زندگی نامشخص است. هیچکدام از ما نمیدانیم در آینده قرار است چه اتفاقی بیفتد. ما همچنین از آنچه در گذشته اتفاق افتاده یا درحالحاضر خارج از تجربهی فوری ما اتفاق میافتد، اطلاعات کمی داریم. دانستن این عدم قطعیت، «آگاهی آگاهانه از نادانی» نامیده میشود؛ خواه مربوط به وضعیت هوا در روز بعد، قهرمان بعدی لیگ برتر، شرایط اقلیمی در سال ۲۱۰۰ یا هویت اجداد باستانی ما باشد.
به گزارش زومیت، ما در زندگی روزمرهمان اغلب با بهکاربردن کلماتی همچون «ممکن است»، «میتواند» و «احتمال دارد اتفاق بیفتد (یا نیفتد)»، عدم قطعیت را ابراز میکنیم. اما این واژگان نامعین میتوانند فریبآمیز باشند. در سال ۱۹۶۱، جان اف کندی، رئیس جمهور تازه منتخب ایالات متحده از طرح سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) برای حمله به کشور کمونیستی کوبا مطلع شد.
کندی ارزیابی طرح را به فرماندهان ارشد نظامی سپرد. آنها نتیجه گرفتند که فقط ۳۰ درصد شانس موفقیت دارند یا به عبارت دیگر، احتمال شکست ۷۰ درصد است. در گزارش ارائهشده به رئیسجمهور، احتمال کمتر موفقیت به عنوان «شانس نسبتاً خوب» درنظر گرفته شد.
بااینحال، حمله به خلیج خوکها شکست خورد. امروزه مقیاس های مشخصی برای تبدیل واژهی احتمال به اعداد تقریبی وجود دارد. برای مثال، در سازمان اطلاعاتی بریتانیا، زمانی که از واژهی «احتمالاً» استفاده میشود، منظور شانس بین ۵۵ درصد تا ۷۵ درصد است.
هر احتمال عددی چه در مقالهای علمی، چه در پیشبینیهای هواشناسی، نتایج یک رقابت ورزشی یا سنجش یک خطر سلامتی، ویژگی عینی جهان نیست
تلاش برای بهکاربردن اعداد در شانس و عدم قطعیت، ما را به قلمرو ریاضی احتمال سوق میدهد؛ جایی که امروزه با اطمینان از اعداد در هر حوزهای استفاده میشود. فقط کافی است یک مجله علمی را باز کنید و در مقالات آن با اصطلاحهایی همچون مقادیر P، بازههای اطمینان یا توزیعهای پسین بیزی مواجه شوید.
بااینحال، میتوان استدلال کرد که هر احتمال عددی چه در مقالهای علمی، چه در پیشبینیهای هواشناسی، نتایج یک رقابت ورزشی یا سنجش یک خطر سلامتی، ویژگی عینی جهان نیست؛ بلکه ساختاری مبتنی بر قضاوتهای فردی یا جمعی و فرضیات اغلب مشکوک است. علاوه بر این، در بیشتر موارد حتی نمیتوان گفت که چنین احتمالی یک مقدار «واقعی» است. درواقع، به ندرت میتوان گفت که احتمال اصلاً «وجود» دارد.
احتمال نسبتاً دیر به ریاضیات وارد شد. با اینکه مردم هزاران سال پیش با استخوانهای کوچک قاپبازی میکردند، تا وقتی بلز پاسکال و پیر دو فرما در دههی ۱۶۵۰ مکاتبات خود را آغاز نکردند، هیچ تحلیل دقیقی از رویدادهای «تصادفی» انجام نشده بود. از آن زمان، احتمال مانند آبی که از سد رها شده، به حوزههای متنوع مانند امور مالی، نجوم، حقوق و البته قمار گسترش یافته است.
برای درک ماهیت لغزندهی احتمال، فقط کافی است به شرایط استفاده از این مفهوم در برنامههای پیشبینی هواشناسی دقت کنید. هواشناسان دما، سرعت باد، مقدار بارندگی و اغلب احتمال بارندگی را پیشبینی میکنند؛ مثلا میگویند احتمال بارش باران برای یک زمان و مکان معین در حدود ۷۰ درصد است.
سه مورد اول را میتوان به راحتی با مقادیر واقعی آنها مقایسه کرد؛ به طوری که میتوانید بیرون بروید و آنها را اندازه بگیرید. اما هیچ احتمالی واقعی برای مقایسهی مورد آخر با پیشبینی ارائهشده وجود ندارد. درواقع هیچ «احتمالسنجی» در کار نیست: یا باران میبارد یا نمیبارد!
ایان هکینگ، فیلسوف علم میگوید احتمال دو چهره دارد؛ بدین معنی که هم شانس و هم نادانی را بیان میکند. دیوید اشپیگلهالتر، آماردان بریتانیایی برای درک بهتر این توصیف، میگوید تصور کنید سکهای را پرتاب میکنم و از شما میپرسم که احتمال آمدن شیر چقدر است.
با خوشحالی میگویید پنجاه پنجاه! یا شاید مقادیر دیگر. سپس سکه را برمیگردانم، نگاهی سریع به آن میاندازم، اما روی آن را میپوشانم و میپرسم: احتمال اینکه اکنون شیر باشد، از نظر شما چقدر است؟
به خاطر داشته باشید که اشپیگلهالتر به «احتمال شما» و نه «احتمال» اشاره کرده است. در این لحظه بیشتر افراد در پاسخدادن دچار تردید میشوند. پس از آن با مکثی کوتاه و با بیمیلی دوباره «پنجاه-پنجاه» را تکرار میکنند. اما این بار رویداد رخ داده است و دیگر تصادفی وجود ندارد.
تنها ناآگاهی شما از فرآیند باقی خواهد ماند. در این حالت، ما از وضعیت عدم قطعیت تصادفی که قادر به دانستش نبودهایم، به حالت عدم قطعیت شناختی که در حال حاضر نمیدانیم، وارد میشویم. برای هر دو حالت، از احتمال عددی استفاده میشود.
در اینجا یک درس دیگر وجود دارد. حتی اگر مدل آماری برای پیشبینی نتیجه موجود باشد، همیشه مبتنی بر مفروضات ذهنی است. مثلاً در مورد پرتاب سکه، این فرض که دو نتیجه به یک اندازه محتمل هستند، میتواند از ابتدا درست نباشد. در واقع، کسی که سکه را میاندازد، ممکن است از سکهای با دو طرف یکسان استفاده کرده باشد؛ درنتیجه اینکه تصور میکنیم هر طرف سکه پنجاه درصد شانس آمدن دارد، صرفاً براساس اعتماد قبلی است.
استدلال اشپیگلهالتر این است که هر کاربرد عملی احتمال شامل قضاوت های ذهنی میشود. البته این بدان معنا نیست که میتوان هر عدد دلبخواهی را به افکار نسبت داد. به عنوان مثال، اگر کسی مدعی باشد که با احتمال ۹۹٫۹ درصد می تواند از روی سقف پرواز کند، به وضوح به عنوان یک ارزیاب ضعیف در دنیای احتمال شناخته خواهد شد. دنیای عینی زمانی به میدان میآید که احتمالات و فرضیههای زیربنایی آنها دربرابر واقعیت عینی آزموده شوند؛ اما بدین معنا نیست که خود احتمالات عینی هستند.
برخی از فرضیههایی که افراد برای ارزیابی احتمال به کار میبرند، توجیههای قویتر نسبت به بقیه خواهند داشت. اگر فرد پرتابگر سکه، آن را پیش از پرتاب بررسی کند، بداند که روی سطحی سخت فرود میآید و بهطرز پیشبینیناپذیر میچرخد، آنگاه قضاوت «پنجاه-پنجاه» موجهتر از زمانی خواهد بود که فردی نامطمئن سکهای را درمیآورد و با چند چرخش بیهدف پرتاب میکند. همین ملاحظات در هر جایی که احتمال استفاده شود، صدق میکند؛ ازجمله در زمینههای علمی که در آن ممکن است بهطور طبیعیتر ادعاهای مطرحشده را بپذیریم.
به عنوان نمونه در یک جریان بهخصوص علمی و عمومی، بلافاصله بعد از آغاز دنیاگیری کووید ۱۹، آزمایشهایی به نام «RECOVERY» در بریتانیا، برای بررسی روشهای درمانی بیماران بستری آغاز شد. در یکی از این آزمایشها، بیش از ۶هزار بیمار به صورت تصادفی در دو گروه تقسیم شدند: گروه اول فقط تحت مراقبتهای استاندارد بیمارستانی ازجمله دستگاه تنفس مصنوعی قرار گرفتند و گروه دیگر، علاوه بر مراقبتها یک دوز دگزامتازون نیز دریافت کردند.
سپس نتیجه گرفته شد که مرگومیر روزانه (با تعدیل سنی) در گروه دریافتکنندهی دگزامتازون، ۲۹ درصد کمتر از گروه دریافتکنندهی مراقبتهای استاندارد (با فاصلهی اطمینان ۹۵ درصد بین ۱۹ درصد تا ۴۹ درصد) بود. مقدار P یا احتمال مشاهدهی چنین تاثیر چشمگیری از دگزامتازون با فرض اینکه اختلاف واقعی در خطر وجود نداشته باشد (فرضیه صفر)، برابر با ۰٫۰۰۰۱ یا ۰٫۰۱ درصد محاسبه شد.
هر کاربرد عملی احتمال شامل قضاوت های ذهنی میشود
تمام این محاسبات هرچند تحلیل استاندارد است، سطح اطمینان دقیق و مقدار P نه تنها به فرضیه صفر، بلکه به تمام مفروضات مدل آماری دیگر مانند مستقلبودن مشاهدات وابسته است؛ یعنی هیچ عاملی وجود ندارد که باعث شود افرادی که در مکان و زمان دقیقتر با آنها برخورد میکنند، نتایج مشابهتری داشته باشند.
اما در واقع، چنین عواملی بسیار زیاد هستند؛ ممکن است تغییر در شیوههای مراقبتی یا بیمارستانی که در آن بیماران تحت بستری قرار گرفتهاند. باعث ایجاد چنین تاثیری بشود. علاوه بر این، مقدار دقیق P به یکسانبودن فرض احتمالی ۲۸ روز زندهماندن همه شرکت کنندگان در هر گروه، وابسته است. اما این احتمال به دلایل مختلفی برای هر فرد متفاوت خواهد بود.
البته هیچ یک از فرضیههای نادرست لزوماً باعث نمیشود که تحلیل دانشمندان دارای اشکال باشد. در این مورد، سیگنال آن قدر قوی است که حتی اگر مدلی را در نظر بگیریم که در آن خطر زمینهای بین شرکتکنندگان متفاوت باشد، تاثیر چندانی بر نتیجهگیری کلی نخواهد داشت. بااینحال اگر نتایج در آستانهی معناداری آماری بودند، انجام تحلیل گستردهتر برای بررسی حساسیت مدل نسبت به فرضیات جایگزین، مناسبتر میبود.
همانطور که در جملهای معروف آمده: همه مدلها اشتباهاند، اما برخی مفید. در اینجا میتوان گفت تحلیل مربوط به دگزامتازون به طور خاص مفید بود؛ زیرا نتایج ملموس آن، باعث تغییر رویه در روند درمانی شد. در نتیجه جان صدها هزار نفر را نجات داد. اما احتمالهایی که این نتیجه براساس آنها بنا شده بود، «حقیقی» نبودند؛ بلکه محصول فرضیات و قضاوتهای ذهنی (هرچند منطقی) بودند.
اما آیا تمام این اعداد، درواقع تخمینهای ذهنی و شاید ناقص ما از یک «احتمال حقیقی» بنیادی، یعنی یک ویژگی عینی دنیا هستند؟
البته باید اشاره کرد که درباره جهان کوانتومی صحبت نمیکنیم. در سطح زیراتمی، ریاضی نشانگر این است که رویدادهای بیعلت، می توانند با احتمالات مشخص رخ بدهند. هرچند که حداقل یکی از تفاسیر بیان میکند که حتی این احتمالات نیز نشاندهندهی یک رابطه با سایر اجسام یا ناظران هستند؛ نه ویژگیهای ذاتی اجسام کوانتومی. بااینحال، به نظر میرسد که این مسئله تاثیر ناچیزی بر رویدادهای مشهود در دنیای ماکروسکوپی دارد.
همچنین بهتر است از بحثهای چند صدساله در رابطه با اینکه آیا جهان در سطوح غیرکوانتومی ماهیتی جبرگرایانه دارد یا ارادهی آزاد بر رویدادها اثر میگذارد، اجتناب کنیم. زیرا پاسخ هر چه باشد، همچنان باید تعریف کنیم که احتمال عینی واقعاً چیست.
در سالیان گذشته تلاشهای زیادی برای تعریف احتمال انجام شده؛ اما هر یک از آنها دارای نواقص یا محدودیتهایی بوده است. ازجملهی این تلاشها میتوان به «احتمال فراوانیگرا» اشاره کرد؛ رویکردی که نسبت نظری رویدادها را در تعداد بینهایتی از تکرار موقعیتهای اساساً یکسان تعریف میکند؛ مثلاً اجرای یک آزمایش بالینی مشابه در جمعیت و شرایط یکسان برای بارها و بارها؛ مانند آن چیزی که در فیلم سینمایی روز موش خرما اثر سال ۱۹۹۳ دیده میشود.
اما این ایده چندان واقعگرایانه به نظر نمیآید. رونالد فیشر، آماردان بریتانیایی پیشنهاد کرد که میتوان به یک مجوعه خاص به عنوان نمونهای از یک جمعیت فرضی بینهایت فکر کرد؛ اما این ایده بیشتر به آزمایشی ذهنی شبیه است تا واقعیت عینی.
ایدهی دیگری به نام «نظریه تمایل احتمال» وجود دارد که تا حدی میتوان گفت مفهومی رازآلود است. در این رویکرد، همه وقایع تمایل دارند که در سطوح بنیادین به گونهای پیش بروند تا در یک زمینه مشخص و در یک رویداد بهخصوص به وقوع بپیوندند؛ مثل اینکه من ده سال دیگر دچار حمله قلبی شوم؛ اما این ایده در عمل اثباتنشدنی به نظر میآید.
دامنهی محدودی از موقعیتهای کاملا کنترلشده و تکرارپذیر با پیچیدگی بسیار زیاد وجود دارد که حتی اگر ماهیت جبرگرایانه داشته باشند، با پارادایم فراوانیگرا سازگاری دارند و دارای توزیع احتمالی با ویژگیهای پیشبینیپذیر در بلندمدت هستند. این موقعیتها شامل دستگاههای استاندارد تصادفیساز مانند چرخ رولت، کارتهای بر زدهشده، سکههای چرخان، تاسها و توپهای قرعهکشی هستند.
همچنین تولیدکنندههای عدد شبهتصادفی در این دسته قرار میگیرند؛ چراکه این مولدها بر پایهی الگوریتمهایی هستند که به طور معمول غیرخطی و آشوبناک عمل میکنند تا اعدادی را تولید کنند که آزمونهای تصادفیبودن را پشت سر بگذارند.
در سالیان گذشته تلاشهای زیادی برای تعریف احتمال انجام شده؛ اما هر یک از آنها دارای نواقص یا محدودیتهایی بوده است
در دنیای طبیعی، میتوانیم به نمونههایی مانند رفتار مجموعههای عظیم مولکولهای گاز اشاره کنیم که حتی در صورت پیروی از فیزیک نیوتنی، از قوانین مکانیک آماری تبعیت میکنند. همچنین در ژنتیک، پیچیدگی عظیم فرآیندههای انتخاب و نوترکیبی کروموزومی باعث ایجاد نرخهای پایدار از وراثت میشود. در شرایط محدود، ممکن است منطقی باشد که یک احتمال شبهعینی را فرض کنیم؛ بدین معنا که خود احتمال یک رویداد را در نظر گرفت و نه یک احتمال ذهنی که وابسته به تفسیر فردی است.
بااینحال در هر شرایط دیگری که احتمال به کار میرود از بخشهای گسترده علم گرفته تا ورزش، اقتصاد، پیشبینی آب وهوا، تغییرات اقلیمی، تحلیل ریسک، مدلهای فجایع ناگهانی و موارد دیگر، منطقی نیست که قضاوتهایمان را تخمینی از احتمالات «واقعی» بدانیم. این زمینهها فقط موقعیتهایی هستند که در آنها میتوانیم براساس دانش و قضاوت خود، عدم اطمینان شخصی یا جمعی را براساس احتمالات بیان کنیم.
تمام بحثهای اشارهشده، فقط سوالهای بیشتر را مطرح میکند. مثلاً چگونه احتمال ذهنی را تعریف میکنیم؟ اگر قوانین احتمال برپایههای چیزهایی هستند که اساساً در ذهن ما شکل گرفتهاند، چرا منطقی به نظر میآیند؟ این موضوع تقریباً یک قرن است که در متون دانشگاهی مورد بحث قرار گرفته؛ اما همچنان مورد توافق جهانی با نتیجهای مشترک قرار نگرفته است.
یکی از نخستین تلاشها در این زمینه، در سال ۱۹۲۶ از سوی فرانک رمزی، ریاضیدان و استاد دانشگاه کمبریج، انجام شد. اشپیگلهالتر در توصیف رمزی میگوید احتمالاً بیش از هر فردی در تاریخ دوست داشت با او ملاقات کند. تلاشهای رمزی در زمینهی ریاضیات، احتمال و اقتصاد او را در زمرهی افراد نابغهای قرار میدهد که آثارش همچنان بنیادی محسوب میشود.
او فقط صبحها کار میکرد و ساعات استراحت خود را با همسرش صرف بازی تنیس و نوشیدن میکرد و از شرکت در مهمانیهای پرشور و خوشگذرانی لذت میبرد. رمزی در سال ۱۹۳۰ در ۲۶ سالگی درگذشت. بهنقل از شریل میساک، نویسندهی کتاب زندگیمانهی رمزی، او ظاهرا براثر شناکردن در رودخانه و سپس ابتلا به بیماری لپتوسپیروز از دنیا رفت.
رمزی نشان داد که تمام قوانین احتمال را میتوان از طریق ترجیحات بیانشده در شرطبندیهای خاص بهدست آورد؛ بدین صورت که به نتایج، ارزشهای مطلوب اختصاص داده و ارزش یک شرطبندی در مطلوبیت موردانتظار آن خلاصه میشود که خود آن براساس اعدادی ذهنی است که میزان باور نسبی یا به عبارت دیگر، احتمالات شخصی ما را بیان میکنند.
بااینحال این تفسیر نیازمند مشخصکردن مقادیر اضافی برای مطلوبیتها است. در سالهای اخیر نشان داده شده است که قوانین احتمال را میتوان صرفاً براساس بهینهسازی عملکرد مورد انتظار با استفاده از یک قاعدهی نمرهدهی مناسب استخراج کرد.
تلاشها برای تعریف احتمال اغلب ابهامآمیز هستند. برای مثال، آلن تورینگ در مقالهی «کاربردهای احتمال در رمزنگاری» (۱۹۴۱-۱۹۴۲) از این تعریف کاربردی استفاده میکند: «احتمال یک رویداد براساس شواهد معین، برابر است با نسبت مواردی که میتوان انتظار داشت آن رویداد با درنظرگرفتن همان شواهد در آنها رخ دهد.» این تعریف تایید میکند که احتمالات کاربردی مبتنی بر انتظارها، یعنی قضاوتهای انسانی هستند. اما وقتی تورینگ از واژهی «موارد» استفاده میکند، آیا منظورش نمونههایی از یک مشاهدهی مشابه است یا نمونههایی از همان نوع قضاوتها؟
برداشت دوم با تعریف فراوانیگرایانهی احتمال عینی شباهت دارد؛ با این تفاوت که دستهای از مشاهدات مشابه و تکراری جای خود را به دستهای از قضاوتهای مشابه و تکراری دادهاند. در این دیدگاه، اگر احتمال بارش باران ۷۰ درصد برآورد شود، این پیشبینی در مجموعهای از شرایط قرار میگیرد که هواشناس احتمال ۷۰ درصد را برای آن اختصاص داده است.
یعنی انتظار میرود که در ۷۰ درصد از این موقعیتها، واقعاً باران ببارد. این تعریف مورد علاقهی اشپیگلهالتر است؛ اما ابهام موجود در تعریف احتمال به وضوح نشان میدهد که پس از تقریباً چهار قرن بحث، هنوز بسیاری از افراد با او همنظر نیستند.
اشپیگلهالتر میگوید در سال ۱۹۷۰، وقتی هنوز دانشجو بود، آدریان اسمیت، آماردان و استاد وی، در حال ترجمهی کتابی از برونو دیفنیتی به نام «نظریه احتمال» بود. دیفنیتی تقریباً در همان زمان رمزی، به صورت مستقل در حال گسترش ایدهی احتمال ذهنی بوده است.
یکی از نکات جالب دربارهی دیفنیتی این است که او برخلاف رمزی که سوسیالیستی سرسخت بود، در جوانی از طرفداران نظام فاشیستی موسولینی محسوب میشد؛ هرچند بعداً نظر خود را تغییر داد. دیفنیتی کتابش را با این عبارت جنجالی شروع میکند: «احتمال وجود ندارد!» ایدهای که درطول ۵۰ سال گذشته تأثیری عمیق بر اشپیگلهالتر داشته است.
بااینحال در عمل شاید نیاز نباشد که تصمیم بگیریم آیا «شانسهای عینی» در دنیای روزمرهی غیرکوانتومی واقعاً وجود دارند یا خیر. بهجای آن میتوانیم رویکردی عملگرایانه اتخاذ کنیم. بهطرز جالب، دیفنیتی متقاعدکنندهترین استدلال خود برای این رویکرد را در اثری در سال ۱۹۳۱ دربارهی «مبادلهپذیری» ارائه کرد و به شکلگیری قضیهی معروفی منجر شد که به نام خود او شناخته میشود. در این رویکرد، یک دنباله از رویدادها زمانی امکان مبادله دارند که احتمال ذهنی ما برای هر دنباله تحتتاثیر ترتیب مشاهداتمان قرار نگیرد.
دیفنیتی بهطرز برجستهای اثبات کرد که فرضیهی او از نظر ریاضی معادل عملکردن بهگونهای است که گویی رویدادها مستقل هستند، هرکدام یک «شانس» واقعی زیربنایی برای وقوع دارند و عدم قطعیت ما دربارهی آن شانس ناشناخته ازطریق توزیع احتمالی ذهنی و معرفتی بیان میشود. این دیدگاه بسیار جالب است و نشان میدهد که که اگر از یک بیان کاملا ذهنی و شخصی از باورهای خود شروع کنیم، در عمل باید طوری رفتار کنیم که گویی رویدادها بر اساس احتمال عینی رخ میدهند.
بسیار شگفتانگیز است که چنین حجم بالایی از تلاشها که پایهگذار کل علم آمار و بسیاری از دیگر فعالیتهای علمی و اقتصادی محسوب میشود، از ایدهای چنین مبهم برخاسته است. بنابراین، در پایان میتوان گفت که در دنیای روزمرهی ما، «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؛ اما اغلب مفید است بهگونهای عمل کنیم که انگار وجود دارد.
ایده «ابر انسان» نیچه یکی از مفاهیم مرکزی در فلسفه اوست. این ایده نخستین بار در کتاب «چنین گفت زرتشت» مطرح شد، جایی که نیچه از طریق شخصیت زرتشت، ابر انسان را به عنوان فردی معرفی میکند که حاضر است همه چیز را به خاطر پیشرفت بشریت به خطر بیندازد.
به گزارش فرادید؛ برخلاف «آخرین انسان» که تنها به دنبال راحتی و بقای خود است و هیچ خلاقیتی ندارد، ابر انسان کسی است که ارزشهای جدیدی برای زندگی ایجاد میکند و این ارزشها میتوانند دیگران را تحت تأثیر قرار دهند.
نیچه باور دارد که ابر انسان نه تنها بر زندگی خود بلکه بر زندگی دیگران نیز تأثیر میگذارد. او فردی است که با خلق ارزشهای جدید و مستقل، مسیر زندگی خود را تعیین میکند و این ارزشها به گونهای هستند که گویی هرگز از پیش تعیین نشدهاند. به عبارت دیگر، ابر انسان میتواند تاریخ و فرهنگ را به نحوی تغییر دهد که حتی پس از مرگش، تأثیر او در جهان باقی بماند. نیچه ناپلئون را به عنوان مثالی از ابر انسان ذکر میکند، زیرا او تغییرات عمدهای در اروپا ایجاد کرد که تأثیرات آن تا امروز نیز دیده میشود.
این مفهوم با ایده دیگری از نیچه موسوم به «اراده معطوف به قدرت» نیز مرتبط است. نیچه معتقد است که زندگی اساساً یک مبارزه دائمی برای قدرت است. این مبارزه میتواند به اشکال مختلفی بروز کند، چه سازنده و چه مخرب. ابر انسان نیچه کسی است که از اراده معطوف به قدرت برای خلق و تأثیرگذاری به صورت خلاقانه استفاده میکند، به طوری که قدرت و تأثیر او حتی پس از مرگ نیز ادامه مییابد.
نیچه همچنین به موضوع رنج و بیمعنایی زندگی میپردازد و راهحلی برای مقابله با این مسائل ارائه میدهد. او در «چنین گفت زرتشت» مفهوم بازگشت ابدی را مطرح میکند، ایدهای که میگوید ما باید فرض کنیم که زندگیمان به همین شکلی که هست به طور مکرر و بدون وقفه از ابتدا تا انتها تکرار میشود.
در این دیدگاه، ابر انسان کسی است که با آگاهی از این تکرار ابدی، میتواند زندگی را به گونهای ببیند که «هر لحظۀ آن» ارزش تکرار داشته باشد. او به زندگی به عنوان یک کل نگاه میکند، جایی که همه اتفاقات، چه خوب و چه بد، به ضروریترین شکل ممکن رخ دادهاند و او را به فردی تبدیل کردهاند که امروز هست. ابر انسان از رنج نمینالد زیرا میداند که رنج برای تبدیل شدن او به انچه که هست ضرورت داشته است.
یکی دیگر از جنبههای مهم فلسفه نیچه، تعادل بین اصول آپولونی و دیونیزوسی است؛ مفاهیمی که نیچه آنها را از اسطورههای یونانی به وام گرفته بود. اصل آپولونی برای نیچه نمایانگر نظم، عقلانیت و روشنایی است، در حالی که اصل دیونیزوسی نمایانگر بیعقلی، شور و اشتیاق و تاریکی است.
نیچه باور دارد که برای داشتن یک زندگی معنادار، باید تعادلی میان این دو اصل وجود داشته باشد. او بر این باور است که هنر، به ویژه هنر دیونیزوسی، میتواند به انسانها کمک کند تا به این تعادل دست یابند. در آثار بعدیاش، نیچه بیشتر به ارزش اصل دیونیزوسی میپردازد و آن را به عنوان مبنایی برای زندگی با معنا معرفی میکند.
نیچه در تقابل با عقلانیت مطلقی که فرهنگ غربی و علم به آن تأکید دارند، بر اهمیت شور و اشتیاق و جنبههای غیرمنطقی زندگی تأکید میکند. او معتقد است که فرهنگ غربی بیش از حد بر اصول آپولونی تأکید کرده و خلاقیت و احساسات انسانی را سرکوب کرده است.
ابر انسان نیچه فردی است که نه تنها این شور و اشتیاق و جنبۀ غیرمنطقی زندگی را میپذیرد، بلکه از آنها برای خلق ارزشهای جدید و زندگی بامعنا استفاده میکند. او به خلاقیت، احساسات و تمایلات طبیعی خود اجازه میدهد تا به طور کامل بروز کنند و از این طریق، زندگیاش را به چیزی تبدیل میکند که حتی در تکرار ابدی نیز ارزشمند و رضایتبخش باشد. ابر انسان نیچه با پذیرش جنبههای تاریک و غیرمنطقی زندگی، از آنها به عنوان ابزارهایی برای خلق زیبایی و معنا استفاده میکند و از این طریق تأثیر خود را بر جهان و تاریخ به جا میگذارد.
در نهایت، نیچه معتقد است که تنها برخی افراد، با استعدادها و تواناییهای خاص، قادر به تبدیل شدن به ابر انسان هستند. او برخلاف مارکس که به برابری همگان باور دارد، بر تفاوتهای افراد تأکید میکند و دعوت به «برابری انسانها» را به نوعی دعوت انسانها به تبدیل شدن به یک تودۀ بی ارزش قلمداد میکند.
نیچه ابر انسان را به عنوان کسی معرفی میکند که قادر است از محدودیتهای سنتی و قراردادهای اجتماعی فراتر رود و ارزشهای مستقلی برای خود خلق کند. ابر انسان نیچه با آگاهی از محدودیتها و رنجهای زندگی، از هر لحظه آن لذت میبرد و با خلق زیبایی و معنا، تاریخ را به طور نامحدود تحت تأثیر قرار میدهد.
فلسفه تحلیلی و غیرتحلیلی؛ «مقابله با نزاعی معروف»
معنویت در جهان بیمعنا؛ مصاحبه با بیژن عبدالکریمی
آیا دوران فلسفه به پایان رسیده است؟
شادکامی؛ از راهنمایی عملی تا تأملی در مبانی نظری
عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - مقالۀ هفتم از کتاب مستطاب فیهمافیه، کوتاه و دلنشین است. مولانا در این مقاله میگوید:
«تو را غیر این غذای خواب و خور غذای دیگر است که: ابیتُ عند ربّی یطعِمُنی و یسقینی. در این عالم آن غذا را فراموش کردهای و به این مشغول شدهای و شب و روز تن را میپروری. آخر این تن، اسب توست، و این عالم آخُرِ اوست، و غذای اسب غذای سوار نباشد.
او را به سر خود خواب و خوری است و تنعمی است. اما به سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است تو بر سرِ اسب در آخُرِ اسبان ماندهای و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری. دلت آنجاست اما چون تن غالب است حکم تن گرفتهای و اسیر او ماندهای.
همچنان که مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف میراند تا هوش با او بود. چون لحظهای مستغرق لیلی میگشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد، اشتر را در ده بچهای بود فرصت مییافت بازمیگشت و به ده میرسید. چون مجنون به خود میآمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان کرد که این شتر بلای من است. از اشتر فرو جست و روان شد. هوی ناقتی خلفی و قُدّامی الهوی/ فاِنّی و اِیاها لمُختلِفان»