هاتف اصفهانی (غزلیات)
چه شود به چهرهی زرد من نظری برای خدا کنی | | که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی |
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را | | ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی |
ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم | | همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی |
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون | | شکنی پیالهی ما که خون به دل شکستهی ما کنی |
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین | | همهی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی |
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران | | قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی |
شنبه 6 دی 1393 ساعت 05:58
به نام خدایی که جان آفرید
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
نه گردن کشان را بگیرد به فور
نه عذرآوران را براند به جور
وگر خشم گیرد به کردار زشت
دو کونش یکی قطره در بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد بحلم
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
وگر بنده چابک نیاید به کار
به عصیان در رزق بر کس نبست
ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست
که از دست قهرش امان یافتی؟
بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی، ملکش از طاعت جن و انس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
گر آن است، منشور احسان اوست
وراین است، توقیع فرمان اوست
همو پرده پوشد به آلای خود
فروماندگان را به رحمت قریب
تضرع کنان را به دعوت مجیب
بر احوال نابوده، علمش بصیر
بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر
به قدرت، نگهدار بالا و شیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس
به کلک قضا در رحم نقش بند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و گسترد گیتی بر آب
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کردهست بر آب صورتگری؟
نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ
ز ابر افگند قطرهای سوی یم
ز صلب اوفتد نطفهای در شکم
از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سرو بالا کند
بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
وگر چند بیدست و پایند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
وزان جا به صحرای محشر برد
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بی چون سبحان رسید
که خاصان در این ره فرس راندهاند
به لااحصی از تگ فروماندهاند
نه هر جای مرکب توان تاختن
کسی را در این بزم ساغر دهند
یکی باز را دیده بردوختهست
یکی دیدهها باز و پر سوختهست
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بیرون نبرد
بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبردهست کشتی برون
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
به پای طلب ره بدان جا بری
دگر مرکب عقل را پویه نیست
در این بحر جز مرد داعی نرفت
گم آن شد که دنبال راعی نرفت
کسانی کز این راه برگشتهاند
برفتند بسیار و سرگشتهاند
که هرگز به منزل نخواهد رسید
7649223438
دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 08:40