هر کس به تماشایی رفته ست به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
با چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
گفتى بیا , گفتم کجا؟ گفتى میان جان ما
گفتى که وصلت میدهم . جام الستت میدهم
گفتى پیاله نوش کن . غم در دلت خاموش کن
گفتى که مستت میکنم , پر زانچه هستت میکنم
گفتى که درمانت دهم , بر هجر پایانت دهم
گفتى تویى دردانه ام , تنها میان خانه ام
گفتى بیا ... گفتم کجا؟ گفتى در اغوش بقا
مولانا
مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود در میخواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری
کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی
چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری
مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که
ز مستی خود نمیدانم یکی جو را ز قنطاری
سر عالم نمیدارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری
سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری
مولانا
با من صنما ، دل یکدله کن |
| گر سر ننهم ، آنگه گله کن |
مجنون شدهام ؛ از بهر خدا، |
| زآن زلف خوشت ، یک سلسله کن |
سیپاره به کف در چلّه شدی |
| سیپاره منم ! ترک چله کن |
مجهول مرو ، با غول مرو |
| زنهار ! سفر با قافله کن |
ای مطرب دل زآن نغمهٔ خوش |
| این مغز مرا پُرمشغله کن |
ای زهره و مه زان شعلهٔ رو |
| دو چشم مرا دو مَشعله کن |
ای موسی جان ، شُوْبان شدهای |
| بر طور برو ، ترک گَله کن! |
نعلین ز دو پا ، بیرون کن و رو |
| در دشت طُویٰ پا آبله کن |
تکیهگه تو ، حق شد نه عصا |
| انداز عصا ! وآن را یله کن |
فرعون هَویٰ چون شد حَیَوان |
| در گردن او ، رو زنگله کن |
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستیفزا
دیده بگشا ای پس از سوءالقضا حسنالقضا
دیده بگشا ازکرم، رنجورِ دردستان، علی
بحر مروارید غم، گنجورِ مردستان، علی
دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
کبر پستان بین و جام جهل و فرجام گناه
شمعِ شبهای دژم، ماه غریبستان، علی
دیده بگشا نقش انسان ماند با جامی تهی
سوخت لاله، مرد لیلی، خشک شد سرو سهی
ز آگهیمان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم! ای ساقی مستان، علی
***
شاعر: آقای علی معلم دامغانی
آهنگ با صدای آقای محمد اصفهانی