اکنون بر اساس پژوهشی که نتایج آن در ژورنال پژوهشهای روانپزشکی منتشر شده به جز نشانههای آشکار رفتاری در سایکوپاتها یک ویژگی جسمی ظاهراً بسیار رایج هم در آنها وجود دارد. پژوهشگران کانادایی که این بررسی را انجام دادند، پس از بررسی شباهتهای بین افرادی که دچار اختلالهای گوناگون روانپزشکی تشخیص داده شده بودند، به این نتیجه رسیدند.
به گزارش همشهری آنلاین، در این بررسی ۴۴ نفر با مشکلات روانپزشکی و ۳۶ نفر بدون هیچ عارضه روانی گزارشداده شده ارزیابی شدند.
تجزیه و تحلیل ویژگیهای جسمی این افراد نشان داد که ارتباطی میان افراد با عارضه روانپزشکی تشخیص داده شده و یک ویژگی جسمی خاص وجود دارد.
بر اساس این بررسی افراد با تشخیص بالینی بیمار روانی، احتمال بیشتری دارد که انگشت اشاره کوتاهتر و انگشت حلقه بلندتر داشته باشند – یا به عبارت دیگر نسبت 2D:4D آنها پایینتر است.
پژوهشهای قبلی نشان دادهاند که افرادی که نسبت 2D:4D آنها پایینتر است، با آنچه دانشمندان صفات شخصیتی «سهگانه تاریک» مینامند، مرتبط هستند: یعنی ماکیاولیسم، خودشیفتگی و سایکوپاتی (روانآزاری).این سه صفت از لحاظ اجتماعی بسیار ناپسند شمرده میشوند و ظاهراً، کسانی که در ارزیابی این سهگانه تاریک نمره بالایی کسب کرده بودند، همچنین در سرسختی ذهنی و عملکرد ورزشی نمره بالایی داشتند، اما همچنین در انواع مختلف پیامدهای منفی روانی-اجتماعی و روانشناختی، از جمله عدم تحمل، عدم قطعیت، حساسیت به اضطراب، بیتفاوتی عاطفی و فریبکاری در روابط بین فردی نیز نمرات بالایی کسب کردند.
البته اگر طول انگشت اشاره شما کوتاهتر از انگشت حلقه شما است، نباید وحشت کنید که حتما به یک سایکوپات تبدیل میشوید. در واقع آنچنان که این پژوهشگران میگویند این خصوصیت جسمی مربوط به انگشتها بسیار شایع است. ظاهرا این صفت در رحم ایجاد میشود که نوزادان در سهماهه اول بارداری در معرض مقادیر بالاتر هورمون جنسی تستوسترون و مقادیر کمتر هورمون جنسی استروژن قرار میگیرند.
ایده «ابر انسان» نیچه یکی از مفاهیم مرکزی در فلسفه اوست. این ایده نخستین بار در کتاب «چنین گفت زرتشت» مطرح شد، جایی که نیچه از طریق شخصیت زرتشت، ابر انسان را به عنوان فردی معرفی میکند که حاضر است همه چیز را به خاطر پیشرفت بشریت به خطر بیندازد.
به گزارش فرادید؛ برخلاف «آخرین انسان» که تنها به دنبال راحتی و بقای خود است و هیچ خلاقیتی ندارد، ابر انسان کسی است که ارزشهای جدیدی برای زندگی ایجاد میکند و این ارزشها میتوانند دیگران را تحت تأثیر قرار دهند.
نیچه باور دارد که ابر انسان نه تنها بر زندگی خود بلکه بر زندگی دیگران نیز تأثیر میگذارد. او فردی است که با خلق ارزشهای جدید و مستقل، مسیر زندگی خود را تعیین میکند و این ارزشها به گونهای هستند که گویی هرگز از پیش تعیین نشدهاند. به عبارت دیگر، ابر انسان میتواند تاریخ و فرهنگ را به نحوی تغییر دهد که حتی پس از مرگش، تأثیر او در جهان باقی بماند. نیچه ناپلئون را به عنوان مثالی از ابر انسان ذکر میکند، زیرا او تغییرات عمدهای در اروپا ایجاد کرد که تأثیرات آن تا امروز نیز دیده میشود.
این مفهوم با ایده دیگری از نیچه موسوم به «اراده معطوف به قدرت» نیز مرتبط است. نیچه معتقد است که زندگی اساساً یک مبارزه دائمی برای قدرت است. این مبارزه میتواند به اشکال مختلفی بروز کند، چه سازنده و چه مخرب. ابر انسان نیچه کسی است که از اراده معطوف به قدرت برای خلق و تأثیرگذاری به صورت خلاقانه استفاده میکند، به طوری که قدرت و تأثیر او حتی پس از مرگ نیز ادامه مییابد.
نیچه همچنین به موضوع رنج و بیمعنایی زندگی میپردازد و راهحلی برای مقابله با این مسائل ارائه میدهد. او در «چنین گفت زرتشت» مفهوم بازگشت ابدی را مطرح میکند، ایدهای که میگوید ما باید فرض کنیم که زندگیمان به همین شکلی که هست به طور مکرر و بدون وقفه از ابتدا تا انتها تکرار میشود.
در این دیدگاه، ابر انسان کسی است که با آگاهی از این تکرار ابدی، میتواند زندگی را به گونهای ببیند که «هر لحظۀ آن» ارزش تکرار داشته باشد. او به زندگی به عنوان یک کل نگاه میکند، جایی که همه اتفاقات، چه خوب و چه بد، به ضروریترین شکل ممکن رخ دادهاند و او را به فردی تبدیل کردهاند که امروز هست. ابر انسان از رنج نمینالد زیرا میداند که رنج برای تبدیل شدن او به انچه که هست ضرورت داشته است.
یکی دیگر از جنبههای مهم فلسفه نیچه، تعادل بین اصول آپولونی و دیونیزوسی است؛ مفاهیمی که نیچه آنها را از اسطورههای یونانی به وام گرفته بود. اصل آپولونی برای نیچه نمایانگر نظم، عقلانیت و روشنایی است، در حالی که اصل دیونیزوسی نمایانگر بیعقلی، شور و اشتیاق و تاریکی است.
نیچه باور دارد که برای داشتن یک زندگی معنادار، باید تعادلی میان این دو اصل وجود داشته باشد. او بر این باور است که هنر، به ویژه هنر دیونیزوسی، میتواند به انسانها کمک کند تا به این تعادل دست یابند. در آثار بعدیاش، نیچه بیشتر به ارزش اصل دیونیزوسی میپردازد و آن را به عنوان مبنایی برای زندگی با معنا معرفی میکند.
نیچه در تقابل با عقلانیت مطلقی که فرهنگ غربی و علم به آن تأکید دارند، بر اهمیت شور و اشتیاق و جنبههای غیرمنطقی زندگی تأکید میکند. او معتقد است که فرهنگ غربی بیش از حد بر اصول آپولونی تأکید کرده و خلاقیت و احساسات انسانی را سرکوب کرده است.
ابر انسان نیچه فردی است که نه تنها این شور و اشتیاق و جنبۀ غیرمنطقی زندگی را میپذیرد، بلکه از آنها برای خلق ارزشهای جدید و زندگی بامعنا استفاده میکند. او به خلاقیت، احساسات و تمایلات طبیعی خود اجازه میدهد تا به طور کامل بروز کنند و از این طریق، زندگیاش را به چیزی تبدیل میکند که حتی در تکرار ابدی نیز ارزشمند و رضایتبخش باشد. ابر انسان نیچه با پذیرش جنبههای تاریک و غیرمنطقی زندگی، از آنها به عنوان ابزارهایی برای خلق زیبایی و معنا استفاده میکند و از این طریق تأثیر خود را بر جهان و تاریخ به جا میگذارد.
در نهایت، نیچه معتقد است که تنها برخی افراد، با استعدادها و تواناییهای خاص، قادر به تبدیل شدن به ابر انسان هستند. او برخلاف مارکس که به برابری همگان باور دارد، بر تفاوتهای افراد تأکید میکند و دعوت به «برابری انسانها» را به نوعی دعوت انسانها به تبدیل شدن به یک تودۀ بی ارزش قلمداد میکند.
نیچه ابر انسان را به عنوان کسی معرفی میکند که قادر است از محدودیتهای سنتی و قراردادهای اجتماعی فراتر رود و ارزشهای مستقلی برای خود خلق کند. ابر انسان نیچه با آگاهی از محدودیتها و رنجهای زندگی، از هر لحظه آن لذت میبرد و با خلق زیبایی و معنا، تاریخ را به طور نامحدود تحت تأثیر قرار میدهد.
مفهوم «کین توزی» و بحران ذهنی روشنفکری ایرانی
سخنرانی آقای داریوش آشوری در بخش مطالعات زبان و فرهنگ خاورمیانه دانشگاه لس آنجلس، درباره «رهیافتی به بحران ذهنی روشنفکری ایرانی در پرتو مفهوم کین توزی نزد نیچه و ماکس شلر»
نام داریوش آشوری بیش از چهار دهه است که به فضای روشنفکری ایران راه یافته است. او که در دهه سی همانند اکثر روشنفکران ایرانی گرایش چپ داشت با تالیف کتاب «فرهنگ سیاسی» در دهه چهل که پس از آن بارها تجدید چاپ و به کتابی مرجع تبدیل شد بر سر زبانها افتاد. آقای آشوری در ادامه به ترجمه تعدادی از کتابهای فلسفی نیچه همچون «چنین گفت زرتشت» و «شهریار» ماکیاولی پرداخت که از نام آوران اندیشه در غرب بودند. در این میان داریوش آشوری به مبحث «زبان» هم توجه ویژهای داشت و همچنین با انتشار مجموعه مقالاتش درباره مدرنیته در کتاب «ما و مدرنیت» به بحث رویارویی ایرانیان با مدرنیته هم توجه جدی نشان داد. این متفکر ایرانی، یکشنبه ۲۸ مه به دعوت بخش مطالعات زبان و فرهنگ خاورمیانه دانشگاه لس آنجلس، درباره «رهیافتی به بحران ذهنی روشنفکری ایرانی در پرتو مفهوم کین توزی نزد نیچه و ماکس شلر» سخنرانی کرد. داریوش آشوری که معتقد است «ماکس شلر»، فیلسوف آلمانی، فلسفه اخلاق و روانشناسی تم کار «نیچه» در حوزه تحلیل روانشناسی اخلاق را خیلی خوب درک کرده است، در آغاز این سخنرانی، به تعریف کلمه «روسانتیمان» پرداخت. واژهای که «ماکس شلر» در سال ۱۹۱۲ از آن به عنوان یک ترم تکنیکی وام گرفته از «نیچه» استفاده کرده است.
آقای آشوری «روسانتیمان» را «احساس دشمنی نسبت به آنچه کسی به عنوان علت ناکامی خود میشناسد و به سرزنش آن میپردازد، احساس ضعف یا حقارت و چه بسا حسادت در برابر علت ناکامی خود، که یک نظام ارزشهای طرد کننده از سویی و پذیرنده از سویی دیگر میآفریند که به منشأ خیالی ناکامی خود حمله و یا آن را انکار میکند»، خواند. «روسانتیمان» در ادامه تعریف آقای آشوری «اگویی است که دشمنی میآفریند تا خود را از احساس گناه رها کند» با این اندیشه که «باید دیگری وجود داشته باشد تا من بتوانم از این احساس حقارت و نفرت آزاد بشوم.» به این صورت «کین توزی» به شکلی که از آثار فردریش نیچه و ماکس شلر برمی آید، تدریجا به یکی از واژههای فنی علوم انسانی بدل میشود. داریوش آشوری سپس به بررسی معنایی که مفهوم «روسانتیمان» میتواند در رابطه با فضای «روشنفکری ما» و توضیح رفتاری آن داشته باشد پرداخت.
ماکس شیلر
ماکس شلر به گفته آقای آشوری، می گوید؛ روشنفکری در عالم ما نه یک پدیده همیشگی تاریخ بشر، بلکه پدیدهای ناشی از جهانگیری تمدن غرب است و فرق اساسی بین روشنفکری مدرن با جهان فرهیختگی و دانشوری سنتی گذشته در این است که روشنفکری سنتی نمیخواست عالم را تغییر بدهد و عالم همان است که به او داده شده اما روشنفکری مدرن دنیا را آنچنان که هست خوب نمیداند و میخواهد با معیارهای دیگری به نام انسانیت، تاریخ، اخلاق و غیره همه چیز را عوض کند. به این صورت انقلابهای جهان از انقلاب فرانسه به بعد، پیامد همین ایدههایی است که از دوران روشنگری فرانسه آمده و این تفکر که «وضعیتی که انسان قرون وسطایی در آن زندگی میکند یک وضعیت واقعی انسانی نیست بلکه ما باید جهانی انسانی با معیارهای جدید عقل، اخلاق، انصاف و داد و غیره بیافرینیم.»
آقای آشوری معتقد است، هرچند درمیان قشر فرهیخته و دانشور سنتی گذشته همواره یک نوع شِکوِه و شکایت از «چرخ فلک» نسبت به وضع بشری وجود داشته اما این قشر از جهان خود بیزار نبوده است بلکه به آن از دیدگاه وضعیتی که ایجاد تغییرات در آن غیرممکن اما در کنار آن پاداش و یا جزای آخرت قرار داشته نگاه میکرده است. در حالیکه «اساس روشنفکری مدرن که در گرایشهای چپ ریشه دارد، بر نوعی نگرش گیتیانه سکولار گذاشته شده و اینکه "اراده بشری میتواند وضع بشر، نظامهای سیاسی و ارزشهای انسانی را عوض و در نتیجه بهتر کند". او در ادامه تحلیل روانشناسی "ما" و اینکه ما به عنوان یک "روشنفکر" که هستیم؟ و چرا این داعیهها را داریم که دنیا به شکلی که هست خوب نیست، فرض را براین میگذارد که "این انسان روشنفکر در راه ساختن عالمی دیگر و از نو آدمی دیگر «در وهله اول» خود را خوب میداند که میخواهد جهان را عوض کند".
از دیدگاه داریوش آشوری، روشنفکری بعد از جنگ دوم جهانی به شدت تحت تاثیر کمونیسم و ضوابط روسی بوده و به این صورت اولین نسل منورالفکران در ایران از جمله آخوندزاده، تقیزاده و فروغی بعدها جزو روشنفکران نیستند چرا که روشنفکر آن دوران میبایست چپ گرا هم باشد. آقای آشوری میگوید: روشنفکر همواره پیشاهنگ تحولات اجتماعی و خواهان تغییر وضع بوده است. اما از طرفی ویژگی این روشنفکر جهان سومی این است که دچار عقده حقارت نسبت به آن مدلی است که در اروپا تصور میکند و این مسئله که در یک جامعه قرون وسطائی عقب افتاده چگونه میشود اروپایی شد؟ و این پرسش بزرگ همواره در مقابل این منورالفکران و بعدها روشنفکران آن زمان قرار داشت. روشنفکران مدرنی که جامعه خود را آماده این تحولات نمیدیدند و میاندیشیدند که این جامعه پاسخ کافی به این انگیزشها نمیدهد.
اما بعدها «مارکسیسم/لنیننیسم با تئوری انقلاب و جوی بودن انقلاب ظاهرا به این پرسشها پاسخ داد و روشنفکران آن زمان هم کسانی بودند که در خدمت این ایدهها و این حرکت انقلابی بودند.» به گفته آقای آشوری یکی دیگر از ویژگیهای روشنفکر مدرن بازگشت به تاریخ و تاریخ خوانی است که با آمدن دنیای مدرن از قرن هفدهم به این طرف اهمیت محوری پیدا میکند. نگاه به انسان، سکولاریزه میشود و انسان خود را در متن زندگی زمینی و اجتماعی و تاریخی میبیند.
او میافزاید در این دوران است که با پیدایش تاریخ نویسان بزرگی در آلمان و فرانسه، ملتهای مدرنی پیدا میشوند که تاریخ خودشان را میخواهند و به بازخوانی و بازنویسی تاریخی میپردازند. در ایران هم با بازخوانی تاریخ گذشته در اواخر دوره قاجار، چیزی به اسم تاریخ پیوسته ایران از دوران هخامنشی تا آن زمان، مشخص و بازنویسی میشود و به این ترتیب پاسخگویی در برابر تاریخ، وارد حرکتهای روشنفکری میشود و کلمه ملت که از «ناسیون» فرانسوی ترجمه شده، در زبان فارسی بار معنایی میگیرد و تاریخ طوری نوشته میشود که چیزی به نام «ملت» در آن وجود داشته باشد و روشنفکر خود را مسئول پیشبرد این «ملت» و پیشبرد این «تاریخ» میداند. بنابر گفته آقای آشوری، رسیدن به اتوپیایی که انقلاب فرانسه یا روسیه میخواست مستقر کند و «در خدمت ملت بودن» کم کم کلمه «ملت» را به یک کلمه مقدس تبدیل میکند. در ایران هم که تا آن زمان حق الهی حکومت به شاهان تعلق داشت، ملت و دولت مطرح شده و انقلاب مشروطیت و حاکمیت مردم بوجود میآید.
چگونه ضعف و زبونی دنبال علت خود میگردد؟
این متفکر ایرانی معتقد است عالمهای بشری تا پیش از بوجود آمدن شرایط مقایسه با دیگری، هریک به نحوی خود را الگوی انسانیت میدانستند و خود را با نهایت اعتماد به نفس قبول داشته و میپذیرفتند. اما وقتی کلنیالیسم (استعمارگری) اروپایی با قدرت تکنولوژی ناشی از انقلاب صنعتی و دستاوردهای تازهاش به سراغ بقیه جهان میآید، دنیا خودش را در مقابل این قدرت عظیم میبازد و با توجه به ضعف و زبونی که احساس میکند به دنبال علت و تاریخ و شکل خود میگردد. بنابر گفته آقای آشوری، در این خوانش تاریخی از دوره ناصری به این طرف، چیزی به اسم تاریخ، ملت و دولت ایران به تدریج شکل میگیرد و ضعف و زبونی و حقارتی با فشار دولتهای روسیه از شمال و انگلستان از جنوب، امکان اینکه بقایای این امپراطوری آسیایی از هم بپاشد را بوجود میآورد. روشنفکران این دوران از میرزا آقا خان تا کسروی و هدایت هر یک به گونهای به دنبال علت ضعف و زبونی کنونی ملت ایران میگردند و باعث و بانی آن را «اسلام» و «عرب» و یا «مغول» میدانند که سبب از دست دادن عظمت تاریخی ما شد و اینکه ما تقصیری در هر آنچه رخ داده نداریم.
روانشناختی «روسانتیمان» و عامل نپذیرفتن مسئولیت در مقابل وضعیت «خود»
داریوش آشوری معتقد است یکی از وجوه اساسی روانشناختی «روسانتیمان» همان نپذیرفتن مسئولیت در مقابل وضعیت «خود» است. در نتیجه، تفسیری از تاریخ پیدا میشود که این اواخر هم به شدت زنده شده است: «هرآنچه نکبت و بدبختی ما داریم مال عرب و اسلام است و تاریخ گذشته سراسر عظمت و نورانیت است که در این طرف تبدیل به ظلمت میشود. در حالیکه مشخصا اسلام هم بالاخره تاریخی دارد و فرهنگی متحول که یک فرهنگ بدلی صحرائی نیست که همچنان ادامه پیدا کرده است بلکه با ادغام با تمدن هند و ایران و روم به یک تمدن تازه دست یافته است. خوارزمی در ریاضیات، رازی در طب و ابوعلی و امثال آنها در بستر همین تمدن پیدا شدهاند و دین و ایمانشان هم اسلامی بوده است.»
با این حال به عقیده آقای آشوری همه اینها به خاطر اینکه به دنبال علت ذلت و بدبختیمان میگردیم باید نادیده گرفته شود و باید یک تاریخ باستانی و با عظمتی ساخته بشود که در مقابل آن تاریخ کنونی تبدیل به تاریخ ذلت و بدبختی و توسری خوردگی شود و همین امر تا به امروز هم ادامه پیدا کند. داریوش آشوری این مسئله را نمونه اعلای «روسانتیمان تاریخی» میخواند که نشانههایی از آن در آثار بزرگترین نویسنده مدرن ما «صادق هدایت» که نفرت عجیبی نسبت به عرب و اسلام دارد به خوبی مشهود است. او نمونه اخیر آن را هم «آرامش دوستدار» و تئوری دین خویی او میخواند و این اعتقاد که ما دچار یک جور نفرین ابدی تاریخی هستیم و هرگز از این «دین خویی» رها نمیشویم. از دیدگاه آقای آشوری، این خوانش خیلی رادیکالی از تاریخ است که به یک بن بست تاریخی میرسد. بن بست تاریخی که شکل ادبی آن در «بوف کور» هدایت به خوبی منعکس شده است. به نظر داریوش آشوری، «دوستدار» هم مثل «هدایت» بعد از این «روسانتیمان» ناشی از انقلاب اسلامی خوانش تاریخی تازهای ارائه میکند که برای خیلیها آرامش بخش است. اما از لحاظ منطق فهم تاریخ بسیار اشکال دارد. آشوری سپس به دوران حاکمیت ناسیونالیسم ایرانی رضاشاهی و در محور قرار گرفتن فردوسی و پیکربندیهای تاریخی اشاره میکند: «هرچند فردوسی آدم مهمی است اما قرنها به این معنا که ما امروز میفهمیم مطرح نبوده است. این پیکربندیهای تاریخی، جاها را عوض میکنند و آدمها و چهرهها از آثار یکدفعه جایگاههای تازهای پیدا میکنند.» آقای آشوری در ادامه افزود: «شاهنامه اثری است که مشابه آن را شاید هیچ کشور و ملت دیگری نداشته باشد اما درهمان زمان فردوسی، فرهنگ صوفیایه آنچنان غالب میشود که [بعدها] اثری مثل "مثنوی" بوجود میآید که هیچ ارتباطی به شاهنامه ندارد و قرنها بر فضای فکر و ذهن مردم آن دوران غالب میشود. در این دوران خاطره ایران باستان معنایی در مقابل نگرش جهانی در پرتو رابطهای که بین انسان و خدا برقرار بوده نداشته است. اما ناسیونالیسم مدرن با تمرکز روی تاریخ ملی، فردوسی را ارج و جایگاه تازهای میدهد و او را تبدیل به سردار زبان فارسی میکند و قرنها پس از آنکه فردوسی نبوده، دوباره زبانش زبان معیار فارسی میشود. بنابر گفته داریوش آشوری، در واقع این نوع بازخوانی تاریخ ضروری بوده و همراه با آن یک نوع نگرش ناسیونالیستی که طرد اسلام و عرب جزو ذاتی این ناسیونالیسم است و مفهوم اینکه ما یک ملت آریایی هستیم - یک مفهوم نژادپرستانه نازیستی - تحت تاثیر سمپاتی که ایرانیها به آلمانیها داشتند بوجود میآید. داریوش آشوری معتقد است که با جنگ جهانی دوم و شکست آلمان و برآمدن اتحاد جماهیر شوروی، ایدئولوژی مارکسیست / لنینیست و ایجادحزب توده، یکدفعه این فضا عوض میشود و گفتمان روشنفکری تا حدی ناسیونالیستی و حتی فاشیستی دوره رضا شاهی جای خود را به گفتمان روشنفکری چپ انقلابی مارکسیستی/ لنینیستی میدهد. در اینجا بنابر گفته آقای آشوری، روسانتیمانی که درگذشته متوجه عرب و اسلام و مغول بود جای خود را به روسانتیمان تازهای میدهد و اینکه علت همه بدبختیها، فقر و عقب ماندگی ما "امپریالیسم" اروپایی است: "امپریالیسم اروپایی که قطب مقابل آن هم بهشت معهود و اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی نجات یافته هستند و همان بهشتی است که ما هم باید به آن برسیم."
ورود آخوندها (روحانیها) و مسلمانها به صحنه فعالیتهای سیاسی
داریوش آشوری معتقد است با پایان سلطنت رضا شاه و آزاد شدن فضای سیاسی کشور، آخوندها و مسلمانها کم کم وارد صحنه فعالیتهای سیاسی میشوند و کم کم میآموزند که بسیاری از عناصر ایدئولوژیکی مدرن را توی فضای ذهنی خود جذب کنند و چیزی را به صورت ایدئولوژی انقلابی از درون آن بیرون بکشند.
جلال آل احمد و شریعتی
آقای آشوری میگوید اگر از طریق تحلیل گفتمان به متن کتاب "کشف الاسرار" آقای خمینی که در سال ۱۳۲۴ نوشته شده نگاه کنید، میبینید که چگونه اسلامی را که دین ناظر به آخرت بوده و به کارهای دنیوی کاری نداشت را تبدیل میکند به ایدئولوژی انقلابی که بعدها با آمدن شریعتی تکمیل میشود و اسلام تبدیل به دین جنگ و جهاد و اینکه "ما باید سرزمین اسلامی را از دست کفار نجات بدهیم" میشود: "عقل ناقص بشری در مقابل عقل کامل الهی قرار میگیرد و اگر این عقل الهی حاکم بشود دنیا تبدیل به بهشت میشود". این مبحث اسلامی آن دیدگاه ضد عرب و ضد اسلام را به تدریج کمرنگ و محو میکند و با کودتای ۲۸ مرداد و وقایع ناشی از آن مسئله روشنفکری یکپارچه تبدیل به جهاد ضد امپریالیستی میشود. انقلاب چین، کوبا، الجزایر و ویتنام پیروز میشود و در ایران هم جنبشهای چریکی و چریکی اسلامی پیدا میشود و بعد چهره مهمی مثل علی شریعتی ظهور میکند و احمد فردید به عنوان فیلسوف، مفهوم غرب زدگی را پیش میکشد که بعدها توسط جلال آل احمد تبدیل به کتابی به همین نام میشود. عنوان این کتاب شایع و رایج میشود تا جایی که به غرب زدگی به عنوان یک نوع بیماری تاریخی/فرهنگی نگاه میشود. بنابر گفته داریوش آشوری، در اینجا تحولی در کل جهان سوم اتفاق میافتد که با دوران اول یعنی از صدر مشروطیت که روشنفکران چون تقیزاده و فروغی میگفتند باید اروپایی شویم تا متمدن شویم متفاوت است. آقای آشوری معتقد است با این ایماژ (تصویر) تازه، یک گفتمان عمومی در زمینه نشانههای عقب افتادگی در این دوران جدیدتر که بر اثر دشمنی سیاسی با رژیم محمدرضاشاهی و فضای عمومی جهان سومی که انگشت اتهام روسانتیمانیش را به طرف غرب متوجه کرده بوجود میآید. تحولی که شعار آن "ما در واقع باید به خویشتن خویش برگردیم" است. آل احمد هم در غرب زدگی چیزی جز این نمیگوید که ما از خود بیگانه و از بستر تاریخی خود کنده شدهایم و باید به اصل و اصالت خودمان که فرهنگ اسلامی است برگردیم. دراین زمان به اعتقاد داریوش آشوری، نویسنده و "رتور" (گرداننده) خیلی باقابلیتی مثل شریعتی هم پیدا شد که تمام اسطورههای مذهبی ناظر به قیامت و آخرت را تبدیل کرد به اسطورههای دنیایی انقلابی شبیه به اسطورههای انقلابی مارکسیستی /لنینیستی و اینکه ایمان اسلامی و به خصوص شیعی میتواند اهرم یک انقلاب سیاسی باشد برای براندازی رژیم. آقای آشوری گفت: به این ترتیب است که آن گفتمان که بیان روسانتیمان تاریخی بود که برمی گشت به عرب و اسلام و بعد به امپریالیسم ناگهان مفهوم تازهای به نام «غرب» پیدا میکند و در مقابل «شرق» قرار میگیرد. شرق، همان عالم نورانی روحانی، و غرب عالم خاکی."
امپریالیسم و آن دو قطب متروپول(مادرشهر) و کلنی (استعماری) که از فرهنگ مارکسیست / لنینیست میآمد به دو قطب شرق و غرب در مقابل هم قرار گرفته تبدیل میشود و گفتمان تازهای پا گرفت و روشنفکری ما دربستر روسانتیمان زاده شده در این دوران هرآنچه تولید میکند ادبیات نارضایتی و دلگرفتگی است. داریوش آشوری معتقد است با انقلاب اسلامی ظاهرا همه آن عناصر انقلابیی که در جای دیگر جستجو میکردیم همین جا در انقلاب اسلامی خلاصه شد: خوب البته دیدیم که چه چیزی از آن حاصلمان شد . درنتیجه آن گفتمانهای ما یک تاریخ درخشان قبل از اسلامی داشتهایم که به دلیل حمله عرب از بین رفته و حمله مغول مانع انقلاب علمی و صنعتی ما به شکلی که غرب کرده شده، امروز نوستالژی یک ایران ناب گذشته را یک بار دیگر درمیان نسل جوان ایرانی زنده کرده است.
چگونه میشود از روسانتیمان رها شد؟
داریوش آشوری در ادامه بحث گفت که نیچه در این زمینه کارهای فلسفی عمیقی کرده است. او رهایی از روسانتیمان را در این میبیند که از خیالات دست برداریم و واقعیت خودمان را بپذیریم. او حتی این مسئله را به حالت آنتولوژیک (ontologic، هستى شناسانه) مطرح میکند و در کتاب "چنین گفت زرتشت" فصلی درباره نجات مسیحی دارد که مسیح در آن در مقام نجات بخش آمده تا ما را از این جهان خاکی، از هبوط به این عالم که گناهش به گردن آدم بوده رها کند و ما را به بهشت ملکوت ببرد. اما نیچه معتقد است که دشمنی درست در همین است: جای ما همینجا در همین عالم خاکی است و گناه ازلی در واقع موهبتی است که نصیب انسان شده است. نیچه این تفسیر مسیحی را معکوس میکند و به جای آن، نجات بخشی را در این میداند که ما از این "کین توزی" نسبت به زمان و "چنان بود" آن رها شویم. اگر از کین توزی با زمان و چنان بود آن و دائم به دنبال علت ناکامیهای خود گشتن رها شویم و آن را به عنوان تقدیر خود بپذیریم به آن رهایی و آزادی والای انسانی رسیدهایم. آقای آشوری میگوید در این رهایی است که فرد به این اندیشه میرسد که حالا با در نظر گرفتن این شرایط چه کاری میتوانم برای خودم انجام بدهم؟ و تمام گرفتاری ما همین است که چکار میتوانیم بکنیم؟ به گفته او: «به جای غم خوردن از گذشته و شِکوِه و شکایت و صادرکردن ادبیات مملو از کین توزی باید ببینیم چکار میتوانیم انجام بدهیم و اگر مدلی پیدا شده که اسمش "دنیای غرب" است و ما هم میخواهیم مثل آن باشیم، ببینیم چگونه میتوانیم مثل آن باشیم. یا حداقل در این جهت قدم برداریم که آنچه از دستمان برمی آمد کردیم و اگر هم نشد به هرحال مسئولیتش با من نیست. رها شدن از این احساس مسئولیت تاریخی نسبت به وضع خود همراه است با شرایط آزادی از روسانتیمان.»
8334865118