واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
تمام آمار و محاسبه‌ها همچنین بخش زیادی از علم به احتمال وابسته است؛ دستاوردی حیرت انگیز که هیچ‌کس واقعا نمی‌داند چیست.

زندگی نامشخص است. هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم در آینده قرار است چه اتفاقی بیفتد. ما همچنین از آنچه در گذشته اتفاق افتاده یا درحال‌حاضر خارج از تجربه‌ی فوری ما اتفاق می‌افتد، اطلاعات کمی داریم. دانستن این عدم قطعیت، «آگاهی آگاهانه از نادانی» نامیده می‌شود؛ خواه مربوط به وضعیت هوا در روز بعد، قهرمان بعدی لیگ برتر، شرایط اقلیمی در سال ۲۱۰۰ یا هویت اجداد باستانی ما باشد.

به گزارش زومیت، ما در زندگی روزمره‌مان اغلب با به‌کاربردن کلماتی همچون «ممکن است»، «می‌تواند» و «احتمال دارد اتفاق بیفتد (یا نیفتد)»، عدم قطعیت را ابراز می‌کنیم. اما این واژگان نامعین می‌توانند فریب‌آمیز باشند. در سال ۱۹۶۱، جان اف کندی، رئیس جمهور تازه منتخب ایالات متحده از طرح سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) برای حمله به کشور کمونیستی کوبا مطلع شد.

کندی ارزیابی طرح را به فرماندهان ارشد نظامی سپرد. آن‌ها نتیجه گرفتند که فقط ۳۰ درصد شانس موفقیت دارند یا به عبارت دیگر، احتمال شکست ۷۰ درصد است. در گزارش ارائه‌شده به رئیس‌جمهور، احتمال کمتر موفقیت به عنوان «شانس نسبتاً خوب» درنظر گرفته شد.

بااین‌حال، حمله به خلیج خوک‌ها شکست خورد. امروزه مقیاس های مشخصی برای تبدیل واژه‌ی احتمال به اعداد تقریبی وجود دارد. برای مثال، در سازمان اطلاعاتی بریتانیا، زمانی که از واژه‌ی «احتمالاً» استفاده می‌شود، منظور شانس بین ۵۵ درصد تا ۷۵ درصد است.

هر احتمال عددی چه در مقاله‌ای علمی، چه در پیش‌بینی‌های هواشناسی، نتایج یک رقابت ورزشی یا سنجش یک خطر سلامتی، ویژگی عینی جهان نیست

تلاش برای به‌کاربردن اعداد در شانس و عدم قطعیت، ما را به قلمرو ریاضی احتمال سوق می‌دهد؛ جایی که امروزه با اطمینان از اعداد در هر حوزه‌ای استفاده می‌شود. فقط کافی است یک مجله علمی را باز کنید و در مقالات آن با اصطلاح‌هایی همچون مقادیر P، بازه‌های اطمینان یا توزیع‌های پسین بیزی مواجه شوید.

بااین‌حال، می‌توان استدلال کرد که هر احتمال عددی چه در مقاله‌ای علمی، چه در پیش‌بینی‌های هواشناسی، نتایج یک رقابت ورزشی یا سنجش یک خطر سلامتی، ویژگی عینی جهان نیست؛ بلکه ساختاری مبتنی بر قضاوت‌های فردی یا جمعی و فرضیات اغلب مشکوک است. علاوه بر این، در بیشتر موارد حتی نمی‌توان گفت که چنین احتمالی یک مقدار «واقعی» است. درواقع، به ندرت می‌توان گفت که احتمال اصلاً «وجود» دارد.

مداخله‌گر تصادفی

احتمال نسبتاً دیر به ریاضیات وارد شد. با اینکه مردم هزاران سال پیش با استخوان‌های کوچک قاپ‌بازی می‌کردند، تا وقتی بلز پاسکال و پیر دو فرما در دهه‌ی ۱۶۵۰ مکاتبات خود را آغاز نکردند، هیچ تحلیل دقیقی از رویدادهای «تصادفی» انجام نشده بود. از آن زمان، احتمال مانند آبی که از سد رها شده، به حوزه‌های متنوع مانند امور مالی، نجوم، حقوق و البته قمار گسترش یافته است.

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
 جان اف کندی حمله‌ی آمریکا به کوبا را براساس احتمالات غیردقیق تایید کرد.

برای درک ماهیت لغزنده‌ی احتمال، فقط کافی است به شرایط استفاده از این مفهوم در برنامه‌های پیش‌بینی هواشناسی دقت کنید. هواشناسان دما، سرعت باد، مقدار بارندگی و اغلب احتمال بارندگی را پیش‌بینی می‌کنند؛ مثلا می‌گویند احتمال بارش باران برای یک زمان و مکان معین در حدود ۷۰ درصد است.

 سه مورد اول را می‌توان به راحتی با مقادیر واقعی آن‌ها مقایسه کرد؛ به طوری که می‌توانید بیرون بروید و آن‌ها را اندازه بگیرید. اما هیچ احتمالی واقعی برای مقایسه‌ی مورد آخر با پیش‌بینی ارائه‌شده وجود ندارد. درواقع هیچ «احتمال‌سنجی» در کار نیست: یا باران می‌بارد یا نمی‌بارد!

ایان هکینگ، فیلسوف علم می‌گوید احتمال دو چهره دارد؛ بدین معنی که هم شانس و هم نادانی را بیان می‌کند. دیوید اشپیگل‌هالتر، آماردان بریتانیایی برای درک بهتر این توصیف، می‌گوید تصور کنید سکه‌ای را پرتاب می‌کنم و از شما می‌پرسم که احتمال آمدن شیر چقدر است.

با خوشحالی می‌گویید پنجاه پنجاه! یا شاید مقادیر دیگر. سپس سکه را برمی‌گردانم، نگاهی سریع به آن می‌اندازم، اما روی آن را می‌پوشانم و می‌پرسم: احتمال اینکه اکنون شیر باشد، از نظر شما چقدر است؟

به خاطر داشته باشید که اشپیگل‌هالتر به «احتمال شما» و نه «احتمال» اشاره کرده است. در این لحظه بیشتر افراد در پاسخ‌دادن دچار تردید می‌شوند. پس از آن با مکثی کوتاه و با بی‌میلی دوباره «پنجاه-پنجاه» را تکرار می‌کنند. اما این بار رویداد رخ داده است و دیگر تصادفی وجود ندارد.

تنها ناآگاهی شما از فرآیند باقی خواهد ماند. در این حالت، ما از وضعیت عدم قطعیت تصادفی که قادر به دانستش نبوده‌ایم، به حالت عدم قطعیت شناختی که در حال حاضر نمی‌دانیم، وارد می‌شویم. برای هر دو حالت، از احتمال عددی استفاده می‌شود.

در اینجا یک درس دیگر وجود دارد. حتی اگر مدل آماری برای پیش‌بینی نتیجه موجود باشد، همیشه مبتنی بر مفروضات ذهنی است. مثلاً در مورد پرتاب سکه، این فرض که دو نتیجه به یک اندازه محتمل هستند، می‌تواند از ابتدا درست نباشد. در واقع، کسی که سکه را می‌اندازد، ممکن است از سکه‌ای با دو طرف یکسان استفاده کرده باشد؛ درنتیجه اینکه تصور می‌کنیم هر طرف سکه پنجاه درصد شانس آمدن دارد، صرفاً براساس اعتماد قبلی است.

ذهنیت و علم

استدلال اشپیگل‌هالتر این است که هر کاربرد عملی احتمال شامل قضاوت های ذهنی می‌شود. البته این بدان معنا نیست که می‌توان هر عدد دلبخواهی را به افکار نسبت داد. به عنوان مثال، اگر کسی مدعی باشد که با احتمال ۹۹٫۹ درصد می تواند از روی سقف پرواز کند، به وضوح به عنوان یک ارزیاب ضعیف در دنیای احتمال شناخته خواهد شد. دنیای عینی زمانی به میدان می‌آید که احتمالات و فرضیه‎ها‌ی زیربنایی آن‌ها دربرابر واقعیت عینی آزموده شوند؛ اما بدین معنا نیست که خود احتمالات عینی هستند.

برخی از فرضیه‌هایی که افراد برای ارزیابی احتمال به کار می‌برند، توجیه‌های قوی‌تر نسبت به بقیه خواهند داشت. اگر فرد پرتابگر سکه، آن را پیش از پرتاب بررسی کند، بداند که روی سطحی سخت فرود می‌آید و به‌طرز پیش‌بینی‌ناپذیر می‌چرخد، آن‌گاه قضاوت «پنجاه-پنجاه» موجه‌تر از زمانی خواهد بود که فردی نامطمئن سکه‌ای را درمی‌آورد و با چند چرخش بی‌هدف پرتاب می‌کند. همین ملاحظات در هر جایی که احتمال استفاده شود، صدق می‌کند؛ ازجمله در زمینه‌های علمی که در آن ممکن است به‌طور طبیعی‌تر ادعاهای مطرح‌شده را بپذیریم.

 به عنوان نمونه در یک جریان به‌خصوص علمی و عمومی، بلافاصله بعد از آغاز دنیاگیری کووید ۱۹، آزمایش‌هایی به نام «RECOVERY» در بریتانیا، برای بررسی روش‌های درمانی بیماران بستری آغاز شد. در یکی از این آزمایش‌ها، بیش از ۶هزار بیمار به صورت تصادفی در دو گروه تقسیم شدند: گروه اول فقط تحت مراقبت‌های استاندارد بیمارستانی ازجمله دستگاه تنفس مصنوعی قرار گرفتند و گروه دیگر، علاوه بر مراقبت‌ها یک دوز دگزامتازون نیز دریافت کردند.

سپس نتیجه گرفته شد که مرگ‌ومیر روزانه (با تعدیل سنی) در گروه دریافت‌کننده‌ی دگزامتازون، ۲۹ درصد کمتر از گروه دریافت‌کننده‌ی مراقبت‌های استاندارد (با فاصله‌ی اطمینان ۹۵ درصد بین ۱۹ درصد تا ۴۹ درصد) بود. مقدار P یا احتمال مشاهده‌ی چنین تاثیر چشمگیری از دگزامتازون با فرض اینکه اختلاف واقعی در خطر وجود نداشته باشد (فرضیه صفر)، برابر با ۰٫۰۰۰۱ یا ۰٫۰۱ درصد محاسبه شد.

هر کاربرد عملی احتمال شامل قضاوت های ذهنی می‌شود

تمام این محاسبات هرچند تحلیل استاندارد است، سطح اطمینان دقیق و مقدار P نه تنها به فرضیه صفر، بلکه به تمام مفروضات مدل آماری دیگر مانند مستقل‌بودن مشاهدات وابسته است؛ یعنی هیچ عاملی وجود ندارد که باعث شود افرادی که در مکان و زمان دقیق‌تر با آن‌ها برخورد می‌کنند، نتایج مشابه‌تری داشته باشند.

اما در واقع، چنین عواملی بسیار زیاد هستند؛ ممکن است تغییر در شیوه‌های مراقبتی یا بیمارستانی که در آن بیماران تحت بستری قرار گرفته‌اند. باعث ایجاد چنین تاثیری بشود. علاوه بر‌ این، مقدار دقیق P به یکسان‌بودن فرض احتمالی ۲۸ روز زنده‌ماندن همه شرکت کنندگان در هر گروه، وابسته است. اما این احتمال به دلایل مختلفی برای هر فرد متفاوت خواهد بود.

البته هیچ یک از فرضیه‌های نادرست لزوماً باعث نمی‎شود که تحلیل دانشمندان دارای اشکال باشد. در این مورد، سیگنال آن قدر قوی است که حتی اگر مدلی را در نظر بگیریم که در آن خطر زمینه‌ای بین شرکت‌کنندگان متفاوت باشد، تاثیر چندانی بر نتیجه‌گیری کلی نخواهد داشت. بااین‌حال اگر نتایج در آستانه‌ی معناداری آماری بودند، انجام تحلیل گسترده‌تر برای بررسی حساسیت مدل نسبت به فرضیات جایگزین، مناسب‌تر می‌بود.

همان‌طور که در جمله‌ای معروف آمده: همه مدل‌ها اشتباه‌اند، اما برخی مفید. در اینجا می‌توان گفت تحلیل مربوط به دگزامتازون به طور خاص مفید بود؛ زیرا نتایج ملموس آن، باعث تغییر رویه در روند درمانی شد. در نتیجه جان صدها هزار نفر را نجات داد. اما احتمال‌هایی که این نتیجه براساس آن‌ها بنا شده بود، «حقیقی» نبودند؛ بلکه محصول فرضیات و قضاوت‌های ذهنی (هرچند منطقی) بودند.

مسیر پیچیده

اما آیا تمام این اعداد، درواقع تخمین‌های ذهنی و شاید ناقص ما از یک «احتمال حقیقی» بنیادی، یعنی یک ویژگی عینی دنیا هستند؟

البته باید اشاره کرد که درباره جهان کوانتومی صحبت نمی‌کنیم. در سطح زیراتمی، ریاضی نشانگر این است که رویدادهای بی‌علت، می توانند با احتمالات مشخص رخ بدهند. هرچند که حداقل یکی از تفاسیر بیان می‌کند که حتی این احتمالات نیز نشان‌دهنده‌ی یک رابطه با سایر اجسام یا ناظران هستند؛ نه ویژگی‌های ذاتی اجسام کوانتومی. بااین‌حال، به نظر می‌رسد که این مسئله تاثیر ناچیزی بر رویدادهای مشهود در دنیای ماکروسکوپی دارد.

همچنین بهتر است از بحث‌های چند صدساله در رابطه با اینکه آیا جهان در سطوح غیرکوانتومی ماهیتی جبرگرایانه دارد یا اراده‌ی آزاد بر رویدادها اثر می‌گذارد، اجتناب کنیم. زیرا پاسخ هر چه باشد، همچنان باید تعریف کنیم که احتمال عینی واقعاً چیست.

در سالیان گذشته تلاش‌های زیادی برای تعریف احتمال انجام شده؛ اما هر یک از آن‌ها دارای نواقص یا محدودیت‌هایی بوده است. ازجمله‌ی این تلاش‌ها می‌توان به «احتمال فراوانی‌گرا» اشاره کرد؛ رویکردی که نسبت نظری رویدادها را در تعداد بی‌نهایتی از تکرار موقعیت‌های اساساً یکسان تعریف می‌کند؛ مثلاً اجرای یک آزمایش بالینی مشابه در جمعیت و شرایط یکسان برای بارها و بارها؛ مانند آن چیزی که در فیلم سینمایی روز موش خرما اثر سال ۱۹۹۳ دیده می‌شود.

 اما این ایده چندان واقع‌گرایانه به نظر نمی‌آید. رونالد فیشر، آماردان بریتانیایی پیشنهاد کرد که می‌توان به یک مجوعه خاص به عنوان نمونه‌ای از یک جمعیت فرضی بی‌نهایت فکر کرد؛ اما این ایده بیشتر به آزمایشی ذهنی شبیه است تا واقعیت عینی.

ایده‌ی دیگری به نام «نظریه تمایل احتمال» وجود دارد که تا حدی می‌توان گفت مفهومی رازآلود است. در این رویکرد، همه وقایع تمایل دارند که در سطوح بنیادین به گونه‌ای پیش بروند تا در یک زمینه مشخص و در یک رویداد به‌خصوص به وقوع بپیوندند؛‌ مثل اینکه من ده سال دیگر دچار حمله قلبی شوم؛ اما این ایده در عمل اثبات‌نشدنی به نظر می‌آید.

دامنه‌ی محدودی از موقعیت‌های کاملا کنترل‌شده و تکرارپذیر با پیچیدگی بسیار زیاد وجود دارد که حتی اگر ماهیت جبرگرایانه داشته باشند، با پارادایم فراوانی‌گرا سازگاری دارند و دارای توزیع احتمالی با ویژگی‌های پیش‌بینی‌پذیر در بلندمدت هستند. این موقعیت‌ها شامل دستگاه‌های استاندارد تصادفی‌ساز مانند چرخ رولت، کارت‌های بر زده‌شده، سکه‌های چرخان، تاس‌ها و توپ‌های قرعه‌کشی هستند.

 همچنین تولیدکننده‌های عدد شبه‌تصادفی در این دسته قرار می‌گیرند؛ چراکه این مولدها بر پایه‌ی الگوریتم‌هایی هستند که به طور معمول غیرخطی و آشوبناک عمل می‌کنند تا اعدادی را تولید کنند که آزمون‌های تصادفی‌بودن را پشت سر بگذارند.

در سالیان گذشته تلاش‌های زیادی برای تعریف احتمال انجام شده؛ اما هر یک از آن‌ها دارای نواقص یا محدودیت‌هایی بوده است

در دنیای طبیعی، می‌توانیم به نمونه‌هایی مانند رفتار مجموعه‌های عظیم مولکول‌های گاز اشاره کنیم که حتی در صورت پیروی از فیزیک نیوتنی، از قوانین مکانیک آماری تبعیت می‌کنند. همچنین در ژنتیک، پیچیدگی عظیم فرآینده‌های انتخاب و نوترکیبی کروموزومی باعث ایجاد نرخ‌های پایدار از وراثت می‌شود. در شرایط محدود، ممکن است منطقی باشد که یک احتمال شبه‌عینی را فرض کنیم؛ بدین معنا که خود احتمال یک رویداد را در نظر گرفت و نه یک احتمال ذهنی که وابسته به تفسیر فردی است.

بااین‌حال در هر شرایط دیگری که احتمال به کار می‌رود از بخش‌های گسترده علم گرفته تا ورزش، اقتصاد، پیش‌بینی آب وهوا، تغییرات اقلیمی، تحلیل ریسک، مدل‌های فجایع ناگهانی و موارد دیگر، منطقی نیست که قضاوت‌هایمان را تخمینی از احتمالات «واقعی» بدانیم. این زمینه‌ها فقط موقعیت‌هایی هستند که در آن‌ها می‌توانیم براساس دانش و قضاوت خود، عدم اطمینان شخصی یا جمعی را براساس احتمالات بیان کنیم. 

قضاوت شخصی

تمام بحث‌های اشاره‌شده، فقط سوال‌های بیشتر را مطرح می‌کند. مثلاً چگونه احتمال ذهنی را تعریف می‌کنیم؟ اگر قوانین احتمال برپایه‌های چیزهایی هستند که اساساً در ذهن ما شکل گرفته‌اند، چرا منطقی به نظر می‌آیند؟ این موضوع تقریباً یک قرن است که در متون دانشگاهی مورد بحث قرار گرفته؛ اما همچنان مورد توافق جهانی با نتیجه‌ای مشترک قرار نگرفته است.

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
 فرانک رمزی، ریاضیدان انگلیسی

یکی از نخستین تلاش‌ها در این زمینه، در سال ۱۹۲۶ از سوی فرانک رمزی، ریاضیدان و استاد دانشگاه کمبریج، انجام شد. اشپیگل‌هالتر در توصیف رمزی می‌گوید احتمالاً بیش از هر فردی در تاریخ دوست داشت با او ملاقات کند. تلاش‌های رمزی در زمینه‌ی ریاضیات، احتمال و اقتصاد او را در زمره‌ی افراد نابغه‌ای قرار می‌دهد که آثارش همچنان بنیادی محسوب می‌شود.

 او فقط صبح‌ها کار می‌کرد و ساعات استراحت خود را با همسرش صرف بازی تنیس و نوشیدن می‌کرد و از شرکت در مهمانی‌های پرشور و خوش‌گذرانی لذت می‌برد. رمزی در سال ۱۹۳۰ در ۲۶ سالگی درگذشت. به‌نقل از شریل میساک، نویسنده‌ی کتاب زندگی‌مانه‌ی رمزی، او ظاهرا براثر شناکردن در رودخانه و سپس ابتلا به بیماری لپتوسپیروز از دنیا رفت.

رمزی نشان ‌داد که تمام قوانین احتمال را می‌توان از طریق ترجیحات بیان‌شده در شرط‌بندی‌های خاص به‌دست آورد؛ بدین صورت که به نتایج، ارزش‌های مطلوب اختصاص داده و ارزش یک شرط‌بندی در مطلوبیت موردانتظار آن خلاصه می‌شود که خود آن براساس اعدادی ذهنی است که میزان باور نسبی یا به عبارت دیگر، احتمالات شخصی ما را بیان می‌کنند.

 بااین‌حال این تفسیر نیازمند مشخص‌کردن مقادیر اضافی برای مطلوبیت‌ها است. در سال‌های اخیر نشان داده شده است که قوانین احتمال را می‌توان صرفاً براساس بهینه‌سازی عملکرد مورد انتظار با استفاده از یک قاعده‌ی نمره‌دهی مناسب استخراج کرد.

تلاش‌ها برای تعریف احتمال اغلب ابهام‌آمیز هستند. برای مثال، آلن تورینگ در مقاله‌ی «کاربرد‌های احتمال در رمزنگاری» (۱۹۴۱-۱۹۴۲) از این تعریف کاربردی استفاده می‌کند: «احتمال یک رویداد براساس شواهد معین، برابر است با نسبت مواردی که می‌توان انتظار داشت آن رویداد با درنظرگرفتن همان شواهد در آن‌ها رخ دهد.» این تعریف تایید می‌کند که احتمالات کاربردی مبتنی بر انتظارها، یعنی قضاوت‌های انسانی هستند. اما وقتی تورینگ از واژه‌ی «موارد» استفاده می‌کند، آیا منظورش نمونه‌هایی از یک مشاهده‌ی مشابه است یا نمونه‌هایی از همان نوع قضاوت‌ها؟

برداشت دوم با تعریف فراوانی‌گرایانه‌ی احتمال عینی شباهت دارد؛ با این تفاوت که دسته‌ای از مشاهدات مشابه و تکراری جای خود را به دسته‌ای از قضاوت‌های مشابه و تکراری داده‌اند. در این دیدگاه، اگر احتمال بارش باران ۷۰ درصد برآورد شود، این پیش‌بینی در مجموعه‌ای از شرایط قرار می‌گیرد که هواشناس احتمال ۷۰ درصد را برای آن اختصاص داده است.

 یعنی انتظار می‌رود که در ۷۰ درصد از این موقعیت‌ها، واقعاً باران ببارد. این تعریف مورد علاقه‌ی اشپیگل‌هالتر است؛ اما ابهام موجود در تعریف احتمال به وضوح نشان می‌دهد که پس از تقریباً چهار قرن بحث، هنوز بسیاری از افراد با او هم‌نظر نیستند.

رویکرد عملگرایانه

اشپیگل‌هالتر می‌گوید در سال ۱۹۷۰، وقتی هنوز دانشجو بود، آدریان اسمیت، آماردان و استاد وی، در حال ترجمه‌ی کتابی از برونو دی‌فنیتی به نام «نظریه احتمال» بود. دی‌فنیتی تقریباً در همان زمان رمزی، به صورت مستقل در حال گسترش ایده‌ی احتمال ذهنی بوده است.

یکی از نکات جالب درباره‌ی دی‌فنیتی این است که او برخلاف رمزی که سوسیالیستی سرسخت بود، در جوانی از طرفداران نظام فاشیستی موسولینی محسوب می‌شد؛ هرچند بعداً نظر خود را تغییر داد. دی‌فنیتی کتابش را با این عبارت جنجالی شروع می‌کند: «احتمال وجود ندارد!» ایده‌ای که درطول ۵۰ سال گذشته تأثیری عمیق بر اشپیگل‌هالتر داشته است.

دنیای رمزآلود احتمالات؛ چرا «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؟
 برونو دی فینتی.

بااین‌حال در عمل شاید نیاز نباشد که تصمیم بگیریم آیا «شانس‌های عینی» در دنیای روزمره‌ی غیرکوانتومی واقعاً وجود دارند یا خیر. به‌جای آن می‌توانیم رویکردی عملگرایانه اتخاذ کنیم. به‌طرز جالب، دی‌فنیتی متقاعدکننده‌ترین استدلال خود برای این رویکرد را در اثری در سال ۱۹۳۱ درباره‌ی «مبادله‌پذیری» ارائه کرد و به شکل‌گیری قضیه‌ی معروفی منجر شد که به نام خود او شناخته می‌شود. در این رویکرد، یک دنباله از رویدادها زمانی امکان مبادله دارند که احتمال ذهنی ما برای هر دنباله تحت‌تاثیر ترتیب مشاهداتمان قرار نگیرد.

دی‌فنیتی به‌طرز برجسته‌ای اثبات کرد که فرضیه‌ی او از نظر ریاضی معادل عمل‌کردن به‌گونه‌ای است که گویی رویدادها مستقل هستند، هرکدام یک «شانس» واقعی زیربنایی برای وقوع دارند و عدم قطعیت ما درباره‌ی آن شانس ناشناخته ازطریق توزیع احتمالی ذهنی و معرفتی بیان می‌شود. این دیدگاه بسیار جالب است و نشان می‌دهد که که اگر از یک بیان کاملا ذهنی و شخصی از باورهای خود شروع کنیم، در عمل باید طوری رفتار کنیم که گویی رویدادها بر اساس احتمال عینی رخ می‌دهند.

بسیار شگفت‌انگیز است که چنین حجم بالایی از تلاش‌ها که پایه‌گذار کل علم آمار و بسیاری از دیگر فعالیت‌های علمی و اقتصادی محسوب می‌شود، از ایده‌ای چنین مبهم برخاسته است. بنابراین، در پایان می‌توان گفت که در دنیای روزمره‌ی ما، «احتمال» احتمالاً وجود ندارد؛ اما اغلب مفید است به‌گونه‌ای عمل کنیم که انگار وجود دارد.

چند نکته دربارۀ «اَبَر انسان» نیچه؛ «انسان چیزی است که باید شکستش داد»

5 نکته دربارۀ «اَبَر انسان» نیچه؛ «انسان چیزی است که باید شکستش داد»
نیچه در «چنین گفت زرتشت» می‌نویسد: «من دربارۀ "ابر انسان" به تو می‌آموزم. انسان چیزی است که باید بر آن غلبه کرد. تو برای غلبه بر او چه کرده‌ای؟». این خلاصه‌ای بسیار فشرده از مفهوم نیچه‌ای «ابر انسان» است؛ انسانی که قرار است فراتر از انسان باشد. اما این فراتر بودن دقیقا چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

ایده «ابر انسان» نیچه یکی از مفاهیم مرکزی در فلسفه اوست. این ایده نخستین بار در کتاب «چنین گفت زرتشت» مطرح شد، جایی که نیچه از طریق شخصیت زرتشت، ابر انسان را به عنوان فردی معرفی می‌کند که حاضر است همه چیز را به خاطر پیشرفت بشریت به خطر بیندازد.

به گزارش فرادید؛ برخلاف «آخرین انسان» که تنها به دنبال راحتی و بقای خود است و هیچ خلاقیتی ندارد، ابر انسان کسی است که ارزش‌های جدیدی برای زندگی ایجاد می‌کند و این ارزش‌ها می‌توانند دیگران را تحت تأثیر قرار دهند.

ابر انسان و خلق ارزش‌های تازه

نیچه باور دارد که ابر انسان نه تنها بر زندگی خود بلکه بر زندگی دیگران نیز تأثیر می‌گذارد. او فردی است که با خلق ارزش‌های جدید و مستقل، مسیر زندگی خود را تعیین می‌کند و این ارزش‌ها به گونه‌ای هستند که گویی هرگز از پیش تعیین نشده‌اند. به عبارت دیگر، ابر انسان می‌تواند تاریخ و فرهنگ را به نحوی تغییر دهد که حتی پس از مرگش، تأثیر او در جهان باقی بماند. نیچه ناپلئون را به عنوان مثالی از ابر انسان ذکر می‌کند، زیرا او تغییرات عمده‌ای در اروپا ایجاد کرد که تأثیرات آن تا امروز نیز دیده می‌شود.

ابر انسان و ارادۀ معطوف به قدرت

این مفهوم با ایده دیگری از نیچه موسوم به «اراده معطوف به قدرت» نیز مرتبط است. نیچه معتقد است که زندگی اساساً یک مبارزه دائمی برای قدرت است. این مبارزه می‌تواند به اشکال مختلفی بروز کند، چه سازنده و چه مخرب. ابر انسان نیچه کسی است که از اراده معطوف به قدرت برای خلق و تأثیرگذاری به صورت خلاقانه استفاده می‌کند، به طوری که قدرت و تأثیر او حتی پس از مرگ نیز ادامه می‌یابد.


5 نکته دربارۀ «اَبَر انسان» نیچه؛ «انسان چیزی است که باید شکستش داد»

ابر انسان و رنج

نیچه همچنین به موضوع رنج و بی‌معنایی زندگی می‌پردازد و راه‌حلی برای مقابله با این مسائل ارائه می‌دهد. او در «چنین گفت زرتشت» مفهوم بازگشت ابدی را مطرح می‌کند، ایده‌ای که می‌گوید ما باید فرض کنیم که زندگی‌مان به همین شکلی که هست به طور مکرر و بدون وقفه از ابتدا تا انتها تکرار می‌شود.

در این دیدگاه، ابر انسان کسی است که با آگاهی از این تکرار ابدی، می‌تواند زندگی را به گونه‌ای ببیند که «هر لحظۀ آن» ارزش تکرار داشته باشد. او به زندگی به عنوان یک کل نگاه می‌کند، جایی که همه اتفاقات، چه خوب و چه بد، به ضروری‌ترین شکل ممکن رخ داده‌اند و او را به فردی تبدیل کرده‌اند که امروز هست. ابر انسان از رنج نمی‌نالد زیرا می‌داند که رنج برای تبدیل شدن او به انچه که هست ضرورت داشته است.

ابرانسان و تعادل آپولونی-دیونیزوسی

یکی دیگر از جنبه‌های مهم فلسفه نیچه، تعادل بین اصول آپولونی و دیونیزوسی است؛ مفاهیمی که نیچه آن‌ها را از اسطوره‌های یونانی به وام گرفته بود. اصل آپولونی برای نیچه نمایانگر نظم، عقلانیت و روشنایی است، در حالی که اصل دیونیزوسی نمایانگر بی‌عقلی، شور و اشتیاق و تاریکی است.

نیچه باور دارد که برای داشتن یک زندگی معنا‌دار، باید تعادلی میان این دو اصل وجود داشته باشد. او بر این باور است که هنر، به ویژه هنر دیونیزوسی، می‌تواند به انسان‌ها کمک کند تا به این تعادل دست یابند. در آثار بعدی‌اش، نیچه بیشتر به ارزش اصل دیونیزوسی می‌پردازد و آن را به عنوان مبنایی برای زندگی با معنا معرفی می‌کند.

نیچه در تقابل با عقلانیت مطلقی که فرهنگ غربی و علم به آن تأکید دارند، بر اهمیت شور و اشتیاق و جنبه‌های غیرمنطقی زندگی تأکید می‌کند. او معتقد است که فرهنگ غربی بیش از حد بر اصول آپولونی تأکید کرده و خلاقیت و احساسات انسانی را سرکوب کرده است.

ابر انسان نیچه فردی است که نه تنها این شور و اشتیاق و جنبۀ غیرمنطقی زندگی را می‌پذیرد، بلکه از آن‌ها برای خلق ارزش‌های جدید و زندگی بامعنا استفاده می‌کند. او به خلاقیت، احساسات و تمایلات طبیعی خود اجازه می‌دهد تا به طور کامل بروز کنند و از این طریق، زندگی‌اش را به چیزی تبدیل می‌کند که حتی در تکرار ابدی نیز ارزشمند و رضایت‌بخش باشد. ابر انسان نیچه با پذیرش جنبه‌های تاریک و غیرمنطقی زندگی، از آنها به عنوان ابزارهایی برای خلق زیبایی و معنا استفاده می‌کند و از این طریق تأثیر خود را بر جهان و تاریخ به جا می‌گذارد.

ابر انسان و ستایش «نابرابری»

در نهایت، نیچه معتقد است که تنها برخی افراد، با استعدادها و توانایی‌های خاص، قادر به تبدیل شدن به ابر انسان هستند. او برخلاف مارکس که به برابری همگان باور دارد، بر تفاوت‌های افراد تأکید می‌کند و دعوت به «برابری انسان‌ها» را به نوعی دعوت انسان‌ها به تبدیل شدن به یک تودۀ بی ارزش قلمداد می‌کند.

نیچه ابر انسان را به عنوان کسی معرفی می‌کند که قادر است از محدودیت‌های سنتی و قراردادهای اجتماعی فراتر رود و ارزش‌های مستقلی برای خود خلق کند. ابر انسان نیچه با آگاهی از محدودیت‌ها و رنج‌های زندگی، از هر لحظه آن لذت می‌برد و با خلق زیبایی و معنا، تاریخ را به طور نامحدود تحت تأثیر قرار می‌دهد.

آشنایی با فلسفه و اندیشه های مونتنی

فلسفه و اندیشه های مونتنی
مونتنی می‌گوید من هویتی «چهل‌تکه» دارم که بی‌ساختمان و بی‌شکل است و هرلحظه مثل بُتِ عیّار به شکلی در می‌آیند. یعنی، «من یک منِ واحد و ثابت نیستم»، بلکه بی‌شمار «من» هستم که تنها تعدادی از آنها را می‌شناسم؛ من‌هایی متکثّر که در لحظه متغیّر هم هستند. و این واقعیت یعنی اینکه ما متعلّق به خودمان نیستیم، از خودْ بیگانه‌ایم، و بدین معنا، بَرده و حتی مُرده‌ایم؛ و اساساً زندگی نمی‌کنیم.

یادداشت زیر، متن مکتوب سخنرانی مسعود زنجانی، پژوهشگر فلسفه و ادبیات درباره‌ی کتاب «تَتَبُّعات» از مونتنی است. این سخنرانی در نشست هفتگی موسسه‌ی فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. متن کامل را در ادامه می‌خوانید.
 
«ترجمه‌ی مرحوم احمد سمیعی‌گیلانی از کتاب جُستارها/مقالاتِ مونتنی با عنوان «تَتَبُّعات» شاید یکی از ترجمه‌های معیار از آثار کلاسیکِ جهان به زبان فارسی است. دریغ آنکه حدوداً یک‌بیستم کلِ کتاب را در برمی‌گیرد، با اینهمه گزیده‌ای است که می‌تواند شیوه‌ی نگرشی و نگارشی مونتنی را تا حدِّ قابل‌قبولی نمایندگی کند.
 امیدواری دیگر اینکه خانم لاله قدک‌پور سالیانی است که متناسب با چنین اثرِ سترگی مشغول برگردان و ترجمه‌ی آن است و تاکنون ترجمه‌ی سه مقاله/جُستار از ایشان منتشر شده که از همان می‌توان حدس زد که در آینده‌ای که امیدوارم خیلی دور نباشد، ما ترجمه‌ای ارزنده و زیبنده خواهیم داشت که البته مقالات/جُستارها را هم به طور کامل در بَرخواهد داشت. نظرگاه‌های مونتنی و اندیشه‌های او درباره‌ی «تعلیم و تربیت» همواره حائز اهمیت بوده است.
 
به همین سبب در کتاب‌های «فلسفه‌ی تعلیم و تربیت» که به ویژه رویکردی تاریخی دارند، غالباً درباره‌ی مونتنی می‌توان مطالبی ارزنده و آموزنده یافت. همچنین، از آنجا که رشته‌ی پداگوژی در ریشه‌های تاریخی و نظری خودش با روانشناسی بسیار درهم‌تنیده است، آنگاه آن دسته از کتاب‌های «تاریخ روان‌شناسی» نیز که به ریشه‌های اندیشگیِ خود برمی‌گردند و آن روان‌شناسیِ فلسفی و نظری که به اصطلاح «نفس‌شناسی» یا «علم‌النفس» خوانده می‌شد را هم بررسی می‌کنند، اغلب به مونتنی بسیار اهمیت می‌دهند.
 
من هم امروز، در این فرصت کوتاه، قصد دارم به اهمیت مونتنی در حوزه‌ی «تعلیم و تربیت» بپردازم، چرا که دیدگاه‌های مونتنی در این حوزه بسیار کارآمد، پیشرو و به‌نوعی شگفت‌انگیز است. طرفه اینکه امروز، در تقویم رسمی ما، «روز معلم» است. امروزه به فلسفه و اندیشه‌های مونتنی توجه بیشتری شده است تا آنجا که برخی ناقدان و صاحب‌نظران به درستی می‌گویند که او فیلسوفی پُست‌مدرن پیش از فلسفه‌ی مدرن است. اما در حوزه‌ی تعلیم و تربیت چه چیزی می‌توان از او آموخت؟
 
برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید بدانیم که درک و برداشتِ مونتنی از مقوله‌هایی مانند «علم» و «معرفت» و «آگاهی» به شکلِ رادیکالی متفاوت با آن چیزی است که هم پیش از خودش و هم بعد از خودش، حتی تا به امروز، درباره‌ی آنها وجود داشته است.
 
همین است که سبب می‌شود نظرگاه او درباره‌ی «تعلیم و تربیت» بسیار بدیع و متفاوت باشد. مونتنی فیلسوف و جُستارنویسِ فرانسوی عهدِ رنسانس است، ولی آنقدر به لحاظِ فرهنگی و معنوی از زمان و مکان خود دور است که من می‌خواهم بگویم او یک فیلسوف شرقِ دور است.
 
البته به هیچ‌وجه نمی‌خواهم مشغله‌ای لفظی ایجاد کنم که آن موضوع توجّهِ ما شود و ما را به حاشیه ببَرد. بلکه می‌خواهم با این شگرد به غریب بودن و استثنایی بودن او در تاریخِ فرهنگِ اروپا اشاره بکنم. چنان‌که اگر ما او را همان‌گونه که شایع است «اومانیست» و «فرزند رنسانس» بخوانیم، این نسبت بسیار گمراه‌کننده است، چراکه مونتنی به فرهنگ و نگرش‌های غالب در دورهٔ رنسانس مانند «انسان‌گرایی» و «عقلگرایی» رویکردی انتقادی دارد و با اومانیست‌ها تفاوتی جدّی دارد. اگر این غرابت‌ها و تفاوت‌ها را معیار قرار بدهیم، مونتنی بیشتر شبیه و قریب (نزدیک به) فرزانه‌ای چون بودا است. گویی بودا در عصرِ رنسانس فرانسه دوباره زندگی می‌کند.
 
مونتنی به خردمندان و فرزانگانی مثل بودا بسیار شبیه‌تر است تا اخلاف و اسلافِ خودش، چه برویم تا افلاطون و ارسطو و چه بیاییم به دکارت و کانت و هگل و فیلسوفان بعد از او (هرچند استثناهایی هست).
 
نقل است که وقتی بودا افکار و تعالیم خودش را علنی کرد، روحانیونِ هندو به او گفتند تو چه می‌توانی بکنی که ما قادر نیستیم؟ ما روی آب راه می‌رویم، پشت دیوار را می‌بینیم و طی‌الارض می‌کنیم، تو چه می‌کنی؟ و گفته‌اند بودا از این سخنان شگفت‌زده نشد و گفت: «وقتی می‌خوابم می‌خوابم، وقتی راه می‌روم راه می‌روم، وقتی که حرف می‌زنم حرف‌ می‌زنم، و وقتی سکوت می‌کنم سکوت می‌کنم.»
 
و این دقیقاً سخت‌ترین کار و البته ضروری‌ترین کار، یعنی «در حال بودن» و «خاطرِ مجموع» داشتنی است که در همان دنیای باستان یک چالش بزرگی بوده است. و صد البته دنیای امروز آن را بسی بیشتر زیاده‌خواهانه می‌شمارد و حتی گزاف می‌انگارد، گرچه در عمل با دست پَس می‌زند و پا پیش می‌کِشد، چراکه اگر صادق باشیم این آرامش عمیق‌ترین نیاز آدمی است.
 
فلسفه و اندیشه های مونتنی
 
حال، با در نظر داشتن اینکه در قرن شانزدهم آشنایی جدی با فرهنگ و آثار شرق دور، در اروپا و به طور خاص در فرانسه، بسیاربسیار کم بوده است و چندین قرن دیرتر است که فیلسوفی مثل شوپنهاور می‌تواند با اوپانیشادها و بودا آشنا شود، جالب است وقتی می‌بینیم که مونتنی از مسیر دیگری همان تجربهٔ بودا را در خود پرورده است، چنانکه در کلماتی با شباهتی شگفت‌انگیز با بودا در وصفِ خود می‌گوید: «وقتی که می‌خوابم می‌خوابم، وقتی که می‌رقصم می‌رقصم.»
 
این مورد را نباید اتفاقی و جزئی تلقی کنیم، برعکس، اگر دقیق‌تر و عمیق‌تر بنگریم، می‌بینیم که مونتنی و بودا در بینش، روش و منش پیشنهادی خود گویی یک‌چیز می‌گویند و بینش و اندیشه‌هایی بسیار شبیه هم دارند. البته برای درک و کشف این شباهت و نزدیکی، ابتدا باید از بسیاری از بدفهمی‌ها و نگاه‌های سطحی در مورد تعالیم و تمرین‌های معنویِ شرقی مانند«مراقبه»،«مدیتیشن» یا با زبان امروزی‌تر«ذهن‌آگاهی» (مایندفولنس) دور شویم.
 
چنانکه، در غیابِ درکی عمیق از آموزه‌هایی مانند «در حال زندگی کردن» و «به دنیای درون رفتن»، آنها را واهی و تهی می‌خوانیم و می‌پنداریم که اگر کسی کمی روحیه‌ی علمی و اندیشه‌ی انتقادی داشته باشد و اندکی از آن مداقّه‌های عمیق که نزد فلسفه‌ورزانِ غربی رایج است بهره بُرده باشد، هرگز چنین توصیه‌های شعاری نخواهد داشت.
 
ادعا می‌کنیم آنها که می‌گویند «به درون خودت برگرد»، اصلاً انسان را به درستی نمی‌شناسند و نمی‌دانند اصلاً «درونی وجود ندارد» و هرآنچه «درون» می‌خوانیم یک برساخته است که محلِّ تلاقیِ نیروهای متعدد، متقابل و موقتیِ تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و زبانی است.
 
یا اینکه می‌پنداریم کسانی که از تمرین‌هایی چون «ذهن‌آگاهی» سخن می‌گوید هنوز بی‌خبرند که ذهنِ ما (مغز) یک محصول اجتماعی و تطوّریافته به لحاظ زیست‌شناختی است.
 
باری، ما درحالی که هنوز غوطه‌ور و گرفتار در آن نخوت و فضل‌فروشی هستیم که مونتنی در غربیان دورانِ خود می‌دید، به آنچه «معنویتِ شرقی» می‌خوانیم، نگاهی عاقل اندر سفیه داریم؛ به طور کلی، آن را فسون و افسانه می‌دانیم که در تشخیص‌های تخصصی‌ترمان، مثلاً از یک «فردگرایی» سطحی و «درون‌گرایی» خام، یا به اصطلاح از یک تقلیلِ نابه‌جا و ناموجّه که «روانشناسی‌گرایی» می‌نامیمش، رنج می‌بَرد و مغالطه می‌کُند.
 
برای مثال، امروزه تلقّی شایع از آموزه‌هایی مثل «مراقبه» این است که آنها همان تجربه‌های آشنایی برایمان چون «حضورِ قلب»، «در حال زیستن» و «خاطرِ مجموع داشتن» هستند. در حالی‌که این بدفهمی بزرگی است تا آنجا که می‌توان گفت کسی که چنین برداشتی دارد، آشکارا آنچه را جهت و نتیجه‌ی مراقبه‌ی واقعی است، با آنچه مبدأ و ماهیت آن است اشتباه گرفته‌ و آنگاه بر اساس فهم نادرست و در واقع مغالطه‌ی خویش است که ژستِ نقّادانه و روشنفکرانه می‌گیرد.
 
در مقابل، باید گفت که شالودهٔ مراقبه‌ی واقعی مشاهدهٔ ذهن و به اصطلاح «خودمشاهده‌گری» است؛ مشاهده‌ی خویشتنی که از قضا در آغاز پراکنده و از هم گسیخته است؛ ذهنی که آشفته و شلخته می‌باشد و غالباً، نه در حال، بلکه در گذشته و آینده اسیر است. اما آنچه مونتنی و جُستارهای او را چنان‌که خود به صراحت می‌گوید متفاوت می‌کند یک چنین «خودمشاهده‌گری» است که گویی او سالیان متمادی تجربه‌ای شبیه یک استادِ ذن و مراقبه‌گرِ حرفه‌ای داشته است.
 
مونتنی به صراحت می‌گوید همگان نگاهشان به بیرون است، اما من این نگاه را بازپس می‌گیرم و به درون خودم هدایت می‌کنم تا خودم را به دقت نظاره کنم و بشناسم. اما این «خودشناسی»، برای او، «یکبار برای همیشه» نیست و تأکید می‌کند که او دایماً در حال مشاهده‌ی خودش است و خودش را نه هفت‌سال به‌ هفت‌سال، نه ‌سال‌به‌سال، نه ماه‌به‌ماه، نه روزبه‌روز، بلکه لحظه‌به‌لحظه مشاهده می‌کند و آنگاه آن را با صراحت و صداقت می‌نویسد، دقیقاً آنچنانکه استادان «طریقت ذن» می‌گویند: «تنها شاهد و ناظر ذهنِ خویشتن باش! هر روز، از آن زمان که چشم باز می‌کنی تا آن زمان که می‌خوابی، فقط خودت را ببین! خطورات و نوساناتِ اندیشه و احساساتِ خود، عادات، خلقیات و منیت‌های خودت را مشاهده کن، بدون آنکه قضاوت کنی، برچسب بزنی، و توجیه و تفسیر کنی.»
 
مونتنی می‌گوید من هویتی «چهل‌تکه» دارم که بی‌ساختمان و بی‌شکل است و هرلحظه مثل بُتِ عیّار به شکلی در می‌آیند. یعنی، «من یک منِ واحد و ثابت نیستم»، بلکه بی‌شمار «من» هستم که تنها تعدادی از آنها را می‌شناسم؛ من‌هایی متکثّر که در لحظه متغیّر هم هستند. و این واقعیت یعنی اینکه ما متعلّق به خودمان نیستیم، از خودْ بیگانه‌ایم، و بدین معنا، بَرده و حتی مُرده‌ایم؛ و اساساً زندگی نمی‌کنیم.
 
اما، از سوی دیگر، مونتنی عاشقِ زندگی است و عاشق اینکه حتی شده به اندازه‌ی سرِ سوزنی خودش را پیدا کند و جان و روح بگیرد. در نظرگاه او، ما به سانِ عروسک‌های چوبی هستیم و آنگاه جانمان از لحظه‌ای شروع می‌شود که بتوانیم بی‌جانیِ خودمان و ازخودبیگانگی‌مان را ببینیم.
 
باری، تنها اینگونه است که تدریجاً انسانیت به ما بر می‌گردد. بنابراین، از نظر مونتنی چنانکه بعداً تحت تاثیر او در نظر پاسکال، تنها چیزی که برای آدمی باقی مانده، همین آگاهی او است به وضعیتِ مصیبت‌بارِ ناآگاهی و بی‌پناهی خود. و الّا از این که بگذریم، دیگر هیچ چیز نیست که انسان بخواهد آن را مایه‌ی تفاخر خود بخوانَد.
 
مونتنی می‌گوید مهم نیست که بفهمیم فلان رفتار یا گفتارمان ابلهانه بوده است، بالاتر از این، باید بفهمیم که اساسا ابلهی بیش نیستیم. چنانکه می‌گوید «تصادف محض است اگر اشتباه نکنیم». یعنی ما نه «جایز الخطا» بلکه «واجب‌الخطا» هستیم. و این آموزه، بر خلاف آنکه در ظاهر برداشت می‌شود، خیلی روشنگر و درمانگر است.
 
مونتنی می‌گوید «وجدان زاییده‌ی محیط و طبیعت است». ما مثل عروسک‌های کوکی هستیم و از زمانی که زاده می‌شویم پدرو مادر، دوستان، مربّیان، رسانه‌ها و تمام سیستم‌های اقتصادی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی، آموزشی و درمانی، همه و همه، اختیار ما را سلب کرده‌اند و ما، نه از سرِ آگاهی و آزادی، بلکه تنها بر اساس شرطی‌شدگی‌ها عمل می‌کنیم. تنها با آگاهی از این وضعیتِ ناآگاهی و عدمِ آزادی است که متوجه می‌شویم که چقدر برده و مرده هستیم؛ از این نظاره، مشاهده، و لحظه‌لحظه در کمین و شکارِ خود بودن است که بیدار و جاندار می‌شویم و زندگی ما شروع می‌شود.
 
برای مونتنی فلسفه و فلسفه‌ورزی هم جز این نیست و لذا آنجا که فلسفه معنایی جز این داشته باشد، به صراحت می‌گوید «من فیلسوف نیستم». اگر مونتنی به آموختن «فلسفه» در «تعلیم و تربیت» توصیه می‌کند و از فضیلتِ «خودشناسی» یاد می‌کند، در واقع، ضرورتِ این «خودمشاهده‌گری» است و این در واقع چیزی است که باید به کودکان خود یاد بدهیم نه معلوماتی که عملاً به هیچ دردشان نمی‌خورد و حتی مایهٔ گمراهی و تباهی آنها است.
 
از نظر مونتنی، پرورشِ آگاهی به مثابه‌ی چنین کیفیتی که گفته شد، در کنار فضیلت‌های دیگری مثل شجاعت و شرافت برای کودکان ضرورت دارد و سودمند است، نه انباشتِ اطلاعات و معلوماتی که به تعبیر او، تنها «الاغهای تحصیل‌کرده» به بار می‌آورَد. چنانکه می‌گوید: «ذهن‌های پرورده باید نه کلّه‌های پُرشده». «تحصیلات بیشتر به جیب استفاده میرسانَد تا روح».
 
در پایان، تنها یک نکته را می‌خواهم بیافزایم و آن اینکه از نظر مونتنی، مهمترین لازمهٔ چنین «سلوک» و «تعلیم و تربیتی» توانایی «تنهایی» و «خلوت‌گزینی» است و لذا می‌بایست از کودکی «فضیلتِ خلوت‌گزینی» و «هنرِ تنها بودن» را به کودکان آموخت. آدمی بیش و پیش از هر چیز، نیاز به «زندگیِ آهسته»، فراغت و خلوت، و گفت‌و‌گو با خویشتن دارد.
 
مونتنی، خیلی جلوتر از نیچه که از ستایشگرانِ بزرگ او بود، بر این باور است که آنکه آهستگی ندارد، پُرمشغله است، و فرصت و فراغتی برای پرداختن به احوالِ خویش ندارد، به تعبیرِ نیچه؛ اگر حداقل یک‌سوم روزش برای خودش نیست، بَرده است.
 
بنابراین، مونتنی از ما می‌خواهد اگر میخواهیم «تغییری واقعی» داشته باشیم ابتدا خودمان را با کنار گذاشتنِ مشغله‌های غیرضروری و غربال کردن روابطمان از روابطِ سرکوبگر، سرگرم‌کننده، و غیرسازنده، حتی‌الامکان از «بردگی‌های بیرونی» نجات دهیم تا آنگاه آمادگی پیدا کنیم که با مراقبه و خودمشاهده‌گریِ مُدوام، آرام‌آرام، از آنچه «بردگی‌های درونی و فردی» می‌خوانیم، که آن هم در واقع بازتابِ همان بردگی‌های بیرونی و اجتماعی است، آگاه و آزاد شویم.»
 
منبع: انصاف نیوز

بیشتر بخوانید:

فلسفه تحلیلی و غیرتحلیلی؛ «مقابله با نزاعی معروف»

کانت از روشنگری می‌‌گوید

معنویت در جهان بی‌معنا؛ مصاحبه با بیژن عبدالکریمی

آیا دوران فلسفه به پایان رسیده است؟

شادکامی؛ از راهنمایی عملی تا تأملی در مبانی نظری



فیه‌مافیه‌خوانی؛ آخر این تن اسبِ توست

کتابخانۀ عصر ایران/ فیه‌مافیه‌خوانی- 17
آخر این تن اسبِ توست
رقص یکی از معدود فعالیت‌های زندگی بشر است که در آن تن و روح به همنوایی و هماهنگی می‌رسند و هر دو در یک جهت پیش می‌روند و از این پیشروی لذت هم می‌برند. احتمالاً مولانا نیز به این نکتۀ نازک واقف بود که پس از دیدار شمس، هیچ‌گاه دستش از دامن رقص کوتاه نشد.

  عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - مقالۀ هفتم از کتاب مستطاب فیه‌مافیه، کوتاه و دل‌نشین است. مولانا در این مقاله می‌گوید:

   «تو را غیر این غذای خواب و خور غذای دیگر است که: ابیتُ عند ربّی یطعِمُنی و یسقینی. در این عالم آن غذا را فراموش کرده‌ای و به این مشغول شده‌ای و شب و روز تن را می‌پروری. آخر این تن، اسب توست، و این عالم آخُرِ اوست، و غذای اسب غذای سوار نباشد.

   او را به سر خود خواب و خوری است و تنعمی است. اما به سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است تو بر سرِ اسب در آخُرِ اسبان مانده‌ای و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری. دلت آن‌جاست اما چون تن غالب است حکم تن گرفته‌ای و اسیر او مانده‌ای.

    همچنان که مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود. چون لحظه‌ای مستغرق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد، اشتر را در ده بچه‌ای بود فرصت می‌یافت بازمی‌گشت و به ده می‌رسید. چون مجنون به خود می‌آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان کرد که این شتر بلای من است. از اشتر فرو جست و روان شد. هوی ناقتی خلفی و قُدّامی الهوی/ فاِنّی و اِیاها لمُختلِفان»