واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

تحلیلی بر آینده عشق و تحول معنایی آن

واحد هوش یار: نوشته زیر حاوی تحلیلها و نظراتی است که خواندنش مفید است گرچه گاهی بعضی
 پیشفرضهای خاص نویسنده نیز در استنتاجها تأثیر-گذاشته دیده می شود
نیلوفر خردمند
نوشتاری با تاکید بر قلمروزدایی از عشق
«عشق در شکل امروزی آن در قرن بیستم اگر نگوییم ابداع یا کشف شد دست‌کم به نحوی کاملا بی‌سابقه پرورانده شد. فقط در این زمان بود که انسان توانست به نحو منظم و پیگیری درباره نحوه هماهنگ کردن کشش‌های شدید جنسی و انگیزه‌های ایده‌آلیستی بیندیشد و ببیند که چگونه می‌تواند از روابط نزدیک نه به منزله راهی برای بقای نوع بلکه به مثابه غایتی فی‌نفسه که زندگی را در خور زیستن می‌کند، دفاع کند.» (ایروینگ سینگر)
درست است که مفهوم پردازی عشق به این صورت (گره‌خوردن دوباره به بدن و ارزش دادن به بدن و ذهن به‌طور همزمان) کاملا جدید است، درست است که عشق با این مفهوم می‌تواند زندگی را در خور زیستن کند و به‌عنوان غایتی فی‌نفسه می‌توان از آن دفاع کرد اما این عشق به راستی چگونه عشقی است؟
این عشق، عشقی است که در آن دیدن جهان از منظر چشمان دیگری نیز باشد (لویناس)، اعجازی باشد که تمامی نظریات تجریدی در مورد حضور در جهانی فاقد امید را انکار کند (تارکوفسکی)، نیروی بخشایگری باشد در جایی که عقلانیت و تکنولوژی نابسنده است (تارکوفسکی)، تجربه جهان از دیدگاه تفاوت باشد نه یکسانی (آلن بدیو) .
و لازمه این همه، این عشق قابل دفاع آن است که سوژگی در عشق دو طرفه باشد. یعنی عشق عرصه دو نفر باشد (همگرایی دو در سوژه‌ای یکتا، سوژه عشق که نمای سراسری جهان را از درون منشور تفاوت می‌بیند). (آلن بدیو)
حال سوالی که خیلی جدی مطرح می‌شود این است که با وجود این همه تفاوت در شخصیت زن و مرد (تفاوتی که نه حاصل فردیت و سوژگی که حاصل یک جامعه پدرسالارانه و مبتنی بر ساختگی مناسبات قدرت است) در جامعه امروزی، چگونه آنها می‌توانند به عنوان دو سوژه انسانی مساوی با هم در عرصه عشق با یکدیگر رویارو شوند؟ زنانی که هزاران سال به عنوان موجوداتی ضعیف به کنج پستوها و حرمسراها رانده شده بودند و شکل ایده‌آل تصویر شده برای آنها، زن سر به زیر، ساکت و مطیع و فرمانبردار بوده که وظیفه اصلیش تمکین است. زنانی که در فرآیند جامعه پذیری جنسیتی به وسیله نهادهای خانواده، آموزش و دولت تا به امروز، «زنانگی» را آموخته و این زنانگی این‌طور معنا می‌شود؛ زن یعنی موجودی که نمی‌تواند مستقل باشد، نمی‌تواند قضاوت کند، حق تصمیم‌گیری در طلاق ندارد و دیه‌اش نصف مرد است، زن یعنی موجودی حساس، لطیف، منفعل و نازک قلب و شکننده، یعنی «جنس دوم» و وابسته به مرد و سوگیری عاطفی‌اش نیز منطبق بر همین کلیشه‌های جنسیتی شکل گرفته است.
سو‌گیری عاطفی یعنی توانایی شخص در احساس‌دهی و احساس‌پذیری تنها با بدن شخص معین نمی‌شود بلکه در ساخت متنی که شخص در آن کنش انجام می‌دهد یا کنش می‌پذیرد، نیز شکل می‌گیرد. (موییرا گی تنز)
در واقع احساس یک فضای آزاد است که امکان تغییر در آن حیات می‌یابد، در جامعه‌پذیری جنسیتی به واسطه کلیشه‌های جنسیتی فرد یاد می‌گیرد که چگونه به عواطف خود شکل دهد و قدرت تن را مقید سازد.
دولوز، نیز این مساله را از زاویه دیگر مطرح می‌کند. به‌زعم دولوز « ما گرایش داریم که اندیشه‌مان را از کلیت‌های از پیش مفروض آغاز کنیم، تصویری از عالم به مثابه ارگانیسمی با کنش متقابل و غایتی ویژه، چنین گرایشی اخلاق ما را واکنشی می‌کند. به‌زعم دلوز احساس با این تصویر ساخته شده از قبل محدود می‌شود و عملی که با این تصویر ساخته می‌شود به واقع یک واکنش است نه کنش.
و مردانی که هزاران سال به عنوان موجوداتی قوی در همه عرصه‌ها بوده‌اند، فرمان رانده‌اند و اطاعت شنیده‌اند. مردانی که در فرآیند جامعه‌پذیری جنسیتی «مردانگی» آموخته‌اند مرد یعنی موجودی که می‌تواند رییس باشد، می‌تواند قضاوت کند، مستقل و تصمیم‌گیرنده است. ارث و دیه‌اش کامل است. مرد یعنی موجودی که فاعل، منطقی «جنس اول» و قائم بر زن است. مردانی که تنها با ایده‌آل‌سازی از واقعیت موجود زن (شکل اثیری و پری‌وار دادن به او) می‌توانستند زن را شایسته عشق ورزیدن بدانند.
زنان و مردانی که حتی درخصوصی‌ترین حوزه خود با الگوهای رفتاری متفاوت در مورد رفتار جنسی خود روبه‌رو بوده‌اند.
به راستی آیا می‌توان انتظار داشت در چنین شرایطی که نظم و سامان اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی آن هنوز در شکلی پدرسالارانه بازتولید می‌شود، عشقی از نوع کنشگری دو جانبه شکل گیرد؟
در گذشته رابطه بین زن و مرد کاملا مبتنی بر کلیشه‌های جنسیتی بوده و در قالب خانواده شکل می‌گرفت. در چنین رابطه‌ای مطمئنا از رابطه عاشقانه در شکل امروزی آن خبری نبود. اما رابطه می‌توانست بدون تنش به پیش رود چرا که طرفین هر دو در کمال آرامش نقش‌های جنسیتی خود را پذیرفته و سوگیری عاطفی‌شان نیز منطبق بر آن نقش‌ها بود.
اما همه تنش و تضاد، همه سوءتفاهمات و تنهایی از آنجا شروع شد که در فرآیند مدرن‌سازی جامعه یعنی با گسترش سواد، ‌توسعه آموزش عالی‌، ‌توسعه اقتصادی، پیدایش دهکده جهانی (اینترنت و ماهواره)، گسترش امکانات تجربه و تخریب مرزهای اخلاقی و پیوندهای خانوادگی، موقعیت فرد، به ویژه زنان، در خانواده و جامعه دگرگون شد، به گفته مارشال برمن در چنین زمان‌هایی است که فرد جرات می‌کند به خود تفرد بخشد (تجربه مدرنیته).
هرچند اغلب نهادهای رسمی، سعی در بازتولید همان گفتمان «سنتی» در مورد رابطه زن و مرد دارند اما این تغییر موقعیت زنان، موقعیت آنها را در روابط خصوصی‌شان نیز تغییر داده است. حالا عشق جایگاه ویژه‌ای برای زنان پیدا کرده (رشد روزافزون کتاب‌های عامه‌پسند روانشناسانه در مورد عشق حاکی از این مساله است) آن‌قدر که برخی به عشق خارج از ازدواج هم روی می‌آورند.
اما این همه ماجرا نیست. ماجرا این است که این رابطه عاشقانه دوام چندانی ندارد و با یک احساس بد به پایان می‌رسد و تنهایی سنگین‌تر از گذشته باز می‌گردد.  هرچند موقعیت زنان و مردان امروزی در اجتماع و خانواده تغییر کرده و ظاهری مدرن به خود گرفته اما ذهنیتی ناخودآگاه انباشته از کلیشه‌های جنسیتی واپس‌مانده از سنت هنوز در دو طرف باقی است (مرد؛ قد بلندتر، تحصیلکرده‌تر، پولدارتر و قوی‌تر و زن؛ زیباتر آرام‌تر و کدبانوتر)، آنگونه که رابطه بیشتر شبیه شراکت در یک مسابقه تلویزیونی است که پاسخ‌های درست از قبل موجود است و طرفین فقط منتظرند تا آن پاسخ‌ها را بشنوند و هیچ نوع چالشی را بر نمی‏تابند. مرد با پذیرش هویت زن می‌خواهد او را جزیی از خود کند تا بتواند او را بپذیرد. تا وقتی زن عاشقی رمانتیک است و خود را حل‌شده در دیگری می‌بیند، اتفاق بدی نمی‌افتد و رابطه خوب پیش می‌رود. رابطه شبیه یک دایره است؛ مرد محیط دایره است و زن محاط در آن، اما وقتی زن می‌خواهد کنشگر باشد و در رابطه سوژگی داشته باشد، تنش‌ها بالا می‌گیرد و رابطه عاشقانه به ضدخود تبدیل می‌شود و به پایان می‌رسد. ماجرا این است که زنان و مردان امروزی تحت تاثیر فردیت افسارگسیخته دنیای سرمایه و جامعه مصرف به یک رابطه دو نفره یا چون یک بنگاه سرمایه‌گذاری نگاه می‌کنند و دایم در پی منافع فردی بیشتر و ضرر کمتر هستند یا برای آنها رابطه مثل همه چیزهای دیگر چون یک کالاست که باید مصرف شود و تاریخ مصرف دارد.
وقتی به یک رابطه دو نفره چون یک بنگاه سرمایه‌گذاری نگاه شود و هر یک از طرفین فقط به فکر منافع خود باشند، هیچ عرصه‌ای برای «دو» وجود ندارد تا عشقی شکل بگیرد. طرفین به تعهدات بلندمدت فکر نمی‌کنند تا مبادا از منافع لذت‌های بعدی محروم شوند، «هیچ تجربه‌ای از دیگر بودگی» که عشق از آن بافته می‌شود، هیچ مخاطره‌ای برای رابطه وجود ندارد تا عشق شکل گیرد. یک رابطه بیمه‌شده و بی‌هیجان که طرفین بعد از مدتی به کسالت می‌رسند و رابطه ملال‌آور شده و به اتمام می‌رسد. اما وقتی به یک رابطه دو نفره چون یک کالا نگاه شود، چه اتفاقی می‌افتد رابطه به یک سرگرمی جنسی ظاهرا سرشار از لذت تبدیل می‌شود که باز هیچ عرصه‌ای برای سوژگی «دو» وجود ندارد تا عشقی شکل گیرد، شاید این گفته «لکان» بتواند نبود این «دو» را به خوبی نشان دهد. «رابطه جنسی وجود ندارد».
در رابطه‌ای که شکل کالایی به خود می‌گیرد، همان‌گونه که کالا در نظام سرمایه خود «چیز» نیست و مازادی دارد و تمام تبلیغات سرمایه حول آن مازاد می‌چرخد، در چنین رابطه‌ای نیز پس از مدتی چون طرفین به دنبال مازادی از لذت هستند که هرگز به وجود نمی‌آید، به دنبال تصوری واهی شریک جنسی خود را عوض می‌کنند. «قواعد نیرومند بازار مصرفی، عمل بر اساس خواسته‌ها را جزیی از رفتار روزانه تبدیل کرده، در نتیجه به نظر می‌رسد که هدایت شور و شهوت به سوی تعهد عاشقانه کاری نامطمئن، دشوار و ناراحت‌کننده باشد.
می‌توان گفت که عشق برخلاف شهوت که ابژه‌اش بعد از پایان کار برایش مصرف شده و تمام می‌شود و به دنبال ابژه‌ای دیگر می‌رود، عشق شوق به چنگ‌آوردن دیگری نیست. شهوت در ذات خود عبارت است از تمنای ویرانی، در مقابل عشق که میل به مواظبت از ابژه‌اش دارد. اما این «میل به محافظت ابژه عشق را اسیر می‌کند عشق به خاطر حفظ زندانی او را دستگیر می‌کند.» بسیاری چون «باومن» معتقدند: «کیفیت اندوهبار عشق مبتنی بر دوگانگی حل‌نشدنی موجودات است، وقتی پای عشق در میان است، تملک، قدرت، یکی شدن، سرخوردگی چهار سوار فاجعه هستند.»
چه داستان غم‌انگیزی است. عشق در شکل یک رابطه سنتی که امکانپذیر نبود، در شکل ممکن رمانتیکش هم که سوژه عاشق سوژه هیستریک می‌شود، تمامی میلش منطبق با میل دیگری می‌شود، فقط می‌خواهد موضوع تمنای دیگری باشد و به تمامی در او حل شود و هویت خود را از دست می‌دهد، ‌اما وقتی به او رسید همه چیز از دست می‌رود. و در شکل مدرنش نیز دوباره امکان‌ناپذیر می‌شود، چرا که سوژه خود محور مدرن، این ایگوی متورم متوهم هیچ عرصه‌ای برای پذیرش تفاوت‌ها برای «دو» نمی‌گذارد.
عشق ناممکن است؟
پس آیا «عشق» ناممکن است؟ آیا عشق نمی‌تواند عرصه‌ای برای مقاومت در مقابل ساختار قدرت و عرصه‌ای برای شکوفایی باشد؟
بدون شک با وضعیت کنونی جواب منفی است و رابطه محکوم به شکست است و اصولا عشقی شکل نمی‌گیرد.
در جایی که سامان میل‌ورزی فرد به واسطه ایدئولوژی یا گفتمان شکل می‌گیرد در جایی که بدن زن به وسیله ایدئولوژی‌های سنتی بی‌ارزش و گناه‌آلود شده یا به واسطه گفتمان سکسوالیته هیستریک می‌شود (پیروی از مد و سبک و ظاهر بازیگران هالیوودی نشان از این سوژه خط‌خورده دارد) مشخص است که جایی برای سوژگی و همترازی در رابطه زن و مرد وجود ندارد.
اما هنوز امیدی است. امید به آگاهی و رهایی از این وضعیت و شکل دادن یک عشق متقارن، «عشق میان دو انسان همتراز آنها را سرشار و پربار می‌کند. هر یک از آنها خود را از طریق «دیگری» تکامل می‌بخشد. فرد می‌تواند به جای آنکه تک و تنها باشد و در سلول تفرد خود با باورها و تجربه‌های خویش محبوس بماند، در وجود دیگری مشارکت جوید و پنجره‌ای رو به سوی جهانی دیگر بگشاید. این گشودگی می‌تواند احساس شادی به بار آورد، می‌تواند او را زیر بار تنهایی که دیگران به دوش می‌کشند، رها کند.»
با این نگاه عشق نه به معنی میل به چیزهای حاضر و آماده، کامل، بی‌نقص، بلکه میل شدید به مشارکت در ایجاد چنین چیزهایی است. عشق، شوق ساختن هویتی مشترک با دیگری است نه حل شدن در دیگری، نوعی اتکا وجودی است. نوعی به رسمیت شناختن هویت خود و دیگری در یک هویت «همبسته» است نه یک هویت «وابسته»، مثل آنچه «شل سیلور استاین» در کتاب ساده و زیبای خودش به تصویر می‌کشد.
این هویت مشترک و همبسته، این «ما»، آن دو نیمه گمشده آریستوفانس (یونانی) نیستند که زمانی یکی بوده‌اند و بعد زئوس (خدای خدایان) به دلیل قدرت و غرورشان آنها را از هم جدا کرد و حالا در شوق یکی‌شدن، ‌با یکدیگر به هر آب و آتشی می‌زنند و در شوق وصل می‌سوزند.
بلکه «دو» هویت مستقل هستند که شاید حتی درباره امری واحد احساس یا افکار متفاوتی داشته باشند و به‌واقع پذیرش همین تفاوت است که آن هویت مشترک را پویا‌تر می‌سازد.
شاید با بحث دولوز در مورد قلمرو‌سازی و قلمروزدایی این موضوع را بهتر بتوان فهمید. «ما گرایش داریم تنها آنچه را که به ما مربوط است ادراک کنیم. ما جهان را از صیرورت منتزع می‌کنیم و آن را برحسب قلمروهایی ثابت می‌بینیم. ما حیات را به مثابه چیزی همگن و یک‌دست در نظر می‌گیریم. ما گرایش داریم که اندیشه‌مان را از کلیت‌های از پیش‌مفروض آغاز کنیم (طبیعت، ‌انسان، خدا) و تصویری از عالم به مثابه ارگانیسمی با کنش متقابل و غایتی ویژه بسازیم.»
گذر از اسطوره عشق
به‌زعم دولوز این قلمرو‌سازی تجربه را محدود می‌کند و حرکت ما را واکنشی می‌سازد نه کنشی. دولوز از ما می‌خواهد که به تفاوت و ناپیوستگی بیندیشیم و او از ما می‌خواهد که قلمروزدایی کنیم و به تجربه به مثابه کلیتی گشوده و رو به حیات بیندیشیم. او از ما می‌خواهد که هیچ نظم و تصویر از پیش تعیین‌شده‌ای را نپذیریم. به عشق و رابطه نه به عنوان تجربه‌ای از جاودانگی و امتناع از سیر زمان نگاه کنیم، به واقع نتوانسته‌ایم واقعیت رابطه را درک کنیم و فقط به ذهن اسطوره‌ساز خود اجازه دادیم تا آرمان و آرزوی خود را نسبت به یک رابطه دوطرفه بسازد.
آنجا که هستی‌شناسی دولوز را در مورد سوژه درک کنیم (سوژه‌ای خالی شده از هر محتوایی از پیش‌مفروض، بدنی آماده وصل به ابژه‌های میل) دیگر آرزوی هیچ بودن از پیش‌مفروضی را نداریم و رابطه را نه در شکلی آرام و جاودانه، نه در شکلی بدیهی، بلکه در شکلی باز و گشوده در شکلی مولد و در حال شدن، در شکلی که متضمن چالش و آشوب است، پذیرا خواهیم شد. به‌زعم دولوز «حیات، کنش متقابل و پویای تاثیر‌ها و دیگر شدن دایمی است، حیات تنها توالی پی‌رفت‌های نظم یافته از مجموعه‌ای از امکانات پیش‌موجود نیست. هر انشعابی از تفاوت پهنه‌ای از امکانات می‌آفریند. اینجاست که می‌توان به عشق، دوباره امید بست. اینجاست که «دیگری» به عنوان یک تفاوت، امکان می‌آفریند. پذیرش عشق به مثابه مواجهه با «دیگری» به مثابه امر نابهنگام، جهانی هرچند پرمخاطره و ناایمن (قلمروزدایی شده) اما ممکن را به رویمان می‌گشاید که به ما اجازه می‌دهد که به اشکالی بیندیشیم که بالقوه هستند «در مواجهه است که دگرگونی و صیرورت آشکار می‌شود و کنش شکل می‌گیرد.» دیدن جهان و تجربه آن از دیدگاه تفاوت نه یکسانی، (آلن بدیو) این آن چیزی است که عشق را عرصه مقاومت و گشودگی می‌کند.
عشق باید قلمروزدایی شود «قلمروزدایی امکان و رویداد را از خاستگاه بالفعلش آزاد می‌کند و تاثیری ناب پدید می‌آورد.» (دلوز)
عشق در مفهوم وحدت دو نیمه گمشده، نخستین رویارویی عاشقانه و وفاداری اخلاقی برای ثبت آن لحظه و یکی شدن آرمانی؛ همه به قلمرو اسطوره تعلق دارند. امروز ما نیاز داریم تا از قلمرو اسطوره درگذریم و به عشق چون رابطه‌ای واقعی (نه از نوع واقعیت سرمایه و کالا)، چون رویارویی که نیازمند گذر زمان برای شکوفایی و تولید است، نگاه کنیم. امروز نیاز داریم به عشق چون تجربه‌ای نوین و سرشار از مانع و چالش برای درک تفاوت و درک عرصه «دو» نگاه کنیم. عشق با این نگاه نه صرفا یک رابطه که یک ساخت است. ساخت یک زندگی که با رویارویی «دو» آغاز می‌شود و با کنش متقابل آنها در جریان گشودگی‌شان بر حیات ادامه می‏یابد.
حس گشودگی و همبستگی که در جریان این تجربه دونفره شکل می‌گیرد، وقتی با احساسات و اندیشه‌های «دیگران» در انواع مشارکت‌ها گره بخورد، تبدیل به حسی عمیق می‌شود که می‌تواند تداوم یابد؛ به زندگی معنا بخشد و برای همیشه زنده بماند. پس عشق را باید دوباره دید، دوباره شنید، دوباره حس کرد و در یک کلام عشق «نیازمند نوسازی است» (رمبو).

کلبه کوچک چوبی بر پشت وانت، یک نسخه دستساز کاروان

امروزه که معماری جهان سمت وسویی متفاوت پیدا کرده است اکثر ساخت و ساز های معماران با ایده های مبتکرانه و خلاق با دور اندیشی و آینده نگری متناسب با ...

امروزه که معماری جهان سمت وسویی متفاوت پیدا کرده است اکثر ساخت و ساز های معماران با ایده های مبتکرانه و خلاق با دور اندیشی و آینده نگری متناسب با نیازهای خاص انسان پیشرفته امروز می باشد ولی هستند کسانی که به این ساختمان های لوکس و مدرن اهمیتی نمیدهند و تنها آرامش درونی که در وجود خود دارند برایشان مهم است مثل پیرمردی که خانه اش با کمتر از 100 تکه چوب درخت ساخته شده است .برای فرار از فضای بسته خانه های آپارتمانی به کلبه چوبی پناه برده که می تواند آن را به هرجایی که دلتنگ شد ببرد.خانه ای متحرک که روی چهار چرخ بنزینی که هر جا بخواهد می ایستد و نفسی تازه می کند.

خانه ی متحرک

در این بخش گزارش کامل و خواندنی از از زندگی عجیب و در عین حال جالب این پیر مرد را بخوانید.

از آپارتمان و خانه های سیمانی متنفرم

محمد شافعی زاده متولد تهران است. تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده چون حس و حال درس خواندن نداشته و همین موضوع باعث شد از مدرسه اخراج شود. شافعی سالها در شغل دوزندگی و تودوزی خودروها فعالیت کرده است و حالا می خواهد فقط استراحت کند و به علاقه هایش برسد. «بخاطر فشار زندگی و خستگی روحی و روانی، بیمار شدم. پس از ترخیص از بیمارستان با کمک پسرم آپارتمان کوچکی در منطقه سبلان خریدم و چون عاشق طبیعت بودم آپارتمان را تبدیل به گلخانه کردم. صدها گلدان با تزئین سنگ های عتیقه و قیمتی و گلدان ها و گیاهان منحصر به فرد از بین رفت. دیگر از آپارتمان و خانه های سیمانی متنفر شده بودم. یک سال بلاتکلیفی و سرگردان بودم که ایده ساخت کلبه سیار که برخاسته از داغ دل سوخته ام بود به سرم زد.»

خانه ی عجیب غریب


برای ساخت این کلبه ۴ سال زحمت کشیدم

شافعی یکهو به سرش می زند که یک وانت بخرد بعد از آن کمک فنرها و زیرسازی خودرو را حسابی تقویت می کند. اسکلت کلبه را نیز می سازد و در آن آشپزخانه، مکانی برای خواب و استراحت، کمد لباس و محلی برای نگهداری از گلدان تعبیه می کند. برای ساختن این کلبه از جنس چوب سراغ طبیعت می رود و هرچوبی که به نظرش به این کار می خورد را برمی دارد تا اینکه ۴ سال طول می کشد تا خانه آرزوهایش را بنا کند. اما آقای شافعی زاده تمام این ۴ سال را داخل ماشینش سپری کرده است به امید روزی که می تواند داخل کلبه اش بخوابد.

خانه ای متحرک و جالب در ایران! تصاویر


ییلاق و قشلاق با کلبه چوبی

اولین سفر آقای شافعی با کلبه اش از مشهد شروع می شود و بعد از آن سفرهای یکی از پس از دیگری آغاز می شوند. « در فصل بهار به استان های شمالی کشور می روم. تابستان ها آذربایجان، پائیز تهران و شهرستان های اطراف و زمستان ها، استان های گرمسیر.» صاحب این کلبه سیار عاشق طبیعت گردی است و به قول خودش پایش را روی گاز فشار نمی دهد بلکه هرجا دلش خواست نگه می دارد و یک استکان چای تازه دم می نوشد و به طبیعت زیبای آنجا خیره می شود. همین خصلت آقای شافعی باعث شده که جریمه نشود اما ظاهر عجیب و غریب ماشینش همیشه سوال بسیاری از مامورین انتظامی بوده است. «در طول مسافرت ها بارها مأموران راهنمایی و رانندگی جلوی من را گرفته اند و می گیرند اما وقتی ماشین و امکانات کلبه را از نزدیک می بینند، به من تذکر می دهند که خلاف آئین نامه راهنمایی و رانندگی عمل کرده ام اما تابه حال جریمه ام نکرده اند.»

خانه ی متحرک

همه می خواهند با این کلبه عکس بندازند

تقریبا تمام کسانی که آقای شافعی و ماشین عجیب و غریبش را می بینند دلشان می خواهد چند دقیقه ای را با او و کلبه دست سازش بگذرانند و عکس یادگاری بگیرند. «بجز مأموران راهنمایی و رانندگی، ماشین های عروس مرا وادار به توقف می کنند و از بیرون و داخل کلبه عکس یادگاری می گیرند و می روند دنبال زندگیشان. مردم همه جا در محل توقف و در جاده، دستور ایست می دهند! دور ماشین جمع می شوند و درباره کلبه از من سؤال می کنند، داخل کلبه را می بینند و فیلمبرداری و عکسبرداری می کنند و چند تصویر به یادگار با من می گیرند و می روند.» البته دیگر این موضوع برای آقای شافعی عجیب نیست و او باید در این دو سال به این موضوع عادت کرده باشد.

خانه ی عجیب غریب

بعد از مرگم کلبه ام را خراب نکنید

بسیاری از کسانی که آقای شافعی را با کلبه سیارش دیده اند بارها سعی کردند این کلبه را از وی بخرند و قیمت گرفته اند. حتی برخی ها قیمت های نجومی داده اند و حتی خواسته اند کلبه اش را با یک واحد آپارتمان عوض کنند اما جواب آقای شافعی به همه درخواست ها منفی بوده است. آقای شافعی یک خانه ۳۱۰ متری بزرگ در محله نارمک دارد به گفته خودش اگر دلش آپارتمان می خواست می رفت و داخل همانجا زندگی می کرد چون دلش نمی خواهد به این ماشین و کلبه پناه برده است. آقای شافعی بیشتر از ۴ سال است که هیچ خانه ای نخوابیده است شاید دو سه ساعتی به خانه فرزندانش رفته و به آنها سرزده اما اصلا دوست نداشته که شب را آنجابگذراند. آقای شافعی تنها یک آرزو دارد آن هم این است که کسی مستندی درباره او کلبه چوبی اش بسازد وقتی هم درباره مرگ حرف می زند یک وصیت می کند که کسی کلبه آرزوهایش را خراب نکند. حداقل آن را برای دوستی با طبیعت و به منظور گردشگری در یکی از پارک ها قرار دهند اما نگذارند این کلبه که با سختی ساخته شده خراب شود. 
 

اشتراک تجربه ای از روش برنامه ریزی

چند نکته برای هدف گذاری و برنامه ریزی برای سال جدید (از سایت shabanali)

دلم می‌خواست  این غزل زیبا را بنویسم که: «نوروز بمانید که ایام شمایید، آغاز شمایید و سرانجام شمایید…گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است، در کوچه‌ی خاموش زمان، گام شمایید…»

متاسفانه امروز دیدم در وایبر همین غزل را برایم فرستادند و من هم از بحث کردن و نوشتن در موردش صرف نظر کردم. چیزی که در شبکه‌های اجتماعی رایج شود، از قله‌ی رفیع فاخر خود، فرو می‌آید و برای بارور کردن روح و جان، عقیم می‌شود. چشم به دیدنش عادت می‌کند و عادت کردن، فرصت شگفت زده شدن و فرو رفتن در خلسه‌ی حاصل از اندیشیدن به یک مفهوم زیبا و شگفت‌انگیز را از ما می‌گیرد.

این بود که گفتم صرفاً چند نکته درباره‌ی برنامه ریزی برای سال جدید بگویم. البته من حرف‌های رسمی‌ام را در مورد برنامه ریزی، در متمم تحت عنوان فایل صوتی نقطه شروع گفته‌ام و شنیده‌اید. اما نکاتی هست که کمی شخصی‌تر است. منظورم از شخصی بودن، این است که الزاماً در دفاع از آنها، نمی‌توانم مقاله و تحقیق و … ارائه کنم. اما از جمله‌ چیزهایی است که طی سالهای اخیر، به تجربه آموخته‌ام.

حدود هجده سال پیش بود که در یک کتاب انگیزشی خواندم تحقیقی در هاروارد (و تحقیق مشابهی در ییل) نشان داده است که نوشتن اهداف، می‌تواند شانس موفقیت در آنها را بالا ببرد. آن زمان هنوز نمی‌دانستم که این تحقیق هم (که هنوز هم در کتابهای انگیزشی و حتی در نشریاتی مانند فوربس نقل می‌شود) صرفاً یک روایت دروغین اینترنتی است. اما به هر حال، از آن سال تا کنون، همیشه هدف‌هایم را نوشته‌ام و از این کار، ناراحت و پشیمان نیستم و همچنان آن عادت مفید را ادامه می‌دهم.

چند هفته پیش، فرصتی دست داد تا سررسید کهنه‌ی قدیمی‌ام را هم پیدا کنم و با قرار دادن آن در کنار سند‌های برنامه‌ریزی که در سالهای اخیر برای خود تنظیم می‌کنم، هدف‌گذاری‌ها و برنامه ریزیهای پانزده سال اخیر را مرور کنم و در کنار دستاوردهایم بگذارم تا ببینم در کجاها موفق بوده‌ام و در کجاها به خواسته‌هایم نرسیده‌ام.

ادامه‌ی آنچه می‌خوانید، صرفاً حاصل مرور این دفترچه‌ها است. ممکن است کسان دیگری هم باشند که به شیوه‌هایی مشابه و یا حتی معکوس، نتایج ارزشمندی کسب کرده باشند و طبیعی است که در این چنین بحث‌هایی، راهکار قطعی وجود ندارد.

در اولین سالهایی که هدف گذاری را به صورت جدی و مکتوب انجام دادم، هدف‌هایم بیشتر از جنس دستاوردهای عددی بود. مثلاً آخرین سال دبیرستان، رتبه‌ی کنکور زیر صد می‌خواستم. ماهی دویست هزارتومان درآمد از محل کار پاره وقت. یک سفر یک هفته ای به خارج از ایران هم، جزو اهداف آن سال من بود که البته این آخری در آن سال برآورده نشد. آن موقع آموخته بودم که همه چیز باید عددی شود. عددها باید قابل دستیابی باشند. اما ساده هم نباشند و کمی چالش ایجاد کنند.

شیوه‌ی خوبی بود. اما عملی شدن و عملی نشدن گاه و بیگاه هدف‌ها، گاهی خوشحال و گاهی ناراحتم می‌کرد. الان که فهرست آن زمان را می‌خوانم، فکر می‌کنم شاید از فهرست سی موردی دو سال اول دانشگاه، حدود شانزده یا هفده مورد آن عملی نشدند.

به تدریج احساس کردم که این شیوه‌ی هدف گذاری و برنامه ریزی، به آن اندازه که من انتظار دارم اثربخش نیست. به هر حال بودنش بهتر از نبودنش است. اما همیشه فهرستی درست می‌کنم و نیمی از آن عملی می‌شود و نیمی دیگر هم نمی‌شود و بعد هم هزار دلیل و بهانه دارم که چرا بعضی هدفهایم عملی نشدند و به هر حال همه چیز در دست من نیست و عوامل محیطی هم در کار هستند و خلاصه… سالی دیگر می‌آمد و فهرستی دیگر که من از همان ابتدا، ایمانم را به آن از دست داده بودم و می‌دانستم که بدون نوشتن هم، نیمی از فهرست عملی شده و نیمی دیگر شکست خواهد خورد!

خوب یادم هست که هدف گذاشته بودم که دومین کتابم را طی شش ماه نخست سال منتشر کنم و به خاطر کندی فرایند صدور مجوز و مشکلاتی از این دست، یک سال گذشت و هنوز این هدف عملی نشده بود. این بود که هدف گذاری بر مبنای فعالیت ها را شروع کردم. من نمی‌توانم برای انتشار شش ماهه‌ی کتابم برنامه ریزی کنم. چون بخشی از این هدف، در اختیار وزارت ارشاد و بخشی در اختیار مدیر انتشارات و بخشی در اختیار مدیر چاپخانه است. حتی بخشی در اختیار جعفر، کارگر افغانی چاپخانه بود که دو تا از زینک‌ها داخل وانت او جا مانده بود و او هم به کابل رفته بود!

منظورم از برنامه ریزی و هدف گذاری بر مبنای فعالیت، این است که: من هدف می‌گذارم که امسال، یک کتاب دویست صفحه‌ای تالیف کنم. تالیف بیشتر از انتشار، در اختیار من است و دخالت دستان بیرونی در آن کمتر. قطعاً پس از تالیف برای انتشار سریع و به موقع، تلاش خواهم کرد. اما چیزی که در فهرست اهدافم می‌نویسم «فعالیت» است و نه «دستاورد نهایی».

یادم است به همین شیوه با خودم قرار گذاشتم که کتاب استاتیک مریام را در دو هفته بخوانم و از هر فصل، نیمی از تمرین‌ها را حل کنم. دیگر برای نمره ی درس استاتیک هدف نگذاشتم (چقدر هم خوب شد که نگذاشتم. آقای امیدوار استاد درس، با همه‌ی لطف و محبتی که به من داشت، حسابی ناامیدم کرد!).

هدف گذاری و برنامه ریزی بر مبنای فعالیت خوب بود. اما احساس خوبی به من نمی‌داد. احساس می‌کردم تصویر کلان را از دست داده‌ام. شبیه کارگری که به او می‌گویند تو باید امروز دو هزار آجر جابجا کنی و وقتی می‌پرسد خانه‌ی نهایی چه شکلی خواهد بود؟ به او می‌گویند: این را نمی‌دانیم. به ده‌ها عامل دیگر بستگی دارد. تو آجر را جابجا کن. این تنها کاری است که در حوزه‌ی اختیار و توانمندی توست.

این تجربه‌ها همزمان با نخستین سالهای کار کردن رسمی سازمانی من بود (البته خود کار به اندازه‌ی عنوان شیک و تمیزی که من گفتم، تمیز نبود!). کم کم دیدم که هدف‌های سالهای گذشته، چقدر مسخره و بی معنی بوده‌اند. رتبه‌ی کنکور، درست در لحظه‌ی ورود به دانشگاه بی معنی شد. معدل کارشناسی پس از فارغ التحصیلی بی خاصیت شد. یکی دو سال بعد، دیگر هیچ کس رشته‌ی کارشناسی‌ام را هم نمی‌پرسید. من هم بیشتر به خاطر تعمیر و عیب یابی سیستم‌های الکترونیک و تجهیزات اتوماسیون شناخته شده بودم و کسی سوال مکانیکی از من نداشت!

کم کم دیدم که جامعه به مهارت، کار دارد و اگر مهارت داشته باشی، عملاً بدون اینکه آگاهانه تلاش کنی، هدف‌هایی که قبلاً داشتی یکی پس از دیگری برآورده می‌شود. کم کم ماشین‌ اول و دوم را خریدم و حقوق خوب را گرفتم و مسافرت‌های خارجی‌ام را یکی پس از دیگری رفتم و همه چیز خوب بود.

پول و موقعیت آن سالها، تقریباً ربط زیادی به هدف‌ گذاریها و برنامه ریزیهای قبلی‌ام نداشت. ناشی از این بود که ایراد یک سیستم پی ال سی را، شاید به جای دو روز، در دو ساعت پیدا می‌کردم و می‌توانستم در جلسات کاری، به هر ضرب و زوری بود، ترجمه همزمان انجام دهم و رابطه‌ام با کارگرها خوب بود و می‌دانستم که اگر نیمی از حقوق امروزم را به عنوان هدیه و کادو،‌ به صورت غیررسمی به آنها و فرزندانشان بدهم، آنها بیشتر کمک می‌کنند و چند ماه بعد، می‌توانم حقوق بیشتر و موقعیت بهتری داشته باشم تا دوباره بتوانم بخش بیشتری از حقوقم را به آنها و فرزندانشان بدهم…

خلاصه. کم کم، دیدم هر آن چیزی که از جنس موفقیت است، نه «عدد» است و نه «عنوان». بلکه از جنس مهارت است. الان فهرست هدف گذاری سال ۸۴ پیش چشمم است. در آن مهارت مذاکره را نوشته‌ام (اولین سالی بود که این را به عنوان مهارتی رسمی نوشتم). مهارت ارتباط با طبقه‌ی کارگر! (به معنای مارکسیستی آن نخوانید. در فضای فرهنگی کارگاه‌های ایرانی بخوانید). مهارت برنامه نویسی سیستم PLC ساخت Selectron. مهارت خواندن LC و …

برگه‌ای که در تحویل سال ۸۴ نوشته‌ام، هیچ شباهتی به این «مقلب القلوب‌های نستعلیق» و «ماهی قرمزهای اینستاگرام» و «سفره‌های هفت سین» این روزها ندارد. اگر نگویم که برنامه‌ِی آغاز سال من است، آن را با کاغذی که از جیب یک مهندس در کارگاه، بیرون افتاده یا شاید چرکنویسی که روی میز دفتری مانده و هر کس جمله‌ای یادگاری روی آن نوشته است،‌ اشتباه بگیرید!

این ماجرا هم چند سالی ادامه داشته. صادقانه بگویم، حتی امسال هم، هنوز دو سه عنوان از این جنس، در برنامه‌‌ی سالیانه‌ام دارم. اما دیگر مثل آن سالها، تم کلی برنامه‌ ریزی‌ام مهارتی نیست.

برنامه ریزی مهارتی، بیشتر برای دورانی مفید است که هنوز در شغل و موقعیت خودت تثبیت نشده‌ای. هنوز باید به فکر این باشی که رزومه‌ی پربار‌تری داشته باشی. هنوز در فضای رقابتی هستی و احساس می‌کنی که افراد دیگر، اگر چند مهارت بیشتر از تو داشته باشند، جایگاه محکم‌تری نسبت به تو خواهند داشت.

کم کم، وقتی در جای خود تثبیت شدی و مطمئن شدی که در ادامه‌‌ی زندگی، هرگز مجبور نمی‌شوی برای کسی رزومه پرکنی و تقاضا برای تو به اندازه‌ی کافی هست (که من فکر می‌کنم اگر کسی درست و حرفه‌ای برخورد کند باید در چهارمین دهه‌ی زندگی به چنین نقطه‌ای برسد و دیگر خودش رزومه‌ی افراد دیگر و سازمان‌های دیگر را بررسی کند). در این وضعیت، کم کم بحث سبک زندگی پیش می‌آید. حالا دیگر آنچه از هدف گذاری عددی و هدف گذاری مهارتی مهم‌تر است، برنامه ریزی برای سبک زندگی است.

آیا مطالعه بخشی از زندگی من است؟ خانواده قرار است چه سهمی در زندگی من داشته باشد؟ آیا کار قرار است حساب بانکی‌ام را پر کند و عصرها، آن پول را برای زندگی خرج کنم؟ یا کارم خود، نوعی زندگی است. آیا قرار است پیرو دیگران باشم یا پیشروتر از دیگران؟ آیا از بیدار شدن زودهنگام صبحگاهی لذت می‌برم یا اینکه رویایم، روزگاری است که بتوانم تا ظهر،‌ در رختخواب بمانم؟ آیا پیاده روی، بخشی از برنامه‌های من است؟ نقش ابزارها در زندگی‌ام کجاست؟ لپ تاپ من چه نقش‌هایی برای من دارد؟ مرا به اینترنت وصل می‌کند یا وایبر؟ به کتابهای الکترونیک یا پاورپوینت؟ موبایل در زندگی من چه نقشی ایفا می‌کند؟ آیا برای یادگیری، برنامه ‌ی منظمی دارم؟

همه‌ی این سوالات را، می‌توان زیر یک عنوان جمع کرد: برنامه ریزی و هدف گذاری برای عادتهای زندگی. عادتهای درست،‌ مهارتهای درست را هم پرورش می‌دهند و دستاوردهای درست را هم به همراه می‌آورند.

یکی دو سال است، بعد از برنامه ریزی برای عادت، به برنامه ریزی برای تغییر مدل ذهنی فکر می‌کنم. امسال در برگه‌ی هدف گذاری‌ام نوشتم: نمی‌دانم می‌خواهم چه کسی باشم. اما می‌دانم می‌خواهم چه کسی نباشم. نمی‌دانم می‌خواهم کجا باشم. اما می‌دانم می‌خواهم کجا نباشم. نمی‌دانم می‌خواهم چه بنویسم. اما می‌دانم می‌خواهم چه ننویسم. میخواهم ذهنم فارغ از هدفها و هدف گذاری‌ها باشد. می‌خواهم دیوارها و مرزها و دره‌ها را بداند و در زمین باز زندگی، به هر سوی دیگری که می‌خواهد بدود.

فکر می‌کنم در این سالها، مدل ذهنی بزرگان می‌تواند تا حد زیادی راهگشا باشد. اگر بود، سال بعد برای شما گزارشش را می‌نویسم…

به همه‌ی عزیزانم گفته‌ام، به شما هم که عزیزترین‌های من – و اگر صادقانه بگویم تنها دوستان نزدیک من و تنها کسانی هستید که با آنها در ارتباط هستم – می‌گویم:

برایتان آرامش و امید آرزو می‌کنم و می‌دانم که سلامت و ثروت، چیزی بیش از دستاورد فرعی این دو نیست!

آینده نزدیک فناوری‌های پوشیدنی در سازمان‌ها

فناوری‌های پوشیدنی وارد سازمان‌ها می‌شوند (از رایورز )

رایورز - شرکت IFS از تولیدکنندگان نرم‌افزارهای سازمانی بر این باور است که فناوری‌های پوشیدنی می‌توانند قابلیت‌های جدید را ارایه دهند به صورت گسترده وارد کسب و کارها شوند.

به گزارش رایورز به نقل از آی‌تی‌وایر، شرکت IFS در زمینه تولید نرم‌افزارهای برنامه‌ریزی منابع سازمانی (ERP)، مدیریت سرمایه‌های سازمانی (EAM) و مدیریت خدمات سازمانی (ESM) فعالیت می‌کند و به صورت ویژه بر مشتریان صنعتی از جمله شرکت‌های فعال در حوزه فضانوردی، صنایع دفاعی، منابع، کشتی‌سازی، تاسیسات و کارخانه‌ها تاکید دارد.

«آلاستیر سوربی» مدیر شرکت IFS توضیح داد فناوری‌های پوشیدنی می‌توانند بیشترین کاربرد را برای سازمان‌ها داشته باشند و در آینده نزدیک به صورت تخصصی‌تر عرضه شوند.

به عقیده او، ساعت‌های مچی هوشمند در آینده نزدیک می‌توانند لیست انبار، سیستم‌های ارتباط با مشتری یا قابلیت مدیریت بخش‌های مختلف سازمان را در اختیار بگیرند.

 

 

شرکت IFS هم‌اکنون ابزار ویژه‌ای برای دستگاه‌های لمسی ارائه کرده است مدیران سازمان به کمک آن می‌توانند به راحتی و با سرعت پاسخ‌های خود را دریافت کنند و منتظر بازگشت کارمندان پشت رایانه‌ها نمانند.

این ابزار به گونه‌ای ساخته شده است که می‌تواند روی ساعت‌های مچی یا عینک‌های هوشمند نصب شود و با نرم‌افزارهای ERP شرکت IFS در ارتباط باشد.

آرتور سی. کلارک: نویسنده علمی تخیلی که آینده را با تخیل علمی خود هم پیشبینی کرد و هم شکل داد

 امروز هشتمین سالگرد درگذشت مخترعی است که 40 سال پیش پدیده‌هایی چون اینترنت، اسکایپ، گوگل و سفر روس‌ها به کره ماه را پیش‌بینی کرد اما همیشه دوست داشت به عنوان یک نویسنده بیاد آورده شود.

به گزارش ایسنا، «آرتور سی. کلارک» نویسنده انگلیسی ژانر علمی‌ تخیلی و کتاب‌های معروفی چون «اودیسه فضایی» سال 2008 در چنین روزی چهره در نقاب خاک کشید.

وی متولد روز 16 دسامبر 1917 بود. این نویسنده‌ آثار علمی‌ ‌تخیلی و مخترع در سال 1968 به شهرت رسید؛ زمانی ‌که داستان کوتاهی به‌ نام «نگهبان» را در قالب فیلم‌نامه نوشت. فیلم «2001؛ اودیسه‌ی فضایی» به کارگردانی «استنلی کوبریک» برگرفته از همین اثر کلارک است.

وی که زمانی «اولین ساکن کلبه‌ الکترونیکی» لقب گرفته بود، با نوع خاص نگاهش به مسافرت فضایی در آینده و همچنین دنیای رایانه، تخیلات مردم را جلب خود کرد. توصیفات مشروح سی. کلارک درباره‌ سفینه‌های فضایی، ابررایانه‌ها و سیستم‌های ارتباطی سریع، مورد علاقه‌ی میلیون‌ها خواننده در سراسر جهان قرار گرفت.

کلارک در سال 1986 به عنوان استاد بزرگ انجمن نویسندگان آثار علمی تخیلی آمریکا برگزیده شد.

وی پیش از مرگ گفته بود: اغلب از من می‌پرسند دوست دارم در آینده با چه عنوانی در یادها بمانم. من در نویسندگی پیشینه‌ طولانی دارم، کاوش‌های زیر‌آب کرده‌ام و سازمان‌دهنده‌ فضایی نیز بوده‌ام؛ با این حال دوست دارم به عنوان یک نویسنده مرا به یاد بیاورند.

سی. کلارک در زمان حیات، بیش از 100 کتاب داستانی و غیرداستانی نوشت. پرفروش‌ترین اثر او به‌ نام «3001؛ آخرین اودیسه» در سن 79 سالگی منتشر شد. از مهم‌ترین آثارش به «پایان کودکی» (1953)، «شهر و ستارگان» (1956)، «ملاقات با راما» (1973)، «زمین پادشاهی» (1975) و «ترانه‌های زمین دورافتاده» (1986) می‌توان اشاره کرد.

از افتخارات سر آرتور سی. کلارک در عرصه‌ نویسندگی به کسب سه جایزه‌ «نبیولا» (در اصطلاح ستاره‌شناسی به معنای سحابی) از انجمن نویسندگان آثار علمی تخیلی آمریکا در سال‌های 1872، 1974و 1979 و همچنین کسب دو جایزه‌ «هیوگو» از مجمع جهانی علمی تخیلی در سال‌های 1974 و1980 می‌توان اشاره کرد.

چندی پیش اعلام شد کلارک حدود 40 سال پیش در مصاحبه‌ای اختراع اینترنت، ایمیل و از رده خارج شدن روزنامه‌ها را پیش‌بینی کرده بود. او در مصاحبه‌ای که سال 1976 انجام داد، از وجود ارتباط تصویری، تبادل اطلاعات از طریق دستگاه‌های پیشرفته و از مد افتادن روزنامه‌های کاغذی خبر داد. کلارک در گفت‌وگویی که با موسسه فناوری ماساچوست داشت، اختراع پدیده اینترنت را در زمانی پیش‌بینی کرد که هنوز استفاده از رایانه‌های خانگی رواج نیافته بود.

وی در میان صحبت‌های خود با موضوع پیشرفت فناوری در آینده، گفت: روزی می‌آید که مردم از وسایل ارتباطی استفاده می‌کنند که شامل یک صفحه تلویزیونی با کیفیت بالا و یک کیبورد برای تایپ است. آن‌ها با این ماشین می‌توانند هرگونه اطلاعاتی را مبادله کنند. شما به ماشین می‌گویید که من به فلان وسیله ورزشی یا ... علاقه‌مندم و آن دستگاه جست‌وجو می‌کند و آن را برایتان پیدا می‌کند.

نویسنده کتاب معروف «اودیسه فضایی» همچنین پیش‌بینی کرد: مردم آینده قادر خواهند بود از طریق ماشین‌هایی، پیام‌هایی را به دوستانشان در هر کجایی که هستند، بفرستند. دوستانتان می‌توانند شما را ببینند، شما می‌توانید آن‌ها را ببینید. ما در آینده می‌توانیم ارتباط تصویری و گرافیکی داشته باشیم و کتاب و اطلاعات و ... را تبادل کنیم. روزنامه‌ها در حال انقراض هستند، ما دیگر مجبور نخواهیم بود چندین تن کاغذ را برای کسب اطلاعات جابجا کنیم.

سال گذشته نیز اعلام شد در مصاحبه‌ای تلویزیونی متعلق به سال 1963،‌ آرتور سی. کلارک پیش‌بینی کرده بود که اولین مسافر به کره‌ی ماه اهل روسیه خواهد بود.

در این مصاحبه کلارک گفته است، روسیه در رقابتی تنگاتنگ گوی سبقت را برای فرستادن اولین انسان به ماه از آمریکا می‌رباید.

وی در مصاحبه‌ای که با «بی‌بی‌سی» انجام داده بود‌، پیش‌بینی کرده بود که روسیه در سال 1968 و شاید در پنجاهمین سالگرد انقلاب اکتبر‌، اولین انسان را به ماه خواهد فرستاد. وی سپس این مصاحبه را به برنامه‌ی تلویزیونی «آسمان در شب» فرستاد. «آسمان در شب» طولانی‌ترین برنامه‌ی تلویزیونی علمی جهان محسوب می‌شود.

وی پس از آن گفته است: شخصا هیچ شکی ندارم که اولین انسان در آینده‌ای نزدیک روی ماه قدم می‌گذارد.

تنها دو سال پس از صحبت‌های کلارک بود که «یوری گاگاری» روس در آوریل 1961 پیش از هر انسان دیگری به فضا سفر کرد. اما در 21 جولای 1969 این «نیل آرمسترانگ» آمریکایی بود که قدم بر کره‌ی ماه گذاشت و این جملات ماندگار را ادا کرد: این قدمی کوچک برای یک انسان‌، اما گامی بزرگ برای بشریت است.

شاید این پیش‌بینی کلارک کاملا به واقعیت مبدل نشد‌، اما او پیش‌بینی‌های دیگری هم داشته است: سفر انسان به مریخ پیش از به پایان رسیدن قرن!