روزی روزگاری یک گل رز به مدت طولانی منتظر پروانه بود. میدونید که میان گل و پروانه ارتباط عجیبی وجود دارد و داستان های عشق آن دو را همه می دانند. اگر چه او شب و روز در خواب و رویا پروانه می دید اما هیچ پروانه ای نمی آمد تا روی گلبرگ های او بنشیند. گل رز همچنان امیدوار بود و به رویاهای خود ادامه میداد با این امید که روزی پروانه ای روی گلبرگهای او خواهد نشست. آسمانی در رویا میدید که پر از پروانه های رنگارنگ است و این پروانه به سمت او می آیند و گلبرگ های او را می بوسند. شاید همین امید بود که باعث شده بود او تنها بازمانده گل رز در آن وقت سال باشد. با همین امید فردا صبح شکوفه ی زیبای خود را باز میکرد و منتظر می ماند.
یک شب ماه که از خیلی وقت پیش حال او را تماشا میکرد با او به سخن آمد و گفت: باید خیلی از این انتظار طولانی خسته شده باشی؟
گل رز جواب داد: آره من خیلی خسته و تنها هستم اما از تلاش خود دست نخواهم کشید.
ماه ریشخندی زد و گفت: چرا خودتو اینقدر اذیت می کنی؟
رز گفت: چونکه اگر شکوفه ام را باز نکنم به راحتی نابود خواهم شد.
این داستان به بحث ویژه ای در ان ال پی اشاره می کند که شاید به پیش خورد بتوان ترجمه کرد یعنی برخلاف بازخورد (feedback) در ان ال پی که از تجربه های گذشته استفاده می شود در این بحث از تجربه های آینده استفاده می شود واژه انگلیسی آن در ان ال پی، فیدفوروارد (feed forward) است.
مادر بزرگم تعریف میکند، وقتی جوان بودم تقریبا چهل سال پیش لباسی تازه و خوشرنگ پوشیده بودم که برای آن زمان لباس مناسبی بود. پیر زنی آمد پیش من و گفت عزیزم در این لباس خیلی خوشگل و زیبا شده ای و از چهرهی تو نور میبارد. سخنان آن پیر زن خیلی به دلم نشست و هنوز پس از چهل سال آن را به یاد میآورم و هر وقت به یاد آن روز میافتم همان احساس شعف به من دست میدهد
این قدرت کلام است که پس از چهل سال هنوز شورانگیز است
شاید
شما نیز تجربههای مشابهی داشته باشید که تحسین شدهاید یا به ناحق سرزنش
شده باشید و تاثیر آنها پس از گذشت سالها هنوز در دل شما مانده باشد
پس چرا از این قدرت کلام برای خلق احساسات دوست داشتنی و مهرانگیز استفاده نکنیم؟
ان ال پی همان طور که از نامش پیداست از همان ابتدا به نقش کلمات و واژه ها در زندگی و رشد روانی انسان ها اهمیت ویژه ای داده است.
برایان کولین در خاطرات خود می نویسد: وقتی سال های آخر دبیرستان بودم معلم نگارش از ما خواست انشایی بنویسیم، من با تمام شور و شوق و علاقه ای که به نوشتن داشتم تلاش کردم بهترین انشای خودم را بنویسم. معلم پس از نمره دادن به انشاء در پایان انشای من با خودکار قرمز علامت سوال بزرگی کشیده بود و نوشته بود.
با این استعداد نویسندگی فوق العاده این انشای بی معنا چیه که نوشتی؟
از
این نوشته ی معلم بسیار ناراحت شدم و با خودم عهد کردم که دست از نوشتن
برندارم و به او ثابت کنم که چه نویسنده ی لایقی هستم. سال ها از آن روز
گذشت ولی همیشه خاطره ی آن انشا در ذهنم باقی مانده بود. اکنون که با ان ال
پی آشنا شده ام متوجه میشوم که او چگونه مرا به صورت ناخودآگاه برای ادامه
دادن به نویسندگی تشویق کرده بود. با درک این نکته از سرزنش او که من
استعدا نویسندگی فوق العاده ای دارم مرا در لایه ی شخصیت تقویت کرده بود و
از طرف دیگر با سرزنش انشای بی معنای من در سطح رفتار اهمیت معنا را در
نوشته ها تذکر داده بود
این داستان به نظریه سطوح منطق در ان ال پی اشاره می کند که رابرت دیلتز مطرح کرده است
چیزهای زیادی در زندگی یاد می گیریم. پس از مدتی تکرار، رفتارهای یادگرفته شده تبدیل به مهارت می شوند و به صورت ناخودآگاه انجام می دهیم. امتیاز وحشتناکی که میلتون اریکسون، هیپنوتیزم درمانگر بزرگ، نسبت به دیگران داشت این بود که او گرفتار فلج اطفال شد. او کاملا فلج شده بود و التهاب آنقدر پیش رفته بود که حتی حواسش هم درگیر فلج شده بود. خوشبختانه بینایی و شنوایی او درگیر نشده بود. (برگرفته از نوشته های خود اریکسون)
او کاملا تنها روی تخت دراز می کشید و قادر نبود هیچ چیزی را تکان بدهد مگر چشم هایش. او با هفت خواهر و یک برادر و پدر و مادر و یک پرستار در مزرعه ای زندگی میکرد.
مشغول تماشای مردم و محیط پیرامون آنها بود. به زودی یادگرفت که خواهرهایش به راحتی می توانند بگویند "نه" در حالیکه منظور آنها "بله" است و بگویند "بله" در حالیکه منظور آنها "نه" است. آنها میتوانند به همدیگر سیب تعارف کنند ولی آن را برای خود نگه دارند. بنابراین اریکسون تصمیم گرفت توجه ویژه ای به زبان غیرکلامی و زبان بدن داشته باشد.
او خواهر کوچکی داشت که به تازگی یادگرفته بود چهاردست و پا بخیزد. در حالیکه اریکسون نمیتوانست راه برود و حتی نمیتوانست سینه مال برود. پس می توانید تصور کنید که با چه اشتیاق و ولعی خزیدن و بلند شدن خواهر کوچکش را تماشا می کرده است.
تو حتی نمیدانی که چگونه یادگرفتی تا بلند شوی. حتی نمیدانی چگونه یادگرفتی راه بروی. می توانی تصور کنی که اکنون به راحتی می توانی روی خطی مستقیم به طول چندین ساختمان راه بروی. نمی دانی که زمانی نمی توانستی به اندازه ی یک قدم ثابت راه بروی!
نمی دانی وقتی راه میروی چه کاری انجام می دهی تا بتوانی راه بروی. نمیدانی چگونه راه رفتن را یادگرفتی. با بلند کردن دست و بالا کشیدن خودت یادگرفتن را شروع کردی. این کار فشار بدن را به دستهای تو وارد میکرد و به طور تصادفی یادگرفتی که میتوانی این فشار را روی پاهای خود انتقال دهی. این کار بسیار پیچیده بود چون باید زانوهایت در مسیر درست باشند و وقتی زانوهایت منحرف شوند باید باسن تو مستقیم قرار گیرد. سپس پاهایت بهم پیچید و دیگر نتوانستی بلند شوی چون هم زانو و هم باسن تو از تعادل خارج شدند.پاهایت بهم میپیچید پس یادگرفتی فشار بیشتری را تحمل کنی، خودت را بالا کشیدی و یادگرفتی چگونه میتوانی زانوهایت را صاف نگه داری. در همین زمان به محض اینکه به این توانایی دست یافتی متوجه شدی که باید یادبگیری چگونه باسن خود را صاف نگه داری. سپس کشف کردی که باید یادبگیری چگونه همزمان زانو و باسن خود را صاف نگه داری و پاهایت را دور از هم نگه داری و وزن بدن را روی دستهایت تحمل کنی.
سپس درس سه مرحله ای آغاز شد. وزن خود را روی یک دست و دوپا تقسیم کردی. یک دست تو دیگر آزاد بود. صادقانه بگویم که یادگرفتن این مرحله خیلی سخت بود زانوها صاف، باسن صاف و وزن بدن روی یک دست. به یقین این دست فشار زیادی تحمل میکرد. سپس کشف کردی چگونه میتوانی تعادل بدنت را با تغییر دادن سمت سر و بدن عوض کنی. مجبور بودی یادبگیری چگونه میتوانی با تغییر دادن سر، شانه، بدن و دست ها تعادل خود را حفظ کنی و تمام این کارها را برای دست دیگر نیز بتوانی انجام دهی. سپس نیاز وحشتنناکی شروع شد. چگونه میتوان دو دست را آزاد کرد و وزن بدن را روی دو پا تحمل کرد باسن خود را صاف نگه داشت و زانوها را صاف نگه داشت و به راحتی این طرف و آنطرف چرخید و حرکت کرد؟ تمرکز ذهنت باید روی زانوها، باسن، دست چپ، دست راست، سر و بدن تقسیم شود. و در نهایت وقتی به مهارت کافی رسیدی اکنون میخواهی روی یک پا تعادل خود را حفظ کنی که کاری به غایت دشوار است.
چگونه تمام بدن را در تعادل نگه میداری وقتی باسن صاف، زانو صاف، دست ها در حال حرکت، سر در حرکت و بدن نیز در حرکت است؟ سپس یک پای خود را جلو میگذاری و نقطه ی ثقل بدن را تغییر می دهی! و زانو را خم میکنی. می نشینی و بلند میشوی و این کار را بارها انجام میدهی. در نهایت یاد گرفتی چگونه میتوانی یک پای خود را جلو بگذاری و حرکت کنی و این بسیار شگفت انگیز بود. پس می توانستی این حرکت را بارها تکرار کنی و از آن لذت ببری. در مرحله سوم خواستی با همان پایی که جلو گذاشتی حرکت را ادامه دهی ولی کله پا شدی و افتادی. مدت ها طول کشید تا بتوانید پای خود را از چپ به راست تغییر دهی و به صورت چپ راست، چپ راست، چپ راست حرکت کنی. اکنون براحتی میتوانی حرکت کنی دست های خود را تکان دهی گردن و بدن خود را تکان دهی بدون اینکه کوچکترین توجهی به صاف بودن زانو و باسن داشته باشی
ان ال پی از شگردهای زبانی میلتون اریکسون بسیار استفاده کرده است. بحث هیپنوتیزم اریکسونی در ان ال پی از مدل سازی شیوه های درمانی اریکسون حاصل شده است. ان ال پی به تیز بینی و توجه به نکات ریز که معمولا از چشم ها دور است توجه دارد
روزی پدری یک کیسه میخ به پسر بداخلاقش داد و گفت هر زمان که بداخلاقی کردی با چکش یک میخ به نرده های مزرعه بزن, پسر پذیرفت روز اول تقریبا 37 عدد میخ به نرده ها زده بود و پسر از دیدن این وضعیت از خودش خجالت کشید به مرور زمان تعداد میخ هایی که به نرده میزد را کم کرد تا اینکه روزی هیچ میخی به نرده ها نزد.پسر از این اتفاق خیلی خوشحال شد به طوری که نمی توانست صبر کند و دوان دوان پیش پدر رفت و این خبر را به او داد پدر به اوگفت حالا که می توانی خودت را کنترل کنی و بداخلاقی نکنی هر روز که بد اخلاقی نکردی یک میخ از نرده ها دربیار
روزها گذست تا اینکه روزی دیگر میخی در نرده ها نمانده بود و پسر این خبر را به پدر داد که دیگر هیچ میخی در نرده ها نمانده است.
پدر دست پسر را گرفت او را پیش نرده ها برد و جای میخ ها را به او نشان داد و گفت
ببین جای میخ ها چگونه در نرده ها باقی مانده است
پس از آنکه بداخلاقی کردی هر چقدر هم عذر خواهی کنی جای آن در دلها خواهد ماند
ان ال پی تجربه های زندگی گذشته را در شکل گیری باورها و اثر باورها را در شخصیت دخیل می داند مهمترین بحث های ان ال پی در این زمینه مربوط به مطالعه نبوغ فروید بزرگ است در کتاب استراتژی نبوغ جلد سوم (با عنوان مهارت های ذهنی فروید) آمده است
روزگاری در دهکده ای دور پیر مردی با پسر جوانش زندگی می کردند. این پیر مرد اسبی داشت که پسرش با آن اسب به زمین هایشان رسیدگی می کرد و مردم روستا همیشه حسرت خوشبختی آنها را می کشیدند که اینها غمی در زندگی ندارند. روزی اسب پیر مرد رم کرد و از دهکده گریخت و گم شد. مردم روستا بخاطر سختی هایی که پسر جوان در نبودن اسب متحمل میشد به حال پسر و پیر مرد ترحم میکردند که چقدر زندگی اینها سخت میگذرد. روزی از روزها اسب پیرمرد با دو اسب دیگر وارد دهکده شد و همه به خاطر شانس خوب پیرمرد حسرت زندگی خوشبخت او را میکشیدند. چند روز بعد پسر جوان وقتی داشت اسب ها را آموزش میداد از اسب افتاد و پایش شکست و خانه نشین شد. مردم روستا دلشان به حال و روز پیرمرد میسوخت که هم باید به کار زمین برسد و هم از پسرش نگهداری کند. جنگی در کشور براه افتاد و سربازان تمام جوانان دهکده را جمع کردند و برای جنگ بردند بغیر از پسر آن مرد پیر چون توان راه رفتن نداشت. و پس از دو هفته پسر پایش خوب شد و دوباره مردم دهکده حسرت زندگی خوشبخت آنها را می کشیدند.
این داستان به اصل "نقشه سرزمین نیست" در ان ال پی می پردازد. این اصل یکی از ستون اصلی ان ال پی است