عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - کتاب فیهمافیه به یک معنا مثنوی منثور است. بسیاری از آنچه که مولانا در مثنوی به نظم گفته، در فیهمافیه به شرح شکافته. تفاوت دیگر این دو کتاب، شاید در هیبت مثنوی و صمیمیت فیهمافیه باشد.
مثنوی حشمت و عظمتی دارد که اعتمادبهنفس خواننده را کموبیش زایل میکند. گویی که مثنوی را به تنهایی نمیتوان خواند. مثنویخوانی دستهجمعی، راه بهتری برای درک مثنوی به نظر میآید. اگر هم استادی باشد که مثنوی را ورق به ورق با او بخوانی، که بر تخت بخت نشستهای و بانوی اقبال دست لطف بر گردن روزگارت افکنده است.
این مقدمه از آن رو مرقوم شد که سه فراز از مقالۀ هشتم فیهمافیه در واقع شرح یک بیت مثنوی است. مولوی در دفتر سوم مثنوی، در «شرح آن کورِ دوربین و آن کرِ تیزشنو»، این بیت درخشان را در کار کرده است:
قیمت هر کاله میدانی که چیست
قیمت خود را ندانی ابلهی است
این بیت در نقد "علم بیفایده" است. علم بیفایده البته با توجه به عالِم مصداق پیدا میکند. علمی که برای عالمی بیفایده است، برای عالمی دیگر میتواند مفید باشد. یعنی علمی که مطلقا بیفایده باشد، احتمالا نداریم.
مثلا غور کردن در زندگی حشرات، شاید برای بسیاری از قدما علم بیفایده مینمود اما امروزه حشرهشناسی علم مفیدی برای انسان مدرن محسوب میشود که نمیتوان آن را کنار نهاد.
همچنین چه بسا مولانا یا هر شخص دیگری، به اشتباه علمی را برای عالِمی بیفایده بداند اما آن علم واقعا برای آن عالم مفید باشد. اینکه ناظر بیرونی تصور کند علمی که ما داریم علم بیفایده است، لزوما دال بر این نیست که دانستههای ما به پشیزی نمیارزد. هیچ بعید نیست که نظر ناظر از وصول به حقیقت قاصر بوده باشد.
اما این نکته فینفسه درست است که علم کلام یا علم فقه میتواند برای کسی مفید باشد و برای کسی، نامفید. علم بیفایده، دست کم سه معنا دارد. گاه ممکن است ما علمی را آموخته باشیم، مثلا فیزیکدان یا متکلم یا زیستشناس شده باشیم، اما آن علم در زندگی شخصی ما هیچ سود و ثمری به بار نیاورده باشد. گویی که آن همه آموخته، بود و نبودش هیچ توفیری در حال و روز ما ندارد.
معنای دوم این است که علم ما فوایدی برای دنیای ما دارد اما اخلاق و آخرتمان را بر باد میدهد. مثلا فیزیکدانی هستیم که بمب اتم میسازیم و با این کار، رفاه مثل خون در رگ و پی زندگیمان جاری میشود ولی عذاب جهنم را هم پس از دود شدن و به هوا رفتن فلان شهر در اثر بمباران اتمی، به جان میخریم.
یا فیلسوفی هستیم که از فرط غرورِ دانایی متورم شدهایم و خلق خدا را به دیدۀ تحقیر مینگریم. تکبر ناشی از علم عین رها شدن دست عالم از دامن اخلاق است و عالِم بیاخلاق، علمش مثل پرّ طاووس و فرّ شاهنشاه است. به قول مولانا:
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او
معنای سوم علم بیفایده، نقش علم در غفلت عالِم از امور مهمتر زندگی است. به این معنا، عالم لزوما خسرالدنیا و الآخره نیست. یعنی علمش او را از رفاه و سعادت بازنداشته است اما مانع توجه او به زیبایی و حقیقت و فضیلت (یا دستکم لایههای عمیقتر حقیقت و فضیلت) شده است. مثل شیمیستی که چنان غرق مولکول و اتم شده که وقتی برایش شکسپیر میخوانی، مات و مبهوت نگاهت میکند. یا سیاستشناسی که فرق شعر و شعار را نمیفهمد. یا پزشکی که اهل تأمل نیست.
به این معنا، نسبت وجودی عمیق عالِم با علمش، در حکم پردۀ غفلت اوست از جنبههای مهم زندگی. این وضع در زندگی امروزه، شاید مشهودتر باشد. مثلا فردی از سر اتفاق برای تحصیل در رشتۀ دانشگاهی خاصی پذیرفته میشود و یک عمر، بیآنکه به درستی بداند چرا، دنیا و هستی را از پنجرۀ همان علم میبیند.
مولانا در مثنوی مفهوم "علم بیفایده" را به هر سه معنای فوق به کار برده است و عالم برخوردار از علم نامفید را معمولا ابله و گاهی نیز مبتلا به زیرکی شیطانی دانسته است.
در پایان این نوبت، بخشی از مقالۀ هشتم فیهمافیه را بخوانیم و باقیاش باشد برای نوبت بعد:
«میگویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت {:کودنی}. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم؟ گفت آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف {:توخالی} است. گفت چون نشانههای راست دادی پس حکم کن که آن چیز چه باشد؟ گفت میباید که غربیل باشد. گفت آخر این چندین نشانههای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوّت تحصیل و دانش، اینقدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟ اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد به غایت دانستهاند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه است خودی اوست و خودی خود را نمیداند [ ...]»
مولانای نخست، مردی لفاظ و رودهدراز بود که بر منبر خطبههای ملالآور میخواند. مجالس سبعه برای همین دوران است. مولانای شوریده را در غزلهایش میتوان دید. مولانای قراریافته را نیز در مثنوی و مکتوبات و فیهمافیه.
با این حال مولانای دوم و سوم، به کلی ناهمزمان نبودند. دوران شوریدگی و شیداییِ مولانا را ایام سهسالۀ وصال شمس تبریزی (645-642 هجری قمری) و چند سالی پس از آن دانستهاند که مولانا در غم غیبت شمس میسوخت و میساخت. دوران آرامش مولانا را نیز تقریبا دو دهۀ پایانی عمر وی میدانند که 10 سال آخرش صرف سرودن مثنوی شد. مکتوبات و فیهمافیه نیز در عصر آرامش مولانا تحریر و تقریر شدهاند.
با این حال نباید فراموش کرد که مولانا تا آخر عمر غزل میسرود و برخی از مقالات فیهمافیه نیز در دوران حضور و غیبت شمس تقریر شدهاند. یعنی دورههای بیقراری و قرار مولانا نه مطلقا جدا از هم که گاه پیآیند یکدیگر بودند؛ همچون قبض و بسطی که عرفا را فرا گیرد و چندی بماند و دیری نپاید. یا چندی برود و چندی بیاید.
فیهمافیه یعنی "در آن است آنچه در آن است." این کتاب حاوی گفتههای مولانا در مجالس و مناسبتهای گوناگون است. گاه در جمع نزدیکان و گاه در پذیرایی از میهمانان. و از آنجا که مریدان و شاگردان مولانا همواره به گرد او میگردیدند، گفتههایش در این نشستها را نیز بر کاغذ میآوردند و ملّا نیز برخی از این اوراق را میخواند و تصحیح یا تکمیل میکرد.
بدیعالزمان فروزانفر دربارۀ فیهمافیه نوشته است: «این اثر را متقدمین بدین نام نمیشناخته و در منابع تاریخ مولانا اسمی از آن به میان نیاوردهاند ولی مؤلف بستانالسیاحه آن را به نام فیهمافیه یاد کرده است.»
فروزانفر و عبدالباقی گلپینارلی، مولویشناس ترک، معتقدند که فیهمافیه از اول چنین نامی نداشت و بعدها به این اسم موسوم شد. اما محمدعلی موحد اگرچه میپذیرد این کتاب در زمان حیات مولانا احتمالا هنوز نام مشخصی نداشت (گاه آن را اسرارالالهیه و گاه اسرارالجلالیه مینامیدند)، ولی قول آن فروزانفر را هم نادرست میداند که فیهمافیه نامی برآمده از آثار متاخرین مانند مؤلف بستانالسیاحه است؛ چراکه بستانالسیاحه در اواسط قرن سیزدهم هجری تالیف شده است و عنوان فیهمافیه را در "رسالۀ سپهسالار" نیز میتوان دید؛ رسالهای که جزو کهنترین منابع مولاناشناسی است.
فیهمافیه در واقع نیمچهسخنرانیهای مولاناست که مریدانش آن را ویراستاری کردهاند. یعنی محتوای این کتاب نه کاملا محصول کلام مولاناست و نه صرفا محصول قلم او. چیزی است بین گفتار و نوشتار.
البته منطقا رد پای کلام مولانا در این کتاب آشکارتر از قلم اوست؛ چراکه اساس کتابت این کتاب به قلم مریدان مولانا بوده و بعید است که جلالالدین بلخی اساس نوشتار آنها را کنار نهاده باشد و از نو دست به کار نوشتن گفتههایش در فلان مجلس شده باشد.
علاوه بر این، مولوی بیشتر مرد گفتار بود تا نوشتار. مثنوی نیز زاییدۀ کلام اوست. یعنی مولانا میگفت و مریدان مینوشتند. اینکه مولوی قلم تصحیح در دریای مثنوی فرو برده است یا نه، موضوعی است که مولویشناسان در آن اختلاف نظر دارند.
اما حتی اگر بپذیریم که مولوی ابیات مثنوی را بازخوانی و میناکاری کرده است، باز نمیتوان انکار کرد که اساس مثنوی کلام مولانا بوده نه قلم او. قلم او نهایتا در تصحیح ابیات و افزودن مقدمات هر داستان نقشی بر آن صحیفۀ شریفه زده است و بس.
با گفتاری شدن مثنوی، آنچه باقی میماند دیوان شمس است. آیا مولوی خودش تکتک ابیات غزلهایش را بر کاغذ مینوشت یا او میسرود و مریدان مقربش مینوشتند؟ قطعا پارهای از غزلهای مولانا، همچون آخرین غزل او (رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن)، محصول تقریر مولانا و نگارش دیگران بوده است. اما بعید است که ملّایی مثل مولانا هیچوقت هیچ غزلی را با قلم خودش بر کاغذ ثبت نکرده باشد.
خلاصه اینکه مولانا، همانند برخی از فیلسوفان و روشنفکران زمانۀ خودمان، عمدتا اهل کلام بود نه اهل قلم. سقراط را نیز چنین خصلت و عادتی بود. گفتههای او را افلاطون نوشت تا رهسپار فراموشخانۀ تاریخ نشوند.
محمدعلی موحد نوشته است در نسخهای از فیهمافیه که در موزۀ قونیه موجود است، گاه در پایان مقالات آمده است «وُجد بخطه الشریف» یا «و من خطه» و عباراتی از این دست. یعنی بعضی مقالات را مولانا با خط خودش نوشته است. بنابراین اگرچه فیهمافیه بعد از مرگ مولانا گردآوری شده، اما قسمتهایی از آن را مولانا به خط خودش نوشته و ویراسته است.
این مختصر که نوشته شد، مقدمهای بود برای بازخوانی و واکاوی فیهمافیه در روزهای آتی. فیهمافیه اگرچه چندان محبوب و مشهور نیست، ولی زاییدۀ ذهن مردی است که قمر به خدمت او کمر بسته بود.
عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در نوبت پیشین آوردیم که زین پس در کتابخانۀ عصر ایران، کتاب فیهمافیه را - بر اساس گزیدۀ استاد محمدعلی موحد - ورق میزنیم و در متن و حاشیهاش تامل میکنیم. همچنین گفتیم فیهمافیه نیمچهسخنرانیهای مولاناست و مولوی مثل سقراط بیشتر مرد گفتار بود تا نوشتار.
سقراط نه فقط اهل قلم نبود، بلکه اساسا فیلسوفی ضد قلم بود و نوشتار و نوشتن را تحقیر میکرد. از سقراط پرسیدند چرا به کار تألیف و تصنیف نمیپردازی؟ گفت: «من نمیخواهم آنچه را که از دلِ مردمِ زنده میتراود بر پوست گوسفند مرده بنویسم.»
ایرانیان باستان نیز، دست کم در عصر هخامنشیان، گویا چندان اهل نوشتن نبودند و نوشتن را "کار اهریمن" میدانستند. برخی گفتهاند قلت مدارک مکتوب از عصر بلند ایران باستان، تا حدی ناشی از همین عقیده بوده؛ عقیدهای که مانع از فراگیر شدن نوشتن در میان ایرانیان و ثبت بسیاری از جزئیات آن دوران شد. الله اعلم.
نوشتهای بر پوست گوسفند
برگردیم به سخن سقراط. نوشتن بر پوست گوسفند مرده، امروزه برای ما هم تحقیرآمیز به نظر میآید ولی در زمان سقراط هر کسی نمیتوانست بر پوست نازک گرانقیمتی که از گوسفند مرده جدا میکردند، بنویسد. غالبا اشخاص متعین از چنین امکانی برخوردار بودند.
به هر حال سقراط با کاغذ زمانۀ خودش بر سر مهر نبود. مولوی اما ضد کاغذ نبود ولی ظاهرا گفتن، در قیاس با نوشتن، خوشترش میآمد. باری، برویم به سروقت نخستین مقالۀ فیهمافیه.
مولوی اولین مقالۀ این کتاب را با این جملات آغاز میکند:
«سخن، سایۀ حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی {حاصل} بود. خود سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن. بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون در او از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بیقرار میدارد. در کَه از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز به سوی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است؛ در نظر نمیآید.»
اما سخن، سایه حقیقت است یعنی چه؟ در جهانبینی مولانا، سایه شأن و منزلت چندانی ندارد؛ چراکه در تقابل با شمس و آفتاب قرار دارد. جایی که شمس نباشد، سر و کلۀ سایه پیدا میشود. با این حال در نگاه مولانا، سایه در این عالم یکسره هم واجد نقش منفی و شایستۀ تحقیر نیست. نه تنها این، که حتی میتوان گفت از نگاه مولانا، سایه، آیه است. یعنی نشانی از حقیقت دارد و در مسیر سالک، آیه و نشانهای برای رسیدن به حقیقت است.
در دفتر اول مثنوی، آنجا که مولوی میخواهد شرح دهد که حقیقت عشق چیست، میگوید:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
کاملا پیداست که از نظر مولوی، سایه خردکنشانی از آفتاب دارد اما این نشان مختصر، به کار کسانی میآید که، خواسته یا ناخواسته، از آفتاب دور ماندهاند. مولوی در جای دیگری میگوید:
هین ز سایه شخص را میکُن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب
ما وقتی سایۀ کسی را میبینیم، قاعدتا در بند سایۀ آن فرد نمیمانیم و میدانیم در پی این سایه، کسی میآید. بنابراین به نگریستن ادامه میدهیم تا صاحب سایه را ببینیم. در واقع از نظر مولوی، سایه علاوه بر اینکه شأنی بیش از آیه ندارد، چیزی از جنس "دلیل" است. برای اثبات وجود آفتاب، دو کار میتوان کرد: 1- در سایه بنشینیم و دلیل بیاوریم که آفتابی در کار است 2- مستقیما به تماشای آفتاب برویم.
مولوی استدلالیون را سایهنشینانی میداند که فقط بویی از حقیقت به مشامشان رسیده است. پس «سخن، سایۀ حقیقت است»، یک معنایش این است که سخن، آیه و دلیل حقیقت است؛ چیزی است که شنونده و خواننده را به سمت حقیقت هدایت میکند. اگرچه از کلام و نگاه مولانا، چنین معنای مثبتی هم برمیآید، ولی مولوی در فقرۀ فوق، نه در مقام تجلیل "سخن" که در مقام تعلیل "پذیرش حقیقت" از سوی ابنای بشر است.
در واقع او میگوید هر چند که سخن همچون آیه یا دلیلی به سود حقیقت است، اما پذیرش حقیقت در اصل علت دارد نه دلیل. اما آن علت چیست؟ علت همان "جزو مناسب" است. چرا کسی سخن سخنگویی را میپذیرد و کس دیگری نمیپذیرد؟ چون «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن.»
تسبیح کهربا
نبی و ولی صدهزار معجزه و بیان و کرامات هم در کار کنند، اگر در مخاطب «از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.» آن علت یا جزو مناسب که خفی است و در نظر نمیآید، میان گوینده و شنونده همان نسبتی را برقرار میکند که بین کهربا و کَه (کاه) برقرار است.
کهربا صمغ فسیلشدۀ درخت است که در اثر مالش خاصیت الکتریسیته پیدا کرده و اجسام سبک (مثل کاه) را جذب میکند. پس اگر آن جزو مناسب در کار باشد، گوینده مثل کهربایی که ربایندۀ کاه است، شنونده را میرباید و با خود میبرد به هر جا که باید.
اما در غیاب این جزو مناسب، از انبوه دلایل (یا به قول مولوی: صدهزار بیان) هم کاری ساخته نیست. این نگاه تعلیلگرایانه به حقپذیری بشر، البته خالی از آفت نیست. در نوبت بعدی به آفات این علتگراییِ غلیظ میپردازیم و نکتههای ناگفته دربارۀ فراز نخست از مقالۀ نخست فیهمافیه را نیز گفته میکنیم .
در حقیقت جان کلام مولانا در این جا این است که پذیرش آرای دیگران، ربطی به دلایلی که آنها اقامه میکنند ندارد. اگر کسی با تکیه بر اندیشهاش محکمترین و منطقیترین استدلال را هم اقامه کند، باز حرفش در صورتی مسموع و مقبول مخاطب خواهد بود که در مخاطب و سخنگو، جزو مناسبی باشد تا آنها را مثل آهن و آهنربا به یکدیگر پیوند دهد.
اما اگر کار عالم بر این منوال است، پس تکلیف اختیار آدمی چه میشود؟ با این نگاه مولانا، "اختیار" باید بساطش را جمع کند و برود پی کارش؛ چراکه پذیرش حرف حساب دیگران در گرو آن "جزو مناسب" است و آن جزو مناسب هم اولا ماهیتش نامعلوم است، ثانیا معلوم نیست چگونه در آدمیزاد پدید میآید.
کسی که در پذیرش سخن و استدلال دیگران اختیاری ندارد، آیا در برخورداری از آن جزو مناسب مختار است؟ و اصلا چگونه میتوان گفت کسی که هزارویک دلیل خردپسند عقلا را بیاختیار نمیپذیرد، صرفا در مقام تحصیل آن جزو مناسب (که لازمۀ پذیرش آن هزارویک دلیل است) واجد اختیار بوده است؟
اینکه در جایی اندیشۀ آدمیزاد را این همه برکشیم و رفعت دهیم که اساسا آدمی را در اندیشهاش خلاصه کنیم و در جایی دیگر سخن و بیان و استدلال و تفکر را در برابر امر مجهولی به نام "جزو مناسب" چنین خوار و بیمقدار کنیم، شبیه یک بام و دو هوایی است که ظاهرا از تناقض در انسانشناسی مولانا خبر میدهد.
البته از این حیث نمیتوان ایراد چندانی به مولانا گرفت چراکه انسان پیچیده است و حقیقت تو بر تو. به قول خود مولوی: تو یکی تو نیستی ای خوشرفیق/ بلکه گردونی و دریای عمیق. غواصی که در دریای عمیق انسانشناسی غور میکند، هیچ بعید نیست که به شناختهای متناقضی از ماهیت انسان برسد و حرف دیروز و امروزش یکی نباشد.
اما تناقض دوم مدعای مولانا با آرای دیگرش، با نگاهی به مثنوی روشن میشود. مولانا در داستان «دعوت کردن مسلمان مغ را» در دفتر پنجم مثنوی، حکایت مغی را بازمیگوید که مسلمانی او را به اسلام دعوت میکند. مغ کموبیش همین ایدۀ مولانا در مقاله نخست فیهمافیه را دستمایۀ توضیح و توجیه اسلام نیاوردنش میسازد و میگوید اگر خدا بخواهد مسلمان میشوم وگرنه، نه.
جان کلام مغ این است که چیزی در من وجود دارد که با اندیشه و استدلال سر به راه نمیشود و آن چیز اختیارش هم به دست من نیست بلکه اختیار من به دست اوست.
مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو بباش از مومنان
{مغ} گفت اگر خواهد خدا، مومن شوم
ور فزاید فضل هم موقن* شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت
میکشندت سوی کفران و کنشت {:آتشکده}
گفت ای منصف چو ایشان غالباند
یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بُدن کو غالب است
آن طرف افتم که غالب جاذب است
در واقع جناب مغ به آن مرد مومن میگوید در وجود من از آن "جزو مناسب" برای پذیرش دین تو خبری نیست؛ نه فقط این، که جزوی نامناسب در وجودم است که اختیارم به دست اوست و همو مانع ایمان آوردنم میشود.
اما مولوی در پاسخ چنین استدلالی (که استدلال خودش در فیهمافیه است) بر طبل اختیار میکوبد و آدمی را در پذیرش دعوت و سخن دیگران مختار تصویر میکند و میگوید اگر ما در مقام پذیرش "سخن" و "بیان" نبی و ولی مختار نبودیم، امر و نهی و وعدههای قرآن عاقلانه نبود.
جمله قرآن امر و نهی است و وعید
امر کردن سنگ مرمر را که دید؟
هیچ دانا هیچ عاقل این کند؟
با کلوخ و سنگ خشم و کین کند؟
خالقی که اختر و گردون کند
امر و نهی جاهلانه کی کند؟
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟
این ابیات آشکارا ناقض رای مولانا (در فیهمافیه) در خصوص بیاهمیت بودن نقش "سخن" و "بیان" در پذیرش آرای دیگران است.
اگرچه این آرای متناقض (در فیهمافیه و مثنوی) هر دو متعلق به مولویاند، ولی به نظر میرسد که رای اصلی مولانا همان است که در دفتر پنجم مثنوی آمده است و آنچه در فیهمافیه دربارۀ فقدان اهمیت "سخن" در پذیرش آرای دیگران میگوید و همهچیز را به "جزو مناسب" تقلیل و تحویل میدهد، قولی است که ربط عمیقی به مبانی فکری مولانا ندارد؛ چراکه تاکید بر اختیار آدمی، موضع مکرر مولانا است.
او در مثنوی ابیات متعددی در تایید اختیار آدمی دارد. مثلا میگوید:
این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
همچنین پشیمانی را نشانۀ اختیار میداند. کسی که فاقد اختیار باشد، طبیعتا از کردهاش پشیمان نمیشود زیرا میداند جز آنچه کرده بود، کار دیگری نمیتوانست بکند.
یا در مثالی جالب، مولانا قائلان به بیاختیار بودن آدمی را از بیان این مدعا نهی میکند و میگوید حتی شتر و سگ هم اختیار را درک میکنند:
گر شتربان اشتری را میزند
آن شتر قصدِ زننده میکند
خشمِ اشتر نیست با آن چوبِ او
پس ز مختاری شتر بردهست بو
همچنین سگ گر بر او سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردد منثنی*
عقلِ حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقلِ انسان، شرم دار
بیشتر بخوانید:
مولانا در مثنوی: دنیا مثل رؤیا/ خوابیم یا بیدار؟
مقاله رضا شاهملکی (تاریخپژوه) در رد ادعای نژادپرستی ایرانیان (با عنوان چرا ایرانیان نژادپرست نیستند؟) مقاله انتقادی عبدالنبی قیم (فرهنگنویس و پژوهشگر) را در پی داشت که معتقد است ایرانیاننژاد پرستاند. (با عنوان در سرزمینی که نژادپرستی مباح است)
مقاله حاضر به قلم علیرضا جلیلیان در رد مدعای او افقهای تازهای میگشاید و اطلاعات تازهای به مخاطبان میدهد...
*************
علیرضا جلیلیان*:
پرسش را باید از جایی درست شروع کرد. آیا ایران، تاریخی نژادپرستانه دارد؟
این پرسش از آن رو اهمیت دارد که ما را در چالۀ نژادپرستیهای موردی،
واکنشی و مقطعی نمیاندازد.
بگذارید از مثالی تاریخی شروع کنم: در سیاستنامۀ نظامالملک، در جایی که به داستان محاصرۀ غزنین میپردازد، چنین آمده است:
«چون آلبتکین شهر به حصار گرفت، و مردم زاولستان از او می ترسیدند، منادی فرمود که هیچ کس مبادا که چیزی از هیچ کس بستاند الا به زر بخرد و اگر معلوم شود او را سیاست کنم. مگر روزی چشم آلبتکین بر غلامی ترک افتاد از آن خویش توبرۀ کاه و مرغی بر فتراک بسته. گفت آن غلام بر من آورید. پیش او بردند. پرسید که این مرغ از کجا آوردهای؟ گفت از روستایی بستدم. گفت هر ماهی بیست کانی مشاهر از من نمیستانی؟ گفت میستانم. گفت پس چرا به ظلم بستدی؟ در وقت فرمود آن غلام را به دو نیم زدند. لشکر از او سخت بترسید و مردم رعیت ایمن شدند. و هرروز روستاییان ناحیت، چندان نعمت به لشگرگاه آوردندی که قیاس نبودی. چون مردم شهر آن امن و عدل بدیدند گفتند ما را پادشاه باید که عادل باشد و ما از او به جان و زن و فرزند ایمن باشیم و خواسته ی ما ایمن بود خواه ترک باش خواه تازیک. پس درِ شهر بگشادند.»
این روایت به روشنی نشان میدهد آنچه در نظر مردم آن عصر اهمیت داشته، نه نژاد حاکمان، که دادگری آنها بوده است. در اندیشۀ ایرانی کسی میتوانست «شاهنشاه ایرانزمین» و «وارث ملک کیان» باشد که برجستهترین ویژگی هنجاری او دادگری باشد. در شاهنامۀ فردوسی به روشنی آمده است:
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
سعدی نیز زمانی که می خواهد توصیهای به انکیانوی مغولی بکند تا بتواند جانشین کیخسرو باشد، چنین میگوید:
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینۀ فریادخوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر روزی مقام پادشاهیت
نباشد همچنان باشی مکرم
بنابراین روشن است که مسألۀ «نژاد ایرانی» در میان نیست. تاریخ
ایران نشان میدهد «سرزمین» همواره بر «خون» ترجیح داشته است. آن کسی که در
سرزمین ایران زندگی می کند «خواه ترک باشد خواه تازیک» ایرانی است. شعر
فارسی گواه روشن چنین گزارهای است. چنان که بسیاری از حاکمان ترک را
شاعران ایرانی با صفاتی چون «شه ایران»، «خسرو ایران»، «سر شهریاران ایران
زمین» و «ملک ایران» توصیف کردهاند. فرخی سیستانی در ستایش محمود غزنوی
گفته است:
سر شهریاران ایرانزمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
و چندین سده بعد روحی انارجانی نیز در مدح سلطان محمدخدابنده گفته است:
پس از مدح و ثنای شاه ایران
بگویم وصف شاهنشاه ایران
شه عالم پناه عدل گستر
خدابنده محمد آل حیدر
از این مقدمۀ کوتاه اکنون میتوان به چیستیِ مفهوم «نژاد» نزد ایرانیان رسید. خطای آشکار دکتر عبدالنبی قیم درست آن جایی است که مفهوم امروزین «نژاد» را به گذشته میبرد و نتایجی دلخواه میگیرد.
فخرالدین عظیمی در کتاب «هویت ایران» توضیح میدهد: «در ایران نیز نژاد، که در زبان فارسی ریشهای کهن دارد، به ویژه آنگونه که از آثاری مانند شاهنامه بر میآید، به معنای تبار، خاندان، نسب، نسل، و نیاکان مشترکِ گروهی، و در مواردی برای یادآوری اصالت به کار رفته است و نژاده به معنای والاتبار بوده است. نژاد معادل واژههای فرنگی که مفهوم جدید «نژاد» را بازمیتابانند نبوده است و تنها در روزگار اخیر به این معنی به کار رفته است.»
معنای امروزین «نژادپرستی» را میتوان در رفتارآلمانی ها با دیگران مشاهده کرد. نژادپرستی در آلمان معاصر آموزگارانی چون فون ترایچکه (1834 ـ 1896) داشت که هوادار نظامیگری و دست درازی به آفریقا برای بازسازی شکوه آلمان بود.
او خشونت در رفتار با مردم «پستنژاد» از جمله آفریقاییها را ناروا نمیدانست. ناسیونالیسم آلمان و نظریههای نژادی، مردم آلمانی را پاکترین مردمان میدانست و دستمایهای شد برای کشتار غیرآریاییها.
این معنا از نژادپرستی هرگز در تاریخ گذشتۀ ایران بروزی نداشته است. شاهنامۀ فردوسی که همواره از سوی کسانی که ایرانیها را نژادگرا دانستهاند، مورد هجمه بوده است، خود گواه روشنی است که آشکارا نشان میدهد این چنین برداشتی از معنای «نژاد» در ذهن مردمان ایران وجود نداشته است.
فردوسی بارها تورانیها را با ویژگیهای پسندیده شان ستوده است. به توضیح سجاد آیدنلو در شاهنامه از تورانیها با چنین صفاتی یاد شده است: «خداپرستی، نیک رفتاری، خردمندی، دلاوری و پیروزی بر ایرانیان، میهن پرستی، وفاداری، انصاف و حتی در مقاطعی یاری رساندن و پناه دادن به ایرانیان و گرفتن انتقام خون آخرین پادشاه ایران. بانوان تورانی و ترک نیز در شاهنامه نقش نمایانی دارند و پاک دامنی و پوشیدهرویی و زیبایی و وفاداری و مهر و اعتماد به نفس آنها در داستانها نشان داده شده است.»
در شاهنامه از یک شخصیت بسیار ستودۀ دیگر نیز میتوان نام برد که پدر عربتبار ضحاک باشد. عربها در شاهنامه گاهی خویشاوند و گاهی یاور ایرانیان هستند (مانند: ازدواج پسران فریدون با دختران سرو یمن، پیوند زال با رودابه تازی تبار، ازدواج کاووس و سودابه هاماورانی / یمنی، حضور بزرگان و سپاهیانی از آنها در لشکرآرایی کیخسرو در جنگ با افراسیاب) از سوی دیگر، فردوسی هرگز ایرانی ها را مردمانی یکسره به دور از کاستی ها و کژی ها ندیده است.
دل پارسی با وفا کی بود؟
چو آری کند، رای او نی بود.
به توضیح دکتر زاگرس زند:
«اگر ایرانیان نژادپرست باشند میبایست این ویژگی در فرهنگ ایران نهادینه شده باشد و نیز میبایست در شاهنامه نمود داشته باشد، چرا که شاهنامه بازنماینده همه منشها و خوی و خیم های ایرانیان از روزگار اسطوره تا پایان ساسانیان است. همچنین شاهنامه متنی حماسی و بسیار ایرانگرایانه است، پس بهترین جا برای نمود ویژگی نژادپرستی ما میتوانست باشد. متون حماسی به ویژه حماسههای بزرگ جهان به خاطر تمرکز بر مفهوم جنگ، دلیری، نژادگی، و افتخارات و غرور ملی، کم و بیش در همۀ تمدن ها با بنمایهها و اشارههایی نژادپرستانه یا قومگرایانه آمیخته هستند ولی در کمال شگفتی شاهنامه از مفاهیم نژادپرستانه و تحقیر دیگر ملل خالی است. در شاهنامه به هنگام و درجای خود هم ایرانیان نقدشده اند و هم دیگر ملل ستوده شدهاند.»
بنابراین چگونه میتوان تاریخ ایران را نژادپرستانه خواند؟ به تعبیر مقصود فراستخواه: «اگرچه در ادبیات ما نشانه هایی محدود از سخنانی در ذم عربهای خاصی در دورههای خاصی هست ولی نمی توان بر اساس چند مصرع منسوب به فردوسی یا موارد معدود دیگر از ادبای قدیم و جدید و روشنفکران به چنین قضاوتی درباب نژاد عرب و کل عربها رسید. مجموعۀ بزرگ ادبیات ما را مقایسه بکنید با موارد معدود. این همه عبارتهای عربی و این همه استناد به دانشمندان عرب زبان و این همه حتی توجه و تحسین دربارۀ متفکران عرب از ابوالعلای معری تا عبده و طه حسین و غیره و غیره میبینید. بزرگترین دانشمندان ما در طول تاریخ آثار فلسفی و تاریخی و علمی و جغرافیایی و موسیقایی و علمالاخلاق خود را به زبان عربی تدوین کرده اند. پس شواهد کافی اصلا نیست که ما بتوانیم بگوییم ملت ایران به صورت ذاتی با ملت عرب سر ستیز دارد.»
آقای عبدالنبی قیم بر این باور است که ناسیونالیستهای ایرانی در یک صد سال اخیر با مغالطههای خود قصد توجیه و تبرئۀ شعوبیه را داشتهاند. روشن است که ایشان تاریخ نهضت شعوبیه را از نقطۀ دلخواه خود شروع کرده است. یعنی جایی که شاعران شعوبی، عربها را تحقیر کردهاند.
این در حالی است که به باور بیشتر مورخین، نهضت شعوبیه در شروع ساماندهی خود، در پی آن بود که فرهنگ ایرانی به رسمیت شناخته شود. به مرور و با سرکوبها و تحقیرهای گستردۀ دستگاه خلافت بود که این نهضت به مسیری دیگر کشانده شد و از سر ناچاری در پاسخ به کتابهایی چون «فضل العرب علی العجم» می بایست کتاب «فضل العجم علی العرب» را بنویسد.
آقای دکترعبدالنبی قیم اگر کتاب «چالش میان فارسی و عربی» آذرتاش آذرنوش را به درستی خوانده بود، به نتیجۀ دیگری دربارۀ نهضت شعوبیه میرسید.
ایشان به طعنه خطاب به آقای رضا شاهملکی نوشته اند «شما اگر واقعا دکترای تاریخ اسلامی هستید آیا کتاب های مورخین ایرانی را نخواندهاید؟» اما باید از خود ایشان پرسید آیا شما تاریخ آن همه تحقیر ایرانیها در سده های نخستین اسلامی را نخواندهاید؟
نخواندهاید که زمخشری نوشته است: «سپاس خدایی را که عربی را بر همه زبانها فضیلت بخشید». نخواندهاید که ثعالبی گفته است:« هر کس که خدایش رهنمون شده باشد ایمان می آورد عرب بهترین امتهاست و عربی بهترین زبانها». و آیا هرگز این شعر عربی شاعر دربار صاحب بن عباد را نخوانده اید:
السنا الضاربین جزی علیکم
و ان الجزی اولی بالذلیل
(مگر نه آن که بر شما جزیه نهادیم؟ و جزیه خود زیبنده فرومایگان است)
اکنون که زمانی دراز سپری شده است و مردمان گوناگون این سرزمین،
زیستی مسالمتآمیز دارند و خود را ایرانی میدانند، چه جای باز کردن
سرِزخمهای تاریخی؟
ولی این مثالها شاید به جناب دکتر قیم یادآوری کند که تاریخ را نمیتوان وارونه خواند. از ایشان که شخصیتی دانشگاهیاند شگفتآور است که برخوردشان با متون تاریخی چنین گزینشی و غیر انتقادی باشد.
بنا اگر براین باشد آنگاه میتوان به کتاب «پادشاهی میسان و اهواز یا احواز» خود ایشان اشاره کرد و با آوردن این گزارۀ تاریخی از آن کتاب که «در هیچ نوشتهای یا هیچ کتاب تاریخی یافت نشده که قبل از 367 هجری نام خوزستان در آن آمده باشد. حتی محمدبن جریر طبری متوفا به سال 310 هجری مولف یکی از معتبرترین و معروفترین کتب تاریخ عهد باستان و دوره اسلامی، نامی از خوزستان نیاورده است» همۀ اعتبار دانشگاهی ایشان را به مخاطره انداخت. چرا که بر خلاف گفتۀ ایشان در کتاب تاریخ طبری آشکارا به نام خوزستان اشاره شده است. (جلد 10، ص 23)
از این رو برکشیدن عبارتی گزینشی از کتاب آخوندزاده، یا محمود افشار و یا سفرنامه جیمزموریه نمیتواند روشی علمی باشد. و از آن نمیتوان تاریخی نژادپرستانه برای ایران تراشید.
چرا جناب آقای عبدالنبی قیم در کنار نام آوردن از دیگران، اشارهای به نوشتههای سیدحسن تقی زاده نمیکند که در شمارهای از کاوه به تاریخ «17 ژوییه فرنگی 1920 میلادی» در نقد تندرویهای ناسیونالیستی نوشته است:
«یکی از بدترین غلط کاریها مخلوط کردن حسیات و هوس و تعصب است در علم حقیقی و این فقره بدبختانه در ملل خام و تازه چرخ که بجاده ملت پرستی میافتد زیاد دیده میشود و مخصوصا اغلب وطن پرستی خود را میخواهند در علم داخل کرده و دلایلی از علم برای مدعیات ملی خود پیدا کنند ولی همه جا علم را مشوب کرده و آن نور آزاد و انسانی بین الملل و پاکیزه را بتعصبات مفاخرات اقوام تاریک میکنند. بارزترین مثال این فقره در ملت عثمانی و مخصوصا ترکان جوان است که باعلم تاریخ و علم زبان و علم معرفت اقوام بطور دلخواه و بچگانه بازی میکنند تا بدین وسیله مفاخر کم مایه خود را زیاد کنند. این مرض اگرچه در ایران بآن شدت نیست ولی آثار سرایت آن گاهی دیده میشود. بعضی جراید ایران بودای هندی و صلاح الدین ایوبی را ایرانی کردند، علوم بابل و یونان را مکتسب از ایران دانستند. قسمت زیادی از این غلط کاری ناشی از مرض «سیاسی گری» است که در این زمان در ایران وبائی شده و باعث تولید و رواج آن چیزی گشته که ما همیشه از آن به «وطن پرستی کاذب» یا غلطی تعبیر میکنیم.»
آقای قیم در نقد جناب شاهملکی نوشته اند: « او حتی یک سفرنامه را به عنوان نمونه به عنوان شاهد و گواه ادعای خود ارائه نمی کند تا ما ببینیم این سخن تا چه اندازه درست است.»
اگر حضرت ایشان در جایگاه محقق تاریخ، سفرنامه های جهانگردان خارجی را نخواندهاند، که جای بسی شرمساری است و اگر خواندهاند و به گزارشهای بسیاری دربارۀ مهماننوازی و مداراگری ایرانیان، در این سفرنامهها برخورد کردهاند، پس چه جای مطالبۀ سند؟
شگفت انگیز که آقای دکتر عبدالنبی قیم دربارۀ مهمان نوازی ایرانیان که زبانزد تاریخ است، خود را به بی خبری زدهاند. هرچند به تعبیر اسپینوزا جهل، دلیل نمیشود. بااین همه برای آگاهی ایشان بخشی از سفرنامۀشاردن، جهانگرد مشهور عصر صفوی را به شهادت میآورم:
«آنچه بیش از هرچیز در میان عادات و آداب ایرانیان ستایش را شایسته است، انسان دوستی و مردمی بودن آنان در حق بیگانگان است: پذیرایی و اقبالی که از بیگانگان می کنند و حمایتی که درباره ی آنان دارند، مهمان نوازی آنان نسبت به همه مردم، بردباری و وسعت نظر آنان در قبال مذهبی که خود ناحق و کاذبش می شمارند و حتی منفورش می دارند همه در خور مدح است.»
استناد ایشان به گوبینو برای نشان دادن نژادپرستی ایرانیان نیز، هیچ توضیحی نمیتواند داشته باشد غیر از آنکه ایشان هرگز همۀ کتاب او را نخوانده است. شگفتی ایشان از تعبیر «جهانگرا» بودن ایرانیان نیز خود مایۀ شگفتی است.
بهتر است که ایشان یک بار ـ حتی سرسری ـ کتاب «جهان ایرانی و ایران جهانی» محسن ثلاثی را بخوانند. حتما پاسخ خواهند گرفت. از ایشان که جابه جا نویسندۀ یادداشت «چرا ایرانیان نژاد پرست نیستند؟» را به خطا متهم به نادرست خواندن تاریخ کردهاند، انتظار می رود که خود نگاهی علمی و روشمند به تاریخ داشته باشند.
البته که نمیتوان با برخی نوشته های ناسیونالیستهای عصر مشروطه و دوران پهلوی همدلی داشت، اما دستکم میتوان شرایط آن روزگار را درک کرد. روح آزردۀ ایرانی که از ناملایمتیهای بسیار رنج میبرد، چاره را در بازسازی شکوه باستانی میدید و در این مقطع به چالۀ برداشتهای نادرستی از تاریخ نیز افتاده بود و از سوی دیگر مبتلا به نوعی خودانتقادی بیمارگونه نیز شده بود. درک نژادپرستیِ موردی، واکنشی و موقعیتی، اینگونه هموار خواهد شد.
جناب دکترعبدالنبی قیم اگر به جای طعنه زدن به دکتر سید جواد طباطبایی، کتابهای ایشان را خوانده بود، آنگاه میدید که دکتر طباطبایی خود بزرگترین منتقد روشنفکران عصر مشروطه بوده و بسیار دقیق تر و علمیتر از ایشان درک نادرست کسانی چون ملکم خان و آخوندزاده را از مفهوم «ملیت ایرانی» نشان داده است.
از این نکته نیز نمی توان بیاشاره گذشت. استناد ایشان به کتابی چون «خلقیات ما ایرانیان» جمالزاده حقیقتا شگفتآور است. کاش ایشان کتاب «ما ایرانیان» مقصود فراستخواه را خوانده بود تا پی به بی اعتباری کتابهایی چون «خلقیات ما ایرانیان» در توضیح فرهنگ ایرانی میبردند.
بگذارید سخن پایانی با توضیحی دوباره دربارۀ تفاوت معنای نژاد در گذشته و امروز، از زبان دکتر سیدجواد طباطبایی باشد:
«کلمه ایران که بیش از هزار بار فقط در شاهنامه و سایر منابع ما تکرار شده، ناظر بر یک واقعیت بسیار پیچیده است که به سادگی نمیتوان آن را انکار کرد و استعمال آن را در کنار مفهوم قدیمی «نژاد»، نژادپرستانه خواند. دانشگاه ما دانشگاه ایرانی نیست، زیرا با کلمات خودش که مفاهیم خاص ایران است، نمیتواند صحبت کند. یعنی وقتی دانشگاهی ما و غیردانشگاهی ما کلمه «نژاد» را به کار میبرد، آن را از شاهنامه اخذ نکرده و نمیداند آنجا معنایش چیست، بلکه آن را در ترجمه انگلیسی و سایر زبانهای دیگر به کار برده است، در اینجا «نژاد» به معنای نژادهای بیولوژیک جدید مثل سفید و سیاه و… است، در حالی که استعمال قدیمی نژاد در شاهنامه مطلقا به معنای بیولوژیک امروز نیست. به همین خاطر است که این ادعا که تعبیر ایرانشهری مضمونی شووینیستی و فاشیستی است، کاملا خطاست زیرا کسی که چنین ادعایی میکند، نمیداند این کلمات (مثل نژاد) در فارسی کهن چه معنایی دارند. حداقل ٢٠٠٠ سال است که در ایران اقوام متفاوت زندگی کرده اند و در میان ایشان هرگز رابطهای که در نژادپرستی جدید اروپایی به وجود آمده، ظاهر نشده است. رستم که بزرگترین پهلوان ملی ما است، از طرف مادر آریایی نیست و نسبش به ضحاک میرسد. بنابراین رستم هم مثل همه ما آمیختهای است از اقوام مختلف این کشور و اهمیتش در وحدتی است که از سیستانی و نسل ضحاک با آریایی ایجاد میکند. اهمیت این پهلوان در این است که در عین آمیختگی از یک اصل مهم یعنی اصل پهلوانی و اصل خرد و اصل داد دفاع میکند. کمال تاسف است که با ندانستن، عمر و هزینه دانشجویان را تلف میکنیم.»
بیشتر بخوانید:
رضا شاهملکی*
چنان که در همین تارنما خواندید یک بازیکن فوتبال در اروپا/ اسپانیا و مسابقات سراسری آن (لالیگا) به دلیل اینکه سفیدپوست نبوده مورد توهین نژادپرستانه قرار گرفته و اشکریزان از زمین خارج شده است.
چند سال پیش در پی رفتار بیرون از نزاکت تماشاگران فوتبال در
بحرین در هنگام پخش سرود ملی ایران، بسیاری این رفتار را به طور طبیعی (اگر
چنین نمیبود غیر طبیعی بود) نکوهیدند.
در این میان آقای آذری جهرمی وزیر ارتباطات سابق در توییتی، طعنهای را متوجه بحرینیها ساخت. بیدرنگ اما صادق زیباکلام استاد مهندسیخوانده دانشگاه تهران -که معمولا پا در کفش اهل تاریخ هم میکند- همراه با یوسفعلی اباذری و دو سه تن دیگر (مانند فکوهی) موضع گرفت و گفتار آقای وزیر را چون همیشه به نژادپرستی ایرانیان پیوند داد.1
پیشتر، به دیدگاههای امثال زیباکلام و اباذری - که این دومی گاه حتی به دلیل رزومۀ ناچیز و کاستیهای پژوهشی جامعهشناس بودنش هم با تردید روبه رو شده-2 پرداختهاند و نقدهای بایستهای به اندیشههای ایرانستیزانه آنها نگاشته شده است. در اینجا نیت پرداختن به افکار و آرا زیباکلامها و اباذریها نیست.
هدف از این نوشتار، بررسی فکتهای تاریخی است تا هم دانشآموختگان
علوم فنی-مهندسی را که اشتباهاً در زمین تاریخ بازی میکنند سودمند آید و
هم به قول کرمانیها راهی به دهی ببریم!
گویا ملا عبدالقادر بداونی مورخ گورکانیان هند بود که گفته تاریخ خط سیرهای فرعی فراوانی دارد. بیتوجهی به این خط سیرهای فرعی و نتیجهگیری عقیم موجب آشفتگی سخن میشود.
سخن گفتن از گروههای انسانی و مردمانی و ملتی، تنها و تنها در سایه سنجش آکادمیک و پژوهشهای مستند پذیرفته است. جز این، میشود نظریات پا در هوای دوستان جامعهشناس و مهندس و مردمشناس که عبارت: “فلسفهبافی بی زحمت سندیابی” مناسب آن است!
نژاد پرستی، از معنا تا اتهام: آیا ایرانیان نژاد پرستند؟
باید دید ملاک داوری متهمکنندگان چیست؟ اصولا ایرانیان از باستان تا کنون جهانگرا بودهاند. موقعیت جغرافیایی آنان در چهارراه حوادث و رفتوآمدهای عالم بوده است. برخلاف چینیها به دور خود دیوار نکشیدهاند. سفرنامههای گذشته و امروز غیر ایرانیان، از برخورد گرم مردمان ایران با بیگانه روایت دارند.
شوق و کنجکاوی زیادی بین ایرانیان دیده میشود برای همزبانی با بیگانه. اگر ایرانیان آنگونه که میگویند نژادپرستاند میبایست این رفتار در برابر هر غیر ایرانی دیده شود. حال آن که رفتار ایرانیان حتی مقابل سیاهان آفریقایی که از فقیرترین و توسعهنیافتهترین ممالک دنیایند اینگونه نیست بلکه گرم و از سر کنجکاوی است. (بر خلاف مشکلاتی که در غرب دارند). آری، نژادپرستی در ایران ریشهای ندارد و این گفتمان در جامعه ایرانی هرگز گفتمانی غالب نبوده است.
منکران بگویند چند مقاله یا کتاب و نظریه از اندیشمندان ایران در
دست است که از برتری ذاتی نژاد سفیدپوست ایرانی بر غیر ایرانی سخن رانده
باشد؟ در کدام ورزشگاه ایران با شعارهای نژادپرستانه نسبت به خارجیها
روبرو بودهایم؟
بگذارید روشنتر و دقیقتر سخن بگوییم. مفهوم نژادپرستی مفهومی غربی است. نژادپرستی، ادعای تبیین زیستشناختی گروههای انسانی است. این فرضیه مدرن و جدید است و اطلاق این مفهوم اروپایی بر جوامع شرقی و مشخصاً ایران، بدون توجه به سیر تاریخ ایران و پیچیدگیهایش از سرِ ناآگاهی است. بنیاد نژادپرستی بر نابرابری ژنهای نوع بشر است. ایرانیان بر خلاف جهان غرب چند جنگ را علیه قوم و ملتی دیگر با این ادعاها به راه انداختهاند؟
ایرانیان، اعراب، افغانستانیها
آشکار است که این هیاهوها بر مواجهه ایرانیان با مردمان یک کشور خاص (افغانستان) و قومی خاص (اعراب) تاکید میورزد. اما آیا هیاهویی از سر ناآگاهی است یا فلسفهای بنیادین و محکم از آن پشتیبانی میکند؟
بیشترین عاملی که موجب شده برخی (با سابقه تاریخی کوتاه) نژادپرستی را شایسته ایرانیان بدانند بر رفتار بعضاً نادرست گروه کوچکی از هممیهنان با مهاجران افغانستانی و نیز الفاظ قطعا ناشایستی که گروهی دیگر علیه اعراب به کار میبرند استوار است.
نمونههای دیگر یا نیست یا بسیار خُرد و بیاهمیت است و به چشم نمیآید. همین رفتار هم جز بحث اعراب سابقه تاریخیی ندارد و برای همین، بینش تاریخی برای داوریهایی اینچنین بسیار ضروری است. پیشتر گفتیم اگر نژادپرست میبودیم باید در رویارویی با فنلاندیها یا مالزیاییها یا مردم کامرون نیز چنین رفتاری در پیش میگرفتیم حال آنکه چنین نیست.
در مورد افغانستانیها، این میهمانان خوانده و بعضاً ناخواندۀ
چند دههایِ جامعه ایرانی زیاد سخنی نخواهیم گفت. توهین یا تحقیر آنان به
هر شکل نکوهیده است. اما باز باید به خط سیرهای فرعی توجه نشان دهیم.
بسیاری از ایرانیان به خصوص چون من اگر اهل خراسان باشند، تا چشم باز
کردهاند در هر کوچه و خیابان با میهمانان افغانستانی آواره از جنگ و…
روبرو بودهاند.
این رویارویی هم عموماً با مردمانی مظلوم و فقیر و کمتوان اتفاق افتاده است. گرفتاری طولانی افغانستان این فرصت را نداده تا ایرانیان با یک پزشک یا مهندس یا بازرگان و دانشمند و معلم و … افغانستانی روبهرو باشند. همین امر به طور طبیعی و مبتنی بر نظریههای اجتماعی، بر پیشداوری و سو گیری ذهنی میزبان اثر منفی میگذارد. کما این که مواجهه با شاعران مشهور و محبوب افغانستانی در ایران بسیار مثبت است.
انصاف اگر بدهیم دوست بدی برای این مهمانان چند دهه ای کشورمان نبودهایم و حتی با وجود دشواریهای امنیتی همیشگی سرزمینشان و ناامنی در مرزهایشان و ترانزیت هولناک مواد مخدر و نامهربانی در آب هیرمند و …، آنها سالهاست که در خانه ما میهماناند، به هر کجا که خواستهاند سفر کردهاند، در جامعه ایرانی پذیرفته شدند، کار کردهاند، در سالهای تنگ و سخت جنگ در نان و آب با ما شریک بودهاند، از سهم نفت و گاز و معادن این سرزمین نصیب بردهاند، فرزندانشان در کنار خود ما و در مدارسمان درس خواندهاند، مدرسانی چون من فراوان به آنها بیهیچ نگاه جهتداری درس دادهاند و در مجموع، از ما بسیار بیشتر به این همسایگان شیرینسخن رسیده تا از آنها به ما!
با این حال ملالی هم نیست. اما جواب خوبیهای ایرانیان برابر این همسایگان شرقی که دست استعمار هم آنها را از سرزمین مادری جدا انداخته، این قبیل اتهامات نیست. آیا چشم بر همه اینها بستن رواست و فقط دیدن رفتار عدهای که عموماً هم از حوزه زبانی و کلامی فراتر نمی رود، برای کوبیدن و بدهکار کردن و نژاد پرست خواندن ایرانیان درست است؟
ایرانیان و اعراب، آگاهی تاریخی
اما در باب اعراب سخن فراوان است و به درازا خواهد کشید. اینجا آگاهی تاریخی و ریشه های تاریخی بیشتر خود را نمایان میکنند. ناخرسندی برخی از ما نسبت به اعراب (آنگونه که زیباکلامها و اباذریها و برخی خود روشنفکر خوانده! ها ادعا دارند و با چماق نژادپرستی بر سر مردم میکوبند) بحث نژادی نیست.
به خوزستان بروید و همزیستی ایرانیان عربزبان با بختیاری و لر و فارس و … را در کنار هم ببینید. در ایران دیدگاه ناخوشایندی اگر به اعراب هست، بسیار نوتر است از نامهربانی اعراب به ما. چه با هویت ایرانی و چه با مذهب شیعه. آغاز کننده توهین به ملیت و هویت دیگری ایرانیان نبودهاند. اگر تاریخ میخوانید سری به دوران بنیامیه و قرون نخستین بزنید تا بدانید کدام گروه دیگری را بنده و عجم خوانده است!
کدامیک تحقیر زبانی و هویتی را آغاز نموده است؟ ببینید کدامیک
نامهای تاریخی جغرافیایی کشور دیگر را دگرگون میکند (خلیج فارس). کدام
گروه بوده که در جنگ 8 ساله پول و سلاح و یار و دیار را در اختیار بعثیها
گذارد. سری به شبکههای اجتماعی پرطرفدار اعراب بزنید تا ببینید کمترین لفظ
زشتی که برای ایرانیان به کار میبرند مجوس است.
ببینید کدام یک است که بزرگان علمی دیگری را به نام خود مصادره میکند؟ مگر همین اعراب نیستند که نام شهرهایشان و مکانهای عمومیشان را قادسیه می گذارند؟ مگر آنها نیستند که در کتابهای درسیشان ایرانیان را دشمن میخوانند؟
مگر همین اعراب ( برخی از دولتهای عرب مقصود است) به خاک ما و جزایر ما چشم ندارند؟ این سوالات را نیز باید از صادق زیباکلام پرسید! نگارنده البته در پی دمیدن بر این آتش نیست و خود در خوزستان دوستانی دارد عرب و عربزبان که در زمره بهترین نزدیکانش هستند. اما حکایت تبیین های اینچنینی و کوبیدن اخلاق ایرانیان، حکایت یکطرفه به قاضی رفتن است و راضی برگشتن. و البته توهین و تحقیر و … از سوی هر گروه و ملتی ناپسند است.
مسئله قومی: عرق و تعصب جهانی
عرق و تعصب قومی (اتنوسنتریزم) شاید آن چیزی است که از سوی منتقدان پر سر و صدای داخلی به نژاد پرستی تعبیر شده است. عرق و تعصب قومی در ایران هست و نمیتوان نادیده اش گرفت. البته آسیبهایی نیز به دنبال دارد و اصولا بیشتر ممالکی که سابقه حیات طولانی تاریخی دارند و مرزهایشان قراردادی به وجود نیامده از آن بی نصیبی نیستند.
این مفهوم ناظر بر این است که فرهنگ ما برتر است. بر نژاد چشم ندارد. با متر و معیارهای درونی خودمان هم سنجیده میشود. مثلاً ملخ را چندش آور میدانیم و خوردن آن از سوی عده ای اعراب را دال بر پستی فرهنگ آنان میشماریم. اینگونه تعصبهای قومی خاص ایران هم نیست و در سرتاسر جهان و میان مردمان هرگوشه دنیا بازتاب دارد. در اسپانیا نسبت به کاتالانها، در تایلند علیه برمهایها، در ایتالیا نسبت به سیسیلی ها و … نمونههایی از این دستاند.
البته که رفتاری نکوهیده است و به دور از پیوندهای والای انسانی.
اما صرفاً آورده شد تا بگوییم خاص ایران نیست و اتفاقاً در ایران کمتر
است، از آنرو که ایرانیان قرنها است که گروههای جمعیتیشان به اسم ایرانی
در هم تنیده شده اند. برای ازدواج در ایران، دونفر که نیتی بر این کار
دارند، آخرین چیزی که به آن توجه کنند شاید قومیت باشد.
ناسیونالیسم همان راسیسم نیست
تاکنون آنچه که در اندیشه کسانی چون زیباکلام و اباذری و فکوهی و… در مواجهه با هویت ایرانی دیدهام (آیا اصلا چیزی به اسم هویت ایرانی را به رسمیت میشناسند یا نه؟) این است که جامعه ایرانی عاداتش سرتاسر ناپسند است!
این گروه در پی هر حادثهای که به نوعی ایرانیان در مرکز آن باشند، سوار بر موج شده و دیگران را بر ارابه آرمانهای نادرست خود میبندند. باید از زیباکلام پرسید که آیا از آگاهی تاریخی ایرانیان به ایرانی بودن خود نگران است؟ این دوستان تعمداً یا از روی ناآگاهی ناسیونالیسم را با راسیسم یکی میگیرند. اصولاً ناسیونالیسم مفهومی مثبت است و منفی نمیشود.
بنا بر این، ناسیونالیسم یا وطندوستی هرگز در تقابل با آموزه های مذهبی نیز نیست و اتفاقاً در ایران با مفهوم مذهب نیز تنیده شده و در جهان اسلام هویتی مجزا به مردم ایران داده است. گفتهاند که مهدی خان زعیمالدوله نویسنده مفتاحالمفاتیح (در رد بابیگری) یک وطنپرست حقیقی و ممتاز بود. فریدون آدمیت نیز در یکی از گفتوگوهایش تاکید داشت که ما چیزی به نام وطن پرستی منفی نمیشناسیم.
سخن آخر
شوربختانه بخشی از جامعه شناسی ایرانی دچار ضعف در نقد، و ارائه درمانهای ذاتگرایانه بیثمر برای دردهای واقعی است. اینان به جای تبیین خردمندانه دردها ، خود بخشی از این دردند! آنها به خود از دیدگاه یک اروپایی مینگرند و نه با چشمان یک ایرانی. در هراس اینکه نژادپرست خوانده نشوند عقبگرد میکنند تا از بام میهن ستیزی فرو افتند. جامعه ایرانی البته محتاج نقد است. اخلاق و عادات ناپسند نیز کم نداریم. اما خودزنی ملی با نقد دلسوزانه متفاوت است.
***
* دکتر در تاریخ ایران دوره اسلامی
۱. نگاه کنید به پرونده اختصاصی ماهنامه فرهنگ امروز درباره مواضع برخی روشنفکران ایرانی چون اباذری و زیباکلام علیه زبان و هویت ملی تحت عنوان: (علیه ایران) شماره ۲۵. اسفند ۹۷
۲. نگاه کنید به گفتوگوی دکتر رضا عظیمی با ایلنا در نقد مواضع غیر آکادمیک یوسفعلی اباذری. آبان ۹۷
عبدالنبی قیّم / نویسنده و پژوهشگر
در روز سه شنبه دوم خرداد 1402 سایت عصر ایران، مطلبی از آقای رضا شاهملکی تحت عنوان "نژادپرستی در اروپاست نه در ایران/ چرا ایرانیان نژادپرست نیستند؟" منتشر
شده است، از آنجا که نوشتۀ ایشان یک متن احساسی و از روی تعصب و پر از
مغالطه است، برای تنویر ذهن ایشان و برملا کردن مغالطههای او وجیزۀ زیر
نوشته میشود.
اصولاً در علم و به ویژه درعلوم انسانی تعصب جایز
نیست چون تعصب، چشم را کور و گوش را کر و راه عقل را میبندد. آقای
شاهملکی علیرغم وجود قرائن متعدد، منکر بعضی چیزها میشود و علاوه بر آن
اصطلاح من درآوردی خلق میکند و به سان سیاستبازان، نژادپرستی را یک مفهوم
غربی میداند اما ناسیونالیسم را خیلی خوب و مثبت میداند. گویی
ناسیونالیسم یک مفهوم و یک واژۀ غربی نیست. او بی آنکه برای مدعای خود یک
شاهد و گواه بیاورد آسمان و ریسمان را به هم میبافد تا حقیقتی را انکار
کند.
ایشان در بخشی از نوشتۀ خود آورده است: "سخن گفتن از گروه های انسانی و مردمانی و ملتی، تنها و تنها در سایۀ سنجش آکادمیک و پژوهش های مستند پذیرفته است."
این سخن کاملاً درست است و ما هم بر
آن تأکید میکنیم. این جمله از معدود جملات درستِ نوشتۀ آقای شاهملکی است
که شاید تعداد آن ها در این متن به اندازۀ انگشتان یک دست نرسند.
او در این متن هرچه نوشته از خود نوشته
است. حتی برای ادعاهای خود یک منبع و سند معتبر و آکادمیک نیاورده است. اگر
حرف او را قبول کنیم که سخن گفتن از گروههای انسانی تنها و تنها در سایۀ
سنجش آکادمیک و پژوهشهای مستند پذیرفته است؛ با این وصف مطلب ایشان چون
فاقد این شروط است پذیرفتنی نیست.
او به آقایان صادق زیباکلام و یوسفعلی اباذری و ناصر فکوهی
که اساتید شناخته شدۀ دانشگاه و چهرههای آکادمیک هستند حمله میکند و آن
ها را "خود روشنفکر خوانده" مینامد. نگارنده درصدد دفاع از این بزرگواران
نیستم و ممکن است با افکار و نظرات آنها موافق نباشم. اما بیاحترامی و
اهانت را جایز نمیشمارم. آقای شاه ملکی میباید به عوض این حرفها، با
دلیل و منطق، اشکال و ایراد سخن آنها را به ما نشان دهد نه اینکه به مخالف
خود بیاحترامی کند.
در ادامه نوشته است:"اصولا ایرانیان از باستان تاکنون جهانگرا
بوده اند." نمیدانم "جهان گرا" یعنی چه؟ و به چه معنی است؟ این کلمه نه
در فرهنگ دهخدا و نه در فرهنگ معین و نه در فرهنگ عمید و نه در فرهنگ سخن
از دکتر حسن انوری و نه در فرهنگ فارسی امروز از غلامحسین صدری افشار
وجود ندارد. تنها جایی که نامی از واژه مشابه آن آمده نام یک آیین است به
اسم "جهانگرایی توحیدگرا". قدر مسلم منظور نویسندۀ ما این فرقه نیست. چون
این فرقه جدید است و از دل مسیحیت بیرون آمده است. به هرحال این یک واژۀ من
درآوردی و فاقد بار معنایی است. نمی دانم ایشان چرا از واژه های متداول و
متعارف استفاده نکرده است؟
بعد می نویسد "سفرنامه های گذشته و امروز غیرایرانیان، از برخورد گرم مردم ایران با بیگانگان روایت دارند."
او حتی یک سفرنامه را به عنوان نمونه به عنوان شاهد و گواه ادعای خود
ارائه نمیکند تا ما ببینیم این سخن تا چه اندازه درست است. البته موضوع
مقاله و عنوان آن نژادپرستی است و نه "برخورد گرم " یا برخورد سرد.
نژادپرستی را با برخورد گرم و سرد نمیسنجند.
با وجود این برای اینکه مغالطۀ او را نشان دهیم، به ایشان می گوییم بروید کتاب " خلقیات ما ایرانیان" تألیف محمدعلی جمالزاده
را بخوانید. در این کتاب جمال زاده از قول چند تن از فرنگیان که
سفرنامههایی دربارۀ ایرانیان نوشته اند، خیلی چیزها را عیان ساخته که خلاف
ادعای آقای شاه ملکی است.
مهمترین و معروفترین آن ها سفرنامه جیمز موریه تحت عنوان "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" است. بروید کتاب " تاریخ ایران" تألیف سرجان ملکم را بخوانید که یک فصل آن به عادات ایرانیان اختصاص دارد و بدترین سخن آن در صفحۀ 565 است.
بروید آنچه گوبینو در صفحۀ 282 و صفحۀ 283 و صفحۀ 285 و صفحۀ 228 و صفحۀ 161 از کتاب "سه سال در آسیا" دربارۀ ما نوشته را بخوانید. گوبینو فقط در این کتاب به این مطلب نپرداخته بلکه در کتاب دیگرش "مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی"
در صفحۀ 99 هم مطالبی دربارۀ ایرانیان گفته است. تازه این گوبینو کسی است
که معتقد بود نژاد آریا برتر از همۀ نژادها است و ایرانیان را آریایی اصیل
میپنداشت. به همین دلیل در غرب به عنوان پدر نژادپرستی شناخته می شود.
نوشتهاند "مفهوم نژادپرستی مفهومی غربی است."
این سخن آن قدر غیرعلمی است که ارزش پرداختن ندارد. این گفته، خواننده را
به یاد آن هایی میاندازد که میگفتند دموکراسی یک مفهوم غربی است.
علت این سخن آنها معلوم بود و عاقلان به
خوبی هدف آنها را میدانند. آقای شاهملکی، علم غربی و شرقی ندارد. مگر
شما که امروز از تلفنهمراه و اینترنت و هزار وسیله دیگر استفاده میکنید،
این ها غربی نیستند؟ مگر شیزوفرنی، آلزایمر، پارکینسون و دهها بیماری دیگر
غربی نیستند؟ مگر ناسیونالیسم که شما خیلی از آن خوشتان می آید و در این
مقاله از آن به نیکی یادکردید، غربی نیست؟
در ادامه برای توجیه عرب ستیزی و نژادپرستی مینویسد:" کدام گروه، دیگری را بنده و عجم خوانده است؟"
همین سخن و سخنان بعدی او نشان دهندۀ این حقیقت است که او قبول دارد برخی
ایرانیان، عرب ستیز و نژادپرست هستند و حالا درصدد توجیه آن برآمده است.
اولا اگر منظور از "بنده" همان "مولی" است باید به شما بگویم این سخن شما صددرصد غلط است. واژۀ مولی و جمع آن موالی که مسلمانان بر مسلمانان غیرعرب اطلاق کردند به هیچ وجه به معنی بنده نیست.
این از آن مغالطه های نویسندگان ناسیونالیست یک صد سال اخیر است که برای توجیه و تبرئه شعوبیه آن را خلق کردهاند و در کتاب زیرچاپ خود به طور مفصل به این مطلب پرداختهام. عجالتاً سخن ایرانشناس معروف ریچارد فرای
را ذکر میکنم. فرای می نویسد: اصطلاح موالی در منابع برای کسی که به
اسلام گرویده بود به کاررفته است. مفهوم این واژه در قرآن به معنی "یار" یا
"پشتیبان" است ( فرای، ص 78).
اما دربارۀ واژۀ عجم، بدنام کردن
واژۀ عجم نیز مثل واژۀ "موالی" حاصل کار نویسندگان ناسیونالیست و به تعبیر
اولی نویسندگان نژادپرست یک صد سال اخیر است و باز هدف آن ها کینه توزی و
نفرت پراکنی بوده است.
عجم در زبان عربی به معنی 1- ایرانیان 2 – کشور ایران است (عبدالنبی قیّم،ص 714) به همین دلیل تمام نویسندگان و شاعران پارسی زبان از صدر اسلام تا یک صد سال اخیر آن را به معنی پارسیان به کاربردهاند و هیچ گاه آن را بد ندانستهاند.
ابوالفضل بیهقی بارها کلمۀ عجم را در کتاب خود، تاریخ بیهقی به کار برده است ( به عنوان مثال صفحات 112 و 275). فردوسی در بیت 124 از بخش یک شاهنامه که دربارۀ پادشاهی اشکانیان است این بیت را می گوید:
کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم
او در جای دیگر در بیت 18 از بخش 17 پادشاهی یزدگرد می گوید:
همش رأی و هم دانش و هم نسب چراغ عجم آفتاب عرب
مثال ها آنقدر زیاد هستند که برای ذکر آنها یک کتاب جداگانه باید نوشت.
اما سؤال ما از نویسندۀ محترم این است که به فرض محال موالی و عجم معنی
بد دارند، کِی و در چه زمانی به شما مولی یا عجم گفتهاند؟ امسال، پارسال،
ده سال پیش، صد سال پیش؟ کِی؟ مگر نه این است که این کلمات را 1400 سال
پیش به کار میبردند؟ این چه منطق و استدلالی است که کینۀ 1400 سال پیش را
به دل میگیرید؟ این چه کینه و نفرتی است که بعد از 1400 سال در اندیشۀ
انتقام هستید؟ و چرا شما این کینه و نفرت را بر سر مردمانی خالی میکنید که
هیچ نقشی در آن ندارند؟ فقط به جرم اینکه هزار نسل پیش، چنین کلماتی را به
کار میبردند.
ایشان در ادامه و برای توجیه و تبرئه عربستیزی و نژادپرستی مینویسد: "کمترین لفظ زشتی که برای ایرانیان به کار می رود "مجوس" است" واقعاً جای تأسف دارد کسی که ادعا می کند دکترای تاریخ اسلامی است، این چنین مطالبی را بنویسد.
عزیزم آقای دکتر، کجای این واژه زشت است؟
شما اگر میدانستید معنی مجوس چیست هیچ گاه چنین جملهای نمینوشتید و اگر
شما از تعصب و ناسیونالیسم و بیگانهستیزی به دور بودید هیچ گاه این مطلب
سراپا غلط را نمینوشتید. مجوس در زبان عربی به معنی زردشتیان است
(عبدالنبی قیم، ص 936). آیا گفتن زردشتی به یک نفر که زردشتی است، زشت است؟
به راستی که به قول محمد علی فروغی، تعصب چشم را کور و
گوش را کر میکند. آیا شما میدانید که تقریباً همۀ نویسندگان ایرانی و
غیرعرب از 1400 سال پیش تا به امروز این واژه را برای زردشتیان به کار
بردهاند؟
شما اگر واقعاً دکترای تاریخ اسلامی هستید آیا کتاب های مورخان ایرانی را نخواندهاید؟ شما چه دکترای تاریخ هستید که کتاب ابوریحان بیرونی "آثارالباقیه " را نخواندهاید؟
ابوریحان در صفحات 20 و 24 و 141 این کلمه را برای زردشتیان به کار برده است. شما که از فریدون آدمیت نام میبرید چرا کتاب او را که در آن از قول میرزا آقاخان کرمانی کلمه مجوس را برای زردشتیان آورده را نخواندهاید؟
تازه این میرزا آقاخان سردمدار
ناسیونالیسم افراطی و نژادپرستی است. شما چه دکترای تاریخ هستید که
کتابهای تاریخ و کتاب دوقرن سکوت عبدالحسین زرین کوب را
نخواندهاید و به خود جرئت میدهید این مطالب را تحویل خوانندگان بدهید؟
زرینکوب در همین کتاب مغرضانه خود که بوی نژادپرستی از آن به مشام می رسد
حداقل بیست و هفت بار از واژۀ مجوس استفاده کرده است.
توجیه های ایشان و نفرت پراکنی او متوقف نمیشود، باز ایشان برای توجیه و تبرئه عربستیزی و نژادپرستی مینویسد " مگر آنها نیستند که در کتابهای درسیشان ایرانیان را دشمن میخوانند؟"
این سخن کاملاً کذب است و ایشان با این
جمله قصد نفرت پراکنی و کینه توزی دارد. مصرانه از ایشان میخواهم مدرک و
سند خود را ارائه کند و به ما نشان دهد در کدام کتاب درسی و در چه صفحهای و
در چه کشوری آن ها ایرانیان را دشمن خواندهاند؟ اصلاً در ذات و ماهیت
ناسیونالیسم و نژادپرستی، نفرت و کینه و دشمنی نهفته است.
او در
ادامه همان سخن نژادپرستان را بر زبان میراند و از برتری قوم خود سخن
میگوید اما چون میداند بعد از جنایتهای نازیها و هیتلر که معتقد به
برتری نژاد آریا بود، این واژه منفور ومطرود شده به جای نژاد برتر از فرهنگ
برتر استفاده میکند. او مینویسد: " این مفهوم ناظر بر این است که فرهنگ ما برتر است." این سخن نه تنها یک سخن ناسیونالیستی است بلکه یک سخن برتری طلبانه و نژادپرستانه است.
با
توجه به عنوان نوشتۀ او قرار بود آقای شاهملکی ثابت کند که ایرانیان
نژادپرست نیستند اما او به جای ارائه دلیل و برهان و اقناع خواننده، مطالبی
مینویسد که از برتری قوم خود و تحقیر قوم دیگر حکایت میکند . ایشان حتی
اگر این مطالب کذب قبلی را نمی نوشت با همین نوشته، مهر تأییدی بر
نژادپرستی گذاشت. بیهوده نیست او مفهوم نژادپرستی را یک مفهوم غربی
میداند.
او برای نشان دادن برتری قوم خود به ملخ پناه میبرد و مینویسد: "مثلاً ملخ را چندشآور میدانیم و خوردن آن را از سوی عدهای اعراب را دال بر پستی فرهنگ آنان میشماریم."
اولاً داستان ملخخوری را اول بار شعوبیان در 1400 سال پیش مطرح کردند،
چرا شما جملات را طوری نوشتید که گویی حالا و در عصر حاضر عرب ملخ می خورد؟
صداقت ایجاب میکرد شما فعل ماضی بعید را استفاده کنید.
ثانیاً مگر فرهنگ برتر و فرهنگ پستتر را با نوع غذاخوردن مشخص میکنند؟ اگر این طور است مردم کره که سگ میخورند و یا مردم چین که هر جنبدهای را میخورند و یا غربیها که خرچنگ و خوک میخورند، فرهنگ پست دارند؟
ثالثاً تا همین چند دهه پیش یعنی در سال 1350 مردم در کرمان چیزی به نام "چنزو" می خوردند که شبیه سوسک یا ملخ است (ابراهیم نبوی، و این سوسمارخواران). یکی دیگر از نویسندگان که در قید حیات است در خاطرات خود آورده که در روستای آنها در استان کرمان، مردم ملخ میخوردند (احمد زیدآبادی، ص 69).
رابعاً در عهد هخامنشیان، برخی از مردم مردگان خود را میخوردند (زرین کوب، روزگاران، ص 29). به همین دلیل در وندیداد 74-73-8 مجازات سختی برای این گونه افراد در نظر گرفته شده است (هاشم رضی، ص 447).
در عهد ساسانی بهترین غذاها که غذای پادشاهان بود از گوشت گورخر یا خر وحشی بود. بهرام، پادشاه ساسانی را از این رو بهرام گور میخوانند که علاقه زیادی به خوردن گوشت خر وحشی داشت و همیشه در پی شکار آن بود (زرینکوب، همان). خر وحشی چه فرقی با ملخ دارد؟
خامساً همان طوریکه پیش از این گفته شد ملخخوری عرب را اول بار شعوبیه مطرح کردند، شعوبیه هم به قول گلدزیهر، نژادپرستی ایرانی بودهاند ( گلدزیهر ، ص 371) و سخن آنها از روی کینه و نفرت و برتری طلبی بوده است.
تئودور نولدکه، روایتی را نقل میکند که نشان دهنده این است که پیش از اسلام، عرب، خوردن ملخ را بد میدانسته و خط بطلانی است بر سخنان شعوبیان. او مینویسد: "غذاهای حبشیان و آداب ایشان، منفور عربها بود. یکی از شعرای آن زمان که به ابرهه خدمت بزرگی کرده بود و به پاس آن میبایست با زنی حبشی ازدواج کند با تحقیر و توهین آن را رد کرده است. علت این ردّ کردن این بود که او حاضر نبود" با کسانی وصلت کند که زنان (دختران نوزاد) ایشان ختنه شده باشند و خوردن ملخ را بد ندانند" (نولدکه، ص 388، پی نوشت شمارۀ 133).
ایشان در ادامه از ناسیونالیسم دفاع میکند و ضمن خرده گرفتن به آقای زیباکلام و بقیه، می نویسد: "این دوستان تعمداً یا از روی ناآگاهی ناسیونالیسم را با راسیسم یکی میگیرند." در این خصوص آقای زیباکلام و "دوستان" آقای شاهملکی باید جواب بدهند.
در ادمه می افزاید: "اصولاً ناسیونالیسم مفهومی مثبت است و منفی نمیشود." باید به آقای شاهملکی گفت ناسیونالیسم هم یک مفهوم غربی است. چرا شما آن را مطرح میکنید و سنگ آن را به سینه می زنید؟ به این میگویند دوگانگی، یعنی یک بام و دوهوا بودن.
هر چند محال است آقایان زیباکلام،
اباذری و فکوهی ناسیونالیسم را با نژادپرستی و یا به قول او راسیسم یکی
بدانند اما به آقای شاهملکی باید گفت ناسیونالیسم پیش درآمد و پلۀ دوم
نژادپرستی است. پلۀ اول تعصب است.
فرد از تعصب به ناسیونالیسم میرسد و افراط در ناسیونالیسم به شوونیسم و نژادپرستی میرسد. همۀ نژادپرستان در وهلۀ اول متعصب بودهاند و بعد ناسیونالیست شدهاند و آخرالامر نژادپرست شدند. بعضی نژادپرستها مثل هیتلر هفتاد میلیون آدم بیگناه را به کام مرگ کشاند و یکی از وحشتناکترین و هولناک ترین جنایات تاریخ را مرتکب میشود.
برخلاف تصور ایشان ناسیونالیسم نمی تواند
مثبت باشد چون بر تعصب مبتنی است؛ چون احساسات ناسیونالیستی به طور ذاتی
مقایسه ای هستند وهمیشه به گونه ای منحرفانه؛ مقایسه ای که در پایان، طرف
دیگر را پست تر و سخیف تر از طرف خودی برآورد می کند، منتهی میشود( علی
هاشمیان فرد، ص200).
آقای شاه ملکی چون خود ناسیونالیست است،
ناسیونالیسم را مثبت می داند و به همین دلیل فرهنگ خود را برتر و فرهنگ عرب
را پست تر می داند.
ایشان در ادامۀ مغلطه های خود می نویسد:
"ناسیونالیسم یا وطن دوستی" و میخواهد به صورتی خجول ناسیونالیسم را با
وطندوستی یکی جا بزند. حال آنکه این دو با هم فرق دارند و یک وطن دوست
الزاماً یک ناسیونالیست نیست.
یک وطن دوست کشور خود و سرزمین آباء و
اجدادی خود و مردم خود را دوست دارد اما این دوست داشتن مانع از این
نمیشود که مردم دیگر و اقوام دیگر را دوست نداشته باشد و یا با آن ها ستیز
کند و قوم خود را برتر از آنها بداند. در صورتی که یک ناسیونالیست،
سرزمین و قوم خود را بیش از حد دوست دارد و قوم خود را برتر از اقوام دیگر
میداند و دیگران را پست میشمرد. کینه و نفرت را تبلیغ و ترویج می کند و
نغمۀ دشمنی و ستیز را با دیگران ساز می کند. به همین دلیل اریک فروم
ناسیونالیست را این چنین توصیف می کند: " ناسیونالیسم، زنای با محارم، بت
پرستی و جنون زمانۀ است.( مهرزاد بروجردی، ص 48).
همان طوریکه گفته شد تعداد جملات درست
نوشتۀ آقای شاه ملکی به تعداد انگشتان دست نمی رسد، دومین جملۀ درست او این
جمله است:" عرق و تعصب قومی در ایران هست." با کمال تأسف باید بگویم درست
می گویید. همین تعصب است که شما را وادار می کند مطالب کذب بنویسید. همین
تعصب است که شما را وادار می کند خود را برتر از دیگران بدانید. همین تعصب
است که شما را وادار می کند بنویسید نژادپرستی مفهومی غربی است. شما به
نحوی از تعصب سخن می گویید گویی یک فضیلت اخلاقی است. شما نمی دانید که
تعصب چیز بدی است و زمینه و بستر نژادپرستی است؟
محمدعلی فروغی
در پاسخ به ناسیونالیست هایی که از روی عربستیزی قصد داشتند کلمات عربی
را از زبان فارسی حذف کنند، می نویسد" مهر و کین و تعصب چشم و گوش و راه عقل
را میبندد".( فروغی، پیام من به فرهنگستان). به همین دلیل است
که شما این همه توهین و تحقیر و دشنام به اقوام دیگر را نمیبینید و
میگویید در ایران نژادپرستی نیست. بعد به شیوۀ ناسیونالیستهای افراطی
بیان حقایق را ضدیت با هویت ملی قلمداد میکنید تا راستگویان و
حقیقتگویان، آنهایی که درد و معضل جامعه را میبینند و در صدد اصلاح آن
هستند را ضد وطن معرفی میکنید.
حال که شما چشم خود را بر حقایق بستهاید به شما با صراحت میگویم در ایران نژادپرستی هست؛ بدجوری هم هست. من نمیخواهم نوشته های نژادپرستانۀ میرزا فتحعلی آخوندزاده، جلال الدین میرزا، میرزا آقاخان کرمانی، حسین کاظم زادۀ ایرانشهر، ابراهیم پورداود، محمود افشار یزدی، ذبیح بهروز، ذبیحالله صفا، صادق هدایت و دیگران را اینجا برایتان بنویسم. فقط یک نمونه از این کتاب های مغرضانه و نژادپرستانه را مثال می زنم. کتاب دوقرن سکوت تألیف عبدالحسین زرین کوب. تمام کتاب تحقیر عرب است، در سه صفحۀ اول کتاب ده ها بار و شاید چهل بار عرب را تحقیر کرده، گویی میخواهد با عرب تسویه حساب کند.
یکی از جملات کتاب که نه تنها باعث تأسف است ، بلکه باعث شرم هر انسان شریف و آزاده است این جملۀ اوست که سه یا چهار بار در کتاب تکرار شده است:" عرب که پستترین و پراکندهترین مردم است( ص59). او در جایی از کتاب، عرب را به خرفستر یعنی حشره تشبیه می کند(ص 136).
نمیدانم اگر نویسندهای خارجی ما را پستترین مردم بداند و ما را به خرفستر تشبیه کند، آقای شاهملکی چه واکنشی نشان میدهد؟ و چه حالی به او دست خواهد داد؟ اصلا نوشتههای چنین نویسندهای را می خواند؟ در جوامع مترقی و در همان غرب اگر کسی چنین کتابی بنویسد نه تنها شرافتمندان و خردمندان جواب او را میدهند، بلکه او را به جرم نژادپرستی محاکمه میکنند. اما در کشور ما نه تنها کتابی نوشته میشود، بلکه حتی بعدها که زرینکوب، به غلط بودن خیلی از نوشتههای خود پی میبرد و در کتاب های بعدی آنها را نفیکرد، باز از خوانندگان عذرخواهی نمیکند. حتی کسانی که مقولۀ دوقرن سکوت او را قبول ندارند، هیچگاه به تحقیرها و توهینهای او نپرداخته اند و آن ها را مذمت نکردهاند. علت هم واضح است چون ما در سرزمینی زندگی میکنیم که در آن نژادپرستی مباح است. و اگر کسی این عیب و بیماری را برملا کرد؛ افرادی مثل همین آقای شاهملکی او را "خودروشنفکرخوانده" و ضدایرانی معرفی میکنند.
از همه بدتر این است که تا به حال یک نقد عالمانه و منصفانه از این کتاب به عمل نیامده است تا اکاذیب، عدم امانتها، تحریفها و ضدونقیضگوییهای آن برملا شود.
تأسف بارتر آنکه این کتاب از سال 1378 تا سال 1399 ظرف بیست و یک سال، سی و سه بار تجدید چاپ شده و شاید پنجاه بار و یا صدبار به صورت قاچاقی و زیرزمینی چاپ و منتشر شده است. می دانید علت استقبال از این کتاب چیست؟ کتابی که از نظر علم تاریخ فاقد ارزش است، کتابی که خود زرین کوب جرئت نکرده نام آن را تاریخ بگذارد (همان، ص 21). اصلاً کسی که اقوام دیگر را تحقیر کند، می تواند نویسندۀ منصفی باشد؟ آیا او صلاحیت تاریخ نویسی را دارد؟
برای اینکه به آقای شاهملکی نشان دهیم در ایران نژادپرستی هست، فقط چند نمونه را ذکر میکنم. غلامحسین ابراهیمی دینانی که یک ناسیونالیست است و ادعا میکند استاد فلسفه است در سال 92 یا 93 در مصاحبه با خبرآنلاین از لفظ "عرب های سوسمارخوار" استفاده کرده است. چند سال پیش جواد طباطبایی، که ناسیونالیست و افراطی بود و به نژاد پرستی میل داشت در یک سخنرانی در تهران گفت: "عرب چه هست که عقل داشته باشد." چند سال قبل، فکر کنم سال 1392 بود مصطفی بادکوبهای با شعر خدای عرب باز به عرب توهین کرد.
این از نویسندگان و شاعران . حالا برویم سراغ خواننده ها، چند ماه پیش، یکی از خوانندگان مرد قدیمی که پنجاه سال است آواز می خواند و مقیم آمریکاست در دکلمهای به عرب توهین کرد و نژادپرستی خود را نشان داد. آنچنان موج اعتراض های هموطنان شریف که همصدا با مردم عرب خوزستان او را تقبیح کردند، بالا گرفت که این خواننده عذرخواهی کرد. کمی بعد یک کارگردان به نام بهمن قبادی در یکی از ویدیوهای خود به عرب توهین کرد، که خیلیها و از جمله هموطنان کُرد او را به نژادپرستی متهم کردند.
اما بد نیست گزارشهای مراجع بینالمللی را شاهد بگیریم تا حقایق را برای آقای شاهملکی بیان کنیم. به گزارش سازمان فوتبال علیه نژاد پرستی در اروپا در سال 2017 در استادیومهای ایران تعدادی از شعارهای رایج در میان تماشاگران ایرانی به عنوان رفتارهای نژادپرستانه شناسایی و زیرذره بین قرار گرفته است.
این شعارها اکثر، قومیت خاصی در کشور را
هدف قرار می دهد به عنوان رفتارهای نژادپرستانه تلقی شده و با توجه به اصل
مسئولیت مطلق باشگاه ها و فدراسیون فوتبال در صورت برخورد، مستقیماً بر این
نهادها تأثیرگذار خواهد بود. در گزارش این سازمان حتی معادل فارسی شعارها
نیز درج گردیده است. در این میان رفتارهای یک مربی فوتبال ایران نیز در
برخورد با یک بازیکن سیاهپوست که فیلم آن نیز منتشر شده بود به عنوان یکی
دیگر از رفتارهای یک مربی فوتبال ایران شناسایی شده است.
این در
حالی است که شعارهای نژادپرستانه در فوتبال ما تنها محدود به قومیت های
داخلی نبوده و به ویژه در مواجهه با تیمهای عربی نیز شنیده میشود که
ظاهراً از چشم متخصصان این سازمان پوشیده نمانده است ( اقتصاد
آنلاین،"نژادپرستی در فوتبال ایران"، 13/4/1396)
آقای شاه ملکی مدعی است از میان عرب
های خوزستان دوستانی دارد، این دوستان شما به شما نگفته اند که مردم عرب
خوزستان به هنگام بازی تیم ملی و یا تیمهای باشگاهی ما با تیم های عربی
همواره این دغدغه و نگرانی را دارند که مبادا گزارشگر فوتبال در حین گزارش
به عرب توهین کند و یا با سخنان برتری طلبانه آنها را آزرده خاطر کند؟
بیشتر وقتها مردم عرب برای فرار از این توهین ها و دشنام ها، چنین
مسابقاتی را از شبکه ایران تماشا نمیکنند و تلویزیون های عربی را
میبینند.
دو سال پیش در جریان بازیهای جام ملتهای آسیا در قطر در یکی از بازیهای تیم ملی ایران که فکر کنم با عمان بود جواد خیابانی در حین گزارش به عرب توهین کرد.
همان موقع اعتراضها آنچنان بالا گرفت که آقای خیابانی در بازی بعدی از عربهای خوزستان عذرخواهی کرد. چند سال پیش در بازی تیم ملی ما با یک کشور عربی که فکر کنم عربستان سعودی بود، [مرحوم] مهرداد میناوند به عرب توهین کرد و گفت ما عرب ها را فلان و بهمان میکنیم.
نژادپرستی نزد ما آنچنان نهادینه شده که
او به جای اینکه بگوید ما تیم فوتبال عربستان را فلان یا بهمان میکنیم به
میلیون ها عرب توهین کرد. خشم و عصبانیت مردم آن چنان بالا رفت که عبدالله
کعبی نمایندۀ آبادان در مجلس شورای اسلامی به سخنان او اعتراض و قبح آن را
بازگو کرد.
در جریان بازیهای مقدماتی جام جهانی روز پنجشنبه
11 شهریورماه 1395 بین تیم های ملی فوتبال ایران و قطر، تماشاچیان پس از
گل ایران به قطر، فحش های رکیک به عرب دادند که از تلویزیون شنیده میشد.
فاجعه بعدی اینجاست که بعد از پایان بازی محمد حسن انصاریفر
بازیکن سابق تیم پرسپولیس که به عنوان کارشناس در برنامۀ تلویزیونی شبکۀ
سه حاضر بود به جای تحلیل و تفسیر بازی، اولین جملهای که گفت این بود که
به قول فلانی، عرب از نظر هوش در سطح پایینی قرار دارد.
نمی دانم آقای شاهملکی این ها را
دیده است؟ نکند دیده و شنیده اما خود را به ندیدن و نشنیدن زده؟ اگر ندیده
چرا بدون اطلاع دربارۀ یک مطلب اظهارنظر میکند؟
نمونه ها خیلی
بیش از این هستند، اگر بخواهیم به همۀ آن ها بپردازیم مثنوی هفتاد من
میشود. پایان بخش این نوشتار گزارش یک منبع بینالمللی و بی طرف است:
واشنگتنپست در گزارش تخصصی خود نسبت به
مطالعه وجود تفکرنژادپرستانه در سراسر دنیا تحقیق جامعی را انجام داده است و
کشورها را به دو گروه نژادپرست و غیرنژادپرست تقسیم کرده و هر گروه را بر
اساس میزان و درصد وجود تفکرات نژادپرستی در کل جمعیت به دسته های متفاوت
بر اساس درصد کل تقسیم کرد. در این بررسی ایران در دستۀ کشورهای به شدت
نژادپرست قرار گرفت ( روزنامه جهان صنعت،" ایرانی ها در دستۀ دوم کشورهای
نژادپرست").
بیاحترامی به افغانستانیها که دیگر جای خود دارد و
نیازی به گفتن ندارد. چند سال پیش در یکی از شهرهای شمال که فکر کنم ساری
باشد و همچنین در شهر شیراز، اعلام شد افغانستانیها حق ورود ندارند.
برخورد ما با تاجیکها هم از روی استعلاء و برتری است. دهسال پیش در یکی
از کنگرههای علمی خارج از کشور با یکی از علمای تاجیکستان آشنا شدم. یکی
از گلهمندیهای او این بود که می گفت چرا ایرانیها وقتی به ما میرسند به
ما میگویند: شما در طول تاریخ جزئی از خاک ما بودهاید؟ او میگفت شما
اولین ایرانی هستید که چنین سخنی را به من نگفته است.
آقای شاه ملکی! با لاپوشانی و با تعصب و انکار واقعیتها نمی توان جامعه را اصلاح کرد. اگر شما در سخن خود صادق هستید که"جامعه ایرانی البته محتاج نقد است،اخلاق و عادات ناپسند نیز کم نداریم." باید واقعیتها را بپذیرید و تعصب و ناسیونالیسم را کنار بگذارید. باید این را بپذیرید که بنی آدم همه با هم برابرند و هیچ قومی و هیچ نژادی برتر از دیگر اقوام و دیگر نژادها نیست. باید کینه و نفرت را کنار بگذارید و منادی دوستی و محبت باشید. چون علاج درد فقط با تشخیص آن ممکن است.
* منابع نزد عصرایران موجود است
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گِلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همیبرون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره ی دل، گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکتِ چوبست
برای مصلحتی راست در دل نجار
از این سبب همه شرِّ طریقِ حق خیرست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
دیوان شمس غزل شماره 1139
در برابر سیلی پسامدرن هم غافلگیر شدیم
به گزارش عصر ایران، این استاد فلسفه دانشگاه، نخستین مواجهه ایرانیان با تمدن غرب را مربوط به جنگهای ایران و روس دانست که با ویران شدن برج و باروهای عالم سنت بر سر ایرانیان، اولین شکاف تمدنی را در ایران رقم زد و نیم قرن اخیر را زمان دومین شکاف تمدنی ما دانست که با انقلاب اسلامی نیز مصادف شده است.
وی تأکید کرد: سنت تاریخی و معنوی ایرانیان، با اسلام آغاز نشده؛ بلکه یک سنت چندهزارساله است که ایران را به یکی از مهم ترین کانونهای معنوی جهان تبدیل کرده است اما امروز جامعه ما با این سنت تاریخی و معنوی دچار شکاف شده و باید پرسید آینده سنت و تفکر معنوی و آینده تشیع و اسلام در ایران چگونه است؟
عبدالکریمی اضافه کرد: نوعی بیتفاوتی به شعائر در میان جوانان بسط یافته است. نه فقط در فضاهای روشنفکری که حتی در تکتک خانههای ما، شک جان گرفته و همه چیز پادرهواست. مناسبات اخلاقی و خانوادگی، روابط جنسی و روابط اجتماعی تغییریافته و حتی گاه میپرسند: چه کسی گفته قران کتاب خداست؟
نه قدرت سیاسی و نه اپوزیسیون درکی از دنیای جدید ندارند
او درباره تفاوت جهتگیریهای ضد سنت در مشروطه با امروز، گفت: گسست تاریخی ما معنای مضاعفی پیدا کرده که در هیچ دوره تاریخی شاهدش نبودیم. جامعه ایرانی در حال یک پوستاندازی عمیق تاریخی و فاصلهگیری از میراث تاریخی و اسلام و تشیع است و به عقلانیت جدید و سکولاریسم و نیهلیسم حاصل از آن روی میآورد.
این استاد فلسفه ابراز کرد: ما با سونامی جدیدی روبهرو هستیم. جهان اسلام و کشور ما هنوز از سیلی مدرنیته گیج و گنگ بود که سیلی پسامدرنیته بر گونههای ما نواخته شد. به دنبال سونامی مدرنیته، هنوز نتواتسته بودیم خانمانی برپا کنیم که سونامییی بمراتب قدرتمندتر، کاشانه فرهنگی ما را دارد همچون پر کاهی بازی میدهد
عبدالکریمی افزود: توفان، برخاسته و ما اصلا آماده مواجهه با آن نیستیم. روحانیت ما، قدرت سیاسی ما و گفتمان انقلاب ما، دانشگاهیان و روشنفکران ما هیچکدام آماده مواجهه با این سونامی نیستند. همه درگیر سیاستاند و به مسائل تمدنی و تاریخی و فرهنگی توجهی ندارند. گوشها کر است. ما در آینده با بحرانهای شدید هویتی، اجتماعی و تاریخی و حتی سیاسی و امنیتی مواجهیم.
عبدالکریمی با اشاره به مواجهه خود با دیدگاههای عجیب دانشجویانش گفت: نسل جدید میگوید تجزیه چه اشکالی دارد؟ مگر وطن یک کلمه مقدس است؟ اصلا چه ضرورتی دارد اخلاقی زندگی کنیم؟ چه کسی گفته خانواده مقدس است؟
این استاد فلسفه، تصریح کرد: بدترین خطا، برخورد پلیسی- امنیتی با این شکاف تمدنی است؛ اینکه فکر کنیم این یک مساله سطحی و لجبازی چند بچه است، یا یک مساله سیاسی است، یا حاصل تبلیغات رسانههای بیگانه است. نمیگویم اینها نیست، اما میگویم هسته مرکزی بحث را باید در جای دیگری جستوجو کرد.
وی با ابراز تاسف از عدم توجه به مواجهه فلسفی و پدیدارشناسانه با مسائل در کشور، گفت: گوش قدرت سیاسی ما و حتی اپوزیسیون ما نسبت به تفکر کر است و همه چیز را در سطح مبتذل بازی قدرت و مطالبات سیاسی میبینند. نگرانی من سیاسی نیست، یک نگرانی فرهنگی تمدنی است و نسبت به این روند نگرانم.
عبدالکریمی با انتقاد از کسانی که شعار وا اسلاما سر میدهند، گفت:من میخواهم در کنار حوزههای علمیه و گفتمان انقلاب اسلامی باشم. اما میگویم بدون فلسفه، نمیتوانیم شناخت درستی از مساله داشته باشیم.
وی همچنین با اشاره به کسانی که او را به محافظهکاری و باج دادن به حکومت متهم میکنند، گفت: اپوزیسیون ما درکی از نیهیلیسم و بیتاریخی و بیماوا و بیخانمانی یک ملت ندارد.
روحانیت و دانشگاه ما دچار تاخر تمدنی هستند
عبدالکریمی ادامه داد: همانطور که با ظهور مدرنیته، همه عوالم کهن به پایان رسید، با جهان پسامدرن هم، هرچه در جهان مدرن سفت و متصلب بود، دود شد و به هوا رفت. روند تکوین تاریخ واحد جهانی یا همان دهکده جهانی با مدرنیته شروع شد و در اتفاقات نیم قرن اخیر به شدت سرعت گرفته است. دیگرتاریخهای محلی بصورت مطلق نداریم و تاریخ واحد جهانی با هژمونی غرب در حال شکلگیری است.
عبدالکریمی، با اشاره به تفاوتهای مدرنتیه متقدم و متاخر، روحانیت و دانشگاهیان را دچار تأخر تمدنی خواند که هنوز به ارزشهای قرن 18 و 19 میاندیشند و اضافه کرد: احکام و قواعد مدرنیته متاخر با مدرنیته متقدم خیلی فرق دارد، اما متاسفانه هم حوزههای علمیه ما و هم دانشگاهیان و غالب طبقه متوسط و روشنفکران ما هنوز در عالم مدرنیته متقدم هستند. مثلا دنبال انقلاب سیاسی هستند، بیخبر از اینکه انقلاب سیاسی پدیدۀ دورۀ متقدم است و در شرایط پسامدرن، اصلا انقلاب معنا ندارد و هیچ زمینهای برای آن نیست.
این استاد فلسفه دانشگاه آزاد، با اشاره به شکست ایدئولوژی در فروپاشی شوروی گفت: امروز نیز، ظهور شبکه جهانی ارتباطات و اطلاعات، مفهوم زمان و مکان را کاملا از بین برد، مرزهای جغرافیایی فروریخت و همه مرجعیتهای دینی ناکارآمد شدند؛ حتی مرجعیت پدر و مادر و معلم و استاد.
عبدالکریمی با اشاره به عصر روشنگری و فروریختن الهیات مسیحی بر اثر جنایات کلیسا و روی آوردن بشر مدرن به عقل خودبنیاد، گفت: اما جهان در عصر ما بیمتافیزیک است. شأن و جایگاه انسان کجاست؟ نوعی بدبینی و ناباوری نسبت به آرمانهای سنت و مدرنیته شکل گرفته است. دیگرنه تنها روایت نظامهای الهیاتی که حتی روایت علم از انسان و جهان مطلق گرفته نمیشود. دیگر نه لیبرالیسم و دموکراسی، نه ناسیونالیسم یونانی و نصگرایی، نه سکولاریسم، نه قدسیاندیشی شرقی، هیچکدام دلهای ما را گرم نمیکند. توفانی از درهم شکستگی، بیریشگی و بیمعنایی در راه است.
تفسیر ایدئولوژیک از دین، گوساله سامری زمان ماست
این استاد دانشگاه، سخن از امر معنوی و دینی را برای نسلهای جدید بسیار دشوار خواند و گفت: روح فرهنگ به تفکر است و روح تفکر به پرسشهای بنیادین است، همان که در جامعه ما سرکوب میشود. روحانیت ما یک نهاد فرهنگی است که حافظ فرهنگ ماست و من دستشان را میبوسم که این خانه را برای ما نگه داشتند، اما این خانه تفکر ندارد. متاسفانه روحانیت ما فاقد فرهنگ و تفکر فلسفی و اسیر اخباریگری و ذاتاندیشی و فقهمحوری است. همین باعث شده فرهنگما رو به اضمحلال برود و توان مقاومت نداشته باشد. البته روشنفکران ما هم وضع بهتری ندارند و درگیر مقولات ایدئولوژیک و شبهایدئولوژیک و دانشگاههای ما هم مشغول بازیهای احمقانه صدور مدرکاند و از حکمت و فلسفه به دور.
عبدالکریمی ابراز کرد: روحانیت ما دچار تأخر تاریخی است و سوژه مدرن را درک نکرده و با یک پدیده آنتولوژیک مواجه است. با یک سطل ماست نمی شود با سونامی پسامدرن مقابله کند. با تازیانه و نهاد امر به معروف و نهی از منکر نمی توان با یک رویداد تاریخی مقابله کرد. این درد را به که بگوییم؟ سیستمی ساختهاند به نام دین و تمام هم و غم آن دفاع از این سیستم به نحو جدلی است.
به عقیده او، تفسیر ایدئولوژیک از دین، دین را در جامعه ما عرفی و دست مالی کرده و از آن اسب تروا ساخته است. وی در این باره ابراز عقید کرد تفسیر ایدئولوژیک از دین، قلعه ایمان را فتح میکند و به دشمن تحویل میدهد. گوساله سامری زمان ماست که ندای بشری را میخواهد جانشین لوگوس یا کلمه الله کند.
وی توضیح داد: در این جهان، حقیقتی هست که جان بشر به آن بسته است و این ندا از اعماق هستی ما را به خود فرامیخواند و دین یعنی شنیدن این ندا و همنوایی با آن. اما ما پارهای جهتگیریهای سیاسی اجتماعی یا نظامهای الهیاتی را که برساخت تاریخی است، میخواهیم جانشین این ندا کنیم.
وی با اشاره به دو رویکرد تن دادن به غربزدگی جهانی و نیهیلیسم عصر پسامدرن یا تن دادن به بنیادگرایی، گفت: کسانی که بخواهند در برابر این دو رویکرد بایستند، راه دشواری در پیش دارند. باید جبهه جدیدی گشود و به پارادایم دیگری اندیشید که نشان دهد واقعیت موجود تاریخی ما با سنت دینی و معنوی ما خیلی فاصله دارد و قصه پاپ و مسیح، یکی نیست.
این استاد دانشگاه تاکید کرد: نباید به خاطر پیوند پاپ و قدرت، مسیح را قربانی کنیم.
دین مرجعیت محور پایان یافته است
وی در بیان دشواریهای دفاع از امر دینی در جهان جدید، گفت: در جهان جدید فراروایتها فروریخته و این تفسیر که اسلام یک فراروایت و یگانه روایت از جهان است نمیتواند در جهان پسامتافیزیک مخاطبی پیدا کند. دین مرجعیتمحور پایان یافته و جهان پسامدرن دوران آزادی سوژه از مرجعیتهاست. دیگر نمیتوان بر جایگاه مرجعیتهای کهن تکیه کرد. باید با زبان دیگری با این مخاطب برخورد کرد.
عبدالکریمی با بیان اینکه فردگرایی در دوران ما به اوج رسیده و انسانها اتمیزه شدهاند، ابراز کرد: دینی که دین هویتی و جمعی باشد جوابگو نیست. تعابیری مانند ما مسلمانها، ما مسیحیها، نشانه دین هویتی است. دین ترس دیگر جوابگو نیست و دین آینده باید مذهب عشق باشد. دینی که فرد در درون خود زیسته، نه دینی که نهادها و مرجعیتهای اجتماعی برایش تعیین کردند، دینی است که به انسان میآموزد بر خود متکی باشد. چقدر زشت است کسانی به زور شمشیر و ترس بخواهند دین را ترویج دهند؛ آن هم در جهانی که دموکراسی را تجربه کرده است.
این استاد دانشگاه، عصر کنونی را عصر تفسیر و هرمنوتیک خواند و
ابراز کرد: دین تجربه زیسته حاصل گفتوگوست و عصر منبر پایان یافته است. علم
جدید حادثهای یگانه و بزرگ در تاریخ بشری است. از سویی، بشر نمیتواند
نسبت به تجربیات زیسته خود بیتفاوت باشد. اگر جهان اسلام نتواند جایگاه
مشخصی برای علم جدید و تجربیات بشری در نظام معرفتی خود پیدا کند با
بحرانهای عدیده مواجه خواهد بود. فقهی که علم جدید در آن جایی ندارد، برای
جهان آینده حرفی برای گفتن ندارد. اگر امر دینی در عرف و فقه و
شریعت در برابر تجربیات بشری و عرف قرار گیرد، مخاطب مقاومت خواهد کرد.