عصر ایران؛ احمد فرتاش - در 30 ژوئیه 1932 آلبرت اینشتین نامهای به زیگموند فروید نوشت و از فروید پرسید: «آیا در مقابل فاجعۀ شوم جنگ راه نجاتی برای جامعۀ بشری وجود دارد؟ این پرسش در پی پیشرفت تکنولوژی، به مسئلهای حیاتی برای انسان متمدن تبدیل شده است.»
اینشتین این نامه را به درخواست آنری بونه، سیاستمدار فرانسوی و رئیس "انستیتوی بینالمللی همکاریهای معنوی" برای فروید نوشت. در سال 1932 چهارده سال از اتمام جنگ جهانی اول میگذشت ولی شبح جنگ بر فراز قارۀ اروپا دور میزد. فاشیسم در ایتالیا بیش از یک دهه بود که سر برآورده بود و نازیسم هم در آستانۀ تسخیر آلمان بود.
یونگ، روانشناس مشهور، در آثارش جنگ جهانی دوم را پیشبینی کرده بود. دلیل پیشبینی او، خوابهای بیمارانش بود. افرادی که به مطب یونگ مراجعه میکردند، طی فرایند روانکاوی، خوابهایشان را برای یونگ تعریف میکردند. بسیاری از آنها خواب جنگ میدیدند.
یونگ از کثرت چشمگیر خواب جنگ در بین افراد قشرهای گوناگون جامعه، به این نتیجه رسیده بود که در ناخودآگاه مردم اروپا، میل به جنگ وجود دارد. شرایط سیاسی اروپا، بویژه اختلافات باقیمانده از جنگ جهانی اول نیز وضعیتی مساعد برای وقوع دوبارۀ یک جنگ بزرگ در قارۀ سبز را رقم زده بود.
اینشتین و روشنفکران صلحطلبی مثل برتراند راسل و رومن رولان نیز احساس میکردند در زمانۀ ملتهبی به سر میبرند و بعید نیست که دیر یا زود دامن صلح از دست برود. بنابراین هر یک بهگونهای میکوشیدند در کنار فعالیت اصلیشان در رشتههایی مثل فیزیک و فلسفه و هنر و ادبیات و غیره، قدمی نیز در راستای حفظ صلح بردارند. نامۀ اینشتین به فروید در همین راستا مرقوم شد.
اینشتین یک پاسیفیست (صلحطلب) بود. یعنی با جنگ مطلقا مخالف بود. هر جنگی از نظر او محکوم بود. اما فروید پاسیفیست نبود. با این حال اینشتین هم در مواجهه با چهرۀ مخوف واقعیت، ناچار شد از پاسیفیسم دست بکشد و تا حدی با دولت ایالات متحده همکاری کرد تا رژیم هیتلر شکست بخورد و نازیسم جهان را فرانگیرد.
اینشتین در نوشتهای کوتاه دربارۀ جنگ، نوشته است: «هیچ چیز قادر به از میان برداشتن جنگ نیست، مگر آنکه انسانها خود از رفتن به جبهه سر باز زنند.»
او میگفت: «هر جنگ حلقهای است که به زنجیر بدبختی بشر افزوده میشود و مانع رشد جوامع انسانی میشود... در کتابهای درسی به جنگ ارج مینهند و وحشت و خرابیهای آن را نادیده میگیرند.»
او در یکی از سخنرانیهایش دربارۀ صلح گفته است: «چه جهان زیبایی میتوانستیم بسازیم، اگر تمام نیرویی که در یک جنگ به هدر میرود در خدمت سازندگی به کار میگرفتیم. یکدهم از نیروی تلفشده در جنگ جهانی اول و بخش کوچکی از ثروتی که برای تولید تسلیحات و گازهای سمی از میان رفت، کافی بود تا زندگی بایستهای برای انسانهای کشورهای درگیر جنگ فراهم آورد و از فاجعه گرسنگی و بیکاری جلوگیری کند.»
اینشتین در نامهاش به فروید، با اشاره به اینکه تمام کوششها برای ممانعت از وقوع جنگ در زندگی بشر "به طرزی هولناک" شکست خورده، در کل از یک حکومت واحد جهانی دفاع میکند و این ایده را مطرح میکند که «تنها راه دستیابی به امنیت جهانی، چشمپوشی بدون قید و شرط دولتها از بخشی از آزادی عمل و حق حاکمیتشان است.»
او همچنین با اینکه میگوید «سمت و سوی عادی تفکرم امکان شناخت ژرفای احساسات و نیازهای انسانی را نمیدهد»، به این نکتۀ عمیق انسانشناسانه اشاره میکند: «در درون انسانها نیاز به نفرت و نابودی وجود دارد. این عارضه در حالت عادی نهانی و خفته است، ولی در مواقع غیرعادی پدیدار میگردد و نسبتا به سادگی قابل تحریک است و میتواند به جنون تودهای تبدیل شود.»
نامۀ کوتاه اینشتین و پاسخ بلند فروید به او، در کتاب «چرا جنگ؟» با ترجمۀ خسرو ناقد منتشر شده و ناشر آن نیز نشر "پیدایش" است.
اینشتین یک سوسیالیست بود و نامهاش حاوی بدبینیهای چپگرایانه به جوامع غربیِ مبتنی بر سرمایهداری است. مثلا در جایی از نامه نوشته است که در هر جامعهای، یک "گروه کوچک، ولی صاحب نفوذ و مصمم" وجود دارد که تودۀ مردم را بازیچۀ منافع خودش میکند:
«چگونه این اقلیت کوچک قادر است تودۀ مردم را جهت نیل به امیال و خواستههای خود به خدمت گیرد؟ مردمی که در جنگ فقط رنج و بیخانمانی نصیبشان میشود؟ وقتی از تودۀ مردم سخن میگویم، منظورم کسانی نیز هستند که که به عنوان سرباز با درجات مختلف، جنگ را حرفۀ خود کردهاند؛ با این باور که از این طریق به بهترین وجه در خدمت دفاع از منافع ملت خود قرار دارند.»
مدلول کلام اینشتین روشن است. او با نهاد ارتش نیز مخالف بوده؛ چراکه جنگیدن حرفۀ نظامیان است و نظامیان معتقدند از این راه به ملت خودشان خدمت میکنند. در حالی که اگر قدرت ارتش بریتانیا و بویژه ارتش آمریکا نبود، هیتلر در جنگ جهانی دوم پیروز میشد و فرار اینشتین از آلمان به آمریکا نیز بیهوده از آب درمیآمد. یعنی نازیسم بر کل جهان سیطره مییافت و یهودیانی چون اینشتین را در آمریکا نیز راهی کورههای آدمسوزی میکرد!
البته، چنانکه گفتیم، اینشتین تا پایان عمر پاسیفیست نماند و به همین دلیل در جنگ جهانی دوم بیطرف نبود و دو طرف جنگ را محکوم نمیکرد. حتی با یک طرف جنگ (غرب لیبرال) همکاری هم کرد. عدول یا عبور اینشتین از صلحطلبی مطلق (پاسیفیسم)، در نمایشنامۀ "خیانت اینشتین"، اثر اریک امانوئل اشمیت، به خوبی ترسیم شده است.
نکتۀ کلیدی نامۀ اینشتین به فروید، همان است که در بالا به آن اشاره کردیم: نیاز انسانها به نابودی و نفرت. اما پیش از پرداختن به پاسخ فروید، بد نیست برای آشنایی بیشتر با ذهنیت سیاسی و اجتماعی اینشتین، به این فراز از نامۀ او نیز نگاهی بیندازیم. اینشتین مینویسد:
«اقلیت حاکم در هر جامعهای، نهادهایی از قبیل مدارس، وسایل ارتباط جمعی و حتی در بیشتر مواقع نهادهای مذهبی را در اختیار دارد و با استفاده از این وسایل بر احساسات تودۀ وسیع مردم حکومت میکند و آنان را به ابزار بیارادۀ نیل به هدفهای خود تبدیل میسازد.»
اینکه اکثریت مردم قدرت تشخیص چندانی ندارند و بازیچۀ دست اقلیتی هستند که رسانهها و نهادهای آموزشی را در چنگ خود دارند، نگاهی کاملا چپگرایانه و غیردموکراتیک است. اگر اکثریت اساسا چنین وصفی دارند، چرا باید در پی دموکراسی بود؟
وانگهی در یک جامعۀ آزاد، رسانهها در انحصار فرد یا جریان خاصی نیستند. هر فرد یا گروهی میتواند رسانۀ خودش را داشته باشد و اگر حرفش به کلی بیارتباط به مصالح و منافع مردم نباشد، بخش قابل توجهی از مردم مشتری رسانۀ او میشوند.
اینشتین این نکات را زمانی مطرح کرده که هنوز هیتلر در آلمان به قدرت نرسیده بود. او یکسال پس از نگارش این نامه، یعنی در سال 1933، در آستانۀ به قدرت رسیدن هیتلر، راهی آمریکا شد. اینشتین از 1933 تا زمان مرگش (1955) در آمریکا زندگی کرد و طی این 22 سال، آشنایی بیشتری با یک "جامعۀ باز" پیدا کرد. همچنین تا آخر عمرش دیگر هیچ وقت به آلمان برنگشت.
او در آستانۀ جنگ جهانی دوم از نامهای حمایت کرد که در مورد "توسعۀ بالقوۀ بمبهای جدید فوقالعاده خطرناک" هشدار داده و توصیه کرده بود که ایالات متحده نیز پژوهشهای مشابهی را آغاز کند.
در سال 1939 برخی از فیزیکدانهای مجارستانی که به آمریکا پناهنده شده بودند، به اینشتین دربارۀ احتمال ساخت بمب اتمی از سوی آلمان هشدار دادند. اینشتین دقیقا به دلیل صلحطلبی مطلقش، تا آن زمان به چنین احتمالی فکر نکرده بود ولی با توضیحات فیزیکدانان مجارستانی، قانع شد که خطر جدی است.
جدا از نامهای که به روزولت نوشته شد، اینشتین یک فرستادۀ شخصی را نیز به کاخ سفید فرستاد تا به روزولت دربارۀ جدی بودن خطر جنگ اتمی هشدار دهد. وی در یک مصاحبۀ مطبوعاتی تصریح کرد که با امضای آن نامه و تلاش برای متقاعد ساختن روزولت برای آغاز ساخت سلاح اتمی، برحلاف عقاید صلحطلبانهاش حرکت کرده است.
یکسال قبل از مرگ نیز، اینشتین به یکی از دوستان قدیمیاش گفت: «من یک اشتباه بزرگ در زندگی کردهام که نامۀ توصیه به ساخت بمب اتمی به روزولت را امضا کردم. اما برایش یک دلیل داشتم: خطر ساخت این بمب از سوی آلمانیها.»
اینگونه بود که اینشتین به صلحطلبی خودش، از جمله به آنچه در نامه به فروید نوشته، خیانت کرد و در "نفرت و نابودی" مشارکت ورزید. البته نفرت از نازیسم و نابودی هیروشیما و ناکازاکی. اما ببینیم که فروید چه پاسخی به اینشتین داده است.
فروید به چند نکتۀ کلیدی میپردازد. اول اینکه واژۀ "قدرت" را، که در نامۀ اینشتین هم دربارۀ اقلیت حاکم و اکثریت تحت حکومت به کار رفته بود، بااجازۀ اینشتین، به واژۀ "زور" بدل میکند و میگوید:
«امروز برای ما حقوق و زور در تضاد با یکدیگر قرار دارند. با این همه به سادگی میتوان نشان داد که اولی (حقوق) از دومی (زور) پدید آمده است. اصولا تضاد منافع میان انسانها با توسل به زور خاتمه پیدا میکند... زمانی که انسانها به صورت گله زندگی میکردند، زور بازو تعیینکنندۀ مالکیت و تاثیر نظر افراد در پیشبرد امور بود و آنکه... از اراده و خواست چه کسی باید پیروی کرد. زور بازو به زودی جای خود را به استفاده از ابزار تولید داد. پیروزی از آن کسی بود که بهترین اسلحهها را در اختیار داشت... با پیدایش اسلحه، برتری فکری جای زور بازو را گرفت... این منشأ حاکمیت قدرتهای بزرگ است... که یا متکی به زور صرف یا نیروی دانش خود بودند... به تدریج... توسل به زور به نفع "حاکمیت حقوق" تغییر کرد... این دگرگونی تنها از یک راه امکانپذیر بود و آن اتحاد شمار بسیاری از نیروهای ضعیف در مقابل قدرت بزرگ بود. شکست زور از طریق اتحاد امکانپذیر است.»
فروید میگوید "حقوق" نشان میدهد "قدرت" در یک جامعه دست چه کسی است و چگونه تقسیم شده. او میگوید از آنجا که در هر جامعهای، همیشه یک "اقلیت حاکم" وجود دارد، اکثریت تحت حکومت باید سازوکاری پدید آورند که هر فرد یا گروهی به قدرت رسید، حقوق اکثریت پایمال نشود.
بنابراین "مردم" یا ضعفا و یا کسانی که ابزار قدرت را در اختیار ندارند، همیشه باید متحد باشند. اما این اتحاد معطوف به چه چیز است؟ معطوف به "حقوق حکومت شوندگان." اتحاد "مردم" یا "افراد تحت حکمرانیِ حاکمان"، موجب افزایش قدرت آنها و توزیع عادلانۀ حقوق بین "حاکمان" و "مردم" است.
در غیر این صورت، کار به خشونت و جنگ داخلی و انقلاب میکشد. از نظر فروید، قدرتنمایی مردم موجب افزایش حقوق آنها است. یعنی اگر فرد یا هیات حاکمه ببیند بقایش در خطر است، به ناچار حقوق و آزادی بیشتری برای مردم در نظر میگیرد.
اما اگر حاکم عقبنشینی نکند و مردم هم کوتاه نیایند، مسئله از طریق انقلاب یا جنگ داخلی حلوفصل میشود و پس از دورهای بینظمی، نظم حقوقی تازهای جایگزین نظم غیرقابل قبول پیشین خواهد شد.
از نظر فروید، "کوشش مدام محرومان جامعه به منظور دستیابی به قدرت بیشتر و تغییر قوانین موجود" موجب میشود که در «نهاد جامعه واقعا خواست جابجایی قدرت و تغییر مناسبات بوجود آید {و} در این حالت، حقوق به تدریج خود را با مناسبات قدرت جدید تطبیق میدهد؛ یا آنکه طبقۀ حاکم – آنچنان که اغلب اتفاق میافتد – تن به این دگرگونی نمیدهد و در صورت پافشاری طرفین، شورش و طغیان و جنگ داخلی درمیگیرد و همراه با آن برای مدتی قوانین ملغی و زورآزمایی تازهای آغاز میشود که با جایگزینی نظم حقوقی جدیدی پایان میگیرد.»
اما فروید چرا این نکات را بیان میکند؟ حرف او در واقع این است که بخشی از خشونتهای انسانی، معطوف به تحقق آزادی و عدالت است. گروه یا طبقۀ حاکم، وقتی که حاضر نیست آزادی بیشتری برای مردم قائل شود و با این امتناعش، عملا عدالت را نقض میکند، چرا تا ابد نمیتواند بر جامعه سلطه داشته باشد؟
یکی از دلایلش این است که چنین هیات حاکمهای در معرض "خشونت محرومان" قرار میگیرد. این محرومان، لزوما فقرا نیستند؛ بلکه انسانهاییاند که از حقوق انسانی لازم و کافی محروماند.
در واقع فروید، برخلاف اینشتین، فوایدی هم برای خشونت قائل است. اگرچه خشونت ذاتا ناموجه است، ولی اگر خشونت انقلابیون محروم نبود، هیچ مستبد یا دیکتاتوری از تخت زورگویی و خودخواهی پایین نمیآمد و تحولی در حقوق مردم و سیاست جوامع پدید نمیآمد.
فروید (نشسته، چپ) در جمع همکارانش
فروید مینویسد: «بنابراین میبینیم که در محدودۀ یک جامعه {و نه کل جهان و روابط بینالمللی} نیز حل تضاد منافع به کمک زور اجتنابناپذیر است. اما نیازهای مشترک که زاییدۀ همزیستی بر روی کرۀ خاکی است، خاتمهدادن هر چه سریعتر به اختلافها و درگیریها را امکانپذیر میسازد.»
البته فروید میافزاید: «تحولات حقوقی از راههای مسالمتآمیز نیز قابل حصول است که مستلزم پیدایش دگرگونیهای فرهنگی در اعضای جامعه است.» طبیعتا این دگرگونی فرهنگی، هم در طبقۀ حاکم و هم در طبقات تحت حکمرانی، باید پدید آید تا اختلافات با کمک زور عریان رفع نشوند.
نکتۀ دوم در نامۀ فروید در این جملات بیان شده است:
«گرچه این سخن تناقضآمیز مینماید، ولی باید اذعان کرد که جنگ وسیلهای نامناسب برای برقراری صلح "پایدار"، که مشتاقانه در پی آنیم، نیست؛ چراکه {جنگ} قادر است واحدهای بزرگی را پدید آورد که در محدودۀ آنها قدرت مرکزیِ مقتدری، وقوع جنگهای تازه را غیرممکن میسازد.»
با این حال فروید قبول دارد که این واحدهای بزرگ، دیر یا زود فرو میریزند چراکه مبتنی بر "وحدت اجباری"اند. اما در اینکه این واحدهای سیاسی بزرگ برای چند دهه یا شاید هم چند سده، مانع وقوع جنگهای متعدد بودهاند، تردیدی نیست.
در این مورد فروید با اینشتین موافق است که باید قدرت مرکزیِ مقتدری در جهان پدید آید تا بساط جنگ برای همیشه برچیده شود. نوعی حکومت واحد جهانی. اما فروید لازمۀ این تحول را "توافقی اصولی" میان انسانها و دولتها میداند؛ توافقی که در سال 1932 وجود نداشت و هنوز هم بوجود نیامده.
اما نکتۀ سوم نامۀ فروید، مهمترین نکتۀ اوست. او میگوید: «غرایز انسانی فقط به دو گونهاند: 1- غرایزی که خواهان صیانت نفس و وحدت زندگیاند. ما این غرایز را "عشقی-شهوانی" مینامیم... 2- غرایزی که خواهان نابودی و مرگاند. ما آنها را اجمالا غریزۀ پرخاشگری و غریزۀ تخریب مینامیم.»
اما چرا این سخن فروید مهم است. چون او میگوید:
«هر یک از این غرایز ضروری است و تجلیات حیات از اثرات مشترک و تاثیرات متقابل آنها پدید میآید. به نظر میرسد که هیچ یک از این غرایز قادر به فعالیت جداگانه و بدون دیگری نیست و همیشه هر یک تا حدی معین با دیگری همراه است... صیانت نفس مسلما منبعث از غریزۀ عشق است ولی... اگر بخواهد به منظور و مقصود خود دست یابد، نیاز به پرخاشگری دارد. همچنین غریزۀ عشق، به هر شکلی، برای وصال معشوق به غریزۀ تصاحب نیازمند است... به ندرت میتوان رفتاری را یافت که فقط از یک غریزه متاثر شده باشد... هر رفتاری به خودیِ خود و به گونهای خودانگیخته، آمیزهای از غریزۀ عشق و تخریب باید باشد.»
مطابق این تبیین، فروید میگوید وقتی که انسانها به جنگ فراخوانده میشوند، انگیزههای گوناگونی موجب لبیکگفتن آنها به فراخوان حضور در جبهههای جنگ میشود. انگیزههایی که والا یا پستاند، نیک یا بدند، آشکار یا مخفیاند.
معمولا در هر کشوری، از سربازان جنگ تجلیل میشود ولی فروید میگوید در بین انگیزههای گوناگونی که یک فرد را راهیِ میدان جنگ میکند، "میل به پرخاشگری و تخریب" نیز قطعا یکی از انگیزهها است.
او حتی میگوید: «وقتی به فجایع و سفاکیهای تاریخ مینگریم، گاه چنین مینماید که انگیزههای معنوی و اصیل فقط بهانۀ ارضای امیال تخریبی بودهاند.» او خشونتهای دادگاههای تفتیش عقاید مذهبی در دوران حاکمیت کلیسا بر اروپا را نیز محصول جاگیر شدن انگیزههای معنوی در ضمیر خودآگاه و عملکرد انگیزههای تخریبی در ضمیر ناخودآگاه میداند.
فروید میگوید غریزۀ تخریب در درون هر موجود زندهای فعال است و میکوشد که موجود زنده را به تدریج ویران و متلاشی کند و حیات را به حالت عنصری بیجان برگرداند. بنابراین او این غریزه را نهایتا "غریزۀ مرگ" میداند.
غریزۀ مرگ گاهی متوجه دیگران است و در قتل و کشتار "بیگانه" تجلی مییابد. کشتن "بیگانه" معطوف به حفظ زندگی "خود" است. اما وقتی غریزۀ مرگ درونی میشود و خود فرد را هدف قرار میدهد، فرد با اخلاقگرایی بیش از حد، مدام یقۀ خودش را میگیرد و پیوسته گرفتار عذاب وجدان است بابت کارهای ریز و درشتی که روزانه انجام میدهد.
فروید مینویسد: «ما حتی پای خود را از محدودۀ عقاید رایج بیرون گذاشتیم و کوشیدیم پیدایش وجدان را در چرخش چنین پرخاشگریها به درون توضیح دهیم.» یعنی او وجدان را نیز تا حدی محصول پرخاشگری و خشونت ناشی از غریزۀ مرگ میداند؛ خشونتی که فرد متوجه خودش میکند نه متوجه دیگران.
اما فروید از این توضیحات چه نتیجهای میخواهد بگیرد؟ حرف او این است که اگر غریزۀ تخریب در مقیاسی وسیع درونی گردد، یکسره زیانآور است و عواقب ناگواری خواهد داشت. بنابراین «چرخش قوای این غریزه به بیرون و به صورت تخریب و ویرانی، بار موجود زنده را سبکتر میکند و تاثیری مطبوع و موافق طبع میتواند بر او داشته باشد. به واقع این فرایند در خدمت عذر زیستیِ تمام کوششها و اعمال زشت و خطرناکی قرار دارد که ما قصد مبارزه با آنها را داریم.»
او حتی میافزاید که اعمال خطرناک برآمده از غریزۀ تخریب، در قیاس با مقاومت ما در برابر این اعمال، به طبیعت انسان نزدیکترند. بنابراین «به محو کامل تمایلات پرخاشگرانۀ انسانها امیدی نمیتوان داشت.»
اگر میل به پرخاشگری و تخریب، ذاتیِ بشر است، پس چه باید کرد؟ پاسخ فروید: «هدف ما محو کامل تمایلات پرخاشگرانۀ انسانها نیست، بلکه فقط باید سعی کرد که این گرایش به گونهای هدایت شود که به صورت جنگ بروز نکند.»
ولی چطور باید چنین کرد؟ با کمک گرفتن از رقیب غریزۀ مرگ؛ یعنی غریزۀ عشق. فروید در چند جای نامهاش بر "پیوند احساسی میان انسانها" تاکید میکند. از نظر او، پیوندهای احساسی میان انسانها، بر مبنای "روابط عاشقانه" (حتی عشق غیرجنسی) و نیز "همذاتپنداری یا یکیسازی" پدید میآیند.
او به این توصیۀ مسیحی ارجاع میدهد که "دیگران را همانند خودت دوست بدار." یکیسازی هم ناشی از اشتراک مساعی است. بویژه اینکه بخش عظیمی از "بنای جامعۀ بشری" متکی بر اشتراک مساعی انسانها است.
با این حال فروید چندان امیدوار به از بین رفتن جنگ نیست. دست کم در کوتاهمدت؛ چراکه جنگ «علل زیستشناختی دارد و عملا اجتنابناپذیر است.» او حتی "تکامل فرهنگی" یا متمدنشدن (یا متمدنتر شدن) را مستعد نابودی بشر میداند و مینویسد:
«شاید زمانی این تکامل فرهنگی نسب بشر را از میان بردارد؛ چون کم و بیش به کارکرد میل جنسی آسیب میرساند، به گونهای که امروزه زاد و ولد در میان نژادهای بیفرهنگ و لایههای عقبماندۀ جامعه، بیش از ملل و لایههای اجتماعی بافرهنگ است.»
اما فروید امیدوار است که تکامل فرهنگی از پس مهار جنگ برآید؛ زیرا این تکامل در خدمت غلبۀ عقل بر زندگی غریزی بوده؛ و جنگ برآمده از غرایز انسان است. دوم اینکه، تکامل فرهنگی، تمایلات پرخاشگرانۀ انسان را درونی کرده. و این درونیشدن خشونت نیز در خدمت کاهش جنگ است.
اگرچه تکامل فرهنگی در درازمدت ممکن است با افزایش خودکشی و بویژه با کاهش زادوولد در خدمت نابودی بشر باشد، اما ذاتا روندی در خدمت کاهش جنگ است. اگر انسان از چنگ جنگ رها شود، بعید است که با کاهش زادوولد از بین برود. بویژه اینکه لقاح مصنوعی میتواند جایگزین بارداری شود.
حتی اگر اکثریت افراد انسانی قید زادوولد و فرزندداری را بزنند، باز مراکز علمی میتوانند با لقاح مصنوعی بین اسپرمها و تخمکهای اهدایی از سوی مردان و زنان، نوع بشر را حفظ کنند.
فروید معتقد است نگرش روانیای که تکامل فرهنگی به ما انسانها تحمیل کرده و میکند، شدیدا در تضاد با جنگ قرار دارد. بنابراین شاید بتوان امیدوار بود که رشد این نگرش فرهنگی، بویژه وقتی که با ترس از پیامدهای ویرانگر جنگهای مخرب آینده توام شود، «در آیندهای نه چندان دور به جنگ و جنگطلبی خاتمه دهد».
سخن پایانی فروید نیز چنین است: «تنها میتوان گفت هر آنچه به تکامل فرهنگی یاری رساند و آن را تقویت و تسریع کند، بیگمان کاربردی مثبت علیه جنگ دارد.»
اینکه امروزه در آمریکای شمالی و در اروپا غربی جنگی رخ نمیدهد،
مصداق درستی حدس فروید است. اگر آدم لجوج و مغرور نباشد، میپذیرد که جوامع
لیبرالدموکراتیک اروپای غربی و آمریکای شمالی و نیز کشورهایی مثل ژاپن و
استرالیا و نیوزیلند، از حیث تکامل فرهنگی (یا تمدن) در سطح بالاتری نسبت
به سایر کشورهای جهان قرار دارند.
دانشمندان سیاسی نیز گفتهاند که «دموکراسیها با یکدیگر نمیجنگند.»
با از بین رفتن دیکتاتوریهای خرد و کلان دنیای کنونی و ایجاد جهانی متشکل
از کشورهای دموکراتیک، از بین رفتن پدیدۀ جنگ نیز بسیار محتمل است؛ چراکه
هر چه تاریخ سیاسی مدرن را شخم بزنیم، نمیتوانیم جنگی را نشان دهیم که
طرفین آن، دو کشور دموکراتیک بوده باشند.
مقاله رضا شاهملکی (تاریخپژوه) در رد ادعای نژادپرستی ایرانیان (با عنوان چرا ایرانیان نژادپرست نیستند؟) مقاله انتقادی عبدالنبی قیم (فرهنگنویس و پژوهشگر) را در پی داشت که معتقد است ایرانیاننژاد پرستاند. (با عنوان در سرزمینی که نژادپرستی مباح است)
مقاله حاضر به قلم علیرضا جلیلیان در رد مدعای او افقهای تازهای میگشاید و اطلاعات تازهای به مخاطبان میدهد...
*************
علیرضا جلیلیان*:
پرسش را باید از جایی درست شروع کرد. آیا ایران، تاریخی نژادپرستانه دارد؟
این پرسش از آن رو اهمیت دارد که ما را در چالۀ نژادپرستیهای موردی،
واکنشی و مقطعی نمیاندازد.
بگذارید از مثالی تاریخی شروع کنم: در سیاستنامۀ نظامالملک، در جایی که به داستان محاصرۀ غزنین میپردازد، چنین آمده است:
«چون آلبتکین شهر به حصار گرفت، و مردم زاولستان از او می ترسیدند، منادی فرمود که هیچ کس مبادا که چیزی از هیچ کس بستاند الا به زر بخرد و اگر معلوم شود او را سیاست کنم. مگر روزی چشم آلبتکین بر غلامی ترک افتاد از آن خویش توبرۀ کاه و مرغی بر فتراک بسته. گفت آن غلام بر من آورید. پیش او بردند. پرسید که این مرغ از کجا آوردهای؟ گفت از روستایی بستدم. گفت هر ماهی بیست کانی مشاهر از من نمیستانی؟ گفت میستانم. گفت پس چرا به ظلم بستدی؟ در وقت فرمود آن غلام را به دو نیم زدند. لشکر از او سخت بترسید و مردم رعیت ایمن شدند. و هرروز روستاییان ناحیت، چندان نعمت به لشگرگاه آوردندی که قیاس نبودی. چون مردم شهر آن امن و عدل بدیدند گفتند ما را پادشاه باید که عادل باشد و ما از او به جان و زن و فرزند ایمن باشیم و خواسته ی ما ایمن بود خواه ترک باش خواه تازیک. پس درِ شهر بگشادند.»
این روایت به روشنی نشان میدهد آنچه در نظر مردم آن عصر اهمیت داشته، نه نژاد حاکمان، که دادگری آنها بوده است. در اندیشۀ ایرانی کسی میتوانست «شاهنشاه ایرانزمین» و «وارث ملک کیان» باشد که برجستهترین ویژگی هنجاری او دادگری باشد. در شاهنامۀ فردوسی به روشنی آمده است:
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
سعدی نیز زمانی که می خواهد توصیهای به انکیانوی مغولی بکند تا بتواند جانشین کیخسرو باشد، چنین میگوید:
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینۀ فریادخوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر روزی مقام پادشاهیت
نباشد همچنان باشی مکرم
بنابراین روشن است که مسألۀ «نژاد ایرانی» در میان نیست. تاریخ
ایران نشان میدهد «سرزمین» همواره بر «خون» ترجیح داشته است. آن کسی که در
سرزمین ایران زندگی می کند «خواه ترک باشد خواه تازیک» ایرانی است. شعر
فارسی گواه روشن چنین گزارهای است. چنان که بسیاری از حاکمان ترک را
شاعران ایرانی با صفاتی چون «شه ایران»، «خسرو ایران»، «سر شهریاران ایران
زمین» و «ملک ایران» توصیف کردهاند. فرخی سیستانی در ستایش محمود غزنوی
گفته است:
سر شهریاران ایرانزمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
و چندین سده بعد روحی انارجانی نیز در مدح سلطان محمدخدابنده گفته است:
پس از مدح و ثنای شاه ایران
بگویم وصف شاهنشاه ایران
شه عالم پناه عدل گستر
خدابنده محمد آل حیدر
از این مقدمۀ کوتاه اکنون میتوان به چیستیِ مفهوم «نژاد» نزد ایرانیان رسید. خطای آشکار دکتر عبدالنبی قیم درست آن جایی است که مفهوم امروزین «نژاد» را به گذشته میبرد و نتایجی دلخواه میگیرد.
فخرالدین عظیمی در کتاب «هویت ایران» توضیح میدهد: «در ایران نیز نژاد، که در زبان فارسی ریشهای کهن دارد، به ویژه آنگونه که از آثاری مانند شاهنامه بر میآید، به معنای تبار، خاندان، نسب، نسل، و نیاکان مشترکِ گروهی، و در مواردی برای یادآوری اصالت به کار رفته است و نژاده به معنای والاتبار بوده است. نژاد معادل واژههای فرنگی که مفهوم جدید «نژاد» را بازمیتابانند نبوده است و تنها در روزگار اخیر به این معنی به کار رفته است.»
معنای امروزین «نژادپرستی» را میتوان در رفتارآلمانی ها با دیگران مشاهده کرد. نژادپرستی در آلمان معاصر آموزگارانی چون فون ترایچکه (1834 ـ 1896) داشت که هوادار نظامیگری و دست درازی به آفریقا برای بازسازی شکوه آلمان بود.
او خشونت در رفتار با مردم «پستنژاد» از جمله آفریقاییها را ناروا نمیدانست. ناسیونالیسم آلمان و نظریههای نژادی، مردم آلمانی را پاکترین مردمان میدانست و دستمایهای شد برای کشتار غیرآریاییها.
این معنا از نژادپرستی هرگز در تاریخ گذشتۀ ایران بروزی نداشته است. شاهنامۀ فردوسی که همواره از سوی کسانی که ایرانیها را نژادگرا دانستهاند، مورد هجمه بوده است، خود گواه روشنی است که آشکارا نشان میدهد این چنین برداشتی از معنای «نژاد» در ذهن مردمان ایران وجود نداشته است.
فردوسی بارها تورانیها را با ویژگیهای پسندیده شان ستوده است. به توضیح سجاد آیدنلو در شاهنامه از تورانیها با چنین صفاتی یاد شده است: «خداپرستی، نیک رفتاری، خردمندی، دلاوری و پیروزی بر ایرانیان، میهن پرستی، وفاداری، انصاف و حتی در مقاطعی یاری رساندن و پناه دادن به ایرانیان و گرفتن انتقام خون آخرین پادشاه ایران. بانوان تورانی و ترک نیز در شاهنامه نقش نمایانی دارند و پاک دامنی و پوشیدهرویی و زیبایی و وفاداری و مهر و اعتماد به نفس آنها در داستانها نشان داده شده است.»
در شاهنامه از یک شخصیت بسیار ستودۀ دیگر نیز میتوان نام برد که پدر عربتبار ضحاک باشد. عربها در شاهنامه گاهی خویشاوند و گاهی یاور ایرانیان هستند (مانند: ازدواج پسران فریدون با دختران سرو یمن، پیوند زال با رودابه تازی تبار، ازدواج کاووس و سودابه هاماورانی / یمنی، حضور بزرگان و سپاهیانی از آنها در لشکرآرایی کیخسرو در جنگ با افراسیاب) از سوی دیگر، فردوسی هرگز ایرانی ها را مردمانی یکسره به دور از کاستی ها و کژی ها ندیده است.
دل پارسی با وفا کی بود؟
چو آری کند، رای او نی بود.
به توضیح دکتر زاگرس زند:
«اگر ایرانیان نژادپرست باشند میبایست این ویژگی در فرهنگ ایران نهادینه شده باشد و نیز میبایست در شاهنامه نمود داشته باشد، چرا که شاهنامه بازنماینده همه منشها و خوی و خیم های ایرانیان از روزگار اسطوره تا پایان ساسانیان است. همچنین شاهنامه متنی حماسی و بسیار ایرانگرایانه است، پس بهترین جا برای نمود ویژگی نژادپرستی ما میتوانست باشد. متون حماسی به ویژه حماسههای بزرگ جهان به خاطر تمرکز بر مفهوم جنگ، دلیری، نژادگی، و افتخارات و غرور ملی، کم و بیش در همۀ تمدن ها با بنمایهها و اشارههایی نژادپرستانه یا قومگرایانه آمیخته هستند ولی در کمال شگفتی شاهنامه از مفاهیم نژادپرستانه و تحقیر دیگر ملل خالی است. در شاهنامه به هنگام و درجای خود هم ایرانیان نقدشده اند و هم دیگر ملل ستوده شدهاند.»
بنابراین چگونه میتوان تاریخ ایران را نژادپرستانه خواند؟ به تعبیر مقصود فراستخواه: «اگرچه در ادبیات ما نشانه هایی محدود از سخنانی در ذم عربهای خاصی در دورههای خاصی هست ولی نمی توان بر اساس چند مصرع منسوب به فردوسی یا موارد معدود دیگر از ادبای قدیم و جدید و روشنفکران به چنین قضاوتی درباب نژاد عرب و کل عربها رسید. مجموعۀ بزرگ ادبیات ما را مقایسه بکنید با موارد معدود. این همه عبارتهای عربی و این همه استناد به دانشمندان عرب زبان و این همه حتی توجه و تحسین دربارۀ متفکران عرب از ابوالعلای معری تا عبده و طه حسین و غیره و غیره میبینید. بزرگترین دانشمندان ما در طول تاریخ آثار فلسفی و تاریخی و علمی و جغرافیایی و موسیقایی و علمالاخلاق خود را به زبان عربی تدوین کرده اند. پس شواهد کافی اصلا نیست که ما بتوانیم بگوییم ملت ایران به صورت ذاتی با ملت عرب سر ستیز دارد.»
آقای عبدالنبی قیم بر این باور است که ناسیونالیستهای ایرانی در یک صد سال اخیر با مغالطههای خود قصد توجیه و تبرئۀ شعوبیه را داشتهاند. روشن است که ایشان تاریخ نهضت شعوبیه را از نقطۀ دلخواه خود شروع کرده است. یعنی جایی که شاعران شعوبی، عربها را تحقیر کردهاند.
این در حالی است که به باور بیشتر مورخین، نهضت شعوبیه در شروع ساماندهی خود، در پی آن بود که فرهنگ ایرانی به رسمیت شناخته شود. به مرور و با سرکوبها و تحقیرهای گستردۀ دستگاه خلافت بود که این نهضت به مسیری دیگر کشانده شد و از سر ناچاری در پاسخ به کتابهایی چون «فضل العرب علی العجم» می بایست کتاب «فضل العجم علی العرب» را بنویسد.
آقای دکترعبدالنبی قیم اگر کتاب «چالش میان فارسی و عربی» آذرتاش آذرنوش را به درستی خوانده بود، به نتیجۀ دیگری دربارۀ نهضت شعوبیه میرسید.
ایشان به طعنه خطاب به آقای رضا شاهملکی نوشته اند «شما اگر واقعا دکترای تاریخ اسلامی هستید آیا کتاب های مورخین ایرانی را نخواندهاید؟» اما باید از خود ایشان پرسید آیا شما تاریخ آن همه تحقیر ایرانیها در سده های نخستین اسلامی را نخواندهاید؟
نخواندهاید که زمخشری نوشته است: «سپاس خدایی را که عربی را بر همه زبانها فضیلت بخشید». نخواندهاید که ثعالبی گفته است:« هر کس که خدایش رهنمون شده باشد ایمان می آورد عرب بهترین امتهاست و عربی بهترین زبانها». و آیا هرگز این شعر عربی شاعر دربار صاحب بن عباد را نخوانده اید:
السنا الضاربین جزی علیکم
و ان الجزی اولی بالذلیل
(مگر نه آن که بر شما جزیه نهادیم؟ و جزیه خود زیبنده فرومایگان است)
اکنون که زمانی دراز سپری شده است و مردمان گوناگون این سرزمین،
زیستی مسالمتآمیز دارند و خود را ایرانی میدانند، چه جای باز کردن
سرِزخمهای تاریخی؟
ولی این مثالها شاید به جناب دکتر قیم یادآوری کند که تاریخ را نمیتوان وارونه خواند. از ایشان که شخصیتی دانشگاهیاند شگفتآور است که برخوردشان با متون تاریخی چنین گزینشی و غیر انتقادی باشد.
بنا اگر براین باشد آنگاه میتوان به کتاب «پادشاهی میسان و اهواز یا احواز» خود ایشان اشاره کرد و با آوردن این گزارۀ تاریخی از آن کتاب که «در هیچ نوشتهای یا هیچ کتاب تاریخی یافت نشده که قبل از 367 هجری نام خوزستان در آن آمده باشد. حتی محمدبن جریر طبری متوفا به سال 310 هجری مولف یکی از معتبرترین و معروفترین کتب تاریخ عهد باستان و دوره اسلامی، نامی از خوزستان نیاورده است» همۀ اعتبار دانشگاهی ایشان را به مخاطره انداخت. چرا که بر خلاف گفتۀ ایشان در کتاب تاریخ طبری آشکارا به نام خوزستان اشاره شده است. (جلد 10، ص 23)
از این رو برکشیدن عبارتی گزینشی از کتاب آخوندزاده، یا محمود افشار و یا سفرنامه جیمزموریه نمیتواند روشی علمی باشد. و از آن نمیتوان تاریخی نژادپرستانه برای ایران تراشید.
چرا جناب آقای عبدالنبی قیم در کنار نام آوردن از دیگران، اشارهای به نوشتههای سیدحسن تقی زاده نمیکند که در شمارهای از کاوه به تاریخ «17 ژوییه فرنگی 1920 میلادی» در نقد تندرویهای ناسیونالیستی نوشته است:
«یکی از بدترین غلط کاریها مخلوط کردن حسیات و هوس و تعصب است در علم حقیقی و این فقره بدبختانه در ملل خام و تازه چرخ که بجاده ملت پرستی میافتد زیاد دیده میشود و مخصوصا اغلب وطن پرستی خود را میخواهند در علم داخل کرده و دلایلی از علم برای مدعیات ملی خود پیدا کنند ولی همه جا علم را مشوب کرده و آن نور آزاد و انسانی بین الملل و پاکیزه را بتعصبات مفاخرات اقوام تاریک میکنند. بارزترین مثال این فقره در ملت عثمانی و مخصوصا ترکان جوان است که باعلم تاریخ و علم زبان و علم معرفت اقوام بطور دلخواه و بچگانه بازی میکنند تا بدین وسیله مفاخر کم مایه خود را زیاد کنند. این مرض اگرچه در ایران بآن شدت نیست ولی آثار سرایت آن گاهی دیده میشود. بعضی جراید ایران بودای هندی و صلاح الدین ایوبی را ایرانی کردند، علوم بابل و یونان را مکتسب از ایران دانستند. قسمت زیادی از این غلط کاری ناشی از مرض «سیاسی گری» است که در این زمان در ایران وبائی شده و باعث تولید و رواج آن چیزی گشته که ما همیشه از آن به «وطن پرستی کاذب» یا غلطی تعبیر میکنیم.»
آقای قیم در نقد جناب شاهملکی نوشته اند: « او حتی یک سفرنامه را به عنوان نمونه به عنوان شاهد و گواه ادعای خود ارائه نمی کند تا ما ببینیم این سخن تا چه اندازه درست است.»
اگر حضرت ایشان در جایگاه محقق تاریخ، سفرنامه های جهانگردان خارجی را نخواندهاند، که جای بسی شرمساری است و اگر خواندهاند و به گزارشهای بسیاری دربارۀ مهماننوازی و مداراگری ایرانیان، در این سفرنامهها برخورد کردهاند، پس چه جای مطالبۀ سند؟
شگفت انگیز که آقای دکتر عبدالنبی قیم دربارۀ مهمان نوازی ایرانیان که زبانزد تاریخ است، خود را به بی خبری زدهاند. هرچند به تعبیر اسپینوزا جهل، دلیل نمیشود. بااین همه برای آگاهی ایشان بخشی از سفرنامۀشاردن، جهانگرد مشهور عصر صفوی را به شهادت میآورم:
«آنچه بیش از هرچیز در میان عادات و آداب ایرانیان ستایش را شایسته است، انسان دوستی و مردمی بودن آنان در حق بیگانگان است: پذیرایی و اقبالی که از بیگانگان می کنند و حمایتی که درباره ی آنان دارند، مهمان نوازی آنان نسبت به همه مردم، بردباری و وسعت نظر آنان در قبال مذهبی که خود ناحق و کاذبش می شمارند و حتی منفورش می دارند همه در خور مدح است.»
استناد ایشان به گوبینو برای نشان دادن نژادپرستی ایرانیان نیز، هیچ توضیحی نمیتواند داشته باشد غیر از آنکه ایشان هرگز همۀ کتاب او را نخوانده است. شگفتی ایشان از تعبیر «جهانگرا» بودن ایرانیان نیز خود مایۀ شگفتی است.
بهتر است که ایشان یک بار ـ حتی سرسری ـ کتاب «جهان ایرانی و ایران جهانی» محسن ثلاثی را بخوانند. حتما پاسخ خواهند گرفت. از ایشان که جابه جا نویسندۀ یادداشت «چرا ایرانیان نژاد پرست نیستند؟» را به خطا متهم به نادرست خواندن تاریخ کردهاند، انتظار می رود که خود نگاهی علمی و روشمند به تاریخ داشته باشند.
البته که نمیتوان با برخی نوشته های ناسیونالیستهای عصر مشروطه و دوران پهلوی همدلی داشت، اما دستکم میتوان شرایط آن روزگار را درک کرد. روح آزردۀ ایرانی که از ناملایمتیهای بسیار رنج میبرد، چاره را در بازسازی شکوه باستانی میدید و در این مقطع به چالۀ برداشتهای نادرستی از تاریخ نیز افتاده بود و از سوی دیگر مبتلا به نوعی خودانتقادی بیمارگونه نیز شده بود. درک نژادپرستیِ موردی، واکنشی و موقعیتی، اینگونه هموار خواهد شد.
جناب دکترعبدالنبی قیم اگر به جای طعنه زدن به دکتر سید جواد طباطبایی، کتابهای ایشان را خوانده بود، آنگاه میدید که دکتر طباطبایی خود بزرگترین منتقد روشنفکران عصر مشروطه بوده و بسیار دقیق تر و علمیتر از ایشان درک نادرست کسانی چون ملکم خان و آخوندزاده را از مفهوم «ملیت ایرانی» نشان داده است.
از این نکته نیز نمی توان بیاشاره گذشت. استناد ایشان به کتابی چون «خلقیات ما ایرانیان» جمالزاده حقیقتا شگفتآور است. کاش ایشان کتاب «ما ایرانیان» مقصود فراستخواه را خوانده بود تا پی به بی اعتباری کتابهایی چون «خلقیات ما ایرانیان» در توضیح فرهنگ ایرانی میبردند.
بگذارید سخن پایانی با توضیحی دوباره دربارۀ تفاوت معنای نژاد در گذشته و امروز، از زبان دکتر سیدجواد طباطبایی باشد:
«کلمه ایران که بیش از هزار بار فقط در شاهنامه و سایر منابع ما تکرار شده، ناظر بر یک واقعیت بسیار پیچیده است که به سادگی نمیتوان آن را انکار کرد و استعمال آن را در کنار مفهوم قدیمی «نژاد»، نژادپرستانه خواند. دانشگاه ما دانشگاه ایرانی نیست، زیرا با کلمات خودش که مفاهیم خاص ایران است، نمیتواند صحبت کند. یعنی وقتی دانشگاهی ما و غیردانشگاهی ما کلمه «نژاد» را به کار میبرد، آن را از شاهنامه اخذ نکرده و نمیداند آنجا معنایش چیست، بلکه آن را در ترجمه انگلیسی و سایر زبانهای دیگر به کار برده است، در اینجا «نژاد» به معنای نژادهای بیولوژیک جدید مثل سفید و سیاه و… است، در حالی که استعمال قدیمی نژاد در شاهنامه مطلقا به معنای بیولوژیک امروز نیست. به همین خاطر است که این ادعا که تعبیر ایرانشهری مضمونی شووینیستی و فاشیستی است، کاملا خطاست زیرا کسی که چنین ادعایی میکند، نمیداند این کلمات (مثل نژاد) در فارسی کهن چه معنایی دارند. حداقل ٢٠٠٠ سال است که در ایران اقوام متفاوت زندگی کرده اند و در میان ایشان هرگز رابطهای که در نژادپرستی جدید اروپایی به وجود آمده، ظاهر نشده است. رستم که بزرگترین پهلوان ملی ما است، از طرف مادر آریایی نیست و نسبش به ضحاک میرسد. بنابراین رستم هم مثل همه ما آمیختهای است از اقوام مختلف این کشور و اهمیتش در وحدتی است که از سیستانی و نسل ضحاک با آریایی ایجاد میکند. اهمیت این پهلوان در این است که در عین آمیختگی از یک اصل مهم یعنی اصل پهلوانی و اصل خرد و اصل داد دفاع میکند. کمال تاسف است که با ندانستن، عمر و هزینه دانشجویان را تلف میکنیم.»
بیشتر بخوانید:
رضا شاهملکی*
چنان که در همین تارنما خواندید یک بازیکن فوتبال در اروپا/ اسپانیا و مسابقات سراسری آن (لالیگا) به دلیل اینکه سفیدپوست نبوده مورد توهین نژادپرستانه قرار گرفته و اشکریزان از زمین خارج شده است.
چند سال پیش در پی رفتار بیرون از نزاکت تماشاگران فوتبال در
بحرین در هنگام پخش سرود ملی ایران، بسیاری این رفتار را به طور طبیعی (اگر
چنین نمیبود غیر طبیعی بود) نکوهیدند.
در این میان آقای آذری جهرمی وزیر ارتباطات سابق در توییتی، طعنهای را متوجه بحرینیها ساخت. بیدرنگ اما صادق زیباکلام استاد مهندسیخوانده دانشگاه تهران -که معمولا پا در کفش اهل تاریخ هم میکند- همراه با یوسفعلی اباذری و دو سه تن دیگر (مانند فکوهی) موضع گرفت و گفتار آقای وزیر را چون همیشه به نژادپرستی ایرانیان پیوند داد.1
پیشتر، به دیدگاههای امثال زیباکلام و اباذری - که این دومی گاه حتی به دلیل رزومۀ ناچیز و کاستیهای پژوهشی جامعهشناس بودنش هم با تردید روبه رو شده-2 پرداختهاند و نقدهای بایستهای به اندیشههای ایرانستیزانه آنها نگاشته شده است. در اینجا نیت پرداختن به افکار و آرا زیباکلامها و اباذریها نیست.
هدف از این نوشتار، بررسی فکتهای تاریخی است تا هم دانشآموختگان
علوم فنی-مهندسی را که اشتباهاً در زمین تاریخ بازی میکنند سودمند آید و
هم به قول کرمانیها راهی به دهی ببریم!
گویا ملا عبدالقادر بداونی مورخ گورکانیان هند بود که گفته تاریخ خط سیرهای فرعی فراوانی دارد. بیتوجهی به این خط سیرهای فرعی و نتیجهگیری عقیم موجب آشفتگی سخن میشود.
سخن گفتن از گروههای انسانی و مردمانی و ملتی، تنها و تنها در سایه سنجش آکادمیک و پژوهشهای مستند پذیرفته است. جز این، میشود نظریات پا در هوای دوستان جامعهشناس و مهندس و مردمشناس که عبارت: “فلسفهبافی بی زحمت سندیابی” مناسب آن است!
نژاد پرستی، از معنا تا اتهام: آیا ایرانیان نژاد پرستند؟
باید دید ملاک داوری متهمکنندگان چیست؟ اصولا ایرانیان از باستان تا کنون جهانگرا بودهاند. موقعیت جغرافیایی آنان در چهارراه حوادث و رفتوآمدهای عالم بوده است. برخلاف چینیها به دور خود دیوار نکشیدهاند. سفرنامههای گذشته و امروز غیر ایرانیان، از برخورد گرم مردمان ایران با بیگانه روایت دارند.
شوق و کنجکاوی زیادی بین ایرانیان دیده میشود برای همزبانی با بیگانه. اگر ایرانیان آنگونه که میگویند نژادپرستاند میبایست این رفتار در برابر هر غیر ایرانی دیده شود. حال آن که رفتار ایرانیان حتی مقابل سیاهان آفریقایی که از فقیرترین و توسعهنیافتهترین ممالک دنیایند اینگونه نیست بلکه گرم و از سر کنجکاوی است. (بر خلاف مشکلاتی که در غرب دارند). آری، نژادپرستی در ایران ریشهای ندارد و این گفتمان در جامعه ایرانی هرگز گفتمانی غالب نبوده است.
منکران بگویند چند مقاله یا کتاب و نظریه از اندیشمندان ایران در
دست است که از برتری ذاتی نژاد سفیدپوست ایرانی بر غیر ایرانی سخن رانده
باشد؟ در کدام ورزشگاه ایران با شعارهای نژادپرستانه نسبت به خارجیها
روبرو بودهایم؟
بگذارید روشنتر و دقیقتر سخن بگوییم. مفهوم نژادپرستی مفهومی غربی است. نژادپرستی، ادعای تبیین زیستشناختی گروههای انسانی است. این فرضیه مدرن و جدید است و اطلاق این مفهوم اروپایی بر جوامع شرقی و مشخصاً ایران، بدون توجه به سیر تاریخ ایران و پیچیدگیهایش از سرِ ناآگاهی است. بنیاد نژادپرستی بر نابرابری ژنهای نوع بشر است. ایرانیان بر خلاف جهان غرب چند جنگ را علیه قوم و ملتی دیگر با این ادعاها به راه انداختهاند؟
ایرانیان، اعراب، افغانستانیها
آشکار است که این هیاهوها بر مواجهه ایرانیان با مردمان یک کشور خاص (افغانستان) و قومی خاص (اعراب) تاکید میورزد. اما آیا هیاهویی از سر ناآگاهی است یا فلسفهای بنیادین و محکم از آن پشتیبانی میکند؟
بیشترین عاملی که موجب شده برخی (با سابقه تاریخی کوتاه) نژادپرستی را شایسته ایرانیان بدانند بر رفتار بعضاً نادرست گروه کوچکی از هممیهنان با مهاجران افغانستانی و نیز الفاظ قطعا ناشایستی که گروهی دیگر علیه اعراب به کار میبرند استوار است.
نمونههای دیگر یا نیست یا بسیار خُرد و بیاهمیت است و به چشم نمیآید. همین رفتار هم جز بحث اعراب سابقه تاریخیی ندارد و برای همین، بینش تاریخی برای داوریهایی اینچنین بسیار ضروری است. پیشتر گفتیم اگر نژادپرست میبودیم باید در رویارویی با فنلاندیها یا مالزیاییها یا مردم کامرون نیز چنین رفتاری در پیش میگرفتیم حال آنکه چنین نیست.
در مورد افغانستانیها، این میهمانان خوانده و بعضاً ناخواندۀ
چند دههایِ جامعه ایرانی زیاد سخنی نخواهیم گفت. توهین یا تحقیر آنان به
هر شکل نکوهیده است. اما باز باید به خط سیرهای فرعی توجه نشان دهیم.
بسیاری از ایرانیان به خصوص چون من اگر اهل خراسان باشند، تا چشم باز
کردهاند در هر کوچه و خیابان با میهمانان افغانستانی آواره از جنگ و…
روبرو بودهاند.
این رویارویی هم عموماً با مردمانی مظلوم و فقیر و کمتوان اتفاق افتاده است. گرفتاری طولانی افغانستان این فرصت را نداده تا ایرانیان با یک پزشک یا مهندس یا بازرگان و دانشمند و معلم و … افغانستانی روبهرو باشند. همین امر به طور طبیعی و مبتنی بر نظریههای اجتماعی، بر پیشداوری و سو گیری ذهنی میزبان اثر منفی میگذارد. کما این که مواجهه با شاعران مشهور و محبوب افغانستانی در ایران بسیار مثبت است.
انصاف اگر بدهیم دوست بدی برای این مهمانان چند دهه ای کشورمان نبودهایم و حتی با وجود دشواریهای امنیتی همیشگی سرزمینشان و ناامنی در مرزهایشان و ترانزیت هولناک مواد مخدر و نامهربانی در آب هیرمند و …، آنها سالهاست که در خانه ما میهماناند، به هر کجا که خواستهاند سفر کردهاند، در جامعه ایرانی پذیرفته شدند، کار کردهاند، در سالهای تنگ و سخت جنگ در نان و آب با ما شریک بودهاند، از سهم نفت و گاز و معادن این سرزمین نصیب بردهاند، فرزندانشان در کنار خود ما و در مدارسمان درس خواندهاند، مدرسانی چون من فراوان به آنها بیهیچ نگاه جهتداری درس دادهاند و در مجموع، از ما بسیار بیشتر به این همسایگان شیرینسخن رسیده تا از آنها به ما!
با این حال ملالی هم نیست. اما جواب خوبیهای ایرانیان برابر این همسایگان شرقی که دست استعمار هم آنها را از سرزمین مادری جدا انداخته، این قبیل اتهامات نیست. آیا چشم بر همه اینها بستن رواست و فقط دیدن رفتار عدهای که عموماً هم از حوزه زبانی و کلامی فراتر نمی رود، برای کوبیدن و بدهکار کردن و نژاد پرست خواندن ایرانیان درست است؟
ایرانیان و اعراب، آگاهی تاریخی
اما در باب اعراب سخن فراوان است و به درازا خواهد کشید. اینجا آگاهی تاریخی و ریشه های تاریخی بیشتر خود را نمایان میکنند. ناخرسندی برخی از ما نسبت به اعراب (آنگونه که زیباکلامها و اباذریها و برخی خود روشنفکر خوانده! ها ادعا دارند و با چماق نژادپرستی بر سر مردم میکوبند) بحث نژادی نیست.
به خوزستان بروید و همزیستی ایرانیان عربزبان با بختیاری و لر و فارس و … را در کنار هم ببینید. در ایران دیدگاه ناخوشایندی اگر به اعراب هست، بسیار نوتر است از نامهربانی اعراب به ما. چه با هویت ایرانی و چه با مذهب شیعه. آغاز کننده توهین به ملیت و هویت دیگری ایرانیان نبودهاند. اگر تاریخ میخوانید سری به دوران بنیامیه و قرون نخستین بزنید تا بدانید کدام گروه دیگری را بنده و عجم خوانده است!
کدامیک تحقیر زبانی و هویتی را آغاز نموده است؟ ببینید کدامیک
نامهای تاریخی جغرافیایی کشور دیگر را دگرگون میکند (خلیج فارس). کدام
گروه بوده که در جنگ 8 ساله پول و سلاح و یار و دیار را در اختیار بعثیها
گذارد. سری به شبکههای اجتماعی پرطرفدار اعراب بزنید تا ببینید کمترین لفظ
زشتی که برای ایرانیان به کار میبرند مجوس است.
ببینید کدام یک است که بزرگان علمی دیگری را به نام خود مصادره میکند؟ مگر همین اعراب نیستند که نام شهرهایشان و مکانهای عمومیشان را قادسیه می گذارند؟ مگر آنها نیستند که در کتابهای درسیشان ایرانیان را دشمن میخوانند؟
مگر همین اعراب ( برخی از دولتهای عرب مقصود است) به خاک ما و جزایر ما چشم ندارند؟ این سوالات را نیز باید از صادق زیباکلام پرسید! نگارنده البته در پی دمیدن بر این آتش نیست و خود در خوزستان دوستانی دارد عرب و عربزبان که در زمره بهترین نزدیکانش هستند. اما حکایت تبیین های اینچنینی و کوبیدن اخلاق ایرانیان، حکایت یکطرفه به قاضی رفتن است و راضی برگشتن. و البته توهین و تحقیر و … از سوی هر گروه و ملتی ناپسند است.
مسئله قومی: عرق و تعصب جهانی
عرق و تعصب قومی (اتنوسنتریزم) شاید آن چیزی است که از سوی منتقدان پر سر و صدای داخلی به نژاد پرستی تعبیر شده است. عرق و تعصب قومی در ایران هست و نمیتوان نادیده اش گرفت. البته آسیبهایی نیز به دنبال دارد و اصولا بیشتر ممالکی که سابقه حیات طولانی تاریخی دارند و مرزهایشان قراردادی به وجود نیامده از آن بی نصیبی نیستند.
این مفهوم ناظر بر این است که فرهنگ ما برتر است. بر نژاد چشم ندارد. با متر و معیارهای درونی خودمان هم سنجیده میشود. مثلاً ملخ را چندش آور میدانیم و خوردن آن از سوی عده ای اعراب را دال بر پستی فرهنگ آنان میشماریم. اینگونه تعصبهای قومی خاص ایران هم نیست و در سرتاسر جهان و میان مردمان هرگوشه دنیا بازتاب دارد. در اسپانیا نسبت به کاتالانها، در تایلند علیه برمهایها، در ایتالیا نسبت به سیسیلی ها و … نمونههایی از این دستاند.
البته که رفتاری نکوهیده است و به دور از پیوندهای والای انسانی.
اما صرفاً آورده شد تا بگوییم خاص ایران نیست و اتفاقاً در ایران کمتر
است، از آنرو که ایرانیان قرنها است که گروههای جمعیتیشان به اسم ایرانی
در هم تنیده شده اند. برای ازدواج در ایران، دونفر که نیتی بر این کار
دارند، آخرین چیزی که به آن توجه کنند شاید قومیت باشد.
ناسیونالیسم همان راسیسم نیست
تاکنون آنچه که در اندیشه کسانی چون زیباکلام و اباذری و فکوهی و… در مواجهه با هویت ایرانی دیدهام (آیا اصلا چیزی به اسم هویت ایرانی را به رسمیت میشناسند یا نه؟) این است که جامعه ایرانی عاداتش سرتاسر ناپسند است!
این گروه در پی هر حادثهای که به نوعی ایرانیان در مرکز آن باشند، سوار بر موج شده و دیگران را بر ارابه آرمانهای نادرست خود میبندند. باید از زیباکلام پرسید که آیا از آگاهی تاریخی ایرانیان به ایرانی بودن خود نگران است؟ این دوستان تعمداً یا از روی ناآگاهی ناسیونالیسم را با راسیسم یکی میگیرند. اصولاً ناسیونالیسم مفهومی مثبت است و منفی نمیشود.
بنا بر این، ناسیونالیسم یا وطندوستی هرگز در تقابل با آموزه های مذهبی نیز نیست و اتفاقاً در ایران با مفهوم مذهب نیز تنیده شده و در جهان اسلام هویتی مجزا به مردم ایران داده است. گفتهاند که مهدی خان زعیمالدوله نویسنده مفتاحالمفاتیح (در رد بابیگری) یک وطنپرست حقیقی و ممتاز بود. فریدون آدمیت نیز در یکی از گفتوگوهایش تاکید داشت که ما چیزی به نام وطن پرستی منفی نمیشناسیم.
سخن آخر
شوربختانه بخشی از جامعه شناسی ایرانی دچار ضعف در نقد، و ارائه درمانهای ذاتگرایانه بیثمر برای دردهای واقعی است. اینان به جای تبیین خردمندانه دردها ، خود بخشی از این دردند! آنها به خود از دیدگاه یک اروپایی مینگرند و نه با چشمان یک ایرانی. در هراس اینکه نژادپرست خوانده نشوند عقبگرد میکنند تا از بام میهن ستیزی فرو افتند. جامعه ایرانی البته محتاج نقد است. اخلاق و عادات ناپسند نیز کم نداریم. اما خودزنی ملی با نقد دلسوزانه متفاوت است.
***
* دکتر در تاریخ ایران دوره اسلامی
۱. نگاه کنید به پرونده اختصاصی ماهنامه فرهنگ امروز درباره مواضع برخی روشنفکران ایرانی چون اباذری و زیباکلام علیه زبان و هویت ملی تحت عنوان: (علیه ایران) شماره ۲۵. اسفند ۹۷
۲. نگاه کنید به گفتوگوی دکتر رضا عظیمی با ایلنا در نقد مواضع غیر آکادمیک یوسفعلی اباذری. آبان ۹۷
عبدالنبی قیّم / نویسنده و پژوهشگر
در روز سه شنبه دوم خرداد 1402 سایت عصر ایران، مطلبی از آقای رضا شاهملکی تحت عنوان "نژادپرستی در اروپاست نه در ایران/ چرا ایرانیان نژادپرست نیستند؟" منتشر
شده است، از آنجا که نوشتۀ ایشان یک متن احساسی و از روی تعصب و پر از
مغالطه است، برای تنویر ذهن ایشان و برملا کردن مغالطههای او وجیزۀ زیر
نوشته میشود.
اصولاً در علم و به ویژه درعلوم انسانی تعصب جایز
نیست چون تعصب، چشم را کور و گوش را کر و راه عقل را میبندد. آقای
شاهملکی علیرغم وجود قرائن متعدد، منکر بعضی چیزها میشود و علاوه بر آن
اصطلاح من درآوردی خلق میکند و به سان سیاستبازان، نژادپرستی را یک مفهوم
غربی میداند اما ناسیونالیسم را خیلی خوب و مثبت میداند. گویی
ناسیونالیسم یک مفهوم و یک واژۀ غربی نیست. او بی آنکه برای مدعای خود یک
شاهد و گواه بیاورد آسمان و ریسمان را به هم میبافد تا حقیقتی را انکار
کند.
ایشان در بخشی از نوشتۀ خود آورده است: "سخن گفتن از گروه های انسانی و مردمانی و ملتی، تنها و تنها در سایۀ سنجش آکادمیک و پژوهش های مستند پذیرفته است."
این سخن کاملاً درست است و ما هم بر
آن تأکید میکنیم. این جمله از معدود جملات درستِ نوشتۀ آقای شاهملکی است
که شاید تعداد آن ها در این متن به اندازۀ انگشتان یک دست نرسند.
او در این متن هرچه نوشته از خود نوشته
است. حتی برای ادعاهای خود یک منبع و سند معتبر و آکادمیک نیاورده است. اگر
حرف او را قبول کنیم که سخن گفتن از گروههای انسانی تنها و تنها در سایۀ
سنجش آکادمیک و پژوهشهای مستند پذیرفته است؛ با این وصف مطلب ایشان چون
فاقد این شروط است پذیرفتنی نیست.
او به آقایان صادق زیباکلام و یوسفعلی اباذری و ناصر فکوهی
که اساتید شناخته شدۀ دانشگاه و چهرههای آکادمیک هستند حمله میکند و آن
ها را "خود روشنفکر خوانده" مینامد. نگارنده درصدد دفاع از این بزرگواران
نیستم و ممکن است با افکار و نظرات آنها موافق نباشم. اما بیاحترامی و
اهانت را جایز نمیشمارم. آقای شاه ملکی میباید به عوض این حرفها، با
دلیل و منطق، اشکال و ایراد سخن آنها را به ما نشان دهد نه اینکه به مخالف
خود بیاحترامی کند.
در ادامه نوشته است:"اصولا ایرانیان از باستان تاکنون جهانگرا
بوده اند." نمیدانم "جهان گرا" یعنی چه؟ و به چه معنی است؟ این کلمه نه
در فرهنگ دهخدا و نه در فرهنگ معین و نه در فرهنگ عمید و نه در فرهنگ سخن
از دکتر حسن انوری و نه در فرهنگ فارسی امروز از غلامحسین صدری افشار
وجود ندارد. تنها جایی که نامی از واژه مشابه آن آمده نام یک آیین است به
اسم "جهانگرایی توحیدگرا". قدر مسلم منظور نویسندۀ ما این فرقه نیست. چون
این فرقه جدید است و از دل مسیحیت بیرون آمده است. به هرحال این یک واژۀ من
درآوردی و فاقد بار معنایی است. نمی دانم ایشان چرا از واژه های متداول و
متعارف استفاده نکرده است؟
بعد می نویسد "سفرنامه های گذشته و امروز غیرایرانیان، از برخورد گرم مردم ایران با بیگانگان روایت دارند."
او حتی یک سفرنامه را به عنوان نمونه به عنوان شاهد و گواه ادعای خود
ارائه نمیکند تا ما ببینیم این سخن تا چه اندازه درست است. البته موضوع
مقاله و عنوان آن نژادپرستی است و نه "برخورد گرم " یا برخورد سرد.
نژادپرستی را با برخورد گرم و سرد نمیسنجند.
با وجود این برای اینکه مغالطۀ او را نشان دهیم، به ایشان می گوییم بروید کتاب " خلقیات ما ایرانیان" تألیف محمدعلی جمالزاده
را بخوانید. در این کتاب جمال زاده از قول چند تن از فرنگیان که
سفرنامههایی دربارۀ ایرانیان نوشته اند، خیلی چیزها را عیان ساخته که خلاف
ادعای آقای شاه ملکی است.
مهمترین و معروفترین آن ها سفرنامه جیمز موریه تحت عنوان "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" است. بروید کتاب " تاریخ ایران" تألیف سرجان ملکم را بخوانید که یک فصل آن به عادات ایرانیان اختصاص دارد و بدترین سخن آن در صفحۀ 565 است.
بروید آنچه گوبینو در صفحۀ 282 و صفحۀ 283 و صفحۀ 285 و صفحۀ 228 و صفحۀ 161 از کتاب "سه سال در آسیا" دربارۀ ما نوشته را بخوانید. گوبینو فقط در این کتاب به این مطلب نپرداخته بلکه در کتاب دیگرش "مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی"
در صفحۀ 99 هم مطالبی دربارۀ ایرانیان گفته است. تازه این گوبینو کسی است
که معتقد بود نژاد آریا برتر از همۀ نژادها است و ایرانیان را آریایی اصیل
میپنداشت. به همین دلیل در غرب به عنوان پدر نژادپرستی شناخته می شود.
نوشتهاند "مفهوم نژادپرستی مفهومی غربی است."
این سخن آن قدر غیرعلمی است که ارزش پرداختن ندارد. این گفته، خواننده را
به یاد آن هایی میاندازد که میگفتند دموکراسی یک مفهوم غربی است.
علت این سخن آنها معلوم بود و عاقلان به
خوبی هدف آنها را میدانند. آقای شاهملکی، علم غربی و شرقی ندارد. مگر
شما که امروز از تلفنهمراه و اینترنت و هزار وسیله دیگر استفاده میکنید،
این ها غربی نیستند؟ مگر شیزوفرنی، آلزایمر، پارکینسون و دهها بیماری دیگر
غربی نیستند؟ مگر ناسیونالیسم که شما خیلی از آن خوشتان می آید و در این
مقاله از آن به نیکی یادکردید، غربی نیست؟
در ادامه برای توجیه عرب ستیزی و نژادپرستی مینویسد:" کدام گروه، دیگری را بنده و عجم خوانده است؟"
همین سخن و سخنان بعدی او نشان دهندۀ این حقیقت است که او قبول دارد برخی
ایرانیان، عرب ستیز و نژادپرست هستند و حالا درصدد توجیه آن برآمده است.
اولا اگر منظور از "بنده" همان "مولی" است باید به شما بگویم این سخن شما صددرصد غلط است. واژۀ مولی و جمع آن موالی که مسلمانان بر مسلمانان غیرعرب اطلاق کردند به هیچ وجه به معنی بنده نیست.
این از آن مغالطه های نویسندگان ناسیونالیست یک صد سال اخیر است که برای توجیه و تبرئه شعوبیه آن را خلق کردهاند و در کتاب زیرچاپ خود به طور مفصل به این مطلب پرداختهام. عجالتاً سخن ایرانشناس معروف ریچارد فرای
را ذکر میکنم. فرای می نویسد: اصطلاح موالی در منابع برای کسی که به
اسلام گرویده بود به کاررفته است. مفهوم این واژه در قرآن به معنی "یار" یا
"پشتیبان" است ( فرای، ص 78).
اما دربارۀ واژۀ عجم، بدنام کردن
واژۀ عجم نیز مثل واژۀ "موالی" حاصل کار نویسندگان ناسیونالیست و به تعبیر
اولی نویسندگان نژادپرست یک صد سال اخیر است و باز هدف آن ها کینه توزی و
نفرت پراکنی بوده است.
عجم در زبان عربی به معنی 1- ایرانیان 2 – کشور ایران است (عبدالنبی قیّم،ص 714) به همین دلیل تمام نویسندگان و شاعران پارسی زبان از صدر اسلام تا یک صد سال اخیر آن را به معنی پارسیان به کاربردهاند و هیچ گاه آن را بد ندانستهاند.
ابوالفضل بیهقی بارها کلمۀ عجم را در کتاب خود، تاریخ بیهقی به کار برده است ( به عنوان مثال صفحات 112 و 275). فردوسی در بیت 124 از بخش یک شاهنامه که دربارۀ پادشاهی اشکانیان است این بیت را می گوید:
کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم
او در جای دیگر در بیت 18 از بخش 17 پادشاهی یزدگرد می گوید:
همش رأی و هم دانش و هم نسب چراغ عجم آفتاب عرب
مثال ها آنقدر زیاد هستند که برای ذکر آنها یک کتاب جداگانه باید نوشت.
اما سؤال ما از نویسندۀ محترم این است که به فرض محال موالی و عجم معنی
بد دارند، کِی و در چه زمانی به شما مولی یا عجم گفتهاند؟ امسال، پارسال،
ده سال پیش، صد سال پیش؟ کِی؟ مگر نه این است که این کلمات را 1400 سال
پیش به کار میبردند؟ این چه منطق و استدلالی است که کینۀ 1400 سال پیش را
به دل میگیرید؟ این چه کینه و نفرتی است که بعد از 1400 سال در اندیشۀ
انتقام هستید؟ و چرا شما این کینه و نفرت را بر سر مردمانی خالی میکنید که
هیچ نقشی در آن ندارند؟ فقط به جرم اینکه هزار نسل پیش، چنین کلماتی را به
کار میبردند.
ایشان در ادامه و برای توجیه و تبرئه عربستیزی و نژادپرستی مینویسد: "کمترین لفظ زشتی که برای ایرانیان به کار می رود "مجوس" است" واقعاً جای تأسف دارد کسی که ادعا می کند دکترای تاریخ اسلامی است، این چنین مطالبی را بنویسد.
عزیزم آقای دکتر، کجای این واژه زشت است؟
شما اگر میدانستید معنی مجوس چیست هیچ گاه چنین جملهای نمینوشتید و اگر
شما از تعصب و ناسیونالیسم و بیگانهستیزی به دور بودید هیچ گاه این مطلب
سراپا غلط را نمینوشتید. مجوس در زبان عربی به معنی زردشتیان است
(عبدالنبی قیم، ص 936). آیا گفتن زردشتی به یک نفر که زردشتی است، زشت است؟
به راستی که به قول محمد علی فروغی، تعصب چشم را کور و
گوش را کر میکند. آیا شما میدانید که تقریباً همۀ نویسندگان ایرانی و
غیرعرب از 1400 سال پیش تا به امروز این واژه را برای زردشتیان به کار
بردهاند؟
شما اگر واقعاً دکترای تاریخ اسلامی هستید آیا کتاب های مورخان ایرانی را نخواندهاید؟ شما چه دکترای تاریخ هستید که کتاب ابوریحان بیرونی "آثارالباقیه " را نخواندهاید؟
ابوریحان در صفحات 20 و 24 و 141 این کلمه را برای زردشتیان به کار برده است. شما که از فریدون آدمیت نام میبرید چرا کتاب او را که در آن از قول میرزا آقاخان کرمانی کلمه مجوس را برای زردشتیان آورده را نخواندهاید؟
تازه این میرزا آقاخان سردمدار
ناسیونالیسم افراطی و نژادپرستی است. شما چه دکترای تاریخ هستید که
کتابهای تاریخ و کتاب دوقرن سکوت عبدالحسین زرین کوب را
نخواندهاید و به خود جرئت میدهید این مطالب را تحویل خوانندگان بدهید؟
زرینکوب در همین کتاب مغرضانه خود که بوی نژادپرستی از آن به مشام می رسد
حداقل بیست و هفت بار از واژۀ مجوس استفاده کرده است.
توجیه های ایشان و نفرت پراکنی او متوقف نمیشود، باز ایشان برای توجیه و تبرئه عربستیزی و نژادپرستی مینویسد " مگر آنها نیستند که در کتابهای درسیشان ایرانیان را دشمن میخوانند؟"
این سخن کاملاً کذب است و ایشان با این
جمله قصد نفرت پراکنی و کینه توزی دارد. مصرانه از ایشان میخواهم مدرک و
سند خود را ارائه کند و به ما نشان دهد در کدام کتاب درسی و در چه صفحهای و
در چه کشوری آن ها ایرانیان را دشمن خواندهاند؟ اصلاً در ذات و ماهیت
ناسیونالیسم و نژادپرستی، نفرت و کینه و دشمنی نهفته است.
او در
ادامه همان سخن نژادپرستان را بر زبان میراند و از برتری قوم خود سخن
میگوید اما چون میداند بعد از جنایتهای نازیها و هیتلر که معتقد به
برتری نژاد آریا بود، این واژه منفور ومطرود شده به جای نژاد برتر از فرهنگ
برتر استفاده میکند. او مینویسد: " این مفهوم ناظر بر این است که فرهنگ ما برتر است." این سخن نه تنها یک سخن ناسیونالیستی است بلکه یک سخن برتری طلبانه و نژادپرستانه است.
با
توجه به عنوان نوشتۀ او قرار بود آقای شاهملکی ثابت کند که ایرانیان
نژادپرست نیستند اما او به جای ارائه دلیل و برهان و اقناع خواننده، مطالبی
مینویسد که از برتری قوم خود و تحقیر قوم دیگر حکایت میکند . ایشان حتی
اگر این مطالب کذب قبلی را نمی نوشت با همین نوشته، مهر تأییدی بر
نژادپرستی گذاشت. بیهوده نیست او مفهوم نژادپرستی را یک مفهوم غربی
میداند.
او برای نشان دادن برتری قوم خود به ملخ پناه میبرد و مینویسد: "مثلاً ملخ را چندشآور میدانیم و خوردن آن را از سوی عدهای اعراب را دال بر پستی فرهنگ آنان میشماریم."
اولاً داستان ملخخوری را اول بار شعوبیان در 1400 سال پیش مطرح کردند،
چرا شما جملات را طوری نوشتید که گویی حالا و در عصر حاضر عرب ملخ می خورد؟
صداقت ایجاب میکرد شما فعل ماضی بعید را استفاده کنید.
ثانیاً مگر فرهنگ برتر و فرهنگ پستتر را با نوع غذاخوردن مشخص میکنند؟ اگر این طور است مردم کره که سگ میخورند و یا مردم چین که هر جنبدهای را میخورند و یا غربیها که خرچنگ و خوک میخورند، فرهنگ پست دارند؟
ثالثاً تا همین چند دهه پیش یعنی در سال 1350 مردم در کرمان چیزی به نام "چنزو" می خوردند که شبیه سوسک یا ملخ است (ابراهیم نبوی، و این سوسمارخواران). یکی دیگر از نویسندگان که در قید حیات است در خاطرات خود آورده که در روستای آنها در استان کرمان، مردم ملخ میخوردند (احمد زیدآبادی، ص 69).
رابعاً در عهد هخامنشیان، برخی از مردم مردگان خود را میخوردند (زرین کوب، روزگاران، ص 29). به همین دلیل در وندیداد 74-73-8 مجازات سختی برای این گونه افراد در نظر گرفته شده است (هاشم رضی، ص 447).
در عهد ساسانی بهترین غذاها که غذای پادشاهان بود از گوشت گورخر یا خر وحشی بود. بهرام، پادشاه ساسانی را از این رو بهرام گور میخوانند که علاقه زیادی به خوردن گوشت خر وحشی داشت و همیشه در پی شکار آن بود (زرینکوب، همان). خر وحشی چه فرقی با ملخ دارد؟
خامساً همان طوریکه پیش از این گفته شد ملخخوری عرب را اول بار شعوبیه مطرح کردند، شعوبیه هم به قول گلدزیهر، نژادپرستی ایرانی بودهاند ( گلدزیهر ، ص 371) و سخن آنها از روی کینه و نفرت و برتری طلبی بوده است.
تئودور نولدکه، روایتی را نقل میکند که نشان دهنده این است که پیش از اسلام، عرب، خوردن ملخ را بد میدانسته و خط بطلانی است بر سخنان شعوبیان. او مینویسد: "غذاهای حبشیان و آداب ایشان، منفور عربها بود. یکی از شعرای آن زمان که به ابرهه خدمت بزرگی کرده بود و به پاس آن میبایست با زنی حبشی ازدواج کند با تحقیر و توهین آن را رد کرده است. علت این ردّ کردن این بود که او حاضر نبود" با کسانی وصلت کند که زنان (دختران نوزاد) ایشان ختنه شده باشند و خوردن ملخ را بد ندانند" (نولدکه، ص 388، پی نوشت شمارۀ 133).
ایشان در ادامه از ناسیونالیسم دفاع میکند و ضمن خرده گرفتن به آقای زیباکلام و بقیه، می نویسد: "این دوستان تعمداً یا از روی ناآگاهی ناسیونالیسم را با راسیسم یکی میگیرند." در این خصوص آقای زیباکلام و "دوستان" آقای شاهملکی باید جواب بدهند.
در ادمه می افزاید: "اصولاً ناسیونالیسم مفهومی مثبت است و منفی نمیشود." باید به آقای شاهملکی گفت ناسیونالیسم هم یک مفهوم غربی است. چرا شما آن را مطرح میکنید و سنگ آن را به سینه می زنید؟ به این میگویند دوگانگی، یعنی یک بام و دوهوا بودن.
هر چند محال است آقایان زیباکلام،
اباذری و فکوهی ناسیونالیسم را با نژادپرستی و یا به قول او راسیسم یکی
بدانند اما به آقای شاهملکی باید گفت ناسیونالیسم پیش درآمد و پلۀ دوم
نژادپرستی است. پلۀ اول تعصب است.
فرد از تعصب به ناسیونالیسم میرسد و افراط در ناسیونالیسم به شوونیسم و نژادپرستی میرسد. همۀ نژادپرستان در وهلۀ اول متعصب بودهاند و بعد ناسیونالیست شدهاند و آخرالامر نژادپرست شدند. بعضی نژادپرستها مثل هیتلر هفتاد میلیون آدم بیگناه را به کام مرگ کشاند و یکی از وحشتناکترین و هولناک ترین جنایات تاریخ را مرتکب میشود.
برخلاف تصور ایشان ناسیونالیسم نمی تواند
مثبت باشد چون بر تعصب مبتنی است؛ چون احساسات ناسیونالیستی به طور ذاتی
مقایسه ای هستند وهمیشه به گونه ای منحرفانه؛ مقایسه ای که در پایان، طرف
دیگر را پست تر و سخیف تر از طرف خودی برآورد می کند، منتهی میشود( علی
هاشمیان فرد، ص200).
آقای شاه ملکی چون خود ناسیونالیست است،
ناسیونالیسم را مثبت می داند و به همین دلیل فرهنگ خود را برتر و فرهنگ عرب
را پست تر می داند.
ایشان در ادامۀ مغلطه های خود می نویسد:
"ناسیونالیسم یا وطن دوستی" و میخواهد به صورتی خجول ناسیونالیسم را با
وطندوستی یکی جا بزند. حال آنکه این دو با هم فرق دارند و یک وطن دوست
الزاماً یک ناسیونالیست نیست.
یک وطن دوست کشور خود و سرزمین آباء و
اجدادی خود و مردم خود را دوست دارد اما این دوست داشتن مانع از این
نمیشود که مردم دیگر و اقوام دیگر را دوست نداشته باشد و یا با آن ها ستیز
کند و قوم خود را برتر از آنها بداند. در صورتی که یک ناسیونالیست،
سرزمین و قوم خود را بیش از حد دوست دارد و قوم خود را برتر از اقوام دیگر
میداند و دیگران را پست میشمرد. کینه و نفرت را تبلیغ و ترویج می کند و
نغمۀ دشمنی و ستیز را با دیگران ساز می کند. به همین دلیل اریک فروم
ناسیونالیست را این چنین توصیف می کند: " ناسیونالیسم، زنای با محارم، بت
پرستی و جنون زمانۀ است.( مهرزاد بروجردی، ص 48).
همان طوریکه گفته شد تعداد جملات درست
نوشتۀ آقای شاه ملکی به تعداد انگشتان دست نمی رسد، دومین جملۀ درست او این
جمله است:" عرق و تعصب قومی در ایران هست." با کمال تأسف باید بگویم درست
می گویید. همین تعصب است که شما را وادار می کند مطالب کذب بنویسید. همین
تعصب است که شما را وادار می کند خود را برتر از دیگران بدانید. همین تعصب
است که شما را وادار می کند بنویسید نژادپرستی مفهومی غربی است. شما به
نحوی از تعصب سخن می گویید گویی یک فضیلت اخلاقی است. شما نمی دانید که
تعصب چیز بدی است و زمینه و بستر نژادپرستی است؟
محمدعلی فروغی
در پاسخ به ناسیونالیست هایی که از روی عربستیزی قصد داشتند کلمات عربی
را از زبان فارسی حذف کنند، می نویسد" مهر و کین و تعصب چشم و گوش و راه عقل
را میبندد".( فروغی، پیام من به فرهنگستان). به همین دلیل است
که شما این همه توهین و تحقیر و دشنام به اقوام دیگر را نمیبینید و
میگویید در ایران نژادپرستی نیست. بعد به شیوۀ ناسیونالیستهای افراطی
بیان حقایق را ضدیت با هویت ملی قلمداد میکنید تا راستگویان و
حقیقتگویان، آنهایی که درد و معضل جامعه را میبینند و در صدد اصلاح آن
هستند را ضد وطن معرفی میکنید.
حال که شما چشم خود را بر حقایق بستهاید به شما با صراحت میگویم در ایران نژادپرستی هست؛ بدجوری هم هست. من نمیخواهم نوشته های نژادپرستانۀ میرزا فتحعلی آخوندزاده، جلال الدین میرزا، میرزا آقاخان کرمانی، حسین کاظم زادۀ ایرانشهر، ابراهیم پورداود، محمود افشار یزدی، ذبیح بهروز، ذبیحالله صفا، صادق هدایت و دیگران را اینجا برایتان بنویسم. فقط یک نمونه از این کتاب های مغرضانه و نژادپرستانه را مثال می زنم. کتاب دوقرن سکوت تألیف عبدالحسین زرین کوب. تمام کتاب تحقیر عرب است، در سه صفحۀ اول کتاب ده ها بار و شاید چهل بار عرب را تحقیر کرده، گویی میخواهد با عرب تسویه حساب کند.
یکی از جملات کتاب که نه تنها باعث تأسف است ، بلکه باعث شرم هر انسان شریف و آزاده است این جملۀ اوست که سه یا چهار بار در کتاب تکرار شده است:" عرب که پستترین و پراکندهترین مردم است( ص59). او در جایی از کتاب، عرب را به خرفستر یعنی حشره تشبیه می کند(ص 136).
نمیدانم اگر نویسندهای خارجی ما را پستترین مردم بداند و ما را به خرفستر تشبیه کند، آقای شاهملکی چه واکنشی نشان میدهد؟ و چه حالی به او دست خواهد داد؟ اصلا نوشتههای چنین نویسندهای را می خواند؟ در جوامع مترقی و در همان غرب اگر کسی چنین کتابی بنویسد نه تنها شرافتمندان و خردمندان جواب او را میدهند، بلکه او را به جرم نژادپرستی محاکمه میکنند. اما در کشور ما نه تنها کتابی نوشته میشود، بلکه حتی بعدها که زرینکوب، به غلط بودن خیلی از نوشتههای خود پی میبرد و در کتاب های بعدی آنها را نفیکرد، باز از خوانندگان عذرخواهی نمیکند. حتی کسانی که مقولۀ دوقرن سکوت او را قبول ندارند، هیچگاه به تحقیرها و توهینهای او نپرداخته اند و آن ها را مذمت نکردهاند. علت هم واضح است چون ما در سرزمینی زندگی میکنیم که در آن نژادپرستی مباح است. و اگر کسی این عیب و بیماری را برملا کرد؛ افرادی مثل همین آقای شاهملکی او را "خودروشنفکرخوانده" و ضدایرانی معرفی میکنند.
از همه بدتر این است که تا به حال یک نقد عالمانه و منصفانه از این کتاب به عمل نیامده است تا اکاذیب، عدم امانتها، تحریفها و ضدونقیضگوییهای آن برملا شود.
تأسف بارتر آنکه این کتاب از سال 1378 تا سال 1399 ظرف بیست و یک سال، سی و سه بار تجدید چاپ شده و شاید پنجاه بار و یا صدبار به صورت قاچاقی و زیرزمینی چاپ و منتشر شده است. می دانید علت استقبال از این کتاب چیست؟ کتابی که از نظر علم تاریخ فاقد ارزش است، کتابی که خود زرین کوب جرئت نکرده نام آن را تاریخ بگذارد (همان، ص 21). اصلاً کسی که اقوام دیگر را تحقیر کند، می تواند نویسندۀ منصفی باشد؟ آیا او صلاحیت تاریخ نویسی را دارد؟
برای اینکه به آقای شاهملکی نشان دهیم در ایران نژادپرستی هست، فقط چند نمونه را ذکر میکنم. غلامحسین ابراهیمی دینانی که یک ناسیونالیست است و ادعا میکند استاد فلسفه است در سال 92 یا 93 در مصاحبه با خبرآنلاین از لفظ "عرب های سوسمارخوار" استفاده کرده است. چند سال پیش جواد طباطبایی، که ناسیونالیست و افراطی بود و به نژاد پرستی میل داشت در یک سخنرانی در تهران گفت: "عرب چه هست که عقل داشته باشد." چند سال قبل، فکر کنم سال 1392 بود مصطفی بادکوبهای با شعر خدای عرب باز به عرب توهین کرد.
این از نویسندگان و شاعران . حالا برویم سراغ خواننده ها، چند ماه پیش، یکی از خوانندگان مرد قدیمی که پنجاه سال است آواز می خواند و مقیم آمریکاست در دکلمهای به عرب توهین کرد و نژادپرستی خود را نشان داد. آنچنان موج اعتراض های هموطنان شریف که همصدا با مردم عرب خوزستان او را تقبیح کردند، بالا گرفت که این خواننده عذرخواهی کرد. کمی بعد یک کارگردان به نام بهمن قبادی در یکی از ویدیوهای خود به عرب توهین کرد، که خیلیها و از جمله هموطنان کُرد او را به نژادپرستی متهم کردند.
اما بد نیست گزارشهای مراجع بینالمللی را شاهد بگیریم تا حقایق را برای آقای شاهملکی بیان کنیم. به گزارش سازمان فوتبال علیه نژاد پرستی در اروپا در سال 2017 در استادیومهای ایران تعدادی از شعارهای رایج در میان تماشاگران ایرانی به عنوان رفتارهای نژادپرستانه شناسایی و زیرذره بین قرار گرفته است.
این شعارها اکثر، قومیت خاصی در کشور را
هدف قرار می دهد به عنوان رفتارهای نژادپرستانه تلقی شده و با توجه به اصل
مسئولیت مطلق باشگاه ها و فدراسیون فوتبال در صورت برخورد، مستقیماً بر این
نهادها تأثیرگذار خواهد بود. در گزارش این سازمان حتی معادل فارسی شعارها
نیز درج گردیده است. در این میان رفتارهای یک مربی فوتبال ایران نیز در
برخورد با یک بازیکن سیاهپوست که فیلم آن نیز منتشر شده بود به عنوان یکی
دیگر از رفتارهای یک مربی فوتبال ایران شناسایی شده است.
این در
حالی است که شعارهای نژادپرستانه در فوتبال ما تنها محدود به قومیت های
داخلی نبوده و به ویژه در مواجهه با تیمهای عربی نیز شنیده میشود که
ظاهراً از چشم متخصصان این سازمان پوشیده نمانده است ( اقتصاد
آنلاین،"نژادپرستی در فوتبال ایران"، 13/4/1396)
آقای شاه ملکی مدعی است از میان عرب
های خوزستان دوستانی دارد، این دوستان شما به شما نگفته اند که مردم عرب
خوزستان به هنگام بازی تیم ملی و یا تیمهای باشگاهی ما با تیم های عربی
همواره این دغدغه و نگرانی را دارند که مبادا گزارشگر فوتبال در حین گزارش
به عرب توهین کند و یا با سخنان برتری طلبانه آنها را آزرده خاطر کند؟
بیشتر وقتها مردم عرب برای فرار از این توهین ها و دشنام ها، چنین
مسابقاتی را از شبکه ایران تماشا نمیکنند و تلویزیون های عربی را
میبینند.
دو سال پیش در جریان بازیهای جام ملتهای آسیا در قطر در یکی از بازیهای تیم ملی ایران که فکر کنم با عمان بود جواد خیابانی در حین گزارش به عرب توهین کرد.
همان موقع اعتراضها آنچنان بالا گرفت که آقای خیابانی در بازی بعدی از عربهای خوزستان عذرخواهی کرد. چند سال پیش در بازی تیم ملی ما با یک کشور عربی که فکر کنم عربستان سعودی بود، [مرحوم] مهرداد میناوند به عرب توهین کرد و گفت ما عرب ها را فلان و بهمان میکنیم.
نژادپرستی نزد ما آنچنان نهادینه شده که
او به جای اینکه بگوید ما تیم فوتبال عربستان را فلان یا بهمان میکنیم به
میلیون ها عرب توهین کرد. خشم و عصبانیت مردم آن چنان بالا رفت که عبدالله
کعبی نمایندۀ آبادان در مجلس شورای اسلامی به سخنان او اعتراض و قبح آن را
بازگو کرد.
در جریان بازیهای مقدماتی جام جهانی روز پنجشنبه
11 شهریورماه 1395 بین تیم های ملی فوتبال ایران و قطر، تماشاچیان پس از
گل ایران به قطر، فحش های رکیک به عرب دادند که از تلویزیون شنیده میشد.
فاجعه بعدی اینجاست که بعد از پایان بازی محمد حسن انصاریفر
بازیکن سابق تیم پرسپولیس که به عنوان کارشناس در برنامۀ تلویزیونی شبکۀ
سه حاضر بود به جای تحلیل و تفسیر بازی، اولین جملهای که گفت این بود که
به قول فلانی، عرب از نظر هوش در سطح پایینی قرار دارد.
نمی دانم آقای شاهملکی این ها را
دیده است؟ نکند دیده و شنیده اما خود را به ندیدن و نشنیدن زده؟ اگر ندیده
چرا بدون اطلاع دربارۀ یک مطلب اظهارنظر میکند؟
نمونه ها خیلی
بیش از این هستند، اگر بخواهیم به همۀ آن ها بپردازیم مثنوی هفتاد من
میشود. پایان بخش این نوشتار گزارش یک منبع بینالمللی و بی طرف است:
واشنگتنپست در گزارش تخصصی خود نسبت به
مطالعه وجود تفکرنژادپرستانه در سراسر دنیا تحقیق جامعی را انجام داده است و
کشورها را به دو گروه نژادپرست و غیرنژادپرست تقسیم کرده و هر گروه را بر
اساس میزان و درصد وجود تفکرات نژادپرستی در کل جمعیت به دسته های متفاوت
بر اساس درصد کل تقسیم کرد. در این بررسی ایران در دستۀ کشورهای به شدت
نژادپرست قرار گرفت ( روزنامه جهان صنعت،" ایرانی ها در دستۀ دوم کشورهای
نژادپرست").
بیاحترامی به افغانستانیها که دیگر جای خود دارد و
نیازی به گفتن ندارد. چند سال پیش در یکی از شهرهای شمال که فکر کنم ساری
باشد و همچنین در شهر شیراز، اعلام شد افغانستانیها حق ورود ندارند.
برخورد ما با تاجیکها هم از روی استعلاء و برتری است. دهسال پیش در یکی
از کنگرههای علمی خارج از کشور با یکی از علمای تاجیکستان آشنا شدم. یکی
از گلهمندیهای او این بود که می گفت چرا ایرانیها وقتی به ما میرسند به
ما میگویند: شما در طول تاریخ جزئی از خاک ما بودهاید؟ او میگفت شما
اولین ایرانی هستید که چنین سخنی را به من نگفته است.
آقای شاه ملکی! با لاپوشانی و با تعصب و انکار واقعیتها نمی توان جامعه را اصلاح کرد. اگر شما در سخن خود صادق هستید که"جامعه ایرانی البته محتاج نقد است،اخلاق و عادات ناپسند نیز کم نداریم." باید واقعیتها را بپذیرید و تعصب و ناسیونالیسم را کنار بگذارید. باید این را بپذیرید که بنی آدم همه با هم برابرند و هیچ قومی و هیچ نژادی برتر از دیگر اقوام و دیگر نژادها نیست. باید کینه و نفرت را کنار بگذارید و منادی دوستی و محبت باشید. چون علاج درد فقط با تشخیص آن ممکن است.
* منابع نزد عصرایران موجود است
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار
اگر چه دلبر ریزد گِلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار
درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همیبرون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره ی دل، گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکتِ چوبست
برای مصلحتی راست در دل نجار
از این سبب همه شرِّ طریقِ حق خیرست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدیها
همیبمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چارهها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار
دیوان شمس غزل شماره 1139
در برابر سیلی پسامدرن هم غافلگیر شدیم
به گزارش عصر ایران، این استاد فلسفه دانشگاه، نخستین مواجهه ایرانیان با تمدن غرب را مربوط به جنگهای ایران و روس دانست که با ویران شدن برج و باروهای عالم سنت بر سر ایرانیان، اولین شکاف تمدنی را در ایران رقم زد و نیم قرن اخیر را زمان دومین شکاف تمدنی ما دانست که با انقلاب اسلامی نیز مصادف شده است.
وی تأکید کرد: سنت تاریخی و معنوی ایرانیان، با اسلام آغاز نشده؛ بلکه یک سنت چندهزارساله است که ایران را به یکی از مهم ترین کانونهای معنوی جهان تبدیل کرده است اما امروز جامعه ما با این سنت تاریخی و معنوی دچار شکاف شده و باید پرسید آینده سنت و تفکر معنوی و آینده تشیع و اسلام در ایران چگونه است؟
عبدالکریمی اضافه کرد: نوعی بیتفاوتی به شعائر در میان جوانان بسط یافته است. نه فقط در فضاهای روشنفکری که حتی در تکتک خانههای ما، شک جان گرفته و همه چیز پادرهواست. مناسبات اخلاقی و خانوادگی، روابط جنسی و روابط اجتماعی تغییریافته و حتی گاه میپرسند: چه کسی گفته قران کتاب خداست؟
نه قدرت سیاسی و نه اپوزیسیون درکی از دنیای جدید ندارند
او درباره تفاوت جهتگیریهای ضد سنت در مشروطه با امروز، گفت: گسست تاریخی ما معنای مضاعفی پیدا کرده که در هیچ دوره تاریخی شاهدش نبودیم. جامعه ایرانی در حال یک پوستاندازی عمیق تاریخی و فاصلهگیری از میراث تاریخی و اسلام و تشیع است و به عقلانیت جدید و سکولاریسم و نیهلیسم حاصل از آن روی میآورد.
این استاد فلسفه ابراز کرد: ما با سونامی جدیدی روبهرو هستیم. جهان اسلام و کشور ما هنوز از سیلی مدرنیته گیج و گنگ بود که سیلی پسامدرنیته بر گونههای ما نواخته شد. به دنبال سونامی مدرنیته، هنوز نتواتسته بودیم خانمانی برپا کنیم که سونامییی بمراتب قدرتمندتر، کاشانه فرهنگی ما را دارد همچون پر کاهی بازی میدهد
عبدالکریمی افزود: توفان، برخاسته و ما اصلا آماده مواجهه با آن نیستیم. روحانیت ما، قدرت سیاسی ما و گفتمان انقلاب ما، دانشگاهیان و روشنفکران ما هیچکدام آماده مواجهه با این سونامی نیستند. همه درگیر سیاستاند و به مسائل تمدنی و تاریخی و فرهنگی توجهی ندارند. گوشها کر است. ما در آینده با بحرانهای شدید هویتی، اجتماعی و تاریخی و حتی سیاسی و امنیتی مواجهیم.
عبدالکریمی با اشاره به مواجهه خود با دیدگاههای عجیب دانشجویانش گفت: نسل جدید میگوید تجزیه چه اشکالی دارد؟ مگر وطن یک کلمه مقدس است؟ اصلا چه ضرورتی دارد اخلاقی زندگی کنیم؟ چه کسی گفته خانواده مقدس است؟
این استاد فلسفه، تصریح کرد: بدترین خطا، برخورد پلیسی- امنیتی با این شکاف تمدنی است؛ اینکه فکر کنیم این یک مساله سطحی و لجبازی چند بچه است، یا یک مساله سیاسی است، یا حاصل تبلیغات رسانههای بیگانه است. نمیگویم اینها نیست، اما میگویم هسته مرکزی بحث را باید در جای دیگری جستوجو کرد.
وی با ابراز تاسف از عدم توجه به مواجهه فلسفی و پدیدارشناسانه با مسائل در کشور، گفت: گوش قدرت سیاسی ما و حتی اپوزیسیون ما نسبت به تفکر کر است و همه چیز را در سطح مبتذل بازی قدرت و مطالبات سیاسی میبینند. نگرانی من سیاسی نیست، یک نگرانی فرهنگی تمدنی است و نسبت به این روند نگرانم.
عبدالکریمی با انتقاد از کسانی که شعار وا اسلاما سر میدهند، گفت:من میخواهم در کنار حوزههای علمیه و گفتمان انقلاب اسلامی باشم. اما میگویم بدون فلسفه، نمیتوانیم شناخت درستی از مساله داشته باشیم.
وی همچنین با اشاره به کسانی که او را به محافظهکاری و باج دادن به حکومت متهم میکنند، گفت: اپوزیسیون ما درکی از نیهیلیسم و بیتاریخی و بیماوا و بیخانمانی یک ملت ندارد.
روحانیت و دانشگاه ما دچار تاخر تمدنی هستند
عبدالکریمی ادامه داد: همانطور که با ظهور مدرنیته، همه عوالم کهن به پایان رسید، با جهان پسامدرن هم، هرچه در جهان مدرن سفت و متصلب بود، دود شد و به هوا رفت. روند تکوین تاریخ واحد جهانی یا همان دهکده جهانی با مدرنیته شروع شد و در اتفاقات نیم قرن اخیر به شدت سرعت گرفته است. دیگرتاریخهای محلی بصورت مطلق نداریم و تاریخ واحد جهانی با هژمونی غرب در حال شکلگیری است.
عبدالکریمی، با اشاره به تفاوتهای مدرنتیه متقدم و متاخر، روحانیت و دانشگاهیان را دچار تأخر تمدنی خواند که هنوز به ارزشهای قرن 18 و 19 میاندیشند و اضافه کرد: احکام و قواعد مدرنیته متاخر با مدرنیته متقدم خیلی فرق دارد، اما متاسفانه هم حوزههای علمیه ما و هم دانشگاهیان و غالب طبقه متوسط و روشنفکران ما هنوز در عالم مدرنیته متقدم هستند. مثلا دنبال انقلاب سیاسی هستند، بیخبر از اینکه انقلاب سیاسی پدیدۀ دورۀ متقدم است و در شرایط پسامدرن، اصلا انقلاب معنا ندارد و هیچ زمینهای برای آن نیست.
این استاد فلسفه دانشگاه آزاد، با اشاره به شکست ایدئولوژی در فروپاشی شوروی گفت: امروز نیز، ظهور شبکه جهانی ارتباطات و اطلاعات، مفهوم زمان و مکان را کاملا از بین برد، مرزهای جغرافیایی فروریخت و همه مرجعیتهای دینی ناکارآمد شدند؛ حتی مرجعیت پدر و مادر و معلم و استاد.
عبدالکریمی با اشاره به عصر روشنگری و فروریختن الهیات مسیحی بر اثر جنایات کلیسا و روی آوردن بشر مدرن به عقل خودبنیاد، گفت: اما جهان در عصر ما بیمتافیزیک است. شأن و جایگاه انسان کجاست؟ نوعی بدبینی و ناباوری نسبت به آرمانهای سنت و مدرنیته شکل گرفته است. دیگرنه تنها روایت نظامهای الهیاتی که حتی روایت علم از انسان و جهان مطلق گرفته نمیشود. دیگر نه لیبرالیسم و دموکراسی، نه ناسیونالیسم یونانی و نصگرایی، نه سکولاریسم، نه قدسیاندیشی شرقی، هیچکدام دلهای ما را گرم نمیکند. توفانی از درهم شکستگی، بیریشگی و بیمعنایی در راه است.
تفسیر ایدئولوژیک از دین، گوساله سامری زمان ماست
این استاد دانشگاه، سخن از امر معنوی و دینی را برای نسلهای جدید بسیار دشوار خواند و گفت: روح فرهنگ به تفکر است و روح تفکر به پرسشهای بنیادین است، همان که در جامعه ما سرکوب میشود. روحانیت ما یک نهاد فرهنگی است که حافظ فرهنگ ماست و من دستشان را میبوسم که این خانه را برای ما نگه داشتند، اما این خانه تفکر ندارد. متاسفانه روحانیت ما فاقد فرهنگ و تفکر فلسفی و اسیر اخباریگری و ذاتاندیشی و فقهمحوری است. همین باعث شده فرهنگما رو به اضمحلال برود و توان مقاومت نداشته باشد. البته روشنفکران ما هم وضع بهتری ندارند و درگیر مقولات ایدئولوژیک و شبهایدئولوژیک و دانشگاههای ما هم مشغول بازیهای احمقانه صدور مدرکاند و از حکمت و فلسفه به دور.
عبدالکریمی ابراز کرد: روحانیت ما دچار تأخر تاریخی است و سوژه مدرن را درک نکرده و با یک پدیده آنتولوژیک مواجه است. با یک سطل ماست نمی شود با سونامی پسامدرن مقابله کند. با تازیانه و نهاد امر به معروف و نهی از منکر نمی توان با یک رویداد تاریخی مقابله کرد. این درد را به که بگوییم؟ سیستمی ساختهاند به نام دین و تمام هم و غم آن دفاع از این سیستم به نحو جدلی است.
به عقیده او، تفسیر ایدئولوژیک از دین، دین را در جامعه ما عرفی و دست مالی کرده و از آن اسب تروا ساخته است. وی در این باره ابراز عقید کرد تفسیر ایدئولوژیک از دین، قلعه ایمان را فتح میکند و به دشمن تحویل میدهد. گوساله سامری زمان ماست که ندای بشری را میخواهد جانشین لوگوس یا کلمه الله کند.
وی توضیح داد: در این جهان، حقیقتی هست که جان بشر به آن بسته است و این ندا از اعماق هستی ما را به خود فرامیخواند و دین یعنی شنیدن این ندا و همنوایی با آن. اما ما پارهای جهتگیریهای سیاسی اجتماعی یا نظامهای الهیاتی را که برساخت تاریخی است، میخواهیم جانشین این ندا کنیم.
وی با اشاره به دو رویکرد تن دادن به غربزدگی جهانی و نیهیلیسم عصر پسامدرن یا تن دادن به بنیادگرایی، گفت: کسانی که بخواهند در برابر این دو رویکرد بایستند، راه دشواری در پیش دارند. باید جبهه جدیدی گشود و به پارادایم دیگری اندیشید که نشان دهد واقعیت موجود تاریخی ما با سنت دینی و معنوی ما خیلی فاصله دارد و قصه پاپ و مسیح، یکی نیست.
این استاد دانشگاه تاکید کرد: نباید به خاطر پیوند پاپ و قدرت، مسیح را قربانی کنیم.
دین مرجعیت محور پایان یافته است
وی در بیان دشواریهای دفاع از امر دینی در جهان جدید، گفت: در جهان جدید فراروایتها فروریخته و این تفسیر که اسلام یک فراروایت و یگانه روایت از جهان است نمیتواند در جهان پسامتافیزیک مخاطبی پیدا کند. دین مرجعیتمحور پایان یافته و جهان پسامدرن دوران آزادی سوژه از مرجعیتهاست. دیگر نمیتوان بر جایگاه مرجعیتهای کهن تکیه کرد. باید با زبان دیگری با این مخاطب برخورد کرد.
عبدالکریمی با بیان اینکه فردگرایی در دوران ما به اوج رسیده و انسانها اتمیزه شدهاند، ابراز کرد: دینی که دین هویتی و جمعی باشد جوابگو نیست. تعابیری مانند ما مسلمانها، ما مسیحیها، نشانه دین هویتی است. دین ترس دیگر جوابگو نیست و دین آینده باید مذهب عشق باشد. دینی که فرد در درون خود زیسته، نه دینی که نهادها و مرجعیتهای اجتماعی برایش تعیین کردند، دینی است که به انسان میآموزد بر خود متکی باشد. چقدر زشت است کسانی به زور شمشیر و ترس بخواهند دین را ترویج دهند؛ آن هم در جهانی که دموکراسی را تجربه کرده است.
این استاد دانشگاه، عصر کنونی را عصر تفسیر و هرمنوتیک خواند و
ابراز کرد: دین تجربه زیسته حاصل گفتوگوست و عصر منبر پایان یافته است. علم
جدید حادثهای یگانه و بزرگ در تاریخ بشری است. از سویی، بشر نمیتواند
نسبت به تجربیات زیسته خود بیتفاوت باشد. اگر جهان اسلام نتواند جایگاه
مشخصی برای علم جدید و تجربیات بشری در نظام معرفتی خود پیدا کند با
بحرانهای عدیده مواجه خواهد بود. فقهی که علم جدید در آن جایی ندارد، برای
جهان آینده حرفی برای گفتن ندارد. اگر امر دینی در عرف و فقه و
شریعت در برابر تجربیات بشری و عرف قرار گیرد، مخاطب مقاومت خواهد کرد.
اگر فردی مبتلا به بیماری روانی هستید یا در تلاش برای مراقبت از فردی مبتلا به بیماری های روانی هستید، سردرگمی، ترس، و اضطراب می توانند شرایطی طاقت فرسا را ایجاد کنند.
به گزارش گروه سلامت عصر ایران به نقل از "پاور آو پازیتیویتی"، بیماری روانی شرایطی گیج کننده را ایجاد می کند. در میان تلاش برای درک شرایط مبهم، ارزیابی گزینه های درمان، و تفکر درباره آینده فرد، تجربه احساس ناامیدی چندان غیر منتظره نخواهد بود.
اما همواره امید وجود دارد.
در شرایطی که بیماری روانی ممکن است تنها از راه تغییرات سبک زندگی قابل درمان یا غیر قابل درمان باشد، این قبیل تغییرات اغلب تعدادی از نشانه های مرتبط با بیماری را کاهش می دهند. در پیوند با یک برنامه درمانی زیر نظارت پزشک، تغییر عادات زندگی یک فرد می تواند آهنگ روند بهبودی را تسریع کند.
زندگی در شرایطی پایدار
زندگی در هر محیطی که به احساسات و عواطف آسیب وارد می کند - سوء استفاده، بحث و جدل های مداوم، مشکلات مالی، یا هر چیز دیگر - روند بهبود بیماری روانی را اگر غیر ممکن نسازد، هر چه بیشتر چالش برانگیز می کند.
سوء استفاده به هر نوعی - عاطفی، روانی یا جسمانی - یک کاتالیزور شایع برای ابتلا به مشکلات روانی است. کودکان آسیب پذیرترین افراد در این زمینه هستند و به طور ویژه مستعد تجربه پیامدهای شدید سوء استفاده هستند.
اگر در میان افرادی قرار دارید که از آنها سوء استفاده می شود یافتن راه گریز از این شرایط اهمیت دارد. افزون بر این، اگر فردی را می شناسید که قربانی سوء استفاده است، کار درست را انجام داده و آن را به مقامات مسئول گزارش دهید.
رژیم غذایی و تغذیه
هنگامی که درباره بیماری روانی فکر می کنید شاید رژیم غذایی و تغذیه نخستین چیزهایی نباشند که به ذهن می آید. با این وجود، رژیم غذایی و سلامت روانی حداقل به صورت غیر مستقیم با یکدیگر در ارتباط هستند.
رژیم غذایی به صورت سیستماتیک به واسطه تاثیر بر سلامت جسمانی بر سلامت روانی تاثیرگذار است. مواد غذایی فرآوری شده و غذاهایی که از ارزش غذایی پایین برخوردارند یا بدون ارزش هستند همگی به شکل گیری این اثر سیستماتیک منجر می شوند.
مواد غذایی سرشار از اسیدهای چرب امگا-3 و امگا-6 (به عنوان مثال، آووکادو و ماهی) می توانند به سلامت روانی کمک کنند و عملکردهای شناختی را بهبود ببخشند.
ورزش
سطوح کافی و مناسب ورزش نه تنها به سلامت جسمانی انسان کمک می کند، بلکه می تواند در از بین بردن نشانه های بیماری روانی نیز نقش داشته باشد. برخی پژوهش ها نشان داده اند که فعالیت جسمانی در بسیاری از بیماران حتی از داروهای ضد افسردگی نیز موثرتر عمل می کنند.
نیازی نیست وقت و تلاش فراوان برای انجام ورزش اختصاص دهید. پیاده روی سریع، دوچرخه سواری، یا پله نوردی همگی از جمله فعالیت هایی هستند که می توانند روتین ورزشی شما را شکل دهند.
خواب خوب
خواب خوب شبانه به مدت 7 تا 9 ساعت توصیه می شود. یک برنامه خواب منظم می تواند به نفع وضعیت روانی سالم باشد. حفظ یک برنامه خواب منظم به عادی سازی ریتم شبانه روزی بدن (به عوان مثال، چرخه خواب/بیداری) کمک می کند.
خواب کافی و پایبندی به روتین خواب منظم ممکن است به کسب نتایج سریعتر هنگام درمان بیماری روانی نیز منجر شود.
تمرینات مراقبه یا تن آرامی (مدیتیشن)
با گذشت زمان، متخصصان پزشکی بیشتری به پیوند بین تکنیک های مراقبه و تن آرامی و سلامت روانی اشاره می کنند. پژوهش های صورت گرفته توسط موسساتی مانند دانشگاه هاروارد یا دانشگاه استنفورد فواید سلامت روانی و جسمانی شیوه های مختلف مراقبه و تن آرامی را نشان داده اند.
نیازی نیست تا مدت زمان زیادی را روزانه به انجام برنامه ای خاص اختصاص دهید. تمرکز بر ذهن آگاهی به مدت 20 تا 30 دقیقه در روز نیز می تواند فواید سلامت قابل توجهی را موجب شود. از جمله تمرینات محبوب می توان به تنفس عمیق متفکرانه، مراقبه، یا تمرکز مبتنی بر ذهن آگاهی اشاره کرد.
ترک سیگار
همه ما از مضرات سیگار برای سلامت جسمانی بدن خود آگاه هستیم، اما استعمال دخانیات می تواند به شکل گیری یا تشدید مشکلات روانی نیز منجر شود. در حقیقت، ورود سموم متنوع به بدن از طریق سیگار کشیدن ممکن است به اختلالات خلقی آشکار منجر شود.
ترک یا کاهش چشمگیر مصرف نیکوتین - در هر شکلی - ممکن است یکی از بهترین اقداماتی باشد که در راستای حفظ و ارتقا سلامت روانی خود انجام می دهید.
سلامت جسمانی
بدن و ذهن با یکدیگر در ارتباط هستند و بر همین اساس سلامت جسمانی کلی بر سلامت روانی تاثیرگذار است. شرایطی مانند عفونت، سردردهای مزمن، یا فشار خون بالا تاثیر معکوسی بر توانایی مقابله با استرس می گذارند. البته، استرس مزمن می تواند به بیماری های روانی مختلفی از جمله اضطراب، افسردگی، و بی خوابی منجر شود. پیشگیری یا درمان سریع هر گونه بیماری جسمانی می تواند به پرهیز از بیماری های روانی بالقوه کمک کند.
جامعه و مشارکت اجتماعی
بارها گفته شده است که انسان موجودی اجتماعی است و پژوهش های انجام شده نیز این حقیقت را نشان داده اند.
دوستی یکی از بهترین پادزهرها برای پریشانی روانی است. حتی در ارتباط بودن با دوستان یا افرادی که به آنها علاقه دارید یک یا دو روز در هفته ممکن است برای بهبود شرایط در روزهای دیگر کافی باشد. این مفهوم درباره هر گونه مشارکت اجتماعی نیز صادق است.
روابط
هنگامی که موضوع سلامت روانی و روابط مطرح می شود، دو نظر متداول وجود دارند:
1. فرد باید پیش از آغاز یک رابطه روی سلامت روانی خود کار کند.
2. یک رابطه صمیمی و سالم می تواند به طور قابل توجهی وضعیت روانی فرد را بهبود ببخشد.
مطالعات جدید بیشتر با دیدگاه دوم موافق هستند. طی مطالعه ای که در دانشگاه ینا در آلمان انجام شد، شرکت کنندگانی در بازه سنی 18 تا 30 سال از همراهی پژوهشگران برخوردار بوده و هر سه ماه یک بار به صورت جداگانه با آنها مصاحبه می شد. آنهایی که در پرسشنامه روان رنجوری امتیازات بالایی در زمینه داشتن رابطه صمیمی و سالم کسب کرده بودند، بهبود هر چه بیشتر شرایط خود را نشان دادند.