در برابر سیلی پسامدرن هم غافلگیر شدیم
به گزارش عصر ایران، این استاد فلسفه دانشگاه، نخستین مواجهه ایرانیان با تمدن غرب را مربوط به جنگهای ایران و روس دانست که با ویران شدن برج و باروهای عالم سنت بر سر ایرانیان، اولین شکاف تمدنی را در ایران رقم زد و نیم قرن اخیر را زمان دومین شکاف تمدنی ما دانست که با انقلاب اسلامی نیز مصادف شده است.
وی تأکید کرد: سنت تاریخی و معنوی ایرانیان، با اسلام آغاز نشده؛ بلکه یک سنت چندهزارساله است که ایران را به یکی از مهم ترین کانونهای معنوی جهان تبدیل کرده است اما امروز جامعه ما با این سنت تاریخی و معنوی دچار شکاف شده و باید پرسید آینده سنت و تفکر معنوی و آینده تشیع و اسلام در ایران چگونه است؟
عبدالکریمی اضافه کرد: نوعی بیتفاوتی به شعائر در میان جوانان بسط یافته است. نه فقط در فضاهای روشنفکری که حتی در تکتک خانههای ما، شک جان گرفته و همه چیز پادرهواست. مناسبات اخلاقی و خانوادگی، روابط جنسی و روابط اجتماعی تغییریافته و حتی گاه میپرسند: چه کسی گفته قران کتاب خداست؟
نه قدرت سیاسی و نه اپوزیسیون درکی از دنیای جدید ندارند
او درباره تفاوت جهتگیریهای ضد سنت در مشروطه با امروز، گفت: گسست تاریخی ما معنای مضاعفی پیدا کرده که در هیچ دوره تاریخی شاهدش نبودیم. جامعه ایرانی در حال یک پوستاندازی عمیق تاریخی و فاصلهگیری از میراث تاریخی و اسلام و تشیع است و به عقلانیت جدید و سکولاریسم و نیهلیسم حاصل از آن روی میآورد.
این استاد فلسفه ابراز کرد: ما با سونامی جدیدی روبهرو هستیم. جهان اسلام و کشور ما هنوز از سیلی مدرنیته گیج و گنگ بود که سیلی پسامدرنیته بر گونههای ما نواخته شد. به دنبال سونامی مدرنیته، هنوز نتواتسته بودیم خانمانی برپا کنیم که سونامییی بمراتب قدرتمندتر، کاشانه فرهنگی ما را دارد همچون پر کاهی بازی میدهد
عبدالکریمی افزود: توفان، برخاسته و ما اصلا آماده مواجهه با آن نیستیم. روحانیت ما، قدرت سیاسی ما و گفتمان انقلاب ما، دانشگاهیان و روشنفکران ما هیچکدام آماده مواجهه با این سونامی نیستند. همه درگیر سیاستاند و به مسائل تمدنی و تاریخی و فرهنگی توجهی ندارند. گوشها کر است. ما در آینده با بحرانهای شدید هویتی، اجتماعی و تاریخی و حتی سیاسی و امنیتی مواجهیم.
عبدالکریمی با اشاره به مواجهه خود با دیدگاههای عجیب دانشجویانش گفت: نسل جدید میگوید تجزیه چه اشکالی دارد؟ مگر وطن یک کلمه مقدس است؟ اصلا چه ضرورتی دارد اخلاقی زندگی کنیم؟ چه کسی گفته خانواده مقدس است؟
این استاد فلسفه، تصریح کرد: بدترین خطا، برخورد پلیسی- امنیتی با این شکاف تمدنی است؛ اینکه فکر کنیم این یک مساله سطحی و لجبازی چند بچه است، یا یک مساله سیاسی است، یا حاصل تبلیغات رسانههای بیگانه است. نمیگویم اینها نیست، اما میگویم هسته مرکزی بحث را باید در جای دیگری جستوجو کرد.
وی با ابراز تاسف از عدم توجه به مواجهه فلسفی و پدیدارشناسانه با مسائل در کشور، گفت: گوش قدرت سیاسی ما و حتی اپوزیسیون ما نسبت به تفکر کر است و همه چیز را در سطح مبتذل بازی قدرت و مطالبات سیاسی میبینند. نگرانی من سیاسی نیست، یک نگرانی فرهنگی تمدنی است و نسبت به این روند نگرانم.
عبدالکریمی با انتقاد از کسانی که شعار وا اسلاما سر میدهند، گفت:من میخواهم در کنار حوزههای علمیه و گفتمان انقلاب اسلامی باشم. اما میگویم بدون فلسفه، نمیتوانیم شناخت درستی از مساله داشته باشیم.
وی همچنین با اشاره به کسانی که او را به محافظهکاری و باج دادن به حکومت متهم میکنند، گفت: اپوزیسیون ما درکی از نیهیلیسم و بیتاریخی و بیماوا و بیخانمانی یک ملت ندارد.
روحانیت و دانشگاه ما دچار تاخر تمدنی هستند
عبدالکریمی ادامه داد: همانطور که با ظهور مدرنیته، همه عوالم کهن به پایان رسید، با جهان پسامدرن هم، هرچه در جهان مدرن سفت و متصلب بود، دود شد و به هوا رفت. روند تکوین تاریخ واحد جهانی یا همان دهکده جهانی با مدرنیته شروع شد و در اتفاقات نیم قرن اخیر به شدت سرعت گرفته است. دیگرتاریخهای محلی بصورت مطلق نداریم و تاریخ واحد جهانی با هژمونی غرب در حال شکلگیری است.
عبدالکریمی، با اشاره به تفاوتهای مدرنتیه متقدم و متاخر، روحانیت و دانشگاهیان را دچار تأخر تمدنی خواند که هنوز به ارزشهای قرن 18 و 19 میاندیشند و اضافه کرد: احکام و قواعد مدرنیته متاخر با مدرنیته متقدم خیلی فرق دارد، اما متاسفانه هم حوزههای علمیه ما و هم دانشگاهیان و غالب طبقه متوسط و روشنفکران ما هنوز در عالم مدرنیته متقدم هستند. مثلا دنبال انقلاب سیاسی هستند، بیخبر از اینکه انقلاب سیاسی پدیدۀ دورۀ متقدم است و در شرایط پسامدرن، اصلا انقلاب معنا ندارد و هیچ زمینهای برای آن نیست.
این استاد فلسفه دانشگاه آزاد، با اشاره به شکست ایدئولوژی در فروپاشی شوروی گفت: امروز نیز، ظهور شبکه جهانی ارتباطات و اطلاعات، مفهوم زمان و مکان را کاملا از بین برد، مرزهای جغرافیایی فروریخت و همه مرجعیتهای دینی ناکارآمد شدند؛ حتی مرجعیت پدر و مادر و معلم و استاد.
عبدالکریمی با اشاره به عصر روشنگری و فروریختن الهیات مسیحی بر اثر جنایات کلیسا و روی آوردن بشر مدرن به عقل خودبنیاد، گفت: اما جهان در عصر ما بیمتافیزیک است. شأن و جایگاه انسان کجاست؟ نوعی بدبینی و ناباوری نسبت به آرمانهای سنت و مدرنیته شکل گرفته است. دیگرنه تنها روایت نظامهای الهیاتی که حتی روایت علم از انسان و جهان مطلق گرفته نمیشود. دیگر نه لیبرالیسم و دموکراسی، نه ناسیونالیسم یونانی و نصگرایی، نه سکولاریسم، نه قدسیاندیشی شرقی، هیچکدام دلهای ما را گرم نمیکند. توفانی از درهم شکستگی، بیریشگی و بیمعنایی در راه است.
تفسیر ایدئولوژیک از دین، گوساله سامری زمان ماست
این استاد دانشگاه، سخن از امر معنوی و دینی را برای نسلهای جدید بسیار دشوار خواند و گفت: روح فرهنگ به تفکر است و روح تفکر به پرسشهای بنیادین است، همان که در جامعه ما سرکوب میشود. روحانیت ما یک نهاد فرهنگی است که حافظ فرهنگ ماست و من دستشان را میبوسم که این خانه را برای ما نگه داشتند، اما این خانه تفکر ندارد. متاسفانه روحانیت ما فاقد فرهنگ و تفکر فلسفی و اسیر اخباریگری و ذاتاندیشی و فقهمحوری است. همین باعث شده فرهنگما رو به اضمحلال برود و توان مقاومت نداشته باشد. البته روشنفکران ما هم وضع بهتری ندارند و درگیر مقولات ایدئولوژیک و شبهایدئولوژیک و دانشگاههای ما هم مشغول بازیهای احمقانه صدور مدرکاند و از حکمت و فلسفه به دور.
عبدالکریمی ابراز کرد: روحانیت ما دچار تأخر تاریخی است و سوژه مدرن را درک نکرده و با یک پدیده آنتولوژیک مواجه است. با یک سطل ماست نمی شود با سونامی پسامدرن مقابله کند. با تازیانه و نهاد امر به معروف و نهی از منکر نمی توان با یک رویداد تاریخی مقابله کرد. این درد را به که بگوییم؟ سیستمی ساختهاند به نام دین و تمام هم و غم آن دفاع از این سیستم به نحو جدلی است.
به عقیده او، تفسیر ایدئولوژیک از دین، دین را در جامعه ما عرفی و دست مالی کرده و از آن اسب تروا ساخته است. وی در این باره ابراز عقید کرد تفسیر ایدئولوژیک از دین، قلعه ایمان را فتح میکند و به دشمن تحویل میدهد. گوساله سامری زمان ماست که ندای بشری را میخواهد جانشین لوگوس یا کلمه الله کند.
وی توضیح داد: در این جهان، حقیقتی هست که جان بشر به آن بسته است و این ندا از اعماق هستی ما را به خود فرامیخواند و دین یعنی شنیدن این ندا و همنوایی با آن. اما ما پارهای جهتگیریهای سیاسی اجتماعی یا نظامهای الهیاتی را که برساخت تاریخی است، میخواهیم جانشین این ندا کنیم.
وی با اشاره به دو رویکرد تن دادن به غربزدگی جهانی و نیهیلیسم عصر پسامدرن یا تن دادن به بنیادگرایی، گفت: کسانی که بخواهند در برابر این دو رویکرد بایستند، راه دشواری در پیش دارند. باید جبهه جدیدی گشود و به پارادایم دیگری اندیشید که نشان دهد واقعیت موجود تاریخی ما با سنت دینی و معنوی ما خیلی فاصله دارد و قصه پاپ و مسیح، یکی نیست.
این استاد دانشگاه تاکید کرد: نباید به خاطر پیوند پاپ و قدرت، مسیح را قربانی کنیم.
دین مرجعیت محور پایان یافته است
وی در بیان دشواریهای دفاع از امر دینی در جهان جدید، گفت: در جهان جدید فراروایتها فروریخته و این تفسیر که اسلام یک فراروایت و یگانه روایت از جهان است نمیتواند در جهان پسامتافیزیک مخاطبی پیدا کند. دین مرجعیتمحور پایان یافته و جهان پسامدرن دوران آزادی سوژه از مرجعیتهاست. دیگر نمیتوان بر جایگاه مرجعیتهای کهن تکیه کرد. باید با زبان دیگری با این مخاطب برخورد کرد.
عبدالکریمی با بیان اینکه فردگرایی در دوران ما به اوج رسیده و انسانها اتمیزه شدهاند، ابراز کرد: دینی که دین هویتی و جمعی باشد جوابگو نیست. تعابیری مانند ما مسلمانها، ما مسیحیها، نشانه دین هویتی است. دین ترس دیگر جوابگو نیست و دین آینده باید مذهب عشق باشد. دینی که فرد در درون خود زیسته، نه دینی که نهادها و مرجعیتهای اجتماعی برایش تعیین کردند، دینی است که به انسان میآموزد بر خود متکی باشد. چقدر زشت است کسانی به زور شمشیر و ترس بخواهند دین را ترویج دهند؛ آن هم در جهانی که دموکراسی را تجربه کرده است.
این استاد دانشگاه، عصر کنونی را عصر تفسیر و هرمنوتیک خواند و
ابراز کرد: دین تجربه زیسته حاصل گفتوگوست و عصر منبر پایان یافته است. علم
جدید حادثهای یگانه و بزرگ در تاریخ بشری است. از سویی، بشر نمیتواند
نسبت به تجربیات زیسته خود بیتفاوت باشد. اگر جهان اسلام نتواند جایگاه
مشخصی برای علم جدید و تجربیات بشری در نظام معرفتی خود پیدا کند با
بحرانهای عدیده مواجه خواهد بود. فقهی که علم جدید در آن جایی ندارد، برای
جهان آینده حرفی برای گفتن ندارد. اگر امر دینی در عرف و فقه و
شریعت در برابر تجربیات بشری و عرف قرار گیرد، مخاطب مقاومت خواهد کرد.
استاد درس خارج فقه حوزه علمیه قم گفت: اگر زمامدار جامعه خود را امانتدار بداند، هیچ گاه در امانت، تصرف مالکانه نمی کند بلکه مراقبت می کند این امانت را صحیح و سالم و بدون خیانت به دست امین بعدی بسپارد.
سید جواد ورعی در گفت وگو با شفقنا با اشاره به نامه امام علی (ع) به اشعث
بن قیس والی آذربایجان اظهار داشت: اشعث بن قیس گمارده خلیفه قبلی بر
آذربایجان بود که امام علی (ع) همانند بسیاری دیگر از منصوبین خلیفه قبلی،
او را تنفیذ کرد هرچند بعدها بدلیل عملکرد نامطلوبی که داشت او را تغییر
داد. امام (ع) در نامه ای به او این واقعیت را گوشزد می کند که حکومت و
مسئولیتی که برعهده تو قرار گرفته، طعمه و شکار نیست بلکه امانتی است بر
گردن تو و کسی که تو را نصب کرده مراقب است که در آن خیانت نکنی. درحقیقت
این فراز از نامه هشداری برای اشعث بن قیس بود که از مسئولیت خود سوء
استفاده نکند.
وی افزود: به طورکلی در قرآن کریم و نیز کلمات معصومین (ع) حکومت و مسئولیت و موقعیت اجتماعی یک امانت شمرده شده است؛ خداوند در سوره نساء می فرماید: «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَىٰ أَهْلِهَا». مفسرین می گویند که مخاطب این آیه، پیشوایان دینی و سیاسی هستند. حکومت می تواند مصادیقی از این امانت باشد. از یکسو به کارگزاران خطاب می کند که این مسئولیت امانتی در دست شماست و از سوی دیگر به مردم خطاب می کند که از کارگزاران پیروی کنید و قوانین حکومتی را محترم بشمارید. این منوط به این است که مسئولان امانتدار خوبی باشند و در حفظ مسئولیت خود بکوشند.
وی به نظر آیت الله نائینی در کتاب تنبیه الامه اشاره کرد و گفت: ایشان حکومت ها را به دو دسته تقسیم می کند؛ یک دسته حکومت هایی هستند که نگاه زمامدارانشان به حکومت، مالکانه است و مردم را مِلک طلق خود می دانند و هرنوع تصرف مالکانه در مملکت را برای خود قائل هستند. دسته دیگر حکومت هایی هستند که خود را امانتدار می دانند، زمامداری را از جهتی امانت الهی و از جهتی امانت مردمی می دانند. اگر زمامدار جامعه خود را امانتدار بداند، هیچ گاه در امانت، تصرف مالکانه نمی کند بلکه مراقبت می کند این امانت را صحیح و سالم و بدون خیانت به دست امین بعدی بسپارد. اگر کسی پیوسته نگاهش به مسئولیت چنین نگاهی باشد، همواره نگران این است که امانتدار خوبی نباشد و یا امانت را به دست اهل آن نسپارد و از او بازخواست شود و نتواند پاسخ دهد.وی افزود: آیت الله نائینی معتقد است که حکومت و زمامداری جامعه نزد عقلای عالم از نوع دوم است و ما باید از راه های مختلف از حقیقت حکومت که چیزی جز امانت نیست مراقبت کنیم و آنچه که سبب صیانت از این امانت می شود، مساله عصمت زمامدار است که در زمان حضور ائمه (ع) ایشان حافظ این حقیقت بودند و در عصر غیبت نیز کسی باید زمامدار باشد که هم اطمینان به امانتداری اوست و هم با نظارت های بیرونی، نظارت ها را قوی تر کنیم و در حکومت اهرم هایی در نظر بگیریم تا خیانتی در این امانت اتفاق نیفتد.
وی گفت: در برخی خطبه های امام علی (ع) از حقوق متقابل مردم و دولتمردان سخن به میان آمده است و این از افتخارات ماست که پیشوای دینی ما حقوق را طرفینی می دیدند یعنی هم برای مردم و هم برای زمامداران تکالیف و حقوقی قائل هستند.
آقای ورعی بیان داشت: اگر ما معتقدیم که الگوی جمهوری اسلامی به فرموده امام خمینی، حکومت علوی است، باید ببینیم چه میزان به حکومت حضرت شباهت دارد؟ امام علی(ع) با وجود اینکه جانشین پیامبر اکرم (ص) و خلیفه مسلمین بود اما کوچکترین امتیازی برای خود قائل نبود و در محکمه ای حاضر می شد که قاضی آن را خودش نصب کرده و شاکی هم یک یهودی است. حتی گاهی محکوم می شد و اعتراضی هم نمی کرد.
وی گفت: ما باید کارنامه 40 ساله خود را مرور کنیم و ببینیم حکومت ما چه شباهتی به حکومت امیرالمومنین دارد، چه از حیث کارگزاران و وظایفی که برعهده داشتند و چه از این حیث که چقدر توانستند حقوق مردم را ادا کنند؟ مردمی که نسبت به اهداف انقلاب و جمهوری اسلامی، نهایت ایثار و فداکاری را انجام دادند. مسئولین باید از عهده خواسته های مردم بربیاید و اگر کسی از عهده برنمی آید لزومی ندارد که مسئولیتی را برعهده بگیرد و بدهکار مردم بماند.محمدرضا سرکلزایی در کانال تلگرامی اندیشکده خرد نوشت:
در راهروی هواپیما پیش میروم تا به صندلیام برسم. جلوی من یک خانم عرب دنبال صندلیاش میگردد.
مهماندار صندلیاش را به او نشان میدهد و میگوید: «اجلس!»
به مهماندار هواپیما میگویم که ایشان خانم هستند و به جای اجلس باید بگوید «اجلسی»
مهماندار با بیاعتنایی میگوید: «خوب! اجلسی!» که یعنی « چه فرقی میکند حالا؟!»
روی صندلیام که مینشینم مسافر بغلیام از مهماندار دیگری میپرسد:
«چرا اینقدر تأخیر داشت این پرواز؟»
مهماندار جواب میدهد: «از مقصد تأخیر داشت»
منظورش از «مقصد» همان «مبدأ» است!
میفهمم که مشکل بلد نبودن زبان خارجیها نیست، زبان رایج خودمان هم مهجور است!
از یک آژانس هواپیمایی بلیط میخرم، بلیط را برایم ایمیل میکنند، عنوان فارسی ایمیل غلط املایی دارد، از دو کلمه عنوان یکیش غلط است!
متن بلیط بهزبان انگلیسی است و در اولین نگاه من سه غلط املایی دارد!
به صادرکننده بلیط تلفن میزنم و میگویم متن بلیط غلط دارد، میگوید:
«ما این متن را از روی متن فلان شرکت هواپیمایی ترکیهای برداشتهایم.»
میگویم: «سرکار خانم، مرجع درستی واژههای انگلیسی که شرکتهای ترک نیستند، شما متن را در نرم افزار word هم که بزنید غلطها را به شما نشان میدهد!»
با عصبانیت پاسخ میدهد:
«شما چه کار به غلطهای متن بلیط دارید، اسم شما و تاریخ و ساعت پروازتان که درست است!»
دوستی دارم که مهندس مکانیک است و بسیار باهوش و دقیق اما هر وقت برایم پیامک میزد (با حروف فارسی) در هر پیامکش حداقل یک غلط املایی داشت!
بررسی کردم دیدم دچار «خوانش پریشی» (dyslexia) است و خودش خبر ندارد!
چطور میشود یک نفر تا مدرک کارشناسی پیش برود و «خوانشپریشی»اش کشف نشده باشد؟!
وقتی غلطگویی و غلط نویسی برایمان عادی شود طبیعی است که درجات خفیف و حتی متوسط خوانشپریشی را تشخیص ندهیم!
من هم ممکن است کلمات زیادی را غلط بنویسم ولی به غلطنویسی افتخار نمیکنم و وقتی کسی غلطهایم را تذکر دهد خوشحال میشوم که سوادم بیشتر شده است.
همین امروز از صفحه آخر روزنامه همشهری یاد گرفتم که «خوار و بار» ترکیب غلطی است و «خواربار» درست است.
این که بی سوادی را عیب ندانیم و با لجاجت بر بیسوادی خود اصرار کنیم، یک بیماری فرهنگی است.
شاید ذهن من زیادی «سیاستزده» شده است ولی من فکر میکنم وقتی یک مقام اجرایی یک کشور به «مدرک دانشگاهی» بگوید «کاغذ پاره»، بیسوادی را تبدیل به یک فضیلت کردهاست!
بیایید علیه «فضیلت بیسوادی» ایستادگی کنیم، از گویندگان و نویسندگان «منبع» طلبکرده و غلطهای گفتاری و نوشتاریشان را تصحیح کنیم؛ بیایید «تن ندهیم» به هر چه «عادی» میشود.
عصر ایران؛ ماهو شیروانی - در یک روز آفتابی در بهار سال 1851 لئون فوکو، فیزیکدان فرانسوی، یک قطعه سنگ وزین را به ریسمانی که از سقف پانتئون (بنایی مشهور در پاریس) آویزان بود، بست. او این آونگ بزرگ را به حرکت درآورد و چند ساعت بعد، معمایی در دنیای علم شکل گرفت.
در آن سالها هنوز دلایل محکمی دربارۀ چرخش زمین حول محور خودش در دست نبود. فوکو با تعجب زیاد مشاهده کرد که پلانِ نوسانِ آونگ – یعنی جهت رفت و برگشت آن – ثابت نیست.
پلانِ مذکور حول یک محور عمودی تغییر مکان میداد. یعنی هنگام شروع، جهت نوسان شرقی-غربی بود، اما چند ساعت بعد، این جهت شمالی-جنوبی شد. اما علت این تغییر جهت چه بود؟
اما سؤال اساسیتر این است که رویه (صفحه، پلانِ) نوسان آونگ نسبت به چه چیز ثابت است؟ زیرا در جهان همه چیز در حال جابجایی است و هیچ چیزی ثابت نیست. پس کجا میتوان یک نقطۀ ثابت پیدا کرد؟ زمین دور (حول) خورشید در (حال) گردش است و خورشید نیز در (حال) گردش به دور کهکشان راه شیری است و ... پس کجای این بالۀ جهانیِ خارقالعاده از حرکت باز میایستد؟
این پرسش بنیادینی است که از تجربۀ آونگ فوکو حاصل شده است. زیرا کهکشان راه شیری در (حال) حرکت به سوی (سمت) گروهی از کهکشانهای کنار (همسایه) (مجاور) خود است و آنها نیز به نوبۀ خود به سوی (طرف) اَبَرجرمی دورتر حرکت میکنند و این ابَرجرم نیز به سوی (جانب) ماهیتی که آن را «جاذب بزرگ» مینامند و در فاصلهای بسیار دور قرار دارد، در حال حرکت است.
نتیجهای که از آزمایش فوکو به دست آمد، اعجابآور است؛ چراکه رویۀ نوسانِ آونگِ آزمایشِ او، علاوه بر جرم خورشید و کهکشانهای مجاور، از اجرام سماویای تاثیر میگیرد که در فاصلهای باورنکردنی قرار دارند؛ فاصلهای که میتوان آن را "افق دورِ جهان هستی" نامید.
با توجه به اینکه کل جِرمِ قابل محاسبۀ جهان هستی در میلیاردها کهکشان بسیار دور قرار دارد، به نظر میرسد که رفتار آونگ فوکو توسط کل جهان هستی، و نه فقط توسط اجرام آسمانی نزدیک زمین، تنظیم میشد!
مطابق این نگرش، باید گفت اگر ما یک لیوان ساده را از روی میز برداریم، تمامی نیروهای موجود در جهان هستی را درگیر میکنیم. یعنی هر چیزی در کرۀ زمین با کل کیهان در ارتباط است و گویی هر شیء، فشرده یا چکیدۀ جهان هستی را در خود دارد.
از نظر برخی از دانشمندان، با تجربۀ آونگ فوکو باید بپذیریم که فعل و
انفعالات اسرارآمیزی بین تمامی اتمهای جهان هستی وجود دارد؛ فعل و
انفعالاتی که هیچ انرژی یا نیرویی را مبادله نکرده اما در عین حال کل جهان
هستی را در یک مجموعۀ واحد حفظ میکند.
تلار دو شاردن، فیلسوف فرانسویِ (1955-1881)، گفته است: «در هر ذره، هر اتم، هر مولکول، و هر جزئی از ماده، چیزی پنهان وجود دارد که آگاهی مطلق نسبت به ابدیت، و قدرت مطلق نسبت به بینهایت دارد.»
تلار دو شاردن
برخی از دانشمندان، بویژه فیزیکدانان و کیهانشناسانِ کوانتومگرا، معتقدند نوعی "آگاهی" در ارتباط بین اتمها وجود دارد.
آنچه تلار دو شاردن گفته، به نوعی دیگر پیشتر نیز از سوی ماکس پلانک مطرح شده بود. پلانک که بنیانگذار فیزیک کوانتوم بود، گفته بود: «به عنوان شخصی که تمام زندگیش را صرف مطالعه در روشنترین علوم و مطالعه ماهیت ماده کرد، نتایج تحقیقاتم را این گونه خلاصه میکنم: هیچ مادهای به معنای واقعی کلمه وجود ندارد، منشأ و حیات عالم مادی به لطف وجود نیرویی است که ذرات زیراتمی را کنار هم و به صورت مرتعش نگاه داشته که بواسطۀ آن، این منظومۀ خورشیدی کوچک که در ساختار اتم وجود دارد حفظ میشود و ما باید این را در نظر داشته باشیم که در ورای این نیرو یک وجود و روح هوشمند و آگاه حضور دارد، که این وجود، روح و شالودۀ تمام هستی است.»
نیرویی در کُنهِ (ژرفای درون) اتم؛ نیرویی که در ورای آن، نوعی آگاهی وجود دارد. تلار دو شاردن هم از "چیزی پنهان در ماده" سخن میگفت؛ چیزی که آگاهی مطلق و قدرت مطلق دارد.
هریس والکرِ فیزیکدان (2006-1935) نیز با اشاره به رای تلار دو شاردن نوشته است: «به نظر میرسد که رفتار ذرات بنیادی زیرِ (تحتِ) مدیریتِ یک نیروی سازماندهنده تنظیم میشود.»
هریس والکر
در واقع دست کم برخی از اهالی فیزیک کوانتوم معتقدند فیزیک کوانتوم به ما میآموزد که طبیعت مجموعهای تفکیکناپذیر است و همه چیز در آن در یک انسجام کلی قرار دارد؛ به این معنا که تمامی جهان هستی در تمامی مکانها و زمانها حضور دارد.
بر این اساس، مفهوم "فضا" به مثابه جداکنندۀ دو شیء، با فاصلۀ حتی زیاد، معنای چندانی ندارد. مثلا وقتی دو کتاب روی یک میز قرار دارند، ما نه فقط عادتاً بلکه منطقا آنها را جدا از یکدیگر میبینیم و میدانیم. اما یک فیزیکدان قائل به فیزیک کوانتوم، میگوید: از زمانی که دو شیءِ فیزیکی بر هم تاثیر میگذارند، دیگر تفکیکناپذیر میشوند.
مقولۀ "تفکیکناپذیری" از دهۀ 1920 با نخستین نظریههای کوانتوم مطرح شد. در آن زمان، چنین نظریاتی غوغای زیادی حتی در میان (بین) بزرگترین فیزیکدانان برپا کرد و حتی داد اینشتین را هم در آورد. اینشتین در سال 1935 با انتشار مقالهای تلاش کرد ثابت کند نظریۀ کوانتوم دچار نقصان است.
او به همراه دو تن از همکارانش، پودولسکی و روزن، آزمایشی تصوری را پیشنهاد کردند که به آزمایش "ای.پی.آر" معروف شد. ای.پی.آر مخفف اینشتین-پودولسکی-روزن بود. اما این آزمایش چه بود؟
دو الکترون الف و ب را در نظر بگیرید که آنها را به طرف یکدیگر پرتاب میکنیم و منتظر میمانیم که یکی از دیگری آن قدر دور شود که نتواند دیگر اثری بر آن بگذارد. از این پس میتوان با اندازهگیریهایی روی الکترون الف، به نتایجی در مورد الکترون ب نیز رسید؛ اما هیچ کس نمیتواند ادعا کند که فرضا با اندازهگیری سرعت الکترون الف، سرعت الکترون ب را تحت تاثیر قرار دادهایم.
اینشتین گفت ما نمیتوانیم جهت الکترون الف را قبل از اینکه توسط یک "وسیلۀ محاسبه" اندازهگیری شود، دریابیم. دلیل او این بود که بر اساس نظریۀ کوانتوم، واقعیت هر پدیده وابسته به "عمل مشاهده" است.
مطابق نظر نیلز بور و شاگردش هایزنبرگ، هر نوع شیوه اندازهگیری بر رفتار الکترونها اثر خواهد گذاشت. یعنی اگر به روی الکترون نور بتابانیم، می توانیم آن را ببینیم ولی همان نور موجب انحراف الکترون از مسیرش میشود و بر سرعت و مکان آن اثر میگذارد. بور توضیح داده بود که «هر مشاهدهای دربارۀ رفتار الکترون در اتم با تغییری در حالت اتم همراه خواهد بود.» اما اگر هیچ اقدامی برای اندازهگیری الکترون نکنیم، به هیچ وجه نمیتوانیم آن را ببینیم و هیچ چیز درباره آن درنمییابیم.
چکیدۀ نقد اینشتین در واقع این چند جمله است:
اینشتین میگفت چنین چیزی محال و ادعای امکان آن باطل است. بنابراین او معتقد بود که نظریۀ مکانیک کوانتوم یک نظریۀ ناقص است و دانشمندانی که آن را در آزمایشهای خود اعمال میکنند، به بیراهه میروند.
به نظر اینشتین، دو ذرۀ یاد شده، ماهیتی کاملا مجزا از یکدیگر داشته و دو عنصر از یک واقعیت در فضا هستند و بر یکدیگر نیز نمیتوانند اثر بگذارند.
اما طرفداران فیزیک کوانتوم، اینشتین را آدمی عقبمانده میدانستند که «قبل از طوفان نوح به دنیا آمده است.»
فیزیک کوانتوم دقیقا عکس مدعای اینشتین را تایید میکند. یعنی میگوید آن دو ذره که ظاهرا در فضا از یکدیگر جدا هستند، در واقع یک سیستم واحد را در فیزیک تشکیل میدهند.
در سال 1982 فیزیکدان فرانسوی، الن اَسپه، برای همیشه خط بطلانی بر نظریۀ اینشتین در این حوزه کشید. او گفت: بین فوتونهای نور یک ارتباط توصیفناپذیر، هنگامی که در جهات متضاد از یکدیگر دور میشوند، وجود دارد. به این معنا که هر بار ما قطب مغناطیسی یکی را (از طریق فیلتر) تغییر بدهیم، فوتون دیگر در آن واحد "متوجه" شده و قطب مغناطیسی خویش را تغییر میدهد.
اَلَن اَسپِه
فیزیکدانان که از این آزمایش شگفتزده شده بودند، دو تفسیر از آن ارائه کردند: اول آنکه فوتون الف از طریق علامتی که سرعتی بیش از سرعت نور دارد، به فوتون ب "اطلاعات" منتقل میکند.
این تفسیر در ابتدا طرفدارانی پیدا کرد ولی امروزه اکثر فیزیکدانان آن را مردود میدانند. فیزیکدانان بیشتر تفسیر نیلز بور را پذیرا هستند؛ تفسیری که بور آن را "تفکیکناپذیری عمل کوانتوم" یا "تجربۀ کوانتوم" نام نهاده است.
بر اساس این تفسیر دوم، باید پذیرفت که دو فوتون یادشده حتی اگر میلیاردها کیلومتر از یکدیگر فاصله داشته باشند، یک مجموعۀ واحد را تشکیل میدهند؛ به این معنا که بین آنها نوعی کنش اسرارآمیز وجود دارد که پیوسته آنان را در ارتباطِ دائم با یکدیگر قرار میدهد. تقریبا مثل اینکه اگر دست چپ ما در معرض آتش قرار گیرد، دست راستمان نیز دقیقا و فیالفور همان واکنشِ کشیدنِ دست چپ را بروز دهد.
ژان گیتون (1999-1901)، فیلسوف مسیحیِ فرانسوی، در تایید این نگرش کوانتومی، خاطرهای از لویی دو بُروگلی (1987-1892) فیزیکدان فرانسوی نقل کرده و گفته است: « ما {یعنی خودش و دو بروگلی} در مقابل بنای پانتئون بودیم. او به من گفت: فیزیک و متافیزیک، عملکردها و ایدهها، ماده و آگاهی در واقع یک چیز بیشتر نیستند، و برای اینکه ایدهاش را روشنتر بیان کند تصویری را برایم ترسیم کرد که همیشه در خاطرم باقی مانده است: تصویر گرداب در یک رودخانه، که از فاصلهای مشخص آبِ آشفتۀ آن کاملا از آبهای آرام اطراف قابل تشخیص است. در نگاه نخست این دو بهمثابه دو "ماهیتِ" جدا دیده میشوند، اما با نزدیکتر شدن، تفکیک آبِ رودخانه از گرداب عملاً ناممکن میشود. بنابراین آنالیز کردنِ آنها به صورت اجزاء جداگانه بیمعنا خواهد بود؛ چراکه گرداب جزئی از کل رودخانه محسوب میشود.»
ژان گیتون
اینکه برخی از فیزیکدانان معتقدند جزء و کل با هم یک مجموعه را تشکیل میدهند، یکی از دلایلش نمونۀ عجیب هولوگرام است. افرادی که تصاویر هولوگرافیک (یعنی تصاویری که از طریق گذراندن اشعۀ لیزر از پشت یک عکس برای بزرگ کردن آن بر روی سطحی دیگر به دست میآید) را دیدهاند، این تصور را داشتهاند که یک تصویر واقعی و سهبعدی را تماشا میکنند.
حتی میتوان دور تصویر هولوگرافیک چرخید و باز هم تصویر را در سه بُعد و مانند یک شیء واقعی مشاهده کرد. فقط زمانی که دست خود را از تصویر عبور میدهید متوجه غیرواقعی بودن آن میشوید.
تصویر هولوگرافیک یک ویژگی خارقالعادۀ دیگر نیز دارد. تصور کنید که عکسی از برج ایفل دارید و نگاتیو آن را به دو نیم پاره میکنید. طبیعتا هنگام ظاهر کردن نیمی از آن، نصفِ عکس را خواهید داشت؛ در حالی که تصویر هولوگرافیک چنین نیست. یعنی حتی اگر تصویر را پاره کنید و این کار را بارها تکرار کنید و فقط تکۀ کوچکی از تصویر باقی بماند، تصویر هولوگرافیک کامل ظاهر میشود.
هولوگرام برج ایفل
این پدیده در عین شگفتی نشانگر این است که همیشه رابطۀ یکطرفه بین اجزاء وجود ندارد. یعنی همۀ تصویر به گونهای روی اجزاء ثبت شده است که هر جزء بازتابدهندۀ کل تصویر باشد. دیوید بوهم (1992-1917)، فیزیکدان انگلیسی، معتقد بود هولوگرام شباهتی عجیب با نظم عمومی و تفکیکناپذیر جهان هستی دارد.
دیوید بوهم
اما چه اتفاقی در پدیدۀ هولوگرافیک میافتد که هر جزء بازتابدهندۀ کل تصویر است؟ بر اساس گفتۀ بوهم، این دقیقا بازتابِ لحظهای، و فریز شده از همان پدیدهای است که در مقیاسی بسیار عظیمتر در هر جزء از جهان هستی، از اتم گرفته تا ستارگان، و از ستارگان تا کهکشانها، اتفاق میافتد.
برخی از فیلسوفان و فیزیکدانان خداباور به این نکته اشاره کردهاند که در متون دینی آمده است که خداوند انسان را بر صورت خویش آفرید؛ و همین آموزه را آموزهای هولوگرافیک دانستهاند. یعنی معتقدند انسان کپی برابر اصل خداوند است؛ و همان طور که در تصویر هولوگرافیک همۀ اجزاء انعکاسدهندۀ کل هستند، انسان نیز تصویری از کل "جهان متعالی" است. خداگونگی انسان، آموزهای است که در عرفان هم مفصلا به آن پرداخته شده است.
لویی دو بروگلی معتقد بود ماده نوعی موج نیز هست. پس مادۀ تشکیلدهندۀ اشیاء، ترکیبی از ماهیت موجیشکل و انرژی است. بنابراین تصویری که از این راه (طریق) به دست میآید، چیزی شبیه هولوگرام بوده و از ماده و انرژیای تشکیل یافته که در حال انتشار در همۀ جهان هستی است.
لویی دو بروگلی
هر منطقه از فضا، هر چقدر هم که کوچک باشد، مثل فوتون از مجموعهای از امواج تشکیل شده، مانند سطح تصویر هولوگرافیک، شامل بازتاب کل مجموعه است. به عبارتی هر آنچه روی کرۀ خاکی کوچک ما اتفاق میافتد، بازتابی از سلسلهمراتب آن ساختاری است که در کل جهان هستی وجود دارد.
در این صورت ما با جهانی هولوگرافیک و بینهایت روبروییم (مواجهایم) که هر منطقۀ آن در عین اینکه مستقل است، همۀ اجزاء را نیز در خود مستتر کرده است. اگر چنین باشد، ما در مقابل تصویری از کمال متعالی در فضا و زمان قرار میگیریم. مطابق این تصویر، جهان هستی انتهاناپذیر است و انتظامی مافوق تصور دارد و در آن همه چیز بازتابدهندۀ همه چیز است.
در این جاست که به یکی از مهمترین یافتههای نظریۀ کوانتوم پی میبریم؛ ولو که هضم برخی از نکات این نظریه برای ما دشوار باشد. در قرون وسطی نیز وقتی که ایدۀ کروی بودن زمین (در برابر ایدۀ مسطح بودن زمین) مطرح شد، هضم آن برای مردم دشوار بود.
در واقع مطابق فیزیک کوانتوم، یا دست کم تفسیری از آن، فنجانی که روی میز صبحانۀ ما قرار دارد، خود میز، لباسهایی که بر تن داریم، تابلویی که بر دیوار خانه است، و خود ما که به عنوان اشیاء مجزا تصور میشویم، همۀ کل جهان هستی را در خود پنهان داریم. و این یعنی: ما بینهایت را در دستانِ خویش داریم.
این نگاه کوانتومی، نوعی وحدت وجود را تداعی میکند. اگر فیزیک کلاسیک چندان به سود ایدۀ خداباوری تمام نشد، بسیاری از خداباوران امیدوارند فیزیک کوانتوم به سود خداباوری عمل کند. بویژه اینکه آنچه در "کتب آسمانی" آمده، چندان عجیبتر از یافتهها و نظریات موجود در فیزیک کوانتوم نیست.
البته جنس این اعجاب و روش دستیابی به یافتههای فیزیک کوانتوم، متفاوت از آموزههای دینی است؛ اما در مجموع به نظر میرسد دانشمندان و فیلسوفان خداباور و حتی دینداران به فیزیک کوانتوم بیش از فیزیک کلاسیک برای معقول نشان دادن برخی از باورهای بنیادی خویش امیدوارند.
در مطلب بالا نوشتار کمی بازنویسی و بهسازی (اصلاح) به سوی "فارسی نویسی" شد، برپایه نگاهی که در مطلب زیر گفته شده است:
- می توانیم فارسی تر (پارسی تر) بنویسیم و بگوییم!
جان لاک را به درستی "پدر لیبرالیسم" میدانند. زمانی که او متولد شد، طبقۀ بورژوازی در اروپا رشد کرده بود و مطالباتی آزادیخواهانه داشت، ولی هنوز لیبرالیسم به عنوان یک ایدئولوژی یا فلسفۀ سیاسی و یا نحوی از نگرش به عالم و آدم، شکل نگرفته بود.
جان لاک پس از توماس هابز، دیگر فیلسوف سیاسی انگلیسی، به دنیا آمد اما هر دو در قرن هفدهم مشغول فکر کردن و نوشتن شدند. پیش از لاک، هابز منشأ قدرت حکومت را زمینی دانسته بود ولی در عین حال از حکومتی استبدادی دفاع میکرد؛ استبدادی که البته مبتنی بر قرارداد اجتماعی بود.
جان لاک
اما لاک علاوه بر اینکه منشأ حکومت را زمینی میدانست، مخالف سرسخت استبداد بود و یکی از وظایف اصلی حکومت را دفاع از آزادیهای شهروندان میدانست. در واقع هابز منشأ حکومت را سکولار کرد، ولی لاک ضمن دفاع فلسفی از این تحول، یک گام فراتر گذاشت و ماهیت حکومت را نیز لیبرال کرد.
علاوه بر کاشتن و پروردن بذر لیبرالیسم در فلسفۀ سیاسی، لاک در معرفتشناسی نیز آرای مهمی داشت که نقشی اساسی در شکلگیری نظرات معرفتشناسانۀ فیلسوفان برجستهای چون دیوید هیوم و ایمانوئل کانت در قرن هجدهم داشتند.
در قرن هجدهم، پیروان جان لاک به معنای دقیق کلمه مسیر تاریخ را عوض کردند. پیروان لاک از یکسو فیلسوفان برجستهای چون هیوم و کانت بودند که مهمترین فیلسوفان عصر روشنگری محسوب میشوند. رهایی بشر از دگماتیسم کلیسا و استبداد سلطنتی، یکی از مهمترین ثمرات عصر روشنگری بود.
بنابراین وقتی که میگوییم هیوم و کانت به عنوان دو فیلسوف برجستۀ عصر روشنگری عمیقا متاثر از آرای جان لاک بودند، در واقع بر تاثیر فلسفیِ تاریخساز لاک انگشت تاکید نهادهایم.
دستۀ دوم پیروان لاک، فیلسوفان سیاسیای چون ژان ژاک روسو و به ویژه روشنفکرانی چون ولتر، هر دو در فرانسه، و البته نویسندگان قانون اساسی آمریکا (پدران بنیانگذار) بودند که این دستۀ دوم، حقوقدانان و سیاستمدارانی بودند که لیبرالدموکراسی را در آمریکا بنیان نهادند.
با اینکه در ایران این ایده رواج یافته است که "انقلاب" پدیدهای مارکسیستی است و لیبرالها انقلاب نمیکنند، پیروان سیاسی جان لاک انقلابیون آمریکایی و انقلابیون فرانسوی بودند.
انقلابیون آمریکایی با جنگ داخلی، انگلیسیها را از کشورشان بیرون راندند، انقلابیون فرانسوی نیز با راهانداختن انقلابی که مهمترین انقلاب تاریخ قلمداد میشود، سلطنت استبدادی لویی شانزدهم را ساقط کردند.
انقلاب در فرانسه اگرچه به جنگ داخلی تمامعیار تبدیل نشد، ولی گاه مرزهایش با جنگ داخلی مغشوش میشد. به هر حال انقلابیون فرانسوی برای تحقق لیبرالیسم سیاسی، در پاریس سنگربندی کردند و با ارتش شاه مستبدشان جنگیدند.
انقلاب فرانسه
پیش از پرداختن به فلسفۀ سیاسی لاک، بهتر است نگاهی به زندگی شخصی و زمانۀ او بیندازیم.
جان لاک در دهکدۀ سامرست به دنیا آمد و اندکی پس از تولد، خانوادهاش به دهکدۀ پنسفورد نقل مکان کرد. او در واقع در روستا به دنیا آمد و در روستا بزرگ شد.
آسودگی روستایی او البته در سن ده سالگی به هم خورد. جنگ داخلی انگلستان در 1642 آغاز شد و تا 1651 ادامه یافت؛ جنگی که محصول درگیری بین شاه چارلز اول و مجلس بود.
چارلز و سلطنتطلبان به "حقوق الهی پادشاه" باور داشتند و معتقد بودند که حاکم یا پادشاه اقتدار خود را از خداوند میگیرد و به همین دلیل پاسخگوی نهادهایی که انسانهای میرا اداره میکنند، نیست.
چارلز و پیروانش مجلس را نهادی تحت سلطۀ "میرایان" میدانستند. بنابراین اینکه یک حاکم به مجلس پاسخگو نباشد، داستانی قدیمی در زندگی سیاسی بشر است و از چند صد سال قبل، انسانها در گوشه و کنار جهان با چنین مصیبتی مواجه بودهاند.
اعضای مجلس در انگلستان، مسئول رای دادن به بودجۀ پادشاه بودند و نظرشان دربارۀ منشأ اقتدار او و ضرورت پاسخگوییاش، با نظر چارلز اول فرق داشت.
جنگ داخلی در انگلستان در واقع جنگ بورژوازی با شاه و اشرافیت زمین دار بود. بورژوازی به عنوان طبقهای نوظهور، در آن مقطع تاریخی "بورژوازی تجاری" بود. یعنی بازرگانان در برابر شاه و اشرافیت زمین دار سر بر آورده بودند.
جنگ داخلی انگلستان
خانوادۀ جان لاک در جنگ داخلی حامیِ پارلمانتاریستها بودند. پدر لاک خانه را برای پیوستن به مبارزه ترک کرد ولی در جنگ چندان درخشان ظاهر نشد و به سرعت تصمیم گرفت سلحشوری را کنار بگذارد و به خانه برگردد.
الکساندر پاپهام که نمایندۀ مجلس و سرهنگ واحد رزمی مجلس در منطقۀ زندگی جان لاک بود (و البته در دو جنگ هم فرماندۀ پدر لاک بود)، نقش مهمی در زندگی جان لاک داشت.
پاپهام در مقام عضو مجلس اجازه یافت شاگردانی را برای ورود به مدرسۀ وست مینستر در لندن، که در آن زمان بهترین مدرسۀ کشور بود، نامنویسی کند. او جان لاک را وارد این مدرسه کرد و با این کارش راه ترقی و تعالی این جوان را هموار کرد؛ چراکه در آن موقع، پدر لاک که یک وکیل گمنام بود، توانایی مالی چندانی نداشت. در جریان جنگ داخلی، پدر لاک از فرط بیکاری، کارمند ادارۀ فاضلاب روستا شده بود.
لاک در مدرسۀ وست مینستر با دانشآموزان سلطنتطلب آشنا شد. اگرچه خانوادۀ او پارلمانتاریست بود، ولی دوستان سلطنتطلبش و نیز بیزاری خود لاک از پارهای رفتارهای افراطی پارلمانتاریستها، مثل اعدام چارلز اول در 1649، باعث شد جان لاکِ جوان نگاه همدلانهتری به سلطنتطلبان پیدا کند.
لاک در بیست سالگی (1652) وارد دانشگاه آکسفورد شد و در 24 سالگی مدرک لیسانس و سپس در 26 سالگی فوق لیسانس گرفت. آموزش در آکسفورد، کسالتبار بود و هنوز رنگ و بوی آموزش قرون وسطایی و فلسفۀ مدرسی داشت.
دانشجویان موظف بودند به زبان لاتین حرف بزنند و متون کلاسیک و منطق ارسطو و متافیزیک بخوانند اما لاک به فلسفۀ دکارت و به پزشکی علاقهمند شد. ریچارد لاور، دوست جان لاک، که او را به پزشکی علاقهمند کرد، خودش نخستین کسی بود که یک تزریق خون موفقیتآمیز را اجرا کرد.
این عمل ناشی از رشد تجربهگرایی در علم طب بود. یعنی آزمایش علمی در این علم اهمیتی چشمگیر پیدا کرده بود. و این معنایی نداشت جز فاصله گرفتن دانش طب از آثار ارسطو و مراجع باستانی یونان. در نتیجۀ این تحول بود که ویلیام هاروی گردش خون را کشف کرده بود.
علاقۀ لاک به پزشکی رشد روافزونی داشت و همین سبب شد که او در سن 42 سالگی (1674 میلادی) مدرک کارشناسی پزشکی را از دانشگاه آکسفورد کسب کند و البته پیش از کسب مدرک پزشکی نیز به صورت پزشک تجربی فعالیت میکرد و در این زمینه تجارب موفقیتآمیزی هم داشت.
لاک در آکسفورد با لرد اشلی آشنا شد که سیاستمداری زیرک و بانفوذ بود. لرد اشلی او را به عنوان پزشک شخصی خود برگزید و لاک در انجام عمل زایمان همسر اشلی موفق شد. سپس وقتی که اشلی مشکل کبد پیدا کرد، لاک پس از مطالعۀ چند رسالۀ پزشکی، بدون کمک یک پزشک حرفهای، شخصا اشلی را جراحی کرد. البته با کمک یک جراح سلمانی، که شکم ارباب را برای لاک شکافت! لاک چرک کبد را با کمک یک لوله تخلیه کرد و لرد اشلی را از مرگ نجات داد.
لاک بعدها در پاریس همسر سفیر انگلیس را نیز، که از دنداندرد عذاب میکشید، معاینه و مداوا کرد. ماجرا از این قرار بود که یک پزشک حرفهای فرانسوی، علت درد را تشخیص نداده بود و دو دندان زن سفیر را کشیده بود اما درد برطرف نشده بود.
لاک بیمار را معاینه کرد و تشخیص درد عصب سهشاخه داد که ظاهرا نخستین تشخیص از این نوع در تاریخ پزشکی بود. او یک تنقیه شدید را برای همسر سفیر تجویز کرد و در کمال شگفتی، بیمار مداوا شد. ظاهرا این معالجه برای دنداندرد هم نخستین بار در تاریخ دندانپزشکی، تجویز و تجربه میشد.
علاقۀ لاک به پزشکی، احتمالا ریشه در تجربهگرایی او داشت. لاک جزو فیلسوفان تجربهگرا بود. تجربهگرایان در فلسفه در برابر عقلگرایان قرار دارند. بر اساس این دیدگاه همهٔ معرفتهای بشری مستقیم یا غیرمستقیم برآمده از تجربه است.
به نظر فیلسوفان تجربهگرا هیچ دانشی را نمی توان به درستی استنباط کرد یا استنباطش قابل قبول نیست، مگر اینکه ناشی از تجربه یک یا چند حس انسان باشد. این دیدگاه معمولاً با عقلگرایی در تضاد است، که می گوید دانش ممکن است از عقل و مستقل از حواس حاصل شود.
وقتی که لاک ده ساله بود (1642)، گالیله از دنیا رفت و نیوتن به دنیا آمد. فرانسیس بیکن هم شش سال قبل از تولد لاک از دنیا رفته بود (1626). عصر بیکن و گالیله و نیوتن، عصر رشد علم بود و تجربه و آزمایش نیز اساس رشد علم جدید بود. در این دوران بود که علم تجربی به معنای تام و تمام ظهور کرد و دفتر تاریخ را ورق زد.
اکتشافات گالیله و نیوتن سرآغاز تبدیل علم به مهمترین "منبع معرفت بشری" بود. دنیای جدید در واقع از قرن شانزدهم با ظهور گالیله و فرانسیس بیکن شکل گرفت. از سال 1500 میلادی به بعد.
گالیله
گالیله بزرگترین دانشمند قرن شانزدهم بود و فرانسیس بیکن با دفاعیات موثرش از تجربهگرایی و علم جدید، که عمیقا مبتنی بر تجربه و آزمایش بود، منزلتی به علم (science) بخشیدند که تا پیش از آن در تاریخ بشر سابقه نداشت.
جان لاک در چنین عصری به دنیا آمد و عجیب نبود که فیلسوفی تجربهگرا شد. اما او با تاملات فلسفیاش بر غنای تجربهگرایی افزود و راه را برای فیلسوفان تجربهگرای پس از خودش، کسانی چون دیوید هیوم، باز کرد.
لاک از زمانی که وارد دانشگاه شد، یعنی در سن بیست سالگی، جذب مطالعات علمی شد و از طریق این مطالعات سرانجام با آثار رنه دکارت (1650-1596) فیلسوف فرانسوی آشنا شد و از آن زمان، یعنی از سن 34 سالگی، جذب فلسفه شد.
در واقع لاک دیر وارد وادی فلسفه شد اما با توجه به فلسفۀ سیاسیای که بنا کرد، شاید بتوان او را مفیدترین فیلسوف تاریخ دانست. البته تفکر فلسفی لاک دربارۀ "شناخت" یا "معرفتشناسی" لاک نیز دست کم در تاریخ فلسفه اهمیت بسزایی دارد.
لاک اگرچه تحت تاثیر دکارت وارد دنیای فلسفه شد، ولی پیرو دکارت نبود. دکارت عقلگرا بود و فیلسوفان عقلگرا جان کلامشان این است: «به آنچه حواس انسان ارائه میدهند نمیتوان اطمینان کامل داشت، بلکه تنها از راه عقل است که شناخت حقیقی و یقینآور صورت میگیرد.»
اما لاک متاثر از پییر گاساندی، فیلسوف فرانسوی و ناقد دکارت، معتقد بود تمام معرفت متکی بر دریافت حسی است. "دریافت حسی" بنیادی شد که لاک فلسفۀ خود را بر آن بنا کرد.
او تقریبا از 40 سالگی یک فیلسوف تجربهگرا شد و در کتاب بسیار مهمش، "رساله دربارۀ فهم انسانی"، از "عقل" به سود "تجربه" خلع ید کرد و این مدعا را به قوت مطرح کرد که «چیزی در ذهن نیست مگر آنچه پیشتر در حس بوده باشد.»
لاک معتقد بود معرفت انسانی از تجربۀ بیرونی اخذ میشود و انسان عقل را برای نتیجهگیری از این تجربهها به کار میبرد و از این طریق به تعمیمها، قانونها و حقایق ریاضی میرسد.
لاک نیز مثل دکارت باور داشت که معرفت تجربی، که از حواس به دست میآید، فقط میتواند ظنی (احتمالی) باشد ولی برخلاف دکارت، معتقد نبود که این امر میتواند کل این معرفت (یا کل معرفت بشری) را سستپایه کند.
لاک به جای تکیه بر عقل ناب، بر عقل سلیم (یا شعور معمولی) تکیه میکرد و میگفت اگرچه معرفت تجربی ظنی است، ولی ما با استفاده از شعور و استنتاج میتوانیم ارزیابی کنیم که این معرفت "چقدر" ظنی است.
در واقع لاک بیش از سیصد سال قبل، معرفتشناسیای بنا کرده بود مخالف سفسطههای پست مدرنیستی امروزین دربارۀ علم؛ امروزه برخی از منتقدان علم با اقامۀ دلایل مختلف، از جمله تاکید بر ظنی بودن گزارههای علمی، نهایتا به این نتیجه میرسند که فرق چندانی بین علم و خرافات نیست و عقاید فیزیکدانان و عقاید خرافی سرخپوستان و اسکیموها، همگی گزارههایی هستند در چارچوبهای گفتمانی خاص، و بنابراین هیچ کدام بر دیگری مرجح نیستند.
آرای جان لاک در حوزۀ معرفتشناسی اگرچه مهم است، اما مهمترین وجه تفکر او نیست. اهمیت اساسیتر جان لاک در فلسفۀ سیاسی است. قبل از لاک، توماس هابز تکانی اساسی به فلسفۀ سیاسی داده بود و منشأ مشروعیت حکومت را، چنانکه گفتیم، نه آسمانی که زمینی قلمداد کرده بود.
اما هابز مدافع استبداد بود. حکومتی استبدادی که مشروعیتش را از مردم میگیرد، چیزی بود که هابز تجویز میکرد؛ حکومتی که آزادی نقد خودش را به رسمیت نمیشناسد ولی در عوض امنیت مردم را تامین میکند.
لاک اما در مهمترین کتابش، "دو رساله دربارۀ حکومت"، با رد افکار رابرت فیلمر، یک فیلسوف سیاسی نوهابزی که به "حق الهی پادشاهان" باور داشت، لیبرالیسم را پیریزی کرد.
لاک معتقد بود در "وضع طبیعی" مردم آزاد و برابر بودند اما این آزادی و برابری عمدتا نظری بود و انسانها اگرچه نیکسرشتاند و به طور کلی خیرشان بر شرشان غلبه دارد، کم و بیش به حقوق یکدیگر تجاوز میکردند.
لاک این ایده را مطرح کرد که قانون طبیعت به هر یک از ما حقوق طبیعی اعطا میکند. ما حق زندگی و حق آزادی داریم مادام که به حقوق طبیعی دیگران (یعنی به حق زندگیِ توام با آزادی دیگران) تعرض نکنیم؛ اما چون بدون عنصر "اجبار" نمیتوانیم به طور کامل از حقوق طبیعی خودمان بهرهمند شویم، باید با یک "قرارداد اجتماعی" به یکدیگر بپیوندیم.
در واقع لاک میگفت حقوق طبیعی انسانها با استقرار حکومتی که قوانینی برای حمایت از آن حقوق وضع میکند، تضمین میشود و در این صورت چارچوبی امن برای زندگی ایجاد میشود. در این شرایط آزادی بالقوۀ ما ممکن است محدود شود اما آزادی بالفعل ما بیشتر میشود.
لاک رضایت مردم را تنها پایۀ اقتدار حکومت میدانست و نوشت: «با هر آن کس که در موضع اقتدار از قدرتی که قانون به او داده تجاوز کند، و از نیروی تحت فرمان خود برای تحمیل نظرات غیرقانونیاش بر شهروندان استفاده کند، میتوان همانند هر کس دیگری که به زور به حق دیگران تجاوز میکند، مخالفت ورزید.»
لاک تصریح کرد که اگر حکومت یا فرمانروا حقوق شهروندان منفرد را نقض کند، مردم حق دارند از آن فرمانروا یا حکومت خلاص شوند.
لاک نوشت: «تصرف و نابود کردن اموال مردم، یا تبدیل مردم به برده، فرمانروا را در حالت جنگ با مردم قرار میدهد و از آن زمان به بعد، مردم از هر گونه اطاعت معاف هستند و زیر آن پناه مشترک قرار میگیرند که خداوند برای همۀ مردم علیه زور و خشونت فراهم کرده است.»
در واقع لاک به عنوان مهمترین فیلسوف سیاسی لیبرالیسم، اولین تئوریسین انقلاب هم بوده است. او تقریبا دو قرن قبل از کارل مارکس از انقلاب دفاع میکرد. با این تفاوت که لاک به "انقلاب سیاسی" و تغییر حکومت قانع بود، ولی مارکس در پی "انقلاب اجتماعی" و تغییر بنیادهای جامعه بود.
جان لاک معتقد بود حکومت باید فقط در راستای هدفی عمل کند که در اصل برای تحقق آن تاسیس شده است. یعنی حفاظت از «زندگی، آزادی، مالکیت».
لاک در کتابش نوشت: «هنگامی که تعدادی از انسانها رضایت دادند یک حکومت تشکیل دهند، بلافاصله جزو و تشکیلدهندۀ یک هیأت سیاسی میشوند، که در آن اکثریت حق دارد عمل کند و بقیه را به دنبال خود ببرد.»
تاکید لاک بر اینکه حکومت نباید "حقوق شهروندان منفرد" را نقض کند، مانع از آن میشود که تاکید دیگرش بر به کرسی نشستن رای اکثریت، موجب ستم بر اقلیت و برپایی دیکتاتوری اکثریت شود.
در واقع لاک با تاکید بر "حقوق طبیعی انسانها" و ضرورت حفظ "حقوق شهروندان منفرد"، راه تامین "حقوق بنیادی اقلیت" را هموار کرده است.
برخلاف لاک، ژان ژاک روسو، فیلسوف فرانسوی، تقریبا یک قرن پس از لاک، به گونهای دربارۀ دموکراسی فلسفهپردازی کرد که گویی دموکراسی یعنی "دیکتاتوری اکثریت". این تفاوت بین لاک و روسو ناشی از لیبرال بودن لاک و لیبرال نبودن روسو بوده است.
با این حال برخی از فیلسوفان و روشنفکران فرانسوی قرن هجدهم، در قیاس با روسو، به شکل عمیقتری از آرای جان لاک متاثر بودند که ولتر (1778-1694)، روشنفکر و نویسندۀ نامدار فرانسوی، یکی از این افراد بود.
ولتر
آرای ولتر نقش بسیار مهمی در تدارک آموزههای تئوریک موثر در وقوع انقلاب فرانسه داشت. او مخالف کلیسای کاتولیک، حامی آزادی مذهب و آزادی بیان و جدایی دین از سیاست، و نیز منتقد عدم مدارا و تعصب مذهبی و ساختار سیاسی استبدادی دولت فرانسه بود.
در واقع آموزههای لاک از طریق روشنفکران فرانسوی به انقلابیون فرانسه منتقل شد و مهمترین انقلاب تاریخ در سال 1789 رقم خورد. ولتر از جان لاک با تعبیر "لاک دانا" یاد میکرد.
اما سیزده سال قبل از انقلاب فرانسه، آزادیخواهان آمریکایی موفق شده بودند بساط استعمار انگلستان را از سرزمین شان جمع کنند. آنها نیز چه در مقام انقلاب کردن از طریق جنگ داخلی، و چه پس از پیروزی انقلابشان، در مقام نگارش اعلامیۀ استقلال آمریکا و نیز تدوین قانون اساسی ایالات متحده، به شدت تحت تاثیر آموزههای فلسفۀ سیاسی جان لاک بودند.
انقلاب آمریکا
برخی از جملات اعلامیۀ استقلال آمریکا، بسیار شبیه جملات آثار جان لاک است و دربارۀ این موضوع بین مورخان بحث است که آیا نویسندگان اعلامیۀ استقلال، عامدانه چنین کاری کردهاند یا به دلیل انسی که با آثار لاک داشتند، جملاتشان شبیه جملات لاک شده است.
توماس جفرسون (1826-1743) یکی از نویسندگان اعلامیۀ استقلال آمریکا و از بنیانگذاران ایالات متحده و سومین رئیس جمهور این کشور، گفته است: «{فرانسیس} بیکن، لاک و نیوتن بدون استثنا بزرگترین انسانهایی بودهاند که در طول تاریخ زیستهاند. آنها پایههای ساختار عظیمی را ایجاد کردهاند که دانش فیزیکی و اخلاقی بشر در آن رشد میکند.»
جیمز مدیسون و الکساندر همیلتون - از دیگر بنیانگذاران ایالات متحدۀ آمریکا – نیز همانند جفرسون در نوشتههایشان تحت تاثیر مباحث لاک دربارۀ آزادی و قرارداد اجتماعی بودند.
فلسفۀ سیاسی جان لاک به تنهایی کفایت میکند که او را "پدر لیبرالیسم" بدانیم اما نقش موثر او در تحقق لیبرالدموکراسی در آمریکا، دموکراسی و لیبرالیسم سیاسی و فرهنگی در فرانسه و نیز تعمیق لیبرالیسم در بریتانیا، بدون تردید او را در جایگاه مهمترین فیلسوف سیاسی لیبرال در 400 سال اخیر نشانده است.
بسیاری از آموزههای لاک امروزه جزو بدیهیات زندگی انسان مدرن شده است و به همین دلیل بسیاری ممکن است اهمیت او را در تاریخ اندیشۀ سیاسی درک نکنند؛ ولی زمانی که لاک از ارزشهای لیبرالدموکراتیک دفاع میکرد، کلیسا و پادشاهان مطلقه در اروپا به شدت مخالف این آموزهها بودند.
در واقع آنچه امروزه جزئی از تار و پود ذهنیت سیاسی و فرهنگی تمامی آزادیخواهان جهان شده است، در زمان و زمانۀ لاک امور مشکوکی محسوب میشدند که او باید با جهد نظری و استدلالهای گوناگون، آنها را به کرسی قبول مینشاند.
دیدگاهی وجود دارد که می گوید در جهان جدید در واقع سه دموکراسی مهم وجود دارند که به ترتیب در بریتانیا و آمریکا و فرانسه تاسیس شدهاند. باقی دموکراسیهای دنیا، دموکراسیهای اقماریِ این سه دموکراسی بزرگاند. از آلمان و ژاپن و کرۀ جنوبی و هندوستان گرفته تا کشورهای اسکاندیناوی و سایر کشورهای اروپای غربی و البته برخی کشورهای آمریکای جنوبی و اروپای شرقی و نیز استرالیا و ایسلند.
جان لاک با فسلفۀ سیاسیاش در شکلگیری این هر سه دموکراسی بزرگ دنیا (بریتانیا، آمریکا، فرانسه) نقشی اساسی داشته است. او به این اعتبار بیتردید مفیدترین فیلسوف سیاسی تاریخ بوده است.
لاک، شانس تماشای تاسیس نخستین دموکراسی از این سه دموکراسی بزرگ را در دوران حیات خودش داشت. "انقلاب شکوهمند" (Glorious Revolution) در انگلستان در سال 1688 رقم خورد و لاک نه فقط از نفس این انقلاب، بلکه از مسالمتآمیز بودن آن نیز خوشحال بود؛ انقلابی که نخستین "انقلاب بدون خونریزی" و اولین "انقلاب آرام" تاریخ میدانند.
لاک به آزادی مطلق حکمران اعتقادی نداشت و استدلال میکرد که افراد هم نمیتوانند به حکمران خود چنین آزادی و قدرتی مطلق عطا کنند زیرا هیچ فردی از آزادی سلب حقوق طبیعی دیگران برخوردار نیست.
تفاوت جان لاک و توماس هابز، که هر دو بحثهای مهمی دربارۀ وضع طبیعی و قرارداد اجتماعی دارند، جدا از خوشبینی لاک به سرشت انسان و بدبینی هابز در این زمینه، در این نکتۀ اساسی نهفته است که لاک به دلیل آزادیخواهیاش (و البته خوشبینیاش نسبت به انسان) مدافع حق طغیان بود و انقلاب و ساقط کردن حاکم را امری ناروا نمیدانست ولی هابز نظری برعکس داشت.
"انقلاب شکوهمند" انگلستان نشان داد که مردم میتوانند حاکم را ساقط کنند ولی برخلاف نظر هابز، اساس جامعه فرو نریزد و زندگی اجتماعی و متمدنانۀ انسانهایی که انقلاب کردهاند، ادامه یابد.
در اروپای زمان لاک "فردیت" در صدد بیان خویش بود و فلسفۀ لاک راه آن را هموار کرد. تاکید ولتر بر "آزادی وجدان" در قرن هجدهم، در واقع ادامۀ مسیر لاک بود.
آزادی وجدان یعنی اگر انسان صادقانه و مجدانه در تحصیل عقایدش تلاش کند، پس از آن به هر عقیدهای که رسید، وجدانش باید از ملامت و سرزنش آزاد باشد.
این آموزهای بود که کلیسا مخالف آن بود ولی لیبرالیسم با محوریت آرای لاک بر آن پافشاری کرد و امروزه اصلی بدیهی در جوامع دموکراتیک است.
برخی از مورخان فلسفه گفتهاند که لاک را میتوان انسانی دانست که نخستین "ذهن مدرن" از آن او بوده است. لاک خطاب به انسانها میگوید: «هرگز بدون تفکر از بزرگان علمی، سیاسی و مذهبی پیروی نکنید. همچنین بدون تفکر از سنت و قراردادهای اجتماعی پیروی نکنید. برای خودتان بهطور مستقل فکر کنید.»
لاک دربارۀ "آموزش" هم تامل میکرد و رویکرد او به سیستم آموزشی، مخالفت با یادگیری طوطیوار و مخالفت با آموزش مطالب کهنه شده برای زمان حال و مسائل تقدیس شده توسط سنت بود.
تاکید او بر "عقل سلیم" راه را بر تقدیس اشخاص و عقاید و نیز دگماتیسم و ایدئولوژیک میبندد. فلسفۀ لاک مبنای "نگرش انگلوساکسون" به مسائل شد و علاوه بر تاثیراتش در انگلستان و آمریکا و فرانسه، در آلمان نیز از طریق کانت تاثیری چشمگیر در رشد فکری مردم گذاشت.
کانت را بزرگترین فیلسوف جهان مدرن میدانند. او نیز همانند ولتر در فرانسه، طرفدار نظریاتی بود که لاک پایهگذاری کرده بود. با این تفاوت که ولتر بیشتر تحت تاثیر لیبرالیسم سیاسی لاک بود، اما کانت عمدتا از معرفتشناسی لاک و نگرش او به "فهم انسانی" متاثر بود.
کانت نوشته است که هیوم کسی بود که او را از "خواب جزمیت" بیدار کرد. هیوم نیز خودش عمیقا متاثر از فلسفۀ لاک بود.
جان لاک در 1704 از دنیا رفت. اگر به خط سیر تاثیر فکری او بر سایر فیلسوفان و روشنفکران عصر روشنگری نظر کنیم، از هیوم و ولتر گرفته تا کانت و جان استوارت میل، باید گفت که در دورانی دویست ساله پس از مرگ جان لاک، جهان غرب تحت تاثیر فلسفۀ او و پیروانش به جهانی لیبرال تبدیل شد.
در این میان حتی ظهور مارکس و انبوه چپگرایان ماقبل و مابعد مارکس نیز نتوانست صورت لیبرال تمدن غربی را – که در حال تعین و تثبیت بود – دگرگون کند و به صورتی مارکسیستی یا سوسیالیستی بدل سازد.
مثلا لاک "حق مالکیت" را مقدم بر دولت میدانست و معتقد بود دولت حق ندارد به دارایی افراد دستدرازی کند ولی مارکس تقریبا دو قرن بعد از جان لاک، به انتقاد از نظریۀ "حق مالکیت" لاک برخاست؛ انتقادی که در تمدن جدید غربی مقبول واقع نشد و دفاع لاک از "حق مالکیت" بر ایدههای کمونیستی مارکس و تلاش او برای امحاء مالکیت، برتری یافت.
به غیر از "رساله دربارۀ فهم انسانی" و "دو رساله دربارۀ حکومت"، جان لاک کتاب مهم دیگری دارد با عنوان "رسالهای دربارۀ رواداری". لاک در این کتاب مبانی مدارا و تساهل و بردباری مذهبی را تئوریزه کرده و کوشیده است که راه رهایی از جنگهای مذهبی و کلاً هر گونه نارواداری عقیدتی را نشان دهد؛ کوششی که به گواهی تاریخ موفق هم بوده است.
برخورد متفاوت با دین در جوامع لیبرال در مقایسه با جوامع مارکسیستی، به خوبی نشان میدهد که لاک و پیروانش در اروپای غربی و آمریکای شمالی موفق شدند ضمن جداسازی دین و سیاست از یکدیگر، مانع از ستیزهجویی علیه دین شوند و این امکان را در جوامع لیبرال فراهم سازند که خداباوران و خداناباوران و پیروان ادیان گوناگون زندگی مسالمتآمیزی در کنار یکدیگر داشته باشند.
نیمنگاهی به لندن کنونی و مقایسۀ آن با مسکوی دوران شوروی یا وضعیت فعلی مسلمانان در استان سینکیانگ چین، به وضوح نشانۀ برتری عملی و سازگاری فلسفۀ لاک با منطق زندگی و نیز دوری این فلسفه از تنگنظریها و سختگیریهای ایدئولوژیک یا قرون وسطایی است.
با این حال لاک به مدارا با دینداران مخالفِ مدارا اعتقادی نداشت و میگفت این قبیل دینداران «در واقع ادعا میکنند حق تملک همه چیز برای آنهاست، زیرا باور دارند که تنها خودشان به راستی پاکدامن و باایمان و نایب خدا هستند.»
او در کتاب "رسالهای دربارۀ رواداری" نوشته است: «حاکم به هیچ وجه نباید با آدمهایی از این دست مدارا کند که برای مؤمنان و معتقدان و طرفداران دین حق (و اینجا دین حق یعنی دین خودشان) در امور مدنی امتیاز و قدرت ویژهای قائل میشوند یا آنهایی که به بهانۀ دین ادعا میکنند بر افرادی که عضو فرقۀ مذهبی آنها نیستند سیطرۀ ویژهای دارند.
همچنین حاکم نباید با آنهایی مدارا کند که از پذیرش و تعلیم آموزۀ رواداری در امور دینی سر باز میزنند؛ زیرا سرپیچیهایی از این دست نشان میدهد که این آدمها آمادهاند در فرصت مناسب حکومت را غصب کنند و تمام املاک و ثروتهای مردمان را به نام خود بزنند. اگر از حاکم میخواهند که با آنها مدارا کند برای این است که قدرت کافی برای انجام چنین کارهایی به دست بیاورند.»
جان لاک اگرچه تجربهگرا بود و حواس انسانی را مبنای شناخت او میدانست، ولی عمیقا خداباور بود. خداباوری او البته مبتنی بر برهان بود.
لاک در "رسالهای دربارۀ رواداری" نوشته است: «عهدها، قراردادها و سوگندها، زنجیرهایی هستند که اجزاء جامعۀ بشری را به یکدیگر متصل نگه میدارند. تمام اینها با این اندیشه که خدا وجود ندارد، اعتبار خود را از دست میدهند.»
بنابراین جان لاک لیبرالی عمیقا خداباور بود. اینکه لیبرالیسم برخلاف مارکسیسم در پی امحاء دین نبوده، دلایل متعددی دارد ولی یکی از دلایلش همین است که لاک به عنوان پدر لیبرالیسم، خداباور بود و در دین به عنوان یکی از پشتوانههای اصلی خداباوری، خیر و منفعتی برای بشریت میدید.
لاک مدافع آزادی اندیشه و آزادی عمل بود. حد آزادی عمل را هم لطمه نزدن به دیگران میدانست. دفاع او از آزادی، ربط عمیقی هم به خداباوریاش داشت. لاک میگفت ما در برابر خداوند مسئولیم و دقیقا به همین دلیل باید آزاد باشیم؛ زیرا انسانی که آزاد نباشد، منطقا مسئولیتی هم ندارد؛ بنابراین اگر ما در برابر خداوند مسئولیم، باید آزاد هم باشیم و کسی حق ندارد آزادیهای ما را، مادامی که آزادیهای دیگران را از بین نبردهایم، از بین ببرد.
جان لاک در اواخر عمرش به "اوتس"، منطقهای ییلاقی در شمال شرقی لندن، نقل مکان کرد و در آنجا با معشوقۀ سابقش، بانو ماشام، و همسر او، سِر فرانسیس که عضو مجلس بود، در یک خانه زندگی میکرد.
سر فرانسیس مرد لیبرال و متساهلی بود و بخش زیادی از وقتش را در لندن و در پارلمان سپری میکرد و خوشحال بود که همسر روشنفکرش در غیاب خودش با فیلسوفی گرانمایه معاشرت و مصاحبت دارد.
لاک با پنج هزار جلد کتاب به خانۀ بزرگ سِر فرانسیس و بانو ماشام رفت. او در آن دوران مشاور ویگها، حزب مسلط مجلس، بود و در صورت لزوم به نخستین پادشاه مشروطۀ انگلستان – ویلیام سوم - هم مشاوره میداد. پادشاهی ویلیام سوم در واقع مولود انقلاب شکوهمند انگلستان بود.
جان لاک در "اوتس" با روشنفکران انگلیسی مراوده داشت و به ویژه با ایزاک نیوتن روابط دوستانهای پیدا کرد. نیوتن در آن سالهای پایانی اغلب به دیدار لاک میرفت.
ایزاک نیوتن
نیوتن کوشید جاذبه را برای لاک توضیح دهد اما فیلسوف عالیمقام چندان از حرفهای بزرگترین دانشمند تاریخ سر در نیاورد. در نتیجه آنها ترجیح دادند بیشتر وقتشان را صرف گفتوگو دربارۀ دین و مذهب و به ویژه رسالههای پولس قدیس کنند.
لاک از سالها قبل به بیماری آسم مبتلا بود و سرانجام در 28 اکتبر 1704 در سن 72 سالگی درگذشت. جان لاک در طول زندگیاش ازدواج نکرد. او در کلیسای هایلور به خاک سپرده شد.
آرامگاه جان لاک
جان لاک را فیلسوف "پشت پردۀ عصر روشنگری" میدانند. بدون فلسفۀ جان لاک، غربِ لیبرال زاده نمیشد. کسانی که غربستیزند، طبیعتا لاک را خوش ندارند ولی انبوه مردمان آگاه و آزادیخواه جهان کنونی، حتی اگر خودشان واقف نباشند، به ارزشهایی اعتقاد دارند که در فلسفۀ جان لاک پیریزی شدهاند؛ فلسفهای که فلسفۀ زندگی و مدارا و عقلانیت و فردیت و آزادی و مالکیت و امنیت و صلح است.