عصر ایران؛ مهرداد خدیر- هرچند کاخ رفیع و باشکوه و هزار سالۀ زبان و ادبیات فارسی را بر چهار ستون (فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ) استوار و برافراشته میدانیم و برخی هم البته با افزودن نظامی و خیام، 6 ضلعی ترسیم میکنند اما جدای فرم و از حیث روح و محتوا، نمیتوان از نام «عطار» گذشت که روح این پیکره است.
چنان که پیشتر هم نوشتهام از بختیاریهای ماست که با فرزند برومند دیگری از «کدکن»- محمد رضا شفیعی کدکنی- همروزگاریم که بخش غالب عمر خود را به ویرایش و بازخوانی آثار عطار اختصاص داده و اکنون متون پیراستهای از آثار او خصوصا «تذکره الاولیا» در دست ماست.
تذکره الاولیا، شرح حال و زندگی نامۀ قریب 100 تن از چهرههای برجستۀ
فرهنگ ایرانی و اسلامی است که اگرچه با افسانههایی آمیخته است اما بسیار
خواندنی است و پس از 700 سال حس و حال خوبی میدهد.
اینها را البته می دانید اما غرض دیگری دارم از این نوشته. این که دربارۀ «عرفان» هیچ تعریفی را رساتر و فرادینیتر از آنچه دکتر نصرالله پورجوادی
گفته است نیافتم و یاد عطار نیشابوری که قله نشین این عرفان است بهانه ای
است تا این تعریف را بیاورم که با نگاه زیبایی شناسیک و مدرن امروزین نیز
سازگار است و با پیشرفت حیرتآور فناوری و ارایۀ انبوهی از اطلاعات در فضای
مجازی این نگاه به هستی همچنان جاذبه دارد:
« ما از طریق
حس بینایی و چشم، زیباییهای مقید و محسوس را میبینیم. مثلا گل را که
زیبا و خوشبوست. این زیبایی اما مقید است به همان گل. حال اگر بتوانیم
"زیبایی" را فراتر از جسم خاص ببینیم به زیبایی مطلق رسیدهایم. پس عرفان
یعنی از امر جزیی به امر مطلق و کلی رسیدن یا همان" یافت"».
با این توضیح، تکلیف کلمۀ «شاهد» هم در اشعار سعدی و حافظ، روشن یا دستکم توجیه میشود تا نه آنگونه تصور کنیم که دکتر سیروس شمیسا
در کتاب جمعآوری شدۀ «شاهدبازی» آورده بود و نه در تفسیرهای فرامتنی
گرفتار شویم. بلکه شاهد را همان زیبایی مقید بدانیم و در گذار از آن خود
زیبایی را دوست داشته باشیم نه فقط دختر زیبا یا گل زیبا را و این نگاه
قابل تعمیم است. از نفس نقاشی لذت ببریم و از خود شعر فرای این که چه می
گوید و کی می خواند.
این که گفتم تعریف پورجوادی مدرن است چون مانند اگزیستانسیالیستهاست که میگویند خودِ هستی یا هستنِ تو مهم است نه چگونه بودن و از کجا آمدن و به کجا رفتن.
دکتر پورجوادی بخش اول نقل شده در گیومه را در گفت و گو با مجلۀ «سیاست نامه» تابستان 99 گفته بود ولی در کتاب «قوت دل و نوش جان» به زیبایی بیشتری توضیح داده است.
به بهانۀ عطار به شفیعی کدکنی و پورجوادی و تعریف عرفان، گریز زدم در حد اشارتی و دو نکته دیگر هم میافزایم تا دست کم، جرعه باشد:
اول این که اگرچه شیخ فریدالدین عطار از حیث مذهبی سنی بود و شیعه نبود
(شیعیان قبل از صفویه هم غالبا هفت امامی بودند نه 12 امامی) اما جالب است
که تذکرهالاولیا را با امام جعفر صادق علیهالسلام شروع میکند و البته در ادبیات آنان: «صادق، رضیالله عنه» و این حکایت:
«نقل
است که صادق از ابوحنیفه پرسید: عاقل کیست؟ گفت آن که تمیز/تمییز کند میان
خیر و شر. صادق گفت: بهایم [چهارپایان] نیز توانند تمیز دهند میان آن که
او را بزند و آن که او را علف بدهد. ابوحنیفه گفت: نزدیکِ تو عاقل کیست؟
صادق گفت: آن که تمیز/تمییز کند میان دو خیر وشر و "خیرالخیرین" را اختیار
کند و از دو شر، "خیرالشرین" را برگزیند.»
یعنی تشخیص
خیر از شر، مصداق عقل و عاقلی نیست. چون حیوان هم خیر و شر را تا حدی تشخیص
میدهد. عقل آن است که بین دو خیر بتوانی خیر خود را تشخیص دهی و مهمتر
این که بین دو "شر"، خیر خود را بیابی.
دومی هم نقل بیت آغازین منطقالطیر:
آفرین، جان آفرینِ پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان، خاک را
تمام حرف بزرگان عرفان ما این است که به مدار هستی متصل شو، از " منِ ذهنی" و تعصبات رها شو و بستر وجودت را آماده کن. آن گاه جان و ایمان در آن خواهد جوشید.
زیبا نیست؟ آن هم در این روزگار...
------------------------------------------------
بیشتر بخوانید: (13 نوشتۀ پیشین)
* 1. تو داد و دهش کن، فریدون تویی!
* 2. سیرتِ دوست داشتن، صورتِ دوست داشته شدن
* 3.ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!
* 4.میر جلالالدین کزازی؛ فردوسی بی ردا و دستار!
* 6. غوغای موسیقی کلمات؛ دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ؟
*8. ما ز دریاییم و دریا میرویم
*9.ترانه سَرا یا ترانه سُرا؟ نکتهای به بهانۀ «مرغ سحر»
*10. سایه؛ دور از وطن ولی همچنان عاشق ایران
*11.اسلامی نُدوشن؛ سلطان نثر پارسی
*12.شفیعی کدکنی؛ عیارِ «استادی»
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- حال که خوشبختانه خبر درگذشت دکتر محمد علی اسلامی ندوشن – نویسنده، فردوسیپژوه، حقوقدان و سخنشناس برجستۀ ایرانی- تکذیب شده و بنای ما هم در این سلسله نوشتارها پرداختن به فرهنگ و ادبیات ایران و مردان و زنان کوشا و پویای آن در این تاریخ هزار دامن است نه آن که تا بزرگی رخت بربست خامه برداریم و چکامه بسراییم، نیکوترین فرصت فراهم است تا از او بنویسیم که بی هیچ اغراق و گزافهگویی توصیف «سلطان نثر پارسی» او را میسِزَد و میبرازَد.
سالها پیش که دوستی از من خواست دو الگوی درست و پاکیزهنویسی را معرفی کنم بیهیچ درنگ و تردیدی گفتم نخست و بیگمان «گلستان سعدی»
که جدای محتوا و حکایتها - که به هر حال به عصر پیشامدرن تعلق دارد- به
لحاظ نثر و شیوۀ نوشتن، پارسی معیار است و اگر به جای دروس متفرقه در سال
های تحصیل، بچههای ما بارها و بارها گلستان سعدی را میخواندند چنان ملکۀ
ذهنشان میشد که به امروزی نمیرسیدیم که از عهدۀ نوشتن یک متن ساده یا دو
خط پاکیزه و شسته و رُفته برنیایند ولو اکنون این کاستی، پشت الزامات و
نوآوریهای فضای مجازی پنهان شده باشد.
پس از سعدی و در روزگار ما باز بیهیچ تردید و گمان، آثار اسلامی ندوشن و از میان همۀ آنها، کتاب «روزها» و باز از جمع 4 جلد آن، نخستین مجلد بهترین الگوست.
خوشبختانه در این فقره تدوین کنندگان کتب درسی، سلیقه به خرج دادهاند و
بخشهایی از جلد نخست «روزها» - روایت کودکی استاد در «ندوشن» با زیباترین
توصیفات- به کتابهای درسی راه یافته و یکی ازدرخشانترین نمونه های
نثرمعاصر و بلکه تاریخ نثر، پیش چشم فرزندان ماست.
اسلامی ندوشن،
درست و پاکیزه مینویسد بی آن که به وادی سرهنویسی -حذف کامل تمام واژگان
عربی ولو فارسی شده ها- بیفتد و این سخن خود اوست که « این احساس خشنودی
را نمیتوانم پنهان دارم که طی این نیم قرن کسی بودهام که بیش از هر کس
دیگر دو کلمۀ "ایران" و "فرهنگ" بر قلم او رفته است». این را هنگامی بیشتر
درمی بابیم که بدانیم دکتری حقوق بینالملل از دانشکدۀ حقوق پاریس گرفته
بود و در بازگشت، قاضی دادگستری شد اما عمر و زندگی خود را یک سر وقف زبان و
ادب پارسی و ایران کرد.
دعوت او به دانشگاه تهران البته از موقعشناسی و خدمات پرفسور فضلالله رضا
در دوران کوتاه و بسیار پربار ریاست او بود که مروارید صید میکرد و اسیر
مدرک مرتبط نبود و اگر حمایت او نبود چه بسا امکان تدریس اسلامی ندوشن در
عالیترین سطح ادبیات دانشگاه با آن همه مدعی فراهم نمیشد چرا که دانش
آموختۀ حقوق و قاضی بود و هنوز به عنوان چهرهای آکادمیک شناخته نمیشد.
اسلامی
ندوشن در روزگاری به نثر شسته و رفته و بیتکلف روی آورد که پارهای گمان
میداشتند هر چه پیچیدهتر و مبهمتر بنویسند یا از واژگان زبانهای دیگر
وام بگیرند سخن آنان فاضلانهتر در نظر میآید و برخی هم البته از آن سوی
بام میافتادند و میپنداشتند میتوانند زبان پارسی را از هر چه کلمۀ عربی
است، بپیرایند. (در این تعبیر اخیر البته هرگز دکتر کزازی گرامی را مراد
ندارم که خود پیشتر دربارۀ او نوشتهام با توصیف «فردوسی؛ بیردا و دستار». چرا که داستان او جداست چون قابلیت زبان و زایش آن را به نمایش میگذارد).
دربارۀ شیوۀ نثر اسلامی ندوشن هیچ توضیحی حق مطلب را ادا نمیکند جز تشبیه
به سخن سعدی که سهل و ممتنع است. یعنی آن قدر ساده که گمان میبری تو هم
میتوانی و ممتنع بدین سبب که وقتی خود بخواهی چنان بنویسی تازه دشواریهای
آن ساده نویسی را در مییابی تا بدانی ساده نوشتن، دشوارترین کارهاست!
بهترین نمونه چنان که گفته شد کتاب «روزها» ست و اگر نخواندهاید همین
حالا سراغ آن را بگیرید. نمیگویم تمام 4 جلد را بخوانید. کافی است یک جا
را باز کنید و تنها از حیث نوع نگارش، صفحاتی را بخوانید و غرق لذت شوید.
خصوصا جلد اول که فقر مطلق در محل زندگی در کودکی را نیز با زیباترین کلمات
و بی هیچ خشم و خشونت و تلخی وصف کرده است. جایی که نه از لقمه ای نان که
از قطره ای آب، هم خبری نبوده است.
یا «صفیر سیمرغ» را که در سالهای پیش از انقلاب و در بازگشت از سفری اروپایی نوشته و به دانمارک و خیابانی در کوپنهاک
که میرسد ماجرای بازار لوازم و آدمیان تنکامه را به گونهای روایت کرده
که با معیارهای امروز ممیزی هم قابل چاپ است و نه ذرهای از حریم اخلاق
فراتر رفته نه از وصف کم و کیف ماجرا بازمانده است!
جدای نثر، که
بهانۀ اصلی این نوشتار است اسلامی ندوشن به جای درغلتیدن به دام
ایدیولوژیها و تنگ اندیشیها همواره از ایران نوشته است.
اینها
اکنون به نظر ساده میرسد اما باید به یاد آوریم که در سالهای پیش از
انقلاب و با تفوق گفتمان چپ، از ایران گفتن این تصور را پدید میآورد که
گوینده با باستانگرایی پهلویها همداستان است و به همین خاطر تا سالها
بعد از انقلاب نام «کورش» هم برای فرزندان انتخاب نمیشد تا آیندۀ آنان در
نظام جدید که ناسیونالیسم ایرانی را خوش نمیداشت، به مخاطره نیفتد.
پس از انقلاب هم از ایران گفتن و نوشتن، تلقی ملیگرایی ایجاد میکرد و در
دهۀ نخست واژۀ ایران را کمتر میشنیدیم تا جایی که در توصیف تیم ملی
فوتبال ایران هم برخی گزارشگران از عبارت «تیم ملی جمهوری اسلامی» استفاده
میکردند و از سال های سازندگی به این سو بود که دوباره نام «ایران» بر سر
زبانها افتاد.
تعجب میکنید! حق هم دارید و لابد میپرسید پس آن روزها سالار عقیلی چه میکرد و تلویزیون به جای «ایران، فدای اشک و خندۀ تو» چه پخش میکرد؟ صدای زیبای آقای گلریز را با آن نوع خاص ادا کردن حرف «سین».
با این همه ایراندوستی و ایراننویسی اسلامی ندوشن از جنس نظریۀ «ایرانشهر» دکتر سید جواد طباطبایی
یعنی متضمن تلاش برای حل فرهنگهای متنوع در دل یک مفهوم بزرگتر نبوده
است و از این نظر نه تنها با ناسیونالیسم و باستان گرایی افراطی که با
ایرانشهر هم متفاوت است چون از انکار یا تحقیر یا انحلال فرهنگ ها در آن
نشانی نیست.
اسلامی ندوشن، استاد ممتاز دانشگاه و دانش آموختۀ حقوق در عالیترین سطوح بود و اگر میخواست میتوانست به جایگاهی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری هم دست یابد اما با دستگاه استبداد و سانسور درنیامیخت و اگرچه اهل سیاست به مفهوم فنی کلمه نبود اما علاقۀ خود به دکتر محمد مصدق
را -که امروز سالروز درگذشت اوست- پنهان نمیکرد. او که در سال های آغازین
دهۀ 30 خورشیدی و هم زمان با جنبش ملی شدن صنعت نفت برای تحصیل در فرانسه
به سر میبُرد، در جلد سوم «روزها» مینویسد:
«در ماجرای مصدق گناه، متوجه سردمداران بود: چه کوفیصفتانِ دنیادار،
چه گرایندگان ضعیفالنفس، چه کهنهحریفانی که نفْسِ رویآوری به کشور و
مردم را عبث و بدعاقبت میدانستند.
مصدق، نماینده آرزوی فروخوردهٔ مردم قرار گرفت که میخواستند کمر راست کنند. میخواستند از زیر بار تحقیر بیرون آیند. ایرانی، مردِ «نقطه اوج» است. سالها تحمل میکند و چون فشار به نقطه نهایی رسید، وارد عمل میشود.
چون در نهضت مصدق، اصالت بود، مردم به حرکت آمدند. چندی ایرانی احساس غرور
کرد، زیرا امید داشت یوغِ کهنهکارترین نیروی استعماری را به دور افکنده
است.
وی تصویر ایران را در خارج تغییر داده بود. ایران، دیگر آن
ایرانِ رنگ و رو رفته نبود که در اروپا و آمریکا با «ایراک» (iraq) اشتباه
بگیرند. پیش از آن عراق از ایران معروفتر بود، شاید برای آنکه ایران نام
جدیدی بود، و کلمه پرس (perse) هم طنین خیلی کهنی داشت که به دورهٔ هخامنشی
سر میزد. ایران در عصر جدید، کشوری بود که به گربه و قالی شناخته میشد.
اکنون دیگر روزنامهها از ایران مینوشتند و رادیوها از آن حرف میزدند.
دانشجویان ایرانی مقیم خارج نوعی احساس سربلندی داشتند، البته به غیر از
تودهای ها و سلطنتطلبان که چوب لای چرخ میگذاشتند. نظری که دانشجویان چپ
ایرانی داشتند، از روزنامۀ «اومانیته» گرفته میشد، و گوشِ اومانیته هم به
مسکو بود.»
خوشا که اسلامی ندوشن چنان درست و پاکیزه زیسته که اگر
بپرسند چگونه می توان زیست میتوان او را مثال آورد. چگونه میتوان
اندیشید؟ چون او. چگونه بنویسیم؟ چون او.
اینها همه البته به لطف
همراهی و وفاداری بانویی فراچنگ آمده که شخصیت فرهنگی خود او تحتالشعاع
همسری دکتر اسلامی ندوشن قرار گرفته است: خانم دکتر شیرین بیانی.
خوشبختانه همین دو ماه پیش و در شامگاه 21 دی 1399 یکی از شبهای بخارا (که به همت سترگ علی دهباشی عزیز که این روزها گرفتار کروناست برپا میشد) به خانم بیانی اختصاص یافت تا او را فارغ از همسری اسلامی ندوشن نیز بشناسیم.
نکتۀ پایانی هم این که هفته پیش با دوست نازنین و تاریخ پژوه – دکتر رضا شاهملکی-
قرار دیداری در خیابان وصال داشتم و چون به کافه ققنوس رسیدم و تماس گرفتم
و پرسیدم شما کجا هستید؟ پاسخ داد: درست کنار سردیس (مجسمه) اسلامی ندوشن
در سر خیابانی که به نام اوست.
یادم
آمد که شورای شهر تهران همین تازگی همت کرده و نام خیابان فرعی «شاهد» در
خیابان وصال را به «اسلامی ندوشن» تغییر داده اگر چه سهم او و حق او بسا
بیش از یک خیابان فرعی است اما همین که در حیات او اتفاق افتاد و همراه با
نصب سردیس، کار درخوری بود وگرنه ماندگاری نام او بسته به این نیست که بر
تارک خیابانی نشسته باشد یا نه. چرا که نام او که برگرفته از روستای ندوشنِ
میبدِ یزد است از جغرافیای ایران فراتر رفته و گسترۀ ایران فرهنگی را
درنوردیده است.
------------------------------
بیشتر بخوانید: (10 نوشتۀ پیشین)
* 1. تو داد و دهش کن، فریدون تویی!
* 2. سیرتِ دوست داشتن، صورتِ دوست داشته شدن
* 3.ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!
* 4.میر جلالالدین کزازی؛ فردوسی بی ردا و دستار!
* 6. غوغای موسیقی کلمات؛ دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ؟
*8. ما ز دریاییم و دریا میرویم
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- سریال تلویزیونی «امام علی» به کارگردانی داوود میرباقری با صحنهای به پایان میرسد که مولا را پس از ضربت نماد جهل مقدس- ابن ملجم- پیوسته به دریا نشان میدهد.
همان زمان خرده گرفته شد که آخر در کوفه دریا کجا بود و دریا دیگر چه
صیغهای است؟ کارگردان اما در پاسخ گفت: من این مجموعه را اول با الهام از
این سخن دکتر شریعتی ساختم که «علی تنهاست» و دوم با نگاه عرفانی ایرانی و نه صرفاً مذهبی و نگاه من به مرگ نیز بر اساس این سخن مولاناست:
ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
در این باره که انسان پس از مرگ چه میشود قرنها و بلکه
هزارههاست که در ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی و میان فیلسوفان و
دانشمندان بحث و جدل جریان دارد.
در فرهنگ و ادبیات ایران اما مرگ، پیوستن جزء به کل است
و نماد دریا هم گویاترین و زیباترین بیان و تمثیل. یک لیوان آب را که به
دریا بریزید هم آن آب، دیگر نیست و هم دریا شده و قابل تفکیک نیست.
در این نگاه دیگر درگیر بحث جسم و روح یا از میان رفتن و جاودان شدن
نمیشویم چرا که ما ز دریاییم و دریا میرویم. ما ز بالاییم و بالا می
رویم. جزئی هستیم که به کل میپیوندیم.
چرا به این موضوع پرداختم؟ چون کتاب «دربارۀ معنی زندگی» را دوباره خواندم. کتابی کم حجم و بسیارخواندنی و همراه داشتنی . اثر متفاوت «ویل دورانت»- نویسندۀ کتاب بزرگ «تاریخ تمدن»- که در آن از 100 شخصیت مشهور معاصر خود دربارۀ معنی زندگی پرسیده و دیدگاههای مختلف مطرح شده است.
از این که « همه چیز، باطلِ اباطیل است» و «این که زندگی جز بیهودگی نیست» که برگرفته از کتاب «جامعه» در «عهد عتیق» است تا «برتراند راسل» که میگوید «زندگی هیچ معنایی ندارد» و «جرج برنارد شاو» که پرسیده «خود این سؤال که زندگی چه معنایی دارد، اصلا چه معنی دارد؟!»
ویل دورانت اما به انعکاس این نظرات بسنده نکرده و خواننده را سرگردان رها نساخته و در پایان آورده است:
«ما همه اجزای یک کل هستیم. مثل سلولهایی در بدن زندگی و مرگِ جزء،
زندگیِ کل است. اگر چه در مقامِ فرد از بین می رویم اما کل به واسطۀ آنچه
بودهایم و کردهایم، متفاوت میشود.»
«کارلو روولی» هم در کتاب بسیار خواندنی «واقعیت ناپیدا» مینویسد: «در این رقص بیپایان اتمها نه انجامی هست نه کرانهای. ما انسان ها نیز مانند مابقی طبیعت، جزئی از این رقص بی پایانایم.»
احتمالا خواهید پرسید این دو کتاب را که دو نویسندۀ خارجی نوشتهاند. ربط آن به فرهنگ و ادبیات ایران چیست؟
ربط این است: تعبیر پیوستن جزء به کل، جان مایۀ فرهنگ و عرفان ماست که به زیبایی در غزلیات شمس آمده است:
ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما ز بیجاییم و از اینجا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
عصر ایران؛ مهرداد خدیر-
درست 35 سال پیش و در دانشگاه شهید بهشتی در درسی که استادی نام دار تدریس
آن را بر عهده داشت، واژهای به صورت «اِمترا» خوانده و محل مناقشه شد و
چون معنی آن را پرسیدند استاد هم از پاسخ بازماند.
از جست و جوی
اینترنتی خبری نبود و گوشی تلفن همراهی هم در کار نبود تا هوشمند باشد یا
نباشد. پس یکی از دانشجویان مأمور شد معنی را در لغتنامۀ دهخدا در
کتابخانه بیابد. تا او برود و بازگردد گفتم «اِمترا» نیست. «اُمّت را»ست
که سر هم نوشتهاند!
غرض البته اظهار فضل نبود. ندانستن این نکته هم
از دانش استاد نمیکاست؛ که استادی باسواد بود و هنوز محصولات تحولات
فرهنگی مناصب را در اختیار نگرفته بودند و کرسی استادی هر کس را
نمیبرازید. اما این بارقه را در ذهنم روشن کرد که چسبیده نویسی، خواندن
متون کلاسیک را دشوار کرده است.
35 سال بعد از آن و اوایل همین
امسال که به سبب کرونا واقعا خانه نشین شده بودیم هر شب غزلی از حافظ
میخواندم و یک شب به این غزل زیبا رسیدم:
اگر چه باده فرح بخش و باد، گل بیز است
به بانگِ چنگ، مخور مِی که محتسب، تیز است
صُراحییی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل، نوش که ایام فتنه انگیز است
این ابیات جدای زیبایی معنی روشنی هم دارد. یعنی اوضاع تغییر کرده و به اندازه شادخواری کن که مأموران هوشیارند.
تا می رسد به این بیت:
سپهر، بر شده پرویزنیست خونافشان
که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
در
نگاه اول و اگر با این شعر آشنا نباشیم میپرسیم یعنی چه که « پرویز نیست»
یا چرا پرویز، خون افشان نیست. آیا دفاع از خسرو پرویز است؟
حال آن که شکل درست نوشتن آن چنین است:
سپهر، برشده پرویزَنی است خون افشان
و در واقع: پرویزَن + ی
در
بیت دوم صحبت از پرویز است ولی در بیت اول صحبت از پرویز نیست. سپهر
(آسمان) به یک پرویزَن (الک/ غربال) ماننده شده است که مدام الک میکند و
سر و تاج خسرو پرویز دانههای ریز غربال شدهاند!
حالا به این صورت مینویسیم:
سپهر، برشده «پرویزَن»ی است خون افشان
آیا روانتر و روشنتر نمیخوانید؟
اگر
در خواندن برخی ابیات غزل های حافظ مشکل یا تردید دارید در تارنمای راسخون
با صدای آقای موسوی گرمارودی گوش کنید. بی هیچ صدای اضافی یا موزیک متن،
خوانده و درست و رسا هم خوانده است و چنانچه در داخل خودرو یا از طریق
امکانات گوشی ها و حین انجام کارهای دیگر بارها بشنوید آرام آرام در ذهن و
ضمیرتان مینشیند.
-----------------------------------
بیشتر بخوانید: ( 6 نوشتۀ پیشین)
*1. تو داد و دهش کن، فریدون تویی!
*2. سیرتِ دوست داشتن، صورتِ دوست داشته شدن
*3.ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!
*4.میر جلالالدین کزازی؛ فردوسی بی ردا و دستار!
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- نام «ابوسعید ابوالخیر» که میآید همه به یاد «اسرارالتوحید»
میافتند. البته مراد از «همه» در اینجا همۀ کتابخوان یا دوستدار فرهنگ و
ادبیات ایران است اگرچه در کتابهای درسی هم از اسرارالتوحید نام برده شده
و هنوز مشمول حذف و سانسور نشده اما در این حد که بپرسند «نوشتۀ کیست»
وبعد مچ بچهها را بگیرند که به قلم نوهاش بوده و نه خودش! چندان که از
نام آن هم برمیآید: اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید ابیالخیر.
کل اطلاعاتی که این آموزش و پرورش خشک دربارۀ بزرگانی از این دست به بچه
های ما میدهد در حد همین است. حال آن که با نام ابوسعید می توانند چراغ
«خِرَد» را در وجود آنان روشن کنند تا بدانند در قرون 4 و5 خردستا
بودهایم.
اما چرا در دومین بخش، سراغ ابوسعید رفته ام؟
به
سه دلیل: نخست این که 22 دی سالروز درگذشت اوست و اگرچه قرار نیست این
سلسله نوشتارها مناسبتی باشد اما حالا که میتوان در 22 دی از درگذشتۀ
نامدار این روز نوشت، چرا که نه؟
دوم به این سبب که زاده و بالیده
قرون چهارم و پنجم است و این دو قرن بسیار افتخار آفریناند. در این دو
قرن، ایران و فرهنگ ایران و توجه به عقل چنان خوش درخشیده که از آن به
عنوان «رنسانس ایرانی» یاد میکنند. زودتر از اروپا و چه بسا اگر بعدتر مغول هجوم نمیآورد همان روند «خِرَدمداری» و به تعبیر دکتر بهرام پروین گنابادی در «شب ناصرخسرو»، «خِرَدِ چشممدار» ادامه مییافت.
در
رنسانس اروپایی، خرد محور شد تا آدمی دور از شنیدهها و تصورات و بر پایۀ
مشاهدات و تجربیات بگوید و بیندیشد و دو قرن 4 و 5 از این حیث سرآمد است و
نام هایی چون ابوسعید، بیهقی، ناصرخسرو، ابن سینا و فارابی در آن میدرخشد.
چندان که تأکید ناصر خسرو بر آن است که هر آنچه را که واقعا دیده و لمس و تجربه کرده
روایت کند و بعد از هزار سال روشن شده که چقدر دقیق گزارش داده است. حتی
در بیان مسافت ها. مثلا وقتی به 13 مشهد در بصره اشاره میکند و دربارۀ
آنچه دیده نکات تاریخی را که ندیده آورده اما پس از اطمینان از درستی حکایت
و مثلا این که که یکی از 13 مشهد در بصره مشهدِ بنی مازن است به خاطر
ازدواج حضرت علی با لیلی (دختر مسعود نهشلی) و همین را آورده و گفته «72
روز در آن خانه مُقام کرد»و به موضوع مورد مناقشۀ نام فرزند حاصل از این
ازدواج (ابوبکر) نپرداخته است.
پیشگام این خردمداری البته فردوسی است که در مقابل آنچه «جادویی» میخواند، خرد و هنر را ارج مینهد و با این نگاه است که به ابوسعید لقب «سقراط مشرق زمین» دادهاند.
وجه
سوم البته رباعیات اوست که اگرچه پرشمار نیست اما گذر قریب هزار سال از
سُرایش آنها از زیبایی و ژرفای معنیشان نکاسته و از جمله همین چهارپاره:
ایزد که جهان به قبضۀ قدرتِ اوست
داده است تو را دو چیز، کان هردو نکوست
هم سیرتِ آن که دوست داری کَس را
هم صورت آن که کَس، تو را دارد دوست
به این معنی که هم سیرت و خُلق دوست داشتن دیگری خوب است و هم این که چهرهای نیکو داشته باشی تا دوستت داشته باشند.
شعر
اما تنها یک وجه از وجوه ابوسعید بوده با این غرض که عرفان ایرانی را عرضه
کند. یکی از مهمترین تفاوت های دینداری ایرانیان با غیر ایرانیان در
همین دوست داشتن و دوست داشته شدن بوده است.
با این حال بزرگان
قرون 4 و 5 چه در عرفان و چه دانش و چه شعر و نثر را باید با ویژگی «خرد
مداری» شناخت. زودتر از آن که غرب، وارد عصر روشنایی شود و چنانچه گفته شد
افسوس که با حملۀ مغول، داستان، دیگر شد.
* طرح چهره ابوسعید از هوشنگ پزشکنیا
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- اختصاص سومین بخش از این سلسله نوشتارها به «خاقانی شَروانی» به دو سبب است: یکی خود این شاعر و دیگری به بهانۀ توجه این روزها به ضرورت مرمت «طاق کسری» که در شکل «تاق کسرا» پارسیتر است.
هم
11 باستانشناس و معمار ایرانی که نامهایی در سطح جهانیاند برای مشارکت
مالی و فنی اعلام آمادگی کردهاند و هم شماری از هنرمندان و فعالان فرهنگی
در نامۀ سرگشاده یا سرگشودهای از دو دولت ایران و عراق خواستهاند «طاق کسری را نجات دهند».
ایوان
طاق کسری، بزرگترین طاق آجری جهان است و میراث فرهنگی هر دو کشور ایران و
عراق به حساب میآید و به تازگی کارزاری مردمی برای نجات فوری آن به راه
افتاده و هزاران نفر ذیل نامه به وزیر میراث فرهنگی را امضا کردهاند.
ایرانیان البته طاق کسری را بیشتر به نام «ایوان مداین» می شناسند: بزرگترین یادگار و شاهکار معماری دوران ساسانی که در تیسفون و عراق امروز واقع است.
ایوان مداین، جدای دورۀ ساسانی و جنبۀ میراثی آن به خاطر شعر مشهور خاقانی آشناست:
هان، ای دل عبرت بین، از دیده عِبَر کن هان
ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان
یک ره ز لب دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران...
امروز
اما نگاه ایرانیان به ایوان مداین نه از منظر عبرتآموزی تاریخی به سبب
زایل شدن قدرتها که از حیث معماری و میراث فرهنگی و یادآوری شکوه ایران
ساسانی است. چرا که این طاق آجری از نمادهای معماری ایرانی است وگرچه از
سرزمن مادر دور افتاده اما یک دنیا تاریخ را در دل خود جای داده است.
شعر خاقانی اما تنها با ایوان مداین ضربالمثل نشده است. شعری از نظامی گنجوی هم با اشاره به نام خاقانی زبانزد پارسی زبانان است:
همی گفتم که خاقانی دریغاگویِ من باشد
دریغا من شدم آخر، دریغا گویِ خاقانی
این
بیت را هنگامی میخوانند که فردی عزیزی را از دست میدهد که از او بزرگتر
است و گمان نمی برده زودتر از او از دنیا برود و میپنداشته وقتی خودش
چشم از جهان بربندد آن دوست افسوس میخورد نه این که خود در سوگ آن عزیز
بنشیند و در رثایش سخن بگوید.
هر چند شهرت اصلی خاقانی به خاطر قصیدههای اوست اما غزلیاتی هم داشته که وقتی بدانیم بر حافظ
تأثیر گذاشته نیاز به توضیح بیشتر باقی نمیگذارد. بر این غزل او مثل خیلی
دیگر از اشعار خاقانی گرد زمان ننشسته و همچون قصاید پیچیده نیست:
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش، کسی داشتمی
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفَسی، هم نفَسی داشتمی
خوان عیسی بر من و آنگه من
باکِ هر خرمگسی داشتمی
ویژگی دیگر خاقانی این است که کمتر شاعری چون خاقانی به عیسی مسیح
اشاره کرده و در ابیات خود اصطلاحات مسیحی را آورده و آن بدین سبب است که
مادرش پیشتر مسیحی بوده و بعد اسلام آورده است و شاید ادعای تأثیرپذیری
حافظ از انجیل که به تازگی دکتر سروش مطرح کرده نیز ناشی از همین باشد (تأثیر از شعر خاقانی)
در
گفتار پیشین به سه قرن طلایی چهارم و پنجم و ششم در بیداری ایرانیان و عصر
روشنایی زودتر از اروپا اشاره شد. خاقانی هم مربوط به قرن ششم است و 75
سال در این دنیای خاکی زیسته است. (از 520 تا 595 ).
این یادآوری
هم ضرورت دارد که نام او(خاقانی شَروانی) و تسلط او بر زبان پارسی برخی را
به این وادی اشتباه انداخته که «خاقانی شیروانی»است حال آن که به شیروان
ارتباطی ندارد و در تبریز چشم از جهان بسته و هم اکنون نیز آرامگاه او در مقبرهالشعراست.
-----------------------------------------------------
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- چهارمین بخش از سلسله نوشتارهای پراکندۀ «جرعهای از اقیانوس فرهنگ و ادبیات ایران» را به بهانۀ زادروز دکتر میر جلالالدین کزازی
به این نویسنده و سخنسنج و پارسیگوی ایرانی اختصاص میدهم که همت خود را
صرف پارسیگویی ناب و نه آمیخته با واژه های دیگر، کرده است.
او
نه تنها از به کارگیری واژههای فرنگی در گفتار و نوشتار میپرهیزد که
همین حساسیت را در قبال دیگر کلمات وارد شده به زبان پارسی به خرج میدهد و
آوازۀ او بیش از نویسندگی، ترجمه، شعر و پژوهش به همین سبب است.
من
البته خود شماری و نه همۀ کلمات عربی رایج در زبان فارسی را فارسی یا
فارسیشده میدانم مثل داماد و عروسی که اگرچه در خانوادهای دیگر زاده و
بالیدهاند ولی وقتی وارد خانوادۀ ما میشوند اگرچه نامی دیگر دارند اما
عضوی از خانواده ما به شمارند. دکتر کزازی اما به پارسی سره باور دارد. بی
هیچ آمیزشی.
جدای این که کار هر کس نیست این گونه پارسی نویسی، این
باور یا نگرانی هم وجود دارد که اصرار بر پارسی سرهنویسی چه بسا سبب شود
مخاطب به شکل و فرم گفتار و نوشتار بیشتر توجه کند تا محتوا و از سوی دیگر
نتوانیم معنی را به تمامی منتقل کنیم یا از این ظرفیت محروم میشویم و به
ویژه در کار رسانهای چه بسا به اصل ارتباط و انتقال پیام آسیب رساند.
از منظری دیگر نمیدانم دکتر کزازی متون فلسفی و علمی را چگونه میخواهد به پارسی سره بگوید و بازنویسد؟
این
واقعیتها اما هیچ یک موجب آن نیست که خدمات دکتر کزازی را نادیده انگاریم
و کافی است به یاد آوریم گاه واژههایی که ساخته بیش از مصوبات فرهنگستان
زبان و ادب پارسی مورد استقبال قرار گرفته و گزاف نیست اگر گفته شود خود به
تنهایی یک فرهنگستان است. البته بی بودجه و کمک در فلان ردیف جدولهای
خاص!
به یاد آوریم که واژۀ «اس. ام. اس» تا چه
اندازه رایج بود. فرهنگستان به جای آن «پیام کوتاه» را ساخت. یعنی به جای
یک کلمۀ سه سیلابی دو واژه! این دکتر کزازی بود که «پیامک» را ساخت و همۀ ما اکنون به کار میبریم.
ناصر خسرو در سفرنامه مینویسد:
«خورجینَکی بود که کتاب در آن مینهادم. بفروختم و از بهای آن
دِرَمَکی چند سیاه در کاغذی کردم تا به گرمابهبان بدهم. باشد که ما را
دَمَکی زیادتتر در گرمابه بگذارد.»
در همین دو جمله سه
کلمۀ «خورجینک»، «درمک» و «دمک» را به کار برده که درواقع «خورجین+ک»،
«درم+ک» و «دم+ک» است. در روزگار ما آن قدر، «ک» برای تصغیر یا تحقیر
(کوچکشماری) به کار رفته (مردک، زنک، آدمک، پسرک) که قابلیت اصلی آن
فراموش شده و «پیامک» که همان «پیام+ک» است یادآور واژههای زیبا در نوشتۀ
ناصر خسرو است.
کزازی، شاهنامهشناسی است که به شناختن و نوشتن
بسنده نکرده و به اندازۀ توان خود خواسته در این روزگار کاری کند
فردوسیوار. پیراستن زبان پارسی از واژههای بیگانه ولو خودی به نظر برسند
یعنی به داماد و عروس هم رحم نکرده!
یادمان باشد که فرهنگستان کنونی
که با ریاست آقای حدادعادل شناخته میشود تنها نسبت به واژههای انگلیسی و
فرانسوی حساس است و به عربیها و به تعبیر پارسیسرهنویسان، تازیها کاری
ندارد.
کزازی اما برای واژگان عربی رایج هم برابرهای زیبایی ساخته که به کار هم میروند. مانند «پُرسمان» به جای مسأله، «انباره» به جای مخزن، «اَبَرشگفت» به جای خارقالعاده، «یافه» به جای باطل، «بایا» به جای واجب، «ستانی» به جای افقی، «ستونی» به جای عمودی، «باورپُرسی» به جای تفتیشعقیده و موارد دیگر که فراواناند.
چون پیشینۀ این کار به افرادی چون احمد کسروی
و فرهنگستان دوران رضاشاه میرسد اوایل بیم آن میرفت که به کزازی هم انگ
زده شود اما همانگونه که عربی زبان اسلام است فارسی هم بیگانه نیست و
ضرورتی ندارد با عربی درآمیزد.
[همین «ضرورتی ندارد» اگر به شکل
«بایستگی ندارد» نوشته شود نوآموزان ما دچار مشکل نمیشوند که «ض» در
«ضرورت» درکدام یک از اشکال چهار گانه است: ذ،ض،ز،ظ! یا وقتی به جای «ظلم»
مینویسیم «ستم»]
کزازی در واقع نه تنها سنت فردوسی را ادامه داده که در پارسی سره نویسی پا جای پای کسانی چون خواجه عبدالله انصاری گذاشته که وقتی میگوید: «خدایا، همچو بید میلرزم که مبادا به هیچ نَیَرزم» همۀ واژهها پارسی است. یا در این شعر حافظ:
اگر به زلفِ درازِ تو دستِ ما نرسد
گناه بختِ پریشان و دستِ کوتهِ ماست.
یا این شعر سعدی:
در سخن با دوستان، آهسته باش
تا ندارد دشمنِ خونخوار، گوش
پیش دیوار آنچه گویی هوشدار
تا نباشد در پسِ دیوار، گوش
به
اصطلاح علما، کزازی عالمِ بی عمل یا واعظِ غیر متّعِظ نیست (من اما انگار
هستم چون اغلب کلمات این جمله عربی بود!). چرا نیست؟ چون نه تنها دربارۀ
شاهنامه و فردوسی آثاری چون «از گونهای دیگر»، «تندبادی از کنج»، « دُرّ
دریای دری»، «رؤیا، حماسه و اسطوره»، و «مازهای راز» را نوشته، خود نیز به
زبان فردوسی و با کمترین واژگان غیر پارسی مینویسد و همانگونه هم سخن می
گوید ولو در گفت وگوهای خانوادگی و دوستانه.
چنان که در صدر آوردم چیرگی این ویژگی سبب شده وقتی او سخن میگوید شکل گفتار او بیشتر جلب توجه کند تا آنچه میگوید.
برای آشنایی بیشتر با نحوۀ گفتار و نگارش دکتر کزازی پیام او در پی درگذشت استاد آواز ایران یک نمونۀ گویاست:
خُنیا به سوگ مینشیند.آواز، با درد و دریغ دَمساز، میموید. چنگ، درمانده و دلتنگ، گیسو میپریشد. تار، زار، میگرید. نی، جانگزای و جگرسوز، مینالد. تنبک، دمادم، از غم بر سر میکوبد. چرا؟ زیرا بزرگمرد آواز ایران، استاد محمدرضا شجریان- این خرمخویترین خُنیایی که یادش گرامی باد!- به مینوی برین شتافته است تا از این پس بهشتیان را، با گلبانگ پهلوی و مینُوِی خویش، بیافساید (=افسون کند) و دل از آنان برباید و دری از هنرِ جان پرور، بر رویشان، بگشاید
کزازی برای همۀ شیفتگان زبان پارسی یک موهبت است و با واژههایی که
میسازد به زایایی و پویایی زبان کمک شایانی میکند. از این رو گزاف نیست
اگر او را فردوسی بی ردا و دستار بخوانیم. فردوسییی که این بار نه از شرق
و خراسان که از غرب و کرمانشاه سر برآورده و به زبان پهلوانان کُرد سخن
میگوید و حسی از غرور و افتخار به آدمی دست میدهد. پس به سبک خود او شعری
از زبان فرخی سیستانی را به استاد پیشکش میکنیم. به پهلوان کرمانشاهیِ زبان:
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران...