عصر ایران- امروز سیوپنجمین سالروز درگذشت ذبیحالله منصوری
یکی از پرکارترین مترجمان ایران است اما کم نیستند کسانی که معتقدند چون
ترجمههای او با تخیل و داستانسرایی آمیخته بود، عنوان «مترجم» را نباید
برای او به کار گرفت. با این حساب و با حجم عظیمی از نوشته ها باید نویسنده
دانسته شود اما خود را مترجم معرفی میکرد و نوشتهها را به خود نسبت
نمیداد.
در این که به یک متن چهل پنجاه صفحهای آب میبست و سیصد صفحه و شاید چند
جلد کتاب از آن درمیآورد تردیدی نیست اما آیا جز این است که خیلی ها را او
کتابخوان کرد که البته بعد دیگر در آثار او متوقف نماندند؟ آببستن هم
شاید تعبیر تندی باشد برای انبوه کلماتی که به استخدام درآورده بود و با
صرف وقت و رنج فراوان به روی کاغذ می آورد و در ضمیر مخاطب مینشست.
شاید بهترین و منصفانهترین توصیف دربارۀ ذبیحالله منصوری را
استاد مسلّم تاریخ که خود روزنامهنگاری زبردست و استاد دانشگاه بود ارایه
داده باشد: ابراهیم باستانی پاریزی که به قاعده باید شاکی میبود اما گفت:
ادعای تاریخنگاری نداشت. داستان تاریخی مینوشت و لازمۀ داستان، نیز
همینها ( استفاده از قوۀ خیال) است.
«یک چهره - یک روایت» را به ذبیحالله منصوری اختصاص دادهایم و چون یکی دو سال پیش حق مطلب دربارۀ او در مقالهای در ضمیمۀ فرهنگی روزنامۀ اطلاعات به قلم «گودرز گودرزی » ادا شده بود به جای روایت خودمان همان را نقل میکنیم که تمام نکات مورد نظر را دربردارد و جامع و خواندنی و منصفانه است:
به او انگ «دزدی کتاب» زدند. ولی او چهکار کرد؟ نه ارّه داد و نه
تیشه گرفت. فقط به این چهارپنج کلمه قناعت کرد و کارش را ادامه داد: «اگر
قرار باشد انسان در زندگی دزدی کند، بهتر است کتاب بدزدد!»
نام
او «ذبیحالله حکیمالهی دشتی» بوده است؛ لیک پای بسیاری از دیباچههایی که
برای کتابهایش مینوشت، امضاء میزد: «دارای اسم نویسندگی ذبیحالله
منصوری». حالا چرا و به چه دلیل؟ صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
زاده سنندج کردستان بود؛ به سال ۱۲۷۸ خورشیدی .در سنندج و سپس
کرمانشاه تحصیلات مقدّماتی را به پایان برد و با زبانهای انگلیسی و
بهویژه فرانسه آشنا شد و به آموختن و یادگیری دوّمی پرداخت. ولی در کلّه
او که اکنون جوانی بیست و دو سه ساله شده بود چیزی جستوخیز میکرد؛ چیزی
در حدّ و اندازه یک آرزو: دریانورد شدن! دستدست نکرد و زود بقچهاش را
پیچید و راهی تهران شد که با دستیافتن به آرزویش، تحصیلاتش را هم ادامه
بدهد. هنوز گرد راه را از سر و کولش نزدوده بود که دید پشت میزی نشسته و
قلم به دست گرفته و دارد نوشتههای کتابی را به زبان فارسی روی کاغذ پیاده
میکند. آنجا دفتر روزنامه «کوشش» بود و او داستانهای بازاری و پلیسی
ترجمه میکرد. آخر شکم گرسنه که تعارفبردار نیست! بهویژه آنکه پدر به
تازگی درگذشته بود و هزینههای زندگی بر دوش وی افتاده بود. چاپ ترجمههایش
او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و دو دستی چسبید به همین کار.
شور و اشتیاق ذبیح الله منصوری به برگرداندن داستان - بهویژه داستانهای
تاریخی - آن اندازه بود که نشریه کوشش کم آورد و بهناچار او بخشهایی از
نشریهها و روزنامههای اطّلاعات و کیهان و خواندنیها و دانستنیها و
تهران مصوّر و باختر و سپید و سیاه و … را با کارهایش پر کرد. او بیش از ۶
دهه قلم زد و نام خود را به عنوان مترجم، روی جلد صدها کتاب به یادگار
گذاشت.
منصوری در ۱۹ خردادماه ۱۳۶۵ خورشیدی دیده از جهان فروبست و با زندگی طولانی و دراز ۸۷ سالهاش بدرود گفت و البته با کتابهایش هم.
برخی مدعی اند ذبیحالله منصوری با هیچیک از زبانهای بیگانه غیر پارسی
آشنا نبوده و آنچه که از وی به عنوان «ترجمه» چاپ میشد، همگی ساخته ذهن
داستانپرداز اوست. به این شکل که فشرده کتابی کمصفحه یا نوشتاری
کوتاه از فلان نویسنده غربی را از زبان کسی میشنید و ذهن خیالبافش را
بهکار میگرفت و با شاخوبرگ دادن به آنچه که شنیده بود، نوشتار بلند و
دنبالهداری را به نام «کتاب» از زیر دستش بیرون میداد! نمونهاش «خداوند
الموت». شما بروید تاریخ ادبیّات فرانسه را سر صبر ورق بزنید، زیرورو کنید؛
اگر به نام «پل آمیر» رسیدید! اصلاً بروید با منصوری به فرانسه فقط حال و
احوال کنید؛ اگر توانست به همان زبان فرانسه پاسختان را بدهد.
و امّا درباره ماهیّت و چیستی کتابهای پرشمار کتوکلفتی که نام ذبیحالله منصوری در شناسنامههایشان به چشم میخورد: سه تفنگدار
(۱۰
جلد)؛ قبل از طوفان (۸ جلد)؛ غرّش طوفان (۷ جلد)؛ عشق نامدار (۳ جلد)؛
سینوهه پزشک مخصوص فرعون (۲ جلد)؛ پطر کبیر (۲ جلد) و دهها کتاب دیگر.
میخواهم همینجا از کتاب «تاریخ ترجمه ادبی از فرانسه به فارسی» گواه
بیاورم؛ آنجا که گفته است: «باید اذعان کرد که از دهه سی خورشیدی به
بعد، بازار شبهترجمهها و ترجمههای تکراری کممایه که اغلب نثر
فارسی سالمی نداشتند، بیش از پیش رونق گرفت. در این آشفتهبازار، عدهای
نیز پا به میدان نهادند که کتابهایشان چهبسا به دلیل برخورداری از
عنوانهای زیبا یا نثری فریبنده، اغلب بیش از کتابهای مترجمان خوب و
طراز اوّل به فروش میرسید. از جمله این افراد پرکار و خستگیناپذیر که
به ویژه در ترجمه رمان، کارنامهای باورنکردنی از خود بهجا گذاشت
ذبیحالله منصوری بود.»
بیگمان بر چیستی و ماهیّت ترجمههای
ذبیحالله منصوری تردید رواست و بههیچروی نمیشود آنها را چشمبسته
پذیرفت و به عنوان کتابهای تاریخی، بدانها استناد کرد و در تحقیق و پژوهش
از آنها بهره جست. زیرا این «تردید» ژرف است و گود. با یک دو بیل پرشدنی
نیست. شما کلاهتان را قاضی کنید و برای این پرسش من پاسخی بیابید:
نویسندهای بیگانه، کتابچهای در ۶۰- ۵۰ رویه چاپ میکند. دست بر قضا همین
کتابچه آن نویسنده بختبرگشته! به تور منصوری میافتد و او هر چه دل تنگش
میخواهد بر کتاب میافزاید. آی زلمزیمبو به ناف اصل کتاب میبندد! سرآخر
کتابچه تبدیل میشود به کتابی ضخیم و ستبر در نزدیک به یکهزار رویه!
در اینباره ببینید سخن «حسینقلی مستعان» - مترجم رمان «بینوایان» ویکتور
هوگو - را: «همه ما میدانیم که نیمی از آنچه ذبیحالله منصوری به اسم
ترجمه مینوشت، نوشته خود او بود. حتی بهنظر من «نیم» هم برآورد کمی است!»
با این حساب باید گفت که منصوری پیش از آنکه مترجم باشد، یکپا «نویسنده» بود امّا خوش داشت روی کارهایش امضا بزند «مترجم»! او «عجیب» بود و کارهای نوشتاریاش هم مانند خودش عجیب!
بجاست دیدگاه یکی از مترجمان زبردست، نویسنده و منتقد امروزین را در اینباره بخوانیم؛ «کریم امامی» (۱۳۸۴- ۱۳۰۹). امامی درباره ترجمههای منصوری گفته است: «من اسم کارهای او را ترجمه نمیگذارم. بیشترش را از خودش درآورده و بعد اسم یک بیچاره فرنگی را گذاشته روی کتاب و خودش را استتار کرده. من با هزار زحمت اصل یکی از کتابهایی را که به اصطلاح ترجمه کرده بود، پیدا کردم و چند صفحه اصل را با فارسی آن مقایسه کردم. اصلاً باورکردنی نبود … هر چه دلش خواسته بود، کرده بود! هر جا عشقش کشیده بود کم یا اضافه کرده بود. آنجا را هم که مثلاً ترجمه کرده بود، نمیدانی با چه شلختهکاری عمل کرده بود.»
دکتر «میرجلالالدّین کزّازی» - استاد دانشگاه و نویسنده و از
چهرههای ماندگار ادبی - هم بر کار منصوری خُرده گرفته و گفته است:
«اینگونه از ترجمهها را در مجموع برای فرهنگ جامعه زیانبار میدانم و
برای زبان فارسی هم … اینگونه ترجمهها چهره راستین نویسندگان را
خدشهدار خواهند کرد و نمود نادرستی از این نویسندگان در جامعه به دست
خواهند داد.»
در این میان برخی شخصیّتهای ادبی کارهای منصوری را
نه تنها رد نکرده و نمیکنند، بل به گونهای آنها را گاه مفید و سودمند
دانستهاند؛ از جمله دکتر «ابراهیم باستانی پاریزی» که میگوید: «آقای
منصوری که مورّخ نیست و هیچوقت هم ادعای تاریخنگاری نکرده است؛ او
داستان تاریخی مینویسد و داستاننوشتن لازمهاش همین حرفهاست.»
باستانی پاریزی، به عنوان پژوهشگر و تاریخدان، دریافته بود که کارهای منصوری را باید از دریچه «داستانی» نگاه کرد و خواند و نه از منظر «تاریخی» زیرا ارزش داستانی و سرگرمکنندگی کتابهای وی خیلی بیش و بیشتر است و این اشتباه است اگر کسی بخواهد در تاریخ ورود پیدا کند و به قصد آگاهی از تاریخ و رخدادهای آن، به کتابهای منصوری دل خوش کند و استناد. باید از همان شروع کار، گوشی را داد دستش و او را از لیزخوردن در درّه پر کشش و پر جاذبه قلم منصوری نجاتش داد! کتابهای ذبیحالله منصوری «فانتزی»اند و سرشار از وهم و گمان و بری از اصل کتاب و مقاله.
منصوری در خیال پردازی و وهمنگاری، آناندازه چابک و چربدست بود که
از یک مقاله کوتاه، یک کتاب حجیم و عریض و طویل عرضه میکرد و به خورد مردم
میداد. گویا او چارهای جز این نمیدید که تا آنجایی که راه دارد از
«کاه» «کوه» بسازد؛ به ۲ دلیل: نخست اینکه پیشهاش همین نوشتن بود (بدون
حقوق و مزایای ثابت) و تحویل آن به روزنامهها و نشریهها به ازای هر سطر
مثلاً ۲ ریال. او پیش خود اینطور فکر میکرد که اگر قرار باشد آن مقاله
جمعوجور یا آن کتاب ریزهمیزه کمصفحه را واژه به واژه به فارسی برگرداند
که چیزی ته جیبش را نمیگیرد. پس فقط یک راه باقی میماند: کشدادن اصل اثر
تا آنجا که کش میآید. البته او به خودش زیاد فشار نمیآورد؛ با هوشی که
داشت به راحتی از پس این مهم برمیآمد؛ با چاشنی چاخان! چاخانهایی شیرین،
دلچسب و عامهپسند و همهکسفهم. نمونهاش ورود شاه اسماعیل صفوی به
الیگودرز و بازدید از خانقاه این شهر که تنه به تنه خانقاه بزرگ و پرآوازه
اردبیل میزد!
باری! ذبیح الله منصوری آن همه پرنویسی و پرکاری
را فقط برای گذران زندگی انجام میداد؛ پسر بزرگ بود و هزینه خانواده بر
گردهاش؛ این بخش مهم ماجرا بود و البته هیچکس حق این را ندارد که بر کسی
که مینویسد تا ادامه زندگی بدهد، خرده بگیرد. نویسندگی حرفه و پیشهای است
پاک و شریف؛ البته چنانچه قلم، نجیبانه راه را ادامه دهد و کژ نشود و به
سمت و سوی «زر» غش نکند و تن به خواری و خواهش ندهد و خامهاندازش را
دریوزه و روسیاه نکند.
دلیل دوّم اینکه منصوری بهمانند هر
نویسنده و قلمانداز دیگری، دوست داشت کارهایش دیده، خوانده و پسندیده شود؛
هرچند او خود را از تیررس خبرنگاران مطبوعات و رادیو و تلویزیون دور نگه
میداشت ولی از اینکه نام و کارش را بر زبانها بیاورند و ذکر خیرش را
بکنند، بدش نمیآمد. نباید از یک ویژگی منصوری سخن بهمیان نیاورده گذشت؛ و
آن روانشناسی اوست.
او میدانست که جامعه ایرانی با مطالعه - حالا چه روزنامه و مجله و چه کتاب - میانه چندان خوبی ندارد؛
بهویژه در حوزه تاریخ. آخر چند درصد از مردم شور و اشتیاق این را دارند
که بدانند فلان پادشاه یا فرمانروای خودی یا غیر خودی در چهارصد پانصد سال
پیش چه کرده بوده است؟ پس باید فن و ترفندی بهکار بست تا مردم را با
«خواندن» آشتی داد؛ و آن ترفند و فن چیزی نبود مگر افسانهنویسی و
چاخانپردازی. میبینیم که در کتابهای به اصطلاح تاریخی او چیزی که یا
دیده نمیشود یا بسیار کمرنگ به چشم میآید، تاریخ و رخدادهای راستین
تاریخی است! آنچه که هست داستاننویسیهای آغشته به افسانه و
قصّهپردازیهای زیرکانه اوست. اینجور نوشتهها به ذائقه مردم خوش آمدند و
دیری نگذشت که ترجمهها و اقتباسهای آنچنانی منصوری، ابتدا بازار
روزنامهها و مجلهها را بهصورت «پاورقی» ترکاند و سپس بازار کتاب را؛ و
البته بازار برخی مترجمان همروزگارش کساد و بیرونق شد!
**************
این خاطره را هم اضافه کنیم خالی از لطف نیست. در شمارۀ 23 ماهنامه «سوره» نوشته شده بود:
وقتی کتاب «امام صادقع مغز متفکر جهان تشیّع» منتشر شد، مرحوم مهندس
بازرگان که به روشپردازیهای علمی دین علاقهمند بود و در این زمینه
مطالعاته و تحقیق می کرد چندینبار به مؤسسه [!] مجله خواندنیها (به
مدیریت ذبیحالله منصوری) رفته بود. دفتر مرحوم منصوری هم طبقه پنجم بود و
می خواست او را پیدا کند تا بخواهد از مؤسسه اسلامی استراسبورگ که این
همه مستشرق جمع شده ند و درباره امام صادق مطالعه کرده بودند، آدرسی بدهد
تا در سفر به فرانسه شخصا به آن مؤسسه برود.چند بار هم مراجعه کرده بود.
هر بار اما طوری سر می دوانند تا این که یک نفر میگوید نه چنین مؤسسهای
وجود دارد و نه خیلی از این مستشرقان.» - (سوره؛ بهمن و اسفند ۱۳۸۴)
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- نه زادروز محمد رضا شفیعی کدکنی است، نه اثر تازهای از این استاد بیبدیل فرهنگ و ادبیات ایران انتشار یافته، نه میخواهم به کار سترگ او در تصحیح «تذکره الاولیا»ی عطار
بپردازم و نه خدای ناخواسته شایعۀ ناگواری دربارۀ زادۀ پرآوازه اما فروتن
کدکن، منتشر شده تا انگیزه یا بهانهای باشد تا سراغ او بروم، چنان که نوبت
قبل به همین سبب به زندگی و زمانه و کارنامۀ محمد علی اسلامی نُدوشن اختصاص یافت.
از شفیعی کدکنی نوشتن، البته بهانۀ ویژه نمیخواهد و کافی است به شعر و
نثر علاقه داشته باشی یا بخواهی در لذت آنچه از او آموختهای دیگران را نیز
شریک کنی.
این نوشته اما به خاطر آن است که با تأخیر آگاه شدم که محتوای نشستهای استاد با موضوع یا محوریت «سبکشناسی نظم»
در کانال تلگرامی ایشان منتشر شده است. نمیدانم شخصا مدیریت میکنند یا
چنان که مرسوم است کار را به تارگردانی مورد اعتماد سپردهاند اما هر چه
هست توفیقی فراهم آمده و دریغ است که دوستداران شفیعی کدکنی از این فرصت
بهره نبرند.
به یاد آوردم سالی در میانۀ دهۀ 60 خورشیدی را که
باخبر شدم دکتر شفیعی کدکنی به دانشگاه شهید بهشتی میآید و کلاسی هم به
صورت فوقالعاده برای ما برگزار میکند.
با ذوق و شوق منتظر ایستادیم و من که میپنداشتم مردی در هیأت و هیبت دکتر عبدالحسین زرینکوب
و با شمایلی چون استادان کلاسیک را خواهم دید با جوانی رو به رو شدم که
شلوار جین پوشیده و خط ریش پایین آورده و بیشتر به دانشجویان معترضی که در
تصاویر اعتراض ها دیده بودیم می مانست تا یک استاد کلاسیک و جوانتر از
انتظاری که نام و آوازه و خصوصاً شهرت شعری او (م. سرشک) ایجاد کرده بود.
جثۀ ریز و صدای زیر و آرامش و متانت او هیچ شباهتی نداشت به تصویری که از
او داشتم یا ساخته بودم. 35 سال گذشته و خوب به خاطر ندارم دربارۀ چه سخن
گفت اما میدانم پس از آن هر استادی را با او قیاس میکردم و خوشبختانه یا
شوربختانه چنان عیار و معیاری از استادی در ذهن من حک کرد که پذیرش استادی
دیگران را تا همین امروز دشوار ساخته به گونهای که این واژه را با وسواس
به کار میبرم چرا که اگر استاد یعنی شفیعی کدکنی به سادگی نمیتوان برای
دیگران به کار بُرد. هم از حیث دانش و تنوع اطلاعات و معلومات و هم به سبب
فروتنی و هم شیفتگی کار معلمی که برای او نه حرفه که عشقی ماندگار است.
اگر 35 سال قبل شنیدن درس او - اگرچه محدودیت خاصی نداشت- اما باز برای
همگان میسر نبود، امروز به لطف فضای مجازی و خصوصا تلگرام این امکان برای
همه و از طریق حیرتآورترین فناوری در تمام تاریخ بشر، فراهم است و در
سنگینی ترافیک خودرو و در قفس آهنی در بزرگراه هم میتوان فارغ از بیرون
گوش سپرد و احساس کرد وقت را به بطالت نگذراندهای.
تا به حال دربارۀ تأثیر تلگرام بر کار رسانهای زیاد گفته شده و خودم هم در شمارۀ اول فصلنامۀ روزنامه نگاری به تفصیل در این باره نوشتم اما با شنیدن سخنرانی دکتر سروش، آرش نراقی
و تازگیها شفیعی کدکنی در این فضا باید به وجه معرفتی و شناختی و
فرارسانه ای تلگرام فیلتر شده هم اشاره کنم و طعنهآمیز این که این یادداشت
هنگامی منتشر میشود که نمایندگان مجلس انقلابی که نگران انحراف ما هستند
همچنان به دنبال قفل هایی هستند تا بر پای اینترنت و فضای مجازی بزنند!
در این دیار رابطۀ جماعتی با اطلاعات آزاد و رهایی از سانسور مثل رابطۀ جن
و بسمالله است و هر روز در پی طرحی هستند تا دیواری بکشند و باید قدردان
امکاناتی بود که این دیوارها را از میان برمی دارد و پس از 35 سال دوباره
امکان داد صدای استاد را نه یک بار که بارها بشنوم.
شفیعی کدکنی در سال های اخیر بیشتر با تصحیح «تذکره اولیاء» معرفی شده است. کاری سترگ چنان که خانم مریم حسینی – عطار شناس- در مجلات «تجربه» و «سیاست نامه»
پیش از این نوشته بود: «فرزند خلف عطار از قریۀ کدکن پس از 900 سال تمام
اثار او را به صورتی منتشر کرده که تجدید حیاتی برای این پیر نیشابوری است و
پژوهشگران را از تحقیقات دیگر در حوزۀ تصحیح و شرح آثار عطار بی نیاز
کرده است.»
چنان که از عنوان این سلسله نوشتارها بر میآید تنها
جرعهای است از اقیانوس و هنگامی دست به قلم و دراینجا کیبورد می برم که
نکتهای تازه در میان باشد.
نکات تازه در سخنان شفیعی کدکنی در همان نشست نخست دربارۀ شیخ اشراق یا سهروردی
بر پایۀ آنچه شنیدم مواردی است که در ادامه نقل میکنم. نه از سر اظهار
فضل در این عرصه که برای شریک کردن مخاطب در حظّی که بردم و نکته ای که
آموختم و البته تا بدانیم استاد کیست و عیار استادی را بشناسیم.
در این گفتار سیمای متفاوتی از سهروردی ارایه میکند و با همین جملات زیر
می توان گفت کاری که شیخ اشراق با حکمت ایرانی کرد شبیه کاری است که فردوسی با زبان پارسی کرده بود.
فردوسی مفاهیم کهن و تمام ایرانی را زنده کرد تا هویت ایرانی حفظ شود و سهروردی هم در عرصۀ حکمت مفاهیمی چون «نور، اَمشاسپندان و انوار اسپهبدی» را میآورد که نه پیش از او سابقه داشته و نه پس از او توانستند ادامه دهند:
« -آنچه سهروردی را از فخر رازی یا دیگر حکمای «مشاء» جدا میکند دو موضوع خاص است:
اول: داستانهای آلیگوریک تمثیلی که صورت داستان دارد و از ویژگیهای حکمت اشراقی اوست.
دوم: پارادایمهایی مثل حکمت نوری، اَمشاسپندان، انوار اسپهبدی که معلوم نیست دقیقاً او از کجا آورده و ناشی از ذهن ایرانگرایِ ملیگرای اوست.
- او کوشید حکمت فهلوی را در برابر حکمت یونان برکشد و آنچه حکمت او را از حکمت مشاء جدا میکند همین است..
- شیخ اشراق در برابر مفهوم وجود، نور را میآورد که یک پارادایمِ ایران باستانی است و او میگوید این میراثِ حکمت ایران باستان است که من دارم احیا میکنم.»
پس این نوشته هم یادی است از شفیعی کدکنی تا بدانیم «نه هر که سر بتراشد
قلندری داند» و هم تذکری به آنانی که هنری جز انحصار و محدودیت ندارند و
مدعی انجام کاری اخلاقی هم هستند و هم آگاهی از این که داستان محدود به
فردوسی نبوده و در عرصه های دیگر نیز بزرگانی کوشیدهاند مفاهیم ایرانی را
احیا کنند تا فرهنگ ایرانی هم از فلسفۀ یونانی جدا باشد و هم به خاطر ورود
اسلام در فرهنگ عربی حل نشویم؛ بدین ترتیب میتوان گفت کاری که در زبان،
فردوسی انجام داد و در عرفان، مولانا و آموزه های محی الدین ابن عربی را
وارد دستگاه فکری ایرانیان ساخت و جنبۀ رحمانی را پررنگ کرد، به همان روال
در سیاست و فقاهت هم صفویه و عالمان شیعی در شکلی دیگر سهروردی انجام داده
است. (تعابیر اخیر البته از نویسنده است نه نقل قول از استاد).
چون این نوشته با معیار رسانهای قدری سنگین شد پس یک وجه دیگر را هم میآورم:
چند روز دیگر چهارشنبهسوری است و هر چند این آیین به خاطر کرونا امسال هم مثل پارسال محدود است اما چهارشنبهسوری هم نه آتشپرستی که جشنی در ستایش «نور» است. نور هم نزد ایرانیانباستان دو جلوه داشته است: در روز، خورشید (و آیین مهر و میتراییسم یکسر، ستایش خورشید است) و در شب، آتش.
شفیعی کدکنی میگوید در نگاه شیخ اشراق، «وجود» همان نور است و با «انوار
اسپهبدی» حکایت حکمت ایرانی را از فلسفۀ مشاء با بزرگانی چون ابنسینا جدا میکند تا هر چه «مشاء» از یونان رنگ و نشان دارد جنس حکمت سهروردی (حکمت فهلوی)، ایرانیِ ناب باشد با تکیه بر مفهوم نور.
-------------------------------------------------
بیشتر بخوانید: (11 نوشتۀ پیشین)
* 1. تو داد و دهش کن، فریدون تویی!
* 2. سیرتِ دوست داشتن، صورتِ دوست داشته شدن
* 3.ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!
* 4.میر جلالالدین کزازی؛ فردوسی بی ردا و دستار!
* 6. غوغای موسیقی کلمات؛ دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ؟
*8. ما ز دریاییم و دریا میرویم
*9.ترانه سَرا یا ترانه سُرا؟ نکتهای به بهانۀ «مرغ سحر»
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- از صبح تا این لحظه که تا پایان روز دو ساعت بیشتر باقی نیست تردید داشتم دربارۀ 25 اردیبهشت که به نام روز فردوسی
ثبت شده بنویسم یا نه. اما نه به خاطر جایگاه حکیم یگانه و بزرگترین
حماسهسرای زبان پارسی و شاید ادبیات جهان یا حتی تازه نبودن موضوع که بر
سر مناسبت این روز که 25 اردیبهشت از کجا آمده است.
چرا که اگر بنابر مناسبت باشد اهل فن
میگویند 25 اسفند مناسبتر است چرا که آغاز سرایش شاهنامه را سال ۳۶۵ و
پایان آن را ۴۰۰ هجری قمری میدانند، آنهم بهدلیل بیتهایی که اشاره به
آغاز پادشاهی سلطان محمود غزنوی دارد، ولی دربارۀ روز و ماه پایان کار شاهنامه، ۲۵ اسفند مورد اتفاق است:
چو سال اندر آمد به "هفتاد و یک"
همی زیر شعر، اندر آمد فلک
"سی و پنج" سال از سرای سپنج
بسی رنج بردم به امید گنج
سر آمد کنون قصۀ یزدگرد
به ماه "سپندارمذ" روز "اَرد"
ز هجرت شده پنج، هشتاد بار
که گفتم من این نامۀ شهریار
بدین ترتیب چون فردوسی در سال ۳۲۹ هجری
قمری به دنیا آمده ۷۱ سال پس ازآن درست سال ۴۰۰ میشود: «ز هجرت شده پنج
هشتاد بار» و روز آن بر اساس ابیات بالا ۲۵ اسفند خواهد بود (روز اَرد، روز بیست و پنجم هر ماه در گاهشماری باستانی بوده است).
جدای این چه 25 اسفند چه 25 اردیبهشت بهانهای است برای یادکرد و آن هم پس از هزار سال و چه میتوان نوشت رساتر از آنچه حسین مسرور سرود:
کجا خفتهای، ای بلند آفتاب
برون آی و بر فرقِ گردون بتاب
نه اندر خورِ توست، روی زمین
زجا خیز و بر چشمِ دوران، نشین
کجا ماندی ای روحِ قدسیسرشت؟
به چارم فلک یا به هشتم بهشت؟
به یک گوشه از گیتی آرام توست
همه گیتی آکنده از نام توست
چو آهنگ شعر تو آید به گوش
به تن خون افسرده آید به جوش
ز شهنامه گیتی پر آوازه است
جهان را کهن کرد و خود تازه است
تو گفتی: "جهان کردهام چون بهشت
ازین بیش تخم سخن کس نکشت"
ز جا خیز و بنگر کز آن تخم پاک
چه گلها دمیده است برطرف خاک
نه آن گل که در مهرگان پژمرد
نخندیده بر شاخ، بادش برد
نه جور خزان دیده گلزار او
نه بر دست گلچین شده خار او
به این بهانه بد نیست از خود حسین مسرور هم بگوییم.
حسین مسرور (سخنیار اصفهانی متولد 1269 خورشیدی و درگذشته 1347) شاعر و
مترجم بود و این مثنوی را به مناسبت هزارۀ فردوسی در سال 1313 خورشیدی
سرود.
مشاوران رضاشاه به او گفتند توجه به جنبه های عمرانی کافی
نیست و از فرهنگ و ادبیات نباید غافل باشد و ایدۀ برگزاری «هزارۀ فردوسی»
را درانداختند و بسیار پسندید و دست درکار آرامگاه توس شدند و مثنوی «خوابگاه فردوسی» در افتتاحیۀ آن هم که حسین مسرور سروده بود، بسیار مورد توجه قرار گرفت.
مسرور که در نشریاتی چون «ارمغان» و «یغما» هم مینوشت و مدیریت
برنامههای «ایران» در «آینهٔ زمان» و «شهر سخن» را در رادیو ایران بر
عهده داشت در سال ۱۳۴۷ در تهران درگذشت و در «ظهیرالدوله» به خاک سپرده شد.
نیاز به توضیح ندارد که دربارۀ فردوسی و نقش او در هویت ملی ایرانیان کتابها میتوان نوشت و نوشتهاند و در این چند سطر قرار نیست به آن موضوعات اشاره شود و تنها جرعهای است تا فردا گفته نشود 25 اردیبهشت آمد و یادی از فردوسی نشد.
با این حال برای آن که نکتهای فنی هم گفته شده باشد پاسخ به مهمترین شبهه دربارۀ شاهنامه است: این که برخی می گویند شاهنامه شعر نیست و نظم است. چرا؟ چون قوۀ خیال در آن غایب است!
حال آن که اتفاقا عنصر خیال در آن بسیار قوی است و کسی که بیشترین تحقیق را دربارۀ "صُوَر خیال" درشعر فارسی انجام داده بر این امر صحه میگذارد و این نمونهها را ذکر میکند:
سپاهی که خورشید شد ناپدید
چو گَرد سیاه از میان بردمید
نه دریا پدید و نه هامون نه کوه
زمین آمد از پای اسبان ستوه
یا
به مرگ سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین بر افراسیاب
و باز:
که زیبد کزین غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
و گر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
آیا اینها قدرت تخیل شاعر را ترسیم نمیکند؟
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- هرچند کاخ رفیع و باشکوه و هزار سالۀ زبان و ادبیات فارسی را بر چهار ستون (فردوسی، مولانا، سعدی و حافظ) استوار و برافراشته میدانیم و برخی هم البته با افزودن نظامی و خیام، 6 ضلعی ترسیم میکنند اما جدای فرم و از حیث روح و محتوا، نمیتوان از نام «عطار» گذشت که روح این پیکره است.
چنان که پیشتر هم نوشتهام از بختیاریهای ماست که با فرزند برومند دیگری از «کدکن»- محمد رضا شفیعی کدکنی- همروزگاریم که بخش غالب عمر خود را به ویرایش و بازخوانی آثار عطار اختصاص داده و اکنون متون پیراستهای از آثار او خصوصا «تذکره الاولیا» در دست ماست.
تذکره الاولیا، شرح حال و زندگی نامۀ قریب 100 تن از چهرههای برجستۀ
فرهنگ ایرانی و اسلامی است که اگرچه با افسانههایی آمیخته است اما بسیار
خواندنی است و پس از 700 سال حس و حال خوبی میدهد.
اینها را البته می دانید اما غرض دیگری دارم از این نوشته. این که دربارۀ «عرفان» هیچ تعریفی را رساتر و فرادینیتر از آنچه دکتر نصرالله پورجوادی
گفته است نیافتم و یاد عطار نیشابوری که قله نشین این عرفان است بهانه ای
است تا این تعریف را بیاورم که با نگاه زیبایی شناسیک و مدرن امروزین نیز
سازگار است و با پیشرفت حیرتآور فناوری و ارایۀ انبوهی از اطلاعات در فضای
مجازی این نگاه به هستی همچنان جاذبه دارد:
« ما از طریق
حس بینایی و چشم، زیباییهای مقید و محسوس را میبینیم. مثلا گل را که
زیبا و خوشبوست. این زیبایی اما مقید است به همان گل. حال اگر بتوانیم
"زیبایی" را فراتر از جسم خاص ببینیم به زیبایی مطلق رسیدهایم. پس عرفان
یعنی از امر جزیی به امر مطلق و کلی رسیدن یا همان" یافت"».
با این توضیح، تکلیف کلمۀ «شاهد» هم در اشعار سعدی و حافظ، روشن یا دستکم توجیه میشود تا نه آنگونه تصور کنیم که دکتر سیروس شمیسا
در کتاب جمعآوری شدۀ «شاهدبازی» آورده بود و نه در تفسیرهای فرامتنی
گرفتار شویم. بلکه شاهد را همان زیبایی مقید بدانیم و در گذار از آن خود
زیبایی را دوست داشته باشیم نه فقط دختر زیبا یا گل زیبا را و این نگاه
قابل تعمیم است. از نفس نقاشی لذت ببریم و از خود شعر فرای این که چه می
گوید و کی می خواند.
این که گفتم تعریف پورجوادی مدرن است چون مانند اگزیستانسیالیستهاست که میگویند خودِ هستی یا هستنِ تو مهم است نه چگونه بودن و از کجا آمدن و به کجا رفتن.
دکتر پورجوادی بخش اول نقل شده در گیومه را در گفت و گو با مجلۀ «سیاست نامه» تابستان 99 گفته بود ولی در کتاب «قوت دل و نوش جان» به زیبایی بیشتری توضیح داده است.
به بهانۀ عطار به شفیعی کدکنی و پورجوادی و تعریف عرفان، گریز زدم در حد اشارتی و دو نکته دیگر هم میافزایم تا دست کم، جرعه باشد:
اول این که اگرچه شیخ فریدالدین عطار از حیث مذهبی سنی بود و شیعه نبود
(شیعیان قبل از صفویه هم غالبا هفت امامی بودند نه 12 امامی) اما جالب است
که تذکرهالاولیا را با امام جعفر صادق علیهالسلام شروع میکند و البته در ادبیات آنان: «صادق، رضیالله عنه» و این حکایت:
«نقل
است که صادق از ابوحنیفه پرسید: عاقل کیست؟ گفت آن که تمیز/تمییز کند میان
خیر و شر. صادق گفت: بهایم [چهارپایان] نیز توانند تمیز دهند میان آن که
او را بزند و آن که او را علف بدهد. ابوحنیفه گفت: نزدیکِ تو عاقل کیست؟
صادق گفت: آن که تمیز/تمییز کند میان دو خیر وشر و "خیرالخیرین" را اختیار
کند و از دو شر، "خیرالشرین" را برگزیند.»
یعنی تشخیص
خیر از شر، مصداق عقل و عاقلی نیست. چون حیوان هم خیر و شر را تا حدی تشخیص
میدهد. عقل آن است که بین دو خیر بتوانی خیر خود را تشخیص دهی و مهمتر
این که بین دو "شر"، خیر خود را بیابی.
دومی هم نقل بیت آغازین منطقالطیر:
آفرین، جان آفرینِ پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان، خاک را
تمام حرف بزرگان عرفان ما این است که به مدار هستی متصل شو، از " منِ ذهنی" و تعصبات رها شو و بستر وجودت را آماده کن. آن گاه جان و ایمان در آن خواهد جوشید.
زیبا نیست؟ آن هم در این روزگار...
------------------------------------------------
بیشتر بخوانید: (13 نوشتۀ پیشین)
* 1. تو داد و دهش کن، فریدون تویی!
* 2. سیرتِ دوست داشتن، صورتِ دوست داشته شدن
* 3.ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!
* 4.میر جلالالدین کزازی؛ فردوسی بی ردا و دستار!
* 6. غوغای موسیقی کلمات؛ دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ؟
*8. ما ز دریاییم و دریا میرویم
*9.ترانه سَرا یا ترانه سُرا؟ نکتهای به بهانۀ «مرغ سحر»
*10. سایه؛ دور از وطن ولی همچنان عاشق ایران
*11.اسلامی نُدوشن؛ سلطان نثر پارسی
*12.شفیعی کدکنی؛ عیارِ «استادی»
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- حال که خوشبختانه خبر درگذشت دکتر محمد علی اسلامی ندوشن – نویسنده، فردوسیپژوه، حقوقدان و سخنشناس برجستۀ ایرانی- تکذیب شده و
بنای ما هم در این سلسله نوشتارها پرداختن به فرهنگ و ادبیات ایران و
مردان و زنان کوشا و پویای آن در این تاریخ هزار دامن است نه آن که تا
بزرگی رخت بربست خامه برداریم و چکامه بسراییم، نیکوترین فرصت فراهم است تا
از او بنویسیم که بی هیچ اغراق و گزافهگویی توصیف «سلطان نثر پارسی» او را میسِزَد و میبرازَد.
سالها پیش که دوستی از من خواست دو الگوی درست و پاکیزهنویسی را معرفی کنم بیهیچ درنگ و تردیدی گفتم نخست و بیگمان «گلستان سعدی»
که جدای محتوا و حکایتها - که به هر حال به عصر پیشامدرن تعلق دارد- به
لحاظ نثر و شیوۀ نوشتن، پارسی معیار است و اگر به جای دروس متفرقه در سال
های تحصیل، بچههای ما بارها و بارها گلستان سعدی را میخواندند چنان ملکۀ
ذهنشان میشد که به امروزی نمیرسیدیم که از عهدۀ نوشتن یک متن ساده یا دو
خط پاکیزه و شسته و رُفته برنیایند ولو اکنون این کاستی، پشت الزامات و
نوآوریهای فضای مجازی پنهان شده باشد.
پس از سعدی و در روزگار ما باز بیهیچ تردید و گمان، آثار اسلامی ندوشن و از میان همۀ آنها، کتاب «روزها» و باز از جمع 4 جلد آن، نخستین مجلد بهترین الگوست.
خوشبختانه در این فقره تدوین کنندگان کتب درسی، سلیقه به خرج دادهاند و
بخشهایی از جلد نخست «روزها» - روایت کودکی استاد در «ندوشن» با زیباترین
توصیفات- به کتابهای درسی راه یافته و یکی ازدرخشانترین نمونه های
نثرمعاصر و بلکه تاریخ نثر، پیش چشم فرزندان ماست.
اسلامی ندوشن،
درست و پاکیزه مینویسد بی آن که به وادی سرهنویسی -حذف کامل تمام واژگان
عربی ولو فارسی شده ها- بیفتد و این سخن خود اوست که « این احساس خشنودی
را نمیتوانم پنهان دارم که طی این نیم قرن کسی بودهام که بیش از هر کس
دیگر دو کلمۀ "ایران" و "فرهنگ" بر قلم او رفته است». این را هنگامی بیشتر
درمی بابیم که بدانیم دکتری حقوق بینالملل از دانشکدۀ حقوق پاریس گرفته
بود و در بازگشت، قاضی دادگستری شد اما عمر و زندگی خود را یک سر وقف زبان و
ادب پارسی و ایران کرد.
دعوت او به دانشگاه تهران البته از موقعشناسی و خدمات پرفسور فضلالله رضا
در دوران کوتاه و بسیار پربار ریاست او بود که مروارید صید میکرد و اسیر
مدرک مرتبط نبود و اگر حمایت او نبود چه بسا امکان تدریس اسلامی ندوشن در
عالیترین سطح ادبیات دانشگاه با آن همه مدعی فراهم نمیشد چرا که دانش
آموختۀ حقوق و قاضی بود و هنوز به عنوان چهرهای آکادمیک شناخته نمیشد.
اسلامی
ندوشن در روزگاری به نثر شسته و رفته و بیتکلف روی آورد که پارهای گمان
میداشتند هر چه پیچیدهتر و مبهمتر بنویسند یا از واژگان زبانهای دیگر
وام بگیرند سخن آنان فاضلانهتر در نظر میآید و برخی هم البته از آن سوی
بام میافتادند و میپنداشتند میتوانند زبان پارسی را از هر چه کلمۀ عربی
است، بپیرایند. (در این تعبیر اخیر البته هرگز دکتر کزازی گرامی را مراد
ندارم که خود پیشتر دربارۀ او نوشتهام با توصیف «فردوسی؛ بیردا و دستار». چرا که داستان او جداست چون قابلیت زبان و زایش آن را به نمایش میگذارد).
دربارۀ شیوۀ نثر اسلامی ندوشن هیچ توضیحی حق مطلب را ادا نمیکند جز تشبیه
به سخن سعدی که سهل و ممتنع است. یعنی آن قدر ساده که گمان میبری تو هم
میتوانی و ممتنع بدین سبب که وقتی خود بخواهی چنان بنویسی تازه دشواریهای
آن ساده نویسی را در مییابی تا بدانی ساده نوشتن، دشوارترین کارهاست!
بهترین نمونه چنان که گفته شد کتاب «روزها» ست و اگر نخواندهاید همین
حالا سراغ آن را بگیرید. نمیگویم تمام 4 جلد را بخوانید. کافی است یک جا
را باز کنید و تنها از حیث نوع نگارش، صفحاتی را بخوانید و غرق لذت شوید.
خصوصا جلد اول که فقر مطلق در محل زندگی در کودکی را نیز با زیباترین کلمات
و بی هیچ خشم و خشونت و تلخی وصف کرده است. جایی که نه از لقمه ای نان که
از قطره ای آب، هم خبری نبوده است.
یا «صفیر سیمرغ» را که در سالهای پیش از انقلاب و در بازگشت از سفری اروپایی نوشته و به دانمارک و خیابانی در کوپنهاک
که میرسد ماجرای بازار لوازم و آدمیان تنکامه را به گونهای روایت کرده
که با معیارهای امروز ممیزی هم قابل چاپ است و نه ذرهای از حریم اخلاق
فراتر رفته نه از وصف کم و کیف ماجرا بازمانده است!
جدای نثر، که
بهانۀ اصلی این نوشتار است اسلامی ندوشن به جای درغلتیدن به دام
ایدیولوژیها و تنگ اندیشیها همواره از ایران نوشته است.
اینها
اکنون به نظر ساده میرسد اما باید به یاد آوریم که در سالهای پیش از
انقلاب و با تفوق گفتمان چپ، از ایران گفتن این تصور را پدید میآورد که
گوینده با باستانگرایی پهلویها همداستان است و به همین خاطر تا سالها
بعد از انقلاب نام «کورش» هم برای فرزندان انتخاب نمیشد تا آیندۀ آنان در
نظام جدید که ناسیونالیسم ایرانی را خوش نمیداشت، به مخاطره نیفتد.
پس از انقلاب هم از ایران گفتن و نوشتن، تلقی ملیگرایی ایجاد میکرد و در
دهۀ نخست واژۀ ایران را کمتر میشنیدیم تا جایی که در توصیف تیم ملی
فوتبال ایران هم برخی گزارشگران از عبارت «تیم ملی جمهوری اسلامی» استفاده
میکردند و از سال های سازندگی به این سو بود که دوباره نام «ایران» بر سر
زبانها افتاد.
تعجب میکنید! حق هم دارید و لابد میپرسید پس آن روزها سالار عقیلی چه میکرد و تلویزیون به جای «ایران، فدای اشک و خندۀ تو» چه پخش میکرد؟ صدای زیبای آقای گلریز را با آن نوع خاص ادا کردن حرف «سین».
با این همه ایراندوستی و ایراننویسی اسلامی ندوشن از جنس نظریۀ «ایرانشهر» دکتر سید جواد طباطبایی
یعنی متضمن تلاش برای حل فرهنگهای متنوع در دل یک مفهوم بزرگتر نبوده
است و از این نظر نه تنها با ناسیونالیسم و باستان گرایی افراطی که با
ایرانشهر هم متفاوت است چون از انکار یا تحقیر یا انحلال فرهنگ ها در آن
نشانی نیست.
اسلامی ندوشن، استاد ممتاز دانشگاه و دانش آموختۀ حقوق در عالیترین سطوح بود و اگر میخواست میتوانست به جایگاهی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری هم دست یابد اما با دستگاه استبداد و سانسور درنیامیخت و اگرچه اهل سیاست به مفهوم فنی کلمه نبود اما علاقۀ خود به دکتر محمد مصدق
را -که امروز سالروز درگذشت اوست- پنهان نمیکرد. او که در سال های آغازین
دهۀ 30 خورشیدی و هم زمان با جنبش ملی شدن صنعت نفت برای تحصیل در فرانسه
به سر میبُرد، در جلد سوم «روزها» مینویسد:
«در ماجرای مصدق گناه، متوجه سردمداران بود: چه کوفیصفتانِ دنیادار،
چه گرایندگان ضعیفالنفس، چه کهنهحریفانی که نفْسِ رویآوری به کشور و
مردم را عبث و بدعاقبت میدانستند.
مصدق، نماینده آرزوی فروخوردهٔ مردم قرار گرفت که میخواستند کمر راست کنند. میخواستند از زیر بار تحقیر بیرون آیند. ایرانی، مردِ «نقطه اوج» است. سالها تحمل میکند و چون فشار به نقطه نهایی رسید، وارد عمل میشود.
چون در نهضت مصدق، اصالت بود، مردم به حرکت آمدند. چندی ایرانی احساس غرور
کرد، زیرا امید داشت یوغِ کهنهکارترین نیروی استعماری را به دور افکنده
است.
وی تصویر ایران را در خارج تغییر داده بود. ایران، دیگر آن
ایرانِ رنگ و رو رفته نبود که در اروپا و آمریکا با «ایراک» (iraq) اشتباه
بگیرند. پیش از آن عراق از ایران معروفتر بود، شاید برای آنکه ایران نام
جدیدی بود، و کلمه پرس (perse) هم طنین خیلی کهنی داشت که به دورهٔ هخامنشی
سر میزد. ایران در عصر جدید، کشوری بود که به گربه و قالی شناخته میشد.
اکنون دیگر روزنامهها از ایران مینوشتند و رادیوها از آن حرف میزدند.
دانشجویان ایرانی مقیم خارج نوعی احساس سربلندی داشتند، البته به غیر از
تودهای ها و سلطنتطلبان که چوب لای چرخ میگذاشتند. نظری که دانشجویان چپ
ایرانی داشتند، از روزنامۀ «اومانیته» گرفته میشد، و گوشِ اومانیته هم به
مسکو بود.»
خوشا که اسلامی ندوشن چنان درست و پاکیزه زیسته که اگر
بپرسند چگونه می توان زیست میتوان او را مثال آورد. چگونه میتوان
اندیشید؟ چون او. چگونه بنویسیم؟ چون او.
اینها همه البته به لطف
همراهی و وفاداری بانویی فراچنگ آمده که شخصیت فرهنگی خود او تحتالشعاع
همسری دکتر اسلامی ندوشن قرار گرفته است: خانم دکتر شیرین بیانی.
خوشبختانه همین دو ماه پیش و در شامگاه 21 دی 1399 یکی از شبهای بخارا (که به همت سترگ علی دهباشی عزیز که این روزها گرفتار کروناست برپا میشد) به خانم بیانی اختصاص یافت تا او را فارغ از همسری اسلامی ندوشن نیز بشناسیم.
نکتۀ پایانی هم این که هفته پیش با دوست نازنین و تاریخ پژوه – دکتر رضا شاهملکی-
قرار دیداری در خیابان وصال داشتم و چون به کافه ققنوس رسیدم و تماس گرفتم
و پرسیدم شما کجا هستید؟ پاسخ داد: درست کنار سردیس (مجسمه) اسلامی ندوشن
در سر خیابانی که به نام اوست.
یادم
آمد که شورای شهر تهران همین تازگی همت کرده و نام خیابان فرعی «شاهد» در
خیابان وصال را به «اسلامی ندوشن» تغییر داده اگر چه سهم او و حق او بسا
بیش از یک خیابان فرعی است اما همین که در حیات او اتفاق افتاد و همراه با
نصب سردیس، کار درخوری بود وگرنه ماندگاری نام او بسته به این نیست که بر
تارک خیابانی نشسته باشد یا نه. چرا که نام او که برگرفته از روستای ندوشنِ
میبدِ یزد است از جغرافیای ایران فراتر رفته و گسترۀ ایران فرهنگی را
درنوردیده است.
------------------------------
بیشتر بخوانید: (10 نوشتۀ پیشین)
* 1. تو داد و دهش کن، فریدون تویی!
* 2. سیرتِ دوست داشتن، صورتِ دوست داشته شدن
* 3.ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!
* 4.میر جلالالدین کزازی؛ فردوسی بی ردا و دستار!
* 6. غوغای موسیقی کلمات؛ دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ؟
*8. ما ز دریاییم و دریا میرویم