نفست شکفته بادا
و
ترانه ات شنیدم
گل آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا
و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سَحَر که خفته در باغ، صنوبر و ستاره،
تو به آب ها سپاری همه صبر و خوابِ خود را.
نه بنفشه داند این راز، نه بید و رازیانه
دمِ همتی شگرف است تو را درین میانه.
تو همه درین تکاپو
که حضور زندگی نیست
به غیرِ آرزوها.
و به راهِ آرزوها،
همه عمر،
جست و جوها.
من و بویه رهایی،
و گَرَم به نوبتِ عمر،
رهیدنی نباشد
تو و جست و جو
و گرچند، رسیدنی نباشد.
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحادِ معشوق به عاشق از تو، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی...
(محمدرضا شفیعی کدکنی)