واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

«سهروردی» به زبان ساده : فیلسوف ایرانگرایی که تندروها تکفیرش کردند

«سهروردی» به زبان ساده : فیلسوف ایرانگرایی که تندروها تکفیر و اعدامش کردند
عقل مانند نقشه‌ای است که راه را نشان می‌دهد، اما شهود مانند چراغی است که روشنایی لازم برای دیدن راه را فراهم می‌کند.

 عصر ایران - شهاب‌الدین یحیی سهروردی، معروف به شیخ اشراق، در سال ۵۴۹ هجری قمری (۱۱۵۴ میلادی) در روستای سهرورد در نزدیکی شهر زنجان به دنیا آمد. او از همان کودکی استعداد فوق‌العاده‌ای در یادگیری علوم مختلف نشان داد. خانواده‌اش او را برای تحصیل به مراغه فرستادند، جایی که نزد استادان بزرگی مانند مجدالدین جیلی علوم دینی، فلسفه، و منطق را آموخت. سهروردی از همان جوانی به فلسفه و عرفان علاقه‌مند شد و شروع به مطالعه آثار فیلسوفان بزرگ یونانی مانند افلاطون و ارسطو کرد.

سهروردی پس از تکمیل تحصیلات مقدماتی، به شهرهای مختلفی سفر کرد تا دانش خود را گسترش دهد. او به اصفهان رفت، که در آن زمان یکی از مراکز مهم علمی و فرهنگی جهان اسلام بود. در اصفهان، نزد فیلسوفان و عالمان بزرگی مانند ظهیرالدین قاری درس خواند و به عمق بیشتری در فلسفه و عرفان دست یافت. پس از آن، به حلب در سوریه رفت. در آنجا با ملک ظاهر پسر صلاح الدین ایوبی (سردار معروف مسلمانان در جنگ‌های صلیبی) دیدار کرد. ملک ظاهر که دوستدار  صوفیان و دانشمندان بود، مجذوب این حکیم جوان شد و از وی خواست که در دربار وی در حلب ماندگار شود. سهروردی نیز که از شام خوشش آمده بود  پیشنهاد ملک ظاهر را پذیرفت و در حلب ماندگار شد و در حالی که فقط 33 سال داشت، کتاب مهم حکمةالاشراق را نوشت. با این حال نمی دانست که ماندن در شام به قیمت جانش تمام می شود.

جایگاه والا و بایسته این حکیم جوان در نزد ملک ظاهر و دانش او در مناظرات، حسادت بسیاری از علمای وقت شام را برانگیخت. سهروردی در برخی از آثار خود به فقها و متکلمان زمان خود انتقاد کرد و معتقد بود که آنها از درک عمیق حقیقت عاجز هستند.

او در فلسفه خود از اندیشه‌های فیلسوفان یونانی مانند افلاطون و ارسطو، و همچنین از سنت‌های عرفانی شرقی تأثیر پذیرفته بود. این تأثیرپذیری برای برخی از علمای زمان مشکوک بود و آنها او را متهم به ترویج عقاید غیراسلامی کردند. همچنین اشارات و استنادات او به حکمت ایرانی قبل از اسلام،، مورد مخالفت روحانیون تندرو قرار گرفت. (در دوران جدید اندیشمندانی مانند غلامحسین ابراهیمی دینانی گفته اند که اندیشه‌های سهروردی برگرفته از ایران باستان و حکمت ایرانی بوده است. سهروردی را همچنین احیا کننده حکمت خسروانی ایران باستان می نامند.)
 
 مجموع این عوامل باعث شد تا تندروها او را معارض با شریعت اسلام بخوانند و اعلام کنند که سهروردی کافر شده است! گو این که این وجه مشترک همه تندروها در تمام تاریخ است که خود را حق مطلق می پندارند و مخالفت با خود را ضدیت با حقیقت می نامند.

آنها از ملک ظاهر خواستند که سهروردی را به قتل برساند؛ ملک ظاهر که سهروردی را دوست می داشت، زیر بار نرفت. از این رو، علمای تندرو به صلاح الدین ایوبی شکایت بردند و خون او را مباح شمردند. 

صلاح‌الدین ایوبی که بعد از پیروزی در جنگ های صلیبی، به تازگی بر شام مسلط شده بود، نیاز به حمایت روحانیون داشت و ناچار و از روی سیاست زدگی، در برابر خواست آنها تسلیم شد و از ملک ظاهر خواست که حکم علمای افراطی را اجرا کند! 

 در نهایت، تحت فشار مخالفان، صلاح‌الدین دستور دستگیری سهروردی را صادر کرد. سهروردی در حلب دستگیر شد و به زندان افتاد. در زندان، از او خواسته شد که از عقاید خود تبری بجوید، اما سهروردی حاضر به این کار نشد. او معتقد بود که عقایدش بر اساس حقیقت است و نمی‌تواند از آنها دست بردارد:    چون مذهب و اعتقاد پاک است مرا / از طعنه نااهل چه باک است مرا ؟

در مورد نحوه مرگ سهروردی روایت‌های مختلفی وجود دارد، اما مشهورترین روایت این است که او در زندان به قتل رسید. برخی منابع تاریخی می‌گویند که سهروردی در زندان گرسنگی کشید و به دلیل سوءتغذیه و شرایط سخت زندان درگذشت. برخی دیگر معتقدند که او به دستور مستقیم صلاح‌الدین ایوبی اعدام شد.

روایت دیگری نیز وجود دارد که می‌گوید سهروردی را در زندان خفه کردند یا به او سم دادند تا به طور پنهانی به قتل برسد.
در هر صورت، مرگ سهروردی در 5 رجب سال ۵۸۷ هجری قمری - دوشنبه 14 مرداد 570 خورشیدی -و در سن ۳۸ سالگی اتفاق افتاد.
مرگ سهروردی به عنوان یکی از تلخ‌ترین رویدادهای تاریخ فلسفه اسلامی ثبت شده است. او در سن جوانی و در اوج شکوفایی فکری خود به قتل رسید. با این حال، اندیشه‌های سهروردی پس از مرگش به حیات خود ادامه داد و تأثیر عمیقی بر فلسفه و عرفان اسلامی گذاشت.

شاگردان و پیروان سهروردی، مانند قطب‌الدین شیرازی و ملاصدرا، به ترویج و گسترش اندیشه‌های او پرداختند. امروزه، سهروردی به عنوان یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان و عارفان جهان اسلام شناخته می‌شود و آثار او مورد مطالعه و پژوهش قرار می‌گیرد.

«سهروردی» به زبان ساده : فیلسوف ایرانگرایی که تندروها تکفیر و اعدامش کردند

 اصول فلسفه سهروردی

سهروردی با تأسیس مکتب "حکمت اشراق"، نظام فلسفی‌ای را پایه‌گذاری کرد که ترکیبی از عقل‌گرایی فلسفی و شهود عرفانی است. در ادامه، هر یک از اصول فلسفی او را  به زبان ساده‌ توضیح می‌دهیم:

۱. حکمت اشراق 

سهروردی معتقد بود که برای درک حقیقت، فقط استفاده از عقل و استدلال کافی نیست. او می‌گفت که حقیقت را باید از طریق "اشراق" یا "روشن‌شدن درونی" دریافت کرد. اشراق به معنی این است که گاهی حقیقت به طور ناگهانی و بدون استدلال به انسان الهام می‌شود، مانند وقتی که یک شاعر ناگهان شعری زیبا می‌سراید یا یک دانشمند ناگهان به کشف بزرگی دست می‌یابد.

سهروردی این روش را "حکمت اشراق" نامید، که ترکیبی از فلسفه و عرفان است. او معتقد بود که فیلسوف باید هم از عقل استفاده کند و هم به تجربه‌های باطنی و روحانی توجه داشته باشد. به عبارت دیگر، فلسفه بدون عرفان ناقص است، همان‌طور که عرفان بدون فلسفه می‌تواند گمراه‌کننده باشد.

سهروردی بر این باور بود که فلسفه بدون تجربه باطنی و شهود ناقص است. او معتقد بود که فیلسوف باید علاوه بر استفاده از عقل، به تجربه‌های درونی و روحانی نیز توجه کند. به گفته او، فقط با ترکیب عقل و شهود می‌توان به حقیقت کامل دست یافت. این ایده باعث شد که فلسفه سهروردی از فلسفه‌های صرفاً عقل‌گرا متمایز شود. سهروردی می‌گفت که تجربه باطنی مانند چراغی است که راه را به فیلسوف نشان می‌دهد و بدون آن، فلسفه مانند راه‌رفتن در تاریکی است. به عبارت دیگر، عقل مانند نقشه‌ای است که راه را نشان می‌دهد، اما شهود مانند چراغی است که روشنایی لازم برای دیدن راه را فراهم می‌کند.

۲. نور و ظلمت 

سهروردی جهان را به عنوان سلسله‌ای از نورها توصیف می‌کند. او معتقد بود که همه چیز در جهان از نور ساخته شده است و منشأ همه این نورها، یک نور مطلق به نام "نورالانوار" است. نورالانوار مانند خورشیدی است که همه نورهای دیگر از آن سرچشمه می‌گیرند. سهروردی می‌گفت که هرچه به نورالانوار نزدیک‌تر شویم، به حقیقت نزدیک‌تر می‌شویم. در مقابل، ظلمت نماد عدم و نیستی است. به عبارت ساده، نور نماد وجود، زندگی و حقیقت است، در حالی که ظلمت نماد مرگ، تاریکی  و نادانی است. سهروردی معتقد بود که هدف نهایی انسان این است که از ظلمت طبیعت به نور حقیقت پرواز کند.

۳. عالم مثال 

سهروردی به وجود عالمی میان عالم مادی (جهانی که با حواس خود می‌بینیم) و عالم معقول (جهانی که فقط با عقل می‌توانیم درک کنیم) معتقد بود. او این عالم را "عالم مثال" یا "عالم خیال" نامید.
در این عالم، چیزهایی وجود دارند که نه کاملاً مادی هستند و نه کاملاً مجرد. مثلاً، وقتی شما در خواب چیزی را می‌بینید، آن چیز در عالم مثال وجود دارد. سهروردی معتقد بود که این عالم، پلی است که می‌تواند ما را از جهان مادی به جهان معقول برساند. به عبارت دیگر، عالم مثال مانند یک دنیای میانی است که به ما کمک می‌کند تا مفاهیم مجرد و معنوی را بهتر درک کنیم. این ایده به ما کمک می‌کند تا بفهمیم که چگونه چیزهایی مانند زیبایی، عشق، یا عدالت، که نمی‌توانیم آنها را با حواس خود ببینیم، در عین حال واقعی و مهم هستند.

۴. اتحاد عاقل و معقول 

سهروردی معتقد بود که فیلسوف یا عارف می‌تواند با حقیقت متحد شود. به عبارت دیگر، وقتی کسی به درک عمیقی از حقیقت می‌رسد، بین او و حقیقت فاصله‌ای وجود ندارد. این اتحاد، هدف نهایی سلوک فلسفی و عرفانی است.
سهروردی این ایده را از افلاطون گرفته بود، اما آن را با مفاهیم عرفانی ترکیب کرد. او می‌گفت که این اتحاد، تنها از راه شهود و اشراق ممکن است. به زبان ساده، وقتی کسی به درک کامل و عمیقی از حقیقت می‌رسد، دیگر بین او و حقیقت جدایی وجود ندارد. 

 اهمیت فلسفه سهروردی 

این اصول فلسفی، هسته اصلی نظام فکری سهروردی را تشکیل می‌دهند. او با ترکیب عقل و شهود، فلسفه و عرفان، و سنت‌های شرقی و غربی، توانست تحولی بزرگ در فلسفه اسلامی ایجاد کند. فلسفه سهروردی نه تنها در جهان اسلام، بلکه در غرب نیز مورد توجه قرار گرفته است. او به عنوان یکی از پیشگامان فلسفه تطبیقی، راه را برای گفت‌وگوی میان فرهنگ‌ها و اندیشه‌ها هموار کرد.

نقدهای وارده بر سهروردی 

۱. ابهام در مفاهیم: برخی منتقدان معتقدند که مفاهیم فلسفی سهروردی مانند "نور" و "عالم مثال" به اندازه کافی واضح و روشن نیستند.

۲. تأکید بیش از حد بر شهود: برخی فیلسوفان عقل‌گرا معتقدند که سهروردی بیش از حد به شهود و تجربه باطنی تکیه کرده و از روش‌های استدلالی فاصله گرفته است. 

آثار و کتاب های سهروردی

آثار سهروردی

سهروردی 38 سال زندگی کرد و 47 کتاب و رساله (مقاله) نوشت ؛ از این رو اندیشمندی پرکار به شمار می رفت و شاید یکی از علل حسادت علمای  تندروی تن پرور به او همین امر بوده است. مهم ترین آثار او که در بازار نشر ایران نیز موجودند، عبارتند از:

حکمت‌الاشراق 
شرح عقل سرخ 
صفیر سیمرغ 
لغت موران 
روزی با جماعت صوفیان 
بیگانگی در باختر زمین 
عقل سرخ 
آواز پر جبرئیل 
رساله فی حقیقه العشق یا مونس العشاق 
پرتونامه سلیمانشاهی و بستان القلوب 
هیاکل النور 
فی حقیقه العشق
سرالاسرار
رساله فی حالة الطفولیه 
التلویحات اللوحیه و العرشیه 
مجموعه مصنفات شیخ اشراق 
 هشت رساله ی سهروردی 


5 جمله از سهروردی

1. فلسفه بدون عرفان، مانند پرنده‌ای است که یک بال دارد.
2. از هیچ چیزی شگفت‌زده نمی‌شوی هنگامی که بدانی بخشش خداوند پایان‌ناپذیر است.
3. پیوسته بپرید و هیچ آشیانه معین مگیرید ، که همه مرغان را از آشیانه ها گیرند و اگر بال ندارید که بپرید ، به زمین خیزید چندان که جای بدل کنید (در جست و  جوی حقیقت، به یک باور خاص محدود نمانید و همچون مرغان از آشیانه - منطقه امن - خود پرواز کنید و اگر بال پرواز ندارید، خزیدن که می توانید تا جای خود را تغییر دهید) 
4. حقیقت، مانند خورشید است؛ هرچند ابرها آن را بپوشانند، اما همیشه وجود دارد. 
5. هان تا سر رشته خرد گم نکنی        خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی، منزل تو        هشدار که راه خود به خود گم نکنی

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
تمام آمار و محاسبه‌ها همچنین بخش زیادی از علم به احتمال وابسته است؛ دستاوردی حیرت انگیز که هیچ‌کس واقعا نمی‌داند چیست.

زندگی نامشخص است. هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم در آینده قرار است چه اتفاقی بیفتد. ما همچنین از آنچه در گذشته اتفاق افتاده یا درحال‌حاضر خارج از تجربه‌ی فوری ما اتفاق می‌افتد، اطلاعات کمی داریم. دانستن این عدم قطعیت، «آگاهی آگاهانه از نادانی» نامیده می‌شود؛ خواه مربوط به وضعیت هوا در روز بعد، قهرمان بعدی لیگ برتر، شرایط اقلیمی در سال ۲۱۰۰ یا هویت اجداد باستانی ما باشد.

به گزارش زومیت، ما در زندگی روزمره‌مان اغلب با به‌کاربردن کلماتی همچون «ممکن است»، «می‌تواند» و «احتمال دارد اتفاق بیفتد (یا نیفتد)»، عدم قطعیت را ابراز می‌کنیم. اما این واژگان نامعین می‌توانند فریب‌آمیز باشند. در سال ۱۹۶۱، جان اف کندی، رئیس جمهور تازه منتخب ایالات متحده از طرح سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) برای حمله به کشور کمونیستی کوبا مطلع شد.

کندی ارزیابی طرح را به فرماندهان ارشد نظامی سپرد. آن‌ها نتیجه گرفتند که فقط ۳۰ درصد شانس موفقیت دارند یا به عبارت دیگر، احتمال شکست ۷۰ درصد است. در گزارش ارائه‌شده به رئیس‌جمهور، احتمال کمتر موفقیت به عنوان «شانس نسبتاً خوب» درنظر گرفته شد.

بااین‌حال، حمله به خلیج خوک‌ها شکست خورد. امروزه مقیاس های مشخصی برای تبدیل واژه‌ی احتمال به اعداد تقریبی وجود دارد. برای مثال، در سازمان اطلاعاتی بریتانیا، زمانی که از واژه‌ی «احتمالاً» استفاده می‌شود، منظور شانس بین ۵۵ درصد تا ۷۵ درصد است.

هر احتمال عددی چه در مقاله‌ای علمی، چه در پیش‌بینی‌های هواشناسی، نتایج یک رقابت ورزشی یا سنجش یک خطر سلامتی، ویژگی عینی جهان نیست

تلاش برای به‌کاربردن اعداد در شانس و عدم قطعیت، ما را به قلمرو ریاضی احتمال سوق می‌دهد؛ جایی که امروزه با اطمینان از اعداد در هر حوزه‌ای استفاده می‌شود. فقط کافی است یک مجله علمی را باز کنید و در مقالات آن با اصطلاح‌هایی همچون مقادیر P، بازه‌های اطمینان یا توزیع‌های پسین بیزی مواجه شوید.

بااین‌حال، می‌توان استدلال کرد که هر احتمال عددی چه در مقاله‌ای علمی، چه در پیش‌بینی‌های هواشناسی، نتایج یک رقابت ورزشی یا سنجش یک خطر سلامتی، ویژگی عینی جهان نیست؛ بلکه ساختاری مبتنی بر قضاوت‌های فردی یا جمعی و فرضیات اغلب مشکوک است. علاوه بر این، در بیشتر موارد حتی نمی‌توان گفت که چنین احتمالی یک مقدار «واقعی» است. درواقع، به ندرت می‌توان گفت که احتمال اصلاً «وجود» دارد.

مداخله‌گر تصادفی

احتمال نسبتاً دیر به ریاضیات وارد شد. با اینکه مردم هزاران سال پیش با استخوان‌های کوچک قاپ‌بازی می‌کردند، تا وقتی بلز پاسکال و پیر دو فرما در دهه‌ی ۱۶۵۰ مکاتبات خود را آغاز نکردند، هیچ تحلیل دقیقی از رویدادهای «تصادفی» انجام نشده بود. از آن زمان، احتمال مانند آبی که از سد رها شده، به حوزه‌های متنوع مانند امور مالی، نجوم، حقوق و البته قمار گسترش یافته است.

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
 جان اف کندی حمله‌ی آمریکا به کوبا را براساس احتمالات غیردقیق تایید کرد.

برای درک ماهیت لغزنده‌ی احتمال، فقط کافی است به شرایط استفاده از این مفهوم در برنامه‌های پیش‌بینی هواشناسی دقت کنید. هواشناسان دما، سرعت باد، مقدار بارندگی و اغلب احتمال بارندگی را پیش‌بینی می‌کنند؛ مثلا می‌گویند احتمال بارش باران برای یک زمان و مکان معین در حدود ۷۰ درصد است.

 سه مورد اول را می‌توان به راحتی با مقادیر واقعی آن‌ها مقایسه کرد؛ به طوری که می‌توانید بیرون بروید و آن‌ها را اندازه بگیرید. اما هیچ احتمالی واقعی برای مقایسه‌ی مورد آخر با پیش‌بینی ارائه‌شده وجود ندارد. درواقع هیچ «احتمال‌سنجی» در کار نیست: یا باران می‌بارد یا نمی‌بارد!

ایان هکینگ، فیلسوف علم می‌گوید احتمال دو چهره دارد؛ بدین معنی که هم شانس و هم نادانی را بیان می‌کند. دیوید اشپیگل‌هالتر، آماردان بریتانیایی برای درک بهتر این توصیف، می‌گوید تصور کنید سکه‌ای را پرتاب می‌کنم و از شما می‌پرسم که احتمال آمدن شیر چقدر است.

با خوشحالی می‌گویید پنجاه پنجاه! یا شاید مقادیر دیگر. سپس سکه را برمی‌گردانم، نگاهی سریع به آن می‌اندازم، اما روی آن را می‌پوشانم و می‌پرسم: احتمال اینکه اکنون شیر باشد، از نظر شما چقدر است؟

به خاطر داشته باشید که اشپیگل‌هالتر به «احتمال شما» و نه «احتمال» اشاره کرده است. در این لحظه بیشتر افراد در پاسخ‌دادن دچار تردید می‌شوند. پس از آن با مکثی کوتاه و با بی‌میلی دوباره «پنجاه-پنجاه» را تکرار می‌کنند. اما این بار رویداد رخ داده است و دیگر تصادفی وجود ندارد.

تنها ناآگاهی شما از فرآیند باقی خواهد ماند. در این حالت، ما از وضعیت عدم قطعیت تصادفی که قادر به دانستش نبوده‌ایم، به حالت عدم قطعیت شناختی که در حال حاضر نمی‌دانیم، وارد می‌شویم. برای هر دو حالت، از احتمال عددی استفاده می‌شود.

در اینجا یک درس دیگر وجود دارد. حتی اگر مدل آماری برای پیش‌بینی نتیجه موجود باشد، همیشه مبتنی بر مفروضات ذهنی است. مثلاً در مورد پرتاب سکه، این فرض که دو نتیجه به یک اندازه محتمل هستند، می‌تواند از ابتدا درست نباشد. در واقع، کسی که سکه را می‌اندازد، ممکن است از سکه‌ای با دو طرف یکسان استفاده کرده باشد؛ درنتیجه اینکه تصور می‌کنیم هر طرف سکه پنجاه درصد شانس آمدن دارد، صرفاً براساس اعتماد قبلی است.

ذهنیت و علم

استدلال اشپیگل‌هالتر این است که هر کاربرد عملی احتمال شامل قضاوت های ذهنی می‌شود. البته این بدان معنا نیست که می‌توان هر عدد دلبخواهی را به افکار نسبت داد. به عنوان مثال، اگر کسی مدعی باشد که با احتمال ۹۹٫۹ درصد می تواند از روی سقف پرواز کند، به وضوح به عنوان یک ارزیاب ضعیف در دنیای احتمال شناخته خواهد شد. دنیای عینی زمانی به میدان می‌آید که احتمالات و فرضیه‎ها‌ی زیربنایی آن‌ها دربرابر واقعیت عینی آزموده شوند؛ اما بدین معنا نیست که خود احتمالات عینی هستند.

برخی از فرضیه‌هایی که افراد برای ارزیابی احتمال به کار می‌برند، توجیه‌های قوی‌تر نسبت به بقیه خواهند داشت. اگر فرد پرتابگر سکه، آن را پیش از پرتاب بررسی کند، بداند که روی سطحی سخت فرود می‌آید و به‌طرز پیش‌بینی‌ناپذیر می‌چرخد، آن‌گاه قضاوت «پنجاه-پنجاه» موجه‌تر از زمانی خواهد بود که فردی نامطمئن سکه‌ای را درمی‌آورد و با چند چرخش بی‌هدف پرتاب می‌کند. همین ملاحظات در هر جایی که احتمال استفاده شود، صدق می‌کند؛ ازجمله در زمینه‌های علمی که در آن ممکن است به‌طور طبیعی‌تر ادعاهای مطرح‌شده را بپذیریم.

 به عنوان نمونه در یک جریان به‌خصوص علمی و عمومی، بلافاصله بعد از آغاز دنیاگیری کووید ۱۹، آزمایش‌هایی به نام «RECOVERY» در بریتانیا، برای بررسی روش‌های درمانی بیماران بستری آغاز شد. در یکی از این آزمایش‌ها، بیش از ۶هزار بیمار به صورت تصادفی در دو گروه تقسیم شدند: گروه اول فقط تحت مراقبت‌های استاندارد بیمارستانی ازجمله دستگاه تنفس مصنوعی قرار گرفتند و گروه دیگر، علاوه بر مراقبت‌ها یک دوز دگزامتازون نیز دریافت کردند.

سپس نتیجه گرفته شد که مرگ‌ومیر روزانه (با تعدیل سنی) در گروه دریافت‌کننده‌ی دگزامتازون، ۲۹ درصد کمتر از گروه دریافت‌کننده‌ی مراقبت‌های استاندارد (با فاصله‌ی اطمینان ۹۵ درصد بین ۱۹ درصد تا ۴۹ درصد) بود. مقدار P یا احتمال مشاهده‌ی چنین تاثیر چشمگیری از دگزامتازون با فرض اینکه اختلاف واقعی در خطر وجود نداشته باشد (فرضیه صفر)، برابر با ۰٫۰۰۰۱ یا ۰٫۰۱ درصد محاسبه شد.

هر کاربرد عملی احتمال شامل قضاوت های ذهنی می‌شود

تمام این محاسبات هرچند تحلیل استاندارد است، سطح اطمینان دقیق و مقدار P نه تنها به فرضیه صفر، بلکه به تمام مفروضات مدل آماری دیگر مانند مستقل‌بودن مشاهدات وابسته است؛ یعنی هیچ عاملی وجود ندارد که باعث شود افرادی که در مکان و زمان دقیق‌تر با آن‌ها برخورد می‌کنند، نتایج مشابه‌تری داشته باشند.

اما در واقع، چنین عواملی بسیار زیاد هستند؛ ممکن است تغییر در شیوه‌های مراقبتی یا بیمارستانی که در آن بیماران تحت بستری قرار گرفته‌اند. باعث ایجاد چنین تاثیری بشود. علاوه بر‌ این، مقدار دقیق P به یکسان‌بودن فرض احتمالی ۲۸ روز زنده‌ماندن همه شرکت کنندگان در هر گروه، وابسته است. اما این احتمال به دلایل مختلفی برای هر فرد متفاوت خواهد بود.

البته هیچ یک از فرضیه‌های نادرست لزوماً باعث نمی‎شود که تحلیل دانشمندان دارای اشکال باشد. در این مورد، سیگنال آن قدر قوی است که حتی اگر مدلی را در نظر بگیریم که در آن خطر زمینه‌ای بین شرکت‌کنندگان متفاوت باشد، تاثیر چندانی بر نتیجه‌گیری کلی نخواهد داشت. بااین‌حال اگر نتایج در آستانه‌ی معناداری آماری بودند، انجام تحلیل گسترده‌تر برای بررسی حساسیت مدل نسبت به فرضیات جایگزین، مناسب‌تر می‌بود.

همان‌طور که در جمله‌ای معروف آمده: همه مدل‌ها اشتباه‌اند، اما برخی مفید. در اینجا می‌توان گفت تحلیل مربوط به دگزامتازون به طور خاص مفید بود؛ زیرا نتایج ملموس آن، باعث تغییر رویه در روند درمانی شد. در نتیجه جان صدها هزار نفر را نجات داد. اما احتمال‌هایی که این نتیجه براساس آن‌ها بنا شده بود، «حقیقی» نبودند؛ بلکه محصول فرضیات و قضاوت‌های ذهنی (هرچند منطقی) بودند.

مسیر پیچیده

اما آیا تمام این اعداد، درواقع تخمین‌های ذهنی و شاید ناقص ما از یک «احتمال حقیقی» بنیادی، یعنی یک ویژگی عینی دنیا هستند؟

البته باید اشاره کرد که درباره جهان کوانتومی صحبت نمی‌کنیم. در سطح زیراتمی، ریاضی نشانگر این است که رویدادهای بی‌علت، می توانند با احتمالات مشخص رخ بدهند. هرچند که حداقل یکی از تفاسیر بیان می‌کند که حتی این احتمالات نیز نشان‌دهنده‌ی یک رابطه با سایر اجسام یا ناظران هستند؛ نه ویژگی‌های ذاتی اجسام کوانتومی. بااین‌حال، به نظر می‌رسد که این مسئله تاثیر ناچیزی بر رویدادهای مشهود در دنیای ماکروسکوپی دارد.

همچنین بهتر است از بحث‌های چند صدساله در رابطه با اینکه آیا جهان در سطوح غیرکوانتومی ماهیتی جبرگرایانه دارد یا اراده‌ی آزاد بر رویدادها اثر می‌گذارد، اجتناب کنیم. زیرا پاسخ هر چه باشد، همچنان باید تعریف کنیم که احتمال عینی واقعاً چیست.

در سالیان گذشته تلاش‌های زیادی برای تعریف احتمال انجام شده؛ اما هر یک از آن‌ها دارای نواقص یا محدودیت‌هایی بوده است. ازجمله‌ی این تلاش‌ها می‌توان به «احتمال فراوانی‌گرا» اشاره کرد؛ رویکردی که نسبت نظری رویدادها را در تعداد بی‌نهایتی از تکرار موقعیت‌های اساساً یکسان تعریف می‌کند؛ مثلاً اجرای یک آزمایش بالینی مشابه در جمعیت و شرایط یکسان برای بارها و بارها؛ مانند آن چیزی که در فیلم سینمایی روز موش خرما اثر سال ۱۹۹۳ دیده می‌شود.

 اما این ایده چندان واقع‌گرایانه به نظر نمی‌آید. رونالد فیشر، آماردان بریتانیایی پیشنهاد کرد که می‌توان به یک مجوعه خاص به عنوان نمونه‌ای از یک جمعیت فرضی بی‌نهایت فکر کرد؛ اما این ایده بیشتر به آزمایشی ذهنی شبیه است تا واقعیت عینی.

ایده‌ی دیگری به نام «نظریه تمایل احتمال» وجود دارد که تا حدی می‌توان گفت مفهومی رازآلود است. در این رویکرد، همه وقایع تمایل دارند که در سطوح بنیادین به گونه‌ای پیش بروند تا در یک زمینه مشخص و در یک رویداد به‌خصوص به وقوع بپیوندند؛‌ مثل اینکه من ده سال دیگر دچار حمله قلبی شوم؛ اما این ایده در عمل اثبات‌نشدنی به نظر می‌آید.

دامنه‌ی محدودی از موقعیت‌های کاملا کنترل‌شده و تکرارپذیر با پیچیدگی بسیار زیاد وجود دارد که حتی اگر ماهیت جبرگرایانه داشته باشند، با پارادایم فراوانی‌گرا سازگاری دارند و دارای توزیع احتمالی با ویژگی‌های پیش‌بینی‌پذیر در بلندمدت هستند. این موقعیت‌ها شامل دستگاه‌های استاندارد تصادفی‌ساز مانند چرخ رولت، کارت‌های بر زده‌شده، سکه‌های چرخان، تاس‌ها و توپ‌های قرعه‌کشی هستند.

 همچنین تولیدکننده‌های عدد شبه‌تصادفی در این دسته قرار می‌گیرند؛ چراکه این مولدها بر پایه‌ی الگوریتم‌هایی هستند که به طور معمول غیرخطی و آشوبناک عمل می‌کنند تا اعدادی را تولید کنند که آزمون‌های تصادفی‌بودن را پشت سر بگذارند.

در سالیان گذشته تلاش‌های زیادی برای تعریف احتمال انجام شده؛ اما هر یک از آن‌ها دارای نواقص یا محدودیت‌هایی بوده است

در دنیای طبیعی، می‌توانیم به نمونه‌هایی مانند رفتار مجموعه‌های عظیم مولکول‌های گاز اشاره کنیم که حتی در صورت پیروی از فیزیک نیوتنی، از قوانین مکانیک آماری تبعیت می‌کنند. همچنین در ژنتیک، پیچیدگی عظیم فرآینده‌های انتخاب و نوترکیبی کروموزومی باعث ایجاد نرخ‌های پایدار از وراثت می‌شود. در شرایط محدود، ممکن است منطقی باشد که یک احتمال شبه‌عینی را فرض کنیم؛ بدین معنا که خود احتمال یک رویداد را در نظر گرفت و نه یک احتمال ذهنی که وابسته به تفسیر فردی است.

بااین‌حال در هر شرایط دیگری که احتمال به کار می‌رود از بخش‌های گسترده علم گرفته تا ورزش، اقتصاد، پیش‌بینی آب وهوا، تغییرات اقلیمی، تحلیل ریسک، مدل‌های فجایع ناگهانی و موارد دیگر، منطقی نیست که قضاوت‌هایمان را تخمینی از احتمالات «واقعی» بدانیم. این زمینه‌ها فقط موقعیت‌هایی هستند که در آن‌ها می‌توانیم براساس دانش و قضاوت خود، عدم اطمینان شخصی یا جمعی را براساس احتمالات بیان کنیم. 

قضاوت شخصی

تمام بحث‌های اشاره‌شده، فقط سوال‌های بیشتر را مطرح می‌کند. مثلاً چگونه احتمال ذهنی را تعریف می‌کنیم؟ اگر قوانین احتمال برپایه‌های چیزهایی هستند که اساساً در ذهن ما شکل گرفته‌اند، چرا منطقی به نظر می‌آیند؟ این موضوع تقریباً یک قرن است که در متون دانشگاهی مورد بحث قرار گرفته؛ اما همچنان مورد توافق جهانی با نتیجه‌ای مشترک قرار نگرفته است.

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
 فرانک رمزی، ریاضیدان انگلیسی

یکی از نخستین تلاش‌ها در این زمینه، در سال ۱۹۲۶ از سوی فرانک رمزی، ریاضیدان و استاد دانشگاه کمبریج، انجام شد. اشپیگل‌هالتر در توصیف رمزی می‌گوید احتمالاً بیش از هر فردی در تاریخ دوست داشت با او ملاقات کند. تلاش‌های رمزی در زمینه‌ی ریاضیات، احتمال و اقتصاد او را در زمره‌ی افراد نابغه‌ای قرار می‌دهد که آثارش همچنان بنیادی محسوب می‌شود.

 او فقط صبح‌ها کار می‌کرد و ساعات استراحت خود را با همسرش صرف بازی تنیس و نوشیدن می‌کرد و از شرکت در مهمانی‌های پرشور و خوش‌گذرانی لذت می‌برد. رمزی در سال ۱۹۳۰ در ۲۶ سالگی درگذشت. به‌نقل از شریل میساک، نویسنده‌ی کتاب زندگی‌مانه‌ی رمزی، او ظاهرا براثر شناکردن در رودخانه و سپس ابتلا به بیماری لپتوسپیروز از دنیا رفت.

رمزی نشان ‌داد که تمام قوانین احتمال را می‌توان از طریق ترجیحات بیان‌شده در شرط‌بندی‌های خاص به‌دست آورد؛ بدین صورت که به نتایج، ارزش‌های مطلوب اختصاص داده و ارزش یک شرط‌بندی در مطلوبیت موردانتظار آن خلاصه می‌شود که خود آن براساس اعدادی ذهنی است که میزان باور نسبی یا به عبارت دیگر، احتمالات شخصی ما را بیان می‌کنند.

 بااین‌حال این تفسیر نیازمند مشخص‌کردن مقادیر اضافی برای مطلوبیت‌ها است. در سال‌های اخیر نشان داده شده است که قوانین احتمال را می‌توان صرفاً براساس بهینه‌سازی عملکرد مورد انتظار با استفاده از یک قاعده‌ی نمره‌دهی مناسب استخراج کرد.

تلاش‌ها برای تعریف احتمال اغلب ابهام‌آمیز هستند. برای مثال، آلن تورینگ در مقاله‌ی «کاربرد‌های احتمال در رمزنگاری» (۱۹۴۱-۱۹۴۲) از این تعریف کاربردی استفاده می‌کند: «احتمال یک رویداد براساس شواهد معین، برابر است با نسبت مواردی که می‌توان انتظار داشت آن رویداد با درنظرگرفتن همان شواهد در آن‌ها رخ دهد.» این تعریف تایید می‌کند که احتمالات کاربردی مبتنی بر انتظارها، یعنی قضاوت‌های انسانی هستند. اما وقتی تورینگ از واژه‌ی «موارد» استفاده می‌کند، آیا منظورش نمونه‌هایی از یک مشاهده‌ی مشابه است یا نمونه‌هایی از همان نوع قضاوت‌ها؟

برداشت دوم با تعریف فراوانی‌گرایانه‌ی احتمال عینی شباهت دارد؛ با این تفاوت که دسته‌ای از مشاهدات مشابه و تکراری جای خود را به دسته‌ای از قضاوت‌های مشابه و تکراری داده‌اند. در این دیدگاه، اگر احتمال بارش باران ۷۰ درصد برآورد شود، این پیش‌بینی در مجموعه‌ای از شرایط قرار می‌گیرد که هواشناس احتمال ۷۰ درصد را برای آن اختصاص داده است.

 یعنی انتظار می‌رود که در ۷۰ درصد از این موقعیت‌ها، واقعاً باران ببارد. این تعریف مورد علاقه‌ی اشپیگل‌هالتر است؛ اما ابهام موجود در تعریف احتمال به وضوح نشان می‌دهد که پس از تقریباً چهار قرن بحث، هنوز بسیاری از افراد با او هم‌نظر نیستند.

رویکرد عملگرایانه

اشپیگل‌هالتر می‌گوید در سال ۱۹۷۰، وقتی هنوز دانشجو بود، آدریان اسمیت، آماردان و استاد وی، در حال ترجمه‌ی کتابی از برونو دی‌فنیتی به نام «نظریه احتمال» بود. دی‌فنیتی تقریباً در همان زمان رمزی، به صورت مستقل در حال گسترش ایده‌ی احتمال ذهنی بوده است.

یکی از نکات جالب درباره‌ی دی‌فنیتی این است که او برخلاف رمزی که سوسیالیستی سرسخت بود، در جوانی از طرفداران نظام فاشیستی موسولینی محسوب می‌شد؛ هرچند بعداً نظر خود را تغییر داد. دی‌فنیتی کتابش را با این عبارت جنجالی شروع می‌کند: «احتمال وجود ندارد!» ایده‌ای که درطول ۵۰ سال گذشته تأثیری عمیق بر اشپیگل‌هالتر داشته است.

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
 برونو دی فینتی.

بااین‌حال در عمل شاید نیاز نباشد که تصمیم بگیریم آیا «شانس‌های عینی» در دنیای روزمره‌ی غیرکوانتومی واقعاً وجود دارند یا خیر. به‌جای آن می‌توانیم رویکردی عملگرایانه اتخاذ کنیم. به‌طرز جالب، دی‌فنیتی متقاعدکننده‌ترین استدلال خود برای این رویکرد را در اثری در سال ۱۹۳۱ درباره‌ی «مبادله‌پذیری» ارائه کرد و به شکل‌گیری قضیه‌ی معروفی منجر شد که به نام خود او شناخته می‌شود. در این رویکرد، یک دنباله از رویدادها زمانی امکان مبادله دارند که احتمال ذهنی ما برای هر دنباله تحت‌تاثیر ترتیب مشاهداتمان قرار نگیرد.

دی‌فنیتی به‌طرز برجسته‌ای اثبات کرد که فرضیه‌ی او از نظر ریاضی معادل عمل‌کردن به‌گونه‌ای است که گویی رویدادها مستقل هستند، هرکدام یک «شانس» واقعی زیربنایی برای وقوع دارند و عدم قطعیت ما درباره‌ی آن شانس ناشناخته ازطریق توزیع احتمالی ذهنی و معرفتی بیان می‌شود. این دیدگاه بسیار جالب است و نشان می‌دهد که که اگر از یک بیان کاملا ذهنی و شخصی از باورهای خود شروع کنیم، در عمل باید طوری رفتار کنیم که گویی رویدادها بر اساس احتمال عینی رخ می‌دهند.

بسیار شگفت‌انگیز است که چنین حجم بالایی از تلاش‌ها که پایه‌گذار کل علم آمار و بسیاری از دیگر فعالیت‌های علمی و اقتصادی محسوب می‌شود، از ایده‌ای چنین مبهم برخاسته است. بنابراین، در پایان می‌توان گفت که در دنیای روزمره‌ی ما، «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؛ اما اغلب مفید است به‌گونه‌ای عمل کنیم که انگار وجود دارد.

«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب! (+ اصلاح جزیی مطلب)

مقدمه واحد برای نوشتارها، مباحث و مطالب معرفتی



«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب
پدیدۀ فراگیر و مدرن و روزافزون "ضدِ دانش"، معمولا در گفتار یا نوشتاری به افکار عمومی عرضه می‌شود که ظاهرا متخصصانه است ولی در واقع چیزی جز تراکم نادانی و طرح مدعیات بدون دلیل و شاهد و مدرک نیست.

عصر ایران؛ ماهو شیروانی - در جهان کنونی، ادعاها و گزاره‌های زیادی در رسانه‌ها، کتاب‌ها، سخنرانی‌ها و ... دربارۀ موضوعات گوناگون مطرح می‌شوند که ظاهرا قرار است آگاهی مردم را دربارۀ این موضوعات بیشتر کنند ولی در حقیقت کارکردی جز گمراهی مردم و به خطا افکندن مردم ندارند. دانشمندان چنین گزاره‌ها و مدعیاتی را "ضد دانش" نام نهاده‌اند.  

ضد دانش معمولا در گفتار یا نوشتاری به افکار عمومی عرضه می‌شود که ظاهرا متخصصانه است ولی در واقع چیزی جز تراکم نادانی و طرح مدعیات بدون دلیل و شاهد و مدرک نیست.

منظور از دانش در این بحث البته نه Knowledge بلکه Science یا علم است. در جهان جدید مراد از علم همین "علم تجربی جدید" است. علم تجربیِ طبیعی یا انسانی.



شیمی و فیزیک و زیست‌شناسی مصداق علوم تجربی طبیعی‌اند و جامعه‌شناسی و روانشناسی و علم سیاست نیز مصداق علوم تجربی انسانی یا اجتماعی.

ضد دانش آموزه‌ای است که علم تجربی آن را رد می‌کند. چه علمی از علوم تجربی طبیعی، چه علمی از علوم تجربی اجتماعی یا انسانی.

کارل پوپر، فیلسوف علم برجسته در قرن بیستم، بر این رأی بود که نظریه‌ها هنگامی به علم تبدیل می‌شوند که از تلاش‌های ما برای ابطال‌شان جان سالم به در ببرند.

مطابق نگرش پوپر، درستیِ یک نظریه را نمی‌توان از طریق مشاهده استنباط کرد اما می‌توان از طریق مشاهدۀ فکت‌های مخالف آن یا با نشان دادن اینکه هیچ فکتی برای حمایت از آن وجود ندارد، آن را ابطال کرد.

در قرن بیست و یکم در اثر فراگیر شدن استفاده از اینترنت، شارلاتان‌ها یا شبه دیوانگان زیادی توانسته‌اند دروغ‌ها یا "جفنگیات" خود را به عنوان دانش به خورد مردم دهند.

هری فرانکفورت، فیلسوف دانشگاه پرینستون، مقاله‌ای دارد به نام "پیرامون جفنگیات". او در این مقاله به این نکته می‌پردازد که بسیاری از مروجان ضد دانش، دروغگو نیستند؛ به این معنا که دروغ نمی‌گویند بلکه جفنگ می‌گویند. او در مقالۀ مذکور نوشته است: «غیرممکن است کسی دروغ بگوید در حالی که از حقیقت مطلع نیست.»

بنابراین ضد دانش فقط از سوی شارلاتان‌ها یا حقه‌بازان ترویج نمی‌شود بلکه از سوی جفنگ‌گویان یا شبه دیوانگان نیز مطرح می‌شود.

مروجان توطئه‌اندیشی، قطعا جزو تولیدکنندگان ضد دانش در حوزه‌‌‌‌‌‌های گوناگون حیات بشری‌اند. در 11 سپتامبر 2001 برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک با حملۀ تروریستی گروه القاعده فرو ریختند و تصاویرش بارها و بارها منتشر شده است، اما برخی از توطئه‌اندیشان مدعی‌اند آن تصاویر اصالت نداشته و اصلا برجی در روز 11 سپتامبر در نیویورک فرو نریخته است!

«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب

این مدعا به راحتی قابل ابطال است و ابطال هم شده است ولی عده‌ای در جهان همچنان آن را قبول دارند. اما چرا؟ چون ضد دانش حاوی گزاره‌ها و مدعیات عجیبی است که مرز بین واقعیت و خیال را از بین می‌برند و برخی افراد زیستن در چنین جهانی را ترجیح می‌دهند.

و یا با یک درجه تخفیف، برخی از توطئه‌اندیشان مدعی‌اند دولت جرج دبلیو بوش در حملۀ انتحاری به برج‌های دوقلوی نیویورک نقش داشته است. اگر مدعای قبلی از طریق نشان دادن "فکت‌های مخالف" ابطال می‌شد، برای این مدعا هیچ "فکت مویدی" وجود ندارد.

کاهش شدید "استانداردهای اثبات حقیقت" یکی ازعلل رشد ضد دانش در افکار عمومی است. ضد دانش در بسیاری از موارد چیزی نیست جز مشتی "اطلاعات مشکوک" که بخش اعظم آن‌ها را افراد ساده‌لوحی که فاقد "تفکر انتقادی"اند، می‌پذیرند.

مثلا دربارۀ کرونا، انبوهی از مدعیات و اطلاعات مشکوک در سه سال گذشته مطرح و منتشر شدند که افراد زودباوری که ادعاهای گوناگون را با تیغ "تفکر انتقادی" جراحی نمی‌کنند، آن‌ها را پذیرفتند.

در دی ماه 1398 که کرونا در چین فراگیر شده بود، دولت چین مدعی شد که ارتش آمریکا عامل نشر این ویروس در چین بوده است. طبیعتا بسیاری از دوستداران چین هم این مدعا را پذیرفتند و به دولت و ارتش آمریکا بد و بیراه گفتند.

اما در سال 1399 که وضع چین در برابر ویروس کرونا بهتر شده بود (به دلیل قرنطینۀ سخت‌گیرانه در این کشور) و کرونا دامن‌گیر ایالات گوناگون آمریکا شد و تلفات زیادی در این کشور به بار آورد، دونالد ترامپ مدعی شد این ویروس از آزمایشگاهی در چین به بیرون درز کرده و دولت چین عمدی در این کار داشته و با این اقدامش در صدد ضربه زدن به اقتصاد دائما رو به رشد ایالات متحدۀ آمریکا بوده است.

«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب

هر دوی این مدعیات، چه حرف چینی‌ها چه حرف ترامپ، به شدت مشکوک بودند و فقط از سوی کسانی پذیرفته شدند که برای "استانداردهای اثبات حقیقت" (یا دست کم "تایید حقیقت") تره هم خرد نمی‌کردند.

در واقع حزب کمونیست چین و دونالد ترامپ، در مواجهه با بحران کرونا دست به دامن تولید "ضد دانش" شدند تا بتوانند دشمن خارجی را علت بحران موجود قلمداد کرده و از خودشان رفع مسئولیت کنند. در این زمینه البته ادعاهای مکرر ترامپ رسواتر از ادعای چینی‌ها بود.

شاخۀ دیگری از ضد دانش، "طب جایگزین" نام دارد. رسانه‌های پرمشتری اما نامعتبری (به لحاظ حرفه‌ای) از تجارت ناشی از "طب جایگزین" در سراسر دنیا، بویژه در کشورهای مرفه یا نسبتا مرفه، سود می‌برند.

کارشناسان تغذیۀ فاقد صلاحیت علمی، ادعاهایی دربارۀ ویتامین‌های مکمل و "ابرغذاها" دارند که هیچ دانشمندی آن‌ها را تایید نمی‌کند ولی این مکمل‌های غذایی به ضرب و زور تبلیغات رسانه‌های زرد به حلق مردم ریخته می‌شود و جیب دست اندر کاران "طب جایگزین" را پر می‌کنند.

"داروهای جایگزین" و "غذاهای معجزه‌آسا" به عنوان داروها و غذاهای ضد سرطان (یا سایر بیماری‌ها) فروخته می‌شوند و بدتر از همه اینکه، نوعی "سلامت‌هراسی" را ترویج می‌کنند.

«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب

برخی از محققان دریافته‌اند که در بریتانیا طی سال‌های اخیر شکل عجیبی از "سلامت‌هراسی" رشد کرده است که مبتنی است بر ارائۀ اطلاعات کذب به مردم، در خصوص بیماری اوتیسم.

در نتیجۀ این وضع، هزاران پدر و مادر از زدن واکسن‌های سه گانه (ثلاث) (اوریون، سرخک، فلج) به فرزندان خود امتناع کرده‌اند تا فرزندانشان دچار اوتیسم نشوند. بی‌اعتمادی به "طب متعارف" در لایه‌هایی از جامعۀ بریتانیا در دهۀ اخیر، موجب افزایش خطر اپیدمی سرخک در این کشور شد.

وقتی "طب متعارف" به عنوان دانش واقعی طرد می‌شود، افراد ساده‌لوح به‌ ناچار به "طب جایگزین" روی می‌آورند. در طب جایگزین راه حل‌هایی قلابی برای نزدن واکسن‌های  سه گانه، واکسن‌هایی که به دروغ زمینه‌ساز اوتیسم معرفی شده‌اند، مطرح می‌شوند. این راه حل‌های جایگزین چیزی نیستند جز خرید مشتی داروی بی‌مصرف.

در واقع برای اینکه داروهای بی‌مصرف (و نه لزوما زیانبار) طب جایگزین فروخته شوند، ابتدا باید مردم را با ترویج اطلاعات مشکوک یا غلط، از مراجعه به طب متعارف بازداشت.

طب متعارف و طب جایگزین در ذهن برخی از مردم، هر دو در دایرۀ علم پزشکی‌‌ جا می‌گیرند؛ با این تفاوت که طب جایگزین مصداق "آخرین دستاوردهای علم پزشکی" قلمداد می‌شود و جمع قابل توجهی از مردم را به سمت خود جلب می‌کند.

اما چرا طب جایگزین چنین توفیقی بدست می‌آورد؟ برای اینکه بسیاری از مردم (ولو که اکثر مردم نباشند) چندان متکی به "عقل سلیم" نیستند و امر نوی جذاب را به امر تکراری ترجیح می‌دهند و طب متعارف در قیاس با طب جایگزین چنگی به دلشان نمی‌زند.

در واقع این افراد فکر می‌کنند که چون ما در جهان مدرن زندگی می‌کنیم، نوگرایی همواره به کهنه‌گرایی ترجیح دارد؛ و به همین دلیل در پزشکی نیز بدون نظر متخصصان واقعی، نوگرایی پیشه می‌کنند!

مشکل دیگر، البته ناتوانی در تشخیص متخصص واقعی از متخصص قلابی است. تا نهادهای قانونی و مسئول در این زمینه مداخله کنند و فریب‌خوردگان تولیدات ضد دانش در عرصۀ پزشکی را از دام شارلاتان‌های سودجو برهانند، معمولا عده‌ای به گونه های گوناگون قربانی می‌شوند.

ضد دانش در حوزۀ پزشکی، در کشورهای توسعه‌نیافته خسارت بیشتری به بار می‌آورد. در سال 2009 رهبران اسلامی در نیجریه فتوایی صادر کردند مبنی بر اینکه واکسن فلج اطفال توطئۀ آمریکا برای ابتر کردن مسلمانان است. فلج دوباره به نیجریه بازگشت و زائران آن را به مکه و یمن بردند.

«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب

در ژانویه 2007 والدین 24000 کودک در پاکستان به پزشکان اجازه ندادند که کودکانشان را واکسینه کنند. آن‌ها آموزه‌های ضد علمی روحانیان پاکستانی را باور کرده بودند و احساس می‌کردند دست‌های پشت پرده در صدد برآمده‌اند که با این واکسن‌ها کلاه بزرگی بر سر آن‌ها بگذارند!

تئوری توطئه، ایده‌ای غربی است. یعنی توطئه‌اندیشی در غرب پدید آمده است و به قول داریوش شایگان، فیلسوف ایرانی، "توطئه" شکلِ سکولارِ "تقدیر" است. اما توطئه‌اندیشی، نسخه‌های اسلامی هم دارد که مبدعان و مروجان آن روحانیان غرب‌ستیزی هستند که اساسا آگاهی کمی هم دارند.

ماجرای واکسن فلج اطفال (و اوریون و سرخک) در نیجریه و پاکستان، ناشی از باور به خرافات قرون وسطایی نبود. مردم پاکستان و نیجریه واکسن‌های زندگی‌بخش را به این دلیل که طب مدرن را رد می‌کنند، پس نزدند؛ بلکه آن‌ها به نسخه‌های اسلامی تئوری توطئه باور داشتند؛ نسخه‌هایی که توسط روحانیان پاکستانی و نیجریه‌ای صادر شده بود.

اصولا در کشورهای جهان سوم، ضد دانش مبتنی است بر نوعی دشمنی دیرینه با نخبگان سیاسی و علمی و روشنفکران، که اکثرا در غرب تحصیل کرده‌اند یا غربگرا هستند. به همین دلیل ضد دانش در این کشورها اندیشه‌های ضد آمریکایی و ضد غربی را ترویج می‌کند. این وضع در کشورهای اسلامی شدیدتر از سایر کشورهای جهان سوم است.

اما فراتر از کشورهای اسلامی، در سال 2003 یکی از ارشدترین کاردینال‌های واتیکان به نام آلفونزو لوپز تروجیلو در پیامی اعلام کرد که ویروس ایدز به راحتی از کاندوم‌های لاتکسی عبور می‌کند.

«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب

چنین ادعایی ظاهرا علمی است و آموزه‌های کلیسای کاتولیک در خصوص غیراخلاقی بودن استفاده از کاندوم را تقویت می‌کند ولی نهایتا ادعایی مرگ‌آور است؛ چراکه مردان و زنان مبتلا به ایدز را دعوت می‌کند که با همسرانشان روابط جنسی محافظت نشده داشته باشند.

و یا رهبر کلیسای کاتولیک در موزامبیک در همین قرن بیست‌ویکم مدعی شد کاندوم‌های ساخت اروپا به ویروس ایدز آلوده است و برخی از داروهای ضد ویروس، که به آفریقا ارسال می‌شوند، برای "از بین بردن مردم آفریقا" تهیه شده‌اند.

این مدعیات نه فقط ذاتا ضد دانش بودند، بلکه مرجع صادر کنندۀ آن‌ها نیز نهادی غیرعلمی بود. چنین مدعیاتی از سوی نهادهای علمی ذیصلاح و ذیربط مطرح نمی‌شود اما مردمی که سواد و آگاهی کمتری دارند، به دلیل اعتمادشان به یک مقام ارشد کلیسای کاتولیک، چنین مدعیاتی را می‌پذیرند و خواستار ارائۀ شواهد و مدارک نمی‌شوند.

در واقع همان کاهش "استانداردهای اثبات حقیقت" در این جا نیز معضلی است که با تولید ضد دانش به‌مثابه "آگاهی کاذب" این و آن را به کام مرگ یا مصیبت می‌کشاند.

ضد دانش گاهی محصول دروغگویی است ولی معمولا اطلاعات کاذب و به‌اصطلاح جفنگیاتی است برآمده از توطئه‌اندیشی، سودجویی نامشروع و یا میل به خودنمایی و جلب توجه در محافل خانوادگی و مجامع عمومی.

کسانی که در کار تولید ضد دانش‌اند، فرضی اساسی در کارشان نهفته است و آن اینکه، عده‌ای اندک‌شمار در جهان وجود دارند که از "حقایق" باخبرند ولی این حقایق را از مردم مخفی کرده‌اند؛ بنابراین ما باید حقیقت را به اطلاع مردم برسانیم.

همین که اطلاعاتی با کوبیدن بر طبل "افشاگری" مطرح می‌شود، انگار علتی می‌شود که برخی افراد زودباور دربارۀ صحت و سقم این اطلاعات چندان فکر نکنند و ادعای "افشاگری" را دال بر صحت "اطلاعات" ارائه شده از سوی گوینده نیز بدانند.

مثلا در ژوئن 2007 یک سایت توطئه‌اندیش به نام "در جست‌وجوی حقیقت" این دو ادعا را مطرح کرد: « ایدز کشتار جمعیِ ساختۀ دست پنتاگون است» و «یک بازیگر از 1975 تا 1978 نقش پاپ پل ششم را بازی می‌کرد.»

«ضدِ دانش» یعنی جفنگیات جذاب

از این دو ادعا، ادعای نخست قابلیت بیشتری برای فریب افکار عمومی دارد؛ چراکه ادعای بزرگ‌تری است و معطوف به یک اقدام مخوف و جنایتکارانه است، ضمنا سرشتی هالیوودی نیز دارد.

بنابراین به نظر می‌رسد که ضد دانش تا حدی نیز میل به‌ خواندن قصه‌ای با جذابیت ویژه و سرگرم شدنِ توام با هیجان را در مخاطب ارضا می‌کند. اگرچه رمان‌ها یا فیلم‌های جنایی و پلیسی جذاب بسیاری منتشر و تولید می‌شوند، ولی همۀ مردم حوصلۀ رمان خواندن و فیلم دیدن ندارند. اگر هم حوصله داشته باشند، می‌دانند که نهایتا دارند یک کتاب می‌خوانند یا یک فیلم می‌بینند.

اما ضد دانش مدعی بیان حقیقت است. یعنی وقتی کسی می‌گوید ایدز ساختۀ پنتاگون است، مدعی است که واقعیتی مخفی شده را به اطلاع مردم می‌رساند. ضمنا این حقیقت جذاب را در چند جمله یا نهایتا در یک مقاله یا سخنرانی بیان می‌کند و شنیدن یا خواندن حرف‌های او زمان چندانی نمی‌برد.

او در واقع قصه‌ای جذاب و کوتاه و تکان‌دهنده برای مخاطبانش تعریف می‌کند و انگار در ازای لذتی که به آن‌ها بخشیده، از ارائۀ دلایل محکم و متقنی که از بوتۀ نقد کارشناسان به سلامت برون آید، معاف می‌شود.

جهان واقعی پس از مدتی به دلایل گوناگون ممکن است جذابیت چندانی برای بسیاری از مردم نداشته باشد؛ بنابراین ضد دانش می‌تواند این "جذابیت از دست رفته" را با ارائۀ داستان‌های غالبا علمی و سیاسی و تاریخی برای مردم "ملول از واقعیت" احیاء کند.

به همین دلیل ما در کنار دانش راستین، که اگر خطایی هم در کارش باشد، "خطای روشمند" است، با "دانش جعلی" مواجه می‌شویم که در عصر اینترنت و کسب‌وکارهای شخصی، سریعا تکثیر می‌شود و افکار عمومی را آلوده می‌کند.

ساختن انبوه ویدئوهای سرشار از اطلاعات غلط یا به شدت مشکوک و انتشار آن‌ها از طریق یوتیوب، گاه کسب‌وکاری پردرآمد است که دانش جعلی یا همان ضد دانش را رواج می‌دهد.

اطلاعات گمراه کننده با تکیه بر اصل "آزادی بیان" منتشر می‌شوند و تا کسی آدمی با اهمیت دونالد ترامپ نشده باشد، مدیران رسانه‌های اینترنتی به راحتی مانع انتشار اطلاعات گمراه کننده از سوی او نمی‌شوند.

با این حال ضد دانش همچنین محصول نوعی فقر فکری یا کوته‌فکری است. مدعیات نادرستِ یک کوته‌فکر را به راحتی می‌توان نقد کرد و پنبه‌شان را زد. این کار فی‌نفسه دشوار نیست؛ اگرچه زمان‌بر و وقت‌گیر است و حوصله می‌خواهد.

صرف وقت و حوصله در نقد گزاره‌ها و مدعیاتی که مصداق ضد دانش‌اند و مایۀ گمراهی و خطااندیشی مردم می‌شوند، کاری است که یکایک دوستداران دانش و حقیقت در عصر فراگیری اینترنت، ناگزیر از انجام آنند.

در آینده دربارۀ وجوه و ابعاد دیگری از پدیدۀ فراگیر و روزافزون "ضد دانش" خواهیم نوشت.   

 



وقتی آن‌قدر به زندگی فکر می‌کنی که دیگر نمی‌توانی زندگی کنی!

روزگاری تحصیلات بیشتر معنایش کار بهتر، درآمد بهتر و جایگاه اجتماعی بالاتر بود. اما امروز تحصیلات بیشتر، مخصوصاً در برخی رشته‌ها، فقط به درد این می‌خورد که عمیق‌تر و با اطلاعات بیشتری غصه بخوریم.
جیا تولنتینو
ترجمۀ: محمدحسن شریفیان / فصلنامه ترجمان
مرجع: Newyorker
 

جیا تولنتینو، نیویورکر — یکی از ویراستاران قدیمی و عزیز من شعاری داشت که شبیه جمله‌های قصار بودایی بود. او هرازگاهی به من می‌گفت «ایده‌ها احمقت می‌کنند». هیچ‌وقت از او نخواستم بیشتر توضیح دهد، چون می‌ترسیدم نتیجه هرچه باشد، همان‌طور که گفته، مرا احمق کند، یعنی به‌قدری درگیر فهمیدن شوم که از فهمیدنِ واقعی باز بمانم، و به‌قدری بر مفهوم متمرکز شوم که از چرخش جهان غافل شوم. یکی از دلایلی که می‌ترسیدم سؤال کنم این بود که من هم، مثل خیلی‌ از آشنایانم، تاحدی احمق بودم، مثل کسی که خوب زندگی را تحلیل می‌کند ولی بد آن را تجربه می‌کند.

تحلیل‌کردن به‌جای تجربه‌کردن، در بعضی موقعیت‌ها مثل دانشگاه و رسانه و توییتر، استعدادی همه‌گیر و کم‌و‌بیش مطلوب است. چطور می‌شود تجربه‌ای کامل داشت وقتی سه‌و‌نیم میلیارد نفر افکارشان را در اینترنت به اشتراک می‌گذارند، ثروت بیست‌وشش میلیاردر به اندازۀ نیمی از مردم جهان است، و فاجعۀ اقلیمی بقای همۀ ما را تهدید می‌کند؟ به همۀ این‌ها، زندگی در گوشت و پوستی متحرک با یک قلب و یک خود را هم اضافه کنید. جواب این است: معمولاً تجربۀ کاملی نداریم.

اولین رمان کریستین اسمالوود، زندگی ذهن، کتاب ارزشمندی است. شخصیت اصلی رمان، دوروتی، مدرس مدعو درس زبان انگلیسی در دانشگاهی بی‌نام و نشان در نیویورک است که در دهۀ چهارم زندگی‌اش به سر می‌برد. موجودی حساب بانکی‌اش او را به وحشت می‌اندازد، و این در حالی است که بهترین دوستش، مُبلی ده‌هزار دلاری را بی‌ارزش قلمداد می‌کند.

دوروتی، درحالی‌که به آب‌سردکُن دانشگاه خیره شده است، با خودش فکر می‌کند «بقیه حداقل شغلی دارند که مجبور نباشند از این آب‌سردکن کثیف آب بخورند». او دکترای زبان انگلیسی دارد و بیکار است. مجبور است کتاب‌هایی که دوست ندارد را به دانشجویانی درس بدهد که از نظرش آدم‌های جالبی نیستند و زندگی آهسته‌آهسته امید را از او می‌گیرد، مثل اینکه در هواپیما بخواهید پتویتان را از زیر بغل‌دستی‌تان که دارد خروپف می‌کند بیرون بکشید.

اسمالوود می‌نویسد «او یادش می‌آید زمانی انجام کاری که برایش آموزش دیده بود چندان سخت به نظر نمی‌رسید، ولی الآن دیگر خواستن مربوط به گذشته است. او در دورانِ پساخواستن زندگی می‌کند».

در آغاز رمان، شش روز از سقط جنین ناخواستۀ دوروتی می‌گذرد. او در دستشویی تک‌نفره و تمیز کتابخانه است و با خودش فکر می‌کند سقط جنین ناخواسته «چیزی بیشتر از ناراحتی، و کمتر از ضربۀ روانی» است؛ بارداری‌اش هم مثل بقیۀ چیزهای زندگی‌اش نه حاصلِ خواستن بود، نه نتیجۀ نخواستن.

دوروتی علاقه‌ای به بدنش ندارد. او که نمی‌تواند سقط جنین ناخواسته‌اش را در چارچوبِ داستانِ زندگی‌اش جای دهد ترجیح می‌دهد راجع به آن صحبت نکند، نه با شریک زندگی‌اش، راگ، که مردی محترم ولی سرد است؛ نه با دوست پولدار و خودشیفته‌اش، گبی؛ نه با روان‌درمانگرش؛ نه با روان‌درمانگر کمکی‌اش که با او راجع به نیازش به داشتن روان‌درمانگر کمکی صحبت می‌کند. فقط این آدم‌ها هستند که دوروتی راجع به خودش با آن‌ها حرف می‌زند، ولی حتی در کنار آن‌ها هم بیشتر فکر می‌کند و ساکت می‌نشیند.

به نظرش حرف‌زدن راجع به زنده‌بودن خیلی سخت است؛ زنده‌بودن خیلی پیچیده است، مخصوصاً این روزها. با خودش فکر می‌کند «مواجهه با درد و لذتی که لابلای جمعیت یک واگن مترو جا خوش کرده، کار سختی است. هرکس ناامیدی‌ها، نقاط عطف، لذت‌ها، و عشق‌هایی دارد. تنها چاره این است که از وجود -که گوش‌خراش، تپنده، و نفرت‌انگیز است- پنهان شوید و خود را بی‌حس کنید».

دوروتی هم، مثل خیلی از کسانی که این رمان را دوست خواهند داشت، گاهی شدیداً افسرده و ناکارآمد است و گاهی کاملاً عادی و خوب. با خودش فکر می‌کند «آیا خسته است؟ چه احساسی باید داشته باشد؟». او در حریم خصوصی ذهنش زندگی می‌کند و آهسته در امواج خروشان افکارش به ماجراجویی مشغول است، ولی در دنیای فیزیکی کار زیادی نمی‌کند.

اسمالوود صحنه‌های زیادی را خلق می‌کند که در آن‌ها اختلاف بین افکار و اعمال دوروتی صحنه‌های خنده‌داری را رقم می‌زند. مثلاً فکر می‌کند، در فضایی آخرالزمانی، گروهی از بچه‌های آویزان از قایق، مثل یک هیئت منصفه، به قضاوت دربارۀ او نشسته‌اند و او برایشان توضیح می‌دهد که اگر در زمینۀ مسائل اقلیمی کنشی انجام نداده، به‌خاطر این بوده است که «از حریم خودش که تحت حملۀ شبکه‌های اجتماعی بوده است محافظت کند» و بعد، در واقعیت، خودش را در دستشویی با دستمال پاک می‌کند.

اسمالوود، که روزنامه‌نگار و محقق است، دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه کلمبیا دارد. موضوع رساله‌اش «رئالیسمِ افسرده‌‌خو» بوده است و در آن به تحلیل آثار نویسندگانی پرداخته که «درجات مختلفی از گرفتاری یا جراحت را نشان می‌دهند و به راهبردهای مختلف برای تحمل وضع یا عبورکردن از تردیدها اشاره می‌کنند» (اصطلاح رئالیسمِ افسرده‌خو از آثار روان‌شناسانی وام گرفته شده است که معتقدند آدم‌های افسرده جهان را دقیق‌تر می‌بینند). او، در صفحۀ سوم این رساله، جمله‌ای را این‌طور آغاز می‌کند «نمی‌گویم تلاش‌های علمیِ انتقادی لزوماً بیهوده است».

چنین احساساتی را -‌که به کار بردنش در چنین بافتی بسیار خنده‌دار است- به‌ شکلِ شدیدتری در رمان می‌بینیم؛ تلاش علمیِ انتقادی هم رویکرد اصلی دوروتی برای فهم دنیا است و هم فرایندی که مدام خود را از آن منفک می‌کند. دوروتی وقتی در مترو می‌بیند چشم مردی آب‌مروارید دارد و هنگام تعریف قصۀ زندگی‌اش همه را مورد خطاب قرار می‌دهد، فکر می‌کند چطور همۀ مسافران یک گروه را شکل می‌دهند («دوروتی فکر می‌کند این به‌خاطر قدرت گوینده است»). مرد راجع به زمانی حرف می‌زند که به عفونت استاف مبتلا شده بود و اینکه چطور فهمیده بود که در یازده سپتامبر باید در شمال شهر بماند.

دوروتی ناگهان به یاد شعر «سرود ملوان کهن» می‌افتد، شعری که دوستش ندارد. نتیجه می‌گیرد «مقاومت نوعی تجربه‌ای هنری بود». روزی دیگر، موقع فکرکردن به تغییرات اقلیمی، ماکارونی‌های چسبیده به ته قابلمه را جدا می‌کند و به شریک زندگی‌اش می‌گوید «درست است که هرکسی باید به دنبال جایی برای زندگی باشد، ولی راهبردهای جغرافیایی نباید ما را از قدرتِ فائق و دسیسه‌های بخت غافل کند». و بلافاصله اضافه می‌کند: «ماکارونی‌ها هم سفت شده، هم تُرد».

چنین انفکاکی را، هرچند به گونه‌ای کمتر طنزآمیز، می‌توان در واکنش دوروتی به سقط جنین ناخواسته‌اش هم مشاهده کرد. او نسبت به این موضوع هم کنجکاو است و هم از آن خجالت می‌کشد -‌وقتی پای بدنش درمیان باشد، ‌مثل یک بچۀ ناوارد می‌شود. خون دلمه‌بستۀ بدنش را وارسی می‌کند، کمی مزه مزه‌اش می‌کند و تصور می‌کند در رستورانی شیک نشسته است، بعد در حالی به رختخواب می‌رود که مزۀ آن خون در دهانش است.

بدنش عجیب و توصیف‌ناپذیر است: دوروتی موضوعاتی ساده‌تر مثل مصائب تمدن بشری، یا مفهوم شرم-تحقیر و سرافکندگی-‌‌انزجار را که توسط روان‌شناسی به نام سیلوان تامکینز مطرح شده است، ترجیح می‌دهد. در لحظاتی که به نظر می‌رسد بیش از همه با بارداری شکست‌خورده‌اش تناسب داشته باشد وارد مسائل انتزاعی می‌شود، موقع سونوگرافی از رحم ناسازگارش، به «تناقض‌های حس‌آمیزی» و کتاب کوه جادو اثر توماس مان فکر می‌کند. ولی ذهنش همچنان تصاویری از تقدم بحران‌هایی که با چنان آرامشی شما را تحت‌تأثیر قرار می‌دهند که نمی‌دانید چطور به آن‌ها واکنش نشان دهید، و بدقوارگی بدن را پیش چشمانش می‌آورد: سگی را قبلاً می‌شناخت که بدنش به‌قدری پر از غده شده بود که مثل «جورابی بود که آن را از سنگ‌ریزه پر کرده باشند». یا یکی از دوستانش کیستی در آرنجش داشت، و وقتی داشت موهایش را دم‌اسبی می‌کرد ناگهان «یک عالمه رشته‌های سفیدرنگ از دستش بیرون پاشید».


زندگی ذهن به دستۀ روزافزونی از رمان‌های خیالی تعلق دارد که در آن زن سفیدپوست تحصیل‌کرده‌ای می‌کوشد تا حضورِ هم‌زمان امتیاز و خطر را در زندگی‌اش هضم کند. کتاب اسمالوود مثل فرزندِ عموزاده‌تان در مهمانی است که لباس مشکی به تن کرده است. بعضی از رمان‌های جدیدی که در این دسته قرار می‌گیرند عبارتند از؛ "خواستن" اثر لین استیگر استرانگ که مشکلات قهرمانی را روایت می‌کند که محیط دانشگاهی او را طرد کرده است. "مادری" اثر شیلا هتی که راوی آن، درست مثل دوروتی، نسبت به تولیدمثل شدیداً منفعل و مردد است؛ و "آب‌وهوا" اثر جنی آفیل که از زبان کتاب‌داری روایت می‌شود که دانشی سرّی به دست می‌آورد و مدام به فکر تغییرات اقلیمی است. در این رمان‌ها، زنان می‌خواهند تا بحران‌ها را به روشنی درک کنند، اما برای اجتناب‌ از آن بحران‌ها تقریباً هیچ‌کاری نمی‌کنند؛ و معمولاً خشم سرکوب‌شده و ناکامی اجتماعی از رگ گردن به آن‌ها نزدیک‌تر است. دوروتی هرازگاهی دچار ناراحتی‌های لحظه‌ای می‌شود که معمولاً به‌خاطر احساس بی‌فایدگی یا اضافه‌بودن است، ویژگی‌هایی که می‌ترسد خودش در دایرۀ اختیاراتی که داشته، به آن‌ها پر و بال داده باشد. در قسمتی از رمان، می‌خواهد به لاس‌وگاس برود تا در همایشی علمی، مقاله‌ای ارائه کند. اسمالوود می‌نویسد «یک بخش طولانی از مقاله را با این جملات آغاز کرده بود که معنای گوارش چیست؟ در آخر هم معنایش را روشن نمی‌کرد، بلکه به حاشیه می‌رفت و دربارۀ عشای ربانی، غذا‌پختن، گفتمان‌های قرن نوزدهمی راجع به لولۀ گوارش، و همه‌گیری وبا صحبت می‌کرد تا بگوید معنایش دست‌نیافتنی ولی مطلوب و پرمغز است». در هواپیما چشمش به کتابی از نظریه‌پرداز ادبی، فرانکو مورتی، می‌افتد و خیال می‌کند این کتاب او را به‌خاطر غیرضروری‌بودن کارش ملامت می‌کند. کتاب با اخم می‌گوید «بزرگ‌ترین مشکل قرن بیست‌و‌یکم ضایعات است. چیزی راجع بهش نشنیده‌ای انسان‌دوستِ قلابی؟ چربیِ متحرکِ غرق در بدهی؟» مهماندار سرمی‌رسد و بادام‌زمینی تعارف می‌کند.

زندگی ذهن یک ماه و نیم از زندگی دوروتی را در بر می‌گیرد، حدوداً زمانی که طول می‌کشد تا سقط جنین مرموزش کامل شود. شاید بتوان سقط جنین ناخواسته را استعارۀ اصلی رمان دانست: استعاره‌ای برای قابلیت‌های ازدست‌رفتۀ دوروتی یا ناتوانی او در فهمیدن اینکه استعدادهایش از اول چه بوده است. با خودش فکر می‌کند «انگار آدم‌های دیگر با اطمینان بیشتری راجع به انسان‌بودن یا نبودنِ جنین اظهارنظر می‌کنند. اگر بخواهندش، مثل یک بچه‌ به حسابش می‌آورند و عکسش را برای دیگران ایمیل می‌کنند، ولی اگر نخواهندش، حتی اینکه از آن‌ها بخواهی نگاهش کنند را حرکتی خشونت‌بار تلقی می‌کنند». ولی، در این رمان، سقط جنین فقط یکی از مواردی از این دست است: بحران‌هایی که با چنان آرامشی شما را تحت‌تأثیر قرار می‌دهند که نمی‌دانید چطور به آن‌ها واکنش نشان دهید، تجربه‌هایی که ناگهان مثل مرگ و زندگی به نظر می‌رسد، و شواهد مختلفی از شکست و به نتیجه‌نرسیدن. در مهمانی‌ای که گابی در آپارتمان چندمیلیون ‌دلاری‌اش به راه انداخته مهمان‌ها شروع می‌کنند به خوانندگی روی آهنگ‌های مشهور، و دوروتی فکر می‌کند همین کاری که زمانی برایش نشاط‌آور بود الآن ناراحتش می‌کند. بابت «شکنندگی و محوشدن جوانی و لذت‌های شیرین گذشته» ناراحت است و تنهایی و غم هم باعث ناراحتی‌اش می‌شود.

گاهی این دو ناراحتی با هم ترکیب می‌شود و دوروتی درد شدیدی مثل مرگ و زندگی را تجربه می‌کند که باعث می‌شود احساس کند دارد، با تمام کوچکی وجودش، به تمام چیزهای دیگری که عظیم و درک‌ناپذیرند دوخته می‌شود. او علایق شدیدش را ابراز می‌کند و به عزایشان می‌نشیند. با هیجان‌زدگی به خانه می‌آید درحالی‌که تمام نغمه‌های خوانده و ناخوانده‌ در سینه‌اش مویه می‌کند، سرشار از اضطراب و پشیمانی است، ذوق‌زده و ناامید، بیشتر می‌خواهد و درعین‌حال آرزو می‌کند ای کاش کمتر می‌داشت.

بخشی از من که از ایده‌های احمقانه بدش می‌آید می‌خواهد دوروتی دو دقیقه این افکار را دور بریزد، آهنگ «به راه خودت برو» را گوش کند و به دنبال لذت‌های حیوانی باشد. ولی بعد می‌بینم چنین پاراگرافی هیجانی را به وجود می‌آورد که، مثل بقیۀ بخش‌های رمانِ دردآور و رضایت‌بخش اسمالوود، تنها از طریق تفکر بیش‌ازحد و وسواسی امکان‌پذیر است. چرا در لحظه زندگی کنید وقتی می‌توانید آن را تا جای ممکن تجزیه و تحلیل کنید؟
 

گذشته هرگز نگذشته؛ با تاریخ‌مان منصفانه آشتی کنیم

  چرا سریال هایی مثل کریم‌خان زند با محبوبیت کم‌‌نظیر تکرار نمی‌شود؟ پادشاهی مردم‌دار که هرگز تاج بر سر نگذاشت و از تجملات پرهیز کرد و همۀ عمر خود را وکیل رعایا نامید.

عصر ایران؛ امید جهانشاهی - بدون برخورداری از درکی جامع و واقع‌بینانه از تاریخ و روند تحولات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور، نه می‌توان از چیستی مسایل امروز ایران سخن گفت و نه برای چرایی این مسایل تحلیلی به دست داد. حتی ترسیم تصویر مطلوبی از آینده کشور در گرو درک وضعیت امروز و دیروز است.

  جامعه‌ای که فهم درستی از گذشتۀ خود ندارد هرگز نمی‌تواند درک درستی از امروز خود بیابد، چراکه به قول ادوارد سعید، «گذشته هرگز نگذشته‌» و روایتِ گذشته، نگاه به امروز را می‌سازد و در امروز جاری است.

  ذهنیت اغلب ما از تاریخ سیاهه‌ای است از سلسله‌های پرمصیبتِ شاهانِ پُرمعصیت. همین ذهنیت، بر نحوۀ نگاه و قضاوت ما بر رویدادهای امروزمان بیشترین تأثیر را بر جای گذاشته است.

   تاریخ اما سرشار است از فرازهای غرورانگیز در کنار لغزش‌های خسارت‌خیز و در گذارهای حساس هم انسان‌های راستین را به خود دیده و هم دغل‌کاران و بدکاران را.

  تحلیل این که چرا ذهنیتِ ته‌نشین شدۀ جامعۀ ما از تاریخ، تلخ و سیاه است، مجالی فراخ می‌طلبد اما ردپای آن را هم در مُبلّغان رژیم پهلوی اول می‌توان جُست که می‌خواستند رضاخان را پایه‌گذار همۀ مظاهر مدرن از مدرسه و ارتش و ... معرفی کنند (حال آن که مدرنیسم ایرانی ولو با شتاب کمتر با جنبش مشروطه و بعضا از عصر ناصری شروع شده بود) و هم در مبلغان پهلوی دوم و بعد از آن و هم البته پروپاگاندای دروغین گفتمان چپ که گفتمان غالب روشنفکری چند دهه در تاریخ متأخر بوده است. تاریخ، ریشه است و از جامعۀ ریشه سوخته، چگونه می‌توان انتظار هویت ملی و دینی داشت؟

  ژان پل سارتر در رمان تهوع می‌نویسد: «انسان همواره روایت‌گر است و در میان روایت‌های خود و دیگران زندگی می‌کند.» روایت‌های عمدتاً نفرت‌انگیز و تحقیرآمیز از تاریخ بر نحوۀ قضاوت‌های امروزمان تاثیر نمی‌گذارد؟ با هویت ملی و غیرت و پای‌بندی به آداب و سنت‌های ملی و دینی چه می‌کند؟

  آیا وقت آن نرسیده است که با تاریخ آشتی کنیم و به جای روایت‌هایی سراسر سیاه، نگاهی خاکستری داشته باشیم و البته فرازهای غرورانگیز را برکشیم و به آنها ببالیم تا بدانیم چه بزرگانی در چه شرایطی چه مرارت‌هایی کشیده‌اند؟

  استاد عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «تاریخ در ترازو» توضیح می‌دهد که چگونه آشنایی با تاریخ به تمامی آنچه پیرامون انسان است معنی می‌بخشد و می‌نویسد: «آشنایی با تاریخ انسان را از بسیاری فریب‌های حقارت‌آمیز، از بسیاری از دل‌خوشی‌های بی‌حاصل نگه می‌دارد و نگاه انسان را آن مایه، قدرت تعمق می‌بخشد که در ورای حوادث، آنجا که چشم عادی چیزی نمی‌بیند نفوذ می‌کند و زندگی محدود و کوتاه خویش را از طریق تاریخ با زندگی دراز گذشتۀ انسانیت پیوند دهد و آن را عمیق‌تر و پرمعنی‌تر کند.»

  بی‌تردید از مهم‌ترین رسالت‌های رسانه‌ها تقویت همبستگی ملی و انتقال میراث ملی به نسل حاضر است و یکی از مهم‌ترین ابزارهای آن گفتن از تاریخ کشور است. آنچه استاد زرین‌کوب عمق بخشیدن به درک و قضاوت جامعه خوانده آشنایی جامعه با تاریخ است که در گام نخست مستلزم آشتی با تاریخ است.

  برنامه‌های مستند و به ویژه سریال‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی نقش پررنگی در ایفای این خویش‌کاریِ اساسی و تقویت هویت ملی و دینی و همبستگی ملی دارند.

  چرا سریال هایی مثل کریم‌خان زند با محبوبیت کم‌‌نظیر تکرار نمی شود؟ پادشاهی مردم‌دار که هرگز تاج بر سر نگذاشت و از تجملات پرهیز کرد و همۀ عمر خود را وکیل رعایا نامید.گذشته هرگز نگذشته؛ با تاریخ‌مان آشتی کنیم

 وضعیت عمومی در دوره او به مراتب بهتر بود از آنچه ایران تجربه کرده بود. او راه‌ها را از راهزنان پاک و گزمه ها مستقر کرد. شهرها را سامان داد و امور دیوانی را نظم بخشید. 

  از تلاش‌های شاه عباس برای صلابت ایران در عهد صفوی، فاخرتر سوژه‌ای هست؟ برای نخستین بار ارتشی ۴۰ هزار نفری را سامان داد و به بیش از ده سال بی‌ثباتی و جنگ داخلی پایان داد. سپس روابط بازرگانی خود را با اروپا گسترش داد به گونه‌ای که هیچ کشوری در آسیا و حتی اروپا وجود نداشت که بازرگانانش را به اصفهان نفرستد. داستان این شکوه، یادکردنی نیست؟

  تاریخ البته فقط تاریخ پادشاهان نیست. گذر به گذرِ تاریخ بسیارند مردان و زنانی که سهمی در تاریخ ثبت کرده‌اند. چرا داستان جذاب اسدالله معرفت تصویر نشود که بی‌سواد بود و اولین مدرسه غیر مکتبی را در ۱۲۷۵ بنا بر آنچه در روسیه دیده بود بنا کرد؛ با تخته سیاهی که نبود و او خود از روسیه آورد. داستان عاشقیِ او ستودنی است که تا بود حتی حقوق معلم با خودش بود و پس از فوتش چند باب مغازه وقف روشنای چراغ مدرسه کرد.

  یا داستان زندگی مرتضی‌قلی خان هدایت معروف به صنیع‌الدوله که داستان تلاشی است امیدآفرین و انگیزه بخش برای ایران امروز.

  او در زمان ناصرالدین‌شاه در آلمان درس معدن خواند و متأثر از آنچه در اروپا دیده بود همۀ زندگی خود را وقف «صنعتی‌سازی» ایران کرد. همۀ همت او صرف احداث معدن و کارخانه شد. این ایده که هزینۀ ساخت راه‌آهن باید از منابع داخلی و با مالیات بر کالاهای اساسی مثل قند و چای تأمین شود از اوست.

   ایده‌هایش را هم در رساله‌ای جمع کرد به نام «راه نجات» و در آن بر صنعتی شدن و اهمیت آموزش و پرورش تأکید کرد: «امنیت، فقط داشتن نیروی نظامی نیست، وقتی کشور آموزش و پرورش درستی ندارد تا مردم تخصصی برای نان درآوردن کسب کنند و وقتی کشور راه‌های مناسبی ندارد تا مردم معیشت خود را تأمین کنند، امنیت وجود ندارد.» 


  هم او اما چهار سال پس از مشروطه ترور شد. از داستان تلاش مردی کاردان برای ایران، جذاب‌تر هم داستانی هست؟ خاصه ماجرای ترور او. همین‌قدر بدانیم که ضارب او فردی بود گرجی‌روس به نام ایلاریون که همدستی داشت ارمنی به نام ایوان. ضارب طبق قانون کاپیتولاسیون تحویل دولت روسیه شد و از مجازات او خبری باز نیامد.

  اینها مشتی نشانه خروار است. گذر به گذر سند گذار سخت به امروز است. با تاریخ آشتی کنیم تا خود را بشناسیم. حق با ادوارد سعید است: گذشته هرگز نگذشته است!