بسم الله الرحمن الرحیم
دانستن معانی که در بابهای مختلف به معنای اصلی فعل اضافه می شود کمک بسیاری به دست یافتن به مقصود اصلی آیات می کند به همین منظور با رجوع به کتاب صرف متوسطه تألیف آقای حمید محمدی خلاصه ای ازاین مبحث رابرای استفاده شیفتگان فهم آیات قرآن در ذیل می آوریم .
معانی افعال ثلاثی مزید
1-باب افعال:(أَفْعَلَ-یُفْعِلُ-إِفْعال)
1-متعدی کردن فعل لازم(تعدیة):
مثال : ضَحِکَ علیٌ علی خندید
أَضحَکَ علیٌ سعیداً علی سعید را خنداند
قرآن: إنه هو أَضحَکَ و أبکی اوست که می خنداند و می گریاند
2-مفعول را دارای صفتی یافتن(وجدان الصفة):
مثال: أعظمتُ الله : خدارابا عظمت یافتم
قرآن :فلمّا رأینه أکبَر نه : وقتی اورا دیدند بزرگ یافتند
3- فاعل دارای ماده فعل شود یا مفعول را دارای ماده فعل کنیم(واجدیت)(با توجه به ریشه فعل صاحب اسمی شود که با فعل هم ریشه است):
مثال :أورَقَ الشجرُ: درخت دارای برگ شد
قرآن:فأَقبرَه: در قبرش نهاد
أَثمَرَ: میوه دار شد
4-داخل شدن فاعل در زمان ،مکان یا عدد
أعرَق زیدٌ: زید وارد عراق شد
قرآن : فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِینَ داخل صبح شد در حالیکه از زیانکاران بود
5-نسبت فعل به غیر فاعل:
مثال:أَکسد الکاسبون: کاسبها بازارشان کساد شد
6-رسیدن به وقت:
مثال:أَحصَدَ الزرعُ: وقت درو زراعت رسید
7-مبدأ فعل را از فاعل یا مفعول برطرف کردن(سلب):
مثال:أَفزعتُ سعیداً: فزع وبیمناکی سعید را برطرف کردم
8-ضد معنای ثلاثی مجرد:
مثال :تَرَبَ زیدٌ زید خاک نشین وتهیدست شد
أترَبَ زیدٌ مال در دست زید چون خاک شد یعنی ثروتمند گردید.
الإمام علی (علیه السلام):الدنیا تُخلِقُ الأبدان:همانا جهان پیکرها را فرسایش می دهد.
قرآن: وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَکَانُواْ لِجَهَنَّمَ حَطَباً: و اما منحرفین برای دوزخ هیزم خواهند بود.
وَأَقْسِطُواْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ: عدالت را گسترش دهید که خدا عدالتگستران را دوست میدارد.
2-باب تفعیل:(فَعَّلَ-یُفَعِّلُ-تَفْعیل(تَفْعال-تَفْعِلة-فَعال-فِعال-فِعّال)
*مصدر باب تفعیل در وزنهای دیگری هم به کار می رود کلمات زیر هم مصدر باب تفعیلند:
تَکرار-تَجربة-سَلام-کِذاب-کِذَّاب
1--متعدی کردن فعل لازم(تعدیة):
قرآن: نزّل علیک الکتاب: نازل کرد برتو کتاب را
2-دلالت بر زیادی فعل یا فاعل یا مفعول دارد(تکثیر)
قرآن: غَلَّقَتِ الأبواب :درهای زیادی را بست
3-مبالغه
(تفاوتش با تکثیر این است که در تکثیر بیشتر کمیت ودر مبالغه بیشتر کیفیت مد نظر است)
مثال : صرَّحتُ الحقَّ: حق را کاملاً آشکار کردم
قرآن: قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیَا:آنچه در رؤیا دیدی کاملاً تصدیق کردی (مأموریتت را کاملاً به انجام رساندی)
4-تدریج:
قرآن: إنّا نحن نزَّلنا الذکر: ما این قرآن را به تدریج نازل کردیم
5-نسبت دادن ماده فعل به مفعول(نسبت):
قرآن: وَمَن یُعَظِّمْ حُرُمَاتِ اللَّهِ: و هر کس حرمتیافتگان خدای را بزرگ بدارد
6-ضدمعنای باب افعال:
قرآن:إِنَّنَا نَخَافُ أَن یَفْرُطَ عَلَیْنَا: بیم داریم در آزارمان زیاده روی کند
هُمْ لَا یُفَرِّطُونَ:آنها هرگز کوتاهی نمی کنند
3-باب مفاعله(فاعَلَ-یُفاعِلُ-مُفاعِلَة)
1-مشارکت(معنای غالب باب مفاعله)
درحالیکه هردو طرف هم فاعلند وهم مفعول بهتر است آغاز کننده به صورت فاعل ودیگری به صورت مفعول آورده شود:ضارب سعیدٌعلیّاً علی وسعید با هم زد وخورد کردند
قرآن: فَسَاهَمَ فَکَانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ (صافات141)-پس قرعه انداختند و او از مغلوبین شد.
2-تکثیر
ءَاجَرکَ الله :خداوند اجر بسیار به تو دهد
3-تعدیه(متعدی کردن فعل لازم)
بَعُدَ :دورشد بَاعَدَ :دور کرد
قرآن: وَلَـکِن بَعُدَتْ عَلَیْهِمُ: ولی بنظرشان دور آمد
رَبَّنَا بَاعِدْ بَیْنَ أَسْفَارِنَا : پروردگار ما بین سفرهای ما فاصله زیاد قرارده !
4-همان معنی ثلاثی مجرد
*معمولاً هرگاه درباب مفاعله فعلی به خدای تعالی نسبت داده می شود در همین معنای چهارم است
قرآن :قاتَلَهُم الله یُخَادِعون الله
4-باب تفعُّل:(تَفَعَّلَ-یَتَفَعَّلُ-تَفَعُّل)
1-مطاوعه (قبول اثر فعل)باب تفعّل برای قبول اثر باب تفعیل به کار می رود:
علّمتُ زیداً فَتَعَلَّمَ : به زید یاد دادم پس یاد گرفت.
قرآن : فَتَلَقَّى ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ
(بقره37)-و آدم از پروردگار خود سخنانی فرا گرفت و خدا او را بخشید که وی بخشنده و رحیم است.
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ
(بقره127)-...این خدمت اندک را از ما بپذیر که تو شنوای دعا و دانای به نیات هستی.
2-تکلّف :خود را به رنج انداختن (فاعل می خواهد چیزی غیر واقعی را به زحمت به خود منسوب کند )
قرآن:...وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُتَکَلِّفِینَ
(ص86)-...و من از آنها نیستم که چیزی را که ندارند به خود میبندند.
3-تدریج:
قرآن:...قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِینَ یَتَسَلَّلُونَ مِنکُمْ...
(نور63)-...خدا از شما کسانی را که نهانی در میروند میشناسد (تسلّل آن است که کسی خود را از میان جمعیتی کم کم وآرام آرام بیرون کشد به نحوی که نخواهد کسی متوجه شود)
قرآن: یَتَجَرَّعُهُ ...
(ابراهیم17)-به زحمت ، جرعه جرعه آن را سر میکشد
4-تجنُّب : (اجتناب کردن فاعل از ماده فعل)
تأثَّمَ سعیدٌ : سعید از گناه دوری کرد
5-تلبُّس :(فاعل چیزی را که فعل از آن مشتق شده بپوشد)
تقمَّصَ سعیدٌ : سعیدپیراهن پوشید
6-صیرورت(به حالتی در آمدن):
تسلَّمَ خالدٌ : خالد مسلمان شد
5-باب تفاعل:(تَفاعَلَ-یَتَفاعَلُ-تَفاعُل)
1-مشارکت:
قرآن: ...تَعَاوَنُواْ عَلَى الْبرِّ وَالتَّقْوَی
(مائده2)-...یکدیگر را در کار نیک و در تقوا یاری کنید
2-تظاهر:
تمارضَ علیٌ : علی خودش را به مریضی زد
قرآن : أثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ *
(توبه38)-...به زمین سنگینی میکنید (خودتان را ناتوان جلوه می دهید)
3-مطاوعه (قبول اثر فعل):
باعدتُ سعیداً فتباعد: سعید را دور کردم پس دور شد
إِذَا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ
(یونس24)-...همینکه زمین منتها درجه خرمی خود را یافت ، و آراسته شد ،
4- تدریج:
تزایَدَ المطر : باران آرام آرام زیاد شد
*هرگاه فاء الفعل در بابهای تفعّل وتفاعل یکی از12حرف (ت،ث،ج،د،ذ،ز،س،ش،ص،ض،ط،ظ)باشدجایز است حرف (ت)این دو باب را همجنس فاء الفعل کرده در آن ادغام کنیم برای پرهیز از ابتدا به ساکن از یک همزه وصل کمک می گیریم :
تَثاقَل ثَثاقل ثْثاقل اثْثاقل اثّاقلَ
*تَتَضارَبون ← تَضارَبون
6-*باب افتعال:(إِفْتَعَلَ-یَفْتَعِلُ-إِفْتِعال)
1-مطاوعه(اثرپذیری)
جَمَعتُ النّاسَ فَاجتَمَوا (مردم را جمع کردم وآنان جمع شدند)
قرآن: وَقِیلَ لِلنَّاسِ هَلْ أَنتُم مُّجْتَمِعُونَ
و به مردم گفتند آیا شما جمع می شوید (شعراء39)
2-کوشش و مبالغه:
اکتسبتُ العلم:با کوشش فراوان دانش به دست آوردم
قرآن: لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
نیکیهای هر شخصی به سود خود او و بدیهایش نیز به زیان
خود او است .(بقره286)
3-اتِّخاذ(فراهم آوردن ماده فعل)
اختَبَزتُ الخبزَ:نان راپختم
4-طلب:
اعتذرتُ سعیداً:ازسعید عذر خواهی کردم
قرآن: لَا تَعْتَذِرُواْ قَدْ کَفَرْتُم بَعْدَ إِیمَانِکُمْ
عذر نیاورید ، که بعد از ایمانتان کافر شدید (توبه66)
5-معنای ثلاثی مجرد:
اجتذبتُ ثوب سعید: لباس سعیدرا کشیدم
6-مشارکت:
اختصم علیٌ وسعیدٌ: علی وسعید با هم دشمنی کردند
قرآن: هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُواْ فِی رَبِّهِمْ
این دو طایفه دشمنان هم هستند که در مورد پروردگارشان با یکدیگر مخاصمه کردهاند (حج19)
*تفاوت حالت مشارکت درباب مفاعله با بابهای تفاعل وافتعال این است که در باب مفاعله شروع کننده اعراب فاعلی می گیرد ودیگری حالت مفعولی ولی در باب تفاعل وافتعال هردو رابه صورت فاعل می آوریم.
*در باب افتعال در حالتهای زیر حروف مبدّل می شوند:
-اگر فاءالفعل (و)یا (ی) باشد به(ت) تبدیل وسپس در (ت) باب افتعال ادغام می شوند :مثل إتِّحاد
استثنائاً در مورد أَخَذَ هم این حالت اتفاق می افتد:إتِّخاذ
-اگر فاءالفعل (ص،ض،ط،ظ)باشد (ت) باب تبدیل به (ط) می شود:اضطراب
قرآن: وَاصْطَبِرْ لِعِبَادَتِهِ
در کار عبادتش شکیبا باش (مریم65)
- اگر فاءالفعل (د،ذ،ز)باشد (ت) باب تبدیل به (د) می شودوجایز است که (د)و(ذ)را هم در هم ادغام کنیم:
زَجَرَ –ازتَجَرَ-ازدَجَرَ ذَکَرَ-اذتَکَرَ-اذدَکرَ-ادَّکَرَ
قرآن: وَقَالُواْ مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ
و گفتند : جن زده شده و مضرت دیده است. (قمر9)
قرآن:وَادَّکَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ
و پس از مدتی بخاطر آورد (یوسف45)
-هرگاه عین الفعل فعلی در این باب یکی از12حرف (ت ،ث،ج،د،ذ،ز،س،ش،ص،ض،ط،ظ)باشدجایز است حرف (ت)این دو باب را همجنس عین الفعل کرده در آن ادغام کنیم سپس فاء الفعل را مفتوح یا مکسور کنیم وچون از همزه باب بی نیاز می شویم آن را حذف می نماییم:
خَصَمَ-اختَصَمَ-اخصَصَمَ-اخَِصَّمَ-خَِصَّمَ-یَخَِصِّمُ
قرآن: وَهُمْ یَخِصِّمُونَ
در حالی که سرگرم مخاصمه باشند. (یس49)
7-باب انفِعال:(اِنْفَعَلَ-یَنْفَعِلُ-اِنْفِعال)
تنها معنای این باب مطاوعه(اثرپذیری) است:
کسرتُ القلم فانکسر :قلم را شکستم پس شکسته شد
قرآن: فَأَوْحَیْنَا إِلَى مُوسَى أَنِ اضْرِب بِّعَصَاکَ الْبَحْرَ فَانفَلَقَ
به موسی وحی کردیم که عصای خویش را به دریا بزن ، پس بشکافت (شعراء63)
8-باب استفعال:(استَفعَلَ-یستفعِلُ-استفعال)
1-طلب(معنای غالب این باب است)
قرآن: وَإِنِ اسْتَنصَرُوکُمْ فِی الدِّینِ
اگر از شما در راه دین نصرت بخواهند شما باید یاریشان کنید(انفال72)
2-مفعول را دارای صفتی یافتن:
استکرمتُ سعیداً:سعید را با کرامت یافتم
وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُواْ فِی الْأَرْضِ
و خواستیم بر آنان که در زمین ضعیف شمرده شدند منت نهیم...(قصص5)
3-قرار دادن ماده فعل برای مفعول :
استخلفتُ سعیداً:سعید را جانشین خود کردم
قرآن: وَیَسْتَخْلِفُ رَبِّی قَوْماً غَیْرَکُمْ
پروردگارم قومی غیر شما جانشین می کند. (هود57)
4-تحول:(فاعل از حالتی به حالتی دیگر در آید که ماده فعل برآن دلالت می کند):
استحجر الطین :گل سنگ شد
قرآن: فَـاسْتَغْلَظَ فَـاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ
(آن جوانه ها) کلفت وستبرمیشود و مستقیم بر پای خود میایستد (فتح29)
5-مطاوعه (اثر پذیری):
احکمتُهُ فاستحکَمَ: آن را محکم کردم پس محکم شد.
به نام خدا
8320176868
آغاز نوشته 140109
ویرایش کنونی 14011007
"می توانیم فارسی تر (پارسی تر) بنویسیم و بگوییم"، یعنی از واژه های فارسی بجای لغات دیگر زبانها (شامل عربی) هرچند رایج در زبان فارسی، بهره بگیریم (استفاده کنیم). برتری (مزیت) چنین کاری این است که به دلیل دریافتنی (مفهوم) بودن ریشه واژه ها، یک دریافت (فهم) زودتر (سریعتر) در ذهنِ فارسی زبان پدید می آید (واقع می شود). همچنین کمک می کند به بیشتوانبخشی (بیش-توان-بخشی) (توان افزایی، تقویت) زبان فارسی و زندگی (حیات) پویای آن. زیرا واژه ها با توان بیشتر و در بسامد (فرکانس) بیشتر بکار گرفته می شوند و ترکیبات و مشتقات (واژه گیریهای، واژه سازیهای) بیشتری از آنها ساخته و بکار گرفته می شود و در گذر زمان ذهن فارسی زبان را زودتر و بهتر به راه و به کار خواهد انداخت.
البته نباید دچار وسواس شد در بکارنگرفتن لغات عربی یا زبان دیگر؛ زیرا برخی واژه های زبانهای دیگر در فارسی رایج کنونی بسیار جا افتاده است و جایگزینی آن با واژه های ریشه دار ولی نامعمول فارسی هم در کاربرد سخت (مشکل) است و هم دیگری (مخاطب) آن را به آسانی (راحتی) درنمی یابد (نمی فهمد).
همچنین می بینیم در یک رسم که ظاهرا از دوران قاجار و پیش از آن و به ویژه در نوشتار (انشاء) بجا مانده است، گمان می کنند اگر از واژه های (لغات) عربی بهره گیرند (استفاده کنند) نشان باسوادتر بودن و به اصطلاح با کلاس و شیکتر بودن است زیرا از گفتار همگانی (عامه) مردم دورتر (فاصله دارتر) است، گفتاری که اتفاقاً با واژه های ریشه دار (اصیل) فارسی انجام می شود و معمول نیز هست. برای نمونه بکارگیری واژه های زیر و برابر عربی آنها:
"انتها" بجای "تَه" . ما در واژه های "سر و ته" ، "ته مانده"، "ته دیگ" و ... بکارگیری طبیعی این واژه را می بینیم ولی هنگامی (وقتی) که کسی می خواهد بگوید "تَهِ خیابان یا کوچه " شاید گمان می کند گفتار (حرف زدن) عامیانه است و پرهیز می کند و بجایش "انتها" را بکار می برد.
همچنین است واژه های "کنار"و"پهلو" در فارسی و برابر عربی آنها مانند"جنب" یا "مجاور"، و "تو" (فارسی) و "داخل" (عربی) ...
برای "تو" و "داخل" نگاه کنیم به کاربرد طبیعی و آسان-فهمِ "تو" و به ویژه در ترکیباتی مانند "تو در تو" ، "هزار تو" ، "تو دار" و ... بکار می رود ولی فرد عامه یا غیرعامی (مثلا تحصیلکرده) شاید در نوشتن یا گفتن رسمی گمان می کند گفتن "داخل" بهتر است و نشان باسوادی!
در نزدیک به پایان این نوشته برخی واژه های اینچنینی، فهرست شده است و در آینده بیشتر فهرست خواهد شد ان شاء الله، تا پیشنهادی برای کاربرد بهتر باشد.
همچنین گاهی گفته می شود که "دایره لغات وسیعتر" (دامنه واژگان گسترده تر) ذهن را فعالتر (کاراتر، پرکارتر) می کند.
از دید من چنین نیست که بکارگیری واژگان غیرضروری فراوان چیز سودمندی (مفیدی) باشد، بلکه مانعی برای جابجایی (تبادل) آسان معنا میان دو نفر یعنی گوینده و شنوندۀ معمول می شود، و البته دانستن واژگان رایج برای دریافتِ درستِ گویندگان و نویسندگانِ آن ها لازم (بایسته) است ولی نیازی نیست ما نیز چنان بنویسیم، بلکه ما می توانیم فارسی تر (پارسی تر) بنویسیم و بگوییم، و پایه گفتار را بر واژه های شُسته رُفته و سودمند و بجا بگذاریم، تا کمک به گسترده تر شدن این روش کنیم و زبان خویش را کمک کنیم. همچنین نیاز نیست از تکرار واژه ای فارسی بپرهیزیم و بجایش واژه های دیگر بکار ببریم که مبادا لغت تکرار شود و شنونده از تکرار لغت خسته شود. من هیچ ضرورت (بایستگی) در پرهیز اجباری از بازگویی (تکرار) واژه ها نمی بینم؛ چرا که اگر در سخن نیاز به گفتن تکراری یک معنا یا مطلب یا واژه هست آیا خجالت و شرمندگی دارد؟ یا زشت است؟ مگر تنها برای قشنگی سخن می گوییم و هدف ما معنای آن نیست؟ اگر چنین است بیشتر آن سخنها بی پایه و افزونگی (زیاده) و گاهی یاوه است و می توان نگفت. (سخن گفتن برای هنر و احساسهای شاعرانه و زیبایی شناسانه و اینچنین را جدا می کنم که در جای خود خوب است). شنونده و سلیقه آن نیز بهتر است عادت به توجه کافی به معنا کند بجای آنکه عادت به ظواهر و قشنگی ظاهری ولی توخالی داشته باشد.
موضوع دیگر پیوند (ارتباط) زبان عربی و دین اسلام، و همچنین زبان انگلیسی و دانش و فناوری دنیای مدرن است. از دید من هر کدام محترم و با ارزش است و در جای خود فرد ایرانی یا فارسی زبان (یا دَری) می تواند و باید آشنا به ساختار و واژه های آن زبانها باشد تا پیوند خود با آن دریاهای ارزشمندِ معنا و دانش را نگاه دارد، ولی دلیل بر این نیست که بخواهد حتماً برپایه آنها گفتگوی روزمره کند یا بنویسد. یا در ترکیب غیرضروریی (نابایسته ای) از زبانها سخن بگوید. این یک آشفتگی گفتاری در میان افراد می سازد و نمی گذارد افراد سخن یکدیگر را به درستی دریابند و پیوسته دچار بد-برداشتی (سوءتفاهم) شوند.
برپایه چنین نگاه و اندیشه ای، ما در این وبلاگ تلاش خواهیم کرد بیشتر از واژه های فارسی در اندازه ای که سخن را گنگ (مبهم) نکند بهره بگیریم. و گاهی با بکارگیری واژه های برابر (معادل) در پرانتزها، بکارگیری آسانتر و به جای واژه های فارسی را، در اندازه ای شایسته (حدی مناسب) نشان دهیم.
***
فهرست برخی لغات و واژه های برابر و بهتر:
استفاده کردن یا مصرف کردن یا میل کردن غذا ==> خوردن غذا یا خوردن خوراک
استفاده کردن ==> بهره گرفتن، بکارگرفتن
لذا ==> بنابراین
علی ای حال==> به هر حال==> به هر روی
مواجهه یعنی مواجه شدن ==> روبرو شدن
ذیل، تحت ==> زیر
لغایت ==> تا
نصب کردن==> کارگذاشتن
محل==> جا
صحبت کردن، حرف زدن ==>گفتن، گفتگو کردن، سخن گفتن
مناسب==> شایسته
متناسب==> درخور، شایسته، هماهنگ
حد==> اندازه، مرز
مقدار==> اندازه
ضرس قاطع!==>به یقین ==> بی گمان
حدود و ثغور==>مرزها
قریب==>نزدیک
غریب==>بیگانه، ناآشنا
اکثر==>بیشتر
حداقل==>دست کم
تردد، عبور و مرور==>رفت و آمد، آمد و شد
ارسال کردن==>فرستادن
طریق==>راه، رَوِش
==>==>
***
همچنین گاهی می بینیم بسیاری نویسندگان حتی در نوشته های تحلیلی و گزارشی و خبری یا حتی نوشتار دانشگاهی، برخی نادرستیهای (اشتباهات) بدجور و آشکار (فاحش) دارند که گرچه در شبکه های اجتماعی و نوشتار عامیانه رایج شده است، ولی از یک فرد دانش آموخته (تحصیل کرده) یا کسی که با نوشتن در رسانه ها سروکار دارد ناشایست است. مانند:
- نادرستها (غلطها، اشتباهات):
- توجیح (ظاهرا در ذهن نویسنده با شکل لغت "ترجیح" قاطی شده است) درست: توجیه (از ریشه وجه، هم خانواده با توجه، مواجه، مواجهه، مُوَجَّه)
- حاظر (ظاهرا در ذهن نویسنده با شکل لغت "خاطر" قاطی شده است) درست: حاضر (از ریشه حضر، هم خانواده با حضور)
- کاربرد "چنانچه" و "چنانکه" به جای یکدیگر. "چنانچه"یعنی "اگر"، ولی "چنانکه"یعنی "به این گونه که" یا "به این شکل که".
مرتبط (در پیوند):
- بیسوادی یک خوبی (حُسن، فضیلت) نیست
جیا تولنتینو، نیویورکر — یکی از ویراستاران قدیمی و عزیز من شعاری داشت که شبیه جملههای قصار بودایی بود. او هرازگاهی به من میگفت «ایدهها احمقت میکنند». هیچوقت از او نخواستم بیشتر توضیح دهد، چون میترسیدم نتیجه هرچه باشد، همانطور که گفته، مرا احمق کند، یعنی بهقدری درگیر فهمیدن شوم که از فهمیدنِ واقعی باز بمانم، و بهقدری بر مفهوم متمرکز شوم که از چرخش جهان غافل شوم. یکی از دلایلی که میترسیدم سؤال کنم این بود که من هم، مثل خیلی از آشنایانم، تاحدی احمق بودم، مثل کسی که خوب زندگی را تحلیل میکند ولی بد آن را تجربه میکند.
تحلیلکردن بهجای تجربهکردن، در بعضی موقعیتها مثل دانشگاه و رسانه و توییتر، استعدادی همهگیر و کموبیش مطلوب است. چطور میشود تجربهای کامل داشت وقتی سهونیم میلیارد نفر افکارشان را در اینترنت به اشتراک میگذارند، ثروت بیستوشش میلیاردر به اندازۀ نیمی از مردم جهان است، و فاجعۀ اقلیمی بقای همۀ ما را تهدید میکند؟ به همۀ اینها، زندگی در گوشت و پوستی متحرک با یک قلب و یک خود را هم اضافه کنید. جواب این است: معمولاً تجربۀ کاملی نداریم.
اولین رمان کریستین اسمالوود، زندگی ذهن، کتاب ارزشمندی است. شخصیت اصلی رمان، دوروتی، مدرس مدعو درس زبان انگلیسی در دانشگاهی بینام و نشان در نیویورک است که در دهۀ چهارم زندگیاش به سر میبرد. موجودی حساب بانکیاش او را به وحشت میاندازد، و این در حالی است که بهترین دوستش، مُبلی دههزار دلاری را بیارزش قلمداد میکند.
دوروتی، درحالیکه به آبسردکُن دانشگاه خیره شده است، با خودش فکر میکند «بقیه حداقل شغلی دارند که مجبور نباشند از این آبسردکن کثیف آب بخورند». او دکترای زبان انگلیسی دارد و بیکار است. مجبور است کتابهایی که دوست ندارد را به دانشجویانی درس بدهد که از نظرش آدمهای جالبی نیستند و زندگی آهستهآهسته امید را از او میگیرد، مثل اینکه در هواپیما بخواهید پتویتان را از زیر بغلدستیتان که دارد خروپف میکند بیرون بکشید.
اسمالوود مینویسد «او یادش میآید زمانی انجام کاری که برایش آموزش دیده بود چندان سخت به نظر نمیرسید، ولی الآن دیگر خواستن مربوط به گذشته است. او در دورانِ پساخواستن زندگی میکند».
در آغاز رمان، شش روز از سقط جنین ناخواستۀ دوروتی میگذرد. او در دستشویی تکنفره و تمیز کتابخانه است و با خودش فکر میکند سقط جنین ناخواسته «چیزی بیشتر از ناراحتی، و کمتر از ضربۀ روانی» است؛ بارداریاش هم مثل بقیۀ چیزهای زندگیاش نه حاصلِ خواستن بود، نه نتیجۀ نخواستن.
دوروتی علاقهای به بدنش ندارد. او که نمیتواند سقط جنین ناخواستهاش را در چارچوبِ داستانِ زندگیاش جای دهد ترجیح میدهد راجع به آن صحبت نکند، نه با شریک زندگیاش، راگ، که مردی محترم ولی سرد است؛ نه با دوست پولدار و خودشیفتهاش، گبی؛ نه با رواندرمانگرش؛ نه با رواندرمانگر کمکیاش که با او راجع به نیازش به داشتن رواندرمانگر کمکی صحبت میکند. فقط این آدمها هستند که دوروتی راجع به خودش با آنها حرف میزند، ولی حتی در کنار آنها هم بیشتر فکر میکند و ساکت مینشیند.
به نظرش حرفزدن راجع به زندهبودن خیلی سخت است؛ زندهبودن خیلی پیچیده است، مخصوصاً این روزها. با خودش فکر میکند «مواجهه با درد و لذتی که لابلای جمعیت یک واگن مترو جا خوش کرده، کار سختی است. هرکس ناامیدیها، نقاط عطف، لذتها، و عشقهایی دارد. تنها چاره این است که از وجود -که گوشخراش، تپنده، و نفرتانگیز است- پنهان شوید و خود را بیحس کنید».
دوروتی هم، مثل خیلی از کسانی که این رمان را دوست خواهند داشت، گاهی شدیداً افسرده و ناکارآمد است و گاهی کاملاً عادی و خوب. با خودش فکر میکند «آیا خسته است؟ چه احساسی باید داشته باشد؟». او در حریم خصوصی ذهنش زندگی میکند و آهسته در امواج خروشان افکارش به ماجراجویی مشغول است، ولی در دنیای فیزیکی کار زیادی نمیکند.
اسمالوود صحنههای زیادی را خلق میکند که در آنها اختلاف بین افکار و اعمال دوروتی صحنههای خندهداری را رقم میزند. مثلاً فکر میکند، در فضایی آخرالزمانی، گروهی از بچههای آویزان از قایق، مثل یک هیئت منصفه، به قضاوت دربارۀ او نشستهاند و او برایشان توضیح میدهد که اگر در زمینۀ مسائل اقلیمی کنشی انجام نداده، بهخاطر این بوده است که «از حریم خودش که تحت حملۀ شبکههای اجتماعی بوده است محافظت کند» و بعد، در واقعیت، خودش را در دستشویی با دستمال پاک میکند.
اسمالوود، که روزنامهنگار و محقق است، دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه کلمبیا دارد. موضوع رسالهاش «رئالیسمِ افسردهخو» بوده است و در آن به تحلیل آثار نویسندگانی پرداخته که «درجات مختلفی از گرفتاری یا جراحت را نشان میدهند و به راهبردهای مختلف برای تحمل وضع یا عبورکردن از تردیدها اشاره میکنند» (اصطلاح رئالیسمِ افسردهخو از آثار روانشناسانی وام گرفته شده است که معتقدند آدمهای افسرده جهان را دقیقتر میبینند). او، در صفحۀ سوم این رساله، جملهای را اینطور آغاز میکند «نمیگویم تلاشهای علمیِ انتقادی لزوماً بیهوده است».
چنین احساساتی را -که به کار بردنش در چنین بافتی بسیار خندهدار است- به شکلِ شدیدتری در رمان میبینیم؛ تلاش علمیِ انتقادی هم رویکرد اصلی دوروتی برای فهم دنیا است و هم فرایندی که مدام خود را از آن منفک میکند. دوروتی وقتی در مترو میبیند چشم مردی آبمروارید دارد و هنگام تعریف قصۀ زندگیاش همه را مورد خطاب قرار میدهد، فکر میکند چطور همۀ مسافران یک گروه را شکل میدهند («دوروتی فکر میکند این بهخاطر قدرت گوینده است»). مرد راجع به زمانی حرف میزند که به عفونت استاف مبتلا شده بود و اینکه چطور فهمیده بود که در یازده سپتامبر باید در شمال شهر بماند.
دوروتی ناگهان به یاد شعر «سرود ملوان کهن» میافتد، شعری که دوستش
ندارد. نتیجه میگیرد «مقاومت نوعی تجربهای هنری بود». روزی دیگر، موقع
فکرکردن به تغییرات اقلیمی، ماکارونیهای چسبیده به ته قابلمه را جدا
میکند و به شریک زندگیاش میگوید «درست است که هرکسی باید به دنبال جایی
برای زندگی باشد، ولی راهبردهای جغرافیایی نباید ما را از قدرتِ فائق و
دسیسههای بخت غافل کند». و بلافاصله اضافه میکند: «ماکارونیها هم سفت
شده، هم تُرد».
چنین انفکاکی را، هرچند به گونهای کمتر طنزآمیز،
میتوان در واکنش دوروتی به سقط جنین ناخواستهاش هم مشاهده کرد. او نسبت
به این موضوع هم کنجکاو است و هم از آن خجالت میکشد -وقتی پای بدنش
درمیان باشد، مثل یک بچۀ ناوارد میشود. خون دلمهبستۀ بدنش را وارسی
میکند، کمی مزه مزهاش میکند و تصور میکند در رستورانی شیک نشسته است،
بعد در حالی به رختخواب میرود که مزۀ آن خون در دهانش است.
بدنش عجیب و توصیفناپذیر است: دوروتی موضوعاتی سادهتر مثل مصائب تمدن بشری، یا مفهوم شرم-تحقیر و سرافکندگی-انزجار را که توسط روانشناسی به نام سیلوان تامکینز مطرح شده است، ترجیح میدهد. در لحظاتی که به نظر میرسد بیش از همه با بارداری شکستخوردهاش تناسب داشته باشد وارد مسائل انتزاعی میشود، موقع سونوگرافی از رحم ناسازگارش، به «تناقضهای حسآمیزی» و کتاب کوه جادو اثر توماس مان فکر میکند. ولی ذهنش همچنان تصاویری از تقدم بحرانهایی که با چنان آرامشی شما را تحتتأثیر قرار میدهند که نمیدانید چطور به آنها واکنش نشان دهید، و بدقوارگی بدن را پیش چشمانش میآورد: سگی را قبلاً میشناخت که بدنش بهقدری پر از غده شده بود که مثل «جورابی بود که آن را از سنگریزه پر کرده باشند». یا یکی از دوستانش کیستی در آرنجش داشت، و وقتی داشت موهایش را دماسبی میکرد ناگهان «یک عالمه رشتههای سفیدرنگ از دستش بیرون پاشید».
عصر ایران؛ امید جهانشاهی- شورای عالی انقلاب فرهنگی سالروز درگذشت محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)، یعنی امروز بیست و هفتم شهریور را به پیشنهاد و پیگیری مجدانه آقای شعردوست - از شخصیتهای فرهنگی اهل تبریز - «روز ملی شعر و ادب پارسی» نام نهاده است.
شهریار از اوان کودکی طبع شاعرانه داشت؛ هنوز هفتساله بود که شعری سرود با مضمون گناه و ثواب: «من گنهکار شدم وای به من/ مردمآزار شدم وای به من» و 13 ساله بود که شعرهایش با تخلص «بهجت» که برگرفته از نام خانوادگیاش بود در مجله «ادب» منتشر میشد.
عاشق حافظ بود و این علاقه را فریاد میکرد:
ثناخوان توام تا زندهام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
روح حافظ بر بسیاری اشعار او سایه دارد و از این رو برخی او را را «حافظ ثانی» خوانده اند. دیرپاترین و مشهورترین تخلص او یعنی شهریار هم حاصل تفأل به دیوان حافظ بود.
در سالهای آخر عمر که از تهران خسته شده بود دوست داشت به شیراز برود تا
در جوار آرامگاه حافظ باشد اما به دلایلی منصرف شد و به تبریز بازگشت.
منظومه «حیدربابا سلام»
شاهکاری در ادبیات آذری است. شعری روان با بیانی عامیانه به کوهی کوچک به
نام حیدربابا، که به آن سلام می کند و وصف دلاویزی از چشمه و آب و مردمانی
سبزتر از برگ درخت به دست می دهد. وصفی چشم نواز، چنان زیبا و گیرا که گویی
تبسم طبیعت را نقاشی کرده است.
حیدربابا سلام چنان ترنمانگیز است که گویی صدای باریدن می گیرد، هم از این رو ترانهها از او ساختهاند.
حیدربابا ترنم یاد باران و چشمه و دامنه است و مردمان نجیب زادگاهش و چنان از دل برآمد که سخت بر دلها نشست. به دهها زبان ترجمه شد و مردمان سرزمینهای جدا افتاده همچنان آنرا عزیز میدارند و زمزمه میکنند. با حیدربابا سلام به تعبیر حسین منزوی در آذربایجان «محبت روزگاری تازه» یافت.
شهریار در سرودن انواع گونههای شعر
فارسی مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر نیمایی نیز مهارت داشت و
بسیاری از اهل شعر و ادب او را برجسته ترین شاعر معاصر می شناسند.
اما راز محبوبیت شهریار را نه فقط در شعرهایش که در منش و مرام او باید
جست. سه ویژگی بارز داشت که سخت مورد احترام مردم است: نجابت، فروتنی و
ساده زیستی. بسیاری از آنچه ایرانی از اصالت و بزرگی می شناسد در او بود:
دیندار بود و عمیقاً اخلاقی و عاشق مولا علی (ع). ایرانی بود و عاشق ایران و
وطن.
در جوانی عاشق شد و در عشق سوخت، اما خود در نباخت و
نجابت ورزید. دوری می جست از منسب و مقام، و زندگیش عاشقانه با شعر و هنر
درآمیخته بود؛ هم خوشنویسی می کرد و خط نــسـتعلیق و تحریر را خوب می نوشت و
هم با سهتار انسی داشت و چنان تبحری که دلبری می کرد. و همه این عشق ورزی
ها در اشعارش جاری بود آنهم در اوج.
در ستایش حضرت رسول می سراید:
ستون عرش خدا قائم از قیام محمد
ببین که سر بکجا می کشد مقام محمد
به جز فرشته عرش آسمان وحی الهی
پرنده پر نتوان زد به بام محمد
وصفش در ستایش مولا علی (ع) شهره عام شد:
علی ای همای رحمت توچه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را
و هم در سوگ شهادت جانسوز سرور راستان و نگین آزادگان، امام حسین (ع) سروده است:
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
اما
مسلمانی و دینداری شهریار چنان نبود که ایران را ندیده بگیرد یا به حاشیه
ببرد. همچنانکه مسلمانی راستین بود، عاشق خانه و خاک هم بود و در وصف این
عشق به تعبیر بیهقی بسیار «سخن بگشاد و دُر پاشید و شکر شکست»:
گرم خون ریخت دشمن، شهریارا
به خون دانی چه بندم نقش، ایران
در «حماسه ایران» عشق به ایران را چنین نشان می دهد:
سال ها مشعل ما پیشرو دنیا بود
چشم دنیا همه روشن به چراغ ما بود
درج دارو همه در حکم حکیم رازی
برج حکمت همه با بوعلی سینا بود
قرنها مکتب قانون و شفای سینا
با حکیمان جهان مشق خطی خوانا بود
عطر عرفان همه با نسخه شعر عطار
اوج فکرت همه با مثنوی ملا بود
داستان های حماسی به سرود و بسزا
خاص فردوسی و آن همت بی همتا بود
او ایران را به قبل و بعد از اسلام تقسیم نمی کرد. همه خشتهای خانه را گرامی میداشت. چندان که در ستایش کورش کبیر گفته است:
تاج تاریخ جهان کورش اهخامنشی است
کز قماش و منشی محتشم و اولا بود
در مورد تخت جمشید سروده است:
تخت جم ای سرای سراینده داستان
ای یادگار شوکت ایران باستان
جام جهان نمایی و دستان سرای جم
آئینه گذشته و آینده جهان
از عهد حشمت و عظمت یاد میدهی
ای مهد داریوش کبیر عظیم شان
یادآوری اشعار او در ستایش ایران تنها از این رو نیست که بدانیم تا چه
پایه شاعری ملی بود و نگاه ملی داشت، بلکه شناخت عاطفه و آگاهی شهریار نسبت
به وطن و یادآوری پاسخهایش به جداییطلبان دورانش برای امروز بسیار مهم و
درسآموز است. چراکه امروز بر خلاف گذشته، سرویس های اطلاعاتی و امنیتی
برخی قدرتهای منطقه و جهانی حمایت از تجزیه طلبی را به صورت مخفیانه و
غیرمستقیم در دستور کار دارند.
در دوران شهریار اما حمایت از
تجزیه طلبی از سوی دشمن خارجی صریح و بی پرده بود. شوروی فرقه تجزیه طلب
دموکرات آذربایجان را ایجاد کرد و با این ابزار تبریز را اشغال کردند که
شرح درد ماجرا و جنایتهایی که کردند در این مجال نمیگنجد اما لازم است این
قصه را به دقت دنبال کنیم و بر پایه آنچه رفت، داستانها نوشته شود و فیلم
و سریال ساخته شود تا امروزیان شرح مقاومتهای مردم تبریز بدانند و درایت
احمد قوام را دریابند که «سیاستمدار بزرگ شرق» لقب گرفت.
در ماجرای ایستادگی قوام،
نخست وزیر وقت، در برابر سفیر تامالاختیار شوروی، مذاکرات سنگینش در مسکو
برای حل این بحران و فضاسازی سیاسی او در داخل کشور در برابر تخریبها و
تهدیدهای احزاب چپ که فضایی ساخته بودند برای امتیاز گرفتن به نفع شوروی و
وطن فروشی.
بخشی از تحرکات و سمپاشیهای امروز تجزیه طلبان به
دلیل ناآگاهی ما از این دوران تاریخی است. شهریار در سال 1325 در مورد خروج
نیروهای شوروی از تبریز و شکست توطئه تجزیه طلبی فرقه دموکرات آذربایجان
به هدایت و حمایت شخص استالین سروده است:
خوان به یغما برده آن ناخوانده مهمان می رود
آن نمک نشناس بشکسته نمکدان می رود
از حریم بوستان باد خزانی بسته بار
یا سپاه اجنبی از خاک ایران میرود
قحط و ناامنی و بیماری و فقر آورده است
گو بماند زخم، باز از سینه پیکان میرود
شهریار در برابر دروغ و تحریف تجزیه طلبان که از آن زمان در دستور کار
نیروهای مزدور بود یعنی مردم آذربایجان ملتی جدا از ایران هستند و باید که
جدا شوند، دلگیر می شد:
بیگانه شمردند مرا در وطن خویش
تا بی وطن و از همه بیگانه بمیرم
و البته به آنها پاسخی سخت و سنگین داد و آذربایجان را مهد زردشت خواند:
تو همــایون مهـد زرتشتی و فرزندان تو
پــور ایـراننـد و پاکآئیـن نـژاد آریــان
اختلاف لهجــه ملیـت نزایــد بهـر کس
ملتـی با یک زبان کمتـر به یـاد آرد زمان
گر بدین منطق تو را گفتنـد ایرانی نـهای
صبح را خوانند شام و آسمان را ریسمان
او عاشق ایران بزرگ بود. فرزندش در مصاحبهای تصریح کرده بود که «شهریار، ایران را وطن دل و فراتر از مرزهای سیاسی میدانست.»
شعر او در سوز جدایی قفقاز در شرایط امروز که برخی تجزیه طلبان حتی این
ادعای مضحک را مطرح می کنند که قفقاز هیچ وقت جزء ایران نبوده است، خواندنی
و غیرت او ستودنی است. او در این شعر وطن را شیری خوابیده و روس را به
گرگی درنده تشبیه می کند:
گـله گـرگ به مکر و تزویر
شیر خوابیده کنـد غافلگیر
گـویی آنهـا که فـرا میرفتنــد
گـاه برگشتــه چنین میگفتنـد:
الـوداع ای افــق روشــن و بـاز
شهــره گهـــواره گیتــی قفقــاز
ای که تا بازپسین تیر و تفنـگ
بــود بـا دشمـن ایرانت جنـگ
مثل هر ایرانی آبادی و آزادی وطن را در گرو همت جوانان وطن می دانست:
دستی به اتحــاد برآرید و عـدل و داد
با دست اتحـــاد تــوان دادِ عـــدل داد
ایران به معنــویت جاوید زنــده بـود
این زنده مرده است که آن مرده زنـده باد
و در مثالی دیگر:
پیام من به گــردان و دلیران
جوانـان و جوانمــردان ایران
یک جنبش پدید آید اساسی
در این کشور مدارش با مدیران
یکی از اوجهای شهریار در عشق به ایران را باید در شعر شیون شهریور دید:
روح زرتـشــــت سحـــرگـه به لـبـاس خورشید
ســـر بـرآورد در آفــــاق ز تـخـــت جـمـشـیـــد
جـام جـم دید کز او خـــون جگــــر می جوشید
اشـک چـون پـرتـو خـورشیــــد به مژگان پاشید
گویی از اشــــک صـفــــای دل دارا می جست
زنگ اسـکـنــــدر از آن لوح دل آرا می جـســت
آمد افســوس کـنــــان بر سـر مهــد زرتـشــت
با همان خاک کـه از گـریـه به خون می آغشت
گفـت آتشکـــــده ی آذر گشتسب که کشت ؟
دیدم آنـگــاه کـه بر سـیـنـــه نهـــادی انگـشت
یعنی آتشکده در سیـنـه نهـــان داشتــــــه ام
ایمن از سرزنش خلــق جهـــان داشتــــــه ام
دید زخمـی است نهان کشـور جـم را به جگــر
سـخـت آسیمه سر از حادثه می جست خبــر
کسی از شــرم نیــارســت بـرآوردن ســــــــر
مـگــــر از خـنـجـــر بـیــگــانه در او یـافـــت اثر
کاسـه ی چشـم ندامت شد و در وی نگریست
همه ی روز در آن کاسه ی خون دید و گریست
دیده خورشید چو می یافت به تشییـع غـــروب
دل در آن قافــله می دیــــد وداع مـحـبــــــوب
روشنی در افق آن گوشه گریـزان، مـرعـــوب
زین سو اهریمن و تاریکــی و خوف و آشـــوب
اهرمن در افق غــرب چو این همهمه داشــت
دیدم آن آتش رحمـت به لب این زمزمه داشـت
ای وطــــــن آمـــــده بـودم بـه ســــلام نـوروز
مـگــرم کـوکــب اقـبــــــال تـو تــابـد پـیــــــروز
آمــدم در پــی آن کـوکــــب آفـــاق افــــــــروز
لیک از این غمکده رفتم همــه درد و همه سوز
دگــر ای مــادر غمــدیده به خــــون زیــور کــن
جشــن نوروز بهــل، شیــون شهــریــــــور کن
چــون چــراغ رخ زرتشــت نمـــودی خامــــوش
بـود ماتمـکـــده ی دهـــــر سیـــــه بالاپــــوش
کـز افـق جامه ی مهتـاب به بر کـرده ســروش
سـر برآورد و همــی گفت وطــن را در گـــوش
کـه بــری دامـــن نامـوس تو از هــر لــــک بــاد
ویـن حــوادث همــه در کـــام تو مستهـلک بــاد
این میهنیمرد شریف در 82 سالگی در تهران درگذشت و پیکرش در مقبرةالشعرای تبریز به خاک سپرده شد.
عصر ایران- امروز سیوپنجمین سالروز درگذشت ذبیحالله منصوری
یکی از پرکارترین مترجمان ایران است اما کم نیستند کسانی که معتقدند چون
ترجمههای او با تخیل و داستانسرایی آمیخته بود، عنوان «مترجم» را نباید
برای او به کار گرفت. با این حساب و با حجم عظیمی از نوشته ها باید نویسنده
دانسته شود اما خود را مترجم معرفی میکرد و نوشتهها را به خود نسبت
نمیداد.
در این که به یک متن چهل پنجاه صفحهای آب میبست و سیصد صفحه و شاید چند
جلد کتاب از آن درمیآورد تردیدی نیست اما آیا جز این است که خیلی ها را او
کتابخوان کرد که البته بعد دیگر در آثار او متوقف نماندند؟ آببستن هم
شاید تعبیر تندی باشد برای انبوه کلماتی که به استخدام درآورده بود و با
صرف وقت و رنج فراوان به روی کاغذ می آورد و در ضمیر مخاطب مینشست.
شاید بهترین و منصفانهترین توصیف دربارۀ ذبیحالله منصوری را
استاد مسلّم تاریخ که خود روزنامهنگاری زبردست و استاد دانشگاه بود ارایه
داده باشد: ابراهیم باستانی پاریزی که به قاعده باید شاکی میبود اما گفت:
ادعای تاریخنگاری نداشت. داستان تاریخی مینوشت و لازمۀ داستان، نیز
همینها ( استفاده از قوۀ خیال) است.
«یک چهره - یک روایت» را به ذبیحالله منصوری اختصاص دادهایم و چون یکی دو سال پیش حق مطلب دربارۀ او در مقالهای در ضمیمۀ فرهنگی روزنامۀ اطلاعات به قلم «گودرز گودرزی » ادا شده بود به جای روایت خودمان همان را نقل میکنیم که تمام نکات مورد نظر را دربردارد و جامع و خواندنی و منصفانه است:
به او انگ «دزدی کتاب» زدند. ولی او چهکار کرد؟ نه ارّه داد و نه
تیشه گرفت. فقط به این چهارپنج کلمه قناعت کرد و کارش را ادامه داد: «اگر
قرار باشد انسان در زندگی دزدی کند، بهتر است کتاب بدزدد!»
نام
او «ذبیحالله حکیمالهی دشتی» بوده است؛ لیک پای بسیاری از دیباچههایی که
برای کتابهایش مینوشت، امضاء میزد: «دارای اسم نویسندگی ذبیحالله
منصوری». حالا چرا و به چه دلیل؟ صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
زاده سنندج کردستان بود؛ به سال ۱۲۷۸ خورشیدی .در سنندج و سپس
کرمانشاه تحصیلات مقدّماتی را به پایان برد و با زبانهای انگلیسی و
بهویژه فرانسه آشنا شد و به آموختن و یادگیری دوّمی پرداخت. ولی در کلّه
او که اکنون جوانی بیست و دو سه ساله شده بود چیزی جستوخیز میکرد؛ چیزی
در حدّ و اندازه یک آرزو: دریانورد شدن! دستدست نکرد و زود بقچهاش را
پیچید و راهی تهران شد که با دستیافتن به آرزویش، تحصیلاتش را هم ادامه
بدهد. هنوز گرد راه را از سر و کولش نزدوده بود که دید پشت میزی نشسته و
قلم به دست گرفته و دارد نوشتههای کتابی را به زبان فارسی روی کاغذ پیاده
میکند. آنجا دفتر روزنامه «کوشش» بود و او داستانهای بازاری و پلیسی
ترجمه میکرد. آخر شکم گرسنه که تعارفبردار نیست! بهویژه آنکه پدر به
تازگی درگذشته بود و هزینههای زندگی بر دوش وی افتاده بود. چاپ ترجمههایش
او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و دو دستی چسبید به همین کار.
شور و اشتیاق ذبیح الله منصوری به برگرداندن داستان - بهویژه داستانهای
تاریخی - آن اندازه بود که نشریه کوشش کم آورد و بهناچار او بخشهایی از
نشریهها و روزنامههای اطّلاعات و کیهان و خواندنیها و دانستنیها و
تهران مصوّر و باختر و سپید و سیاه و … را با کارهایش پر کرد. او بیش از ۶
دهه قلم زد و نام خود را به عنوان مترجم، روی جلد صدها کتاب به یادگار
گذاشت.
منصوری در ۱۹ خردادماه ۱۳۶۵ خورشیدی دیده از جهان فروبست و با زندگی طولانی و دراز ۸۷ سالهاش بدرود گفت و البته با کتابهایش هم.
برخی مدعی اند ذبیحالله منصوری با هیچیک از زبانهای بیگانه غیر پارسی
آشنا نبوده و آنچه که از وی به عنوان «ترجمه» چاپ میشد، همگی ساخته ذهن
داستانپرداز اوست. به این شکل که فشرده کتابی کمصفحه یا نوشتاری
کوتاه از فلان نویسنده غربی را از زبان کسی میشنید و ذهن خیالبافش را
بهکار میگرفت و با شاخوبرگ دادن به آنچه که شنیده بود، نوشتار بلند و
دنبالهداری را به نام «کتاب» از زیر دستش بیرون میداد! نمونهاش «خداوند
الموت». شما بروید تاریخ ادبیّات فرانسه را سر صبر ورق بزنید، زیرورو کنید؛
اگر به نام «پل آمیر» رسیدید! اصلاً بروید با منصوری به فرانسه فقط حال و
احوال کنید؛ اگر توانست به همان زبان فرانسه پاسختان را بدهد.
و امّا درباره ماهیّت و چیستی کتابهای پرشمار کتوکلفتی که نام ذبیحالله منصوری در شناسنامههایشان به چشم میخورد: سه تفنگدار
(۱۰
جلد)؛ قبل از طوفان (۸ جلد)؛ غرّش طوفان (۷ جلد)؛ عشق نامدار (۳ جلد)؛
سینوهه پزشک مخصوص فرعون (۲ جلد)؛ پطر کبیر (۲ جلد) و دهها کتاب دیگر.
میخواهم همینجا از کتاب «تاریخ ترجمه ادبی از فرانسه به فارسی» گواه
بیاورم؛ آنجا که گفته است: «باید اذعان کرد که از دهه سی خورشیدی به
بعد، بازار شبهترجمهها و ترجمههای تکراری کممایه که اغلب نثر
فارسی سالمی نداشتند، بیش از پیش رونق گرفت. در این آشفتهبازار، عدهای
نیز پا به میدان نهادند که کتابهایشان چهبسا به دلیل برخورداری از
عنوانهای زیبا یا نثری فریبنده، اغلب بیش از کتابهای مترجمان خوب و
طراز اوّل به فروش میرسید. از جمله این افراد پرکار و خستگیناپذیر که
به ویژه در ترجمه رمان، کارنامهای باورنکردنی از خود بهجا گذاشت
ذبیحالله منصوری بود.»
بیگمان بر چیستی و ماهیّت ترجمههای
ذبیحالله منصوری تردید رواست و بههیچروی نمیشود آنها را چشمبسته
پذیرفت و به عنوان کتابهای تاریخی، بدانها استناد کرد و در تحقیق و پژوهش
از آنها بهره جست. زیرا این «تردید» ژرف است و گود. با یک دو بیل پرشدنی
نیست. شما کلاهتان را قاضی کنید و برای این پرسش من پاسخی بیابید:
نویسندهای بیگانه، کتابچهای در ۶۰- ۵۰ رویه چاپ میکند. دست بر قضا همین
کتابچه آن نویسنده بختبرگشته! به تور منصوری میافتد و او هر چه دل تنگش
میخواهد بر کتاب میافزاید. آی زلمزیمبو به ناف اصل کتاب میبندد! سرآخر
کتابچه تبدیل میشود به کتابی ضخیم و ستبر در نزدیک به یکهزار رویه!
در اینباره ببینید سخن «حسینقلی مستعان» - مترجم رمان «بینوایان» ویکتور
هوگو - را: «همه ما میدانیم که نیمی از آنچه ذبیحالله منصوری به اسم
ترجمه مینوشت، نوشته خود او بود. حتی بهنظر من «نیم» هم برآورد کمی است!»
با این حساب باید گفت که منصوری پیش از آنکه مترجم باشد، یکپا «نویسنده» بود امّا خوش داشت روی کارهایش امضا بزند «مترجم»! او «عجیب» بود و کارهای نوشتاریاش هم مانند خودش عجیب!
بجاست دیدگاه یکی از مترجمان زبردست، نویسنده و منتقد امروزین را در اینباره بخوانیم؛ «کریم امامی» (۱۳۸۴- ۱۳۰۹). امامی درباره ترجمههای منصوری گفته است: «من اسم کارهای او را ترجمه نمیگذارم. بیشترش را از خودش درآورده و بعد اسم یک بیچاره فرنگی را گذاشته روی کتاب و خودش را استتار کرده. من با هزار زحمت اصل یکی از کتابهایی را که به اصطلاح ترجمه کرده بود، پیدا کردم و چند صفحه اصل را با فارسی آن مقایسه کردم. اصلاً باورکردنی نبود … هر چه دلش خواسته بود، کرده بود! هر جا عشقش کشیده بود کم یا اضافه کرده بود. آنجا را هم که مثلاً ترجمه کرده بود، نمیدانی با چه شلختهکاری عمل کرده بود.»
دکتر «میرجلالالدّین کزّازی» - استاد دانشگاه و نویسنده و از
چهرههای ماندگار ادبی - هم بر کار منصوری خُرده گرفته و گفته است:
«اینگونه از ترجمهها را در مجموع برای فرهنگ جامعه زیانبار میدانم و
برای زبان فارسی هم … اینگونه ترجمهها چهره راستین نویسندگان را
خدشهدار خواهند کرد و نمود نادرستی از این نویسندگان در جامعه به دست
خواهند داد.»
در این میان برخی شخصیّتهای ادبی کارهای منصوری را
نه تنها رد نکرده و نمیکنند، بل به گونهای آنها را گاه مفید و سودمند
دانستهاند؛ از جمله دکتر «ابراهیم باستانی پاریزی» که میگوید: «آقای
منصوری که مورّخ نیست و هیچوقت هم ادعای تاریخنگاری نکرده است؛ او
داستان تاریخی مینویسد و داستاننوشتن لازمهاش همین حرفهاست.»
باستانی پاریزی، به عنوان پژوهشگر و تاریخدان، دریافته بود که کارهای منصوری را باید از دریچه «داستانی» نگاه کرد و خواند و نه از منظر «تاریخی» زیرا ارزش داستانی و سرگرمکنندگی کتابهای وی خیلی بیش و بیشتر است و این اشتباه است اگر کسی بخواهد در تاریخ ورود پیدا کند و به قصد آگاهی از تاریخ و رخدادهای آن، به کتابهای منصوری دل خوش کند و استناد. باید از همان شروع کار، گوشی را داد دستش و او را از لیزخوردن در درّه پر کشش و پر جاذبه قلم منصوری نجاتش داد! کتابهای ذبیحالله منصوری «فانتزی»اند و سرشار از وهم و گمان و بری از اصل کتاب و مقاله.
منصوری در خیال پردازی و وهمنگاری، آناندازه چابک و چربدست بود که
از یک مقاله کوتاه، یک کتاب حجیم و عریض و طویل عرضه میکرد و به خورد مردم
میداد. گویا او چارهای جز این نمیدید که تا آنجایی که راه دارد از
«کاه» «کوه» بسازد؛ به ۲ دلیل: نخست اینکه پیشهاش همین نوشتن بود (بدون
حقوق و مزایای ثابت) و تحویل آن به روزنامهها و نشریهها به ازای هر سطر
مثلاً ۲ ریال. او پیش خود اینطور فکر میکرد که اگر قرار باشد آن مقاله
جمعوجور یا آن کتاب ریزهمیزه کمصفحه را واژه به واژه به فارسی برگرداند
که چیزی ته جیبش را نمیگیرد. پس فقط یک راه باقی میماند: کشدادن اصل اثر
تا آنجا که کش میآید. البته او به خودش زیاد فشار نمیآورد؛ با هوشی که
داشت به راحتی از پس این مهم برمیآمد؛ با چاشنی چاخان! چاخانهایی شیرین،
دلچسب و عامهپسند و همهکسفهم. نمونهاش ورود شاه اسماعیل صفوی به
الیگودرز و بازدید از خانقاه این شهر که تنه به تنه خانقاه بزرگ و پرآوازه
اردبیل میزد!
باری! ذبیح الله منصوری آن همه پرنویسی و پرکاری
را فقط برای گذران زندگی انجام میداد؛ پسر بزرگ بود و هزینه خانواده بر
گردهاش؛ این بخش مهم ماجرا بود و البته هیچکس حق این را ندارد که بر کسی
که مینویسد تا ادامه زندگی بدهد، خرده بگیرد. نویسندگی حرفه و پیشهای است
پاک و شریف؛ البته چنانچه قلم، نجیبانه راه را ادامه دهد و کژ نشود و به
سمت و سوی «زر» غش نکند و تن به خواری و خواهش ندهد و خامهاندازش را
دریوزه و روسیاه نکند.
دلیل دوّم اینکه منصوری بهمانند هر
نویسنده و قلمانداز دیگری، دوست داشت کارهایش دیده، خوانده و پسندیده شود؛
هرچند او خود را از تیررس خبرنگاران مطبوعات و رادیو و تلویزیون دور نگه
میداشت ولی از اینکه نام و کارش را بر زبانها بیاورند و ذکر خیرش را
بکنند، بدش نمیآمد. نباید از یک ویژگی منصوری سخن بهمیان نیاورده گذشت؛ و
آن روانشناسی اوست.
او میدانست که جامعه ایرانی با مطالعه - حالا چه روزنامه و مجله و چه کتاب - میانه چندان خوبی ندارد؛
بهویژه در حوزه تاریخ. آخر چند درصد از مردم شور و اشتیاق این را دارند
که بدانند فلان پادشاه یا فرمانروای خودی یا غیر خودی در چهارصد پانصد سال
پیش چه کرده بوده است؟ پس باید فن و ترفندی بهکار بست تا مردم را با
«خواندن» آشتی داد؛ و آن ترفند و فن چیزی نبود مگر افسانهنویسی و
چاخانپردازی. میبینیم که در کتابهای به اصطلاح تاریخی او چیزی که یا
دیده نمیشود یا بسیار کمرنگ به چشم میآید، تاریخ و رخدادهای راستین
تاریخی است! آنچه که هست داستاننویسیهای آغشته به افسانه و
قصّهپردازیهای زیرکانه اوست. اینجور نوشتهها به ذائقه مردم خوش آمدند و
دیری نگذشت که ترجمهها و اقتباسهای آنچنانی منصوری، ابتدا بازار
روزنامهها و مجلهها را بهصورت «پاورقی» ترکاند و سپس بازار کتاب را؛ و
البته بازار برخی مترجمان همروزگارش کساد و بیرونق شد!
**************
این خاطره را هم اضافه کنیم خالی از لطف نیست. در شمارۀ 23 ماهنامه «سوره» نوشته شده بود:
وقتی کتاب «امام صادقع مغز متفکر جهان تشیّع» منتشر شد، مرحوم مهندس
بازرگان که به روشپردازیهای علمی دین علاقهمند بود و در این زمینه
مطالعاته و تحقیق می کرد چندینبار به مؤسسه [!] مجله خواندنیها (به
مدیریت ذبیحالله منصوری) رفته بود. دفتر مرحوم منصوری هم طبقه پنجم بود و
می خواست او را پیدا کند تا بخواهد از مؤسسه اسلامی استراسبورگ که این
همه مستشرق جمع شده ند و درباره امام صادق مطالعه کرده بودند، آدرسی بدهد
تا در سفر به فرانسه شخصا به آن مؤسسه برود.چند بار هم مراجعه کرده بود.
هر بار اما طوری سر می دوانند تا این که یک نفر میگوید نه چنین مؤسسهای
وجود دارد و نه خیلی از این مستشرقان.» - (سوره؛ بهمن و اسفند ۱۳۸۴)