واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

تفکر نقادانه چیست؟ متفکر نقّاد کیست؟

تفکر نقادانه چیست؟ متفکر نقّاد کیست؟ (از سایت انسان شناسی و فرهنگ)


critical-thinking.jpg

سنجشگرانه‌اندیشی (تفکرِ نقادانه) با عقلانیت ارتباطِ بسیار نزدیک دارد و می‌توان گفت با آن هم‌عنان است. به عبارتِ دیگر، با آنکه هم درباره‌ی سنجشگرانه‌اندیشی و هم درباره‌ی عقلانیت نظریه‌های گوناگونی وجود دارند، به‌سختی می‌توان از عقلانیتِ منهای سنجشگرانه‌اندیشی (یا از عقلانیتی که سنجشگرانه‌اندیشی را بالکل نفی کند) سخن گفت. بر این اساس، روشن ساختنِ مفهومِ سنجشگرانه‌اندیشی می‌تواند به روشن ساختنِ مفهومِ عقلانیت یاری برساند.

سنجشگرانه‌اندیشی[1] (تفکرِ نقادانه) با عقلانیت ارتباطِ بسیار نزدیک دارد و می‌توان گفت با آن هم‌عنان است. به عبارتِ دیگر، با آنکه هم درباره‌ی سنجشگرانه‌اندیشی و هم درباره‌ی عقلانیت نظریه‌های گوناگونی وجود دارند، به‌سختی می‌توان از عقلانیتِ منهای سنجشگرانه‌اندیشی (یا از عقلانیتی که سنجشگرانه‌اندیشی را بالکل نفیکند) سخن گفت. بر این اساس، روشن ساختنِ مفهومِ سنجشگرانه‌اندیشی می‌تواند به روشن ساختنِ مفهومِ عقلانیت یاری برساند.

سنجشگرانه‌اندیشی را به شیوه‌های گوناگون تعریف کرده‌اند، اما به نظر می‌رسد این گوناگونیِ تعریف‌ها به گونه‌ای است که همچنان رگه‌های مشترکی در آنها وجود دارد،‌ به نحوی که آشنایی با یک تعریف می‌تواند ذهن خواننده برای فهم تعریف‌های دیگر آماده‌تر کند. در این نوشته، سعی می‌کنم سنجشگرانه‌اندیشی را بر اساس دیدگاه بروس رایشنباخ، که مؤلف یکی از کتاب‌های خوب در این زمینه‌ است، معرفی کنم. ابتدا به بیان مهارت‌ها و آمادگی‌هایی می‌پردازم که یک فردِ سنجشگرانه‌اندیش (متفکر نقاد) باید داشته باشد. سپس توضیحات تکمیلی‌ای درباره‌ی مفهومِ سنجشگرانه‌اندیشی به دست می‌دهم و در پایان نیز تعریف رایشنباخ از سنجشگرانه‌اندیشی را می‌آورم.

 

آمادگی‌های سنجشگرانه‌اندیشی

 

سنجشگرانه‌اندیشی مستلزم پاره‌ای آمادگی‌هاست. آمادگی به این معناست که فرد به عمل‌کردن یا اندیشیدن به شیوه‌ای خاص گرایش داشته باشد. آمادگی‌ها را می‌توان نوعی عادت یا خوی دانست اما عادت‌ها یا خوی‌هایی که در شخص عمیق شده‌اند. عادت‌ها نقش مهمی در عملکرد ما ایفا می‌کنند زیرا به ما کمک می‌کنند که با صرف انرژی کمتری، و بدون اینکه برای هر کاری نیاز به صرف وقت برای تصمیم‌گیری داشته باشیم،‌ با محیط خودمان تعامل داشته باشیم. برای درک بهتر این موضوع می‌توانید یک لحظه تصور کنید که شیوه‌ی رانندگی در انگلستان برای شما عادت نشده باشد و همواره لازم باشد کسی به شما یادآوری کند که باید از سمت چپ رانندگی کنید. یا برای یک لحظه تصور کنید که «نگاه به آینه قبل از تغییر مسیر» برای شما عادت نشده باشد. مطمئناً در این صورت، علاوه بر اینکه رانندگی برایتان تبدیل به کاری بسیار خسته‌کننده می‌شود، احتمال اینکه تصادف کنید نیز بسیار بالا می‌رود.

به همین ترتیب، پیدا کردنِ عادت‌ها یا آمادگی‌های سنجشگرانه‌اندیشی می‌تواند به شخص کمک کند تا بتواند بهتر بیندیشد و بهتر با خودش و محیط بیرون از خودش کنار بیاید. در اینجا شانزده مورد از این عادت‌ها و آمادگی‌ها را ذکر می‌کنیم. افرادِ سنجشگرانه‌اندیش (1) کنجکاوند و سعی می‌کنند مطلع و آگاه باشند، (2) خلاقانه پرسش مطرح می‌کنند، (3) همواره از چراییِ امور سؤال می‌کنند و در پی آن هستند که ببینند چه دلیل‌هایی برای دفاع از یک عقیده یا باور وجود دارد، (4) از مرجع‌ها‌ و منبع‌های معتبر استفاده می‌کنند و به مرجع‌ها و منبع‌های معتبر ارجاع می‌دهند، (5) وقتی که می‌خواهند چیزی را تفسیر کنند کل موقعیت و بافتار (کانتکست) را در نظر می‌گیرند، (6) وقتی که می‌خواهند درباره‌ی موضوعی فکر کنند سعی می‌کنند اندیشیدنشان ارتباط و پیوند خودش را با موضوع اصلی از دست ندهد و حواسشان هست که دائم از این شاخه به آن شاخه نپرند، (7) استدلال‌ها، دیدگاه‌ها، یا تبیین‌های بدیل را جستجو می‌کنند (8) گشاده‌ذهن هستند و نظرگاه‌هایی که با نظرگاهِ خودشان تفاوت دارند را به نحو جدی مورد توجه قرار می‌دهند (9) اگر شواهد، مبانی، یا دلیل‌های کافی به نفع یک دیدگاه وجود داشته باشد آن را می‌پذیرند و اگر شواهد، مبانی، یا دلیل‌های کافی علیه دیدگاهی وجود داشته باشد آن را کنار می‌گذارند، (10) وقتی که در مورد موضوعی شواهد، مبانی، یا دلیل‌های کافی وجود ندارد از داوری درباره‌ی آن پرهیز می‌کنند (11) تا آنجا که موضوع اجازه دهد دقت را رعایت می‌کنند (12) به حد و مرزهای شناخت توجه دارند و در نتیجه به جای آنکه به دنبال اثبات و برهان باشند به دنبال احتمالات می‌روند، (13) به نقش داوری‌ها، تعصب‌ها، و جانبداری‌های شخصی در فرایندِ شناخت توجه دارند (14) وقتی با یک کلِ پیچیده و در هم تافته مواجه می‌شوند، با انضباط و ترتیب مشخصی با آن برخورد می‌کنند؛ در این فرایند گام بعدی را پیش‌بینی می‌کنند (15) هنگامی که می‌خواهند یافته‌های خود را عرضه کنند، احساسات، سطح دانش، و میزانِ ظرافتِ اندیشه‌ی مخاطبانشان را به دقت در نظر می‌گیرند (16) توانایی‌های سنجشگرانه‌اندیشی خودشان را در طیفِ وسیعی از موضوعات به کار می‌گیرند.

 

مهارت‌های سنجشگرانه‌اندیشی

 

سنجشگرانه‌اندیشی، علاوه بر اینکه مستلزم پاره‌ای آمادگی‌هاست، شبیه فعالیت‌هایی است که پاره‌ای مهارت‌ها را ایجاد می‌کنند و آنها را به کار می‌گیرند؛‌ فعالیت‌هایی همچون نواختن یک ساز یا انجام دادن ورزشی مثل فوتبال. مهارت‌ها روی یکدیگر بنا می‌شوند. برای مثال، اگر کسی بخواهد یکی از کنسرتوهای موتزارت را بنوازد، باید برخی مهارت‌های پایه‌ را کسب کرده باشد و بر آنها مسلط شده باشد. بعد از تسلط بر این مهارت‌های پایه، دیگر درباره‌ی آنها فکر نمی‌کند و نیازی ندارد که بر آنها تمرکز کند، بلکه به طور خودکار آنها را به کار می‌برد.

 

در همه‌ی زمینه‌های مهارتی، شخص در ابتدا باید بر مهارت‌های پایه تمرکز کند و آنها را تمرین کند و این، بدون تردید، کار آسانی نیست. این مرحله مرحله‌ی لذت‌بخشی نیست، بلکه مرحله‌ای دشوار و حوصله‌بر است که شخص باید آن را طی کند تا بعداً بتواند از مهارت‌ها استفاده کند و احتمالاً از آنها لذت ببرد.

 

یادگیریِ سنجشگرانه‌اندیشی نیز شبیه یادگیریِ مهارت‌های دیگر است؛ یعنی مستلزم تسلط به برخی مهارت‌های پایه است که یادگیریِ آنها ممکن است به خودی خود لذتبخش نباشد و بلکه مستلزم زحمت‌دادن به خود و عرق‌ریزان ذهنی باشد، اما فایده‌هایی که این مهارت‌ها دارند شکی باقی نمی‌گذارد که باید به آن زحمت‌ها تن داد. برخی از مهارت‌های سنجشگرانه‌اندیشی را در اینجا ذکر می‌کنیم.

1.مهارت وضوح‌بخشی. مهارتِ وضوح‌بخشی یعنی اینکه ایده‌ی اصلیِ مطلبی را که می‌خوانید یا می‌شنوید تشخیص دهید. نشانه‌ی اینکه مطلب را فهمیده‌اید این است که بتوانید آن را به زبان خودتان توضیح دهید.

2.مهارت‌های مربوط به استنتاج. استنتاج یعنی اینکه باور داشته باشید که درستیِ یک یا چند گزاره دلیلی برای درستیِ یک یا چند گزاره‌ی دیگر به دست می‌دهد. برای مثال، اگر باور داشته باشید که درستیِ سه گزاره‌ی «بودجه‌ی پیشنهادی دولت تورم‌زاست» و «مجلس به تورم‌زا بودنِ بودجه آگاه است» و «مجلس بودجه امسال را تصویب کرده است» دلیلی است بر درستی این گزاره که «مجلس عزم جدی برای جلوگیری از تورم ندارد»، در این صورت شما این گزاره‌ی آخر را از سه گزاره‌ی نخست «استنتاج» کرده‌اید. برخی از مهارت‌های مربوط به استنتاج عبارتند از (1) تشخیص شواهد (مقدمه‌ها) و متمایز ساختنِ آنها از نتیجه‌ی استنتاج یا استدلال (2) بیرون کشیدنِ نتیجه‌های درست از اطلاعاتِ داده شده (3) ارزیابیِ درستیِ شواهد (4) مشخص کردنِ پیش‌فرض‌های استدلال (5) بررسیِ ربط‌داشتنِ اطلاعاتِ داده شده به نتیجه‌ی گرفته شده (5) ارزیابیِ اینکه آیا شواهد قوت کافی برای پشتیبانی کردن از نتیجه را دارند یا نه.

دسته‌ای از مهارت‌ها هم به تعیین راهبرد برای برخورد با یک مسئله مربوط می‌شوند. مهارت‌هایی همچون (1)‌ تعیینِ اینکه چه مسئله‌ یا معضلی مطرح است. (2) خلقِ گزینه‌های گوناگون برای پرداختن به مسئله (3) شناختنِ منابعِ کسب اطلاعات و چگونگی گرفتنِ اطلاعات از آنها (4) تشخیصِ ملاک‌هایی برای ارزیابیِ گزینه‌ها (5) تعیینِ اینکه چگونه می‌توان گزینه‌های گوناگون برای پرداختن به مسئله را آزمود (6)‌ ارزیابیِ نقاط ضعف و قوتِ گزینه‌ها یا راه‌حل‌های مطرح شده. این گروه از مهارت‌ها ما را قادر می‌سازند که به نحو نظام‌مند،‌ و در عین حال خلاقانه،‌ به مسائل بپردازیم.

مهارت‌های سنجشگرانه‌‌اندیشی غالباً با همدیگر رابطه‌ی متقابل دارند. این بدان معناست که آنچه فرد سنجشگرانه‌‌اندیش باید در خودش ایجاد کند چند مهارت‌ استدلال و حل مسئله‌ی جدا از هم نیست،‌ بلکه گروهی از مهارت‌هاست که در کنار هم کار می‌کنند تا تفکرِ سنجشگرانه درباره‌ی یک پرسش، مسئله، یا مدعا تحقق پیدا کند.

 

مشخصه‌های سنجشگرانه‌اندیشی

درباره‌ی آمادگی‌ها و مهارت‌های سنجشگرانه‌‌اندیشی سخن گفتیم. حال می‌کوشیم مشخصه‌های بیشتری از آن را ذکر کنیم. نوریس و انیس سنجشگرانه‌اندیشی را اندیشیدنِ معقول و متأملانه‌ای می‌دانند که متمرکز است بر تصمیم‌گیری درباره‌ی اینکه چه چیزی را باور کنیم یا چه کاری را انجام دهیم. در سنجشگرانه‌‌اندیشی نوعی از تفکر که استدلال نامیده‌ می‌شود به کار برده می‌شود. در این نوع از تفکر به برساخت یا ارزیابیِ دلیل‌هایی که پشتوانه‌ی یک باور هستند می‌پردازیم. سنجشگرانه‌اندیشی شاملِ تأمل نیز می‌شود؛ خصوصاً هنگامی که می‌خواهیم معقولیت اندیشه‌های خودمان یا دیگران را بررسی و ارزیابی کنیم. در نگاه نخست شاید به نظر برسد که فرد سنجشگرانه‌اندیش کسی است که اندیشه‌های دیگران را به چالش می‌کند یا تصحیح می‌کند، اما سنجشگرانه‌اندیشی زمانی درست به کار رفته‌ است که شخص آن را در مورد اندیشه‌های خودش هم اعمال کند.

به این ترتیب، سنجشگرانه‌اندیشی یعنی اینکه وقتی با یک ادعا یا با پیشنهادِ یک عمل مواجه می‌شویم، به نحو دقیق و سنجیده‌ تصمیم بگیریم که آن را بپذیریم،‌ رد کنیم، یا داوری درباره‌ی آن را معلق بگذاریم. به یک معنا، می‌توان گفت که سنجشگرانه‌اندیشان افرادی شکاک هستند. آنها تحلیل و نقد می‌کنند،‌ همواره از دلیل امور پرسش می‌کنند تا ببینند چه مبناها و شواهدی برای ادعاهای مطرح شده وجود دارند؟ تردید کردن، پرسیدن، و تعلیقِ حکم عادتِ آنهاست؛ چه در مورد ادعاهایی که مطرح می‌شود و چه در مورد کارهایی که باید درباره‌ی انجام دادن یا انجام ندادنشان تصمیم بگیرند. البته، شکاک بودنِ سنجشگرانه‌اندیشان به این معنا نیست که شکاکیتِ آنها مطلق است و هیچ چیزی را باور نمی‌کنند. همچنین به این معنا نیست که آنها منتظر می‌مانند تا در مورد موضوعی به یقین برسند و سپس عمل کنند. یقینِ مطلق دسترس‌ناپذیر است. دانش ما محدود است و در غالب موارد حداکثر کاری که می‌توانیم انجام دهیم این است که ببینیم درستیِ کدام ایده محتمل‌تر است و همان‌ را مبنای عمل قرار دهیم.

 

 

[1] Critical thinking: این اصطلاح را «تفکر انتقادی»، «تفکر نقدی»، و ... نیز ترجمه کرده‌اند. امّا، بنا بر دلیل‌هایی که در جاهای دیگر ذکر کرده‌ام، بهترین ترجمه برای این اصطلاح «سنجشگرانه‌اندیشی» است. می‌توانید به سایت «سنجشگرانه‌اندیشی» مراجعه فرمایید: www.ctth.ir

صفحه‌ی شخصی نویسنده در انسان شناسی و فرهنگ

http://www.anthropology.ir/node/25754

 

دوست و همکار گرامی
چنانکه از مطالب و مقالات منتشر شده به وسیله «انسان شناسی و فرهنگ» بهره می برید و انتشار آزاد آنها را مفید می دانید، دقت کنید که برای تداوم کار این سایت و خدمات دیگر مرکز انسان شناسی و فرهنگ، در کنار همکاری علمی،  نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان وجود دارد.
کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند:
شماره حساب بانک ملی:
0108366716007
 شماره شبا:
 IR37 0170 0000 0010 8366 7160 07
 شماره کارت:
6037991442341222
به نام خانم زهرا غزنویان

Share this

بیان اهمیت فلسفه، پرسش و پاسخ، و فهمیدن از بیان استاد ابراهیمی دینانی


در مطلب زیر آقای استاد ابراهیمی پرسش را مهمتر از پاسخ می دانند. به نظر من (شجاعی) پاسخها مهمتر از پرسشها هستند و البته نه هر پاسخی. پاسخهایی جدی و با کیفیت و نوشونده و تکامل یابنده و متکی به واقعیتهایی که از عمل به دانسته ها و از تلاشها بدست می آیند، و اهمیت پرسش فقط و فقط زمانی هست که به واقع مقدمه ای برای همین پاسخها و زاینده و منجر به آنها باشد، و به نوعی با همراهی پرسشهایی که باز از پاسخها تولید می شوند یک همراهی پرسش و پاسخ وجود دارد که زایش و نو به نو شدن را نیز به همراه دارد در ذهنهای بیدار و پویا. وگرنه پرسشی که به حرکتی و پاسخی نرسد وجودش زائد است. البته ایشان با تبصره هایی نزدیک به همین معنی را نیز بیان کرده اند. البته من می دانم که نظرات ایشان متکی به معلومات ایشان در فلسفه و دیگر مطالب است که از معلومات من بسیار وسیعتر است با اینحال می توان نکات و نظراتی داشت متفاوت و متکی به دلایل، تا شاید در گفتگو یا پرسش و پاسخها به نتایج مشترک براساس دلایل برسد. با این مقدمه به نظرات ایشان توجه کنید:


فلسفه سرّ زندگی را بیان می‌کند (از نیلوفر)

غلامحسین ابراهیمی دینانی: فلسفه انسان‌ساز است. سرّ زندگی را بیان می‌کند. کسانی که دغدغه فلسفی ندارند، مساله‌ای برای آن‌ها طرح نیست. اگر از او بپرسی زندگی چیست، می‌گوید من چکار دارم، من دارم زندگی می‌کنم. زندگی را باید فهمید یا باید زندگی کرد؟ اما کسی که دغدغه دارد، چکار کند. همه عالم را هم به او بدهی می‌گوید من می‌خواهم بیش از این را بفهمم.

***

گفتاری از دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی؛

خرد گفت‌وگو فلسفه‌ یعنی پرسش و آنچه در فلسفه اهمیت دارد، پرسش است و پاسخ مهم نیست. و اگر هم پاسخ جایگاهی داشته باشد، پاسخ نهایی وجود ندارد.

فرهنگ امروز: «کسانی که با دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی آشنایی دارند، می‌‌دانند «گفت‌وگو» عنصر کلیدی او در فلسفیدن است تا آنجا که گاهی فلسفه را مساوی گفت‌وگو می‌داند و معتقد است در آثارش به گفت‌وگو با فلاسفه و اندیشمندان قرن‌های گذشته می‌‌پردازد.» کتاب «خرد گفت‌وگو» دومین کتاب دکتر دینانی است که با محوریت گفت‌وگو منتشر شده است. این کتاب مجموعه درس‌گفتارهای او در سال‌های اخیر در دانشگاه‌ها در خصوص موضوعاتی چون، هستی‌شناسی، خداشناسی، جهان‌شناسی، انسان‌شناسی و عرفان، و دین‌شناسی است. آنچه در ادامه می‌خوانید، متن سخنان کامل دکتر دینانی در نشست نقد و بررسی این کتاب در شهر کتاب است.

غلامحسین دینانی: از آغاز تا انجام و در همه‌ی دوره‌ها، پرسش و پاسخ اساس گفت‌وگوی بشر بوده است. اینکه پرسش مهم‌تر است یا پاسخ، سوالی است که همواره برای آدمی مطرح بوده است. بیشتر مردم فکر می‌کنند پرسش را هرکسی می‌تواند بپرسد و آنچه مهم است، پاسخ است. اما در حقیقت پرسش مهم‌تر از پاسخ است. البته پرسش را هم باید معنا کنیم. پرسش، سوال کردن در مورد یک مجهول است؛ «زندگی چیست؟»، «آغاز کجاست؟»، «انجام چه خواهد شد؟»، «روح چیست؟» و... نه پرسش‌های عادی و روزمره. کسی که می‌تواند بر اساس این تعریف، پرسش کند، ذهن وقادی دارد.

باید بدانیم چطور بپرسیم. اگر ذهن فعال نباشد، پرسشی برای آن مطرح نمی‌شود. ذهن غیرفعال نمی‌پرسد. اگر تربیت انسان صحیح نباشد و به گونه‌ای تریبت شده باشد که سوال کردن را فراموش می‌کند، همان چیزی که به او تلقین شده، بر اساس عرف و عادت تکرار می‌کند. آیا یک بودایی می‌پرسد دین بودایی حق است یا خیر؟ یک مسیحی می‌پرسد حضرت مسیح حق است یا خیر؟

فهم و فهمیدن

برای پرسشگری، ذهن باید فعال باشد. اما باید میان فهم و فهمیدن تفاوت قائل شویم. همه‌ی ما یک فهم‌هایی داریم. همان‌ که همه می‌دانیم، فهم‌های ما است. اما فهم‌ کافی نیست، فهمیدن است که اهمیت دارد. کسی که یک کلمه می‌داند ولی فهمیدن دارد، نسبت به علامه روزگار که همه علوم را می‌داند، اما فهمیدن ندارد، برتری دارد.

او یک کلمه می‌داند، اما فهمیدن دارد، به همین دلیل در حرکت است. فرق بین فهم و فهمیدن آن است که پرسش از فهمیدن می‌آید نه از فهم. پرسش معمولاً در فرهنگ‌های دینی مطلوب نیست. قرآن کریم هم از بعضی‌ پرسش‌ها نهی می‌کند.

«لایسئل عما یفعل و هم یسئلون» [از خداوند بازخواست نمی‌شود اما از انسان‌ها بازخواست خواهد شد.]، از کار خدا هیچ نپرس. از کار خدا سر در نمی‌آوری. خدا مسؤول نیست و نمی‌توان از او سؤال کرد، اما همه مردم مسؤول‌اند و باید پاسخگوی کاری باشند که انجام می‌دهند.

باید مدام از خودمان بپرسیم. کلمه «چرا» کلمه‌ی مقدسی است. اگر مدام از خودمان بپرسیم چرا کاری را انجام داده‌ایم، چرا فلان فکر را کرده‌ایم، بسیار پیش می‌رویم. از خودمان بپرسیم و صادقانه هم پاسخ دهیم. بعضی وقت‌ها انسان با خودش ریاکاری می‌کند. انسان فکر می‌کند ریا برای دیگران است، اما آدمی بیش از هرکس به خودش دروغ می‌گوید. از خودش می‌پرسد ولی برای آنکه خودش را راحت کند، جواب سردستی می‌دهد و جدی درگیر نمی‌شود. اگر انسان به خودش صادقانه جواب دهد، بسیاری از رفتارهایش را تغییر می‌دهد. بسیاری از کارها را نمی‌کند و بسیاری از کارها را می‌کند. به این‌ اصطلاحاً مونولوگ می‌گویند. انسان وقتی از دیگران می‌پرسد گفت‌وگو شکل می‌گیرد. دیالوگ را گفت‌وگوی انسان با دیگران می‌گویند و مونولوگ را گفت‌وگوی انسان با خود.

اما در واقع ما مونولوگ نداریم. مونولوگ دروغ است. وقتی انسان با خودش گفت‌وگو می‌کند، در واقع خودش را مخاطب فرض کرده است و با خودش حرف می‌زند. آن کسی که از خودش می‌پرسد، از یک حیث پرسنده‌ است و از یک حیث پاسخ‌گو. خودش با خودش گفت‌وگو می‌کند، پس دیالوگ است. ما باید بتوانیم دیالوگ را بفهمیم و پرسش کنیم. پرسش‌های اصلی نه پرسش‌های روزمره.

برای پاسخ به پرسش‌هایی مانند «حیات چیست؟» و «مرگ چیست؟» مفاهیم روتینی در ذهنمان داریم. می‌گوییم مرگ یعنی پایان حیات. اما خود حیات چیست که بخواهد پایانی داشته باشد؟ خود حیات مبهم است. ابهام حیات بیشتر است یا ابهام مرگ؟ مرگ بسیار مبهم است. نمی‌دانیم چیست. انتها است؟ یک حادثه است؟ از اول معلوم است؟ جریان است یا رخداد؟ پاسخ آن بسیار سخت است. وقتی می‌توانیم بفهمیم مرگ چیست که حیات را بفهمیم. حیات چیست؟ اگر از یک پزشک بپرسیم، می‌گوید یک جریان بیولوژیک است. حرکت سلول‌ها و... مجموع این‌ها را می‌گوید حیات. حرکت سلول، حیات است؟ خود سلول زنده است؟ حرکت می‌کند یا مرده است؟ درون سلول باز یک جهان است. حیات چیست؟ حرکت است؟ جوهر حیات چیست؟ در ظاهر پاسخ به این سوالات فلسفی آسان است.

فلسفه‌ یعنی پرسش و آنچه در فلسفه اهمیت دارد، پرسش است و پاسخ مهم نیست. و اگر هم پاسخ جایگاهی داشته باشد، پاسخ نهایی وجود ندارد. در فلسفه عرض می‌کنم، با دیانت کاری ندارم. اگر کسی گفت من در فلسفه پاسخ نهایی را پیدا کرده‌ام و دیگر بعد از این پرسش‌های فلسفی تمام شد، او را به دارالمجانین ببریم شایسته‌تر است. پرسش تمام نمی‌شود و خوب است که تمام نشود.

پرسش و پاسخ کار فلسفه است و فیلسوفانی که پرسش و پاسخ ندارند، فیلسوف نیستند. فقط اصطلاحات بلدند. ما در ظاهر فیلسوفان زیادی در دنیا داریم اما تعداد آن‌هایی که اهل پرسش و پاسخ‌اند، بسیار کم است. آنانی که تنها اصطلاحات فلسفی یاد گرفته‌اند و پرسش ندارند، فیلسوف نیستند. اما کسانی هستند که اصطلاحات را بلد نیستند، اما ذهن پرسشگری دارند فیلسوفند. هرچند که عوام باشند و درس نخوانده، اما ذهن پرسشگری دارند.

نقش سؤال و فهمیدن را باید بسیار جدی بگیریم، نه دانستن را. خیلی‌ها خیلی چیزها می‌دانند، اما اگر سوال نداشته باشند و فهمشان در تحول نباشد و تکامل نداشته باشد مرده‌‌ای هستند متحرک. البته قرآن می‌گوید بعضی چیزها را نپرس. بله یک جاهایی دیگر جای سؤال نیست.

فلسفه از آغاز تا به امروز همیشه مخالفان زیادی داشته است، به‌خصوص در ادیان. در مسیحیت و اسلام فیلسوفان زیادی کشته شده‌اند. مثل سهروردی و عین‌القضات. برخی هم تکفیر و تبعید شدند، مثل ابن‌سینا، غزالی و ملاصدرا. و کسانی که دست به کشتار و تکفیر و تبعید فیلسوفان می‌زدند، کسانی بودند که به شرایط موجود راضی بودند و نمی‌خواستند سوالی مطرح شود. کار فیلسوف، آشفته کردن اذهان است.

اما با همه تبعید‌ کردن‌ها، کشتن‌ها و بی‌اعتنایی‌های جوامع بشری در طول تاریخ اگر فلسفه در عالم نبود، معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتاد. و هنوز که هنوز است این فلسفه است که عالم را می‌گرداند. سیاست‌مدارها فکر می‌کنند آن‌ها هستند که دنیا را می‌چرخانند. خیر، این فلسفه است که دارد حکمرانی می‌کند. اما نامرئی است. به همین جهت فلسفه همیشه طرفدار کم داشته و مخالف تا دلتان بخواهد.

خوشبختانه در کشور ما، بعد از انقلاب علاقه به فلسفه بیشتر شد. قبل از انقلاب اصلا فلسفه مطرح نبود. در حال حاضر کتاب‌های فلسفی ترجمه و چاپ می‌شود. فلسفه خوانده می‌شود و جریانی پیدا شده است.

این در حالی است که در کشورهای عربی که هزار و 400 سال از اسلام می‌گذرد، یک فیلسوف مانند علامه طباطبایی نمی‌بینید. کتاب‌های فلسفی، فقه و حتی همه نویسندگان روایات اهل سنت که به «صحاح سته» معروف هستند، همه ایرانی بوده‌اند. ایرانیان اهل فلسفه‌اند و خوشبختانه چراغ فلسفه در ایران همواره روشن بوده و روزبه‌روز هم دارد روشن‌تر می‌شود. هرچند در برخی اعصار رو به ضعف نهاده اما هیچ‌گاه خاموش نشده است. ایران همیشه مرکز تفکر بوده و حتی اسنادی در دست است که یونانیان حکمت را از ایران آموختند و شواهدی وجود دارد که افلاطون، بسیاری از اندیشه‌هایش را از ایرانیان اخذ کرده است.

فلسفه انسان‌ساز است. سرّ زندگی را بیان می‌کند. کسانی که دغدغه فلسفی ندارند، مساله‌ای برای آن‌ها طرح نیست. اگر از او بپرسی زندگی چیست، می‌گوید من چکار دارم، من دارم زندگی می‌کنم. زندگی را باید فهمید یا باید زندگی کرد؟ اما کسی که دغدغه دارد، چکار کند. همه عالم را هم به او بدهی می‌گوید من می‌خواهم بیش از این را بفهمم. نباید فراموش کنیم که سؤال بسیار مهم است، جواب بسیار مهم است، فکر کردن بسیار مهم است.

 

منبع: فرهنگ امروز

سبک زندگی مسلمانی در جامعه متکثر در اندیشه و عمل

پیش‌شرط‌های گفت‌وگو ،آزادی، احترام، اعتماد و تحمل است (از نیلوفر)

موسسه فرهنگی- تحقیقاتی امام‌موسی‌صدر در شانزدهمین‌نشست از سلسله‌نشست‌های «اندیشه و عمل» با حضور داوود فیرحی به موضوع «سبک زندگی مسلمانی در جامعه متکثر» پرداخت. فیرحی در این جلسه کوشید بر اساس اندیشه امام‌موسی‌صدر طرز تلقی‌، تفکر، رفتار، باورها و هر‌آنچه سبک زندگی افراد را می‌سازد، بررسی کند. آنچه در ادامه می‌آید خلاصه‌ای از سخنرانی او در این جلسه است که سه‌شنبه هفته گذشته برگزار شد.

 

اهمیت موضوع این جلسه را باید در امتداد پدیده «جهانی‌شدن» و نزدیک‌شدن انسان‌ها به یکدیگر بدون نزدیکی مکانی دید. جهان امروز به‌نحوی کوچک شده که انسان‌ها بدون نیاز به قرابت‌زمانی، نزدیکی فکری یافته‌اند. در حقیقت، جهانی که می‌کوشد به یک‌روستا بدل شود، نشان از تکثر جامعه جهانی دارد. یکی از دشواری‌های جامعه متکثر که نظریه‌پردازان علوم سیاسی و اجتماعی نیز بر آن تاکید دارند، مساله دین است. از این‌رو، پرسش اصلی چنین طرح می‌شود: چگونه یک باور دینی یقینی که دیگران را باطل می‌شمارد، می‌تواند در جامعه‌ای متکثر به زیست خود ادامه دهد؟ دامنه این پرسش انتقادی صرفا محدود به جوامع مسلمان نیست و امروز تمام جوامع متکثر را در بر می‌گیرد.


پس از حوادث 11سپتامبر، یورگن هابرماس در سمیناری در سال2004 از «بازگشت دین به حوزه‌ عمومی» سخن گفت. دغدغه او در این سخنرانی حفاظت از جامعه در برابر افراط‌گرایی بود؛ یعنی در شرایطی که به باور او، ادیان برخلاف گذشته دوباره به جوامع غربی بازگشته بودند. نظیر همین بحث را سال‌ها قبل، امام‌موسی‌صدر در جامعه لبنان به‌عنوان جامعه‌ای چندفرهنگی مطرح کرده بود؛ البته با تفاوت‌هایی. اما پیش از ورود به مباحث امام‌موسی‌صدر، نخست باید جامعه متکثر را تعریف کرد. منظور از جامعه متکثر یک‌واحد سیاسی- اجتماعی خاص است که از گروه‌های قومیتی، زبانی و مذهبی متفاوت و متمایز تشکیل شده است. درون این واحد سیاسی، شکاف‌های فرهنگی و هویتی خاصی وجود دارد که خرده‌فرهنگ‌های موجود هر‌کدام خطوط قرمز، باورها، علایق و درخواست‌های بعضا غیرقابل جمع با یکدیگر دارند. تا سال2000میلادی دو‌تصویر رایج از رابطه دین و جامعه متکثر در دانش سیاسی، علوم اجتماعی و حقوق عمومی وجود داشت؛ از این منظر جامعه متکثر تنها دو‌راه پیش‌روی خود دارد: یا باید دچار فرقه‌گرایی شود که نتیجه آن خشونت مذهبی است یا باید سکولاریسم را بپذیرد و به‌اجبار دین را از عرصه‌عمومی حذف کرده و خصوصی کند. به‌باور آنها اگرچه سکولاریسم عقاید دینی را در حوزه عمومی سرکوب می‌کند، در نهایت باعث می‌شود مذهبی‌ها یکدیگر را نکشند. در حقیقت، آنها تاکید داشتند خشونت سکولاریسم دست‌‌آخر کمتر از خشونت فرقه‌گرایی است و بنابراین بهترینِ بدهاست. به این ترتیب، نه در سکولاریسم، آزادی عمل وجود داشت و نه در فرقه‌گرایی. جالب آنکه امام‌موسی‌صدر با این معضل مواجه بوده و به این مساله پرداخته: اینکه ما باید یکی از جنبه‌های این دوگانه را بپذیریم یا راه‌حل سومی هم وجود دارد، همچنان‌که هابرماس نیز در سمینار «بازگشت دین به حوزه عمومی» بر وجود راه‌حل سوم تاکید داشت. هابرماس می‌کوشد با قرائت خاصی که از دموکراسی ارایه می‌دهد، سرانجام مسایل مذهبی را با تکیه بر قواعد سکولار حل کند. همین نکته وجه تمایز او از امام‌موسی‌صدر است. اما از سوی دیگر، در ادبیات اخیر سیاسی، دوگانه بدیلی ساخته شده که به نظر می‌رسد امام‌موسی‌صدر نیز به آن متمایل است. بر اساس این گفتار می‌توان دوگانه سکولاریسم و فرقه‌گرایی را کنار زد و دوگانه دیگری را مطرح کرد. در این دوگانه جدید، دین‌ورزی و دموکراسی جای فرقه‌گرایی و سکولاریسم را می‌گیرد. برای تحقق این گفتار شکلی از دموکراسی‌های غیرسکولار مطرح می‌شود که امروزه تحت عنوان دموکراسی انجمنی یا توافقی (Consensus democracy) می‌شناسیم. ساختار دموکراتیک این نظام‌ها، نه بر اساس دموکراسی اکثریتی بلکه سهمیه‌ای است. در‌واقع در این گفتارها دین‌ورزی وجود دارد. به گمانم، ادبیات سیاسی امام‌موسی‌صدر در این راستاست؛ یعنی گسست از دوگانه سکولاریسم و فرقه‌گرایی و فرار از اقتدارگرایی و تاکید بر اصول دموکراسی اما در مقام یک‌مسلمان.


امام‌موسی‌صدر در یکی از مصاحبه‌هایشان در سال1969 با مجله «الصیاد» در پاسخ به اینکه «آیا تلاش شما برای تاسیس مجلس اعلای شیعیان در لبنان، فرقه‌گرایی نیست؟ تصور ما از شما یک‌روحانی سکولار بود» می‌گوید: «من مسلمان هستم. به سکولاریسم اعتقادی ندارم. در این چارچوب اساسا به سکولاریسم باور ندارم. یعنی در چارچوب الگوی شهروندی اگرچه برخی تصور می‌کنند مردودشمردن فرقه‌گرایی به‌معنای پذیرفتن سکولاریسم است، اما چنین تصوری نادرست است. چرا که می‌توان سکولاریسم و فرقه‌گرایی را یک‌جا مردود دانست و در کنار آن از دستاوردهای دین و نتایج مثبت آن بهره گرفت، بی‌آنکه به آثار منفی فرقه‌گرایی و فروپاشی جوامع مبتلا شد.» درجای دیگری از همین مصاحبه می‌گوید: «فرقه‌گرایی منفی این است که فرقه خود را دیوار آهنین قرار دهیم که ما را از دیگران جدا کند. چنین کاری از سوی دین صحیح، مردود است.» فرقه‌گرایی برای حفظ خود یا باید دیگران و غیرخودش را حذف کند یا خود را حصار کند. امام‌موسی‌صدر می‌کوشید شیعیان لبنان در ساختار چندفرهنگی این کشور نه منزوی شوند و نه با دیگران بجنگند و در عین حال در سیستم سیاسی هم حضور داشته باشند. از این‌رو، او عناصر به‌ظاهر متناقض را می‌پذیرد: از یک‌سو، تکثر را کاملا می‌پذیرد و از سوی دیگر بر حضور مذهب تاکید اکید دارد. در حقیقت او در تلاش است با عبور از این منطق، بحث را به همزیستی در سطح جهانی بکشاند. در همان سال، در روزنامه «العصر» می‌گوید: «اگر تعدد فرق باعث جدایی یا ضعفی در جامعه شود، بی‌تردید خطری برای کشور است اما اگر این تعدد درنهایت منجر به تبادل معارف، تجارب و تمدن‌ها شود به‌منزله نیرویی برای کشور است.» در جایی دیگر نیز می‌گوید: «تنها سرمایه لبنان، مردم لبنان است و نباید آن را در تنور فرقه‌گرایی بسوزانیم.» در‌واقع او از یک‌سو بر حفظ دین تاکید داشت و از سوی دیگر این دین را نه انسان‌سوز بلکه انسان‌ساز تعریف می‌کرد. از این‌رو، در‌عین‌حال که تکثر را می‌پذیرد، اما احزاب اکثریتی را نفی می‌کند: «دولت باید دولتی آسمانی باشد. اگر دولت نماینده اقلیت باشد ظلم آشکاری در حق اکثریت است و اگر نماینده اکثریت باشد سرنوشت اقلیت چه خواهد شد؟ دولت نباید نماینده منافع اقلیت یا اکثریت باشد بلکه باید نماینده منافع عموم باشد.» البته منظور او از آسمانی‌بودن دولت نه قدسی‌بودن بلکه فراجناحی‌بودن آن است. بنابراین او با هرگونه دولت فرقه‌ای، اکثریتی و اقلیتی و همچنین هر شکل از ناسیونالیسم و ملی‌گرایی مخالف بود. پس به نظر می‌رسد امام‌موسی‌صدر فهم خاصی از دین داشته که باید مختصات آن را نشان داد.


برخی بر این باورند که درخت را باید از میوه‌اش شناخت. امام‌موسی‌صدر بر این باور بود که دین را نه از استدلال‌های کلامی بلکه باید از نتایج آن شناخت. در‌واقع نتایجی که نشان می‌دهد دینی توانسته بی‌نظمی را به نظم و بی‌سوادی را به آگاهی و باسوادی تبدیل کند و فقر و بی‌اخلاقی را از میان بردارد یا نه. از این‌رو، ایشان مهم‌ترین وجه دین را نه وجه کلامی آن بلکه خدمات اجتماعی‌ای می‌داند که صورت می‌دهد. به این ترتیب، «دین درست» را دینی می‌داند که «پیروان خود را از دیگران منزوی نکند و آنان را به رهاکردن فعالیت‌های اجتماعی و خدمات عمومی فرا نخواند. زیرا تقرب به خدا در این منطق از راه خدمت به خلق است. هدف ما ارتقای سطح زندگی شیعیان، تحقق آرزوهایشان، تحقق طرح‌های شکوفایی و غلبه بر عقب‌ماندگی است.» ایشان بخش عمده دین را با اهداف اجتماعی تعریف می‌کند؛ نظیر مبارزه با بی‌سوادی، مقابله با فقر و ناامنی و تحقق اهداف ملی. از این‌رو، با ادیان دیگر نیز وارد گفت‌وگو می‌شود و هدف تشکل مذهبی را حفظ امنیت ملی می‌داند. این پارادوکس‌ها در اندیشه او با انسجام خاصی به‌هم مرتبط است و نظریه منسجمی ارایه می‌کند. او در تبیین اندیشه خود «گفت‌وگو» را تنها راه ممکن‌ می‌داند: «راه این همبستگی، گفت‌وگویی است که قطعا به تفاهم، نزدیکی و وحدت می‌انجامد و گمان می‌کنم برای همبستگی راهی جز گفت‌وگو و هماهنگی نماند.» به این ترتیب، اندیشه او بسیار نزدیک به دموکراسی انجمنی است. دموکراسی انجمنی چند ویژگی برجسته دارد: نخست اینکه ساختار دولت حزبی نیست و بر سر ائتلافی بزرگ می‌ایستد. دوم، سیستم انتخاباتی در دموکراسی انجمنی سهمیه‌ای است؛ یعنی اقلیت را طرد یا سرکوب نمی‌کنند و برای آنها نیز سهمی قایل است. سوم، تاکید بر حکومت‌های محلی و خودمختاری است که امام‌موسی‌صدر این طرح را به‌جد در لبنان پیش می‌برد. اما به‌گمانم، این نوع نظام‌های سیاسی دوام نمی‌آورند مگراینکه نخبگان جامعه به‌هم اعتماد داشته باشند، همدیگر را تحمل و بتوانند اعتماد پیروان سیاسی خود را جلب کنند. بنابراین در دموکراسی انجمنی، نخبگان نخست باید خطر ذاتی نبود سیستم را حس کنند و سپس به هرقیمتی در حفظ سیستم و جامعه متعهد باشند و سرانجام شکاف‌های خرده‌فرهنگی را تحمل کنند. از این‌رو، پیش‌شرط‌های گفت‌وگو در جامعه انجمنی، آزادی، احترام، اعتماد و تحمل است؛ مولفه‌هایی که امام‌موسی‌صدر برای یک‌زیست دینی در یک‌جامعه متکثر بر آن تاکید داشت.

منبع: شرق

مولوی، عشق و معنای زندگی


PDF چاپ نامه الکترونیک

مولوی، عشق و معنای زندگی

منیره پنج تنی
گفت و گو با مهدی کمپانی زارع


برای من نام مولوی با خاطرِ مجموع سال های نوجوانی و نام اندیشمندِ فرزانه «بدیع الزمان فروزانفر» پیوند خورده است. روزگاری که باد و مه و خورشید فلک، درخشش و جلوه های تکرار ناشدنی داشت! مولوی هنوز هم برایم اندیشمندی دقیق، شاعری شیرین و عارفی نازک خیال است. با این که می توان کتاب ها، مقالات و پایان نامه هایی را که درباره مولوی نگاشته می شوند به سیلی تشبیه کرد با این حال به نظر می رسد هیچ کدام با نگاهی سنجشگرانه بررسی نمی شوند تا آشکار شود که هر یک نسبت به دیگری چه نکات بدیعی دارد و یا اساسا سخن جدیدی بیان می کند یا صرفا تکرار تفاسیر پیشین است؟! مهدی کمپانی زارع یکی از مولوی پژوهانی است که چندین اثر در سال های گذشته درباره مولوی نگاشته است. به مناسبت انتشار دو کتاب جدید او  «مولانا و مدرسه عشق» و «مولانا و معنای زندگی»  (هر دو از سوی انتشارات نگاه معاصر) به سراغ ایشان رفتم تا علاوه بر بررسی مهم ترین مفاهیم، در اندیشه مولوی کمی هم درباره مولوی پژوهی در ایران سخن بگوییم.
***
آقای کمپانی ابتدا می خواهم بپردازم به کتاب «مولانا و مدرسه عشق». پیش از هر چیزی باید از معنای واژه عشق نزد مولوی از شما بپرسم. هر چند می دانم با طرح این پرسش خود را در دام بزرگی گرفتار کردم و اکنون شما با ابیات متعدد، مرا از دشواری و تنوع این تعریف آگاه می کنید. با این حال خطر می کنم و از شما که کتابی درباره مفهوم و معنای عشق نزد مولوی نگاشته اید، می خواهم آن را برای ما تعریف کنید یا دستِ کم ما را به مرزهای اندیشه مولوی در باب عشق نزدیک کنید.
برای عشق می توان به اعتبارات گوناگون قائل به اقسام شد و تعریف عشق را باید متناسب با هریک از این اقسام به انجام رساند. برای نمونه گاه در تقسیم بندی عشق به تنوع عاشق نظر می شود و گاه به تنوع معشوق. گاه به گُسترة مورد نفوذ عشق توجه می شود و گاه به منشأ و خاستگاه ایجاد عشق و گاه به ویژگیهای حاکم بر آن. برای مثال با توجه به تنوع عاشق و معشوق، عشق را به انسانی، الهی و روحانی تقسیم کرده اند. عشق روحانی عشقی است که در آن عاشق و یا معشوق و یا هر دو از سنخ موجودات ذی شعور غیر انسانی چون ملائک است. یا در آنجا که گسترة عشق معیار بوده، عناوینی چون عشق آسمانی، عشق زمینی و یا عشق کیهانی مطرح شده است. یا در جایی که خصایص ویژه ای بر عشق و طرفین آن حاکم است از سه نوع عشق اروتیک، فیلیایی و آگاپه سخن رفته است. پرداختن به این تقسیم بندی ها و نشان دادن معانی و ویژگیهای هریک مجال گسترده ای است. آنچه که در اینجا گفتنی است آن است که مولانا در آثار خود بی آنکه در بحث از تقسیم بندی عشق ورود نماید و قصد بیان منسجمی از هریک از موارد پیشگفته را داشته باشد، کمابیش پیرامون بیشترینة آنها سخنان ژرفی را بیان کرده است. بنده در کتاب عشق از عشق الهی، عشق انسانی، عشق کیهانی سخن گفته ام و در بحث از عشق انسانی - الهی از وجود شش ویژگی کمابیش مشترک حکایت کرده ام و گفته ام هرچند نمی توان عشق را تعریف کرد و سخن گفتن از عشق به هشت دلیل (فصل دوم کتاب) امری دشوار و حتی ناممکن است، اما این شش ویژگی در عشق انسانی تکرار می شود. این شش ویژگی عبارتند از حیرت در مقابل معشوق، میل به یکی شدن با معشوق، جایگزین ناپذیری معشوق، توجه تام به معشوق، ایجاد تحول ژرف در ابعاد مختلف وجود عاشق و ایجاد رنج عاطفی برای عاشق. هریک از اینها را به تفصیل در کتاب تشریح کردههام.

عشق نزد مولوی چه مراتبی دارد؟ آیا عشق نزد مولوی مفهومی مشکک است؟ 
پاسخ به این پرسش مثبت است اما مشکک و ذومراتب بودن هم برای موجودات مختلف در مراتب مختلف مطرح است و هم برای یک فرد در سطوح مختلف. مولانا همه عالم را عاشق می داند و معتقد است ذره ذره هستی به داعی عشق جنبش و جوشش می کنند. باده ای که جوش می زند و نایی که ناله می کند و نانی که به دندان ما می آید همه عاشق اند و از این رو مرتبه ای را در وجود نمی توان سراغ گرفت که عاشقی در آن مرتبه نباشد و به تعبیر ملاصدرا مساوقتی میان وجود و عشق وجود دارد که در همه مراتب خود را ظاهر می کند. برای نمونه مولانا می گوید:
گَر نبودى عشق، هَستى کِى بُدى؟    کِى زَدى نان بر تو و کِى تو شدى؟
اما معنایی دیگر از تشکیکی بودن را در کلام مولانا می توان بیان کرد و آن این است که شخص عاشقی در سیر خود در عشق، معشوق خود را در مراتبی عالی تر از تجارب پیشین خود می بیند و در می یابد که عشق او معشوقی محتشم تر را بر می گزیند. در داستان پادشاه و کنیز وقتی شاه با حکیم الهی روبرو می شود به او خطاب می کند که «معشوقم تو بودستی نه آن» یا اینکه در توصیف عشق زلیخا به یوسف می بینیم که مولانا از این سخن می گوید که معشوق زلیخا در واقع خدای یوسف بود و زلیخا چون این مطلب را دریافت عشق خود را متوجه حق تعالی کرد. مولانا در این باب چنین می گوید:
عشقِ زُلَیخا ابتدا بر یوسف آمد سالها
شُد آخر آن عشقِ خدا، می کرد بر یوسف قَفا
بُگریخت او، یوسف پِیَش، زَد دست در پیراهَنَش
بِدریده شد از جَذبِ او، بَرعَکسِ حالِ ابتدا
گفتش: قصاصِ پیرهن بُردَم ز تو امروز من
گفتا: بسی زینها کند تَقلیبِ عشقِ کبریا
اساساً با تلقی ای که مولانا از معشوق دارد، برخی کسان که معشوق پنداشته می شوند جز دری برای معشوق راستین نیستند که تفصیل این مطلب را نیز در کتاب آورده ام.
چه تفاوتی میان عشق و حب وجود دارد؟ 
این پرسش را در دو بستر می توان پاسخ داد. در متون شناخته شده و مشهور عرفانی همواره محبت را مرتبه ای پایین تر از عشق دانسته اند و گفته اند عشق محبت شدید یا بیکران است. اما این دو در قرون نخستین چنانکه در فصل اول کتاب تشریح شده، حامل معانی متفاوتی هستند. جاحظ در این باب مطالب مهمی را بیان کرده است. به اعتقاد او عشق عبارت از دردی است که بر روح اصابت می کند و به سبب مجاورت، جسم را هم در بر می گیرد. همچون ناتوانی ای که بر اثر فشار به روح نیز می رسد و سستی و خواری ای روحی که تن را پژمرده می کند. عشق مرکب است از حب و هوی و مشاکلت و الفت و آن آغازی دارد و رو به ترقی می گذارد تا در حدی می ایستد، آنگاه در تولید رو به تنزل می گذارد تا به انحلال برسد و به ملال بیانجامد. او معتقد است تفاوت بسیاری میان حب و عشق وجود دارد. حب را در باب هر دوستی ای می توان به کار گرفت؛ دوستی خدا، دوستی همنوعان و دوستی اشیاء، اما عشق مختص عشق بشری است و حتماً میان طرفین آن بایستی هوا و شهوت و الفت باشد. 

چرا برخی از افراد به ویژه متشرعان از کاربرد واژه عشق درباره خداوند احتراز می کنند؟ 
دلیل این مخالفت را در پرسش پیشین و تلقی مذکور از عشق می توان دنبال کرد. عشق در بستر فرهنگی قرون نخستین در روابط انسانی به کار می رفت و شهوت و الفت و مشاکلت جزء جدایی ناپذیر آن پنداشته می شد و شأن خدا بالاتر از آن دانسته می شد که به چنین اموری توصیف شود. همچنین عشقی که در شعر جاهلی و حتی عصر بنی امیه و بنی عباس مورد توجه بود در بیشتر موارد، عشقی عفیف نبود و در هر مناسبت نامشروعی به کار می رفت. از سوی دیگر متشرعان می گفتند در منابع دینی نیز کلمه عشق در ارتباط خداوند با مخلوقات ذکر نشده و نمی توان چنین نسبتی را بدو داد. البته مدافعان به کارگیری عشق کوشیدند تا نشان دهند که عناصر مذکور جزء لاینفک مفهوم عشق نیست و عوارضی است که در عالم ماده بر آن تحمیل شده است. همچنین مدافعان سعی کردند متونی را نشان دهند که در آن واژه عشق ذکر شده و یا برخی عبارات را ذکر کردند که دست کم بیانگر معنای عشق باشد.

در فصل نخست کتاب «مولانا و مدرسه عشق» گفته اید: «اگر به آثار عرفانی و حکمی بزرگان تاریخ فرهنگ اسلامی – ایرانی نظر کنیم بی شک یکی از ارجمندترین واژگان و مفاهیم را عشق خواهیم یافت. آنچه در آثار بزرگانی چون احمد غزالی، روزبهان بقلی، مولانا، سعدی، عراقی، حافظ و ... می بینیم همه بزرگداشت عشق است و تشریح و توضیح برکات و نعمات ناشی از آن. ص 15» به نظر شما می توانیم برای مفهوم عشق سیر تاریخی در فرهنگ ایرانی – اسلامی در نظر بگیریم و در این سیر تحول و تطور آن را بررسی کنیم؟
در عالم بشری تاریخیت امری اجتناب ناپذیر است. نمی توان در عرصه عمومی سخن گفت و وامدار گذشتگان نبود. حتی عاشقان نیز که واجد تجربه های ناب عاشقانه اند، در مقام تعبیر و حتی تبصیر ناگزیر از مراجعه به پیشینیان اند و این موجب آن می شود که حجم مباحث گسترش یابد و مباحث تازه ای در نوشته های متاخران ظهور یابد که در آثار گذشتگان وجود نداشته و یا اینکه تحلیلهایی پدید آید که سابقه نداشته است. عارفان در این زمینه چنانکه گفته ام علاوه بر عارفان پیش از خود وامدار فلاسفه نیز بوده اند و اساساً نخستین مکتوبات درباره عشق را از فیلسوفان پیش روی داشته اند. ما در بحث هم از تطور و تکامل می توانیم سخن بگوییم و هم از مکاتب و رویکردهای مختلف. برای مثال آنچه در مکتب شیراز در بحث عشق نزد کسانی چون روزبهان بقلی و سعدی می بینیم، تفاوت بسیار عمیقی با سخنان عارفان خراسانی دارد. و این تفاوت در مقایسه با مکتب بغداد به مراتب بیشتر است. مقایسه کتابی چون عبهر العاشقین و یا غزلیات سعدی با نمونه های مکتب خراسان می تواند این مطلب را تبیین کند. 

از میان متفکران و اندیشمندان ما چه کسانی بیشتر به مفهوم عشق پرداخته اند؟
در فرهنگ ما نیز مانند دیگر فرهنگها بحث عشق مورد توجه جماعات مختلفی بوده است. فیلسوفان، عارفان، شاعران، طبیبان و جماعات دیگر به این بحث توجه داشته اند. در یکی از آثار مهمی که درباره عشق تحت عنوان عطف الالف المالوف علی اللام المعطوف توسط ابوالحسن دیلمی یکی از شاگردان ابن خفیف شیرازی نوشته شده است به دیدگاههای متنوعی از جماعات مذکور اشاره شده است. در فصل نخست کتاب عشق به این تنوع اشاره کرده ام. بدون تردید عارفان در میان جماعات مذکور نکته سنجیهایی خاصی داشته اند و کسانی چون احمد غزالی، روزبهان بقلی، مولانا در این زمینه برجستگی خاصی دارند. در میان فلاسفه نیز ابن سینا و سهروردی به این مقوله توجه خاص داشته اند و در آثاری مستقل بدان پرداخته اند.

آیا همه آن ها بر سر معنای عشق توافق دارند؟
در میان این جماعات اختلافات جدی ای وجود دارد. هم در تلقی از مفهوم عشق و هم در مواجهه با آن. برخی چون زکریای رازی و ابن سینا از موضع طبیبانه عشق را بیماری خطرناکی می دانستند و جماعتی چون عارفان آن را تنها عامل رفع بیماری های جسمانی و روحانی به شمار می آوردند. البته ابن سینا در رسائل فلسفی خود عشقی کیهانی را تبیین می کند.

در همان فصل اول کتاب پس از نقل تعریفی درباره عشق، به عناصر مفهوم عشق اشاره کرده اید که عبارتند از: حب، هوا، مشاکله و الفت. اگر ممکن است علاوه بر تشریح این عناصر بگویید "هوا" با بار معنایی منفی چگونه می تواند مقوم عشقی باشد که در متون عرفانی به آن اشاره شده است؟ 
البته این عناصر تنها از نگاه برخی مقوم عشق به شمار می آیند و آنان کسانی اند که نمی پذیرند که می توان عشق را در غیر ارتباطات انسانی به کار گرفت. در این میان مشاکله و الفت بیشتر معنایی جنسی دارند و هوا نیز تعلق گرفتن تمامیت توجه شخصی به دیگری است. در قرآن کریم «هَوا» علت اصلی و بدون واسطة ضلالت دانسته شده است. هرکه از هوایِ خویش پیروی کند بدون تردید گمراه خواهد شد. «می توان گفت که کلمة «هَوا» تقریباً به معنای تمایلاتِ طبیعیِ نفسانی ناشی از شهوات و غرایز حیوانی است. در قرآن تقریباً بدون استثنا بر تمایلات شیطانی ای که می توانند سبب گمراهی و انحراف انسان از راه راست بشوند، اطلاق می گردد. به این ترتیب در قرآن، «هوا» نقطة مقابل «علم» (علم به حقیقت که خداوند بر آدمی مکشوف می سازد) است. کسانی که با عشق موافقت نداشتند بی آنکه معنای هوا را به اصطلاح روانکاوان «والایش» کنند، آن را در همان معنا به کار بردند تا بتوانند به راحتی نادرستی سخن گفتن از آن را بر همگان آشکار کنند. این سه عنصر به این جهت به حب منضم می شدند که نشان دهند که عشق محبتی انحرافی است. عرفا اینها را والایش دادند و برای مثال گفتند که هوا بستگی تمام به متعلَّقِ آن دارد و اگر متعلق هوای کسی امری متعالی باشد، نمی توان عشق او را مانند عشقهای شهوانی مذکور دانست. برای مثال مولانا می گوید که در وجود هرکسی بادی و هوایی است و من این هوا را متوجه حق متعال کرده ام.
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آنِ شما

زکریای رازی یکی از منتقدان عشق در تاریخ فرهنگ اسلامی است. اهم نقدهای او به عشق چیست؟
وی نیز در بستر مذکور به عشق نظر می کند. وی در فصل پنجم از کتاب الطب الروحانی، عشق را از خصلتهای ناپسند آدمی می داند و نحوة مواجهه با آن را تشریح می کند.  وی معتقد است که از مردانِ بلندهمت بَلیة عشق دور است، از آنکه برای ایشان چیزی سخت تر از خضوع و خشوع و اظهار عجز و نیاز در مقابل دیگران نیست. آنان بلاهایی را که بر سر عشاق آمده نظاره می کنند و حتی المقدور می کوشند که به دام عشق گرفتار نشوند. اگر ناخواسته بدان مبتلا شدند بردباری و شکیبایی پیشه کنند و هوا و شهوت را از دل بیرون کنند. اما زَن بارگان جز ارضای امیال و اِطفاءِ شهوات در دنیا به چیزی دیگر نمی اندیشند و اگر بدان نائل نشوند، خود را ناکام و نِگونبَخت می دانند. این جماعت به راحتی از این مصیبت نمی رهند، به ویژه اگر به افسانه های عاشقانه توجه کنند و سخنانِ شاعرانِ نازک خیال و عاشق مَشرَب را بخوانند و گوش به آهنگها و اَلحانِ خوش بسپارند. وی بر آن است که عاشقان در عدم چیرگی بر نَفس و پیروی از شهوات از چارپایان نیز پیشی می گیرند، از آنکه خدا به انسانها عقل داده تا هوای خود را مهار کنند. وی اَلَمِ عشق را از لذت آن فزون می داند و بر آن است که بیشینة عشاق در پایان به جُنون و سِفاهت مبتلا می شوند. وی توصیه می کند که پیش از گرفتاری در دام عشق از آن پرهیز کنید. او راه حل جالبی برای رها شدن از عشق توصیه می کند. او می گوید به عاشق باید گفت که چون روزی معشوقت را از دست خواهی داد و در مصیبت آن سوگوار خواهی شد، اکنون خود را در آن مصیبت ببین و از عشق بگریز؛ به ویژه اینکه همواره اندیشناکِ این امر هستی که مبادا معشوقت را از دست بدهی.  

زیبایی ظاهری در عشقی که مولوی از آن سخن می گوید چه نقشی دارد؟
هر زیبایی ظاهری از نگاه مولانا تجلی و نمود زیبایی برتری در عالم معناست. اگر چنانکه در کتاب مولانا و معنای زندگی نوشته ام توجه فرمایید متوجه می شوید که صورت در نگاه مولانا تابع معناست و در عالم ماده رسولِ معنا و می خواهد صورت بینان را به سوی معنا راهبری کند. البته در بسیاری موارد صورت، رهزنی می کند و شخص را در همان ظاهر خود متوقف می دارد. 

عاشق نزد مولوی کیست و چه ویژگی هایی دارد؟
بدون اینکه مدعی تعریف بتوان بود مسامحتا می توان گفت عاشق در نگاه مولانا کسی است که در زیبایی شگفتی دچار حیرت شده است و همه توجهش از پیرامون به نقطه ای خاص معطوف شده و همه هستی اش در آن کانون محو و فانی شده است و خوشایندها و بدآیندهایش با آن هماهنگ شده است. ویژگیهای عاشق از نگاه مولانا متعدد است که در فصل ششم بدان به تفصیل پرداخته ام. ثبات قدم در طریق عشق ورزی، بی توجهی به سود و زیان و احکام عقل جزوی سودجو، شجاعت در مواجهه با دشواری ها و از جمله مرگ، تواضعی راستین و اهل صلح و مدارا بودن و ... .

آقای کمپانی بالاخره ابلیس عاشق بود یا فاسق؟ (ابلیس عاشق یا فاسق، مهدی کمپانی زارع، نشر نگاه معاصر: 1390) 
من در کتاب مزبور دو دیدگاه کلان را در تاریخ تصوف بررسی کرده ام و نشان داده ام کسانی چون حلاج، احمد غزالی و عین القضات او را به دلیل سجده نکردن عاشقی وفادار شمرده اند. اما در مقابل آنان کسانی چون روزبهان بقلی و مولانا نظر موافقان ابلیس را نپذیرفته اند و او را متکبری خالی از عشق دانسته اند و گفته اند اگر او عاشق بود به امر معشوق نیز توجه می کرد و اجتهاد در مقابل نص نمی نمود. مولانا با آنکه عشق شناسی بزرگ است، به هیچ روی او را عاشق نمی داند و او را احول و اعوری می شناسد که میان خدا و انسان بی هیچ دلیلی جدایی دیده است و آتشِ خود را به جهت ظاهرنگری بر خاکِ آدم برتری داده است و ندانسته که ورای این خاک جانی از جنس خداست.

نظر ابن سینا درباره عشق بسیار جالب و عجیب است! ابن سینا در کتاب قانون عشق را در زمره  بیماری ها به شمار می آورد. وی در توصیف این بیماری چنین می نویسد: «گود رفتن و خشک شدن چشم و نبودن آب چشم مکر در هنگام گریه کردن. پیاپی و به سرعت پلک ها بر هم می آیند. بسیار می خندد تو گویی به چیزی بسیار لذت بخش نگاه می کند یا خبری خوش می شنود یا شوخی می کند. نفسش بسیار بریده و سریع است و آه بلند می کشد. گاهی در میان شادی و خنده به گریه می افتد و اندوهگین می شود و به ویژه در هنگام شنیدن اشعار عاشقانه به گریه می افتد و اگر شعر ترانه از هجران و دوری محبوب باشد، بسیار متاثر  می شود. سر تا سر اندام هایش مرطوب اند، مگر چشمانش که خشک اند و کاسه گود رفته پلک هایش بزرگ و ستبر از بی خوابی است و آه کشیدنش تآثیر بر سر گذاشته است. ص 34» وقتی این تعریف را خواندم راستش اندکی خندیدم! زیرا برخی بی آن که عاشق باشند این چنین اند به ویژه انسان های امروزی! من هم گاهی بی نصیب از این احوال نیستم! اما گذشته از این حرف ها چرا ابن سینا یا حتی مسعودی در مروج الذهب عشق را بیماری می دانند؟ 
این احوال در بدایت عاشقی امری عجیب نیست. اینکه طبیبان ما در این باب سخن گفته اند به این جهت است که عشق تأثیرات ژرفی بر بدن انسان دارد و می تواند آدمی را دچار بیماری های جسمانی ای کند، به ویژه در موضع فراق. داستان پادشاه و کنیزک در ابتدای مثنوی نیز حکایت از این امر دارد. این نیز ناشی از توجه تام به معشوق است. وقتی توجه نفس و ذهن کاملاً معطوف نقطه ای دیگر می شود، امور جسم نابسامان می گردد. البته در غیر عشق نیز این چنین احوالی دیده می شود. همواره واقع شدن احساسات، عواطف و هیجانات نادر می تواند تأثیر ژرفی بر جسم بگذارد.  

مولوی درباره این نشانه های ظاهری عشق چه نظری دارد؟ او نیز دائما از چهره زرد و زعفرانی عاشق و اشک و رنجوری پیوسته عاشق سخن می گوید و نبض عاشق را نامنظم توصیف می کند:
نَبضِ عاشِق بى‏اَدَب بَرمى‏جَهَد          خویش را در کَفّه‏ىِ شَه مى‏نَهَد
بى‏اَدَب‏تر نیست کَس زو در جِهان    بااَدَب‏تر نیست کَس زو در نَهان
مولانا می گوید تن نیز به دنبال جان و دل می رود و از این روست که دچار زحمت می گردد و رنجور و نزار می گردد:
یک نشانِ دگر آن است که تَن نیز چو دل
می دَوَد در پِیِ آن بوسه به تَعجیل و به تَفت
تُنُک و لاغَر گردد به مثالِ لَبِ دوست
چه عجب لاغَری از آتَشِ مَعشوقة زَفت

پیش از این که گفت و گو درباره این کتاب را به پایان ببریم بسیار مشتاقم بدانم رابطه عشق و عقل، عرفان و فلسفه نزد مولوی چگونه است؟ البته همه می دانند که مولوی پای استدلالیون را چوبین توصیف می کند؛ اما می خواهم بدانم شما به نگاهی متفاوت از مولوی یا صلحی مخفی میان عقل و عشق نرسیده اید؟ 
مولانا معتقد است که شأن اصلی عقل، «قابلیت» است و نه «فاعلیت». این بدان معناست که عقل بیش از آنکه بتواند دانشی را تولید کند می تواند از محصولاتِ قوای دیگر از جمله حواس استفاده کند. به عبارت دیگر هرآنچه را که نفس و قوای آن فراهم می آورد او مورد مُداقه و بررسی قرار می دهد. نفسی که محصولات آن در حَدِّ فرآورده هایِ حسی و خیالی است، عقل را خواه ناخواه متوجه حسیات و خیالیات می کند. اگر این نفس ارتقا یابد و به نورِ الهی روشن شود و از عالَمِ معنا بهره و نصیب یابد، عقل نیز توجه خود را از صورت به معنا و از خاک به افلاک متوجه می کند. اینجاست که عقل، همنشینِ معنا و محتویات کَشف و شُهود می گردد و می تواند همان گونه که در یافته هایِ حس داوری می کند، در معانیِ مُجَرَّد نیز مُداقه نماید. عقلی که با نَفس ارتقا یافته و در فرآیندِ کمال قرار گرفته در فهمِ هیچ فرآورده ای متناسب با مراتب کمال خود معطل و مُرَدَّد نمی ماند و می تواند دقایقِ همة آن امور را دریابد. عقلِ انسانِ کامل، کامل است و از این رو در فهمِ دقایقِ کشف و شهودِ وی، توانا. اینکه عرفا از کشف و شهود به «طورِ وَرای طورِ عقل» تعبیر کرده اند، به هیچ روی به این معنا نیست که هیچ عقلی توانا بر فهم و تفهیمِ یافته هایِ شُهودیِ نفس نیست، بلکه به این معناست که اولاً عقل باید متناسب با نَفس، منوَّر به نور الهی شود و ثانیاً به نحوِ مستقل توانا بر کشف و استخراجِ حقایقِ امور نیست. بر اساس مطلبِ نخست، عُقول متناسب با نُفوس ذو مراتب اند و از این رو هر مرتبه از عقل را نمی توان در درکِ مکاشفات و شهودات وارد کرد و تنها مراتبی خاص است که بر این مهم تواناست. مطابقِ مطلب دوم عقل در دستیابی به حقایقِ امور چه در عالم حس و چه ماورای آن نمی تواند به نحو مستقل عمل کند و لزوماً باید از دستاوردهایِ دیگر قوا استفاده کند. عقل نه تنها در امور معنوی، بلکه در درک امور مادی نیز بی همراهی قوای نفس عاجز است از آنکه شأن آن داوری است و نه شکار و گردآوردی. با این توضیحات معلوم می شود که مولانا انگشت اتهام را به سوی نفس امّاره نشانه رفته است و نه عقل. این نفسِ اُمُّ الرَذایل است که عقل را از حقیقتِ روحانی خود جدا ساخته و به امورِ پَستِ دنیوی مشغول داشته است:
مُتَّهم نَفْس است، نه عَقلِ شَریف       مُتَّهَم حِس است، نه نورِ لَطیف 
عقلِ جزوی عقلی است که مغلوبِ نَفس شده و در محدودة خوشایندها و بدآیندهای او می اندیشد و عمل  می کند و عقل کلی، عقلی است که با نَفسِ مُهَذَّب و متعالی همراه شده و حقایق عِلوی و الهیِ آن را مورد مُداقه و تحقیق قرار می دهد و ابزارِ عُروج و صُعود را مهیا می کند. عقلِ اغلب مردم عقل جزوی است، از آنکه بیشتر ایشان اسیرِ نفس امّاره اند و تنها اندکی از انسانها هستند که با تهذیب و تعالی به عقل کلی نائل شده اند: 
عَقلِ جُزوى کَرکَس آمد اى مُقِل           پَرِّ او با جیفه خوارى مُتَّصِل‏
عَقلِ اَبدالان چو پَرِّ جبرئیل               مى‏پَرَد تا ظِلِّ سِدره  میل میل 

و اما کتاب «مولانا و معنای زندگی»! از آن جا که شما در فصل نخست به طور مفصل به معنای دو واژه «معنا» و «زندگی» پرداخته اید، می خواهم به اختصار برای ما بگویید «معنای زندگی» نزد شما چه معنایی دارد که آن را برای عنوان کتاب برگزیده اید؟ اهمیت این پرسش از بحث مفصل شما در فصل نخست کتاب سرچشمه می گیرد! 
در این کتاب چهار معنا برای معنای زندگی ذکر شده است که هریک از آنها در اندیشه های مولانا قابل بررسی است. سه معنای آن عبارت است از ارزش زندگی، هدف زندگی و کارکرد زندگی که در بیشتر آثار اندیشمندانی که به بحث از معنای زندگی پرداخته اند، قابل پیگیری است و مورد بررسی قرار گرفته است. اما درباره معنای چهارم. مطابق اطلاع نگارندة این سطور تاکنون در میان اندیشمندان کسی به این معنا از «معنای زندگی» تصریح نکرده است و از آن در مقام نظریه پردازی سخن نگفته است. این معنای «معنای زندگی» به عکس دیگر معانی کمتر در فهم عرفی و نزد اهل زبان مطرح شده و بیشتر در میان برخی از حکما و عرفا مسبوق به سابقه بوده است. این معنا از معنای زندگی هرچند در بستری زبانی با تعابیر مرسوم این حوزه بیان می شود، با این همه ماهیتی وجود شناختی دارد. مطابق این نظریه هرچه در زیر و بالای جهان هستی است – اعم از زندگی انسانی و غیر انسانی – نقش و صورتی است که ورای آن جان و معنایی وجود دارد که این جان و معنا در نهایت امر از آنِ خداوند متعال است. اگر در عالم زبان، کلمات نقشها و صورتهایی هستند که ما را به سوی معنا راهنمایی می کنند، در عالم وجود نیز مخلوقات، کلمات و حروفی هستند که در ورای خود حقیقت حق متعال را دارند. با این توضیح وقتی از «معنای زندگی» سخن می رود، مراد، عالم غیب و جهان ماورای این عالم است. این معنا از معنای زندگی به هیچ وجه به معانی پیشگفته قابل ارجاع نیست. این معنا نه هدف است و نه ارزش و نه کارکرد و در عین حال می تواند بر همة آنها اِشراف و احاطه بیابد. بر اساس این معنا از معنای زندگی که خاص نگرشهای توحیدی است، نه تنها معنای موجودات و مخلوقات هستی، بلکه معنای تمام افعال و رویدادهای عالم، عالمی دیگر و در اصل آن خداوند است. در این تلقی همة هستی کتابی است که معنای آن حق متعال است.

شاید یکی از مهم ترین و برجسته ترین پرسش های انسان مدرن پرسش از معنای زندگی باشد. مولانا در پاسخ به این پرسش آن هم به انسان امروزی نه انسان قرن هفتمی، چه می گوید؟
مولانا در بحث معنای زندگی دو کار بزرگ انجام می دهد که باید مورد توجه قرار گیرد. نخست اینکه او بحث از معنای زندگی را در بستری وجود شناختی مطرح می کند و به این وسیله امکان رسیدن به معنا از طریق توهمات روانی را مسدود می کند. او معنا را امری کاملاً واقعی می داند که باید بدان رسید. او رسیدن به معنا را در گرو هم سنخی با آن می داند و اینکه مواجهه ای نشانه شناختی با صورتهای هستی برقرار کنیم. به بیان وی مادامی که در عالم صورت به سر می بریم باید اندک اندک از نردبان صور بالا رویم و معنا را بیابیم. صورت معبر معناست و تدریجاً باید در آن حفره کرد و معنا را جست و جو کرد. مولانا به هیچ روی معتقد نیست که چنین کاری برای همگان آسان است و می توان سریعاً آن را به انجام رساند. به باور وی این عالم دارِ تدریج است و هر کاری در آن باید با در نظر گرفتن این خاصیت باشد. در بحث از زندگی نیز او توجه خاصی به درک ما از چیستی خود دارد. بسته به اینکه ما خود را چه می دانیم، زندگی متفاوتی خواهیم داشت. بنده در این کتاب گفته ام که مولانا در بحث معنای زندگی بیش از همه به تصویری خاص از زندگی نظر دارد.

هنوز از مبحث عشق نزد مولوی چندان دور نشدههایم، پس به جاست از شما بپرسم چه رابطههای میان معنای زندگی و عشق وجود دارد؟ به عبارت دقیق تر با توجه به مباحثی که تاکنون درباره عشق داشتیم عشق چگونه در زندگی معناآفرینی می کند؟
عشق بسته به اینکه در چه سطحی و با چه معشوقی شکل گیرد، در معنا آفرینی متفاوت عمل می کند. همه عشقها شاید بتوانند سه معنای مشهور از معنای زندگی را موجب شوند، اما معنای چهارم خاص عشق الهی و عشق متعالی است.

اگر از عشق و زندگی سخن بگوییم ناگزیر پای مفاهیمی دیگری همچون تنهایی، غفلت، غم و شادی، ایمان و دعا نیز به میان می آید و آشکار است که هنگامی که با شما گفت و گو می کنم یک راست هدایت می شوم به کتاب «مولانا و مسائل وجودی انسان» (نگاه معاصر، 1390). در این کتاب مولوی را چنین نامیده اید: انسان- خدا- درد. درد از نظر مولوی به چه معناست و چرا شما مولوی را دردمند می دانید؟ 
مولانا متناسب با درکی که از وضعیت نامطلوب انسان در عالم خاکی دارد، درد و رنجی جز پیوستن به مبدأ خود نمی شناسد و همه همّ و غمش نیز مصروف این است که آدمی را به خدا نزدیکتر کند. مولانا مشکل اصلی همه انسانها را دوری و دور ماندگی از خدا می داند و همه درد و رنجهای بشر را با نزدیک کردن و وصال او درمان می کند. اگر از عشق سخن می گوید برای این است و ... .

پاسخ مولوی به دردهای انسان مدرن چیست؟ به نظر شما تشابه دردهای انسان مدرن با انسان دوران مولوی، صرفا یک تشابه ظاهری نیست؟ به عبارت دقیق تر مولوی می تواند پاسخی به دردهای متعدد انسان امروز بدهد؟ 
مولانا معتقد است که یک درد و رنج بیشتر برای همه انسانها وجود ندارد و دیگر دردها و رنجها دردنُما و رنج نُماست، زیرا تا آن درد خوب می شود، همه دردها ساکن می شود. مانند کسی که گرسنه است و به هزار خوردنی می اندیشد، اما چون سیر می شود، دیگر نسبت به هیچیک از آنها احساسی ندارد. او دور بودن از خدا را دردی می داند که همه دردهای ما را موجب شده است. ما دچار بی اخلاقی هستیم، چون از خدا دور افتاده ایم. از تنهایی و مرگ می ترسیم، چون مونسی جاودان و نگاهدارنده ای توانا نمی شناسیم. اسیر غمیم چون در جهان تنگی به سر می بریم و تجربه زیستن در عرصه وسیع هستی را نداریم. این دردها و رنجها انسان معاصر و غیر معاصر نمی شناسد و از مسائل وجودی انسان به شمار می آید که البته در روزگار ما توجهات بیشتری را به خود معطوف داشته است.

از میان مفاهیمی که در کتاب «مولانا و مسائل وجودی انسان» طرح کرده اید، بیش از همه مایلم مفهوم «تنهایی» را نزد او بررسی کنیم. توصیف مولوی از تنهایی انسان چیست؟
مولانا نیز مانند بسیاری از متفکران معاصر تنهایی را وضعیت عمومی بشر در این عالم می داند و معتقد است همه انسانها تجاربی از این وضعیت دارند. او انواعی برای تنهایی بر می شمرد که در کتاب مذکور بدان پرداختههایم. نکته مهمی که مولانا در این باب مطرح می کند این است که بسته به انس ما به امور مختلف، تنهایی ما موجب خوشی و ناخوشیمان می گردد. او می گوید مهم نیست که وضعیت ما به طور عمومی تنهایی است؛ مهم این است که در تنهایی همنشین چه معانی و حقایقی هستیم. تنهایی با داشتن معنایی و همدمی،  به هیچ روی موجب وحشت نیست. از این رو در مکتب عارفان تنهایی قریب ترین وضعیت و شبیه ترین حالت به وصال است. در تنهایی است که خیال معشوق و یاد وی همدم عاشق می شود. نیافتن مجال چنین تنهایی ای عارف را در حالت خسران و زیان قرار می دهد. در جمع، بایست مناسبات با جمع بودن را رعایت کرد و تا سطوح پایینی تنزل کرد، اما در تنهایی افکار و اعمال، در اوج ناب بودن است.

آیا غم نزد او صرفا به معنای فراق از معشوقی است که برای شرح هجرانش سینه ای شرحه شرحه لازم است یا معانی دیگری هم دارد؟ 
غم هرکس متناسب با جهانی است که در آن زندگی می کند. غم عاشق، معشوق و غم گرسنه، نان است. غم هرکس از آن چیزی است که طالب آن است و آن را نمی یابد و یا آن را از دست می دهد.  

در بخش پایانی گفت و گو می خواهم بپردازیم به وضعیت مولوی پژوهی در ایران. شما تا کنون 4 کتاب درباره منتشر کرده اید و مقالات بسیاری نوشته اید. می دانم چندین کتاب آماده چاپ دارید. هر سال نیز در کشور ما کتاب های متعددی درباره مولوی نگاشته می شوند. برایم این پرسش پیش آمد که چقدر دیگر می توانیم درباره مولوی و اندیشه های او کتاب منتشر کنیم؟ چه بخش هایی از زوایای اندیشه او هنوز روشن نشده اند؟ (باید تأکید کنم این پرسش را درباره هر شاعر دیگری که درباره اش کتاب های متعدد منتشر می شود ممکن است طرح کرد حتی حافظ! در حالی که کتاب هایی که مثلا درباره صائب یا بیدل و شاعران دیگر منتشر می شوند بسیار اندک اند!) 
مولانا متفکری است که اندیشه های خود را در ادبیات جلوه داده است. این کار موجب آن شده که ما از یک سو با اندیشمندی مواجه شویم و از سویی دیگر با هنرمندی ادیب. از این رو در بررسی او باید هم به اندیشه اش توجه کرد و هم به ادبیاتش. اندیشه وی حوزه های مختلفی را در بر می گیرد. در آثار او مطالب عرفانی، اخلاقی، فلسفی، کلامی، تفسیری، روانشناختی، جامعه شناختی و ... وجود دارد. او ذیل مفاهیم مختلف این علوم مطالب نغز و پر مغزی را بیان کرده که باید به تفکیک مورد تحقیق قرار گیرد. ما تاکنون در بررسی آثار وی بیشتر درگیر شرح و توضیح ابیات مشکل و نامفهوم او بوده ایم و یا اینکه کوشیده ایم سطحی از معانی آثار او را بیان کنیم و نشان دهیم که فلان و بهمان سخن وی ناظر به کدام آیه و روایت است. تدقیقاتی نیز اگر در حوزه های مذکور صورت گرفته، به صورت تعلیقات و حواشی ای در همین شروح بوده است. تک نگاری دربارة ابعاد اندیشه وی هنوز به صورت جدی آغاز نشده است و ما هنوز در هیچیک از حوزه های مذکور کاری جدی نداریم. بنده خود با برخی از دوستان فاضل در کار تهیه دانشنامه در مورد اندیشه های مولانا هستیم و تاکنون بیش از هزار مدخل را در این باب استخراج کرده ایم که درباره برخی حتی تک مقاله ای نیز نمی توان یافت. برای نمونه آنچه مولانا دربارة آرزو اندیشی، امید و ابتلا و چنین مطالبی بیان داشته است. نوشتن از مولانا انس بسیار با او و آشنایی خوبی از سنت پیش از وی را می طلبد که نویسندگان بسیاری از آثار دربارة وی فاقد آن اند، به ویژه در سالهای اخیر که مقالاتی ناظر به پایان نامه ها منتشر می شوند. از این رو در حوزه فکری وی کارهای جدی ای باید صورت پذیرد و نباید کثرت نام ما را بدین منتقل کند که گویی کاری انجام شده است. حتی بزرگان معاصر ما نیز در کلیات مانده اند و به معنای دقیق کلمه وارد جزئیات اندیشه های وی نشده ایم. در حوزه ادبیات نیز با توجه به نظریه های نقد ادبی جدید می توان خوانشهایی تازه ای از مولانا داشت. مولانا استاد روایت گری و قصه گویی و در این زمینه هیچیک از گویندگان کهن ما با او قابل مقایسه نیستند. خوشبختانه در سالهای اخیر برخی تک نگاری ها در این زمینه صورت گرفته که البته چون کارهای اول است پختگی چندانی ندارد و بیشتر تطبیقی است بر نظریات ساختارگرایانه و پساساختارگرایانه چند دهه اخیر. در این حوزه نیز هنوز کار بسیاری در پیش داریم.
آیا کتاب هایی که منتشر شده و آن هایی که قرار است منتشر شوند به نکات جدیدی در اندیشه مولوی اشاره می کنند یا مرتب تکرار است به الفاظی دیگر؟ 
هرچند برخی از معاصران معتقدند که بعد از مرحوم فروزانفر کار تازه ای در حوزه مولانا شناسی صورت نگرفته و همه تکرار مکررات است، اما بنده معتقدم این سخن منصفانه نیست و چه در میان مستشرقان و چه در میان فارسی زبانان کارهای مهم و جدی ای صورت گرفته است. از جمله آثار فریتس مایر، آنماری شیمل، عبدالحسین زرین کوب، محمدعلی موحد، عبدالکریم سروش و ... .

در انتها برای ما بگویید در حال حاضر روی چه موضوعی کار می کنید؟ آیا هنوز هم موضوعاتی در اندیشه مولوی وجود دارد که بخواهید درباره آن ها بنویسید؟
من دو اثر را در دست کار دارم. اثری تحت عنوان خدایِ مولانا و اثری دیگر تحت عنوان مولانا و اخلاقی زیستن. البته دانشنامه مفصلی نیز در دست کار است که اگر توفیق رفیق شود یکی از مجلدات آن به زودی طبع می شود که دربردارنده حرف الف و ب است. این دانشنامه دهها مقاله مفصل در زمینه مفاهیم، اعلام، مولوی شناسان و کتابهای مهم در این زمینه را در بر دارد.

چه کتاب هایی آماده چاپ دارید؟ و اندکی درباره اعراب گذاری کتاب مثنوی معنوی برایمان بگویید. 
کتابی که در دست چاپ است، کتابی است تحت عنوان ترازوی احدهخو دربارة امام علی علیه السلام. در این کتاب با مراجعه به منابع متعدد ضمن بیان زندگی ایشان، به سخنان آن بزرگ در سه حوزه عرفان، اخلاق و حکومت پرداخته ام و در فصل پایانی آن نگاه مولانا و برخی از عارفان را نسبت به ایشان مورد تحقیق قرار داده ام. حتی نام کتاب نیز برگرفته از توصیف مولانا درباره علی (ع) است. تصحیحی از مثنوی نیز انجام داده ام که با حرکت گذاری کامل برای سهولت در خواندن و نیز پاره ای تعلیقات به زودی طبع می شود.

فلسفه و تفکر واقعی در زندگی انسانی به بیان دکتر بیژن عبدالکریمی/ ریشه تفکر، یکی از دلایل موفق نشدن داعش در ایران

عبدالکریمی
شناسه خبر: 2428498 تاریخ مخابره: سه‌شنبه ۴ آذر ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۴
اگر در جامعه­‌ای مثل ایران جریاناتی چون طالبانیسم یا پدیداری مثل داعش نمی‌­تواند ظهور یابد اما در جوامعی که کمر فلسفه با حملات کسانی چون ابن­ تیمیه یا غزالی شکست، ظهور پیدا می‌کند، یکی از دلایل مهمش این است که هنوز عقلانیت ابن سینایی و صدرایی در حافظه تاریخی و در افق فکری و فرهنگی ما، با شدت و ضعف­های گوناگون حضور دارند.

به گزارش خبرنگار مهر، همایش روز جهانی فلسفه با عنوان دمی زندگی _ برای زندگی، امروز در دانشگاه صنعتی شریف برگزار شد این مراسم با حضور دکتر کریم مجتهدی استاد فلسفه دانشگاه تهران و دکتر بیژن عبدالکریمی استاد فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی و حمید رضا آیت الهی رئیس سابق پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به سخنرانی پرداختند. در این مراسم دکتر بیژن عبدالکریمی با عنوان "چرا فلسفه" سخنرانی کرد که شما را به خواندن متن آن دعوت می کنیم؛

فلسفه چیست؟ تفکر چیست؟

تعریف فلسفه و تفکر ساده­ نیست. ما به سهولت نمی­‌توانیم به این پرسش­ها پاسخ دهیم. هر تعریفی از فلسفه و تفکر خود نوعی فلسفه است. در سیاق بحث کنونی من فلسفه را هم معنا و مساوق با تفکر می ­گیرم زیرا اگر بخواهم برای مخاطبان کنونی، مهندسین و دانشجویان رشته های فنی و مهندسی به توضیح تمایز آنها بپردازم، شاید به لحاظ تعلیمی صحیح نباشد و ما را از مسیر اصلی بحث دور کند. (بودا و مسیح متفکر بودند اما فیلسوف نبودند. مراد من از فلسفه و تفکر همان امری است که مسیح، بودا و ارسطو پرداختند) لذا اصطلاح فلسفه و تفکر را صرفاً به معنای متافیزیک یونانی محدود نکنیم. در سیاق بحث کنونی من که می­‌گویم «فلسفه»،مرادم تفکر کلی درباره هستی، جهان، انسان، معرفت، حقیقت و ... است.

معنای واژه به سیاق بحث بستگی دارد. گاه می ­گوییم «فلسفه» و مرادمان صرفاً فلسفة یونانی و تفکر متافیزیکی، یعنی فلسفه به آن معنایی است که در یونان باستان با سقراط و افلاطون آغاز شد و تا دکارت، کانت، هگل، نیچه و تا به امروز در سنت تفکر غربی ادامه داشته است. در این سیاق باید توجه داشته باشیم فلسفه یا تفکر متافیزیکی نه یگانه نحوه تفکر بلکه تنها یک نحوه از انحاء گوناگون تفکر است. فرضاً بودا، کنفوسیوس عیسی، حافظ، مولانا، گوته و ... متفکر بوده­‌اند اما متافیزیسین، یعنی اهل فلسفه در معنای یونانی کلمه نبوده ­اند اما گاه می­گوییم فلسفه و مرادمان حب دانایی، حکمت و تفکر به طور کلی است.

لذا در سیاق بحث کنونی بنده از شأن تفکر کلی، که فلسفه یونانی صرفاً یکی از شقوق آن است، و شیوه‌­های تفکری چون دینورزی، عرفان و هنر اصیل را نیز دربرگرفته، در تقابل با علم جزیی ­نگر تجربی، سیاست، فهم متعارف، ژورنالیسم، ایدئولوژی، تئولوژی و ... قرار می­ گیرد، دفاع می­کنم.

سوال: چرا فلسفه؟ چرا تفکر؟

چه چیز به زندگی انسان شأن انسانی می ­بخشد؟ آیا هر نحوه زیست را می­‌توان زیستنی انسانی نامید؟ آیا با صرف رفع نیازهای جسمی، یعنی خوردن، خوابیدن و ارضاء غرایز جنسی، یعنی اموری که آدمیان با دیگر حیوانات نیز مشترکند، می­توان مدعی زیستی انسانی شد؟

زندگی بدون فلسفه و تفکر زندگی انسانی نیست. یعنی زندگی بدون تفکر ارزش زیستن ندارد. به قول سقراط «زندگی ­ای که برایش تأمل نشده باشد در واقع انسانی نیست»، زیستن نازیسته است، زندگی­‌ای است که تجربه نشده است. لذا به اعتقاد من و لااقل برای خود من زندگی بدون فلسفه و بدون تفکر امکان­پذیر نیست. اگر خداوند هزار بار به من عمر و فرصت زیستن دهد بی ­تردید و بدون کم­ترین شک و شبهه‌­ای هر هزار بارش را با فلسفه و با آرزو و تمنای تفکر و برای آماده شدن برای تفکر سپری خواهم کرد و حتی یک هزارم از یکی از این هزار بار حق زیستن را به چیزی غیر از فلسفه و تلاش برای کسب لیاقت برای تفکر نخواهم گذراند.

زندگی انسان تنها با اندیشیدن به خود این جهان، جایگاه انسان در این جهان و به خود زندگی شأن انسانی پیدا می­ کند. هیچ چیز در این جهان زیباتر و متعالی­‌تر از اندیشیدن به خود هستی، اندیشیدن به جهان، اندیشیدن به مقوله حقیقت، اندیشدن به امر قدسی و اندیشدن به روح انسانی نیست.

فلسفه صرف شاخه­‌ای پژوهشی یا رشته­‌ای دانشگاهی و آکادمیک نیست، بلکه شرط آدمیت آدمی است. وضعیت اسف­بار علوم انسانی و فلسفه در کشور نباید مبنای قضاوت قرار گیرد. ممکن است در جوامعی چون جامعة ما بسیاری از سر تصادف، بی‌­عرضگی، ناتوانی و مفلوک بودن به حوزه علوم انسانی پرتاب شده­ باشند. اما این نباید ملاک قضاوت ما قرار گیرد. علوم انسانی، و در این میان فلسفه، و علی‌­الخصوص «فلسفه محض»­ــ و نه آنچه به نحوی مسخره و در تعبیری مضحک­تر «فلسفة مضاف» خوانده می­شود­ــ حقیقتاً طعم و بوی دیگری دارد. کسانی که زیبایی، شگفتی و عظمت روح انسانی و اندیشیدن به هستی، جهان و حقیقت را با تمام وجود لمس و درک کرده ­اند، دیگر هیچ متعلق دیگری نمی­تواند ذهن آنان را به خود جذب کند.

فلسفه، تفکر و خودآگاهی چیزی از سنخ دیگر آگاهی­ها و از جنس علوم آخور نیست. فلسفه و تفکر چیزی به شما می­‌دهد که باید هزینه­ هایش را پرداخت کنید. اگر کسی به دنبال فلسفه و تفکر لیکن بدون پرداخت هزینه است و تصور می­ کند از فلسفه و تفکر می­تواند به آلاف و الوف برسد دریافت درستی از مقولة حکمت، فلسفه و تفکر نداشته است. فلسفه و تفکر حاصل انکشاف افق و امکانات اصیلی از خود هستی است که بر ساحت و نحوة بودن اصیل آدمی مکشوف می­ شود.

زمانه ما: بسط آگاهی و زوال خودآگاهی

فلسفه، نه در معنای خاصش یعنی در معنای متافیزیک یونانی بلکه در معنای عامش، نوعی تفکر کلی راجع به جهان و نوعی خودآگاهی و چیزی از سنخ شور زندگی، معناداری، آزادگی و چیزی از سنخ عشق (اروس) است. لذا هیچ چیز نمی­‌تواند هزینه و بهای آن را تعیین کرده، با آن برابری کند. وقتی کسی آزادگی را انتخاب می­ کند، باید توجه داشته باشد که این آزادگی هزینه و قیمتش سنگین است و فرد آزاده باید این هزینه و بهاء را بپردازد. انتخاب آزادگی می­تواند با محرومیت، سرکوب شدن، به حاشیه رانده شدن، شرمندگی در برابر اعضای خانواده به دلیل عدم توانایی در اجابت ضروری­‌ترین و اولیه­‌ترین نیازهای اعضای خانواده، حبس و حتی نوشیدن جام شوکران یا شمع آجین شدن همراه باشد، اما فرد آزاده به خوبی آگاه و خودآگاه است که «آزادگی» به بهای پرداخت یک چنین هزینه­‌هایی می‌­ارزد. آزادگان به خوبی می­دانند و حتی لحظه‌­ای در این خودآگاهی انسانی تردید روا نمی­دارندکه زندگی بدون آزادی و آزادگی شأن و ارزش انسانی ندارد. لذا آنان بر اساس خودآگاهی و انتخاب اصیل خویش نمی­ توانند مسیر دیگری را برگزینند.

زمانه ما و بسط اخلاق بردگی

اهل فلسفه و اهل تفکر در برابر این پرسش اهل مدینه که «چرا فلسفه؟ چرا تفکر؟» به نحو متقابل از آنان می­‌پرسند: «اگر فلسفه، تفکر و خودآگاهی نه، پس چه؟» هیچ پاسخی به این پرسش اخیر، همچون «قدرت، ثروت، شهرت، شهوت و...» نمی­تواند پاسخ مناسبی برای آن باشد. اهل فلسفه و تفکر از افراد جامعه می­‌پرسند: چقدر حاضرید بگیرید تا حماقت و عدم خودآگاهی را برگزینید؟ آزادگان و اهل تفکر از اهل مدینه می­پرسند: چقدر حاضرید بگیرید و به بردگی خویش تن دهید؟ چقدر حاضرید بگیرید تا زندگی را بی­‌شور و شوق طی کرده، بدون عشق و سرمستی به زندگی در زمین گام بردارید؟ اما، اهل فلسفه و تفکر، یعنی آزادگان شورمست سودایی، به خوبی خودآگاهند که عشق به زندگی اصیل و انسانی، شاعرانه زیستن و عاشقانه گام برداشتن بر روی زمین، در برابر هستی بیکران و بیکرانگی هستی ایستادن و در برابر آن پرسش کردن و وجود را به پرسش خواندن و اجابت ندایی که از ژرفنای هستی آنها را به خویش فرا می ­خواند به آنان آزادی، آزادگی و نحوة زیستنی می ­بخشد که دیگر برایشان بازگشت به غار تنگ و تاریک زیستن غریزی و روزمره امکان­پذیر نیست.

مثال مشهور غار افلاطونی و زندانیان غار

اهل فلسفه و تفکر می ­دانند در هیچ نقطه ­ای از جهان، مستقل از ساحت تفکر و جدای از پرتو تفکر آزادی وجود ندارد. آنان به خوبی آگاهند که آزادی ذاتاً و صرفاً مقوله ­ای سیاسی و اجتماعی نیست، بلکه مقوله‌­ا­ی انسانی (اگزیستانسیل) نیز هست و اساساً همین مقولة اگزیستانسیل است که می ­تواند بنیادی برای آزادی­های سیاسی و اجتماعی باشد. به بیان ساده­‌تر، آزادی تنها و تنها برای جان­های آزاده امکان­پذیر است و تنها و تنها در پرتو حکمت، فلسفه و تفکر است که «جان آزاده» شکل می ­گیرد و آزادگان قوام­‌بخش آزادی و جامعة آزادند. اما این آزادی و آزادگی البته که هزینه دارد. آن کس که آزادگی را تجربه می­کند نمی­تواند به بردگی تن دهد، و کسی که به بردگی تن نمی­دهد قاعدتاً در برابر نظام­هایی که جوامع به افراد تحمیل می ­کنند، و در برابر افق­هایی که قدرت­ها به منزله اصیل­ترین و نهایی­‌ترین افق­ها می­ نمایانند، می ­ایستد.

آشکار است که چنین فردی با ساختارهای اجتماعی و ساختارهای تاریخی چندان سازگاری ندارد. لذا باید توجه داشت که سرنوشت سقراط­، هر چند که در افراطی­ترین و آشکارترین شکل حذف یک فیلسوف است­، یک حادثه نیست، بلکه یک قاعده است، هر چند که این حذف غالباً اشکال کم­تر آشکاری به خود می ­گیرد.

اگر کسی تقدیری غیر از این از فلسفه، حکمت و تفکر انتظار دارد، در واقع حاق و معنای حکمت و فلسفه را، که نوعی استثنا بودن و بر خلاف عادت زیستن و  به شیوه­ ای  برخلاف مسیر حرکت کردن و نوعی پرسش­گری در برابر جهل مرکب زمانه و به تعبیر سقراط خرمگس آشفته­ ساز خواب غفلت مدینه بودن است، در نیافته است.

فلسفه از انسان یک بوروکرات و تکنوکرات نمی­سازد (علم و تکنولوژی می­سازد) که با ساختارها کنار ­آید و ساختار نیز قیمتش را پرداخت کند. فلسفه کوششی است برای کشف افق­ها و امکانات تازه و به پرسش گرفتن افق­ها و امکاناتی که خودش را به منزله نهایی­‌ترین امکانات معرفی می­ کند.

متفکر می­خواهد نشان دهد امکاناتی که در مدینه عرضه می­شود نهایی‌­ترین امکانات نیست و افق­های وسیع­تر و اصیل­تری در برابر انسان گشوده است؛ و قاعدتاً چنین پرسش­گری­ هایی هزینه­هایی بس سنگین به همراه خواهد داشت.

نقد فلسفه/ گذر از فلسفه از رهگذر فلسفه

اما در روزگار ما در بحث از ارزش و اعتبار فلسفه به یک نکته بسیار اساسی باید توجه داشت و آن این که در زمانه ما تفکر اصیل و حقیقی ناگزیر از مسیر فلسفه می­ گذرد. یعنی در روزگار ما نمی­توان برای تفکر حقیقی و حتی برای گسست از تفکر متافیزیکی از مسیری غیر از مسیر فلسفه عبور کرد. البته این سخن به این معنا نیست که تفکر مطلقاً مساوی با متافیزیک یونانی است، بلکه بدین معناست که شما نمی­توانید فقط غرق در اخبار و روایات یا غرق در عرفان باشید و درکی از علم و عقلانیت جدید و بسط سوبژکتیویسم و نیهیلیسم متافیزیکی روزگار ما نداشته باشید و مدعی صاحب نظر بودن و اهل تفکر بودن نیز باشید.

طبیعتاً از آن جهت که در روزگار ما به جهت سیطرة تمدن متافیزیکی غرب این سنت تفکر متافیزیک یونانی است که سیطره و هژمونی یافته است، هر نوع تفکر دیگری نیز از مسیر اندیشیدن به این سنت نظری تاریخی، یعنی سنت متافیزیک یونانی می ­گذرد. لیکن، در بحث حاضر، فلسفة یونانی و تفکر اصیل در شیو­ه ­هایی غیرمتافیزیکی، در برابر علوم جدید، فهم متعارف، سیاست، تئولوژی و ایدئولوژی، در جبهة واحدی قرار دارند و به همین دلیل بنده از هر دو، هم فلسفه یونانی و همه شیوه­های دیگری از تفکر کلی غیرمتافیزیکی، به اعتبار تقابل با مراتب مادون فلسفه و تفکر، که به انکار فلسفه و هر گونه تفکر کلی می­پردازند، در موضع دفاع هستم هر چند که ممکن است به خود متافیزیک یونانی در قیاس با مراتب بالاتر و اصیل­تری از تفکر به طرح دیدگاه­هایی انتقادی بپردازم.

دو معنا از فلسفه: حرف زدن درباره فلسفه و تفلسف

نکتة بسیار اساسی دیگر این است که باید میان دو معنا از فلسفه تمایز قائلم شویم، همان دو معنایی که اصطلاح فلسفه را در لسان بنده و در پرسش اخیر به یک مشترک لفظی تبدیل کرده است. یاسپرس می­گوید تمایز بسیار عظیمی وجود دارد میان «حرف زدن دربارة فلسفه» و «فعل فلسفه ­ورزی». در بسیاری از اوقات ما راجع به فلسفه وراجی می­کنیم. اما باید توجه داشته باشیم وراجی در باب فلسفه، خود فلسفه نیست. لذا ممکن است ما یک عمر فلسفه بخوانیم، یک عمر فلسفه بنویسیم و یک عمر فلسفه درس بدهیم بی­ آنکه براستی اهل فلسفه باشیم. حتی این که من تاریخ فلسفه می­خوانم، تاریخ فلسفه درس می­ دهم و اینکه دائماً راجع به بزرگان فلسفه صحبت می­کنم، خود می­تواند مانعی جدی برای عمل فلسفه­ورزی واقعی و تفکر حقیقی باشد.

یعنی من می­توانم یک استاد عصا قورت داده فلسفه باشم و به صرف اینکه استاد فلسفه در حوزه یا دانشگاه هستم این امر بر من مشتبه بشود که اهل فلسفه هستم. می­توان استاد فلسفه بود بی­ آنکه اهل فلسفه بود. لذا اگر فلسفه را به منزله عمل تفکر و فلسفه ­ورزی بگیریم نمی­توان گفت که کِی و چه موقع عمل فلسفه­ ورزی کفایت خواهد کرد و به پایان خودش می ­رسد. یعنی فرد از زمانی که تولد حقیقی می ­یابد و پا در مسیر حیات فکری و معنوی می­گذارد، دیگر نمی­ تواند از این مسیر بازگردد و پا در مسیر دیگری گذارد. فلسفه و تفکر حقیقی مسیری بی ­بازگشت است. استادی دانشگاه بازنشستگی دارد اما تفلسف و تفکر حقیقی، مثل خود زندگی، بازنشستگی ندارد. آن که از مسیر فلسفه و تفکر بازمی ­گردد و پا در مسیر دیگری، فرضاً سیاست یا بازار می­گذارد از اولش هم اهل فلسفه و تفکر نبوده است. فلسفة فیلسوف و تفکر متفکر و هنر هنرمند تا آخرین لحظة حیات و رویارویی با مرگ­ از جان فیلسوف، متفکر و هنرمند جدایی ­ناپذیر است.

فلسفه ممکن است تبدیل به شغل شود، یعنی موقعیت شغلی و اجتماعی فرد وی را وا دارد که فرضاً مطالبی را بخواند و بنویسد که مربوط به رساله­ های دانشگاهی یا ارتقا اداری و بوروکراتیک او از استادیاری به دانشیاری یا از دانشیاری به استاد تمامی است، و متأسفانه این امور به بخش اعظم فعالیت­ها در جهان فلسفه تبدیل شده است اما یادمان باشد که این­ها فلسفه نیست. این گونه فعالیت­ها صرفاً بخشی از فعالیت­های اداری و بوروکراتیکی است که در همه نهادها، مثل شهرداری­ها، بانک­ها، ارتش، نهادهای صنفی و از جمله در دانشگاه­ها و گروه­های فلسفه صورت می ­گیرد.این فعالیت­ها همان چیزی است که یاسپرس از آن به سخن گفتن در بارة فلسفه و نه خود عمل و کنش فلسفه ­ورزی یاد می­کند.

واقعاً فلسفه به چه دردی می­ خورد؟

برای من این سؤال که «فلسفه به چه دردی می‌­خورد؟»، درست مثل این پرسش است که «تفکر به چه دردی می­ خورد؟» اما آیا آدمی بدون تفکر می­تواند از زندگی انسانی برخوردار باشد؟ به نظر من فلسفه، یعنی تفکر در معنای عام کلمه، یعنی تفکر در باب اصول و کلی­‌ترین و غایی‌­ترین مبادی فکری بشر، قوام بخش فرهنگ و تمدن و افق حیات فردی و قومی است. یعنی هر فرهنگ، هر سنت تاریخی و هر تمدنی که بر اساس یک فرهنگ و درون یک سنت نظری تاریخی شکل گرفته و می ­گیرد قوامش به تفکر متفکران و فلسفة فیلسوفان و ادب و هنر هنرمندان و نه دانش تکنسین­ها و علوم تجربی دانشمندانش است.

نگویید «بودا، کنفوسیوس، ارسطو یا مسیح چه کردند» آنان قوام­بخشان سنت­های تاریخی بزرگی همچون سنت تاریخی هندی، سنت تاریخی خاور دور، سنت تاریخی متافیزیکی یا سنت تاریخی عبری بوده‌­اند و همة فهم­ها، تفسیرها، کنش و رفتار­های فردی و جمعی، اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و... همه و همه در چارچوب و افق تاریخی‌­ای رخ داده و می­ دهند که فیلسوفان و متفکران قوام­بخش آن بوده ­اند.

برای مثال، در تاریخ فرهنگ و تمدن خود ما فلسفة فیلسوفانی چون ابن سینا یا ملاصدرا صرفاً پاره‌­ای حرف­ها و اندیشه­‌های بی­‌بو و بی­ خاصیتی نبوده ­اند که فقط لای صفحات کتاب­ها حضور داشته و در محافل محدود فلسفی صرفاً برای فضل­ فروشی­های فلسفی و نه چیزی بیش از این کاربرد داشته ­اند. فارابی، ابن سینا و ملاصدرا قوام­بخش عقلانیتی در فرهنگ و تمدن ما هستند که حتی امروز ما از نتایج و ثمرات آن برخورداریم.

اگر در جامعه­‌ای مثل ایران جریاناتی چون طالبانیسم یا پدیداری مثل داعش نمی­تواند ظهور یابد اما در جوامعی که کمر فلسفه با حملات کسانی چون ابن­ تیمیه یا غزالی به فلسفه شکست، ظهور پیدا می­کند، یکی از دلایل مهمش این است که هنوز عقلانیت ابن سینایی و صدرایی در حافظة تاریخی و در افق فکری و فرهنگی ما، با شدت و ضعف­های گوناگون حضور دارند.

انسان همانطور که به مسکن نیاز دارد به مأوای معنوی و فرهنگی نیز نیاز دارد. این مأوا را تفکر، چه در شکل فلسفه و چه در شکل دین، عرفان، هنر و ادبیات، شکل می­ دهد. انسان بدون معنا نمی­تواند در این کره زندگی کند. انسانی که چرایی ندارد، به قول نیچه نمی­تواند با چگونگی­ هایش بسازد. پرسش از معنای جهان و چرایی­ها در حوزه فلسفه است. ین پرسش که «چرا فلسفه؟ چرا تفکر؟» پرسشی است که مدینه و جامعه در هر دوره‌­ای از تاریخ تفکر و تاریخ فلسفه در برابر فیلسوف و متفکر می ­نهد.

ــ سیاست و تفکر/ مدینه و تفکر

به لحاظ سیاسی و اجتماعی هر کنشی که در جامعه صورت می­گیرد در چارچوبی خاص و بر اساس پاره‌­ای از ارزش­ها و جهت­گیری­ها صورت می ­پذیرد.

آنچنانکه لئو اشتراس، فیلسوف سیاسی بزرگ قرن بیستم، به درستی بیان می­کند هر کنش سیاسی و اجتماعی در جامعه یا در جهت «حفظ وضع موجود» است یا در جهت «تغییر وضع موجود». یعنی هر کنشی یا وضع موجود را «خوب» می­داند و خواهان است از «بد» شدن اوضاع یا لااقل از «بدتر» شدن اوضاع ممانعت به عمل آورد یا برعکس، وضع موجود را «مطلوب/ خوب» ندانسته، خواهان «بهتر» شدن اوضاع است.

در هر صورت هر کنش­گر فردی و اجتماعی و هر جریانی، اعم از محافظه­‌کار یا دگرگون­‌طلب، با مفاهیمی چون «خوب»، «بد»، «بهتر»، «بدتر»، «سعادت»، «پیشرفت»، «ظلم»، «عدالت»، «آزادی» و... سر و کار دارد. اما مسأله این است که سرشت و حقیقت همة این مفاهیم مبهم و ناروشن و تأمل ناشده است و هر فرد، جریان و جامعه‌­ای برای حرکت و کنش خویش نیازمند افقی است که بر اساس پاسخ به پرسش از سرشت  و حقیقت این مفاهیم شکل می ­گیرد.

فرد یا جامعه­‌ای که خواهان بهتر شدن اوضاع یا نیل به عدالت یا آزادی است لیکن نمی­داند «انسان چیست؟»، «سعادت وی کدام است؟» یا «عدالت و آزادی چگونه اموری هستند؟» و ... چگونه  می ­تواند مسیر خود را به درستی بیابد و آن را به درستی طی کند؟ لیکن باید توجه داشت که همة این پرسش­ها مسائلی فلسفی و نه علمی، تکنیکی یا فنی هستند. لذا این حرف ارسطو را باید جدی گرفت: برای اینکه فیلسوفی کرد باید فیلسوفی کرد، و برای اینکه فیلسوفی نکرد باز هم باید فیلسوفی کرد.

یعنی یک مدینه بدون یک افق، بدون یک چارچوب کلی و در خلأ نمی­تواند فهم، کنش و حرکت سیاسی و اجتماعی داشته باشد. چارچوب­های حرکت هر فرد و جامعه‌­ای را فرهنگ آن جامعه شکل می­دهد و فلسفه، تفکر، هنر و شعر، و نه علوم جزیی و سیاست و اقتصاد، قوام­بخش عقلانیت و فرهنگ هر قوم تاریخی هستند.

در تلقی اکثر افراد جامعه، از جمله سیاست­مداران، دانشمندان علوم تجربی و عوام، فلسفه صرف یک رشته مطالعاتی و دانشگاهی و نوعی ورزش ذهنی و تفنن فکری، یعنی چیزی شبیه بازی شطرنج یا حل جدول کلمات متقاطع است، به خصوص که بعضی از رشته­‌های فلسفه هم در روزگار ما، از تخصصی شدن و تکنیکی شدن فلسفه دفاع می­کنند و جریاناتی همچون برخی از شاخه­های فلسفه­‌های تحلیلی به طرح مباحث فلسفی­‌ بسیار انتزاعی همچون اثبات وجود خارج، بحث از سولیپسیسم یا معضل اذهان دیگر می ­پردازند.

البته ظهور و بسط این گونه تفکر انتزاعی دلایل تاریخی خود را دارد و ریشه‌­های آن را در سوبژکتیویسم متافیزیکی، اوج­گیری این سوبژکتیویسم در تفکر دکارتی و کانتی، و در نگاه سیانتیستی و پوزیتیویستی (در معنایی عام) به جهان و تلاش به منظور سیطره بخشیدن الگو و یقین معرفت علمی و ریاضیاتی برتفکر فلسفی باید جست­جو کرد.

اما این گونه فلسفه­‌ها نیز با شیوة زیست ما، یعنی با سیطره یافتن عقلانیت علمی و تفسیر علمی و تکنیکی از جهان، انسان، تفکر، معرفت و حقیقت پیوندهای بسیار وثیقی دارند.

رابطه فلسفه و زندگی

 وقتی از شیوه‌ه­ایی از تفکر و فلسفه ­ورزی سخن گفته می ­شود که با زندگی واقعی و تاریخی ما پیوند ندارد، این گونه تفکر و فلسفه ­ورزی از دو حالت خارج نیست: یا آنچه گفته می­شود وراجی است و ظاهری فلسفی دارد لیکن فلسفه و تفکر در معنای حقیقی و راستینش نیست. برای مثال، اگر شما فلسفه را به نوشتن شرحی بر پاره‌­ای از متون مثل «منظومه» حاج ملا هادی سبزواری یا «پدیدارشناسی روح» هگل و به صرف امری فیلولوژیک (لغت­شناسانه) و شرح لغوی مفاهیم، واژگان و اصطلاحات دشوار یا ترجمة عبارات عربی این سینا و ملاصدرا یا جملات آلمانی هوسرل و هایدگر تبدیل کردید، جسد فلسفه را جایگزین جان و حیات تفکر فلسفی کرده ­اید یا در این میان، یعنی میان آن بحث فلسفی و واقعیت زندگی، مفاهیم و حلقه­‌ها­ی واسطه­‌ای وجود دارد که آن بحث را با زندگی فردی و اجتماعی ما پیوند می­ دهد، لیکن این مفاهیم و حلقه­ های واسطه یا برای خود صاحب سخن روشن نیست (در آن صورت صاحب سخن را نمی­توان اهل فلسفه برشمرد) یا برای مخاطب روشن نیست (که در آن صورت مخاطب اهل فلسفه و تفکر نیست).

یکی از اساتید ما همیشه می­گفت: «فلسفه با آسفالت خیابان سر و کار ندارد». این سخن را باید به این شکل اصلاح کرد: «فلسفه به نحو مستقیم با آسفالت خیابان سر و کار ندارد». اما فلسفه اگر فلسفه حقیقی و نه شبه­ فلسفه باشد، همة شئونات زندگی ما حتی آسفالت خیابان را دگرگون خواهد کرد. اگر امروز در آسفالت­های خیابان­های ما چاله، چوله وجود دارد، بی‌­تردید ناشی از این حقیقت است که در عقلانیت و خرد تاریخی و قومی ما چاله، چوله­‌های فراوانی وجود دارد اما فلسفه اگر فلسفه­‌ورزی در معنای راستینش باشد، حتی در مباحث انتولوژیک و وجودشناسانه، که ظاهراً از جملة انتزاعی­‌ترین مباحث فلسفی­ که به اعتقاد اینجانب و به تبع هایدگر یگانه معنای فلسفه و فلسفه در معنای اصیل و راستینش است­ شما امکانات تازه­ای از هستی را درک می­کنید یا لااقل به امکانات تازه­ای از هستی می­‌اندیشید و همین امکانات تازه بی­‌تردید با امکانات کنونی حیات مدینه در چالش است و آنها را به چالش می­کشد و بر آنها نور و پرتو تازه‌­ای می­ افکند.

 برخی تصور می­ کنند بسیاری از مباحث فلسفه مثل بحث از جوهر و عرض، اصالت وجود یا اصالت ماهیت، اثبات وجود جهان خارج و... به هیچ کاری نمی­ آید.  لیکن، یک فیلسوف یا متفکر می تواند از همان به ظاهر انتزاعی­‌ترین مباحث فلسفی و نظری نتایج و لوازمی را استنتاج کند که در کار فهم مبرم­ترین مسائل و بحران­های فرهنگ، تمدن و جامعه و مواجهه با این بحران­ها مفید باشد، آن چنان که فرضاً هایدگر از بحث دربارة انتولوژی مبتنی بر مفهوم جوهر (substance ontology) ارسطو افق تازه­ای را برای درک بحران­های فرهنگ و تمدن غرب و مدرنیته کشف می ­نماید اما در مقابل، یک نامتفکر می­تواند از مبرم­ترین و ضروری­ترین مسائل روزگار ما مثل نیهیلیسم، بحران اخلاق یا مرگ معنا به سادگی عبور کرده، بصیرت نیچه مبنی بر «مرگ خدا» در روزگار کنونی را به استهزا گیرد.

لذا فیلسوف اگر جدی­ و اصیل باشد، می­تواند نتایج و لوازم  به ظاهر انتزاعی­‌ترین مباحث فلسفی را در حیات فردی، اخلاقی، سیاسی و اجتماعی انسان­ها و در خصوص معناداری این جهان، جایگاه و موقعیت فرد و نحوة سلوک وی در این جهان نشان دهد.

مشروط بر این که ثنویت «ذهنی­-عینی» دکارتی را بپذیریم و صرفاً اگر بخواهیم با زبان غیراصیل و رایج روزگار خویش، که مبتنی بر یک چنینی ثنویتی است، با مخاطب خود سخن بگوییم، باید گفته شود فیلسوف و متفکر انتزاعی­‌ترین مباحث را با عینی­‌ترین دردها و رنج­های بشری پیوند می­دهد، در حالی که نافیلسوف و نامتفکر عینی‌­ترین مسائل و بحران­ها را به اموری ذهنی و توهمی تبدیل کرده، ما را به مواجهه­‌ای به ظاهر عینی اما در واقع ذهنی و دن­کیشوت­‌وار با واقعیت­ها سوق می­دهد.

همان گونه که گفته شد: باید میان «فلسفه ­ورزی» و «فلسفه ­فروشی و فضل­ فروشی­های فلسفی» و میان «حقیقت فلسفه» و «واقعیت موجود» آن در جامعة خودمان فرقی بنیادین گذاشت. همة سخنم در این است که فلسفه امری انتزاعی نیست. فلسفه با واقعیت انضمامی زندگی نسبت دارد. تفکر اگر حقیقی و واقعی باشد، با امر انضمامی سر و کار دارد.

شما نباید اصل فلسفه و ضرورت تفکر را زیر سؤال ببرید، بلکه باید در مورد نوع تفکر و شیوة فلسفه­‌ورزی خویش تجدید نظر کنید. در بسیاری از مواقع در جامعة خود ما نیز چنین است. روشنفکران، روحانیون، طلبه­‌ها، اساتید و دانشجویان ما راجع به موضوعات و مقولاتی بحث می­کنند یا راجع به برخی از مقولات به گونه­‌ای سخن می­‌گویند که نمی­تواند با واقعیت حیات فردی و اجتماعی ما ارتباط برقرار کند. به همین دلیل مباحث نظری در مسیری و واقعیت اجتماعی و تاریخی ما در مسیری دیگر حرکت می­کند. این نشان می­دهد که جامعه روشنفکری، حوزوی و دانشگاهی ما به نوعی از تفکر نایل نشده است که بتواند با واقعیت اجتماعی ارتباط برقرار کند.

اگر شما به دنبال کنش­گری­ و حرکت اجتماعی در جامعه بوده، خواهان اثرگذاری تاریخی و عملی بیشتری در جامعه هستید، از کجا و از کدامین نقطه می­خواهید حرکت خود را آغاز کنید؟ چه مسیری را طی خواهید کرد؟ کنش شما در کدامین چارچوب و با چه جهت­گیری­ها و چه اهدافی و برای تحقق کدام ارزش­ها صورت خواهد گرفت؟

آیا کنش­گر خودش به کنش خویش جهت می­بخشد، یعنی آیا برای مثال این خود یک مهندس، یک برنامه­‌ریز، یک تکنوکرات و بوروکرات یا یک سیاست­مدار است که برای فعالیت­های تکنیکی، برنامه­‌ریزی، بوروکراتیک، اجرایی و سیاسی خویش هدف و چارچوب تعیین می­کند؟ البته مهندسین، برنامه­‌ریزان، تکنوکرات­ها، بوروکرات­ها، مدیران و سیاست­مداران مدعی هدایت، رهبری و تعیین چارچوب و هدف برای جامعه و فعالیت­های خویش هستند، لیکن آنها کم­تر به این امر خودآگاهی دارند که آنان بر اساس دوکسا، یعنی ظن و گمان و نه نوعی معرفت و اپیستمه حرکت می­کنند و کم­تر درمی­‌یابند که بسیاری از مسائل جامعه از سنخ صرف مسائل عملی و تکنیکی نیست و با به کارگیری بسیاری از فنون و تکنیک­ها مسائل و بحران­های مدینه کماکان به قوت خود باقی است.

برای مثال برنامه‌ریزان یا سیاست­مداران گمان می­کنند که مسائل صرفاً با برخی از برنامه ­ریزی­ها یا اعمال پاره‌­ای از سیاست­ها حل می‌­شوند اما در بسیاری از مواقع برنامه­ها پیوسته تغییر می­یابند و سیاست­ها و حتی نظام­های سیاسی تغییر می­کنند لیکن  مسائل و بحران­ها کماکان به قوت خود باقی می ­مانند.

این تصور که بدون نیاز به فلسفه و تفکر عمیق و بنیادین و بدون عروج به ساحت نظر می­توان به حل مسائل عملی پرداخت، توهمی بیش نیست، توهمی که گاه جان­ها، استعداد­ها، خون­ها و سرمایه­‌های مادی و معنوی بسیاری را به نحوی بی­‌حاصل ویران و تباه ساخته و می­ سازد. در واقع اگر ما فکر کنیم که مسائل سیاسی را بدون عروج به عالم نظر می­توانیم حل کنیم، دچار سیاست­‌زدگی هستیم.

اگر ما فکر کنیم که مسائل جامعه مسائل صرفاً فنی، اجرایی و تکنیکی است و بدون عروج به ساحت تفکر نظری و فلسفی می­توانیم از پس مسائل و بحران­های‌مان برآییم اسیر توهم هستیم؛ و امروز یکی از معضلات جامعه ما همین است. یعنی سیاست و حوزة عمل و اجرا حل مسائل خود را صرفاً در حوزه سیاست و در حوزة اجرا جست­ وجو می­‌کند بی­‌آنکه اهتمامی جدی برای عروج به ساحت نظر انجام دهد.

در واقع همه فهم­‌ها، تفسیرها و کنش­های فردی و اجتماعی ما همواره درون چارچوب و افقی خاص و کلی صورت می­گیرد. هیچ کدام از علوم جزیی با این افق و چارچوب کلی سروکار ندارند. این تنها فلسفه است که درمورد این افق و چارچوب کلی، یعنی چارچوب تاریخی­ تمدنی می ­اندیشد.