یک روانشناس نسبت به اثر اخبار منفی بر سلامت جسمی، فکری و رفتاری افراد جامعه هشدار داد.
گوهر یسنا انزانی در گفتوگو با ایسنا، با بیان اینکه این روزها تعداد زیادی اخبار منفی و ناگوار از رسانهها و به ویژه شبکههای اجتماعی پخش میشود و عمدتا بر جنبههای منفی متمرکز هستند گفت: پژوهشهایی که طی سالهای اخیر صورت گرفته است نشان میدهد محتوای فیلمها، سریالها، اخبار، مشکلات کاری و خانوادگی، مشکلات اجتماعی و ... اثر مهمی بر سلامت روان افراد جامعه دارد و تمام جنبههای فکری، جسمی و رفتاری فرد را در بر میگیرد.
وی با اشاره به اینکه این اخبار گاهی تحت تاثیر شایعه پردازی قرار میگیرند اظهار کرد: چنین اخباری میزان نگرانی، اضطراب، خشونت، ناامیدی، عصبانیت، استرس و بیماریهای جسمی را در افراد جامعه افزایش میدهند و حتی مشاهده میشود که سرگرمی، جانشین ارائه اطلاعات دقیق و درست شده و حتی قضاوت دقیق جای خود را به افراط گرایی میدهد.
این روانشناس با اشاره به اینکه خبرهای تکان دهنده فارغ از آنکه درست و صادقانه هستند یا توام با شایعه شدهاند، به سرعت وارد مرز میشوند، تصریح کرد: این اخبار تکان دهنده میزان هورمونهای استرس موجود در خون را افزایش میدهند و این اتفاق ترس، ناامنی، مشکلات خواب، کابوس، ناامیدی، افسردگی، اضطراب، مشکلات تمرکز، بدبینی و بسیاری مشکلات فکری، حسی و جسمانی را در افراد و جامعه ایجاد میکند.
انزانی با بیان اینکه این روزها بیشتر افراد جامعه در شبکههای اجتماعی عضو هستند و اخبار منفی به سرعت بین آنها پخش میشود اضافه کرد: این شرایط گاهی اثرات مخرب و جبران ناپذیری را به دنبال خواهد داشت.
وی در ادامه تصریح کرد: در عمل غیرممکن است که از گسترش اخبار منفی جلوگیری کنیم. چرا که نمیتوانیم از افراد بخواهیم خبری را منتقل نکنند یا جلوی اتفاقات منفی را بگیرند اما هر یک از ما میتوانیم به عنوان عضو کوچک یک جامعه بزرگ برای آرامش خودمان و خانوادهمان گامهای کوچکی برداریم تا در نهایت جامعه نیز به تدریج به حالت تعادل و امنیت برسد.
این روانشناس با بیان اینکه هر چه خانوادههای بیشتری بتوانند آرامش خود را حفظ کنند این آرامش به سطح جامعه منتقل شده و بیماریهای روحی و جسمی کمتری گریبانگیر مردم میشود، افزود: اولین و مهمترین گام برای رسیدن به این هدف کنترل فکر، احساس و رفتار خودمان است.
انزانی با بیان اینکه باید تمام انرژی خود را صرف افکارمان کنیم تا با تغییر افکار و مثبت اندیشی بتوانیم به احساس آرامش، رهایی و امیدواری برسیم، اظهار کرد: با تغییر فکر و احساس به تدریج علائم جسمانی و رفتارها نیز به حالت تعادل میرسد.
این روانشناس با بیان اینکه گاهی مثبت اندیشی در مراحل ابتدایی بسیار سخت و یا حتی غیرممکن به نظر میرسد ادامه داد: اما با تکرار و تمرین میتوان این مهارت را آموخت. با توجه به اینکه افکار، رفتار، احساسات و علائم جسمانی بر یکدیگر اثر متقابل دارند انجام تمرینهای ساده میتواند به خانوادهها کمک کند تا اگر در شرایط بحرانی و خبرهای منفی قرار دارند ایمنی خود را حفظ کنند.
وی با بیان اینکه این تمرینها بسیار ساده هستند اما باید به شکل روزانه انجام شوند تا اثر کافی را بر ذهن بگذارند توضیح داد: به همین دلیل برای نتیجه گرفتن باید در کنار این تمرینها صبر کافی نیز پیشه کرد.
این روانشناس در ادامه با اشاره به برخی از این توصیهها گفت که افراد باید در طی روز رفتارهای متناسبی را انتخاب کنند و به طور متعادل در کانالهای مثبتتر هم عضو شوند. به اخبار غیر موثق توجهی نکنند و خودشان نیز به شایعات دامن نزنند. این مسئله به ویژه در مورد اخبار منفی تصویری که اثر مخرب بیشتری دارد حائز اهمیت است.
وی در ادامه اظهار کرد: افراد باید به شکل روزانه از تمرینهای شکرگزاری استفاده کنند تا از این طریق بتوانند بر داشتههایشان متمرکز شوند، چرا که این تمرینها اضطراب، استرس و افسردگی را به شدت کاهش میدهد.
این روانشناس در ادامه به خانوادهها توصیه کرد تا هر گاه در مورد خبری دچار حس ترس، غم و احساس خشم شدید شدند به سرعت با فردی ایمن و مطلع صحبت کنند و یا تمام افکار خود را بنویسند سپس این نوشته را دور بیندازند و به اتفاقات مثبت فکر کنند.
انزانی در ادامه اظهار کرد: باید بپذیریم خیلی از مواقع اخبار توسط افراد منفعت طلب و سودجو تحریف شده و به شکل فاجعه آمیزتر و اغراق آمیزتر از آنچه واقعا هست بیان میشود. پس باید از منابع مطلع و رسمی اطلاعات کسب کنیم و اطلاعات نادرست را نادیده بگیریم. در دنیا و کشور ما اتفاقات مثبت و خبرهای خوبی نیز به گوش میرسد ولی ذهن ما بیشتر بر جنبههای منفی متمرکز میشود، در این حالت حتی دچار مشکل فاجعه سازی یا بدبینی نیز میشویم.
وی با تاکید بر اینکه افراد باید از کسانی که اخبار اتفاق افتاده را به شیوههای منفی نیز بیان میکنند دوری کرد، گفت: افراد باید تا جایی که میتوانند از دنبال کردن افکار منفی خودداری کنند چرا که هر چه وارد ذهن میشود اثر فراوانی بر سلامت جسمی و روانی ما باقی میگذارد و تا سالهای سال با ما خواهد بود.
این روانشناس در ادامه به خانوادهها توصیه کرد تا در مورد اخبار منفی و آزار دهنده با خودشان و افراد نزدیک خانواده و به ویژه فرزندان صحبت نکنند و در ادامه گفت: فرزندان با تکرار اخبار منفی دچار مشکلات عدیدهای خواهند شد که حتی ممکن است سالهای سال آنها را درگیر کند.
وی در ادامه با تاکید بر اینکه خانوادهها باید اطلاعات و اخبار تصویری را به شکل گزینشی انتخاب کنند نیز تصریح کرد: این خانوادهها باید فعالیتهای هدفمند و لذت بخشی را برای هر روز خود انتخاب کنند و برخی مواقع در کارهای داوطلبانه و خیریهای نیز مشارکت کنند.
وی در پایان تاکید کرد: به هر حال اخبار بخش جدایی ناپذیر زندگی ما هستند اما این خودمان هستیم که به فکرمان اجازه میدهیم به چه چیزهایی دقت کنیم.
تکمیل مطلب از واحد:
به نظر می رسد در جامعه ما (ایران) و دنیای کنونی نمی توان از اخبار و اتفاقات منفی دوری جست و حتی تا اندازه ای واجب است از "بخشی" از آنها که مهم و تأثیرگذار بر سرنوشت ماست، مطلع بود. پس راه چاره چیست؟ راه چاره بدست آوردن توانایی "مدیریت افکار و مدیریت تنش (استرس)" است. این توانایی از بدست آوردن دانشش و تمرین آن رشد می کند. در این مدیریتِ فعال و آگاهانه، باید هم مطالب مهم دنبال بشود و هم حجم دربرابرِ اخبار منفی بودن، آگاهانه کنترل شود تا اندازه فشار بر اعصاب و روان بیش از نیاز و تحمل نشود. ما باید آگاهی متعادلی از محیطمان داشته باشیم تا هم درگیر ناآگاهی (غفلت) و خواب و زیانهای آن نشویم و هم وجود خود را فدای اخبار منفی محیطی نکنیم.
منبع: تسنیم
دلیل یک
به
نظر می رسد افراد از طریق تجربه، یاد می گیرند که برای بسیاری از کارهای
مثبتی که انجام می دهند، جواب مناسبی دریافت نمی کنند، آنها در نوجوانی و
جوانی به تدریج می آموزند که کارهای زیر، خیلی فایده و عاقبتی ندارند:
خوبی کردن، رعایت کردن، ملاحظه کردن، منصف بودن، جبران کردن، احترام گذاشتن، جا باز کردن برای دیگران، توانایی دیگران را تقدیر کردن، سهم برای دیگران قایل شدن، انجام وظیفه نسبت به دیگران، نوبت را رعایت کردن، حریم شخصی افراد را ملاحظه کردن، با ادب بودن، وقت گذاشتن، سرموقع رسیدن، گره ای را از دیگران باز کردن، پول قرض دادن، حمایت کردن، بد نگفتن، بدی شخصی را نخواستن، کمک کردن و صدها کار مثبت دیگر.
وقتی افراد از همسایه، دوست، همکار، محیط کار و دستگاه های اجرایی در
برابر کارهای مثبتی که انجام می دهند، جواب شایسته نمی گیرند راه خود را
می روند. و سپس به تدریج از خود می پرسند: چرا باید رعایت کنم و وقت
بگذارم وقتی از طرف مقابل برخوردِ مثبتی نمی بینم. نتیجه آنکه، جامعه مدنی
شکل نمی گیرد و افراد به گروه های بسیار کوچک رو می آورند؛ آنچه جامعه
شناسان بدان، ذره ذره شدن جامعه می گویند (Atomization). جبران کردن
(Reciprocation) و انتظار جبران داشتن، جزیی از طبع بشر است.
وقتی به
شخصی که اتومبیل خود را نه دوبله بلکه در ردیف سوم در خیابان پارک کرده می
گویید: لطفاً قدری جلوتر پارک کنید تا مزاحم رفت و آمد مردم نشوید و پاسخ
می شنوید: من هر جا دوست داشتم پارک می کنم، خودبخود و اتوماتیک می
آموزید، رعایت کردن معنا ندارد. افراد تجربه می کنند که به طور واقعی و
جدی، دیگران را قبول نکنند و حداقل این است که بی تفاوت شوند؛
دلیل دو
ساختارهای بسیار قدیمی، دو خصلت نسبتاً پایداری را در افراد شکل داده
اند: حذف و انحصار. چون افراد رعایت یکدیگر را نمی کنند و مرتب حریم ها
را می شکنند، دو خصلتِ، حذف دیگران و ایجاد انحصار جایگزین رفتار معقول و
تعامل معقول می شوند. افراد نسبت به همه شهروندان، احساس وظیفه نمی کنند
بلکه در گروه های بسیار کوچک، هوای همدیگر را دارند. وقتی شخصی خارج از یک
گروه است و مورد وثوق و اعتماد نیست، حذف می شود.
افراد در درون و
ناخودآگاه به خود می گویند: شخصی را قبول کنم که برای "من" فایده ای
داشته باشد. حذف و انحصار باعث می شود تا "ما" شکل نگیرد و ارتباطات
اجتماعی خلاصه شود در: من و دوستان من. در فرهنگ شرق آسیا، مفاهیمی مانند:
ما، جمع، عامه، عموم و مردم بسیار مقدس هستند و به همین دلیل LG، Samsung،
Toyota و Panasonic شکل می گیرند. زیمنس و بنز براساس تفکرات لیبرالی شکل
گرفته اند اما پاناسونیک و سامسونگ براساس تفکرات کنفوسیوسی به وجود آمده
اند.
هم آلمانی ها و هم ژاپنی ها، در رعایت کردن حدود و حقوق
یکدیگر، تجربه مثبت کسب می کنند و می آموزند که همدیگر را قبول کنند و
اعتماد کنند. آنقدر افراد رعایت هم را می کنند که حذف و انحصار بی معنا
می شوند. وقتی فرد الویت داشته باشد، قهرمان شدن و خودنمایی نیز رشد می
کنند.
خودخواهی و Ego همه جا سایه می افکنند. وقتی درک دیگران،
فهم دیگران و رعایت دیگران اهمیت نداشته باشند، خود بزرگ بینی و خود بزرگ
پنداری ناخواسته پرورش پیدا می کنند. چرا در کشورهای جهان سوم علم و دانش
رشد نمی کند؟ چون افراد حاضر نیستند بر آنچه دیگری انجام داده صحه
بگذارند و آجری بر روی آجرهای گذشته بگذارند. چرا رنسانس علمی در اروپا
صورت گرفت چون هر اندیشمندی و مخترعی، کار قبلی را گرفت و بر روی آن بنا
کرد. او را نقد کرد ولی حذف نکرد. نظر قبلی را گرفت و آن را بهتر کرد.
چرا
گفته می شود چهار مرحله از انقلاب صنعتی داشته ایم چون به عنوان مثال،
نسل دومی ها بر کارهای نسل اولی های کامپیوتر، بنا کردند، آنها را حذف
نکردند، یکدیگر را نابود نکردند، تخریب نکردند بلکه آنرا بهبود بخشیدند تا
صنعت کامپیوتر که زمانی در IBM خلاصه شده بود امروز به نرم افزار
Blockchain تبدیل شود.
در کشورهایی که "جمع" شکل نگرفته، تجربیات
منقطع هستند، مرتب اشتباهات گذشتگان تکرار میشوند، هر فردی به دنبال
دُکّان خودش است، ارتباط و اتصال و تداوم نیست. محمدرضا شاه از پدرش
نیاموخت که مدیریت یک کشور نمی تواند یک نفره باشد. جمعی فکر و عمل نکرد.
آنقدر حذف کرد و انحصار ایجاد کرد که در نهایت نتوانست انبوهی از مسایل
غفلت شده را حل کند؛
دلیل سه
افراد اگر یکدیگر را قبول کنند، مجبور می شوند در کار و پیشبرد کار
Share کنند و شریک پیدا کنند. Share کردن یعنی جمعی فکر کردن. جمعی کاری را
انجام دادن. جمعی مشکلی را حل کردن. این از ابهت و شوکت افراد می کاهد.
نمی توانند قهرمان شوند و خودنمایی و خودبزرگ پنداری را به نمایش بگذارند
(Self-obsession).
در چنین شرایطی، فرد خیلی مهم تر از جمع است و خیلی
جلوتر از جمع حرکت می کند. کار، حل موضوع، سازمان، جامعه و کشور خیلی
اهمیت ندارند؛ فرد و عظمت فرد مهم است. این فرهنگ به مریدپروری منجر می
شود. Shareکردن یعنی نفی فرد و اهمیت جمع. علاوه بر این، افرادی که اهل
Share کردن هستند دو ویژگی را در خود به صورت غیرمستقیم ایجاد می کنند:
اول، اخلاقی تر می شوند و خودخواهی های آنها کاهش پیدا می کند و دوم،
بیشتر یاد می گیرند چون با صدای بلند اعلام می کنند: من خیلی مسایل را
نمی دانم. به من بیاموزید. ممکن است فقط کسری از مسایل را بفهمم. شاید
بدانم. شاید هم ندانم. این گونه افراد به طور واقعی متواضع می شوند و
اَداهای مصنوعی تواضع را نمی توانند از خود نشان دهند. Share کردن و خصلت
Share کردن در جوامعی یافت می شود که جمع مقدم بر فرد باشد و حقوق اکثریت،
مقدم بر خودخواهی های فردی باشد؛
دلیل چهار
در جاهایی افراد یکدیگر را قبول ندارند که تفاوت میان نظر (Opinion) و
تخصص (Expertise) را نمی دانند. همه انسان ها حق دارند نظر بدهند و از
مطالعات و تجربیات و مشاهدات خود استفاده کنند. ولی تصمیم سازی و تصمیم
گیری صرفاً در دایره افراد متخصص انجام می پذیرد.
در جاهایی که تخصص مبناست، افراد، متخصصین را می پذیرند و قبول می کنند.
تخصص از سه طریق قابل شناسایی است:
۱) تحصیلات کیفی (و نه ضرورتاً مدرک)،
۲) تجربه
۳) تولید متون.
داشتن مدرک با متخصص شدن متفاوت است. دانشگاه و محل تحصیل، سطح دانش
اساتیدی که یک فرد تحصیل کرده در معرض آنها قرار گرفته تعیین کننده هستند.
هر فردی که مدرک دکتری داشت دلیل بر تخصص او نیست. در کشورهای غربی،
دانشگاه هایی هستند که اگر فردی چندبار به آنها سر بزند، حضور فیزیکی داشته
باشد و احیاناً گپی با چند استاد تدارک ببیند، در مدتی کوتاه، دکتری هم
میتواند بگیرد. از افراد باید پرسید: شما کدام دانشگاه درس خوانده اید؟
اساتید شما چه کسانی بوده اند؟ کدام متون را خلق کرده اید؟ تولید انبوه
مدرک داران باعث می شود که آنها، دیگران را قبول نداشته باشند چون خود،
مجوز اظهارنظر پیدا کرده اند. وقتی مدرک داران ده ها برابر تحصیل کرده
ها می شوند و هرم تخصص و دانش و کیفیت تحصیل اصالت خود را از دست می
دهند، شرایط به گونه ای شکل می گیرد که همه خود را حداقل در داشتن دکتری
مساوی می دانند. در کشوری که راحت دکتری می دهند، به تدریج تخصص از بین
می رود.
وقتی دانشگاه های گلابی (ضعیف و کم کیفیت) گسترش پیدا می کنند، معنای تخصص از میان می رود و غرور کاذب فردی رشد می کند. جامعه ای که تفاوت میان مدرک دارها و تحصیل کرده ها را بداند، به معنای تخصص هم پی می برد. وقتی فردی در لابلای ده ها کار و سمت اجرایی از دانشگاهی که رتبه جهانی ۹۰۰۰ دارد دکتری می گیرد طبعاً ادعا پیدا می کند و دیگران را هم قبول ندارد در حالی که نه درست کلاس رفته، نه درست متون خوانده، نه درست دانشجو بوده و نه درست تحقیق انجام داده ولی مدرک دکتری به او مجوزی می دهد که "لیست کردن مشکلات جامعه" را به عنوان علم و تخصص به دیگران تحویل دهد. درست درس خواندن در متخصص شدن بسیار کلیدی است.
آیا این چهار دلیل، تقدم و تأخر دارند؟ اصلاح امور از کجا شروع می شود؟ دو راه حل و راهبرد قابل طرح است:
یکی تخصصی شدن تصمیم سازی ها و تصمیم گیری ها و خروج از مرید پروری، فرهنگ حذف و حلقه های انحصار و
دوم، تشخیص، اجرا و پرورش فرهنگ مدنی. آموزش گسترده مدنیت برای رعایت حقوق یکدیگر، حساس بودن به قول، وفای بعهد و جا باز کردن برای یکدیگر. تحقق این امور، سهل نیستند. صرفاً با سخنرانی هم بوجود نمی آیند.
دهه ها طول کشید تا اروپایی ها به سرمایه اجتماعیِ همکاری و اعتماد متقابل دست یابند. آسیایی ها این سرمایه اجتماعی را در مکتب کنفوسیوس یافتند. اصل در این چهار دلیل، دستیابی به جمع است. سرمایه، فناوری، صنعت، رشد اقتصادی، مزیت نسبی و تولید ثروت عموماً در قالب سرمایه اجتماعی جمع قابل تحقق هستند. آلمان، ژاپن و اخیراً کره جنوبی نمونه های بارز این واقعیت هستند. هیچ کشوری نمی تواند بدون تئوری پیشرفت کند. مبنای این تئوری، ایجاد سرمایه های اجتماعی- فرهنگی هستند: تعامل، اعتماد، همکاری، برای یکدیگر جا باز کردن و رعایت حدود یکدیگر. سپس با این زیربنا می توان به شاخص های رشد و توسعه اقتصادی و سپس آزادی دست یافت. مسئولیت این تشخیص و تغییر نزد نخبگان سیاسی است.
ساعات
کاری طولانی و غیر معمول در ژاپن زمینه ساز یک بحران سلامت شده است.
افزایش هشدار دهنده خودکشی بین افرادی که بیش از اندازه کار می کنند، دولت
این کشور را وادار کرده است تا میزان اضافه کاری را به 100 ساعت در ماه
محدود کند، که به گفته منتقدان همچنان اقدام موثری در راستای محافظت از
کارگران نیست. مرگ به واسطه کار بیش از اندازه در ژاپن به نام «کاروشی»
(Karoshi) شناخته می شود.
کاروشی به یک حوزه کاری در ژاپن محدود نیست و در مشاغل مختلف از
پزشکان و راننده های کامیون تا برنامه نویسان رایانه و کارگران ساختمانی
دیده می شود.
به گزارش گروه سلامت عصر ایران به نقل از "بیزینس اینسایدر و سیبیاس"، از اواخر دهه 1970، کلمه کاروشی در ژاپن مورد توجه قرار گرفت که به مرگ افراد در نتیجه کار کردن بیش از اندازه اشاره دارد.
ساتوشی سکیگاوا در یک کارخانه سیمان به عنوان مدیر فعالیت می کرد. وی در سال 2010 و پس از 109 ساعت اضافه کاری در یک ماه اقدام به خودکشی کرد.
یکی از نمونه های اخیر کاروشی، خبرنگار 31 ساله ای به نام میوا سادو بود. وی پیش از مرگ به واسطه نارسایی قلبی در ژوییه 2013 طی یک ماه 159 ساعت اضافه کاری داشت. سادو حدود 14 ساعت در روز کار می کرد. مرگ وی اخیرا و در اوایل اکتبر 2017 به عنوان کاروشی اعلام شد.
زمانی که فردی به واسطه ساعات کاری بیش از حد جان خود را در ژاپن از دست می دهد، خانواده وی برای دریافت غرامت از دولت درخواست می کنند تا درباره این که مرگ به واسطه کار بیش از حد رخ داده است یا خیر قضاوت کند.
از نمونه های دیگر کاروشی می توان به ماتسوری تاکاهاشی 24 ساله اشاره کرد که 105 ساعت اضافه کاری در آژانس تبلیغاتی دنتسو را طی یک ماه ثبت کرده بود. تاکاهاشی در روز کریسمس 2015 خود را از پشت بام ساختمان محل کارش به پایین پرتاب کرد. تاداشی ایشی، رئیس و مدیر عامل دنتسو، یک ماه پس از این رویداد از سمت خود استعفا داد.
همچنین، شرکت دنتسو برای تشویق کارکنان خود برای رفتن به خانه ساعت 10 شب چراغ های ساختمانش را خاموش می کند.
کار تا حد مرگ
ریشه های کاروشی را می توان در دوران پس از جنگ جهانی دوم جستجو کرد.
شیگرو یوشیدا، نخست وزیر ژاپن، در اوایل دهه 1950 بازسازی اقتصاد این کشور را اولویت اصلی خود قرار داد. وی فهرستی از شرکت های بزرگ و اصلی ژاپن تهیه کرد تا به کارکنان آنها امنیت شغلی مادام العمر ارائه شود، و در عوض از آنها تنها وفاداری و وظیفه شناسی درخواست شد. بدون تردید، این اقدام موفقیت آمیز بود و ژاپن اکنون به یکی از بزرگترین اقتصادهای جهان تبدیل شده و تلاش های 65 سال پیش یوشیدا نقشی کلیدی در این زمینه داشته است.
اما طی یک دهه پس از ارائه درخواست یوشیدا، اقدام به خودکشی بین کارگران ژاپنی آغاز شد و همچنین آمار سکته مغزی یا نارسایی قلبی به واسطه فشار چشمگیر ناشی از استرس و کمبود خواب روندی صعودی را آغاز کرد.
به گفته پژوهشگرانی که تاریخچه کاروشی را مطالعه می کنند، این شرایط در ابتدا به عنوان «مرگ ناگهانی شغلی» شناخته می شد، زیرا آمار مرگ و میر در درجه نخست با شغل مرتبط بود. در تلاش برای تاثیرگذاری مثبت و ایجاد احساسات خوب در کارفرمایان، کارگران ژاپنی وفاداری خود را در بوته آزمون نهایی قرار داده بودند.
با حرکتی سریع به جلو و بررسی شرایط کنونی نیز تصویر تعادل بین زندگی و کار در ژاپن بهبود چندانی نشان نمی دهد.
گزارشی در سال 2016 که به بررسی موارد کاروشی و دلیل مرگ آنها پرداخته بود، نشان داد که بیش از 20 درصد از 10 هزار کارگر ژاپنی حاضر در یک نظرسنجی طی یک ماه حداقل 80 ساعت اضافه کار داشته اند.
در آمریکا، 16.4 درصد افراد به طور میانگین 49 ساعت یا بیشتر در هفته کار می کنند. گزارش منتشر شده نشان داد که در ژاپن بیش از 20 درصد مردم شرایطی این گونه دارند. نیمی از شرکت کنندگان در نظرسنجی نیز اعلام کردند که به مرخصی نمی روند.
اگرچه موارد کاروشی بیشتر در نیروی کار مرد دیده می شود، اما مرگ زنانی مانند تاکاهاشی و سادو نشان می دهد نتیجه کار کردن بیش از حد می تواند برای مردان و زنان یکسان باشد.
کار کردن طولانی مدت برای کارکنان جوان ژاپنی مساله ای غیر معمول نیست. کارفرمایان از کارکنان جوان انتظار دارند برای ترقی صبح زود در محل کار حاضر شده و دیر وقت آنجا را ترک کنند. تاکهیرو اونوکی، فروشنده ای 31 ساله، اغلب ساعت هشت صبح در محل کار خود حاضر شده و نیمه شب آنجا را ترک می کند. وی همسر خود را تنها آخر هفته ها می بیند.
این شرایط برای تعداد بیشماری از کارکنان ژاپنی، به ویژه آنهایی که در مشاغل اداری با سلسله مراتب های سفت و سخت حضور دارند، وجود دارد. این در شرایطی است که افراد به ندرت تمایلی به ترک کار خود دارند، زیرا یافتن شغلی جدید به معنای آغاز از صفر است و سطوحی که تا پیش از این پشت سر گذاشته اند در نظر گرفته نمی شوند.
کاروشی به یک حوزه کاری در ژاپن محدود نیست و در مشاغل مختلف از پزشکان و راننده های کامیون تا برنامه نویسان رایانه و کارگران ساختمانی دیده می شود.
بنابر نخستین بررسی دولتی، بیش از 2,000 نفر در سال 2015 به واسطه کار بیش از حد خودکشی کردند. نود و شش مرگ به واسطه حمله قلبی یا سکته مغزی ثبت شد. و تقریبا یک چهارم شرکت ها اعلام کردند که کارکنان آنها بیش از 80 ساعت اضافه کار در یک هفته داشته اند.
چگونه باید به کاروشی پایان داد؟
ژاپن در تلاش است موارد کاروشی را از طریق سیاست هایی که به افراد اجازه می دهد کمتر در محل کار خود حاضر باشند، کاهش دهد. پس از خودکشی تاکاهاشی در دسامبر 2016، دولت ژاپن طرح «پاداش جمعه» را معرفی کرد که بر اساس آن کارگران از این فرصت برخوردار شدند تا آخرین جمعه هر ماه ساعت 3 بعد از ظهر محل کار خود را ترک کنند.
اما دولت ژاپن طی مدت زمان سپری شده از معرفی این طرح به موفقیت چندانی دست نیافته است. بسیاری از شرکت های ژاپنی امور مالی ماهانه خود و دستیابی به اهداف فروش را در پایان ماه سازماندهی می کنند و یک روز کاری کوتاهتر تنها مردم را با مشغله بیشتر مواجه می سازد.
شرکت های دیگر به منظور کاهش موارد کاروشی ارائه صبحانه به افرادی که صبح زود در محل کار خود حاضر می شوند، و متقاعد ساختن آنها برای پرهیز از حضور تا دیر وقت در محل کار را مد نظر قرار داده اند. برخی شرکت ها نیز ارائه مرخصی های بیشتر به کارکنان خود را در دستور کار قرار داده اند.
با این وجود، کارشناسان فرهنگ ژاپن نسبت به موثر بودن این اقدامات در بلند مدت تردید دارند. به باور آنها مشکل اصلی ژاپن در دیدگاه نقش های جنسیتی این کشور نهفته است.
به گفته فرانسیس راین بلوت، دانشمند سیاسی در دانشگاه ییل، بهترین راهبرد برای کاهش ساعات کار ارائه معافیت های مالیاتی به شرکت ها در صورت استخدام هرچه بیشتر نیروی کار زن است. اما وی به دشوار بودن انجام این کار نیز اشاره داشته است.
بی
شعور کسی است که دانسته دیگران را می آزارد و از این آزار لذت می برد. او
از این که با زبان نیش دارش افراد را تحقیر کند و از پا در آورد خشنود می
شود. اما آیا راهی برای مبارزه با این آدم های بی شعور وجود دارد؟
به گزارش عصر ایران-
رابرت ساتن، روانشناس دانشگاه استنفورد، در کتاب جدیدش راهکارهایی برای
رهایی از شر بی شعورها پیشنهاد می کند. از نظر او مبارزه با بی شعوری
مهارتی اکتسابی است که آموختنش افراد را در زندگی کاری و شخصی یاری خواهد
کرد.
جهان پر از آدم های بی شعور است. هر جا زندگی کنید، هر شغلی داشته باشید، احتمال زیاد پیرامون شما را آدم های بی شعور فرا گرفته اند. پرسش این است که، در این باره چه کار باید کرد؟ دکتر رابرت ساتن استاد روانشناسی در دانشگاه استنفورد قدم پیش گذاشته تا به این پرسش همیشگی پاسخ دهد. او یک کتاب جدید نوشته با عنوان «راهنمای بقا در برابر آدم های بی شعور» که اساسا همان چیزی است که از عنوان آن به نظر می رسد. راهنما برای بقا در مواجهه با آدم های بی شعور در زندگی خودتان.
در سال 2010، ساتن کتاب «ورود بی شعورها ممنوع» را منتشر کرد که بر رویارویی با آدم های بی شعور «در سطح سازمانی» متمرکز بود. در کتاب جدید، او طرحی برای رویارویی با آدم های بی شعور «در سطح بینافردی» ارائه می دهد. اگر شما رئیس بی شعور، دوست بی شعور یا همکار بی شعور دارید، شاید این کتاب مخصوص شما باشد! ساتن می گوید: «بقا در برابر آدم های بی شعور، مهارت است، نه علم. یعنی هر کسی ممکن است در آن خوب یا بد باشد.»
کتاب او درباره پیشرفت در همین مهارت است. من اخیرا با او ملاقات کردم تا درباره راهبردهایش برای «برخورد با آدم های بی شعور» صحبت کنم. منظور او از این حرف چیست که ما باید در قبال آدم های بی شعور در زندگی خودمان مسئولیت پذیر باشیم و چرا او می گوید که «خودآگاهی کلید تشخیص این حقیقت است که شاید آدم بی شعور در زندگی شما خودتان باشید!» او به من می گوید: «شما باید خودتان را بشناسید. درباره خودتان صادق باشید و به آدم های پیرامون خودتان تکیه کنید تا به شما بگویند که چه موقع آدمی بی شعور هستید و هنگامی که آنها به اندازه کافی مهربان هستند که این را به شما بگویند، گوش کنید.»
متن کامل گفتگو با او از این قرار است. این گفتوگو را سایت ترجمان علوم انسانی به فارسی برگرداننده است.
*چگونه است که استادی در دانشگاه استنفورد این همه از وقت خود را صرف اندیشیدن درباره آدم های بی شعور می کند؟
- خب، این موضوع تا حدی مبتنی بر نوعی منطق فکری است. من درباره ابراز احساسات در زندگی سازمانی تحقیقات زیادی انجام داده ام، از جمله این که چگونه باید با آدم های بی شعور برخورد کرد. من آن موقع از این واژه استفاده نمی کردم، اما این اساسا همان کاری بود که من انجام می دادم. من حتی به عنوان مسئول جمع آوری قبض تلفن اندکی تحقیقات قوم شناختی انجام دادم که در حین این کار تمام طول روز با آدم های بی شعور سروکار داشتم. همچنین بخشی از دانشکده ای بودم که قانون "ورود بی شعورها ممنوع" داشت، جدا می گویم و ما واقعا این قانون را اجرا کردیم.
*ببخشید چی؟ سیاست ورود بی شعورها ممنوع در دانشکده چگونه چیزی است؟
- ما هنگام تصمیم گیری برای استخدام افراد، آشکارا درباره این موضوع صحبت می کردیم. دانشگاه استنفورد مکانی است با پرخاشگری منفعلانه، بنابراین این موضوع خیلی جلوی چشم نبود. اما اگر کسی مثل یک آدم نفهم رفتار می کرد، ما به آرامی از او دوری می کردیم و زندگی را برای او سخت می کردیم. ایده ما آن بود که در صورت امکان از استخدام آدم های بی شعور خودداری کنیم و اگر آدم بی شعوری از زیر دست مان در رفت و به دانشکده راه پیدا کرد، به طور جمعی با او برخورد کنیم
*قبل از آن که درباره بقا در برابر آدم های بی شعور صحبت کنیم، ما به تعریفی مناسب از آدم بی شعور نیاز داریم. شما می توانید همچین تعریفی ارائه کنید؟
- تعاریف آکادمیک بسیاری وجود دارد، اما من آن را چنین تعریف می کنم: آدم بی شعور کسی است که باعث می شود احساس کنیم تحقیر شده ایم، ناتوان هستیم، مورد بی احترامی قرار گرفته ایم، و یا سرکوب شده ایم. به زبان دیگر، کسی که باعث می شود احساس کنید وجودتان هیچ ارزشی ندارد.
*بنابراین آدم بی شعور کسی است که به دیگران اهمیت نمی دهد؟
- من بین بی شعورهای قسم خورده و موقت تمایز می نهم، زیرا همگی ما تحت شرایط نادرست می توانیم بی شعورهای موقت باشیم. من درباره کسی صحبت می کنم که پیوسته این چنین است، که پیوسته با دیگران چنین برخورد می کند. من فکر می کنم موضوع پیچیده تر از آن است که به سادگی بگوییم که آدم بی شعور کسی است که به دیگران اهمیت نمی دهد. در واقع برخی از آنها واقعا به دیگران اهمیت می دهند، آنها می خواهند که شما احساس کنید آسیب دیده اید و ناراحت باشید، آنها از این امر لذت می برند.
*چه تعداد از افرادی که در پی راهبردهای بقا در برابر بی شعورها هستند، از درک این امر عاجز هستند که خودشان بخشی از گروه آدم های بی شعور هستند؟
- این پرسش مهمی است. دلیل آن که من آدم بی شعور را کسی می دانم که باعث می شود شما احساس کنید تحقیر شده اید، ناتوان هستید و غیره، آن است که شما باید در قبال آدم های بی شعور در زندگی خودتان مسئولیت پذیر باشید. برخی افراد واقعا آنقدر نازک نارنجی هستند که تصور می کنند همه آنها را می رنجانند در حالی که هیچ مسئله شخصی در کار نیست. مسئله دیگر که شما هم به آن اشاره کردید، این است که چون بی شعوری بسیار واگیردار است، اگر شخصیت شما طوری باشد که هر جا می روید، مردم واقعا با شما مثل شخصی بی ارزش برخورد می کنند و بدتر از دیگران با شما برخورد می کنند، احتمال زیاد شما کاری می کنید که این مجازات را بر می انگیزد. می توانید این امر را در رابطه با دونالد ترامپ مشاهده کنید. من نمی خواهم خیلی درباره وی صحبت کنم اما فکر می کنم این بخشی از زندگی وی است. اگر شما عملا به همه اهانت کنید، آنها نیز جواب شما را با اهانت خواهند داد
*خب، من نمی خواهم رئیس جمهور را بی شعور بنامم اما می خواهم بگویم که تمام شرایطی که شما در کتاب خود درباره بی شعورها برشمرده اید درباره او صدق می کند.
- بله، من هم او را بی شعور نمی نامم، اما با ارزیابی شما موافقم.
*مطمئن ترین راه برای این که کسی تشخیص دهد که مثل فردی بی شعور رفتار می کند، چیست؟ من فرض می کنم که اکثر ما گاهی بی شعور هستیم اما ترجیح می دهیم چنین نباشیم.
- فرض ما کاملا درست است. در این باره برخی شواهد در کتاب وجود دارد که افراد اندکی معترفند که بی شعورند در حالی که بسیاری از افراد می گویند که توسط بی شعورها سرکوب شده اند. در اینجا اختلاف عظیمی وجود دارد. مهم ترین چیزی که این تحقیق درباره خودآگاهی می گوید آن است که بدترین کسی که می توان از او درباره بی شعوری کسی پرسش کرد، خود آن فرد بی شعور است و بهترین کسانی که می توان از آنها در این باره پرسش کرد، افراد پیرامون وی هستند که آن فرد را حداقل تا حدی می شناسند. اصل بنیادی: بی شعورها د ر زندگی خود به کسی نیاز دارند که به آنها بگوید بی شعور هستند.
*بی شعوری راهبرد برجسته ای برای رابطه سازی نیست، اما به نظر می رسد با موفقیت شغلی هم خوانی دارد. مثلا بی شعور معروفی مثل استیو جابز را داریم. چرا چنین است؟
- بله، اگر شما در موقعیتی باشید که نوعی بازی من می برم، تو می بازی در سازمان باشد، آنگاه شما به هیچ گونه همکاری از سوی رقبای خود نیاز ندارید و بی توجهی به دیگران طوری که احساس کنند وجودشان هیچ ارزشی ندارد شاید ارزشمند باشد اما این موضوع با دو مشکل روبرو است. یکی آن که در اغلب موقعیت ها، شما عملا نیازمند همکاری هستید و ما تحقیقات بسیاری در دست داریم که نشان می دهد افرادی که دهنده هستند نه گیرنده، در دراز مدت عملکرد بهتری دارند. اگر شما بازی کوتاه مدتی انجام می دهید، آنگاه بله، بی شعور بودن ممکن است مزیت داشته باشد، اما من تا حد زیادی متقاعد شده ام که این راهبرد در اغلب موقعیت ها کارکرد ندارد.
*اگر بخواهیم منصف باشیم، باید بگوییم که نمونه هایی از آدم های بی شعور در دنیای تجارت هستند که به واسطه بی شعوری خودشان متضرر شده اند. مثلا می توان از تراویس کالانیک مدیرعامل سابق اوبر نام برد.
- درست است. معمولا بی شعور بودن در دنیای تجارت با هزینه هایی همراه است. برای مثال هنگامی که فرد بی شعور به مقامات بالاتر در شرکت صعود می کند، ممکن است با بیرون راندن بهترین افراد، تخریب بهره وری و خلاقیت آنها و مواردی از این دست، سازمان پیرامون خود را نابود کند.
*اجازه دهید به موضوع اصلی کتاب بپردازیم، یعنی چگونگی برخورد با آدم های بی شعور. به من بگویید که بهترین راهبرد شما برای خنثی سازی یک بی شعور چیست؟
- نخست این به میزان قدرت شما بستگی دارد و دوم به این که چقدر وقت دارید. اینها دو پرسشی هستند که شما باید قبل از هر گونه تصمیمی پاسخ دهید. با فرض این که شما قدرت هری کثیف را ندارید یا مدیرعامل نیستید و نمی توانید افرادی را که دوست ندارید به سادگی اخراج کنید، فکر می کنم از لحاظ راهبردی دو کار را باید انجام دهید. در ابتدا، شما باید شواهدی را جمع آوری کنید. همچنین باید یک ائتلاف تشکیل دهید. یکی از شعارهای من این است که باید بی شعورهای پیرامون خودتان را بشناسید. ما قبلا درباره بی شعورهای قسم خورده در برابر بی شعورهای موقت صحبت کردیم اما تمایز واقعا مهم دیگر آن است که برخی افراد، همان طور که آغاز بحث اشاره کردید، بی شعورهایی بی علامت هستند و خودشان نمی دانند که آدم هایی نفهم هستند، اما شاید نیت شان خیر باشد. در این موقعیت، شما می توانید گفتگوهای پشت پرده داشته باشید، به آرامی به آنها بفهمانید که از حد و مرزی مشخص تجاوز کرده اند. این نوعی کار ساده اقناعی است. اما اگر او یکی از آن بی شعورهای ماکیاولی صفت است که با شما همانند یک آشغال برخورد می کند زیرا بر این باور است که روش پیشرفت چنین است، در این حالت شما باید در صورت امکان سریعا از آنجا خارج شوید
*اجازه دهید این موضوع را ملموس تر نماییم. فرض کنیم شما کسی هستید که با رئیسی بی شعور دست و پنجه نرم می کنید. آشکارا عدم تقارن قدرت وجود دارد. بنابراین به همین سادگی نیست که به او بگویید بی شعور است. من گمان می کنم این موقعیت رایجی در بین بسیاری از خوانندگان علاقه مند به این کتاب است. توصیه شما چیست؟
- پرسش نخست این است که آیا شما می توانید کار خود را ترک کنید یا به بخش دیگری انتقالی بگیرید؟ اگر شما تحت ریاست بی شعوری قسم خورده هستید، این بدان معناست که شما رنج می کشید و اگر چنین است، شما باید از آنجا بیرون بیایید. موضوع به همین سادگی است. پرسش دوم آن است که، اگر شما باید تحمل کنید، آیا می خواهید مبارزه کنید یا فقط می خواهید با این موضوع کنار بیایید؟ اگر می خواهید مبارزه کنید، به برنامه و گروه امدادی نیاز دارید. شما باید شواهد خود را گردآوری کنید و سپس شانس خود را امتحان کنید. به هر حال من به مردم می گویم که بکوشند تا حد امکان کمترین تماس را با بی شعورها داشته باشند و راهبردهایی برای انجام این کار در کتاب ارائه کرده ام. یکی از ساده ترین و در عین حال سخت ترین کارهایی که می توانید انجام دهید آن است که اصلا اهمیت ندهید. اهمیت ندادن باد یک آدم بی شعور را می خواباند. هنگامی که فرد بی شعور با بداخلاقی با شما رفتار می کند، او را نادیده بگیرید. درباره زمانی فکر کنید که شب به خانه بر می گردید و این که آن بی شعور در آنجا نیست و وجودش اهمیتی ندارد. به این فکر کنید که چگونه یک سال دیگر آن بی شعور در زندگی شما نخواهد بود، اما باز هم همان بی شعوری خواهد بود که همیشه بوده است.
*اگر فرد بی شعور، دوست یا همکار شما باشد، چه باید کرد؟ آیا این نیازمند راهبردی متفاوت است؟
- شانس خلاصی از دست آنها بیشتر است زیرا قدرت بیشتری دارید اما راه حل ساده تری برای برخورد با چنین موقعیتی وجود دارد؛ صرفا آنها را نادیده بگیرید. من در محیط آکادمیک هستم، یعنی شمار زیادی بی شعور وجود دارد که نمی توانیم اخراج شان کنیم اما می توانیم مطلقا آنها را نادیده بگیریم. ما مجبور نیستیم آنها را به رخدادها یا گردهمایی ها دعوت کنیم. می توانیم مودبانه از آنها دوری کنیم و در صورت ضرورت به آنها لبخند بزنیم اما به جز این، صرفا آنها را نادیده می گیریم. این روش ما برای برخورد با بی شعورها است اما موقعیت هایی وجود دارد که شما برای بقا شاید مجبور باشید خودتان هم بی شعور باشید زیرا هیچ راه دیگری ندارید مگر این که واکنش نشان دهید. این چیز ایده ئالی نیست، اما اگر این همان کاری باشد که مجبور به انجامش هستید، باید این کار را بکنید.
*آنچه گفتید کاملا به پرسش بعدی من مربوط می شود. آیا اصلا درست است که با بی شعوری یک بی شعور را از میدان به در کنیم؟
- حتما چنین است. من می کوشم تا این امر را از چشم انداز خواننده بنگرم. اگر کسی تاریخچه ای طولانی در آزار شما دارد و دارای شخصیتی ماکیاولی صفت است، تنها چیزی که وی می فهمد نمایش قدرت است. اگر چنین است، بهترین راه برای محافظت از خودتان این است که با هر آنچه در اختیار دارید مقابله به مثل کنید. ببینید برخی افراد سزاوار هستند که با آنها بد برخورد شود. مهمتر از آن، نیاز دارند که با آنها بد برخورد شود. گاهی باید با همان زبانی که یک بی شعور می فهمد، با او صحبت کنید و این بدان معنا است که باید خود را به این موضوع آلوده کنید.
*اغلب ما نمی خواهیم بی شعور باشیم اما گاهی هستیم. برای مثال، هنگامی که صبح از خواب بیدار می شوم، اغلب یک بی شعور غرغرو هستم. من به این یا آن دلیل نمی خواهم از خواب برخیزم، بنابراین از رختخواب بیرون می غلطم و 30 دقیقه نخست روز را همانند آدم بی شعور به این سو و آن سو می چرخم. هر روز چنین نیست، اما گاهی این اتفاق رخ می دهد و شرم آور است. بنابراین فکر می کنم پرسش من این است که، ما چگونه می توانیم بهتر جلوی گرایش های بی شعورمآبانه خودمان را بگیریم؟
- نخست، چنین به نظر می رسد که شما خودآگاه هستید و این چیز خوبی است اما ببینید، موقعیت های خاصی وجود دارد که اغلب ما را به آدم های نفهم تبدیل می کند و ما باید از این نکته آگاه باشیم و بکوشیم تا تکنیک هایی برای آرام کردن خودمان پیدا کنیم. برای مثال کمبود خواب یکی از حتمی ترین راه ها برای تبدیل شدن به آدمی بی شعور است. اگر خسته هستید و عجله دارید، احتمالا یک بی شعور خواهید بود. اگر در موقعیتی خاص از قدرتی ویژه برخوردار هستید، با خطر تبدیل شدن به فردی بی شعور روبرو هستید. یکی از چیزهایی که من آموخته ام، آن است که اختلافات زیاد از لحاظ قدرت، بدترین جنبه وجود ما را آشکار می سازد. سرانجام باید خودتان را بشناسید، درباره خودتان صادق باشید و به آدم های پیرامون تان تکیه کنید تا به شما بگویند که چه موقع بی شعور هستید و هنگامی که آنها به اندازه کافی مهربان هستند که این را به شما بگویند، گوش کنید.
*افلاطون در رساله جمهور این استدلال معروف را مطرح می کند که یک دیکتاتور، هر اندازه هم قدرتمند باشد، سرانجام با فاسد ساختن روح خودش رنج می کشد. شما استدلال مشابهی درباره بی شعورها مطرح می کنید، اینکه آنها ممکن است در زندگی پیروز شوند اما با این وجود به عنوان انسان می بازند.
- چه جالب، من هرگز ارتباط دیدگاه خودم را با دیدگاه افلاطون نشنیده
بودم. این پرسشی نیست که من انتشار شنیدن آن از یک روزنامه نگار را داشته
باشم اما حدس می زنم که این همان نظریه پرداز سیاسی سابق است که سخن می
گوید. باید بگویم که من این ارتباط را دوست دارم. ما می دانیم که بی شعورها
دارای تاثیری مخرب بر افراد پیرامون خود هستند. برای مثال، مطالعاتی طولانی
وجود دارد که تقریبا به وضوح نشان می دهد افرادی که سالیان دراز تحت ریاست
بی شعورها کار می کنند، سرانجام بیشتر افسرده خواهند بود، بیشتر مضطرب
خواهند بود و از سلامتی کمتری برخوردار خواهند بود. بنابراین، شواهدی قانع
کننده در دست است که بی شعورها انسان هایی وحشتناک هستند که به دیگران ضرر
می رسانند. من فکر می کنم شیوه ای که شما مشابهت دیدگاه مرا به دیدگاه
افلاطونی توصیف کردید، بسیار زیباتر از هر آن چیزی است که من می توانم
بگویم. پایان کار اگر شما یک بی شعور باشید شما انسانی شکست خورده به شمار
می روید، زیرا رنج غیر ضروری را ترویج می کنید. چه چیز دیگری می توان گفت؟
نویسندگان:
رابرت ساتن (Robert Sutton): استاد مدیریت دانشگاه استنفورد است و در
حوزه پژوهش های مدیریتی فعالیت می کند. ساتن چندین کتاب پرفروش نوشته است.
شان ایلینگ (Sean Illing): مصاحبه گر تارنمای ووکس است و پیش از این به تدریس فلسفه و سیاست در دانشگاه مشغول بوده است.
مرتبط:
- درباره شناخت سایکوپت Psychopath