واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

تصنیف یاد تو دلارام

شعر زیبای سعدی 

صدای گرم و تاثیر گذار جمال الدین منبری 

آهنگ ساز این کار زیبا استاد دکتر محمد سریر 



هر که دلارام دید از دلش آرام رفـــــــــــت     

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

                                                   یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم      

                                                   پرده برانداختی کار به اتمــــــــــــام رفت


ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت      

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت


                                                  مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق     

                                                 خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفـــــت 

عارف مجموع را در پس دیوار صـــــــبر                

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت


                                                  گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمـــی        

                                                  حاصل عمر آن دمست باقـــــی ایام رفت


هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت    

آخر عمر از جهان چون برود خــــــــام رفت


                                                   ما قدم از سر کنیم در طلب دوستـــــــان         

                                                   راه به جایی نبرد هر که به اَقــــدام رفت

 
همت سعدی به عشق میل نکردی ولـی      

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت




1- دانلود تصنیف  یاد تو:    از  royamusic.ir   و دانلود کیفیت 320 با لینک مستقیم



2- اجرای تابستان 1389 همراه با ارکستر مجلسی صدا و سیما در سایت آپارات




کد برای قراردادن آهنگ دلارام در وبلاگ و سایت: کد زیر را در بلوک و یا کد های وبلاگ ( وبسایت ) خود قرار دهید تا دانلود تصنیف قدیمی یاد تو جمال منبری در سایت یا وبلاگ شما بصورت آنلاین پخش شود:


<!-- Begin Mp3Player by Royamusic.ir --><center><object type="application/x-shockwave-flash" data="http://dl.royamusic.ir/player.swf" width="160" height="20" id="dewplayer" name="dewplayer"><param name="wmode" value="transparent" /><param name="movie" value="http://dl.royamusic.ir/player.swf" /><param name="flashvars" value="mp3=http://dl.royamusic.ir/tmp/Jamaloddin_Menbari_YadeTo_(www.RoyaMusic.ir).mp3&autostart=1&autoreplay=1&showtime=1" /></object><br><p style="color:#000"><a style="color:#000" alt="دانلود آهنگ جدید" title="دانلود آهنگ جدید" href="http://royamusic.ir">رویا موزیک</a></p></center><!-- End  Mp3Player by Royamusic.ir -->



7675346769

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

غزل شمارهٔ ۳۳۰

 
حافظ
 

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن

کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم

به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

 


حاشیه‌ها

امین کیخا نوشته:

شمع سحر شمعی است که که هرچند می سوزد اما به او نگر نمی کنند و نماد نیکی و روی ناکردگی است ولی شمع شب همه بدو روی کنند.

جدا نوشته:

سلام.
مقصود از شمع سحر؛
۱-نظر جناب امین کیخا.
۲-شمع سحر شمعی است که تمام شب را تا سحر ایستاده و سوخته به امید رسیدن به صبح.(صبر)
۳-شمع سحر شمعی است که بخاطر سوختن در طول شب احتمال تمام شدنش زیاد است و درواقع آماده است برای مردن.(ایثار)
۴-شمع سحر شمعی است که با دمیدن صبح قطعا خاموشش خواهند کرد زیرا روز رسیده و نیازی به او نیست…(عشق به آمدن صبح حتی اگر خودش نباشد)
و این اوج آرزومندی اش برای دمیدن هدفش را که صبح است نشان می دهد…
.
بادرود.

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

هاتف اصفهانی (غزلیات)

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنیکه اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو راز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرمهمه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دونشکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمینهمه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکرانقدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

سر آغاز؛ به نام خدایی که جان آفرید

سر آغاز

 

 

به نام خدایی که جان آفرید

سخن گفتن اندر زبان آفرید

خداوند بخشندهٔ دستگیر

کریم خطا بخش پوزش پذیر

عزیزی که هر کز درش سر بتافت

به هر در که شد هیچ عزت نیافت

سر پادشاهان گردن فراز

به درگاه او بر زمین نیاز

نه گردن کشان را بگیرد به فور

نه عذرآوران را براند به جور

وگر خشم گیرد به کردار زشت

چو بازآمدی ماجرا در نوشت

دو کونش یکی قطره در بحر علم

گنه بیند و پرده پوشد بحلم

اگر با پدر جنگ جوید کسی

پدر بی گمان خشم گیرد بسی

وگر خویش راضی نباشد ز خویش

چو بیگانگانش براند ز پیش

وگر بنده چابک نیاید به کار

عزیزش ندارد خداوندگار

وگر بر رفیقان نباشی شفیق

بفرسنگ بگریزد از تو رفیق

وگر ترک خدمت کند لشکری

شود شاه لشکرکش از وی بری

ولیکن خداوند بالا و پست

به عصیان در رزق بر کس نبست

ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست

چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست

وگر بر جفا پیشه بشتافتی

که از دست قهرش امان یافتی؟

بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس

غنی، ملکش از طاعت جن و انس

پرستار امرش همه چیز و کس

بنی آدم و مرغ و مور و مگس

چنان پهن‌ خوان کرم گسترد

که سیمرغ در قاف قسمت خورد

مر او را رسد کبریا و منی

که ملکش قدیم است و ذاتش غنی

یکی را به سر برنهد تاج بخت

یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

کلاه سعادت یکی بر سرش

گلیم شقاوت یکی در برش

گلستان کند آتشی بر خلیل

گروهی بر آتش برد ز آب نیل

گر آن است، منشور احسان اوست

وراین است، توقیع فرمان اوست

پس پرده بیند عملهای بد

همو پرده پوشد به آلای خود

بتهدید اگر برکشد تیغ حکم

بمانند کروبیان صم و بکم

وگر در دهد یک صلای کرم

عزازیل گوید نصیبی برم

به درگاه لطف و بزرگیش بر

بزرگان نهاده بزرگی ز سر

فروماندگان را به رحمت قریب

تضرع کنان را به دعوت مجیب

بر احوال نابوده، علمش بصیر

بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر

به قدرت، نگهدار بالا و شیب

خداوند دیوان روز حسیب

نه مستغنی از طاعتش پشت کس

نه بر حرف او جای انگشت کس

قدیمی نکوکار نیکی پسند

به کلک قضا در رحم نقش بند

ز مشرق به مغرب مه و آفتاب

روان کرد و گسترد گیتی بر آب

زمین از تب لرزه آمد ستوه

فرو کوفت بر دامنش میخ کوه

دهد نطفه را صورتی چون پری

که کرده‌ست بر آب صورتگری؟

نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ

گل لعل در شاخ پیروزه رنگ

ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم

ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم

از آن قطره لولوی لالا کند

وز این، صورتی سرو بالا کند

بر او علم یک ذره پوشیده نیست

که پیدا و پنهان به نزدش یکیست

مهیا کن روزی مار و مور

وگر چند بی‌دست و پایند و زور

به امرش وجود از عدم نقش بست

که داند جز او کردن از نیست، هست؟

دگر ره به کتم عدم در برد

وزان جا به صحرای محشر برد

جهان متفق بر الهیتش

فرومانده از کنه ماهیتش

بشر ماورای جلالش نیافت

بصر منتهای جمالش نیافت

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

در این ورطه کشتی فروشد هزار

که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار

چه شبها نشستم در این سیر، گم

که دهشت گرفت آستینم که قم

محیط است علم ملک بر بسیط

قیاس تو بر وی نگردد محیط

نه ادراک در کنه ذاتش رسد

نه فکرت به غور صفاتش رسد

توان در بلاغت به سحبان رسید

نه در کنه بی چون سبحان رسید

که خاصان در این ره فرس رانده‌اند

به لااحصی از تگ فرومانده‌اند

نه هر جای مرکب توان تاختن

که جاها سپر باید انداختن

وگر سالکی محرم راز گشت

ببندند بر وی در بازگشت

کسی را در این بزم ساغر دهند

که داروی بیهوشیش در دهند

یکی باز را دیده بردوخته‌ست

یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست

کسی ره سوی گنج قارون نبرد

وگر برد، ره باز بیرون نبرد

بمردم در این موج دریای خون

کز او کس نبرده‌ست کشتی برون

اگر طالبی کاین زمین طی کنی

نخست اسب باز آمدن پی کنی

تأمل در آیینهٔ دل کنی

صفائی بتدریج حاصل کنی

مگر بویی از عشق مستت کند

طلبکار عهد الستت کند

به پای طلب ره بدان جا بری

وزان جا به بال محبت پری

بدرد یقین پرده‌های خیال

نماند سراپرده الا جلال

دگر مرکب عقل را پویه نیست

عنانش بگیرد تحیر که بیست

در این بحر جز مرد داعی نرفت

گم آن شد که دنبال راعی نرفت

کسانی کز این راه برگشته‌اند

برفتند بسیار و سرگشته‌اند

خلاف پیمبر کسی ره گزید

که هرگز به منزل نخواهد رسید

مپندار سعدی که راه صفا

توان رفت جز بر پی مصطفی