نویسنده: پاریس مارکس
منبع: نیواستیتسمن
ترجمه: ترجمان
به قرن گذشته که نگاه میکنیم، نظرمان دربارۀ انسانهایی که پیش از ما زیستهاند و دنیایی که برای ما باقی گذاشتهاند چیست؟ هر روزِ عمرمان را شاهد جنگ و نسلکشی هستیم ـ تازه اگر مشکلاتی را که قبلاً به وجود آوردهاند و امروز با آنها روبهرو هستیم ندیده بگیریم.
ولی پیشرفتهای غرورآفرین هم هستند، مثل مبارزۀ مداوم برای گسترش حقوق و آزادیهای مردم. ویلیام مکاسکیل، فیلسوف اسکاتلندی ۳۵ساله و نویسندۀ کتاب آنچه به آیندگان بدهکاریم که در سال ۲۰۲۲ منتشر شد، میگوید مرحلۀ بعدیِ جنبشِ حقوق مدنیْ پاسداشتِ حقوق «آیندگان» است ـ البته نهفقط مردم قرن بعد، بلکه همۀ کسانی که میلیونها سال بعد در این جهان خواهند زیست.
مکاسکیل چهرۀ شناختهشدۀ «بلندمدتگرایی» است. او معتقد است «تأثیر مثبت بر آیندۀ بلندمدت یکی از اساسیترین اولویتهای اخلاقیِ زمانۀ ماست» و «بلندمدتگرایی» مستلزم آن است که بپذیریم کسانی که هنوز به دنیا نیامدهاند «ارزششان، بهلحاظ اخلاقی، اصلاً از مردم نسل فعلی کمتر نیست».
این مطلب به نظر منطقی است. امروزه افراد در سیاست، کسبوکار و اقتصاد به پیامدهای بلندمدت اقدامات فعلیشان اهمیت نمیدهند و بهجای آن برای انتخابات چند سال بعد یا گزارشهای درآمدی سهماهه مهیا میشوند. اگر بخواهیم با چالشهای جمعی، از فقر جهانی گرفته تا گرمایش اقلیمی، مقابله کنیم باید در مقیاس زمانیِ بلندتری فکر کنیم.
بااینهمه، بلندمدتگرایی و تفکر بلندمدت یکی نیستند. برخلاف اطمینانخاطری که مکاسکیل به ما میدهد، ارزشهایی که او از آنها طرفداری میکند میتوانند هم برای مردم امروز و هم برای کسانی که بعد از ما میآیند عواقب ناگواری داشته باشند. تعجب ندارد که برخی از قدرتمندترین افراد دنیا به طرح کلیِ جهانبینیای که او ترسیم کرده متوسل میشوند و میلیاردها دلار برای گسترش نفوذ این عقاید در کرسیهای قدرتهای سیاسی و تجاری سرمایهگذاری میکنند.
برای نمونه، ایلان ماسک کتاب مکاسکیل را تبلیغ کرده و گفته «این کتاب همخوانی نزدیکی با اصول فکری من دارد». ولی، برای افرادی که خارج از این قشر خاص هستند، بلندمدتگرایی و جامعۀ نوعدوستِ کلیتری که از دل آن بیرون میآید چیز دندانگیری برای عرضه ندارد.
از زمان انتشار کتاب آنچه به آیندگان بدهکاریم در سپتامبر سال ۲۰۲۲، نشریات مهمی مانند نیویورک تایمز، مجلۀ تایم و گاردین با پویشهای بازاریابی کاملاً هماهنگ، که بهخوبی هم از حمایتهای مالی برخوردار شده بودند، پوشش خبری قابلتوجهی را به راه انداختند، نهفقط برای فروش کتاب، بلکه برای خوراندن ایدۀ بلندمدتگرایی به عموم مردم. همچنین، افراد برجستهای مثل روتخر برگمان، تاریخنگار هلندی که مکاسکیل را «یکی از مهمترین فیلسوفان زندۀ امروزی» نامیده، این کتاب را معرفی کردهاند.
درهرحال، این ایده که رفاه آیندۀ بشریت منوط به پذیرش بلندمدتگرایی است با مشکلات جدی روبهروست. کلاه خودتان را قاضی کنید که آیا زندگی یک انسان زندۀ امروزی، بهلحاظ اخلاقی، با زندگی فرضیِ کسی که تازه یک میلیون سال بعد میخواهد در این دنیا زندگی کند برابر است؟ بعد، آن را کنار این فرض بگذارید که ممکن است هزاران میلیارد نفر بیشتر از انسانهای امروز در آینده زندگی کنند.
حال، آیا باید منابع محدودمان را در جهت بهبود زندگی هشت میلیارد انسان زندۀ امروزی بسیج کنیم یا بگذاریم بسیاری از آنها رنج بکشند تا بخت ما برای ازسرراهبرداشتن «مخاطرات وجودیای» که ممکن است مانع از بهدنیاآمدن هزاران میلیارد انسان آینده بشوند به حداکثر برسد؟ پاسخ این پرسش برای بلندمدتگرایان و خیّرین میلیاردرشان بسیار ساده است.
فیلسوفان بلندمدتگرایی همچون مکاسکیل خودشان را متکبرانه از پیامدهای پروژۀ سطحبالای برنامهریزی آینده جدا میکنند و مانند نسخههایی واقعی از شخصیت هری سِلدُن عمل میکنند. هری سلدن یکی از شخصیتهای مجموعهکتابهای آیزاک آسیموف به نام بنیاد بود که تقلا میکرد آیندۀ بلندمدت بشریت را راهبری کند. مکاسکیل نیز، به سهم خود، از نوعی فایدهگرایی نگرانکننده جانبداری میکند که «ارزش میانگین» بالقوۀ طرح و برنامههای آینده را کمّیسازی میکند، آن هم بر مبنای شادکامی آیندگانی که چهبسا وجودشان وابسته به تصمیمات امروزی ما باشد.
مکاسکیل فردی دانشگاهی است که دکتریاش را از آکسفورد گرفته و استاد راهنمایش هم جان بُرومِ اقتصاددان بود، کسی که بعدها بهسمت فلسفه رفت و فیلسوف شد. مکاسکیل از محاسبات زمخت اقتصاد بهعنوان حربهای علیه کل گونۀ بشریت استفاده میکند.
مکاسکیل با این کار به نتایجی دردسرساز میرسد. مهمتر از همه، او اصل «نتیجهگیری نفرتانگیز» را تأیید میکند که میگوید، بهجای اینکه به جمعیت کوچکی اولویت دهیم که زندگیهای رضایتبخشتر و پرطراوتتری داشته باشند، باید تعداد انسانهایی را که در آینده به دنیا میآیند به حداکثر برسانیم، هرچند رفاه زیادی هم نداشته باشند.
مکاسکیل با استدلالهایی که یادآور نظرات ایلان ماسکاند بیان میکند که بایستی ما انسانها فرزندان بیشتری بیاوریم (در حال حاضر، خودِ ایلان ماسک دَه فرزند دارد) و باید کل کیهان را مستعمره کنیم تا فضا برای گسترش گونۀ بشری مهیا باشد. برای مکاسکیل بهوجودآمدن هزاران میلیارد انسان آینده، تا زمانیکه افق بلندمدت خدشهدار نشود، بینهایت حائز اهمیت است، حتی اگر در کوتاهمدت به قیمت ایجاد بحرانها، مصیبتها و مرگ انبوهی از انسانها باشد. حتی لازم نیست این موجودات آینده، مطابق درکی که فعلاً از خودمان داریم، انسان باشند.
مکاسکیل، مانند دیگر حامیانش در سیلیکونولی، با آغوشی باز جبرانگاری فناوری را میپذیرد و میگوید «توسعۀ فناوری تهدیدها و فرصتهای جدیدی را برای بشریت پدید میآورد». فرض پشت این حرفها ایدۀ هوش جامع مصنوعی است، ایدهای که میگوید رایانهها قطعاً به ظرفیتهای هوشمند انسان میرسند یا از آن پیشی میگیرند (که البته به نظر متخصصان منتقد این حوزه تحقق این ایده بههیچوجه مسلم نیست).
مکاسکیل صحنه را اینطور ترسیم میکند که گسترش و ژرفترشدن هوش جامع مصنوعی طیف گستردهای از پیامدها را به دنبال دارد و یکی از این پیامدها این است که حتی اگر همۀ انسانهای واقعی از بین بروند، «عاملهای هوش مصنوعی، احتمالاً برای میلیاردها سال بعد، تمدن را پیش میبرند». مکاسکیل در کتابش فقط گریزی به این بازتاب ویرانشهری میزند، اما بلندمدتگرایانی مانند نیک باستروم عموماً از این چشمانداز تراانسانگرایانه طرفداری میکنند. باستروم کسی است که مؤسسۀ آیندۀ بشریت را در دانشگاه آکسفورد برپا کرده و بیشترِ این سنخ تفکرات از آنجا آب میخورد.
از مکاسکیل پرسیدهاند چرا در کتابش قدری بیشتر به موضوع گردهمآوردن انسانها و ماشینها در قالب «ذهنهای دیجیتال» نپرداخته، و او در پاسخ گفته «فکر میکنم موضوع بسیار مهمی است، اما فضای زیادی برای پرداختن به آن نداشتم». امیل پی تورس، فیلسوف و تاریخنگار، مطلب را روشن میکند و میگوید این سخن معطوف به این فرض بلندمدتگرایان است که «درصدد هستیم شبیهسازهای رایانهای وسیعی را پیرامون ستارگان ایجاد کنیم تا خیل کثیری از مردم، که تعدادشان از شمارش خارج است، بتوانند درمجموعْ زندگی مطلوبی در محیطهای واقعیت مجازی داشته باشند».
مکاسکیل با همکاری شخص دیگری در سال ۲۰۲۱ مقالهای نوشت و در آن استدلال کرد ممکن است، در آینده، ۱e۴۵ [ده به توان چهلوپنج] نفر از این افراد دیجیتال فقط در کهکشان راه شیری وجود داشته باشند و آنها، بهلحاظ اخلاقی، با انسانهای زندۀ امروزی برابرند. پس نباید تعجب کنیم که چرا اینها را در کتابش نیاورده، زیرا حرفهایی مضحکاند و بیانگر انقطاع ایدۀ بلندمدتگرایی از انسانیت هستند.
حدوداً از دهۀ پیشین، میلیاردرهای سیلیکونولی ما را مجذوب تصورات خودشان از آیندۀ دور گونۀ بشری کردهاند. ایلان ماسک میخواهد که سیارۀ مریخ را بهعنوان نخستین گام به استعمار خود درآوریم تا «نور آگاهی» را فراسوی سیارۀ خودمان بگسترانیم. جف بیزوس میخواهد روزی را ببیند که یک تریلیون آدم در سکونتگاههای فضایی شناورند تا مبادا در کرۀ زمین بر اثر «رکود و جیرهبندی» هلاک شویم. بلندمدتگرایان نقشههایی را که خودشان شیفتۀ آن هستند با رنگ و لعابی بهظاهر اخلاقی و علمی بَزَک (آرایش) میکنند.
لُب کلام مکاسکیل مفهوم «فروبستگی ارزش»7است. او ادیان بزرگ جهان را مثال میزند که چطور ارزشهای مدنظر پیروانشان، در طول سالیان دراز، تأثیر شگرفی بر مسیر پیشرفت انسانی گذاشته است. مکاسکیل بیان میکند که بلندمدتگرایان هم باید از این تاریخ درس بگیرند تا بتوانند ارزشهای بشریت را در آینده سروشکل دهند.
او میگوید بلندمدتگرایان باید در انجام این کار تعجیل کنند، زیرا زمانیکه هوش جامع مصنوعی ظهور کند، رایانههای ذیشعور ارزشهای آن زمان را نهادینه میکنند و پس از این کار، تغییر آنها بسیار دشوارتر میشود. گذشته از اعتبار قابلِ تردید نظرات این افراد، ارزشهای مدنظر آنها چه هستند؟
مکاسکیل، در کتابش، به نظرات مختلفی اشاره میکند که درواقع دال بر عدم توانایی او در توجه به چالشهای مادیای است که مردم در زندگیهایشان با آنها دستوپنجه نرم میکنند. هنگامیکه بحث لزومِ ساختن «جهانی» میشود که «از نظر اخلاقیْ تجربی» است، میگوید بهترین راه رسیدن به این جهان، رؤیای هذیانگونه و آزادیخواهانۀ شهرهای اساسنامهای است.
این شهرها حوزههای قضاییای هستند که قوانین و ساختارهای حکمرانیشان فراتر از اختیارات دولتی است. در این خصوص، مکاسکیل اینطور میگوید: «تقریباً برای هر ساختار اجتماعیای که در نظر آوریم، میتوانیم یک شهر اساسنامهای را بر اساس ایدۀ آزادیخواهی بنا کنیم». همچنین، او در کتابش این پرسش را مطرح میکند که چرا دولتها نمیگذاشتند شهروندانْ خودشان واکسن کووید ۱۹ را در «بازار آزاد» خریداری کنند.
علاوه بر این موارد، او میپندارد زوجها محاسبات پیچیدهای میکنند که آیا فرزندآوری منطقی است یا خیر، و بیان میکند مردمان کشورهای ثروتمند، «بهخاطر کار و مشغولیتهای دیگر»، فرزندان کمتری به دنیا میآورند و در نظر نمیگیرند که این کارشان منجر به رکود درآمدها و دشوارشدن تهیۀ مسکن کافی میشود.
نظریۀ تغییرِ مکاسکیل که فرضیات بی ربطِ خواصِ حوزۀ فناوری را بازگو میکند با جهانبینیِ این خواص هم موافق است. او بهدرستی استدلال میکند که انتخابهای مربوط به مصارف شخصی نمیتواند مسئلۀ تغییرات آبوهوایی را حلوفصل کند. ولی بعد فراتر میرود و میگوید چنین فعالیتهایی حتی ممکن است منجر به نتایج معکوس شود. بهزعم مکاسکیل چارۀ کار را باید در اقدامات بشردوستانه جست.
برای نمونه، او میگوید گیاهخواری و کاهش مصرف پلاستیک مبتنی بر تصوری غلط از چارۀ مسئله بوده و بسیار مؤثرتر است اگر مردم به سازمانها و خیریههایی که از دغدغههایشان دفاع میکنند کمک مالی بدهند. او میگوید «برای حلکردن مسئلۀ تغییرات آبوهوایی باید شرکتهایی مثل شرکت نفت و گاز شل تعطیل شوند» بهجای اینکه در مصارف شخصیمان تجدیدنظر کنیم.
در وهلۀ نخست، انگار او با فعالان اقلیمی در یک جبهه است. آیا او بهدنبال ملیسازی صنایع یا نوعی اقدام دولتی برای حذف تدریجی سوختهای فسیلی است؟ نباید زود قضاوت کرد، چراکه راه جایگزین او برای رسیدن به هدفْ «اهدای کمکهای مالی به سازمانهای غیرانتفاعی تأثیرگذار» است.
این طرز تفکر در قلبِ مفهوم نوعدوستیِ اثربخش جای دارد که شالودۀ بلندمدتگرایی را شکل میدهد. این ایده به مذاق کسانی چون بیل گیتس خوش میآید که از ثروت هنگفت خود استفاده میکند تا بر سلامت، آموزش و دیگر سیاستها اثر بگذارد و آنها را با دیدگاهش دربارۀ روش حل مشکلات جهانی از طریق بازار آزاد همخوان کند.
بیل گیتس، سال ۲۰۰۷ در دانشگاه هاروارد، بیان کرد «اگر بتوانیم راهبردهایی دستوپا کنیم که نیازهای فقرا را به شیوههایی برآورده کند که برای کسبوکارها سود و برای سیاستمداران رأی فراهم کند، به راهی پایدار برای کاهش نابرابری در جهان دست یافتهایم». باوجوداین، طرفداری او از حقوق مالکیت معنوی، در کنار دیگر چیزها، بخشهایی از جهان بهویژه آفریقا را از دسترسی به واکسن کووید ۱۹ بازداشته است.
بهعلاوه، نوعدوستیِ اثربخش برای آن دسته از ثروتمندان نیز سودمند است که میگویند، حتی در چنین شرایطی که نابرابری به سطوح بیسابقهای رسیده و تعداد روزافزونی از مردم به بانکهای غذا روی میآورند و زندگی خفتباری دارند، نباید از داراییهای هنگفت آنها -که دائماً هم زیاد میشود- مالیات بگیریم. این جماعت نوعدوست ادعا میکنند باید اموالشان را حفظ کنند تا بتوانند بخشی از آن را به سازمانهایی اهدا کنند که علیالظاهر میخواهند دنیا را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنند، بیآنکه ثروت یا قدرت این اَبَرثروتمندان تهدید شود.
تردیدی نیست که باید دربارۀ آن دسته از ساختارهای اجتماعی و اقتصادی که به بحرانهای اجتماعی، اقتصادی و زیستمحیطیِ تشدیدشونده دامن میزنند بازنگری کنیم، اما در فلسفۀ خطرناکِ مکاسکیل و هممسلکان نوعدوستش، که بهخوبی هم حمایت مالی میشوند، راهحلی برای این مسائل یافت نمیشود. کتاب آنچه به آیندگان بدهکاریم نهتنها رهنمون مناسبی برای آیندهای بهتر نیست، بلکه نشانهای است از ایدئولوژی خطرناکی که سپهر اندیشۀ غرب را فرمانبری میکند.
بلندمدتگراییْ رؤیایی فنسالارانه است که میخواهد به برخی از ثروتمندترین افراد جهان، مطابق میل و هوسشان، امکان برنامهریزیِ آیندۀ دور بشریت را بدهد. بلندپروازی احمقانه ای خواهد بود اگر با میلیاردها انسان طوری رفتار کنیم که گویی پیادهنظامهای این مباشران میلیاردرِ ایزدگونهاند که ثروتهای غیرقابلتصوری میاندوزند و پیوسته در پیِ شیوههایی هستند تا دلیلی برای سلطۀ خود بتراشند. ما به خودمان و آیندگان مدیونیم و باید جلوی این کار را بگیریم.
مقاله رضا شاهملکی (تاریخپژوه) در رد ادعای نژادپرستی ایرانیان (با عنوان چرا ایرانیان نژادپرست نیستند؟) مقاله انتقادی عبدالنبی قیم (فرهنگنویس و پژوهشگر) را در پی داشت که معتقد است ایرانیاننژاد پرستاند. (با عنوان در سرزمینی که نژادپرستی مباح است)
مقاله حاضر به قلم علیرضا جلیلیان در رد مدعای او افقهای تازهای میگشاید و اطلاعات تازهای به مخاطبان میدهد...
*************
علیرضا جلیلیان*:
پرسش را باید از جایی درست شروع کرد. آیا ایران، تاریخی نژادپرستانه دارد؟
این پرسش از آن رو اهمیت دارد که ما را در چالۀ نژادپرستیهای موردی،
واکنشی و مقطعی نمیاندازد.
بگذارید از مثالی تاریخی شروع کنم: در سیاستنامۀ نظامالملک، در جایی که به داستان محاصرۀ غزنین میپردازد، چنین آمده است:
«چون آلبتکین شهر به حصار گرفت، و مردم زاولستان از او می ترسیدند، منادی فرمود که هیچ کس مبادا که چیزی از هیچ کس بستاند الا به زر بخرد و اگر معلوم شود او را سیاست کنم. مگر روزی چشم آلبتکین بر غلامی ترک افتاد از آن خویش توبرۀ کاه و مرغی بر فتراک بسته. گفت آن غلام بر من آورید. پیش او بردند. پرسید که این مرغ از کجا آوردهای؟ گفت از روستایی بستدم. گفت هر ماهی بیست کانی مشاهر از من نمیستانی؟ گفت میستانم. گفت پس چرا به ظلم بستدی؟ در وقت فرمود آن غلام را به دو نیم زدند. لشکر از او سخت بترسید و مردم رعیت ایمن شدند. و هرروز روستاییان ناحیت، چندان نعمت به لشگرگاه آوردندی که قیاس نبودی. چون مردم شهر آن امن و عدل بدیدند گفتند ما را پادشاه باید که عادل باشد و ما از او به جان و زن و فرزند ایمن باشیم و خواسته ی ما ایمن بود خواه ترک باش خواه تازیک. پس درِ شهر بگشادند.»
این روایت به روشنی نشان میدهد آنچه در نظر مردم آن عصر اهمیت داشته، نه نژاد حاکمان، که دادگری آنها بوده است. در اندیشۀ ایرانی کسی میتوانست «شاهنشاه ایرانزمین» و «وارث ملک کیان» باشد که برجستهترین ویژگی هنجاری او دادگری باشد. در شاهنامۀ فردوسی به روشنی آمده است:
سر تخت شاهی بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
سعدی نیز زمانی که می خواهد توصیهای به انکیانوی مغولی بکند تا بتواند جانشین کیخسرو باشد، چنین میگوید:
به نقل از اوستادان یاد دارم
که شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینۀ فریادخوانان
چنان پرهیز کردندی که از سم
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم
که گر روزی مقام پادشاهیت
نباشد همچنان باشی مکرم
بنابراین روشن است که مسألۀ «نژاد ایرانی» در میان نیست. تاریخ
ایران نشان میدهد «سرزمین» همواره بر «خون» ترجیح داشته است. آن کسی که در
سرزمین ایران زندگی می کند «خواه ترک باشد خواه تازیک» ایرانی است. شعر
فارسی گواه روشن چنین گزارهای است. چنان که بسیاری از حاکمان ترک را
شاعران ایرانی با صفاتی چون «شه ایران»، «خسرو ایران»، «سر شهریاران ایران
زمین» و «ملک ایران» توصیف کردهاند. فرخی سیستانی در ستایش محمود غزنوی
گفته است:
سر شهریاران ایرانزمین
که ایران بدو گشت تازه جوان
و چندین سده بعد روحی انارجانی نیز در مدح سلطان محمدخدابنده گفته است:
پس از مدح و ثنای شاه ایران
بگویم وصف شاهنشاه ایران
شه عالم پناه عدل گستر
خدابنده محمد آل حیدر
از این مقدمۀ کوتاه اکنون میتوان به چیستیِ مفهوم «نژاد» نزد ایرانیان رسید. خطای آشکار دکتر عبدالنبی قیم درست آن جایی است که مفهوم امروزین «نژاد» را به گذشته میبرد و نتایجی دلخواه میگیرد.
فخرالدین عظیمی در کتاب «هویت ایران» توضیح میدهد: «در ایران نیز نژاد، که در زبان فارسی ریشهای کهن دارد، به ویژه آنگونه که از آثاری مانند شاهنامه بر میآید، به معنای تبار، خاندان، نسب، نسل، و نیاکان مشترکِ گروهی، و در مواردی برای یادآوری اصالت به کار رفته است و نژاده به معنای والاتبار بوده است. نژاد معادل واژههای فرنگی که مفهوم جدید «نژاد» را بازمیتابانند نبوده است و تنها در روزگار اخیر به این معنی به کار رفته است.»
معنای امروزین «نژادپرستی» را میتوان در رفتارآلمانی ها با دیگران مشاهده کرد. نژادپرستی در آلمان معاصر آموزگارانی چون فون ترایچکه (1834 ـ 1896) داشت که هوادار نظامیگری و دست درازی به آفریقا برای بازسازی شکوه آلمان بود.
او خشونت در رفتار با مردم «پستنژاد» از جمله آفریقاییها را ناروا نمیدانست. ناسیونالیسم آلمان و نظریههای نژادی، مردم آلمانی را پاکترین مردمان میدانست و دستمایهای شد برای کشتار غیرآریاییها.
این معنا از نژادپرستی هرگز در تاریخ گذشتۀ ایران بروزی نداشته است. شاهنامۀ فردوسی که همواره از سوی کسانی که ایرانیها را نژادگرا دانستهاند، مورد هجمه بوده است، خود گواه روشنی است که آشکارا نشان میدهد این چنین برداشتی از معنای «نژاد» در ذهن مردمان ایران وجود نداشته است.
فردوسی بارها تورانیها را با ویژگیهای پسندیده شان ستوده است. به توضیح سجاد آیدنلو در شاهنامه از تورانیها با چنین صفاتی یاد شده است: «خداپرستی، نیک رفتاری، خردمندی، دلاوری و پیروزی بر ایرانیان، میهن پرستی، وفاداری، انصاف و حتی در مقاطعی یاری رساندن و پناه دادن به ایرانیان و گرفتن انتقام خون آخرین پادشاه ایران. بانوان تورانی و ترک نیز در شاهنامه نقش نمایانی دارند و پاک دامنی و پوشیدهرویی و زیبایی و وفاداری و مهر و اعتماد به نفس آنها در داستانها نشان داده شده است.»
در شاهنامه از یک شخصیت بسیار ستودۀ دیگر نیز میتوان نام برد که پدر عربتبار ضحاک باشد. عربها در شاهنامه گاهی خویشاوند و گاهی یاور ایرانیان هستند (مانند: ازدواج پسران فریدون با دختران سرو یمن، پیوند زال با رودابه تازی تبار، ازدواج کاووس و سودابه هاماورانی / یمنی، حضور بزرگان و سپاهیانی از آنها در لشکرآرایی کیخسرو در جنگ با افراسیاب) از سوی دیگر، فردوسی هرگز ایرانی ها را مردمانی یکسره به دور از کاستی ها و کژی ها ندیده است.
دل پارسی با وفا کی بود؟
چو آری کند، رای او نی بود.
به توضیح دکتر زاگرس زند:
«اگر ایرانیان نژادپرست باشند میبایست این ویژگی در فرهنگ ایران نهادینه شده باشد و نیز میبایست در شاهنامه نمود داشته باشد، چرا که شاهنامه بازنماینده همه منشها و خوی و خیم های ایرانیان از روزگار اسطوره تا پایان ساسانیان است. همچنین شاهنامه متنی حماسی و بسیار ایرانگرایانه است، پس بهترین جا برای نمود ویژگی نژادپرستی ما میتوانست باشد. متون حماسی به ویژه حماسههای بزرگ جهان به خاطر تمرکز بر مفهوم جنگ، دلیری، نژادگی، و افتخارات و غرور ملی، کم و بیش در همۀ تمدن ها با بنمایهها و اشارههایی نژادپرستانه یا قومگرایانه آمیخته هستند ولی در کمال شگفتی شاهنامه از مفاهیم نژادپرستانه و تحقیر دیگر ملل خالی است. در شاهنامه به هنگام و درجای خود هم ایرانیان نقدشده اند و هم دیگر ملل ستوده شدهاند.»
بنابراین چگونه میتوان تاریخ ایران را نژادپرستانه خواند؟ به تعبیر مقصود فراستخواه: «اگرچه در ادبیات ما نشانه هایی محدود از سخنانی در ذم عربهای خاصی در دورههای خاصی هست ولی نمی توان بر اساس چند مصرع منسوب به فردوسی یا موارد معدود دیگر از ادبای قدیم و جدید و روشنفکران به چنین قضاوتی درباب نژاد عرب و کل عربها رسید. مجموعۀ بزرگ ادبیات ما را مقایسه بکنید با موارد معدود. این همه عبارتهای عربی و این همه استناد به دانشمندان عرب زبان و این همه حتی توجه و تحسین دربارۀ متفکران عرب از ابوالعلای معری تا عبده و طه حسین و غیره و غیره میبینید. بزرگترین دانشمندان ما در طول تاریخ آثار فلسفی و تاریخی و علمی و جغرافیایی و موسیقایی و علمالاخلاق خود را به زبان عربی تدوین کرده اند. پس شواهد کافی اصلا نیست که ما بتوانیم بگوییم ملت ایران به صورت ذاتی با ملت عرب سر ستیز دارد.»
آقای عبدالنبی قیم بر این باور است که ناسیونالیستهای ایرانی در یک صد سال اخیر با مغالطههای خود قصد توجیه و تبرئۀ شعوبیه را داشتهاند. روشن است که ایشان تاریخ نهضت شعوبیه را از نقطۀ دلخواه خود شروع کرده است. یعنی جایی که شاعران شعوبی، عربها را تحقیر کردهاند.
این در حالی است که به باور بیشتر مورخین، نهضت شعوبیه در شروع ساماندهی خود، در پی آن بود که فرهنگ ایرانی به رسمیت شناخته شود. به مرور و با سرکوبها و تحقیرهای گستردۀ دستگاه خلافت بود که این نهضت به مسیری دیگر کشانده شد و از سر ناچاری در پاسخ به کتابهایی چون «فضل العرب علی العجم» می بایست کتاب «فضل العجم علی العرب» را بنویسد.
آقای دکترعبدالنبی قیم اگر کتاب «چالش میان فارسی و عربی» آذرتاش آذرنوش را به درستی خوانده بود، به نتیجۀ دیگری دربارۀ نهضت شعوبیه میرسید.
ایشان به طعنه خطاب به آقای رضا شاهملکی نوشته اند «شما اگر واقعا دکترای تاریخ اسلامی هستید آیا کتاب های مورخین ایرانی را نخواندهاید؟» اما باید از خود ایشان پرسید آیا شما تاریخ آن همه تحقیر ایرانیها در سده های نخستین اسلامی را نخواندهاید؟
نخواندهاید که زمخشری نوشته است: «سپاس خدایی را که عربی را بر همه زبانها فضیلت بخشید». نخواندهاید که ثعالبی گفته است:« هر کس که خدایش رهنمون شده باشد ایمان می آورد عرب بهترین امتهاست و عربی بهترین زبانها». و آیا هرگز این شعر عربی شاعر دربار صاحب بن عباد را نخوانده اید:
السنا الضاربین جزی علیکم
و ان الجزی اولی بالذلیل
(مگر نه آن که بر شما جزیه نهادیم؟ و جزیه خود زیبنده فرومایگان است)
اکنون که زمانی دراز سپری شده است و مردمان گوناگون این سرزمین،
زیستی مسالمتآمیز دارند و خود را ایرانی میدانند، چه جای باز کردن
سرِزخمهای تاریخی؟
ولی این مثالها شاید به جناب دکتر قیم یادآوری کند که تاریخ را نمیتوان وارونه خواند. از ایشان که شخصیتی دانشگاهیاند شگفتآور است که برخوردشان با متون تاریخی چنین گزینشی و غیر انتقادی باشد.
بنا اگر براین باشد آنگاه میتوان به کتاب «پادشاهی میسان و اهواز یا احواز» خود ایشان اشاره کرد و با آوردن این گزارۀ تاریخی از آن کتاب که «در هیچ نوشتهای یا هیچ کتاب تاریخی یافت نشده که قبل از 367 هجری نام خوزستان در آن آمده باشد. حتی محمدبن جریر طبری متوفا به سال 310 هجری مولف یکی از معتبرترین و معروفترین کتب تاریخ عهد باستان و دوره اسلامی، نامی از خوزستان نیاورده است» همۀ اعتبار دانشگاهی ایشان را به مخاطره انداخت. چرا که بر خلاف گفتۀ ایشان در کتاب تاریخ طبری آشکارا به نام خوزستان اشاره شده است. (جلد 10، ص 23)
از این رو برکشیدن عبارتی گزینشی از کتاب آخوندزاده، یا محمود افشار و یا سفرنامه جیمزموریه نمیتواند روشی علمی باشد. و از آن نمیتوان تاریخی نژادپرستانه برای ایران تراشید.
چرا جناب آقای عبدالنبی قیم در کنار نام آوردن از دیگران، اشارهای به نوشتههای سیدحسن تقی زاده نمیکند که در شمارهای از کاوه به تاریخ «17 ژوییه فرنگی 1920 میلادی» در نقد تندرویهای ناسیونالیستی نوشته است:
«یکی از بدترین غلط کاریها مخلوط کردن حسیات و هوس و تعصب است در علم حقیقی و این فقره بدبختانه در ملل خام و تازه چرخ که بجاده ملت پرستی میافتد زیاد دیده میشود و مخصوصا اغلب وطن پرستی خود را میخواهند در علم داخل کرده و دلایلی از علم برای مدعیات ملی خود پیدا کنند ولی همه جا علم را مشوب کرده و آن نور آزاد و انسانی بین الملل و پاکیزه را بتعصبات مفاخرات اقوام تاریک میکنند. بارزترین مثال این فقره در ملت عثمانی و مخصوصا ترکان جوان است که باعلم تاریخ و علم زبان و علم معرفت اقوام بطور دلخواه و بچگانه بازی میکنند تا بدین وسیله مفاخر کم مایه خود را زیاد کنند. این مرض اگرچه در ایران بآن شدت نیست ولی آثار سرایت آن گاهی دیده میشود. بعضی جراید ایران بودای هندی و صلاح الدین ایوبی را ایرانی کردند، علوم بابل و یونان را مکتسب از ایران دانستند. قسمت زیادی از این غلط کاری ناشی از مرض «سیاسی گری» است که در این زمان در ایران وبائی شده و باعث تولید و رواج آن چیزی گشته که ما همیشه از آن به «وطن پرستی کاذب» یا غلطی تعبیر میکنیم.»
آقای قیم در نقد جناب شاهملکی نوشته اند: « او حتی یک سفرنامه را به عنوان نمونه به عنوان شاهد و گواه ادعای خود ارائه نمی کند تا ما ببینیم این سخن تا چه اندازه درست است.»
اگر حضرت ایشان در جایگاه محقق تاریخ، سفرنامه های جهانگردان خارجی را نخواندهاند، که جای بسی شرمساری است و اگر خواندهاند و به گزارشهای بسیاری دربارۀ مهماننوازی و مداراگری ایرانیان، در این سفرنامهها برخورد کردهاند، پس چه جای مطالبۀ سند؟
شگفت انگیز که آقای دکتر عبدالنبی قیم دربارۀ مهمان نوازی ایرانیان که زبانزد تاریخ است، خود را به بی خبری زدهاند. هرچند به تعبیر اسپینوزا جهل، دلیل نمیشود. بااین همه برای آگاهی ایشان بخشی از سفرنامۀشاردن، جهانگرد مشهور عصر صفوی را به شهادت میآورم:
«آنچه بیش از هرچیز در میان عادات و آداب ایرانیان ستایش را شایسته است، انسان دوستی و مردمی بودن آنان در حق بیگانگان است: پذیرایی و اقبالی که از بیگانگان می کنند و حمایتی که درباره ی آنان دارند، مهمان نوازی آنان نسبت به همه مردم، بردباری و وسعت نظر آنان در قبال مذهبی که خود ناحق و کاذبش می شمارند و حتی منفورش می دارند همه در خور مدح است.»
استناد ایشان به گوبینو برای نشان دادن نژادپرستی ایرانیان نیز، هیچ توضیحی نمیتواند داشته باشد غیر از آنکه ایشان هرگز همۀ کتاب او را نخوانده است. شگفتی ایشان از تعبیر «جهانگرا» بودن ایرانیان نیز خود مایۀ شگفتی است.
بهتر است که ایشان یک بار ـ حتی سرسری ـ کتاب «جهان ایرانی و ایران جهانی» محسن ثلاثی را بخوانند. حتما پاسخ خواهند گرفت. از ایشان که جابه جا نویسندۀ یادداشت «چرا ایرانیان نژاد پرست نیستند؟» را به خطا متهم به نادرست خواندن تاریخ کردهاند، انتظار می رود که خود نگاهی علمی و روشمند به تاریخ داشته باشند.
البته که نمیتوان با برخی نوشته های ناسیونالیستهای عصر مشروطه و دوران پهلوی همدلی داشت، اما دستکم میتوان شرایط آن روزگار را درک کرد. روح آزردۀ ایرانی که از ناملایمتیهای بسیار رنج میبرد، چاره را در بازسازی شکوه باستانی میدید و در این مقطع به چالۀ برداشتهای نادرستی از تاریخ نیز افتاده بود و از سوی دیگر مبتلا به نوعی خودانتقادی بیمارگونه نیز شده بود. درک نژادپرستیِ موردی، واکنشی و موقعیتی، اینگونه هموار خواهد شد.
جناب دکترعبدالنبی قیم اگر به جای طعنه زدن به دکتر سید جواد طباطبایی، کتابهای ایشان را خوانده بود، آنگاه میدید که دکتر طباطبایی خود بزرگترین منتقد روشنفکران عصر مشروطه بوده و بسیار دقیق تر و علمیتر از ایشان درک نادرست کسانی چون ملکم خان و آخوندزاده را از مفهوم «ملیت ایرانی» نشان داده است.
از این نکته نیز نمی توان بیاشاره گذشت. استناد ایشان به کتابی چون «خلقیات ما ایرانیان» جمالزاده حقیقتا شگفتآور است. کاش ایشان کتاب «ما ایرانیان» مقصود فراستخواه را خوانده بود تا پی به بی اعتباری کتابهایی چون «خلقیات ما ایرانیان» در توضیح فرهنگ ایرانی میبردند.
بگذارید سخن پایانی با توضیحی دوباره دربارۀ تفاوت معنای نژاد در گذشته و امروز، از زبان دکتر سیدجواد طباطبایی باشد:
«کلمه ایران که بیش از هزار بار فقط در شاهنامه و سایر منابع ما تکرار شده، ناظر بر یک واقعیت بسیار پیچیده است که به سادگی نمیتوان آن را انکار کرد و استعمال آن را در کنار مفهوم قدیمی «نژاد»، نژادپرستانه خواند. دانشگاه ما دانشگاه ایرانی نیست، زیرا با کلمات خودش که مفاهیم خاص ایران است، نمیتواند صحبت کند. یعنی وقتی دانشگاهی ما و غیردانشگاهی ما کلمه «نژاد» را به کار میبرد، آن را از شاهنامه اخذ نکرده و نمیداند آنجا معنایش چیست، بلکه آن را در ترجمه انگلیسی و سایر زبانهای دیگر به کار برده است، در اینجا «نژاد» به معنای نژادهای بیولوژیک جدید مثل سفید و سیاه و… است، در حالی که استعمال قدیمی نژاد در شاهنامه مطلقا به معنای بیولوژیک امروز نیست. به همین خاطر است که این ادعا که تعبیر ایرانشهری مضمونی شووینیستی و فاشیستی است، کاملا خطاست زیرا کسی که چنین ادعایی میکند، نمیداند این کلمات (مثل نژاد) در فارسی کهن چه معنایی دارند. حداقل ٢٠٠٠ سال است که در ایران اقوام متفاوت زندگی کرده اند و در میان ایشان هرگز رابطهای که در نژادپرستی جدید اروپایی به وجود آمده، ظاهر نشده است. رستم که بزرگترین پهلوان ملی ما است، از طرف مادر آریایی نیست و نسبش به ضحاک میرسد. بنابراین رستم هم مثل همه ما آمیختهای است از اقوام مختلف این کشور و اهمیتش در وحدتی است که از سیستانی و نسل ضحاک با آریایی ایجاد میکند. اهمیت این پهلوان در این است که در عین آمیختگی از یک اصل مهم یعنی اصل پهلوانی و اصل خرد و اصل داد دفاع میکند. کمال تاسف است که با ندانستن، عمر و هزینه دانشجویان را تلف میکنیم.»
بیشتر بخوانید:
رضا شاهملکی*
چنان که در همین تارنما خواندید یک بازیکن فوتبال در اروپا/ اسپانیا و مسابقات سراسری آن (لالیگا) به دلیل اینکه سفیدپوست نبوده مورد توهین نژادپرستانه قرار گرفته و اشکریزان از زمین خارج شده است.
چند سال پیش در پی رفتار بیرون از نزاکت تماشاگران فوتبال در
بحرین در هنگام پخش سرود ملی ایران، بسیاری این رفتار را به طور طبیعی (اگر
چنین نمیبود غیر طبیعی بود) نکوهیدند.
در این میان آقای آذری جهرمی وزیر ارتباطات سابق در توییتی، طعنهای را متوجه بحرینیها ساخت. بیدرنگ اما صادق زیباکلام استاد مهندسیخوانده دانشگاه تهران -که معمولا پا در کفش اهل تاریخ هم میکند- همراه با یوسفعلی اباذری و دو سه تن دیگر (مانند فکوهی) موضع گرفت و گفتار آقای وزیر را چون همیشه به نژادپرستی ایرانیان پیوند داد.1
پیشتر، به دیدگاههای امثال زیباکلام و اباذری - که این دومی گاه حتی به دلیل رزومۀ ناچیز و کاستیهای پژوهشی جامعهشناس بودنش هم با تردید روبه رو شده-2 پرداختهاند و نقدهای بایستهای به اندیشههای ایرانستیزانه آنها نگاشته شده است. در اینجا نیت پرداختن به افکار و آرا زیباکلامها و اباذریها نیست.
هدف از این نوشتار، بررسی فکتهای تاریخی است تا هم دانشآموختگان
علوم فنی-مهندسی را که اشتباهاً در زمین تاریخ بازی میکنند سودمند آید و
هم به قول کرمانیها راهی به دهی ببریم!
گویا ملا عبدالقادر بداونی مورخ گورکانیان هند بود که گفته تاریخ خط سیرهای فرعی فراوانی دارد. بیتوجهی به این خط سیرهای فرعی و نتیجهگیری عقیم موجب آشفتگی سخن میشود.
سخن گفتن از گروههای انسانی و مردمانی و ملتی، تنها و تنها در سایه سنجش آکادمیک و پژوهشهای مستند پذیرفته است. جز این، میشود نظریات پا در هوای دوستان جامعهشناس و مهندس و مردمشناس که عبارت: “فلسفهبافی بی زحمت سندیابی” مناسب آن است!
نژاد پرستی، از معنا تا اتهام: آیا ایرانیان نژاد پرستند؟
باید دید ملاک داوری متهمکنندگان چیست؟ اصولا ایرانیان از باستان تا کنون جهانگرا بودهاند. موقعیت جغرافیایی آنان در چهارراه حوادث و رفتوآمدهای عالم بوده است. برخلاف چینیها به دور خود دیوار نکشیدهاند. سفرنامههای گذشته و امروز غیر ایرانیان، از برخورد گرم مردمان ایران با بیگانه روایت دارند.
شوق و کنجکاوی زیادی بین ایرانیان دیده میشود برای همزبانی با بیگانه. اگر ایرانیان آنگونه که میگویند نژادپرستاند میبایست این رفتار در برابر هر غیر ایرانی دیده شود. حال آن که رفتار ایرانیان حتی مقابل سیاهان آفریقایی که از فقیرترین و توسعهنیافتهترین ممالک دنیایند اینگونه نیست بلکه گرم و از سر کنجکاوی است. (بر خلاف مشکلاتی که در غرب دارند). آری، نژادپرستی در ایران ریشهای ندارد و این گفتمان در جامعه ایرانی هرگز گفتمانی غالب نبوده است.
منکران بگویند چند مقاله یا کتاب و نظریه از اندیشمندان ایران در
دست است که از برتری ذاتی نژاد سفیدپوست ایرانی بر غیر ایرانی سخن رانده
باشد؟ در کدام ورزشگاه ایران با شعارهای نژادپرستانه نسبت به خارجیها
روبرو بودهایم؟
بگذارید روشنتر و دقیقتر سخن بگوییم. مفهوم نژادپرستی مفهومی غربی است. نژادپرستی، ادعای تبیین زیستشناختی گروههای انسانی است. این فرضیه مدرن و جدید است و اطلاق این مفهوم اروپایی بر جوامع شرقی و مشخصاً ایران، بدون توجه به سیر تاریخ ایران و پیچیدگیهایش از سرِ ناآگاهی است. بنیاد نژادپرستی بر نابرابری ژنهای نوع بشر است. ایرانیان بر خلاف جهان غرب چند جنگ را علیه قوم و ملتی دیگر با این ادعاها به راه انداختهاند؟
ایرانیان، اعراب، افغانستانیها
آشکار است که این هیاهوها بر مواجهه ایرانیان با مردمان یک کشور خاص (افغانستان) و قومی خاص (اعراب) تاکید میورزد. اما آیا هیاهویی از سر ناآگاهی است یا فلسفهای بنیادین و محکم از آن پشتیبانی میکند؟
بیشترین عاملی که موجب شده برخی (با سابقه تاریخی کوتاه) نژادپرستی را شایسته ایرانیان بدانند بر رفتار بعضاً نادرست گروه کوچکی از هممیهنان با مهاجران افغانستانی و نیز الفاظ قطعا ناشایستی که گروهی دیگر علیه اعراب به کار میبرند استوار است.
نمونههای دیگر یا نیست یا بسیار خُرد و بیاهمیت است و به چشم نمیآید. همین رفتار هم جز بحث اعراب سابقه تاریخیی ندارد و برای همین، بینش تاریخی برای داوریهایی اینچنین بسیار ضروری است. پیشتر گفتیم اگر نژادپرست میبودیم باید در رویارویی با فنلاندیها یا مالزیاییها یا مردم کامرون نیز چنین رفتاری در پیش میگرفتیم حال آنکه چنین نیست.
در مورد افغانستانیها، این میهمانان خوانده و بعضاً ناخواندۀ
چند دههایِ جامعه ایرانی زیاد سخنی نخواهیم گفت. توهین یا تحقیر آنان به
هر شکل نکوهیده است. اما باز باید به خط سیرهای فرعی توجه نشان دهیم.
بسیاری از ایرانیان به خصوص چون من اگر اهل خراسان باشند، تا چشم باز
کردهاند در هر کوچه و خیابان با میهمانان افغانستانی آواره از جنگ و…
روبرو بودهاند.
این رویارویی هم عموماً با مردمانی مظلوم و فقیر و کمتوان اتفاق افتاده است. گرفتاری طولانی افغانستان این فرصت را نداده تا ایرانیان با یک پزشک یا مهندس یا بازرگان و دانشمند و معلم و … افغانستانی روبهرو باشند. همین امر به طور طبیعی و مبتنی بر نظریههای اجتماعی، بر پیشداوری و سو گیری ذهنی میزبان اثر منفی میگذارد. کما این که مواجهه با شاعران مشهور و محبوب افغانستانی در ایران بسیار مثبت است.
انصاف اگر بدهیم دوست بدی برای این مهمانان چند دهه ای کشورمان نبودهایم و حتی با وجود دشواریهای امنیتی همیشگی سرزمینشان و ناامنی در مرزهایشان و ترانزیت هولناک مواد مخدر و نامهربانی در آب هیرمند و …، آنها سالهاست که در خانه ما میهماناند، به هر کجا که خواستهاند سفر کردهاند، در جامعه ایرانی پذیرفته شدند، کار کردهاند، در سالهای تنگ و سخت جنگ در نان و آب با ما شریک بودهاند، از سهم نفت و گاز و معادن این سرزمین نصیب بردهاند، فرزندانشان در کنار خود ما و در مدارسمان درس خواندهاند، مدرسانی چون من فراوان به آنها بیهیچ نگاه جهتداری درس دادهاند و در مجموع، از ما بسیار بیشتر به این همسایگان شیرینسخن رسیده تا از آنها به ما!
با این حال ملالی هم نیست. اما جواب خوبیهای ایرانیان برابر این همسایگان شرقی که دست استعمار هم آنها را از سرزمین مادری جدا انداخته، این قبیل اتهامات نیست. آیا چشم بر همه اینها بستن رواست و فقط دیدن رفتار عدهای که عموماً هم از حوزه زبانی و کلامی فراتر نمی رود، برای کوبیدن و بدهکار کردن و نژاد پرست خواندن ایرانیان درست است؟
ایرانیان و اعراب، آگاهی تاریخی
اما در باب اعراب سخن فراوان است و به درازا خواهد کشید. اینجا آگاهی تاریخی و ریشه های تاریخی بیشتر خود را نمایان میکنند. ناخرسندی برخی از ما نسبت به اعراب (آنگونه که زیباکلامها و اباذریها و برخی خود روشنفکر خوانده! ها ادعا دارند و با چماق نژادپرستی بر سر مردم میکوبند) بحث نژادی نیست.
به خوزستان بروید و همزیستی ایرانیان عربزبان با بختیاری و لر و فارس و … را در کنار هم ببینید. در ایران دیدگاه ناخوشایندی اگر به اعراب هست، بسیار نوتر است از نامهربانی اعراب به ما. چه با هویت ایرانی و چه با مذهب شیعه. آغاز کننده توهین به ملیت و هویت دیگری ایرانیان نبودهاند. اگر تاریخ میخوانید سری به دوران بنیامیه و قرون نخستین بزنید تا بدانید کدام گروه دیگری را بنده و عجم خوانده است!
کدامیک تحقیر زبانی و هویتی را آغاز نموده است؟ ببینید کدامیک
نامهای تاریخی جغرافیایی کشور دیگر را دگرگون میکند (خلیج فارس). کدام
گروه بوده که در جنگ 8 ساله پول و سلاح و یار و دیار را در اختیار بعثیها
گذارد. سری به شبکههای اجتماعی پرطرفدار اعراب بزنید تا ببینید کمترین لفظ
زشتی که برای ایرانیان به کار میبرند مجوس است.
ببینید کدام یک است که بزرگان علمی دیگری را به نام خود مصادره میکند؟ مگر همین اعراب نیستند که نام شهرهایشان و مکانهای عمومیشان را قادسیه می گذارند؟ مگر آنها نیستند که در کتابهای درسیشان ایرانیان را دشمن میخوانند؟
مگر همین اعراب ( برخی از دولتهای عرب مقصود است) به خاک ما و جزایر ما چشم ندارند؟ این سوالات را نیز باید از صادق زیباکلام پرسید! نگارنده البته در پی دمیدن بر این آتش نیست و خود در خوزستان دوستانی دارد عرب و عربزبان که در زمره بهترین نزدیکانش هستند. اما حکایت تبیین های اینچنینی و کوبیدن اخلاق ایرانیان، حکایت یکطرفه به قاضی رفتن است و راضی برگشتن. و البته توهین و تحقیر و … از سوی هر گروه و ملتی ناپسند است.
مسئله قومی: عرق و تعصب جهانی
عرق و تعصب قومی (اتنوسنتریزم) شاید آن چیزی است که از سوی منتقدان پر سر و صدای داخلی به نژاد پرستی تعبیر شده است. عرق و تعصب قومی در ایران هست و نمیتوان نادیده اش گرفت. البته آسیبهایی نیز به دنبال دارد و اصولا بیشتر ممالکی که سابقه حیات طولانی تاریخی دارند و مرزهایشان قراردادی به وجود نیامده از آن بی نصیبی نیستند.
این مفهوم ناظر بر این است که فرهنگ ما برتر است. بر نژاد چشم ندارد. با متر و معیارهای درونی خودمان هم سنجیده میشود. مثلاً ملخ را چندش آور میدانیم و خوردن آن از سوی عده ای اعراب را دال بر پستی فرهنگ آنان میشماریم. اینگونه تعصبهای قومی خاص ایران هم نیست و در سرتاسر جهان و میان مردمان هرگوشه دنیا بازتاب دارد. در اسپانیا نسبت به کاتالانها، در تایلند علیه برمهایها، در ایتالیا نسبت به سیسیلی ها و … نمونههایی از این دستاند.
البته که رفتاری نکوهیده است و به دور از پیوندهای والای انسانی.
اما صرفاً آورده شد تا بگوییم خاص ایران نیست و اتفاقاً در ایران کمتر
است، از آنرو که ایرانیان قرنها است که گروههای جمعیتیشان به اسم ایرانی
در هم تنیده شده اند. برای ازدواج در ایران، دونفر که نیتی بر این کار
دارند، آخرین چیزی که به آن توجه کنند شاید قومیت باشد.
ناسیونالیسم همان راسیسم نیست
تاکنون آنچه که در اندیشه کسانی چون زیباکلام و اباذری و فکوهی و… در مواجهه با هویت ایرانی دیدهام (آیا اصلا چیزی به اسم هویت ایرانی را به رسمیت میشناسند یا نه؟) این است که جامعه ایرانی عاداتش سرتاسر ناپسند است!
این گروه در پی هر حادثهای که به نوعی ایرانیان در مرکز آن باشند، سوار بر موج شده و دیگران را بر ارابه آرمانهای نادرست خود میبندند. باید از زیباکلام پرسید که آیا از آگاهی تاریخی ایرانیان به ایرانی بودن خود نگران است؟ این دوستان تعمداً یا از روی ناآگاهی ناسیونالیسم را با راسیسم یکی میگیرند. اصولاً ناسیونالیسم مفهومی مثبت است و منفی نمیشود.
بنا بر این، ناسیونالیسم یا وطندوستی هرگز در تقابل با آموزه های مذهبی نیز نیست و اتفاقاً در ایران با مفهوم مذهب نیز تنیده شده و در جهان اسلام هویتی مجزا به مردم ایران داده است. گفتهاند که مهدی خان زعیمالدوله نویسنده مفتاحالمفاتیح (در رد بابیگری) یک وطنپرست حقیقی و ممتاز بود. فریدون آدمیت نیز در یکی از گفتوگوهایش تاکید داشت که ما چیزی به نام وطن پرستی منفی نمیشناسیم.
سخن آخر
شوربختانه بخشی از جامعه شناسی ایرانی دچار ضعف در نقد، و ارائه درمانهای ذاتگرایانه بیثمر برای دردهای واقعی است. اینان به جای تبیین خردمندانه دردها ، خود بخشی از این دردند! آنها به خود از دیدگاه یک اروپایی مینگرند و نه با چشمان یک ایرانی. در هراس اینکه نژادپرست خوانده نشوند عقبگرد میکنند تا از بام میهن ستیزی فرو افتند. جامعه ایرانی البته محتاج نقد است. اخلاق و عادات ناپسند نیز کم نداریم. اما خودزنی ملی با نقد دلسوزانه متفاوت است.
***
* دکتر در تاریخ ایران دوره اسلامی
۱. نگاه کنید به پرونده اختصاصی ماهنامه فرهنگ امروز درباره مواضع برخی روشنفکران ایرانی چون اباذری و زیباکلام علیه زبان و هویت ملی تحت عنوان: (علیه ایران) شماره ۲۵. اسفند ۹۷
۲. نگاه کنید به گفتوگوی دکتر رضا عظیمی با ایلنا در نقد مواضع غیر آکادمیک یوسفعلی اباذری. آبان ۹۷
عبدالنبی قیّم / نویسنده و پژوهشگر
در روز سه شنبه دوم خرداد 1402 سایت عصر ایران، مطلبی از آقای رضا شاهملکی تحت عنوان "نژادپرستی در اروپاست نه در ایران/ چرا ایرانیان نژادپرست نیستند؟" منتشر
شده است، از آنجا که نوشتۀ ایشان یک متن احساسی و از روی تعصب و پر از
مغالطه است، برای تنویر ذهن ایشان و برملا کردن مغالطههای او وجیزۀ زیر
نوشته میشود.
اصولاً در علم و به ویژه درعلوم انسانی تعصب جایز
نیست چون تعصب، چشم را کور و گوش را کر و راه عقل را میبندد. آقای
شاهملکی علیرغم وجود قرائن متعدد، منکر بعضی چیزها میشود و علاوه بر آن
اصطلاح من درآوردی خلق میکند و به سان سیاستبازان، نژادپرستی را یک مفهوم
غربی میداند اما ناسیونالیسم را خیلی خوب و مثبت میداند. گویی
ناسیونالیسم یک مفهوم و یک واژۀ غربی نیست. او بی آنکه برای مدعای خود یک
شاهد و گواه بیاورد آسمان و ریسمان را به هم میبافد تا حقیقتی را انکار
کند.
ایشان در بخشی از نوشتۀ خود آورده است: "سخن گفتن از گروه های انسانی و مردمانی و ملتی، تنها و تنها در سایۀ سنجش آکادمیک و پژوهش های مستند پذیرفته است."
این سخن کاملاً درست است و ما هم بر
آن تأکید میکنیم. این جمله از معدود جملات درستِ نوشتۀ آقای شاهملکی است
که شاید تعداد آن ها در این متن به اندازۀ انگشتان یک دست نرسند.
او در این متن هرچه نوشته از خود نوشته
است. حتی برای ادعاهای خود یک منبع و سند معتبر و آکادمیک نیاورده است. اگر
حرف او را قبول کنیم که سخن گفتن از گروههای انسانی تنها و تنها در سایۀ
سنجش آکادمیک و پژوهشهای مستند پذیرفته است؛ با این وصف مطلب ایشان چون
فاقد این شروط است پذیرفتنی نیست.
او به آقایان صادق زیباکلام و یوسفعلی اباذری و ناصر فکوهی
که اساتید شناخته شدۀ دانشگاه و چهرههای آکادمیک هستند حمله میکند و آن
ها را "خود روشنفکر خوانده" مینامد. نگارنده درصدد دفاع از این بزرگواران
نیستم و ممکن است با افکار و نظرات آنها موافق نباشم. اما بیاحترامی و
اهانت را جایز نمیشمارم. آقای شاه ملکی میباید به عوض این حرفها، با
دلیل و منطق، اشکال و ایراد سخن آنها را به ما نشان دهد نه اینکه به مخالف
خود بیاحترامی کند.
در ادامه نوشته است:"اصولا ایرانیان از باستان تاکنون جهانگرا
بوده اند." نمیدانم "جهان گرا" یعنی چه؟ و به چه معنی است؟ این کلمه نه
در فرهنگ دهخدا و نه در فرهنگ معین و نه در فرهنگ عمید و نه در فرهنگ سخن
از دکتر حسن انوری و نه در فرهنگ فارسی امروز از غلامحسین صدری افشار
وجود ندارد. تنها جایی که نامی از واژه مشابه آن آمده نام یک آیین است به
اسم "جهانگرایی توحیدگرا". قدر مسلم منظور نویسندۀ ما این فرقه نیست. چون
این فرقه جدید است و از دل مسیحیت بیرون آمده است. به هرحال این یک واژۀ من
درآوردی و فاقد بار معنایی است. نمی دانم ایشان چرا از واژه های متداول و
متعارف استفاده نکرده است؟
بعد می نویسد "سفرنامه های گذشته و امروز غیرایرانیان، از برخورد گرم مردم ایران با بیگانگان روایت دارند."
او حتی یک سفرنامه را به عنوان نمونه به عنوان شاهد و گواه ادعای خود
ارائه نمیکند تا ما ببینیم این سخن تا چه اندازه درست است. البته موضوع
مقاله و عنوان آن نژادپرستی است و نه "برخورد گرم " یا برخورد سرد.
نژادپرستی را با برخورد گرم و سرد نمیسنجند.
با وجود این برای اینکه مغالطۀ او را نشان دهیم، به ایشان می گوییم بروید کتاب " خلقیات ما ایرانیان" تألیف محمدعلی جمالزاده
را بخوانید. در این کتاب جمال زاده از قول چند تن از فرنگیان که
سفرنامههایی دربارۀ ایرانیان نوشته اند، خیلی چیزها را عیان ساخته که خلاف
ادعای آقای شاه ملکی است.
مهمترین و معروفترین آن ها سفرنامه جیمز موریه تحت عنوان "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" است. بروید کتاب " تاریخ ایران" تألیف سرجان ملکم را بخوانید که یک فصل آن به عادات ایرانیان اختصاص دارد و بدترین سخن آن در صفحۀ 565 است.
بروید آنچه گوبینو در صفحۀ 282 و صفحۀ 283 و صفحۀ 285 و صفحۀ 228 و صفحۀ 161 از کتاب "سه سال در آسیا" دربارۀ ما نوشته را بخوانید. گوبینو فقط در این کتاب به این مطلب نپرداخته بلکه در کتاب دیگرش "مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی"
در صفحۀ 99 هم مطالبی دربارۀ ایرانیان گفته است. تازه این گوبینو کسی است
که معتقد بود نژاد آریا برتر از همۀ نژادها است و ایرانیان را آریایی اصیل
میپنداشت. به همین دلیل در غرب به عنوان پدر نژادپرستی شناخته می شود.
نوشتهاند "مفهوم نژادپرستی مفهومی غربی است."
این سخن آن قدر غیرعلمی است که ارزش پرداختن ندارد. این گفته، خواننده را
به یاد آن هایی میاندازد که میگفتند دموکراسی یک مفهوم غربی است.
علت این سخن آنها معلوم بود و عاقلان به
خوبی هدف آنها را میدانند. آقای شاهملکی، علم غربی و شرقی ندارد. مگر
شما که امروز از تلفنهمراه و اینترنت و هزار وسیله دیگر استفاده میکنید،
این ها غربی نیستند؟ مگر شیزوفرنی، آلزایمر، پارکینسون و دهها بیماری دیگر
غربی نیستند؟ مگر ناسیونالیسم که شما خیلی از آن خوشتان می آید و در این
مقاله از آن به نیکی یادکردید، غربی نیست؟
در ادامه برای توجیه عرب ستیزی و نژادپرستی مینویسد:" کدام گروه، دیگری را بنده و عجم خوانده است؟"
همین سخن و سخنان بعدی او نشان دهندۀ این حقیقت است که او قبول دارد برخی
ایرانیان، عرب ستیز و نژادپرست هستند و حالا درصدد توجیه آن برآمده است.
اولا اگر منظور از "بنده" همان "مولی" است باید به شما بگویم این سخن شما صددرصد غلط است. واژۀ مولی و جمع آن موالی که مسلمانان بر مسلمانان غیرعرب اطلاق کردند به هیچ وجه به معنی بنده نیست.
این از آن مغالطه های نویسندگان ناسیونالیست یک صد سال اخیر است که برای توجیه و تبرئه شعوبیه آن را خلق کردهاند و در کتاب زیرچاپ خود به طور مفصل به این مطلب پرداختهام. عجالتاً سخن ایرانشناس معروف ریچارد فرای
را ذکر میکنم. فرای می نویسد: اصطلاح موالی در منابع برای کسی که به
اسلام گرویده بود به کاررفته است. مفهوم این واژه در قرآن به معنی "یار" یا
"پشتیبان" است ( فرای، ص 78).
اما دربارۀ واژۀ عجم، بدنام کردن
واژۀ عجم نیز مثل واژۀ "موالی" حاصل کار نویسندگان ناسیونالیست و به تعبیر
اولی نویسندگان نژادپرست یک صد سال اخیر است و باز هدف آن ها کینه توزی و
نفرت پراکنی بوده است.
عجم در زبان عربی به معنی 1- ایرانیان 2 – کشور ایران است (عبدالنبی قیّم،ص 714) به همین دلیل تمام نویسندگان و شاعران پارسی زبان از صدر اسلام تا یک صد سال اخیر آن را به معنی پارسیان به کاربردهاند و هیچ گاه آن را بد ندانستهاند.
ابوالفضل بیهقی بارها کلمۀ عجم را در کتاب خود، تاریخ بیهقی به کار برده است ( به عنوان مثال صفحات 112 و 275). فردوسی در بیت 124 از بخش یک شاهنامه که دربارۀ پادشاهی اشکانیان است این بیت را می گوید:
کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم
او در جای دیگر در بیت 18 از بخش 17 پادشاهی یزدگرد می گوید:
همش رأی و هم دانش و هم نسب چراغ عجم آفتاب عرب
مثال ها آنقدر زیاد هستند که برای ذکر آنها یک کتاب جداگانه باید نوشت.
اما سؤال ما از نویسندۀ محترم این است که به فرض محال موالی و عجم معنی
بد دارند، کِی و در چه زمانی به شما مولی یا عجم گفتهاند؟ امسال، پارسال،
ده سال پیش، صد سال پیش؟ کِی؟ مگر نه این است که این کلمات را 1400 سال
پیش به کار میبردند؟ این چه منطق و استدلالی است که کینۀ 1400 سال پیش را
به دل میگیرید؟ این چه کینه و نفرتی است که بعد از 1400 سال در اندیشۀ
انتقام هستید؟ و چرا شما این کینه و نفرت را بر سر مردمانی خالی میکنید که
هیچ نقشی در آن ندارند؟ فقط به جرم اینکه هزار نسل پیش، چنین کلماتی را به
کار میبردند.
ایشان در ادامه و برای توجیه و تبرئه عربستیزی و نژادپرستی مینویسد: "کمترین لفظ زشتی که برای ایرانیان به کار می رود "مجوس" است" واقعاً جای تأسف دارد کسی که ادعا می کند دکترای تاریخ اسلامی است، این چنین مطالبی را بنویسد.
عزیزم آقای دکتر، کجای این واژه زشت است؟
شما اگر میدانستید معنی مجوس چیست هیچ گاه چنین جملهای نمینوشتید و اگر
شما از تعصب و ناسیونالیسم و بیگانهستیزی به دور بودید هیچ گاه این مطلب
سراپا غلط را نمینوشتید. مجوس در زبان عربی به معنی زردشتیان است
(عبدالنبی قیم، ص 936). آیا گفتن زردشتی به یک نفر که زردشتی است، زشت است؟
به راستی که به قول محمد علی فروغی، تعصب چشم را کور و
گوش را کر میکند. آیا شما میدانید که تقریباً همۀ نویسندگان ایرانی و
غیرعرب از 1400 سال پیش تا به امروز این واژه را برای زردشتیان به کار
بردهاند؟
شما اگر واقعاً دکترای تاریخ اسلامی هستید آیا کتاب های مورخان ایرانی را نخواندهاید؟ شما چه دکترای تاریخ هستید که کتاب ابوریحان بیرونی "آثارالباقیه " را نخواندهاید؟
ابوریحان در صفحات 20 و 24 و 141 این کلمه را برای زردشتیان به کار برده است. شما که از فریدون آدمیت نام میبرید چرا کتاب او را که در آن از قول میرزا آقاخان کرمانی کلمه مجوس را برای زردشتیان آورده را نخواندهاید؟
تازه این میرزا آقاخان سردمدار
ناسیونالیسم افراطی و نژادپرستی است. شما چه دکترای تاریخ هستید که
کتابهای تاریخ و کتاب دوقرن سکوت عبدالحسین زرین کوب را
نخواندهاید و به خود جرئت میدهید این مطالب را تحویل خوانندگان بدهید؟
زرینکوب در همین کتاب مغرضانه خود که بوی نژادپرستی از آن به مشام می رسد
حداقل بیست و هفت بار از واژۀ مجوس استفاده کرده است.
توجیه های ایشان و نفرت پراکنی او متوقف نمیشود، باز ایشان برای توجیه و تبرئه عربستیزی و نژادپرستی مینویسد " مگر آنها نیستند که در کتابهای درسیشان ایرانیان را دشمن میخوانند؟"
این سخن کاملاً کذب است و ایشان با این
جمله قصد نفرت پراکنی و کینه توزی دارد. مصرانه از ایشان میخواهم مدرک و
سند خود را ارائه کند و به ما نشان دهد در کدام کتاب درسی و در چه صفحهای و
در چه کشوری آن ها ایرانیان را دشمن خواندهاند؟ اصلاً در ذات و ماهیت
ناسیونالیسم و نژادپرستی، نفرت و کینه و دشمنی نهفته است.
او در
ادامه همان سخن نژادپرستان را بر زبان میراند و از برتری قوم خود سخن
میگوید اما چون میداند بعد از جنایتهای نازیها و هیتلر که معتقد به
برتری نژاد آریا بود، این واژه منفور ومطرود شده به جای نژاد برتر از فرهنگ
برتر استفاده میکند. او مینویسد: " این مفهوم ناظر بر این است که فرهنگ ما برتر است." این سخن نه تنها یک سخن ناسیونالیستی است بلکه یک سخن برتری طلبانه و نژادپرستانه است.
با
توجه به عنوان نوشتۀ او قرار بود آقای شاهملکی ثابت کند که ایرانیان
نژادپرست نیستند اما او به جای ارائه دلیل و برهان و اقناع خواننده، مطالبی
مینویسد که از برتری قوم خود و تحقیر قوم دیگر حکایت میکند . ایشان حتی
اگر این مطالب کذب قبلی را نمی نوشت با همین نوشته، مهر تأییدی بر
نژادپرستی گذاشت. بیهوده نیست او مفهوم نژادپرستی را یک مفهوم غربی
میداند.
او برای نشان دادن برتری قوم خود به ملخ پناه میبرد و مینویسد: "مثلاً ملخ را چندشآور میدانیم و خوردن آن را از سوی عدهای اعراب را دال بر پستی فرهنگ آنان میشماریم."
اولاً داستان ملخخوری را اول بار شعوبیان در 1400 سال پیش مطرح کردند،
چرا شما جملات را طوری نوشتید که گویی حالا و در عصر حاضر عرب ملخ می خورد؟
صداقت ایجاب میکرد شما فعل ماضی بعید را استفاده کنید.
ثانیاً مگر فرهنگ برتر و فرهنگ پستتر را با نوع غذاخوردن مشخص میکنند؟ اگر این طور است مردم کره که سگ میخورند و یا مردم چین که هر جنبدهای را میخورند و یا غربیها که خرچنگ و خوک میخورند، فرهنگ پست دارند؟
ثالثاً تا همین چند دهه پیش یعنی در سال 1350 مردم در کرمان چیزی به نام "چنزو" می خوردند که شبیه سوسک یا ملخ است (ابراهیم نبوی، و این سوسمارخواران). یکی دیگر از نویسندگان که در قید حیات است در خاطرات خود آورده که در روستای آنها در استان کرمان، مردم ملخ میخوردند (احمد زیدآبادی، ص 69).
رابعاً در عهد هخامنشیان، برخی از مردم مردگان خود را میخوردند (زرین کوب، روزگاران، ص 29). به همین دلیل در وندیداد 74-73-8 مجازات سختی برای این گونه افراد در نظر گرفته شده است (هاشم رضی، ص 447).
در عهد ساسانی بهترین غذاها که غذای پادشاهان بود از گوشت گورخر یا خر وحشی بود. بهرام، پادشاه ساسانی را از این رو بهرام گور میخوانند که علاقه زیادی به خوردن گوشت خر وحشی داشت و همیشه در پی شکار آن بود (زرینکوب، همان). خر وحشی چه فرقی با ملخ دارد؟
خامساً همان طوریکه پیش از این گفته شد ملخخوری عرب را اول بار شعوبیه مطرح کردند، شعوبیه هم به قول گلدزیهر، نژادپرستی ایرانی بودهاند ( گلدزیهر ، ص 371) و سخن آنها از روی کینه و نفرت و برتری طلبی بوده است.
تئودور نولدکه، روایتی را نقل میکند که نشان دهنده این است که پیش از اسلام، عرب، خوردن ملخ را بد میدانسته و خط بطلانی است بر سخنان شعوبیان. او مینویسد: "غذاهای حبشیان و آداب ایشان، منفور عربها بود. یکی از شعرای آن زمان که به ابرهه خدمت بزرگی کرده بود و به پاس آن میبایست با زنی حبشی ازدواج کند با تحقیر و توهین آن را رد کرده است. علت این ردّ کردن این بود که او حاضر نبود" با کسانی وصلت کند که زنان (دختران نوزاد) ایشان ختنه شده باشند و خوردن ملخ را بد ندانند" (نولدکه، ص 388، پی نوشت شمارۀ 133).
ایشان در ادامه از ناسیونالیسم دفاع میکند و ضمن خرده گرفتن به آقای زیباکلام و بقیه، می نویسد: "این دوستان تعمداً یا از روی ناآگاهی ناسیونالیسم را با راسیسم یکی میگیرند." در این خصوص آقای زیباکلام و "دوستان" آقای شاهملکی باید جواب بدهند.
در ادمه می افزاید: "اصولاً ناسیونالیسم مفهومی مثبت است و منفی نمیشود." باید به آقای شاهملکی گفت ناسیونالیسم هم یک مفهوم غربی است. چرا شما آن را مطرح میکنید و سنگ آن را به سینه می زنید؟ به این میگویند دوگانگی، یعنی یک بام و دوهوا بودن.
هر چند محال است آقایان زیباکلام،
اباذری و فکوهی ناسیونالیسم را با نژادپرستی و یا به قول او راسیسم یکی
بدانند اما به آقای شاهملکی باید گفت ناسیونالیسم پیش درآمد و پلۀ دوم
نژادپرستی است. پلۀ اول تعصب است.
فرد از تعصب به ناسیونالیسم میرسد و افراط در ناسیونالیسم به شوونیسم و نژادپرستی میرسد. همۀ نژادپرستان در وهلۀ اول متعصب بودهاند و بعد ناسیونالیست شدهاند و آخرالامر نژادپرست شدند. بعضی نژادپرستها مثل هیتلر هفتاد میلیون آدم بیگناه را به کام مرگ کشاند و یکی از وحشتناکترین و هولناک ترین جنایات تاریخ را مرتکب میشود.
برخلاف تصور ایشان ناسیونالیسم نمی تواند
مثبت باشد چون بر تعصب مبتنی است؛ چون احساسات ناسیونالیستی به طور ذاتی
مقایسه ای هستند وهمیشه به گونه ای منحرفانه؛ مقایسه ای که در پایان، طرف
دیگر را پست تر و سخیف تر از طرف خودی برآورد می کند، منتهی میشود( علی
هاشمیان فرد، ص200).
آقای شاه ملکی چون خود ناسیونالیست است،
ناسیونالیسم را مثبت می داند و به همین دلیل فرهنگ خود را برتر و فرهنگ عرب
را پست تر می داند.
ایشان در ادامۀ مغلطه های خود می نویسد:
"ناسیونالیسم یا وطن دوستی" و میخواهد به صورتی خجول ناسیونالیسم را با
وطندوستی یکی جا بزند. حال آنکه این دو با هم فرق دارند و یک وطن دوست
الزاماً یک ناسیونالیست نیست.
یک وطن دوست کشور خود و سرزمین آباء و
اجدادی خود و مردم خود را دوست دارد اما این دوست داشتن مانع از این
نمیشود که مردم دیگر و اقوام دیگر را دوست نداشته باشد و یا با آن ها ستیز
کند و قوم خود را برتر از آنها بداند. در صورتی که یک ناسیونالیست،
سرزمین و قوم خود را بیش از حد دوست دارد و قوم خود را برتر از اقوام دیگر
میداند و دیگران را پست میشمرد. کینه و نفرت را تبلیغ و ترویج می کند و
نغمۀ دشمنی و ستیز را با دیگران ساز می کند. به همین دلیل اریک فروم
ناسیونالیست را این چنین توصیف می کند: " ناسیونالیسم، زنای با محارم، بت
پرستی و جنون زمانۀ است.( مهرزاد بروجردی، ص 48).
همان طوریکه گفته شد تعداد جملات درست
نوشتۀ آقای شاه ملکی به تعداد انگشتان دست نمی رسد، دومین جملۀ درست او این
جمله است:" عرق و تعصب قومی در ایران هست." با کمال تأسف باید بگویم درست
می گویید. همین تعصب است که شما را وادار می کند مطالب کذب بنویسید. همین
تعصب است که شما را وادار می کند خود را برتر از دیگران بدانید. همین تعصب
است که شما را وادار می کند بنویسید نژادپرستی مفهومی غربی است. شما به
نحوی از تعصب سخن می گویید گویی یک فضیلت اخلاقی است. شما نمی دانید که
تعصب چیز بدی است و زمینه و بستر نژادپرستی است؟
محمدعلی فروغی
در پاسخ به ناسیونالیست هایی که از روی عربستیزی قصد داشتند کلمات عربی
را از زبان فارسی حذف کنند، می نویسد" مهر و کین و تعصب چشم و گوش و راه عقل
را میبندد".( فروغی، پیام من به فرهنگستان). به همین دلیل است
که شما این همه توهین و تحقیر و دشنام به اقوام دیگر را نمیبینید و
میگویید در ایران نژادپرستی نیست. بعد به شیوۀ ناسیونالیستهای افراطی
بیان حقایق را ضدیت با هویت ملی قلمداد میکنید تا راستگویان و
حقیقتگویان، آنهایی که درد و معضل جامعه را میبینند و در صدد اصلاح آن
هستند را ضد وطن معرفی میکنید.
حال که شما چشم خود را بر حقایق بستهاید به شما با صراحت میگویم در ایران نژادپرستی هست؛ بدجوری هم هست. من نمیخواهم نوشته های نژادپرستانۀ میرزا فتحعلی آخوندزاده، جلال الدین میرزا، میرزا آقاخان کرمانی، حسین کاظم زادۀ ایرانشهر، ابراهیم پورداود، محمود افشار یزدی، ذبیح بهروز، ذبیحالله صفا، صادق هدایت و دیگران را اینجا برایتان بنویسم. فقط یک نمونه از این کتاب های مغرضانه و نژادپرستانه را مثال می زنم. کتاب دوقرن سکوت تألیف عبدالحسین زرین کوب. تمام کتاب تحقیر عرب است، در سه صفحۀ اول کتاب ده ها بار و شاید چهل بار عرب را تحقیر کرده، گویی میخواهد با عرب تسویه حساب کند.
یکی از جملات کتاب که نه تنها باعث تأسف است ، بلکه باعث شرم هر انسان شریف و آزاده است این جملۀ اوست که سه یا چهار بار در کتاب تکرار شده است:" عرب که پستترین و پراکندهترین مردم است( ص59). او در جایی از کتاب، عرب را به خرفستر یعنی حشره تشبیه می کند(ص 136).
نمیدانم اگر نویسندهای خارجی ما را پستترین مردم بداند و ما را به خرفستر تشبیه کند، آقای شاهملکی چه واکنشی نشان میدهد؟ و چه حالی به او دست خواهد داد؟ اصلا نوشتههای چنین نویسندهای را می خواند؟ در جوامع مترقی و در همان غرب اگر کسی چنین کتابی بنویسد نه تنها شرافتمندان و خردمندان جواب او را میدهند، بلکه او را به جرم نژادپرستی محاکمه میکنند. اما در کشور ما نه تنها کتابی نوشته میشود، بلکه حتی بعدها که زرینکوب، به غلط بودن خیلی از نوشتههای خود پی میبرد و در کتاب های بعدی آنها را نفیکرد، باز از خوانندگان عذرخواهی نمیکند. حتی کسانی که مقولۀ دوقرن سکوت او را قبول ندارند، هیچگاه به تحقیرها و توهینهای او نپرداخته اند و آن ها را مذمت نکردهاند. علت هم واضح است چون ما در سرزمینی زندگی میکنیم که در آن نژادپرستی مباح است. و اگر کسی این عیب و بیماری را برملا کرد؛ افرادی مثل همین آقای شاهملکی او را "خودروشنفکرخوانده" و ضدایرانی معرفی میکنند.
از همه بدتر این است که تا به حال یک نقد عالمانه و منصفانه از این کتاب به عمل نیامده است تا اکاذیب، عدم امانتها، تحریفها و ضدونقیضگوییهای آن برملا شود.
تأسف بارتر آنکه این کتاب از سال 1378 تا سال 1399 ظرف بیست و یک سال، سی و سه بار تجدید چاپ شده و شاید پنجاه بار و یا صدبار به صورت قاچاقی و زیرزمینی چاپ و منتشر شده است. می دانید علت استقبال از این کتاب چیست؟ کتابی که از نظر علم تاریخ فاقد ارزش است، کتابی که خود زرین کوب جرئت نکرده نام آن را تاریخ بگذارد (همان، ص 21). اصلاً کسی که اقوام دیگر را تحقیر کند، می تواند نویسندۀ منصفی باشد؟ آیا او صلاحیت تاریخ نویسی را دارد؟
برای اینکه به آقای شاهملکی نشان دهیم در ایران نژادپرستی هست، فقط چند نمونه را ذکر میکنم. غلامحسین ابراهیمی دینانی که یک ناسیونالیست است و ادعا میکند استاد فلسفه است در سال 92 یا 93 در مصاحبه با خبرآنلاین از لفظ "عرب های سوسمارخوار" استفاده کرده است. چند سال پیش جواد طباطبایی، که ناسیونالیست و افراطی بود و به نژاد پرستی میل داشت در یک سخنرانی در تهران گفت: "عرب چه هست که عقل داشته باشد." چند سال قبل، فکر کنم سال 1392 بود مصطفی بادکوبهای با شعر خدای عرب باز به عرب توهین کرد.
این از نویسندگان و شاعران . حالا برویم سراغ خواننده ها، چند ماه پیش، یکی از خوانندگان مرد قدیمی که پنجاه سال است آواز می خواند و مقیم آمریکاست در دکلمهای به عرب توهین کرد و نژادپرستی خود را نشان داد. آنچنان موج اعتراض های هموطنان شریف که همصدا با مردم عرب خوزستان او را تقبیح کردند، بالا گرفت که این خواننده عذرخواهی کرد. کمی بعد یک کارگردان به نام بهمن قبادی در یکی از ویدیوهای خود به عرب توهین کرد، که خیلیها و از جمله هموطنان کُرد او را به نژادپرستی متهم کردند.
اما بد نیست گزارشهای مراجع بینالمللی را شاهد بگیریم تا حقایق را برای آقای شاهملکی بیان کنیم. به گزارش سازمان فوتبال علیه نژاد پرستی در اروپا در سال 2017 در استادیومهای ایران تعدادی از شعارهای رایج در میان تماشاگران ایرانی به عنوان رفتارهای نژادپرستانه شناسایی و زیرذره بین قرار گرفته است.
این شعارها اکثر، قومیت خاصی در کشور را
هدف قرار می دهد به عنوان رفتارهای نژادپرستانه تلقی شده و با توجه به اصل
مسئولیت مطلق باشگاه ها و فدراسیون فوتبال در صورت برخورد، مستقیماً بر این
نهادها تأثیرگذار خواهد بود. در گزارش این سازمان حتی معادل فارسی شعارها
نیز درج گردیده است. در این میان رفتارهای یک مربی فوتبال ایران نیز در
برخورد با یک بازیکن سیاهپوست که فیلم آن نیز منتشر شده بود به عنوان یکی
دیگر از رفتارهای یک مربی فوتبال ایران شناسایی شده است.
این در
حالی است که شعارهای نژادپرستانه در فوتبال ما تنها محدود به قومیت های
داخلی نبوده و به ویژه در مواجهه با تیمهای عربی نیز شنیده میشود که
ظاهراً از چشم متخصصان این سازمان پوشیده نمانده است ( اقتصاد
آنلاین،"نژادپرستی در فوتبال ایران"، 13/4/1396)
آقای شاه ملکی مدعی است از میان عرب
های خوزستان دوستانی دارد، این دوستان شما به شما نگفته اند که مردم عرب
خوزستان به هنگام بازی تیم ملی و یا تیمهای باشگاهی ما با تیم های عربی
همواره این دغدغه و نگرانی را دارند که مبادا گزارشگر فوتبال در حین گزارش
به عرب توهین کند و یا با سخنان برتری طلبانه آنها را آزرده خاطر کند؟
بیشتر وقتها مردم عرب برای فرار از این توهین ها و دشنام ها، چنین
مسابقاتی را از شبکه ایران تماشا نمیکنند و تلویزیون های عربی را
میبینند.
دو سال پیش در جریان بازیهای جام ملتهای آسیا در قطر در یکی از بازیهای تیم ملی ایران که فکر کنم با عمان بود جواد خیابانی در حین گزارش به عرب توهین کرد.
همان موقع اعتراضها آنچنان بالا گرفت که آقای خیابانی در بازی بعدی از عربهای خوزستان عذرخواهی کرد. چند سال پیش در بازی تیم ملی ما با یک کشور عربی که فکر کنم عربستان سعودی بود، [مرحوم] مهرداد میناوند به عرب توهین کرد و گفت ما عرب ها را فلان و بهمان میکنیم.
نژادپرستی نزد ما آنچنان نهادینه شده که
او به جای اینکه بگوید ما تیم فوتبال عربستان را فلان یا بهمان میکنیم به
میلیون ها عرب توهین کرد. خشم و عصبانیت مردم آن چنان بالا رفت که عبدالله
کعبی نمایندۀ آبادان در مجلس شورای اسلامی به سخنان او اعتراض و قبح آن را
بازگو کرد.
در جریان بازیهای مقدماتی جام جهانی روز پنجشنبه
11 شهریورماه 1395 بین تیم های ملی فوتبال ایران و قطر، تماشاچیان پس از
گل ایران به قطر، فحش های رکیک به عرب دادند که از تلویزیون شنیده میشد.
فاجعه بعدی اینجاست که بعد از پایان بازی محمد حسن انصاریفر
بازیکن سابق تیم پرسپولیس که به عنوان کارشناس در برنامۀ تلویزیونی شبکۀ
سه حاضر بود به جای تحلیل و تفسیر بازی، اولین جملهای که گفت این بود که
به قول فلانی، عرب از نظر هوش در سطح پایینی قرار دارد.
نمی دانم آقای شاهملکی این ها را
دیده است؟ نکند دیده و شنیده اما خود را به ندیدن و نشنیدن زده؟ اگر ندیده
چرا بدون اطلاع دربارۀ یک مطلب اظهارنظر میکند؟
نمونه ها خیلی
بیش از این هستند، اگر بخواهیم به همۀ آن ها بپردازیم مثنوی هفتاد من
میشود. پایان بخش این نوشتار گزارش یک منبع بینالمللی و بی طرف است:
واشنگتنپست در گزارش تخصصی خود نسبت به
مطالعه وجود تفکرنژادپرستانه در سراسر دنیا تحقیق جامعی را انجام داده است و
کشورها را به دو گروه نژادپرست و غیرنژادپرست تقسیم کرده و هر گروه را بر
اساس میزان و درصد وجود تفکرات نژادپرستی در کل جمعیت به دسته های متفاوت
بر اساس درصد کل تقسیم کرد. در این بررسی ایران در دستۀ کشورهای به شدت
نژادپرست قرار گرفت ( روزنامه جهان صنعت،" ایرانی ها در دستۀ دوم کشورهای
نژادپرست").
بیاحترامی به افغانستانیها که دیگر جای خود دارد و
نیازی به گفتن ندارد. چند سال پیش در یکی از شهرهای شمال که فکر کنم ساری
باشد و همچنین در شهر شیراز، اعلام شد افغانستانیها حق ورود ندارند.
برخورد ما با تاجیکها هم از روی استعلاء و برتری است. دهسال پیش در یکی
از کنگرههای علمی خارج از کشور با یکی از علمای تاجیکستان آشنا شدم. یکی
از گلهمندیهای او این بود که می گفت چرا ایرانیها وقتی به ما میرسند به
ما میگویند: شما در طول تاریخ جزئی از خاک ما بودهاید؟ او میگفت شما
اولین ایرانی هستید که چنین سخنی را به من نگفته است.
آقای شاه ملکی! با لاپوشانی و با تعصب و انکار واقعیتها نمی توان جامعه را اصلاح کرد. اگر شما در سخن خود صادق هستید که"جامعه ایرانی البته محتاج نقد است،اخلاق و عادات ناپسند نیز کم نداریم." باید واقعیتها را بپذیرید و تعصب و ناسیونالیسم را کنار بگذارید. باید این را بپذیرید که بنی آدم همه با هم برابرند و هیچ قومی و هیچ نژادی برتر از دیگر اقوام و دیگر نژادها نیست. باید کینه و نفرت را کنار بگذارید و منادی دوستی و محبت باشید. چون علاج درد فقط با تشخیص آن ممکن است.
* منابع نزد عصرایران موجود است
وحید احسانی
*انتشار این تحلیل برای توجه به جنبه های متنوع و درنگ بر یک موضوع است و نه الزاما به منزله تایید تمام محتوا و با این نگاه طبعا از نقدهای قابل انتشار استقبال خواهد شد./عصر ایران
بسیاری از معترضان، مخالفان و منتقدانی که «انقلاب» را مفید نمیدانند، اصرار دارند که تنها راهحل «رفراندوم» است. نگارنده، در شرایط فعلی «رفراندوم» را نیز راهحل نمیدانم.
مبنا قراردادن نظر اکثریت برای تصمیمگیری، بهوضوح نسبت به روشهایی که پیشازآن برای رفع نزاع و حصول توافق مورد استفاده بودهاند (دوئل، جنگ، دعوا، مبارزۀ حذفی و ...) برتری دارد، امّا دموکراسی شرایط و استلزاماتی دارد که معمولاً به آنها توجه نمیکنیم.
به نظرم در برخی شرایط «نظر اکثریت را به عنوان مبنای تصمیمگیری قراردادن» منطقی، واقعبینانه و عملیاتی نیست.
دو گروه را در نظر بگیرید که با هدف کشتن یکدیگر در مقابل هم صف کشیدهاند؛ آیا میتوان به آنها گفت که «به جای جنگیدن که بسیار پر هزینه است، بیایید رفراندوم برگزار کنید تا به سادگی مشخص شود که اعضای کدام گروه باید توسّط گروه دیگر قتل عام شوند»؟! مسلّماً نه، زیرا گروهی که میدانند یا احتمال میدهند که تعدادشان کمتر است، ترجیح میدهند برای جلوگیری از کُشتهشدن با تمام توان بجنگند.
دموکراسی (رجوع به نظر اکثریت) در جایی معنا پیدا میکند که هیچیک از گزینههای تصمیم به گونهای نباشد که به مرگ، حذف یا سختی زیاد برای یک گروه منجر شود، درغیراینصورت، بدیهی است که آن گروه نفس «رجوع به رأی اکثریت» را نخواهد پذیرفت.
به عبارت دیگر، مبناقراردادن رأی اکثریت در جایی موضوعیت مییابد که طرفین اختلاف از قبل بدانند که هزینۀ گردنننهادن به خواست اکثریت، برای آنان بیشاز هزینۀ دعوا برای بهکرسینشاندن خواست خود خواهد بود؛ در شرایطی که این امکان وجود داشته باشد که تصمیم حاصل از رفراندوم به مرگ، حذف یا سختی زیاد برای یک گروه منجر شود، بدیهی و طبیعی است که آنان با دموکراسی کنار نیایند.
شرایط بالا وقتی فراهم میشود که فضای ارتباطی طرفینِ اختلاف از حالت «ستیزِ حذفی» خارج شده باشد، یعنی در مورد مسائل حسّاسی که روی زندگی آنها تأثیر بسیار زیادی دارد به توافق رسیده باشند و بعد در مورد تصمیمات جزئی بر اساس رأی اکثریت پیش بروند.
فرض کنید گروهی گردشگر مجبورند یک نوع غذا را سفارش دهند؛ آنها احتمالاً بعد از کمی گفتگو خیلی زود به این نتیجه میرسند که رأیگیری کنند، زیرا اوّلاً، بدترین حالت ممکن برای هیچیک از اعضا (خوردن غذایی که بابمیل نیست یا حتّی یک وعده غذا نخوردن و شکم خود را با تنقّلات سیرکردن) آن قدر سخت و تلخ نیست که نتواند با آن کنار بیاید و ثانیاً، چیستی یک وعده غذا در یک سفر اصولاً آنقدر مهم نیست که بخواهند خیلی روی آن وقت بگذارند و از برنامههای اصلی باز بمانند.
در همان مثال بالا، اگر گردشگران به شدّت گرسنه و در خطر مرگ باشند، تا چند روز دیگر هیچ امکانی برای خوردن هیچنوع خوراکی وجود نداشته باشند، دو نوع غذا موجود باشد و در میان گردشگران، عدّهای به غذای نوع اوّل حسّاسیت شدید داشته باشند و عدّهای دیگر به غذای نوع دوّم، آن وقت چطور؟! آیا میتوان گروه اقلیّت آنها را به خاطر کنار نیامدن با دموکراسی سرزنش کرد؟!
بر اساس مطالب بالا، موضوع تصمیمگیری و چیستی گزینههای ممکن بر روی منطقی و عملیاتی بودن یا نبودن دموکراسی (مبناقراردادن نظر اکثریت) تأثیرگذارند، امّا علاوه بر آن، لااقل یک مشکل دیگر نیز وجود دارد؛ پرسش اینجاست که بر اساس و در چارچوب دموکراسی، با کسانی که به هر دلیل اصل دموکراسی (مبناقراردادن نظر اکثریت) را قبول ندارد چگونه باید تعامل کرد؟
دموکراسی یک «ظاهر» دارد و یک «روح، باطن یا فلسفۀ وجودی». گاهی ظاهر دموکراسی (انتخابات، رفراندوم، مبناقراردادن رأی اکثریت و غیره) در راستای روح و باطن آن (مدارا، بهرسمیتشناختن و لحاظکردن دیگری، فاصلهگرفتن از مطلقگرایی و خشونتورزی، توافق مسالمتآمیز و غیره) قرار میگیرد و گاهی این دو با هم تعارض پیدا میکنند.
به طور مشخص، برای طرفداران دموکراسی، در مواجهه با کسانی که به هر دلیل، «مبناقراردادن نظر اکثریت» را قبول ندارند، دو گزینه و انتخاب وجود دارد؛ یا باید برای محقق کردن ظواهر دموکراسی، روح، باطن و فلسفۀ وجودی آن را زیر پا بگذارند (مخالفان دموکراسی را حذف یا ظواهر دموکراسی را با زور و خشونت بر مخالفان آن تحمیل کنند) یا برای پایبندی به روح و باطن آن، از ظواهرش کوتاه بیایند.
دموکراسی در جایی موضوعیت پیدا میکند که فضای ارتباطی انسانها از حالت «ستیزِ حذفی» خارج و به حالت «همزیستیِ مسالمتآمیز» تبدیل شده باشد. رفراندومِ تحمیلی نمیتواند این تحوّل بنیادین را ایجاد کند، بلکه چنانچه پیشاپیش آن تحوّل رخ داده باشد، ممکن است دموکراسی به عنوان روشی برای رفع تعارض و تصمیمگیری جمعی مورد توافق قرار گیرد.
جامعۀ ما در سپهر سیاسی خود هنوز نتوانسته است از تضادّ تاریخیِ «دولت-ملّت» (حکومت-مردم) خارج شود، تحوّل (دگردیسی، موتاسیون) بنیادین مورد نظر را تجربه و از «فضای تعاملاتی مبتنی بر ستیزِ حذفی» به «فضای تعاملاتی مبتنی بر همزیستی مسالمتآمیز» جهش کند.
در این بستر، ازیکسو، گروه سنّتگرا و مشروعهخواه میخواهد فهم خودش را از دین بر سایرین (غیردینداران و دیندارانی که دین را به گونۀ دیگری میفهمند) تحمیل کند و ازسویدیگر، مشروطهخواهانِ مدرنگرا نیز خواهان این هستند که دموکراسی (مبناقراردادن نظر اکثریت) را بر سایرین (کسانی که بههردلیل، مبناقراردادن نظر اکثریت را قبول ندارند) تحمیل کنند.
در سپهر سیاسی این بستر، مجبوری یا برای حذف کامل «دیگری» (خودش یا خواست و دیدگاهش) و بهکرسینشاندن «تمام» خواست خودت بکوشی یا توسّط «دیگری» حذف میشوی؛ در این فضای تعاملی، برای کوتاهآمدن و عقبنشینی جایی وجود ندارد. بنابراین، در اینجا، «تمامیتخواهی» و «تحمیل خواست و دیدگاه خود بر دیگری» شرط لازم «بودن» (نمود، بروز و اثرگذاری داشتن) است. در اینجا یا هرجومرج خانمانسوز -که بدترین شرایط ممکن است- حُکمفرما میشود یا یکی تفوّق مییابد، اوضاع را در دست میگیرد و دیگران را حذف میکند.
در تاریخ ما، درست از لحظهای که یکی دست بالا را پیدا کرده و به هرجومرج پایان داده، فرایند حذف دیگران آغاز شده است. فرایند حذف دیگران تا جایی ادامه یافته و فشار ناشی از آن به حدّی زیاد شده که بالاخره جامعه به شکل واکنشی غریزی، ناگزیر و بدون دور اندیشی، منفجر شده، نظم تحمیلی موجود را فروپاشیده و خود را دچار هرجومرجی دیگر کرده است، هرجومرجی که آبستن رویش استبدادی نو بوده است [۱].
در دورههای نظمِ تمامیتخواهانه، تنها جریانی که توانست در کنار «جریان حاکم» و مستقل از آن اعلام وجود و استمرار پیدا کند، جریانی بود که میگفت «ما نیستیم»! (ما نیست هستیم)؛ بهجز جریانهای درویشمسلکی و صوفیگری که شعارشان «نیستی، نبودن یا هیچبودن» بود، هر شخص و گروه دیگری میبایست بین «نبودن» (نمود، بروز و اثرگذاری نداشتن) یا «بهعنوان غلام، رعیت، جاننثار، عمله، سرباز یا ... از جریان حاکم هویتگرفتن» یکی را انتخاب کند.
ساختار اقتصاد رانتی -که در طول تاریخ ایران به یک شکل و از زمان پیدایش چاههای نفت با شدّت خیلی بیشتری وجود داشته است- نیز در این بستر فرهنگی-سیاسی-اجتماعی خوش نشسته و به تشدید سازوکارها و رویههای نامیمون در سطوح و ابعاد مختلف جامعه انجامیده است.
به همین ترتیب، فرهنگ ما نیز در طول تاریخ با این ویژگیها سازگار شده و با آنها تعامل دوسویه داشته است. بهعنوان مثال، در فرهنگ ما «سازش» بار معنایی بسیار منفیای دارد، چیزی معادل «خفّت، ذلّت و خیانت».
با توجه به جهانگسترشدن دموکراسیخواهی، در شرایط فعلی و تا زمانیکه تحوّل بنیادینی در جامعۀ ما (مجموعۀ حکومت، سیاست، فرهنگ، اقتصاد، جامعه و ...) رخ نداده باشد، برای ما فقط دو امکان وجود دارد: یا «استبداد دموکراتیک» یا «دموکراسی استبدادی»! یعنی یا جریانی استبداد را با استفاده از قالبی به ظاهر دموکراتیک، یا جریان دیگری، دموکراسی را با روشی مستبدانه بر قطب مقابل و قشر خاکستری تحمیل کنند!
به بیانی دقیقتر، یا یک گروه دیدگاه، خواست و تشخیص خود را از طریق ظواهرِ از هویت اصلی خود خارجشدۀ دموکراسی، یا گروه دیگر ظواهرِ از هویت اصلی خود خارجشدۀ دموکراسی را به شکلی تمامیتخواهانه، استبدادی و خشونتآمیز، بر سایرین تحمیل کنند!
مهم است توجه داشته باشیم که «استبداد دموکراتیک» و «دموکراسی استبدادی» دو روی یک سکّه هستند و یکدیگر را بازتولید میکنند.
بر اساس مطالب بالا، به نظرم، برای جامعۀ ما و در شرایط فعلی، «رفراندوم» راهحل نیست و البته هیچ راهحل و نسخۀ مشخص دیگری هم وجود ندارد.
نه آشوب، انقلاب، رفراندوم و سایر راهکارهای مشخصی که گروه مخالفان و معترضان مطرح میکنند راهحل هستند و نه سختگیری، بستن فضای مجازی، ارعاب و سایر راهکارهای مشخصی که تندروان دستۀ مقابل پیش میکشند.
راهحل باید از بطن جامعه و از دل تعاملات و گفتگوهای طرفین اختلاف (یا لااقل معتدلترهای گروههای مختلف)، خلق و زاییده شود.
پیدایش راهحل به موازات دگردیسی بنیادین جامعه (مجموعۀ سیاست، فرهنگ و ...) رخ میدهد.
البته یک گروه میتواند رفراندوم را پیشنهاد بدهد و خواستار شود امّا این پیشنهاد فقط وقتی میتواند راهحل باشد که گروه مقابل هم آن را بپذیرد که با توجه به مطالب بیانشده، اوّلاً، بعید است که گروه مقابل بپذیرد و ثانیاً، چندان هم نمیتوان آنها را به خاطر عدم پذیرش رفراندوم سرزنش کرد.
شاید اوّلین نشانۀ نزدیکشدن ما به آن نقطۀ عطف سرنوشتساز، پیدایش «پرسش» باشد؛ جامعۀ ما جامعۀ بدون پرسش است.
همه همهچیز را میدانیم؛ عدّهای با قاطعیّت و اطمینان تمام میدانند که راهحل رفراندوم است و ازاینرو، مخالفان آن را به مزدوری و حقستیزی متّهم میکنند و عدّهای دیگر با قاطعیّت و اطمینان تمام میدانند که راهحل فقط بستن فضای مجازی و بگیروبنند است و لذا، مخالفان آن را خائن و حقستیز معرّفی میکنند.
کسانی که راهحل را انقلاب، اعدام مخالفان یا هر چیز دیگری میدانند، نیز به همان اندازه دچار «خود حق پنداری» و «خود مطلق انگاری» هستند.
عموم پرسشهایی که میان ما مطرح میشوند از دو حال خارج نیستند، یا وقتی میپرسیم «پس تو میگی چه کار باید کرد؟» پرسشمان در واقع نوعی استفهام انکاری است بدین معنی که جز همان راهحل مورد نظر ما هیچ راه دیگری وجود ندارد یا ناظر به جزئیات راهحلی است که با اطمینان تمام آن را درست میدانیم (مثلاً جزئیات مربوط به چگونگی سرکوب مخالفان و معترضان یا چگونگی شورش و انقلاب).
به نظرم، ما هنوز در مرحلۀ «چه نباید کرد؟» هستیم؛ باید منتظر باشیم که «چه باید کرد» از بطن جامعه و در نتیجه اندیشیدن، گفتگو و تعامل طرفین اختلاف زاییده شود.
در این مرحله، باید مراقب باشیم که شرایط ملتهب جاری، به سمت هیچ یک از دو سوی بام (آشوب و انقلاب ازیکسو و انسداد کامل سیاسی از سوی دیگر) سوق پیدا نکند.
ازیکسو، نگذاریم مسائل عادیسازی، چالشها عادت، جامعه ناامید و صورت مسئله پاک شود و ازسویدیگر، مراقب باشیم که بر قطبیّت فضا و تقابلها و تعارضها افزوده نشود و اقتدار و امنیتمان در برابر سایرکشورها از دست نرود.
هیچیک از ما نباید خود را «تماشاچی» فرض کنیم؛ همگی مسئولیم؛ باید هم برای شناخت و درک درست وضعیت، هم برای شناخت مسئولیت شخصی خودمان و هم برای ادای آن کوشش کنیم.
نباید «عجله» کنیم، بلکه صبوری به خرج دهیم؛ اوّلاً، دیدگاههای متفاوتی را که اندیشمندان مستقل و معتدل مطرح میکنند کنجکاوانه دنبال کنیم و ثانیاً، منتظر فرصتها و بزنگاههای تاریخی بمانیم؛ اگر در حال حاضر راهحل گشایشگری نمیبینیم، به سمت شبهراهحلهایِ تکرارکنندۀ چرخههای نحس تاریخی گرایش پیدا نکنیم؛ قدر خود و ایرانمان را بدانیم و به شبهراهحلهای هیجانی و کوتهنگرانه راضی نشویم؛ برای پیدایش یک راهحل واقعی صبوری به خرج دهیم.
دهها سال است که بخش فزایندهای از اندیشمندان و مردم منتظر نوعی تغییر رویکرد اساسی هستند. دکتر محسن رنانی بارها از لزوم و ضرورت «شیفتپارادایم» در نظام سخن گفته است.
نگارنده نیز امیدوار تحقق چنین چیزی هستم امّا به نظرم، اوّلاً، شیفتپارادایم مورد نظر تنها به حاکمان و نظام سیاسی مربوط نمیشود بلکه باید در کلّیت جامعه (فرهنگ، سیاست، اقتصاد و ...) رخ دهد و ثانیاً، انتظار میرود که جوانهزنی و شروع این شیفتپارادایم از مستعدترین بخش جامعه آغاز شود که همانا جایگاه نخبگان میانه (کنشگران مرزی [۲]، اندیشمندان مستقلی که بهطعنه وسطباز نامیده میشوند، دوراندیشان معتدل) است.
از دید تاریخی، جامعۀ ما دچار چرخههایی تکرارشونده بوده است و گویی طرفین دعوا از دوسوی مختلف بهشکلی همافزا این چرخهها را چرخاندهاند [۳].
در این چرخههای تکرارشونده که با هر بار چرخیدن، ریشههای معضلاتِ اصلی بیشازپیش تقویت و معمولاً فقط در ظواهر تغییراتی حاصل شده است، هر بخشی از جامعه نقش و سهمی داشته است، نقش و سهمی که با تکرار چرخهها سازگاری و تناسب دارد.
در تضادّ تاریخیِ میان دولت و ملّت در ایران [۴]، نه از تودۀ مردم کف جامعه و نه از دولتمردان متداول، چندان این انتظار نمیرود که نسبت به کسانی که در دورههای مشابه قبلی در جایگاه آنان قرار داشتهاند متفاوت عمل کنند؛ بیشترین جایی که انتظار میرود آغازگر شیفتپارادایم باشد، جایگاه نخبگانِ اندیشمند، آزاده، معتدل و میانه است.
همانطور که دکتر رنانی توضیح میدهد «خوشبختانه برای اوّلین بار، نشانگان شکلگیری طیفی از کنشگران مرزی (همان وسطبازان) در ایران آشکار شده است و ما به جای تکچهرهها، با طیفی از چهرههای کنشگرمرزی روبهرو هستیم» [۵].
به نظرم، علاوه بر افزایش تعداد نخبگان و مردم دارای دیدگاه معتدل و میانه، دو عامل دیگر نیز در افزایش میزان اثرگذاری این گروه در سرنوشت جامعه مؤثّر است؛ اوّلاً، ارتقاء سطح احساس مسئولیت و کنشگری آنها و ثانیاً، حرکت هماهنگ، جمعی و همافزایشان.
نمیدانم! شاید چهرههای میانه بتوانند از حالت «جزیرهای» خارج شوند و در راستای گشایش راهی جدید، بهشکلی هماهنگ و همافزا بر اصولی مشترک تأکید کنند، اصولی کلّی خطاب به بخشهای مختلف جامعه (و نهفقط حاکمان و نظام سیاسی یا فقط مخالفان و معترضان) که ممکن است بهمرور تکمیل و تدقیق شوند.
در شرایط فعلی، رسانههای هریکاز دو قطب متقابل -که برای منافع بلند مدّت ایران مانند دو لبۀ قیچی عمل میکنند- از تندرویهای طرف مقابل مشروعیت میگیرند.
آنها طرفدارانشان را با ارجاعدادن به تندرویها، تمامیتخواهیها، مطلقگراییها و ستیزِ حذفیِ قطب مقابل، همراه خود نگه میدارند و جالب آنکه هر دو تقریباً به شکل یکسانی، مطالب و موضعگیریهای اندیشمندان میانه را نادیده میگیرند، زیرا وجود گفتمان میانه مشروعیت و حتّی موضوعیت آنها را از بین میبرد.
رسانههای تندروی هردوطرف، در مواقعی که ناخواسته مجبور شوند در قبال تبیینها و توصیههای میانه و معتدل موضعگیری کنند، با انتشار بُرشهایی گزینشی از مطالب آنها، اندیشمندان میانه را «اعضای قطب تندروی مقابل با ظاهری مزوّرانه» معرّفی میکنند تا بتوانند با همان ادبیات و استدلالهای رایج پیش بروند.
در پایان، خوب است یادآوری کنم که تمام مطالب بالا صرفاً فهم فعلی نگارنده و بدیهی است که ممکن است اشتباه باشند.
------------------------------
پانویسها
[۱] رجوع کنید به نظریات دکتر همایون
کاتوزیان در مورد چرخۀ «استبداد-آشوب-هرجومرج-استبداد» یا چرخۀ «حکومت
استبدادی-جامعۀ استبدادی».
[۲] رجوع کنید به نظریۀ «کنشگران مرزی» از دکتر مقصود فراستخواه در کتابی با همین عنوان از ایشان.
[۳] ببینید: «همزیستی توده و استبداد»
[۴] رجوع کنید به نظریۀ «تضادّ دولت و ملّت در ایران» از دکتر همایون کاتوزیان در کتابی با همین عنوان از ایشان.
[۵] ببینید: «جادوگرِ وسطباز برانداز»، یادداشتی از دکتر محسن رنانی.