عصر ایران- آلودگی صوتی به معنای ورود انواع اصوات ناخواسته به محیط زندگی و سکونت افراد است. امروزه این موضوع تبدیل به یکی از بزرگترین چالش های زندگی بشری شده و عوارض مهمی بر سلامت انسان به جای گذاشته است که از جمله آنها می توان به افزایش سطح استرس، اختلال خواب یا حتی آسیب شنوایی اشاره کرد.
برخی از نمونه های منابع آلودگی صوتی عبارت اند از سر و صدای ناشی از:
- ساخت و ساز
- وسایل نقلیه موتوری
- جمعیت
- کنسرت ها
- هواپیما
و حتی سر و صدای افراد
سر و صدا چیزی است که تقریبا همیشه در گوشه و کنار ما وجود داشته و خواهد داشت، چه به صورت طبیعی مانند آواز پرندگان و چه ناشی از فعالیت های انسانی مانند ایجاد ترافیک در حرکت وسایل نقلیه. با این حال، در یکی از مقالات منتشر شده توسط مرکز ملی اطلاعات زیست فناوری آمریکا می خوانیم که نویز یا همان آلودگی صوتی، تاثیر منفی قابل ملاحظه ای بر سلامت انسان و حتی حیوانات دارد.
در مقایسه با سایر انواع آلودگی همچون آلودگی هوا یا آب، مردم اغلب آلودگی صوتی را به عنوان یک خطر جدی برای سلامت خود نادیده می گیرند. یک بررسی در سال 2018 که از طریق شبکه علمی ریسرچ گیت قابل دسترسی است، از این موضوع به عنوان عاملی گزارش نشده یاد می کند. با این حال بسیاری از مردم به دنبال افزایش فعالیت های انسانی، افزایش آلودگی صوتی را در مقیاس گسترده تجربه می کنند.
با توجه به حقایق نام برده هرچند ممکن است سکوت مطلق برای نسل امروزی کمی عجیب و غریب و یا گاهی آزاردهنده باشد، اما بدون شک تاثیر شگفت انگیزی بر بازیابی فیزیکی، ذهنی و روحی خواهد داشت. سکوت می تواند از مسیرهای مختلفی به سلامت انسان کمک کند، از جمله:
- کاهش فشار خون
- تحریک رشد سلول های مغزی
- بهبود تمرکز و حافظه
- آرام ساختن ذهن و حذف افکار پریشان
- تقویت عملکردهای شناختی
- کاهش کورتیزول
- تحریک خلاقیت
- بهبود بی خوابی
- تشویق ذهن آگاهی
فشار خون بالا یکی از اختلالات سلامتی بسیار مهم است که از آن تحت عنوان "قاتل خاموش" نیز یاد می شود. شاید تعجب آور باشد اما دوره های سکوت روزانه هرچند کوتاه می توانند به کاهش فشار خون کمک کنند.
یک مطالعه معتبر در سال 2006 نشان داد که یک دوره 2 دقیقه ای سکوت پس از گوش دادن به موسیقی به طور قابل توجهی ضربان قلب و فشار خون افراد را کاهش می دهد. حتی در مقایسه با موسیقی آرام، سکوت مطلق سبب کاهش بیشتر در معیارهای مذکور می شود.
تحقیقات قدیمی تر مربوط به سال 2003 نیز محیط های پر سر و صدای مزمن را با افزایش ضربان قلب و فشار خون مرتبط دانسته اند. با این حال تحقیقات بیشتری به منظور تعیین اثرات طولانی مدت سکوت بر سلامت دستگاه قلب و عروق مورد نیاز است، اما نتایج کنونی نیز امیدوارکننده هستند. نتایج کامل هر دو مطالعه مذکور و پژوهش هایی که در ادامه توضیح داده می شوند، توسط مرکز ملی اطلاعات زیست فناوری آمریکا در اختیار علاقه مندان قرار گرفته اند.
به گفته محققان آرام کردن ذهن می تواند به حفظ سلامت مغزی یاری برساند. یک مطالعه حیوانی در سال 2013 نشان داد که 2 ساعت سکوت در روز باعث تحریک رشد سلول های جدید در هیپوکامپ موش های آزمایشگاهی می شود، منطقه ای از مغز که با حافظه و احساسات مرتبط است.
در حالی که این یافته ها لزوما به معنی تجربه انسانی مشابه نیستند، پیشرفتی بسیار مثبت در زمینه بررسی تاثیر سکوت بر سلامت نوع بشر به شمار می روند.
آیا تاکنون به این موضوع توجه کرده اید که هیچ یک از امتحانات مهم با صدای موسیقی در پس زمینه برگزار نمی شوند؟ سکون شنوایی به ما کمک می کند تا بهتر تمرکز کنیم و بتوانیم به نحو موثرتری از ظرفیت حافظه خود بهره ببریم.
در مطالعه ای در سال 2021، تعداد 59 شرکت کننده فعالیت هایی را انجام دادند که نیاز به تمرکز بالا داشتند. این آزمون در سه حالت با سکوت مطلق، صدای گفت و گوی افراد و سایر اصوات در پس زمینه اجرا شد. کسانی که در سکوت کار کرده بودند کمترین سطح استرس را تجربه کردند.
روانشناس بالینی و مربی ذهن آگاهی Supriya Blair توضیح می دهد: تمرکز روی یک چیز در یک زمان می تواند به ارتقای کارایی ذهنی و آرامش فردی کمک کند. در واقع وقتی در یک زمان روی یک موضوع واحد تمرکز می کنیم، دچار پریشانی فکری نخواهیم شد. گویی که توجه و انرژی ما با هم هماهنگ می شوند.
همه ما حداقل یک بار هم که شده در یک کنسرت با صدای بلند یا جشن تولدی پر سر و صدا احساسی مشابه غرق شدن را تجربه کرده ایم. این پدیده ذهنی مبنای فیزیولوژیکی دارد.
مطالعه ای که اثرات آلودگی صوتی را بر تمرکز بررسی می کرد، یافته مهم دیگری را هم در اختیار دانشمندان قرار داده است: افرادی که فعالیت های روزمره خود را با سر و صدای پس زمینه انجام می دادند، سطوح بالاتری از هورمون استرس کورتیزول را در خون خود نشان دادند.
دکتر Martine Prunty، روانشناس بالینی می گوید: انباشته شدن صدای ناخوشایند و آلودگی صوتی می تواند به مرور منجر به استرس روانی و ترشح بیش از حد کورتیزول شود. افزایش سطح کورتیزول نیز خود باعث افزایش وزن، احساس کلافگی شدید، مشکلات خواب و بیماری های مزمن می شود.
محمدرضا سرکلزایی در کانال تلگرامی اندیشکده خرد نوشت:
در راهروی هواپیما پیش میروم تا به صندلیام برسم. جلوی من یک خانم عرب دنبال صندلیاش میگردد.
مهماندار صندلیاش را به او نشان میدهد و میگوید: «اجلس!»
به مهماندار هواپیما میگویم که ایشان خانم هستند و به جای اجلس باید بگوید «اجلسی»
مهماندار با بیاعتنایی میگوید: «خوب! اجلسی!» که یعنی « چه فرقی میکند حالا؟!»
روی صندلیام که مینشینم مسافر بغلیام از مهماندار دیگری میپرسد:
«چرا اینقدر تأخیر داشت این پرواز؟»
مهماندار جواب میدهد: «از مقصد تأخیر داشت»
منظورش از «مقصد» همان «مبدأ» است!
میفهمم که مشکل بلد نبودن زبان خارجیها نیست، زبان رایج خودمان هم مهجور است!
از یک آژانس هواپیمایی بلیط میخرم، بلیط را برایم ایمیل میکنند، عنوان فارسی ایمیل غلط املایی دارد، از دو کلمه عنوان یکیش غلط است!
متن بلیط بهزبان انگلیسی است و در اولین نگاه من سه غلط املایی دارد!
به صادرکننده بلیط تلفن میزنم و میگویم متن بلیط غلط دارد، میگوید:
«ما این متن را از روی متن فلان شرکت هواپیمایی ترکیهای برداشتهایم.»
میگویم: «سرکار خانم، مرجع درستی واژههای انگلیسی که شرکتهای ترک نیستند، شما متن را در نرم افزار word هم که بزنید غلطها را به شما نشان میدهد!»
با عصبانیت پاسخ میدهد:
«شما چه کار به غلطهای متن بلیط دارید، اسم شما و تاریخ و ساعت پروازتان که درست است!»
دوستی دارم که مهندس مکانیک است و بسیار باهوش و دقیق اما هر وقت برایم پیامک میزد (با حروف فارسی) در هر پیامکش حداقل یک غلط املایی داشت!
بررسی کردم دیدم دچار «خوانش پریشی» (dyslexia) است و خودش خبر ندارد!
چطور میشود یک نفر تا مدرک کارشناسی پیش برود و «خوانشپریشی»اش کشف نشده باشد؟!
وقتی غلطگویی و غلط نویسی برایمان عادی شود طبیعی است که درجات خفیف و حتی متوسط خوانشپریشی را تشخیص ندهیم!
من هم ممکن است کلمات زیادی را غلط بنویسم ولی به غلطنویسی افتخار نمیکنم و وقتی کسی غلطهایم را تذکر دهد خوشحال میشوم که سوادم بیشتر شده است.
همین امروز از صفحه آخر روزنامه همشهری یاد گرفتم که «خوار و بار» ترکیب غلطی است و «خواربار» درست است.
این که بی سوادی را عیب ندانیم و با لجاجت بر بیسوادی خود اصرار کنیم، یک بیماری فرهنگی است.
شاید ذهن من زیادی «سیاستزده» شده است ولی من فکر میکنم وقتی یک مقام اجرایی یک کشور به «مدرک دانشگاهی» بگوید «کاغذ پاره»، بیسوادی را تبدیل به یک فضیلت کردهاست!
بیایید علیه «فضیلت بیسوادی» ایستادگی کنیم، از گویندگان و نویسندگان «منبع» طلبکرده و غلطهای گفتاری و نوشتاریشان را تصحیح کنیم؛ بیایید «تن ندهیم» به هر چه «عادی» میشود.
عصر ایران؛ شیرو کیانی- انسان زمانی با بحران میانسالی روبهرو میشود که احساس میکند به نیمه راه زندگی رسیده و فرصت حضورش در این دنیا رو به پایان است. معمولا این دوره با اضطراب و افسردگی همراه است و اگر فرد نتواند در گذشتهاش دستاوردی رضایتبخش بیابد، با ناامیدی و سرگشتگی مواجه میشود.
روانشناسان غالبا معتقدند که بحران میانسالی در دورهای از زندگی انسان حادث میشود که قوای شناختی و عقلانی فرد به ترازی بالاتر از گذشته رسیده و دغدغهاش دستاورد عمر طی شده و چگونگی پیمودن باقی عمر است.
البته برخی از روانشناسان معتقدند چیزی به نام بحران میانسالی وجود ندارد ولی یونگ، روانشناس مشهور و صاحبنظر، نخستین کسی بود که دربارۀ بحران میانسالی صحبت کرد و گفت افراد در آستانۀ دهه چهارم زندگیشان یعنی در آستانۀ چهل تا پنجاه سالگی، دچار بحرانی معنوی میشوند و از خودشان میپرسند حاصل این 40 سال گذشتۀ زندگی من چه بوده است؟
بنابراین ممکن است نگاه آنها به زندگی و فلسفۀ زندگی عوض شود. یونگ بروز چنین امری را بحران میانسالی نامید.
اما لفظ بحران در اینجا بیشتر دلالت دارد بر رسیدن به سطح بالاتری از "شناخت". اینکه افراد از 40 سالگی به بعد، در اثر تجربیات زندگیشان، وارد تراز بالاتری از قوای شناختی و عقلانی میشوند، واقعیتی علمی است و هیچ ساینتیستی آن را رد نمیکند.
شاملو هم در یکی از اشعار پس از چهل سالگیاش میگوید «من آن مفهوم مجرد را جستهام». آن مفهوم مجرد، همین بحران میانسالی به نظر میرسد.
در تاریخ هم داریم که بسیاری از بزرگان، پس از چهل سالگی به "بزرگی" میرسیدند. این تحول، گاهی ناشی از رشد قوای عقلی و گاهی هم محصول تجدید نظر آن فرد در باورها یا راه و رسم زندگیاش بوده است.
مثلا پیامبر اسلام در چهل سالگی به نبوت رسید.. نبوت از نظر فارابی، محصول نوعی بلوغ عقلانی و ادراکی است و به قول او، نبی به "عقل فعال" متصل میشود.
همچنین گفتهاند که ناصر خسرو در چهل سالگی خوابی دید و متحول شد. یعنی در خواب، کسی او را بابت سبک زندگیاش ملامت کرد و همین باعث شد که او از آن پس، عیش و نوش را کنار بگذارد و به حج برود و توبه کند و مشی دیگری در پیش گیرد.
کارل گوستاو یونگ
احتمالا یونگ به واسطۀ تجربه اولیا، پیامبران و بزرگان وارد این بحث شده و از بحران میانسالی صحبت کرده؛ چراکه یونگ به بحثهای معنوی بسیار علاقهمند بود.
اریک اریکسون، روانکاو مشهور، در "نظریۀ رشد" میگوید در دهۀ پنجم زندگی انسان، رشد روانی و اجتماعی، صمیمیت و زایندگی شکل میگیرد. او تکلیف انسانی را که دچار بحران میانسالی میشود "صمیمیت و زایندگی" میداند.
صمیمیت به معنای نگاه به زندگی مشترک با دیگران (با همسر، خانواده و همکاران) است؛ نگاهی که توام با نوعی دیگرخواهی و عبور از خودخواهیهای دوران جوانی است.
زایندگی هم به معنای اینکه این عمرِ رفتۀ من چه دستاوردی برای نسلهای بعدی داشته است و از من برای دیگران چه چیزی باقی میماند؟
رشد "اخلاق مراقبت" در انسان، میتواند یکی از نتایج بحران میانسالی باشد؛ چراکه این بحران توام با تأمل است. آدمیزاد در احوال خودش تأمل میکند. در عمر رفته. در عمر باقیماندهای که چندان هم بلند به نظر نمیرسد. و لاجرم میکوشد که بهتر از گذشته باشد و نام نیکی و ثمرۀ قابل تحسینی از خودش به یادگار بگذارد.
البته این تحول منوط به استفادۀ مثبت انسان از بحران میانسالی است. ممکن است برخی افراد قابلیت چنین استفادهای را نداشته باشند. ولی "افزایش مهربانی" یکی از نتایج بحران میانسالی است؛ زیرا این بحران انسان را بیش از پیش به کوتاهیِ و بیارزش بودن بسیاری از مجادلات روزمره واقف میکند.
همچنین معناطلبی در این دوره از زندگی، در آدمی تقویت میشود. اینکه معنای زندگی چیست و اساسا آمدن من به این جهان و رفتنم چه معنایی دارد، سؤالاتی است که در این برهه کمکم پدید میآیند.
شاید به همین دلیل بود که یونگ از "بحران معنوی" یاد میکند. بعدها روانشناسان دیگر این رأی یونگ را تعمیم دادند و آن را به جنبههای مختلف زندگی کشاندند.
به هر حال تأمل بیشتر در نفس زندگی و هستی و جستوجوی معنا در این جهان یا دست کم در زندگی فردی، جزو مشخصات بحران میانسالی است. در واقع این بحران موجب تفکر و سکوت بیشتر میشود و غوغاطلبی و لذتجویی در رفتار دوران جوانی انسان، کم و بیش جای خودش را به نوعی در-خود-فرورفتگی و معناجویی میدهد.
ویل دورانت متفکر و مورخ مشهور نیز کتاب "معنای زندگی" را در دوران میانسالی نوشته است. کتاب "تأملات فیلسوف"، اثر آرتور شوپنهاور نیز متوجه معنای زندگی است و در سنینی نوشته شده که او عمری را پشت سر گذاشته بود و بیش از آن که "زندگی کند"، دربارۀ زندگی "تأمل میکرد".
برخی گفتهاند واژۀ "بحران" در توصیف این احوال روحی، واژۀ مناسبی نیست؛ چراکه بحران با تنش و اضطراب توام است؛ بنابراین بهتر بود که یونگ واژۀ دیگری را به کار میبرد. اما باید توجه داشت که یونگ میگوید اگر فرد نتواند این بحران را به سلامت پشت سر بگذارد، ممکن است دچار تنش و اضطراب بشود.
بنابر آنچه یونگ میگوید، ما باید به پیامد این وضع روحی خاص هم نگاه کنیم؛ یعنی اگر نتوانیم این وضع را از جنبۀ مورد علاقه یونگ (جنبۀ عقلانی) برای خودمان حل کنیم، منجر به اضطراب و تنش میشود. و این یعنی ورود ما به یک بحران.
این نکته هم نباید از قلم بیفتد که همۀ افراد لزوما از این دورۀ خاص به سلامت عبور نمیکنند و برخی در اثر ورود به این دوره، دچار بحران میشوند و به همین دلیل ممکن است به نوعی شادخواری یا اپیکوریسم روی آورند و یا با عبور از میانسالی، دچار "افسردگی پیری" شوند.
منظور یونگ این است که آدمها معمولا از 40 سالگی به بعد، گرایشی به معنویت پیدا میکنند ولی بسیاری در این دوران، به خصوص در جوامع دینیتر، آدمهای سکولارتری میشوند.
در واقع این افراد معنویت را کنار میگذارند و نتیجۀ ورود به این دوره از زندگی، از دیدگاه یونگ و سایر روانشناسان، لزوما این نیست که فرد باید معنویتر بشود، بلکه ممکن است معنویت را کنار بگذارد. در واقع نگاه انسانها به زندگی و فلسفهشان در مورد زندگی عوض میشود و لزوما به سمت دینیتر شدن پیش نمیروند.
مطابق نظر اریکسون، که دیدگاهش به یونگ هم نزدیک است، از این مرحلۀ زندگی زندگی تا آخر عمر، چنین مسائلی برای آدمی مهم میشود. و در مرحله آخر زندگی، که پس از 50 سالگی است، نتیجه میگیرد که آیا زندگی خوبی داشته یا نه؟
اریک اریکسون
یعنی فرد، با امید و ناامیدی، که از نظر اریکسون آخرین مرحلۀ رشد انسان در زندگی است، با این مسئله مواجه میشود که زندگی خوبی داشتهام و میتوانم راحت بمیرم یا نه. و ممکن است با پاسخهایی که به خودش میدهد ناامید و دچار تنشها و اضطرابهایی شود. این اضطراب وجودی در مرگ و در نحوۀ برخورد شخص با مرگ هم مهم است.
در واقع چکیدۀ مباحث روانشناسان این است که در 40 سالگی تا انتهای عمر، گویی انسان به کیفیتهای تجردیتر و انتزاعیتر نگاه میکند؛ به دستاوردهایش برای نسلهای بعدی و برای بشریت و به ارتباط خودش با هستی میپردازد. اینها مسائلی است که از 40 سالگی به بعد میشود به آنها فکر کرد.
در حقیقت چون انسان احساس میکند از جوانی فاصله گرفته و به مرگ نزدیکتر شده، جاودانگی برایش مساله میشود و در نتیجه فکر میکند که دستاوردهایش در زندگی چه بوده.
او میداند که میمیرد؛ و میداند که رفتنی است. میداند که مرگ برگشتپذیر نیست و آن مولفههای چندگانۀ مرگ را، که یکی از آنها برگشتناپذیری و دیگری کنشناپذیری و غیره است، در نظر میگیرد.
در این دوره از زندگی، انسان میداند که دیگر به عقب برنمیگردد؛ بنابراین به دستاوردها و جنبههایی از زندگیاش، اینکه این زندگی چه چیزی برایم داشت و در آن چه کار کردم، فکر میکند.
چیزی از درونش موجب میشود که به خانوادهاش، به فرزندانش، به خودش و به محصول زندگیاش فکر کند؛ چیزی که عبارت است از نزدیک شدن به "پیری" و سپس نزدیک شدن به "مرگ". این نزدیکی، آن مسائل را برای او مهم میکند و پاسخ دادن به آنها دغدغه اساسیاش میشود.
مثلا یکی با هدف "جاودانگی" میخواهد رمان بنویسد. دیگری با همین هدف میخواهد بچهدار شود تا دنبالهای در این جهان داشته باشد و پس از مرگ، به نوعی در فرزندش تداوم یابد.
در مجموع انسان نگران است مبادا در این دنیا موجود بیمصرفی بوده باشد. اگر به این نتیجه برسد که بیمصرف و بهدردنخور بوده و زندگیاش مفید نبوده، قاعدتا دچار یأس و ناامیدی میشود.
دربارۀ نسبت سنخ روانی افراد با بحران میانسالی هم تحقیقاتی در روانشناسی صورت گرفته است. امروزه نظریۀ شخصیتی غالب در روانشناسی، از "پنج عامل بزرگ شخصیتی" نام میبرد و مشهور است به "نظریۀ پنج عاملیِ شخصیت".
یکی از این پنج عامل وجدانگرایی یا وظیفهشناسی است. مقبولیت، عامل دیگر است؛ یعنی برخی آدمها با دیگران ارتباط بیشتری دارند و علاقۀ ویژهای به محبوبیت اجتماعی دارند.
این دو عامل شخصیتی، بخصوص وجدانگرایی، با ایجاد بحران میانسالی در افراد ارتباط نزدیکی دارد.
تحقیقات پل کاستا و رابرت مک کری، مؤلفان "نظریۀ پنج عاملیِ شخصیت"، دال بر این است که وظیفهشناسی بهنوعی به معناگرایی در زندگی برمیگردد؛ و یا کسانی که مقبولیت اجتماعی برایشان مهم است، دچار بحران میانسالی میشوند.
بنابراین افرادی که چنین ویژگیهایی دارند، از آغاز دوران میانسالی با این پرسشها دستوپنجه نرم میکنند که من در زندگی چه کردهام و چه دارم و اصلا معنای این زندگی چه بود؟
فردی که دچار این بحران میشود باید به داشتههای زندگیاش توجه کند. هر انسانی داشتههایی در زندگیاش دارد. روانشناسان میگویند فرد مبتلا به بحران میانسالی، باید داشتههایش را بشمارد. داشتههای زندگیاش را هر چند وقت یکبار مرور کند.
این داشتهها ممکن است چندان بزرگ به نظر نیایند ولی واقعا مؤثر بوده باشند. ممکن است کسی ثروت یا فرزند یا سلامتی نداشته باشد اما کارش را به خوبی انجام داده باشد و دقیقا به همین دلیل در جایی مؤثر بوده است.
اینکه فلانی یا بهمانی چه شغلی دارند، اهمیت ثانوی دارد. هر انسانی با یک حرفۀ معقول میتواند به جامعۀ بشری خدمت کند. چنین نگاهی به "ماجرای زندگی" تا حدی میتواند مانع ابتلای فرد به بحران میانسالی شود.
اشتغال فقط برای کسب درآمد نیست. انسان میتواند زندگیاش را به عنوان یک career (پیشه،حرفه) یعنی به عنوان کارراهه نگاه کند. او میتواند سودای ترقی داشته باشد و بگوید امروز کارشناسم، فردا رئیس میشوم و پسفردا رئیس کل. ولی بهتر است این عناوین را کنار بگذارد و به شغلش به عنوان مجالی برای خدمت به همنوعانش نگاه کند.
چنین نگرشی، نفس کار کردن در زندگی اجتماعی را میتواند به عنوان یک "داشته" در زندگی فرد مطرح کند و موجب ارتقای روحی او شود. انسانی که به نداشتههایش میپردازد تا به داشتههایش، در درجه اول آرامش درونیاش بر باد میرود.
شخص در هر مرتبت و منزلت اجتماعی، قطعا "نداشتهها"یی دارد؛ چراکه آدمی زیادهخواه است و خواستههایش با داشتههایش تمام نمیشوند. بنابراین توقف در نداشتهها و ندیدن داشتهها، میتواند فرد را گرفتار بحرانی درونی کند که از نگاهی و برپایه تعریفی، بحران میانسالی نام دارد.
جان لاک را به درستی "پدر لیبرالیسم" میدانند. زمانی که او متولد شد، طبقۀ بورژوازی در اروپا رشد کرده بود و مطالباتی آزادیخواهانه داشت، ولی هنوز لیبرالیسم به عنوان یک ایدئولوژی یا فلسفۀ سیاسی و یا نحوی از نگرش به عالم و آدم، شکل نگرفته بود.
جان لاک پس از توماس هابز، دیگر فیلسوف سیاسی انگلیسی، به دنیا آمد اما هر دو در قرن هفدهم مشغول فکر کردن و نوشتن شدند. پیش از لاک، هابز منشأ قدرت حکومت را زمینی دانسته بود ولی در عین حال از حکومتی استبدادی دفاع میکرد؛ استبدادی که البته مبتنی بر قرارداد اجتماعی بود.
جان لاک
اما لاک علاوه بر اینکه منشأ حکومت را زمینی میدانست، مخالف سرسخت استبداد بود و یکی از وظایف اصلی حکومت را دفاع از آزادیهای شهروندان میدانست. در واقع هابز منشأ حکومت را سکولار کرد، ولی لاک ضمن دفاع فلسفی از این تحول، یک گام فراتر گذاشت و ماهیت حکومت را نیز لیبرال کرد.
علاوه بر کاشتن و پروردن بذر لیبرالیسم در فلسفۀ سیاسی، لاک در معرفتشناسی نیز آرای مهمی داشت که نقشی اساسی در شکلگیری نظرات معرفتشناسانۀ فیلسوفان برجستهای چون دیوید هیوم و ایمانوئل کانت در قرن هجدهم داشتند.
در قرن هجدهم، پیروان جان لاک به معنای دقیق کلمه مسیر تاریخ را عوض کردند. پیروان لاک از یکسو فیلسوفان برجستهای چون هیوم و کانت بودند که مهمترین فیلسوفان عصر روشنگری محسوب میشوند. رهایی بشر از دگماتیسم کلیسا و استبداد سلطنتی، یکی از مهمترین ثمرات عصر روشنگری بود.
بنابراین وقتی که میگوییم هیوم و کانت به عنوان دو فیلسوف برجستۀ عصر روشنگری عمیقا متاثر از آرای جان لاک بودند، در واقع بر تاثیر فلسفیِ تاریخساز لاک انگشت تاکید نهادهایم.
دستۀ دوم پیروان لاک، فیلسوفان سیاسیای چون ژان ژاک روسو و به ویژه روشنفکرانی چون ولتر، هر دو در فرانسه، و البته نویسندگان قانون اساسی آمریکا (پدران بنیانگذار) بودند که این دستۀ دوم، حقوقدانان و سیاستمدارانی بودند که لیبرالدموکراسی را در آمریکا بنیان نهادند.
با اینکه در ایران این ایده رواج یافته است که "انقلاب" پدیدهای مارکسیستی است و لیبرالها انقلاب نمیکنند، پیروان سیاسی جان لاک انقلابیون آمریکایی و انقلابیون فرانسوی بودند.
انقلابیون آمریکایی با جنگ داخلی، انگلیسیها را از کشورشان بیرون راندند، انقلابیون فرانسوی نیز با راهانداختن انقلابی که مهمترین انقلاب تاریخ قلمداد میشود، سلطنت استبدادی لویی شانزدهم را ساقط کردند.
انقلاب در فرانسه اگرچه به جنگ داخلی تمامعیار تبدیل نشد، ولی گاه مرزهایش با جنگ داخلی مغشوش میشد. به هر حال انقلابیون فرانسوی برای تحقق لیبرالیسم سیاسی، در پاریس سنگربندی کردند و با ارتش شاه مستبدشان جنگیدند.
انقلاب فرانسه
پیش از پرداختن به فلسفۀ سیاسی لاک، بهتر است نگاهی به زندگی شخصی و زمانۀ او بیندازیم.
جان لاک در دهکدۀ سامرست به دنیا آمد و اندکی پس از تولد، خانوادهاش به دهکدۀ پنسفورد نقل مکان کرد. او در واقع در روستا به دنیا آمد و در روستا بزرگ شد.
آسودگی روستایی او البته در سن ده سالگی به هم خورد. جنگ داخلی انگلستان در 1642 آغاز شد و تا 1651 ادامه یافت؛ جنگی که محصول درگیری بین شاه چارلز اول و مجلس بود.
چارلز و سلطنتطلبان به "حقوق الهی پادشاه" باور داشتند و معتقد بودند که حاکم یا پادشاه اقتدار خود را از خداوند میگیرد و به همین دلیل پاسخگوی نهادهایی که انسانهای میرا اداره میکنند، نیست.
چارلز و پیروانش مجلس را نهادی تحت سلطۀ "میرایان" میدانستند. بنابراین اینکه یک حاکم به مجلس پاسخگو نباشد، داستانی قدیمی در زندگی سیاسی بشر است و از چند صد سال قبل، انسانها در گوشه و کنار جهان با چنین مصیبتی مواجه بودهاند.
اعضای مجلس در انگلستان، مسئول رای دادن به بودجۀ پادشاه بودند و نظرشان دربارۀ منشأ اقتدار او و ضرورت پاسخگوییاش، با نظر چارلز اول فرق داشت.
جنگ داخلی در انگلستان در واقع جنگ بورژوازی با شاه و اشرافیت زمین دار بود. بورژوازی به عنوان طبقهای نوظهور، در آن مقطع تاریخی "بورژوازی تجاری" بود. یعنی بازرگانان در برابر شاه و اشرافیت زمین دار سر بر آورده بودند.
جنگ داخلی انگلستان
خانوادۀ جان لاک در جنگ داخلی حامیِ پارلمانتاریستها بودند. پدر لاک خانه را برای پیوستن به مبارزه ترک کرد ولی در جنگ چندان درخشان ظاهر نشد و به سرعت تصمیم گرفت سلحشوری را کنار بگذارد و به خانه برگردد.
الکساندر پاپهام که نمایندۀ مجلس و سرهنگ واحد رزمی مجلس در منطقۀ زندگی جان لاک بود (و البته در دو جنگ هم فرماندۀ پدر لاک بود)، نقش مهمی در زندگی جان لاک داشت.
پاپهام در مقام عضو مجلس اجازه یافت شاگردانی را برای ورود به مدرسۀ وست مینستر در لندن، که در آن زمان بهترین مدرسۀ کشور بود، نامنویسی کند. او جان لاک را وارد این مدرسه کرد و با این کارش راه ترقی و تعالی این جوان را هموار کرد؛ چراکه در آن موقع، پدر لاک که یک وکیل گمنام بود، توانایی مالی چندانی نداشت. در جریان جنگ داخلی، پدر لاک از فرط بیکاری، کارمند ادارۀ فاضلاب روستا شده بود.
لاک در مدرسۀ وست مینستر با دانشآموزان سلطنتطلب آشنا شد. اگرچه خانوادۀ او پارلمانتاریست بود، ولی دوستان سلطنتطلبش و نیز بیزاری خود لاک از پارهای رفتارهای افراطی پارلمانتاریستها، مثل اعدام چارلز اول در 1649، باعث شد جان لاکِ جوان نگاه همدلانهتری به سلطنتطلبان پیدا کند.
لاک در بیست سالگی (1652) وارد دانشگاه آکسفورد شد و در 24 سالگی مدرک لیسانس و سپس در 26 سالگی فوق لیسانس گرفت. آموزش در آکسفورد، کسالتبار بود و هنوز رنگ و بوی آموزش قرون وسطایی و فلسفۀ مدرسی داشت.
دانشجویان موظف بودند به زبان لاتین حرف بزنند و متون کلاسیک و منطق ارسطو و متافیزیک بخوانند اما لاک به فلسفۀ دکارت و به پزشکی علاقهمند شد. ریچارد لاور، دوست جان لاک، که او را به پزشکی علاقهمند کرد، خودش نخستین کسی بود که یک تزریق خون موفقیتآمیز را اجرا کرد.
این عمل ناشی از رشد تجربهگرایی در علم طب بود. یعنی آزمایش علمی در این علم اهمیتی چشمگیر پیدا کرده بود. و این معنایی نداشت جز فاصله گرفتن دانش طب از آثار ارسطو و مراجع باستانی یونان. در نتیجۀ این تحول بود که ویلیام هاروی گردش خون را کشف کرده بود.
علاقۀ لاک به پزشکی رشد روافزونی داشت و همین سبب شد که او در سن 42 سالگی (1674 میلادی) مدرک کارشناسی پزشکی را از دانشگاه آکسفورد کسب کند و البته پیش از کسب مدرک پزشکی نیز به صورت پزشک تجربی فعالیت میکرد و در این زمینه تجارب موفقیتآمیزی هم داشت.
لاک در آکسفورد با لرد اشلی آشنا شد که سیاستمداری زیرک و بانفوذ بود. لرد اشلی او را به عنوان پزشک شخصی خود برگزید و لاک در انجام عمل زایمان همسر اشلی موفق شد. سپس وقتی که اشلی مشکل کبد پیدا کرد، لاک پس از مطالعۀ چند رسالۀ پزشکی، بدون کمک یک پزشک حرفهای، شخصا اشلی را جراحی کرد. البته با کمک یک جراح سلمانی، که شکم ارباب را برای لاک شکافت! لاک چرک کبد را با کمک یک لوله تخلیه کرد و لرد اشلی را از مرگ نجات داد.
لاک بعدها در پاریس همسر سفیر انگلیس را نیز، که از دنداندرد عذاب میکشید، معاینه و مداوا کرد. ماجرا از این قرار بود که یک پزشک حرفهای فرانسوی، علت درد را تشخیص نداده بود و دو دندان زن سفیر را کشیده بود اما درد برطرف نشده بود.
لاک بیمار را معاینه کرد و تشخیص درد عصب سهشاخه داد که ظاهرا نخستین تشخیص از این نوع در تاریخ پزشکی بود. او یک تنقیه شدید را برای همسر سفیر تجویز کرد و در کمال شگفتی، بیمار مداوا شد. ظاهرا این معالجه برای دنداندرد هم نخستین بار در تاریخ دندانپزشکی، تجویز و تجربه میشد.
علاقۀ لاک به پزشکی، احتمالا ریشه در تجربهگرایی او داشت. لاک جزو فیلسوفان تجربهگرا بود. تجربهگرایان در فلسفه در برابر عقلگرایان قرار دارند. بر اساس این دیدگاه همهٔ معرفتهای بشری مستقیم یا غیرمستقیم برآمده از تجربه است.
به نظر فیلسوفان تجربهگرا هیچ دانشی را نمی توان به درستی استنباط کرد یا استنباطش قابل قبول نیست، مگر اینکه ناشی از تجربه یک یا چند حس انسان باشد. این دیدگاه معمولاً با عقلگرایی در تضاد است، که می گوید دانش ممکن است از عقل و مستقل از حواس حاصل شود.
وقتی که لاک ده ساله بود (1642)، گالیله از دنیا رفت و نیوتن به دنیا آمد. فرانسیس بیکن هم شش سال قبل از تولد لاک از دنیا رفته بود (1626). عصر بیکن و گالیله و نیوتن، عصر رشد علم بود و تجربه و آزمایش نیز اساس رشد علم جدید بود. در این دوران بود که علم تجربی به معنای تام و تمام ظهور کرد و دفتر تاریخ را ورق زد.
اکتشافات گالیله و نیوتن سرآغاز تبدیل علم به مهمترین "منبع معرفت بشری" بود. دنیای جدید در واقع از قرن شانزدهم با ظهور گالیله و فرانسیس بیکن شکل گرفت. از سال 1500 میلادی به بعد.
گالیله
گالیله بزرگترین دانشمند قرن شانزدهم بود و فرانسیس بیکن با دفاعیات موثرش از تجربهگرایی و علم جدید، که عمیقا مبتنی بر تجربه و آزمایش بود، منزلتی به علم (science) بخشیدند که تا پیش از آن در تاریخ بشر سابقه نداشت.
جان لاک در چنین عصری به دنیا آمد و عجیب نبود که فیلسوفی تجربهگرا شد. اما او با تاملات فلسفیاش بر غنای تجربهگرایی افزود و راه را برای فیلسوفان تجربهگرای پس از خودش، کسانی چون دیوید هیوم، باز کرد.
لاک از زمانی که وارد دانشگاه شد، یعنی در سن بیست سالگی، جذب مطالعات علمی شد و از طریق این مطالعات سرانجام با آثار رنه دکارت (1650-1596) فیلسوف فرانسوی آشنا شد و از آن زمان، یعنی از سن 34 سالگی، جذب فلسفه شد.
در واقع لاک دیر وارد وادی فلسفه شد اما با توجه به فلسفۀ سیاسیای که بنا کرد، شاید بتوان او را مفیدترین فیلسوف تاریخ دانست. البته تفکر فلسفی لاک دربارۀ "شناخت" یا "معرفتشناسی" لاک نیز دست کم در تاریخ فلسفه اهمیت بسزایی دارد.
لاک اگرچه تحت تاثیر دکارت وارد دنیای فلسفه شد، ولی پیرو دکارت نبود. دکارت عقلگرا بود و فیلسوفان عقلگرا جان کلامشان این است: «به آنچه حواس انسان ارائه میدهند نمیتوان اطمینان کامل داشت، بلکه تنها از راه عقل است که شناخت حقیقی و یقینآور صورت میگیرد.»
اما لاک متاثر از پییر گاساندی، فیلسوف فرانسوی و ناقد دکارت، معتقد بود تمام معرفت متکی بر دریافت حسی است. "دریافت حسی" بنیادی شد که لاک فلسفۀ خود را بر آن بنا کرد.
او تقریبا از 40 سالگی یک فیلسوف تجربهگرا شد و در کتاب بسیار مهمش، "رساله دربارۀ فهم انسانی"، از "عقل" به سود "تجربه" خلع ید کرد و این مدعا را به قوت مطرح کرد که «چیزی در ذهن نیست مگر آنچه پیشتر در حس بوده باشد.»
لاک معتقد بود معرفت انسانی از تجربۀ بیرونی اخذ میشود و انسان عقل را برای نتیجهگیری از این تجربهها به کار میبرد و از این طریق به تعمیمها، قانونها و حقایق ریاضی میرسد.
لاک نیز مثل دکارت باور داشت که معرفت تجربی، که از حواس به دست میآید، فقط میتواند ظنی (احتمالی) باشد ولی برخلاف دکارت، معتقد نبود که این امر میتواند کل این معرفت (یا کل معرفت بشری) را سستپایه کند.
لاک به جای تکیه بر عقل ناب، بر عقل سلیم (یا شعور معمولی) تکیه میکرد و میگفت اگرچه معرفت تجربی ظنی است، ولی ما با استفاده از شعور و استنتاج میتوانیم ارزیابی کنیم که این معرفت "چقدر" ظنی است.
در واقع لاک بیش از سیصد سال قبل، معرفتشناسیای بنا کرده بود مخالف سفسطههای پست مدرنیستی امروزین دربارۀ علم؛ امروزه برخی از منتقدان علم با اقامۀ دلایل مختلف، از جمله تاکید بر ظنی بودن گزارههای علمی، نهایتا به این نتیجه میرسند که فرق چندانی بین علم و خرافات نیست و عقاید فیزیکدانان و عقاید خرافی سرخپوستان و اسکیموها، همگی گزارههایی هستند در چارچوبهای گفتمانی خاص، و بنابراین هیچ کدام بر دیگری مرجح نیستند.
آرای جان لاک در حوزۀ معرفتشناسی اگرچه مهم است، اما مهمترین وجه تفکر او نیست. اهمیت اساسیتر جان لاک در فلسفۀ سیاسی است. قبل از لاک، توماس هابز تکانی اساسی به فلسفۀ سیاسی داده بود و منشأ مشروعیت حکومت را، چنانکه گفتیم، نه آسمانی که زمینی قلمداد کرده بود.
اما هابز مدافع استبداد بود. حکومتی استبدادی که مشروعیتش را از مردم میگیرد، چیزی بود که هابز تجویز میکرد؛ حکومتی که آزادی نقد خودش را به رسمیت نمیشناسد ولی در عوض امنیت مردم را تامین میکند.
لاک اما در مهمترین کتابش، "دو رساله دربارۀ حکومت"، با رد افکار رابرت فیلمر، یک فیلسوف سیاسی نوهابزی که به "حق الهی پادشاهان" باور داشت، لیبرالیسم را پیریزی کرد.
لاک معتقد بود در "وضع طبیعی" مردم آزاد و برابر بودند اما این آزادی و برابری عمدتا نظری بود و انسانها اگرچه نیکسرشتاند و به طور کلی خیرشان بر شرشان غلبه دارد، کم و بیش به حقوق یکدیگر تجاوز میکردند.
لاک این ایده را مطرح کرد که قانون طبیعت به هر یک از ما حقوق طبیعی اعطا میکند. ما حق زندگی و حق آزادی داریم مادام که به حقوق طبیعی دیگران (یعنی به حق زندگیِ توام با آزادی دیگران) تعرض نکنیم؛ اما چون بدون عنصر "اجبار" نمیتوانیم به طور کامل از حقوق طبیعی خودمان بهرهمند شویم، باید با یک "قرارداد اجتماعی" به یکدیگر بپیوندیم.
در واقع لاک میگفت حقوق طبیعی انسانها با استقرار حکومتی که قوانینی برای حمایت از آن حقوق وضع میکند، تضمین میشود و در این صورت چارچوبی امن برای زندگی ایجاد میشود. در این شرایط آزادی بالقوۀ ما ممکن است محدود شود اما آزادی بالفعل ما بیشتر میشود.
لاک رضایت مردم را تنها پایۀ اقتدار حکومت میدانست و نوشت: «با هر آن کس که در موضع اقتدار از قدرتی که قانون به او داده تجاوز کند، و از نیروی تحت فرمان خود برای تحمیل نظرات غیرقانونیاش بر شهروندان استفاده کند، میتوان همانند هر کس دیگری که به زور به حق دیگران تجاوز میکند، مخالفت ورزید.»
لاک تصریح کرد که اگر حکومت یا فرمانروا حقوق شهروندان منفرد را نقض کند، مردم حق دارند از آن فرمانروا یا حکومت خلاص شوند.
لاک نوشت: «تصرف و نابود کردن اموال مردم، یا تبدیل مردم به برده، فرمانروا را در حالت جنگ با مردم قرار میدهد و از آن زمان به بعد، مردم از هر گونه اطاعت معاف هستند و زیر آن پناه مشترک قرار میگیرند که خداوند برای همۀ مردم علیه زور و خشونت فراهم کرده است.»
در واقع لاک به عنوان مهمترین فیلسوف سیاسی لیبرالیسم، اولین تئوریسین انقلاب هم بوده است. او تقریبا دو قرن قبل از کارل مارکس از انقلاب دفاع میکرد. با این تفاوت که لاک به "انقلاب سیاسی" و تغییر حکومت قانع بود، ولی مارکس در پی "انقلاب اجتماعی" و تغییر بنیادهای جامعه بود.
جان لاک معتقد بود حکومت باید فقط در راستای هدفی عمل کند که در اصل برای تحقق آن تاسیس شده است. یعنی حفاظت از «زندگی، آزادی، مالکیت».
لاک در کتابش نوشت: «هنگامی که تعدادی از انسانها رضایت دادند یک حکومت تشکیل دهند، بلافاصله جزو و تشکیلدهندۀ یک هیأت سیاسی میشوند، که در آن اکثریت حق دارد عمل کند و بقیه را به دنبال خود ببرد.»
تاکید لاک بر اینکه حکومت نباید "حقوق شهروندان منفرد" را نقض کند، مانع از آن میشود که تاکید دیگرش بر به کرسی نشستن رای اکثریت، موجب ستم بر اقلیت و برپایی دیکتاتوری اکثریت شود.
در واقع لاک با تاکید بر "حقوق طبیعی انسانها" و ضرورت حفظ "حقوق شهروندان منفرد"، راه تامین "حقوق بنیادی اقلیت" را هموار کرده است.
برخلاف لاک، ژان ژاک روسو، فیلسوف فرانسوی، تقریبا یک قرن پس از لاک، به گونهای دربارۀ دموکراسی فلسفهپردازی کرد که گویی دموکراسی یعنی "دیکتاتوری اکثریت". این تفاوت بین لاک و روسو ناشی از لیبرال بودن لاک و لیبرال نبودن روسو بوده است.
با این حال برخی از فیلسوفان و روشنفکران فرانسوی قرن هجدهم، در قیاس با روسو، به شکل عمیقتری از آرای جان لاک متاثر بودند که ولتر (1778-1694)، روشنفکر و نویسندۀ نامدار فرانسوی، یکی از این افراد بود.
ولتر
آرای ولتر نقش بسیار مهمی در تدارک آموزههای تئوریک موثر در وقوع انقلاب فرانسه داشت. او مخالف کلیسای کاتولیک، حامی آزادی مذهب و آزادی بیان و جدایی دین از سیاست، و نیز منتقد عدم مدارا و تعصب مذهبی و ساختار سیاسی استبدادی دولت فرانسه بود.
در واقع آموزههای لاک از طریق روشنفکران فرانسوی به انقلابیون فرانسه منتقل شد و مهمترین انقلاب تاریخ در سال 1789 رقم خورد. ولتر از جان لاک با تعبیر "لاک دانا" یاد میکرد.
اما سیزده سال قبل از انقلاب فرانسه، آزادیخواهان آمریکایی موفق شده بودند بساط استعمار انگلستان را از سرزمین شان جمع کنند. آنها نیز چه در مقام انقلاب کردن از طریق جنگ داخلی، و چه پس از پیروزی انقلابشان، در مقام نگارش اعلامیۀ استقلال آمریکا و نیز تدوین قانون اساسی ایالات متحده، به شدت تحت تاثیر آموزههای فلسفۀ سیاسی جان لاک بودند.
انقلاب آمریکا
برخی از جملات اعلامیۀ استقلال آمریکا، بسیار شبیه جملات آثار جان لاک است و دربارۀ این موضوع بین مورخان بحث است که آیا نویسندگان اعلامیۀ استقلال، عامدانه چنین کاری کردهاند یا به دلیل انسی که با آثار لاک داشتند، جملاتشان شبیه جملات لاک شده است.
توماس جفرسون (1826-1743) یکی از نویسندگان اعلامیۀ استقلال آمریکا و از بنیانگذاران ایالات متحده و سومین رئیس جمهور این کشور، گفته است: «{فرانسیس} بیکن، لاک و نیوتن بدون استثنا بزرگترین انسانهایی بودهاند که در طول تاریخ زیستهاند. آنها پایههای ساختار عظیمی را ایجاد کردهاند که دانش فیزیکی و اخلاقی بشر در آن رشد میکند.»
جیمز مدیسون و الکساندر همیلتون - از دیگر بنیانگذاران ایالات متحدۀ آمریکا – نیز همانند جفرسون در نوشتههایشان تحت تاثیر مباحث لاک دربارۀ آزادی و قرارداد اجتماعی بودند.
فلسفۀ سیاسی جان لاک به تنهایی کفایت میکند که او را "پدر لیبرالیسم" بدانیم اما نقش موثر او در تحقق لیبرالدموکراسی در آمریکا، دموکراسی و لیبرالیسم سیاسی و فرهنگی در فرانسه و نیز تعمیق لیبرالیسم در بریتانیا، بدون تردید او را در جایگاه مهمترین فیلسوف سیاسی لیبرال در 400 سال اخیر نشانده است.
بسیاری از آموزههای لاک امروزه جزو بدیهیات زندگی انسان مدرن شده است و به همین دلیل بسیاری ممکن است اهمیت او را در تاریخ اندیشۀ سیاسی درک نکنند؛ ولی زمانی که لاک از ارزشهای لیبرالدموکراتیک دفاع میکرد، کلیسا و پادشاهان مطلقه در اروپا به شدت مخالف این آموزهها بودند.
در واقع آنچه امروزه جزئی از تار و پود ذهنیت سیاسی و فرهنگی تمامی آزادیخواهان جهان شده است، در زمان و زمانۀ لاک امور مشکوکی محسوب میشدند که او باید با جهد نظری و استدلالهای گوناگون، آنها را به کرسی قبول مینشاند.
دیدگاهی وجود دارد که می گوید در جهان جدید در واقع سه دموکراسی مهم وجود دارند که به ترتیب در بریتانیا و آمریکا و فرانسه تاسیس شدهاند. باقی دموکراسیهای دنیا، دموکراسیهای اقماریِ این سه دموکراسی بزرگاند. از آلمان و ژاپن و کرۀ جنوبی و هندوستان گرفته تا کشورهای اسکاندیناوی و سایر کشورهای اروپای غربی و البته برخی کشورهای آمریکای جنوبی و اروپای شرقی و نیز استرالیا و ایسلند.
جان لاک با فسلفۀ سیاسیاش در شکلگیری این هر سه دموکراسی بزرگ دنیا (بریتانیا، آمریکا، فرانسه) نقشی اساسی داشته است. او به این اعتبار بیتردید مفیدترین فیلسوف سیاسی تاریخ بوده است.
لاک، شانس تماشای تاسیس نخستین دموکراسی از این سه دموکراسی بزرگ را در دوران حیات خودش داشت. "انقلاب شکوهمند" (Glorious Revolution) در انگلستان در سال 1688 رقم خورد و لاک نه فقط از نفس این انقلاب، بلکه از مسالمتآمیز بودن آن نیز خوشحال بود؛ انقلابی که نخستین "انقلاب بدون خونریزی" و اولین "انقلاب آرام" تاریخ میدانند.
لاک به آزادی مطلق حکمران اعتقادی نداشت و استدلال میکرد که افراد هم نمیتوانند به حکمران خود چنین آزادی و قدرتی مطلق عطا کنند زیرا هیچ فردی از آزادی سلب حقوق طبیعی دیگران برخوردار نیست.
تفاوت جان لاک و توماس هابز، که هر دو بحثهای مهمی دربارۀ وضع طبیعی و قرارداد اجتماعی دارند، جدا از خوشبینی لاک به سرشت انسان و بدبینی هابز در این زمینه، در این نکتۀ اساسی نهفته است که لاک به دلیل آزادیخواهیاش (و البته خوشبینیاش نسبت به انسان) مدافع حق طغیان بود و انقلاب و ساقط کردن حاکم را امری ناروا نمیدانست ولی هابز نظری برعکس داشت.
"انقلاب شکوهمند" انگلستان نشان داد که مردم میتوانند حاکم را ساقط کنند ولی برخلاف نظر هابز، اساس جامعه فرو نریزد و زندگی اجتماعی و متمدنانۀ انسانهایی که انقلاب کردهاند، ادامه یابد.
در اروپای زمان لاک "فردیت" در صدد بیان خویش بود و فلسفۀ لاک راه آن را هموار کرد. تاکید ولتر بر "آزادی وجدان" در قرن هجدهم، در واقع ادامۀ مسیر لاک بود.
آزادی وجدان یعنی اگر انسان صادقانه و مجدانه در تحصیل عقایدش تلاش کند، پس از آن به هر عقیدهای که رسید، وجدانش باید از ملامت و سرزنش آزاد باشد.
این آموزهای بود که کلیسا مخالف آن بود ولی لیبرالیسم با محوریت آرای لاک بر آن پافشاری کرد و امروزه اصلی بدیهی در جوامع دموکراتیک است.
برخی از مورخان فلسفه گفتهاند که لاک را میتوان انسانی دانست که نخستین "ذهن مدرن" از آن او بوده است. لاک خطاب به انسانها میگوید: «هرگز بدون تفکر از بزرگان علمی، سیاسی و مذهبی پیروی نکنید. همچنین بدون تفکر از سنت و قراردادهای اجتماعی پیروی نکنید. برای خودتان بهطور مستقل فکر کنید.»
لاک دربارۀ "آموزش" هم تامل میکرد و رویکرد او به سیستم آموزشی، مخالفت با یادگیری طوطیوار و مخالفت با آموزش مطالب کهنه شده برای زمان حال و مسائل تقدیس شده توسط سنت بود.
تاکید او بر "عقل سلیم" راه را بر تقدیس اشخاص و عقاید و نیز دگماتیسم و ایدئولوژیک میبندد. فلسفۀ لاک مبنای "نگرش انگلوساکسون" به مسائل شد و علاوه بر تاثیراتش در انگلستان و آمریکا و فرانسه، در آلمان نیز از طریق کانت تاثیری چشمگیر در رشد فکری مردم گذاشت.
کانت را بزرگترین فیلسوف جهان مدرن میدانند. او نیز همانند ولتر در فرانسه، طرفدار نظریاتی بود که لاک پایهگذاری کرده بود. با این تفاوت که ولتر بیشتر تحت تاثیر لیبرالیسم سیاسی لاک بود، اما کانت عمدتا از معرفتشناسی لاک و نگرش او به "فهم انسانی" متاثر بود.
کانت نوشته است که هیوم کسی بود که او را از "خواب جزمیت" بیدار کرد. هیوم نیز خودش عمیقا متاثر از فلسفۀ لاک بود.
جان لاک در 1704 از دنیا رفت. اگر به خط سیر تاثیر فکری او بر سایر فیلسوفان و روشنفکران عصر روشنگری نظر کنیم، از هیوم و ولتر گرفته تا کانت و جان استوارت میل، باید گفت که در دورانی دویست ساله پس از مرگ جان لاک، جهان غرب تحت تاثیر فلسفۀ او و پیروانش به جهانی لیبرال تبدیل شد.
در این میان حتی ظهور مارکس و انبوه چپگرایان ماقبل و مابعد مارکس نیز نتوانست صورت لیبرال تمدن غربی را – که در حال تعین و تثبیت بود – دگرگون کند و به صورتی مارکسیستی یا سوسیالیستی بدل سازد.
مثلا لاک "حق مالکیت" را مقدم بر دولت میدانست و معتقد بود دولت حق ندارد به دارایی افراد دستدرازی کند ولی مارکس تقریبا دو قرن بعد از جان لاک، به انتقاد از نظریۀ "حق مالکیت" لاک برخاست؛ انتقادی که در تمدن جدید غربی مقبول واقع نشد و دفاع لاک از "حق مالکیت" بر ایدههای کمونیستی مارکس و تلاش او برای امحاء مالکیت، برتری یافت.
به غیر از "رساله دربارۀ فهم انسانی" و "دو رساله دربارۀ حکومت"، جان لاک کتاب مهم دیگری دارد با عنوان "رسالهای دربارۀ رواداری". لاک در این کتاب مبانی مدارا و تساهل و بردباری مذهبی را تئوریزه کرده و کوشیده است که راه رهایی از جنگهای مذهبی و کلاً هر گونه نارواداری عقیدتی را نشان دهد؛ کوششی که به گواهی تاریخ موفق هم بوده است.
برخورد متفاوت با دین در جوامع لیبرال در مقایسه با جوامع مارکسیستی، به خوبی نشان میدهد که لاک و پیروانش در اروپای غربی و آمریکای شمالی موفق شدند ضمن جداسازی دین و سیاست از یکدیگر، مانع از ستیزهجویی علیه دین شوند و این امکان را در جوامع لیبرال فراهم سازند که خداباوران و خداناباوران و پیروان ادیان گوناگون زندگی مسالمتآمیزی در کنار یکدیگر داشته باشند.
نیمنگاهی به لندن کنونی و مقایسۀ آن با مسکوی دوران شوروی یا وضعیت فعلی مسلمانان در استان سینکیانگ چین، به وضوح نشانۀ برتری عملی و سازگاری فلسفۀ لاک با منطق زندگی و نیز دوری این فلسفه از تنگنظریها و سختگیریهای ایدئولوژیک یا قرون وسطایی است.
با این حال لاک به مدارا با دینداران مخالفِ مدارا اعتقادی نداشت و میگفت این قبیل دینداران «در واقع ادعا میکنند حق تملک همه چیز برای آنهاست، زیرا باور دارند که تنها خودشان به راستی پاکدامن و باایمان و نایب خدا هستند.»
او در کتاب "رسالهای دربارۀ رواداری" نوشته است: «حاکم به هیچ وجه نباید با آدمهایی از این دست مدارا کند که برای مؤمنان و معتقدان و طرفداران دین حق (و اینجا دین حق یعنی دین خودشان) در امور مدنی امتیاز و قدرت ویژهای قائل میشوند یا آنهایی که به بهانۀ دین ادعا میکنند بر افرادی که عضو فرقۀ مذهبی آنها نیستند سیطرۀ ویژهای دارند.
همچنین حاکم نباید با آنهایی مدارا کند که از پذیرش و تعلیم آموزۀ رواداری در امور دینی سر باز میزنند؛ زیرا سرپیچیهایی از این دست نشان میدهد که این آدمها آمادهاند در فرصت مناسب حکومت را غصب کنند و تمام املاک و ثروتهای مردمان را به نام خود بزنند. اگر از حاکم میخواهند که با آنها مدارا کند برای این است که قدرت کافی برای انجام چنین کارهایی به دست بیاورند.»
جان لاک اگرچه تجربهگرا بود و حواس انسانی را مبنای شناخت او میدانست، ولی عمیقا خداباور بود. خداباوری او البته مبتنی بر برهان بود.
لاک در "رسالهای دربارۀ رواداری" نوشته است: «عهدها، قراردادها و سوگندها، زنجیرهایی هستند که اجزاء جامعۀ بشری را به یکدیگر متصل نگه میدارند. تمام اینها با این اندیشه که خدا وجود ندارد، اعتبار خود را از دست میدهند.»
بنابراین جان لاک لیبرالی عمیقا خداباور بود. اینکه لیبرالیسم برخلاف مارکسیسم در پی امحاء دین نبوده، دلایل متعددی دارد ولی یکی از دلایلش همین است که لاک به عنوان پدر لیبرالیسم، خداباور بود و در دین به عنوان یکی از پشتوانههای اصلی خداباوری، خیر و منفعتی برای بشریت میدید.
لاک مدافع آزادی اندیشه و آزادی عمل بود. حد آزادی عمل را هم لطمه نزدن به دیگران میدانست. دفاع او از آزادی، ربط عمیقی هم به خداباوریاش داشت. لاک میگفت ما در برابر خداوند مسئولیم و دقیقا به همین دلیل باید آزاد باشیم؛ زیرا انسانی که آزاد نباشد، منطقا مسئولیتی هم ندارد؛ بنابراین اگر ما در برابر خداوند مسئولیم، باید آزاد هم باشیم و کسی حق ندارد آزادیهای ما را، مادامی که آزادیهای دیگران را از بین نبردهایم، از بین ببرد.
جان لاک در اواخر عمرش به "اوتس"، منطقهای ییلاقی در شمال شرقی لندن، نقل مکان کرد و در آنجا با معشوقۀ سابقش، بانو ماشام، و همسر او، سِر فرانسیس که عضو مجلس بود، در یک خانه زندگی میکرد.
سر فرانسیس مرد لیبرال و متساهلی بود و بخش زیادی از وقتش را در لندن و در پارلمان سپری میکرد و خوشحال بود که همسر روشنفکرش در غیاب خودش با فیلسوفی گرانمایه معاشرت و مصاحبت دارد.
لاک با پنج هزار جلد کتاب به خانۀ بزرگ سِر فرانسیس و بانو ماشام رفت. او در آن دوران مشاور ویگها، حزب مسلط مجلس، بود و در صورت لزوم به نخستین پادشاه مشروطۀ انگلستان – ویلیام سوم - هم مشاوره میداد. پادشاهی ویلیام سوم در واقع مولود انقلاب شکوهمند انگلستان بود.
جان لاک در "اوتس" با روشنفکران انگلیسی مراوده داشت و به ویژه با ایزاک نیوتن روابط دوستانهای پیدا کرد. نیوتن در آن سالهای پایانی اغلب به دیدار لاک میرفت.
ایزاک نیوتن
نیوتن کوشید جاذبه را برای لاک توضیح دهد اما فیلسوف عالیمقام چندان از حرفهای بزرگترین دانشمند تاریخ سر در نیاورد. در نتیجه آنها ترجیح دادند بیشتر وقتشان را صرف گفتوگو دربارۀ دین و مذهب و به ویژه رسالههای پولس قدیس کنند.
لاک از سالها قبل به بیماری آسم مبتلا بود و سرانجام در 28 اکتبر 1704 در سن 72 سالگی درگذشت. جان لاک در طول زندگیاش ازدواج نکرد. او در کلیسای هایلور به خاک سپرده شد.
آرامگاه جان لاک
جان لاک را فیلسوف "پشت پردۀ عصر روشنگری" میدانند. بدون فلسفۀ جان لاک، غربِ لیبرال زاده نمیشد. کسانی که غربستیزند، طبیعتا لاک را خوش ندارند ولی انبوه مردمان آگاه و آزادیخواه جهان کنونی، حتی اگر خودشان واقف نباشند، به ارزشهایی اعتقاد دارند که در فلسفۀ جان لاک پیریزی شدهاند؛ فلسفهای که فلسفۀ زندگی و مدارا و عقلانیت و فردیت و آزادی و مالکیت و امنیت و صلح است.