عصر ایران؛ امید جهانشاهی
- بدون برخورداری از درکی جامع و واقعبینانه از تاریخ و روند تحولات
اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کشور، نه میتوان از چیستی مسایل امروز ایران سخن
گفت و نه برای چرایی این مسایل تحلیلی به دست داد. حتی ترسیم تصویر مطلوبی
از آینده کشور در گرو درک وضعیت امروز و دیروز است.
جامعهای که فهم درستی از گذشتۀ خود ندارد هرگز نمیتواند درک درستی از امروز خود بیابد، چراکه به قول ادوارد سعید، «گذشته هرگز نگذشته» و روایتِ گذشته، نگاه به امروز را میسازد و در امروز جاری است.
ذهنیت اغلب ما از تاریخ سیاههای است از سلسلههای پرمصیبتِ شاهانِ
پُرمعصیت. همین ذهنیت، بر نحوۀ نگاه و قضاوت ما بر رویدادهای امروزمان
بیشترین تأثیر را بر جای گذاشته است.
تاریخ اما سرشار است از
فرازهای غرورانگیز در کنار لغزشهای خسارتخیز و در گذارهای حساس هم
انسانهای راستین را به خود دیده و هم دغلکاران و بدکاران را.
تحلیل این که چرا ذهنیتِ تهنشین شدۀ جامعۀ ما از تاریخ، تلخ و سیاه است،
مجالی فراخ میطلبد اما ردپای آن را هم در مُبلّغان رژیم پهلوی اول میتوان
جُست که میخواستند رضاخان را پایهگذار همۀ مظاهر مدرن
از مدرسه و ارتش و ... معرفی کنند (حال آن که مدرنیسم ایرانی ولو با شتاب
کمتر با جنبش مشروطه و بعضا از عصر ناصری شروع شده بود) و هم در مبلغان
پهلوی دوم و بعد از آن و هم البته پروپاگاندای دروغین گفتمان چپ که گفتمان
غالب روشنفکری چند دهه در تاریخ متأخر بوده است. تاریخ، ریشه است و از
جامعۀ ریشه سوخته، چگونه میتوان انتظار هویت ملی و دینی داشت؟
ژان پل سارتر در رمان تهوع مینویسد: «انسان همواره روایتگر است و در میان روایتهای خود و دیگران زندگی میکند.»
روایتهای عمدتاً نفرتانگیز و تحقیرآمیز از تاریخ بر نحوۀ قضاوتهای
امروزمان تاثیر نمیگذارد؟ با هویت ملی و غیرت و پایبندی به آداب و
سنتهای ملی و دینی چه میکند؟
آیا وقت آن نرسیده است که با تاریخ
آشتی کنیم و به جای روایتهایی سراسر سیاه، نگاهی خاکستری داشته باشیم و
البته فرازهای غرورانگیز را برکشیم و به آنها ببالیم تا بدانیم چه بزرگانی
در چه شرایطی چه مرارتهایی کشیدهاند؟
استاد عبدالحسین زرینکوب در کتاب «تاریخ در ترازو»
توضیح میدهد که چگونه آشنایی با تاریخ به تمامی آنچه پیرامون انسان است
معنی میبخشد و مینویسد: «آشنایی با تاریخ انسان را از بسیاری فریبهای
حقارتآمیز، از بسیاری از دلخوشیهای بیحاصل نگه میدارد و نگاه انسان را
آن مایه، قدرت تعمق میبخشد که در ورای حوادث، آنجا که چشم عادی چیزی
نمیبیند نفوذ میکند و زندگی محدود و کوتاه خویش را از طریق تاریخ با
زندگی دراز گذشتۀ انسانیت پیوند دهد و آن را عمیقتر و پرمعنیتر کند.»
بیتردید از مهمترین رسالتهای رسانهها تقویت همبستگی ملی و انتقال
میراث ملی به نسل حاضر است و یکی از مهمترین ابزارهای آن گفتن از تاریخ
کشور است. آنچه استاد زرینکوب عمق بخشیدن به درک و قضاوت جامعه خوانده
آشنایی جامعه با تاریخ است که در گام نخست مستلزم آشتی با تاریخ است.
برنامههای مستند و به ویژه سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی نقش
پررنگی در ایفای این خویشکاریِ اساسی و تقویت هویت ملی و دینی و همبستگی
ملی دارند.
چرا سریال هایی مثل کریمخان زند با
محبوبیت کمنظیر تکرار نمی شود؟ پادشاهی مردمدار که هرگز تاج بر سر
نگذاشت و از تجملات پرهیز کرد و همۀ عمر خود را وکیل رعایا نامید.
وضعیت عمومی در دوره او به مراتب بهتر
بود از آنچه ایران تجربه کرده بود. او راهها را از راهزنان پاک و گزمه ها
مستقر کرد. شهرها را سامان داد و امور دیوانی را نظم بخشید.
از تلاشهای شاه عباس
برای صلابت ایران در عهد صفوی، فاخرتر سوژهای هست؟ برای نخستین بار ارتشی
۴۰ هزار نفری را سامان داد و به بیش از ده سال بیثباتی و جنگ داخلی پایان
داد. سپس روابط بازرگانی خود را با اروپا گسترش داد به گونهای که هیچ
کشوری در آسیا و حتی اروپا وجود نداشت که بازرگانانش را به اصفهان نفرستد.
داستان این شکوه، یادکردنی نیست؟
تاریخ البته فقط تاریخ پادشاهان نیست. گذر به گذرِ تاریخ بسیارند مردان و زنانی که سهمی در تاریخ ثبت کردهاند. چرا داستان جذاب اسدالله معرفت
تصویر نشود که بیسواد بود و اولین مدرسه غیر مکتبی را در ۱۲۷۵ بنا بر
آنچه در روسیه دیده بود بنا کرد؛ با تخته سیاهی که نبود و او خود از روسیه
آورد. داستان عاشقیِ او ستودنی است که تا بود حتی حقوق معلم با خودش بود و
پس از فوتش چند باب مغازه وقف روشنای چراغ مدرسه کرد.
یا داستان زندگی مرتضیقلی خان هدایت معروف به صنیعالدوله که داستان تلاشی است امیدآفرین و انگیزه بخش برای ایران امروز.
او در زمان ناصرالدینشاه
در آلمان درس معدن خواند و متأثر از آنچه در اروپا دیده بود همۀ زندگی خود
را وقف «صنعتیسازی» ایران کرد. همۀ همت او صرف احداث معدن و کارخانه شد.
این ایده که هزینۀ ساخت راهآهن باید از منابع داخلی و با مالیات بر
کالاهای اساسی مثل قند و چای تأمین شود از اوست.
ایدههایش را هم در رسالهای جمع کرد به نام «راه نجات»
و در آن بر صنعتی شدن و اهمیت آموزش و پرورش تأکید کرد: «امنیت، فقط داشتن
نیروی نظامی نیست، وقتی کشور آموزش و پرورش درستی ندارد تا مردم تخصصی
برای نان درآوردن کسب کنند و وقتی کشور راههای مناسبی ندارد تا مردم معیشت
خود را تأمین کنند، امنیت وجود ندارد.»
هم او اما چهار سال پس از مشروطه
ترور شد. از داستان تلاش مردی کاردان برای ایران، جذابتر هم داستانی هست؟
خاصه ماجرای ترور او. همینقدر بدانیم که ضارب او فردی بود گرجیروس به نام
ایلاریون که همدستی داشت ارمنی به نام ایوان. ضارب طبق قانون کاپیتولاسیون تحویل دولت روسیه شد و از مجازات او خبری باز نیامد.
اینها مشتی نشانه خروار است. گذر به گذر سند گذار سخت به امروز است. با
تاریخ آشتی کنیم تا خود را بشناسیم. حق با ادوارد سعید است: گذشته هرگز
نگذشته است!
عصر ایران- امروز سیوپنجمین سالروز درگذشت ذبیحالله منصوری
یکی از پرکارترین مترجمان ایران است اما کم نیستند کسانی که معتقدند چون
ترجمههای او با تخیل و داستانسرایی آمیخته بود، عنوان «مترجم» را نباید
برای او به کار گرفت. با این حساب و با حجم عظیمی از نوشته ها باید نویسنده
دانسته شود اما خود را مترجم معرفی میکرد و نوشتهها را به خود نسبت
نمیداد.
در این که به یک متن چهل پنجاه صفحهای آب میبست و سیصد صفحه و شاید چند
جلد کتاب از آن درمیآورد تردیدی نیست اما آیا جز این است که خیلی ها را او
کتابخوان کرد که البته بعد دیگر در آثار او متوقف نماندند؟ آببستن هم
شاید تعبیر تندی باشد برای انبوه کلماتی که به استخدام درآورده بود و با
صرف وقت و رنج فراوان به روی کاغذ می آورد و در ضمیر مخاطب مینشست.
شاید بهترین و منصفانهترین توصیف دربارۀ ذبیحالله منصوری را
استاد مسلّم تاریخ که خود روزنامهنگاری زبردست و استاد دانشگاه بود ارایه
داده باشد: ابراهیم باستانی پاریزی که به قاعده باید شاکی میبود اما گفت:
ادعای تاریخنگاری نداشت. داستان تاریخی مینوشت و لازمۀ داستان، نیز
همینها ( استفاده از قوۀ خیال) است.
«یک چهره - یک روایت» را به ذبیحالله منصوری اختصاص دادهایم و چون یکی دو سال پیش حق مطلب دربارۀ او در مقالهای در ضمیمۀ فرهنگی روزنامۀ اطلاعات به قلم «گودرز گودرزی » ادا شده بود به جای روایت خودمان همان را نقل میکنیم که تمام نکات مورد نظر را دربردارد و جامع و خواندنی و منصفانه است:
به او انگ «دزدی کتاب» زدند. ولی او چهکار کرد؟ نه ارّه داد و نه
تیشه گرفت. فقط به این چهارپنج کلمه قناعت کرد و کارش را ادامه داد: «اگر
قرار باشد انسان در زندگی دزدی کند، بهتر است کتاب بدزدد!»
نام
او «ذبیحالله حکیمالهی دشتی» بوده است؛ لیک پای بسیاری از دیباچههایی که
برای کتابهایش مینوشت، امضاء میزد: «دارای اسم نویسندگی ذبیحالله
منصوری». حالا چرا و به چه دلیل؟ صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
زاده سنندج کردستان بود؛ به سال ۱۲۷۸ خورشیدی .در سنندج و سپس
کرمانشاه تحصیلات مقدّماتی را به پایان برد و با زبانهای انگلیسی و
بهویژه فرانسه آشنا شد و به آموختن و یادگیری دوّمی پرداخت. ولی در کلّه
او که اکنون جوانی بیست و دو سه ساله شده بود چیزی جستوخیز میکرد؛ چیزی
در حدّ و اندازه یک آرزو: دریانورد شدن! دستدست نکرد و زود بقچهاش را
پیچید و راهی تهران شد که با دستیافتن به آرزویش، تحصیلاتش را هم ادامه
بدهد. هنوز گرد راه را از سر و کولش نزدوده بود که دید پشت میزی نشسته و
قلم به دست گرفته و دارد نوشتههای کتابی را به زبان فارسی روی کاغذ پیاده
میکند. آنجا دفتر روزنامه «کوشش» بود و او داستانهای بازاری و پلیسی
ترجمه میکرد. آخر شکم گرسنه که تعارفبردار نیست! بهویژه آنکه پدر به
تازگی درگذشته بود و هزینههای زندگی بر دوش وی افتاده بود. چاپ ترجمههایش
او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و دو دستی چسبید به همین کار.
شور و اشتیاق ذبیح الله منصوری به برگرداندن داستان - بهویژه داستانهای
تاریخی - آن اندازه بود که نشریه کوشش کم آورد و بهناچار او بخشهایی از
نشریهها و روزنامههای اطّلاعات و کیهان و خواندنیها و دانستنیها و
تهران مصوّر و باختر و سپید و سیاه و … را با کارهایش پر کرد. او بیش از ۶
دهه قلم زد و نام خود را به عنوان مترجم، روی جلد صدها کتاب به یادگار
گذاشت.
منصوری در ۱۹ خردادماه ۱۳۶۵ خورشیدی دیده از جهان فروبست و با زندگی طولانی و دراز ۸۷ سالهاش بدرود گفت و البته با کتابهایش هم.
برخی مدعی اند ذبیحالله منصوری با هیچیک از زبانهای بیگانه غیر پارسی
آشنا نبوده و آنچه که از وی به عنوان «ترجمه» چاپ میشد، همگی ساخته ذهن
داستانپرداز اوست. به این شکل که فشرده کتابی کمصفحه یا نوشتاری
کوتاه از فلان نویسنده غربی را از زبان کسی میشنید و ذهن خیالبافش را
بهکار میگرفت و با شاخوبرگ دادن به آنچه که شنیده بود، نوشتار بلند و
دنبالهداری را به نام «کتاب» از زیر دستش بیرون میداد! نمونهاش «خداوند
الموت». شما بروید تاریخ ادبیّات فرانسه را سر صبر ورق بزنید، زیرورو کنید؛
اگر به نام «پل آمیر» رسیدید! اصلاً بروید با منصوری به فرانسه فقط حال و
احوال کنید؛ اگر توانست به همان زبان فرانسه پاسختان را بدهد.
و امّا درباره ماهیّت و چیستی کتابهای پرشمار کتوکلفتی که نام ذبیحالله منصوری در شناسنامههایشان به چشم میخورد: سه تفنگدار
(۱۰
جلد)؛ قبل از طوفان (۸ جلد)؛ غرّش طوفان (۷ جلد)؛ عشق نامدار (۳ جلد)؛
سینوهه پزشک مخصوص فرعون (۲ جلد)؛ پطر کبیر (۲ جلد) و دهها کتاب دیگر.
میخواهم همینجا از کتاب «تاریخ ترجمه ادبی از فرانسه به فارسی» گواه
بیاورم؛ آنجا که گفته است: «باید اذعان کرد که از دهه سی خورشیدی به
بعد، بازار شبهترجمهها و ترجمههای تکراری کممایه که اغلب نثر
فارسی سالمی نداشتند، بیش از پیش رونق گرفت. در این آشفتهبازار، عدهای
نیز پا به میدان نهادند که کتابهایشان چهبسا به دلیل برخورداری از
عنوانهای زیبا یا نثری فریبنده، اغلب بیش از کتابهای مترجمان خوب و
طراز اوّل به فروش میرسید. از جمله این افراد پرکار و خستگیناپذیر که
به ویژه در ترجمه رمان، کارنامهای باورنکردنی از خود بهجا گذاشت
ذبیحالله منصوری بود.»
بیگمان بر چیستی و ماهیّت ترجمههای
ذبیحالله منصوری تردید رواست و بههیچروی نمیشود آنها را چشمبسته
پذیرفت و به عنوان کتابهای تاریخی، بدانها استناد کرد و در تحقیق و پژوهش
از آنها بهره جست. زیرا این «تردید» ژرف است و گود. با یک دو بیل پرشدنی
نیست. شما کلاهتان را قاضی کنید و برای این پرسش من پاسخی بیابید:
نویسندهای بیگانه، کتابچهای در ۶۰- ۵۰ رویه چاپ میکند. دست بر قضا همین
کتابچه آن نویسنده بختبرگشته! به تور منصوری میافتد و او هر چه دل تنگش
میخواهد بر کتاب میافزاید. آی زلمزیمبو به ناف اصل کتاب میبندد! سرآخر
کتابچه تبدیل میشود به کتابی ضخیم و ستبر در نزدیک به یکهزار رویه!
در اینباره ببینید سخن «حسینقلی مستعان» - مترجم رمان «بینوایان» ویکتور
هوگو - را: «همه ما میدانیم که نیمی از آنچه ذبیحالله منصوری به اسم
ترجمه مینوشت، نوشته خود او بود. حتی بهنظر من «نیم» هم برآورد کمی است!»
با این حساب باید گفت که منصوری پیش از آنکه مترجم باشد، یکپا «نویسنده» بود امّا خوش داشت روی کارهایش امضا بزند «مترجم»! او «عجیب» بود و کارهای نوشتاریاش هم مانند خودش عجیب!
بجاست دیدگاه یکی از مترجمان زبردست، نویسنده و منتقد امروزین را در اینباره بخوانیم؛ «کریم امامی» (۱۳۸۴- ۱۳۰۹). امامی درباره ترجمههای منصوری گفته است: «من اسم کارهای او را ترجمه نمیگذارم. بیشترش را از خودش درآورده و بعد اسم یک بیچاره فرنگی را گذاشته روی کتاب و خودش را استتار کرده. من با هزار زحمت اصل یکی از کتابهایی را که به اصطلاح ترجمه کرده بود، پیدا کردم و چند صفحه اصل را با فارسی آن مقایسه کردم. اصلاً باورکردنی نبود … هر چه دلش خواسته بود، کرده بود! هر جا عشقش کشیده بود کم یا اضافه کرده بود. آنجا را هم که مثلاً ترجمه کرده بود، نمیدانی با چه شلختهکاری عمل کرده بود.»
دکتر «میرجلالالدّین کزّازی» - استاد دانشگاه و نویسنده و از
چهرههای ماندگار ادبی - هم بر کار منصوری خُرده گرفته و گفته است:
«اینگونه از ترجمهها را در مجموع برای فرهنگ جامعه زیانبار میدانم و
برای زبان فارسی هم … اینگونه ترجمهها چهره راستین نویسندگان را
خدشهدار خواهند کرد و نمود نادرستی از این نویسندگان در جامعه به دست
خواهند داد.»
در این میان برخی شخصیّتهای ادبی کارهای منصوری را
نه تنها رد نکرده و نمیکنند، بل به گونهای آنها را گاه مفید و سودمند
دانستهاند؛ از جمله دکتر «ابراهیم باستانی پاریزی» که میگوید: «آقای
منصوری که مورّخ نیست و هیچوقت هم ادعای تاریخنگاری نکرده است؛ او
داستان تاریخی مینویسد و داستاننوشتن لازمهاش همین حرفهاست.»
باستانی پاریزی، به عنوان پژوهشگر و تاریخدان، دریافته بود که کارهای منصوری را باید از دریچه «داستانی» نگاه کرد و خواند و نه از منظر «تاریخی» زیرا ارزش داستانی و سرگرمکنندگی کتابهای وی خیلی بیش و بیشتر است و این اشتباه است اگر کسی بخواهد در تاریخ ورود پیدا کند و به قصد آگاهی از تاریخ و رخدادهای آن، به کتابهای منصوری دل خوش کند و استناد. باید از همان شروع کار، گوشی را داد دستش و او را از لیزخوردن در درّه پر کشش و پر جاذبه قلم منصوری نجاتش داد! کتابهای ذبیحالله منصوری «فانتزی»اند و سرشار از وهم و گمان و بری از اصل کتاب و مقاله.
منصوری در خیال پردازی و وهمنگاری، آناندازه چابک و چربدست بود که
از یک مقاله کوتاه، یک کتاب حجیم و عریض و طویل عرضه میکرد و به خورد مردم
میداد. گویا او چارهای جز این نمیدید که تا آنجایی که راه دارد از
«کاه» «کوه» بسازد؛ به ۲ دلیل: نخست اینکه پیشهاش همین نوشتن بود (بدون
حقوق و مزایای ثابت) و تحویل آن به روزنامهها و نشریهها به ازای هر سطر
مثلاً ۲ ریال. او پیش خود اینطور فکر میکرد که اگر قرار باشد آن مقاله
جمعوجور یا آن کتاب ریزهمیزه کمصفحه را واژه به واژه به فارسی برگرداند
که چیزی ته جیبش را نمیگیرد. پس فقط یک راه باقی میماند: کشدادن اصل اثر
تا آنجا که کش میآید. البته او به خودش زیاد فشار نمیآورد؛ با هوشی که
داشت به راحتی از پس این مهم برمیآمد؛ با چاشنی چاخان! چاخانهایی شیرین،
دلچسب و عامهپسند و همهکسفهم. نمونهاش ورود شاه اسماعیل صفوی به
الیگودرز و بازدید از خانقاه این شهر که تنه به تنه خانقاه بزرگ و پرآوازه
اردبیل میزد!
باری! ذبیح الله منصوری آن همه پرنویسی و پرکاری
را فقط برای گذران زندگی انجام میداد؛ پسر بزرگ بود و هزینه خانواده بر
گردهاش؛ این بخش مهم ماجرا بود و البته هیچکس حق این را ندارد که بر کسی
که مینویسد تا ادامه زندگی بدهد، خرده بگیرد. نویسندگی حرفه و پیشهای است
پاک و شریف؛ البته چنانچه قلم، نجیبانه راه را ادامه دهد و کژ نشود و به
سمت و سوی «زر» غش نکند و تن به خواری و خواهش ندهد و خامهاندازش را
دریوزه و روسیاه نکند.
دلیل دوّم اینکه منصوری بهمانند هر
نویسنده و قلمانداز دیگری، دوست داشت کارهایش دیده، خوانده و پسندیده شود؛
هرچند او خود را از تیررس خبرنگاران مطبوعات و رادیو و تلویزیون دور نگه
میداشت ولی از اینکه نام و کارش را بر زبانها بیاورند و ذکر خیرش را
بکنند، بدش نمیآمد. نباید از یک ویژگی منصوری سخن بهمیان نیاورده گذشت؛ و
آن روانشناسی اوست.
او میدانست که جامعه ایرانی با مطالعه - حالا چه روزنامه و مجله و چه کتاب - میانه چندان خوبی ندارد؛
بهویژه در حوزه تاریخ. آخر چند درصد از مردم شور و اشتیاق این را دارند
که بدانند فلان پادشاه یا فرمانروای خودی یا غیر خودی در چهارصد پانصد سال
پیش چه کرده بوده است؟ پس باید فن و ترفندی بهکار بست تا مردم را با
«خواندن» آشتی داد؛ و آن ترفند و فن چیزی نبود مگر افسانهنویسی و
چاخانپردازی. میبینیم که در کتابهای به اصطلاح تاریخی او چیزی که یا
دیده نمیشود یا بسیار کمرنگ به چشم میآید، تاریخ و رخدادهای راستین
تاریخی است! آنچه که هست داستاننویسیهای آغشته به افسانه و
قصّهپردازیهای زیرکانه اوست. اینجور نوشتهها به ذائقه مردم خوش آمدند و
دیری نگذشت که ترجمهها و اقتباسهای آنچنانی منصوری، ابتدا بازار
روزنامهها و مجلهها را بهصورت «پاورقی» ترکاند و سپس بازار کتاب را؛ و
البته بازار برخی مترجمان همروزگارش کساد و بیرونق شد!
**************
این خاطره را هم اضافه کنیم خالی از لطف نیست. در شمارۀ 23 ماهنامه «سوره» نوشته شده بود:
وقتی کتاب «امام صادقع مغز متفکر جهان تشیّع» منتشر شد، مرحوم مهندس
بازرگان که به روشپردازیهای علمی دین علاقهمند بود و در این زمینه
مطالعاته و تحقیق می کرد چندینبار به مؤسسه [!] مجله خواندنیها (به
مدیریت ذبیحالله منصوری) رفته بود. دفتر مرحوم منصوری هم طبقه پنجم بود و
می خواست او را پیدا کند تا بخواهد از مؤسسه اسلامی استراسبورگ که این
همه مستشرق جمع شده ند و درباره امام صادق مطالعه کرده بودند، آدرسی بدهد
تا در سفر به فرانسه شخصا به آن مؤسسه برود.چند بار هم مراجعه کرده بود.
هر بار اما طوری سر می دوانند تا این که یک نفر میگوید نه چنین مؤسسهای
وجود دارد و نه خیلی از این مستشرقان.» - (سوره؛ بهمن و اسفند ۱۳۸۴)
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- از صبح تا این لحظه که تا پایان روز دو ساعت بیشتر باقی نیست تردید داشتم دربارۀ 25 اردیبهشت که به نام روز فردوسی
ثبت شده بنویسم یا نه. اما نه به خاطر جایگاه حکیم یگانه و بزرگترین
حماسهسرای زبان پارسی و شاید ادبیات جهان یا حتی تازه نبودن موضوع که بر
سر مناسبت این روز که 25 اردیبهشت از کجا آمده است.
چرا که اگر بنابر مناسبت باشد اهل فن
میگویند 25 اسفند مناسبتر است چرا که آغاز سرایش شاهنامه را سال ۳۶۵ و
پایان آن را ۴۰۰ هجری قمری میدانند، آنهم بهدلیل بیتهایی که اشاره به
آغاز پادشاهی سلطان محمود غزنوی دارد، ولی دربارۀ روز و ماه پایان کار شاهنامه، ۲۵ اسفند مورد اتفاق است:
چو سال اندر آمد به "هفتاد و یک"
همی زیر شعر، اندر آمد فلک
"سی و پنج" سال از سرای سپنج
بسی رنج بردم به امید گنج
سر آمد کنون قصۀ یزدگرد
به ماه "سپندارمذ" روز "اَرد"
ز هجرت شده پنج، هشتاد بار
که گفتم من این نامۀ شهریار
بدین ترتیب چون فردوسی در سال ۳۲۹ هجری
قمری به دنیا آمده ۷۱ سال پس ازآن درست سال ۴۰۰ میشود: «ز هجرت شده پنج
هشتاد بار» و روز آن بر اساس ابیات بالا ۲۵ اسفند خواهد بود (روز اَرد، روز بیست و پنجم هر ماه در گاهشماری باستانی بوده است).
جدای این چه 25 اسفند چه 25 اردیبهشت بهانهای است برای یادکرد و آن هم پس از هزار سال و چه میتوان نوشت رساتر از آنچه حسین مسرور سرود:
کجا خفتهای، ای بلند آفتاب
برون آی و بر فرقِ گردون بتاب
نه اندر خورِ توست، روی زمین
زجا خیز و بر چشمِ دوران، نشین
کجا ماندی ای روحِ قدسیسرشت؟
به چارم فلک یا به هشتم بهشت؟
به یک گوشه از گیتی آرام توست
همه گیتی آکنده از نام توست
چو آهنگ شعر تو آید به گوش
به تن خون افسرده آید به جوش
ز شهنامه گیتی پر آوازه است
جهان را کهن کرد و خود تازه است
تو گفتی: "جهان کردهام چون بهشت
ازین بیش تخم سخن کس نکشت"
ز جا خیز و بنگر کز آن تخم پاک
چه گلها دمیده است برطرف خاک
نه آن گل که در مهرگان پژمرد
نخندیده بر شاخ، بادش برد
نه جور خزان دیده گلزار او
نه بر دست گلچین شده خار او
به این بهانه بد نیست از خود حسین مسرور هم بگوییم.
حسین مسرور (سخنیار اصفهانی متولد 1269 خورشیدی و درگذشته 1347) شاعر و
مترجم بود و این مثنوی را به مناسبت هزارۀ فردوسی در سال 1313 خورشیدی
سرود.
مشاوران رضاشاه به او گفتند توجه به جنبه های عمرانی کافی
نیست و از فرهنگ و ادبیات نباید غافل باشد و ایدۀ برگزاری «هزارۀ فردوسی»
را درانداختند و بسیار پسندید و دست درکار آرامگاه توس شدند و مثنوی «خوابگاه فردوسی» در افتتاحیۀ آن هم که حسین مسرور سروده بود، بسیار مورد توجه قرار گرفت.
مسرور که در نشریاتی چون «ارمغان» و «یغما» هم مینوشت و مدیریت
برنامههای «ایران» در «آینهٔ زمان» و «شهر سخن» را در رادیو ایران بر
عهده داشت در سال ۱۳۴۷ در تهران درگذشت و در «ظهیرالدوله» به خاک سپرده شد.
نیاز به توضیح ندارد که دربارۀ فردوسی و نقش او در هویت ملی ایرانیان کتابها میتوان نوشت و نوشتهاند و در این چند سطر قرار نیست به آن موضوعات اشاره شود و تنها جرعهای است تا فردا گفته نشود 25 اردیبهشت آمد و یادی از فردوسی نشد.
با این حال برای آن که نکتهای فنی هم گفته شده باشد پاسخ به مهمترین شبهه دربارۀ شاهنامه است: این که برخی می گویند شاهنامه شعر نیست و نظم است. چرا؟ چون قوۀ خیال در آن غایب است!
حال آن که اتفاقا عنصر خیال در آن بسیار قوی است و کسی که بیشترین تحقیق را دربارۀ "صُوَر خیال" درشعر فارسی انجام داده بر این امر صحه میگذارد و این نمونهها را ذکر میکند:
سپاهی که خورشید شد ناپدید
چو گَرد سیاه از میان بردمید
نه دریا پدید و نه هامون نه کوه
زمین آمد از پای اسبان ستوه
یا
به مرگ سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین بر افراسیاب
و باز:
که زیبد کزین غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
و گر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
آیا اینها قدرت تخیل شاعر را ترسیم نمیکند؟
رابطه جامعه مسیحیت با اسلام شیعی قدمت هزار و اندی ساله دارد...
آیتالله دکتر سیدمصطفی محقق داماد، در یادداشتی در روزنامه اطلاعات نوشت: «رابطه جامعه مسیحیت با اسلام شیعی قدمت هزار و اندی ساله دارد. حرّان (کران) شهری بسیار کهن در بینالنهرین است که اکنون در استان شانلیاورفه ترکیه قرار دارد. گفته میشود که حران، منزل حضرت ابراهیم(ع) بوده و به ویژه به عنوان مرکز عمده صابئین و دین آنها نامدار است. شهرت جاودانی این شهر به سبب فلاسفه و دانشمندانی است که در دوران اسلامیاز آن برخاستهاند.
قرائن تاریخی نشان میدهد که این شهر مسیحینشین در قرن دوم ارتباط نزدیکی با پیشوایان شیعه از جمله حضرت امام صادق (ع) داشته و از این رهگذر مسلمان به قرائت اسلام شیعی بودهاند.
یکی از نامدارترین اهالی حران، محدث عالیقدر، ابنشعبه حرانی، در قرن چهارم هجری است که مجموعهای تحت عنوان «تُحَفُ العُقول فیما جاءَ مِنَ الحِکَمِ وَ الْمَواعظ مِنْ آلِ الرّسول» تألیف کرده است با هدف جمعآوری بخشی از احادیث اهل بیت(ع) همراه با بهجاماندههایی از پیامبران الهی با محوریت مواعظ و حکمت و اندرز. وی در آغاز این کتاب گفته است از آنجا که دانشمندان شیعه درباره حلال و حرام و فرائض و سنن از گفتار ائمه(ع) کتاب فراهم کردهاند ولی درباره حکمتها و اندرزهای پیامبر(ص) و ائمه(ع) و سایر پیامبران خاصه کلمات قصار آنها، کتابی تألیف نکردهاند، او دست به این کار زده است.
با کمال تأسف، حرّانی - طوری که خود میگوید - در تألیف کتاب برای رعایت ایجاز و نیز به این سبب که بیشتر این کلمات و سخنان از زمره آموزشها و حکمتهایی هستند که خود گواه درستی خودند و به این دلیل که آنها را برای شیعیان فراهم کرده است که تسلیم اماماناند، از ذکر اسناد احادیث کتاب اجتناب کرده است. همین موضوع باعث شده که فقیهان بزرگ روایات فقهی آن را مرسل بدانند. آیتالله خویی (ره) ضمن اعتراف به فضل و ورع و ممدوحبودن حرّانی، روایات کتاب را مُرسل دانسته و از نظر فقهی، برای استناد با مشکل روبهرو میداند.
ناگفته پیداست که بحث ارسال، یک مشکل کاملا فقهی است و ربطی به مواعظ و اندرزها ندارد. به دیگر سخن، برخورد فقیهان در موضوع احکام شریعت با روایات سنن و مواعظ متفاوت است. در مورد دسته اول، شرایط بسیار سخت و سنگینی برای استحکام آنها قائلند؛ در حالی که در دسته دوم به قاعده «تسامح» باور دارند.
موضوع ایمان مسلمانان به انبیای الهی به تصریح قرآن مجید یکی از ارکان ایمان است. قرآن فرموده است:
آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلَائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لَا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِهِ وَ قَالُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا غُفْرَانَکَ رَبَّنَا وَ إِلَیْکَ الْمَصِیرُ (۲۸۵بقره)
این پیامبر به آن چه از [سوی] پروردگارش به سوی او فروفرستادهاند، ایمان دارد و همه مؤمنان به خداوند و فرشتگانش و کتابهایش و پیامبرانش ایمان دارند [و میگویند] میان هیچ یک از پیامبران وی، فرق نمینهیم و میگویند: شنیدیم و فرمان بردیم؛ پروردگارا! آمرزش تو را [میجوییم] و بازگشت [هر چیز] به سوی توست.
ابنشعبه حرّانی بر آن بوده که در کنار مواعظ اهل بیت(ع)، اندرزهای سایر انبیاء(ع) را نیز قرار دهد و این که مؤمنین با رهنمودهای سایر انبیاء آشنا شوند، یک سنت حسنه و جاریه شود. جالب این که در این کتاب، یک فصل به مواعظ حضرت عیسی مسیح(ع) اختصاص یافته است. مواعظ مزبور از قول امام صادق (ع) نقل شدهاند. مطالعه این بخش و مقایسه آن با متون آمده در انجیل نشان میدهد که منقولات کاملا با یکدیگر منطبقاند.
این مقایسه و این متون که در سایر کتب حدیث کمتر دیده میشوند، نشان میدهند که رابطه جامعه مسیحیت در دوران امام صادق (ع) با پیشوایان شیعه کاملا تنگاتنگ بوده و هر چند ابنشعبه حرانی، سلسله سند روایات را نقل نکرده ولی به احتمال قوی از همان حرانیانی که به محضر امام (ع) شرفیاب میشدهاند، شنیده است؛ حرانیانی که در محیط مسیحینشین بزرگ شده بودند، طبعا تسلط امام (ع) بر مواعظ انبیای پیشین بهویژه اناجیل معتبر موجب شگفتی آنان بوده است.
این روزها پیشوای مسیحیان کاتولیک، عالیجناب پاپ فرانسیس، عازم عراق است و حسب اطلاع با مرجع بزرگوار شیعه آیتالله العظمی سیستانی دامت برکاته دیدار خواهد کرد. لازم دانستم که از این فرصت حسن استفاده کنم و این سطور را قلمیسازم.
پاپ فرانسیس تا آنجا که نگارنده آشنایی دارد در مقایسه با اسلافش، بسیار متواضع است. او از همان روز نخست که به این سمت برگزیده شد، به جایگاه پر تشریفات پاپهای قبل در واتیکان نرفت و دفتر کار سادهای برگزید. نگارنده به خاطر دارد در یکی از همایشهایی که مهمان او بودم، همواره سعی داشت هنگام غذاخوردن، میان مهمانان باشد. فراموش نمیکنم که شبی بعد از شام، برای من از خاطرات زندگی خود داستانهای بسیار جالب و آموزنده نقل کرد.
ایشان درباره دین مقدس اسلام مطالعه دارد و احترام بسیار زیادی قائل است و در یکی از تألیفات خود، بحث مفصلی در مورد اسلام و تعلیمات قرآن مجید نگاشته است. در حالی که سلف ایشان، جملات ناموزونی از سر بیاطلاعی درباره اسلام گفت. اینجانب طی نامهای اعتراض خود را مبتنی بر مستندات تاریخی و شواهد علمی برای ایشان اعلام کردم و سرانجام در نشست سینود در واتیکان، پس از سخن اینجانب، اظهار تمایل کرد که در مورد اسلام بیشتر مطالعه و کسب اطلاع کند.
پاپ فرانسیس نسبت به شرایط زیستمحیطی و آفات و آسیبهایی که زمین و هوای پاک را تهدید میکند، دغدغه دارد و بر آن است که از اهرم تعلیمات دینی برای حل آن استفاده کند. در این رابطه نشستهای گوناگونی در واتیکان با دعوت از عالمان ادیان تشکیل داده است که در ماه اکتبر آینده هم نشست بسیار مهمی خواهند داشت و اینجانب نیز از طریق وزارت امور خارجه، دعوتنامه و برنامه آن جلسات را دریافت کردهام.
ایشان از درد و سختی مردم همه اقوام رنج میبرد لذا به دنبال عریضه اینجانب و درخواست تذکر و اعتراض به رئیسجمهوری سابق ایالات متحده نسبت به تحریمهای ضد حقوق بشر علیه ایران، پاسخ بسیار مهربانانهای حاوی همدلی با ملت ایران و وعده تلاش برای حل این مشکل از سوی ایشان به من واصل شد.
ایشان به گفتوگوی ادیان بسیار اهتمام دارد. گفتوگوی ادیان برنامهای است که قرآن مجید آغاز فرموده:
قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ تَعَالَوْا إِلَی کَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکُمْ أَلا نَعْبُدَ إِلا اللَّهَ وَ لا نُشْرِکَ بِهِ شَیْئًا وَ لا یَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ (۶۴ آل عمران)
بگو: ای اهل کتاب! بیایید از آن کلمهای که پذیرفته ما و شماست پیروی کنیم: آن که جز خدای را نپرستیم و هیچ چیز را شریک او نسازیم و بعضی از ما بعضی دیگر را سوای خدا به پرستش نگیرد. اگر آنان رویگردان شدند، بگو! شاهد باشید که ما مسلمان هستیم. (۶۴)
گفتوگوی ادیان ابراهیمی و توافق بر کلمه «سواء» اقدامی است برای اتحاد در مقابل جبهه انکار و ناسپاسی پروردگار جهان. پیشقدم این اقدام، قرآن و جامعه اسلامیاست. با امعان نظر در آیه شریفه فوق کاملا روشن میشود که پیشنهاد قرآن هرگز احتجاج و غلبه بر خصم نیست و صرفا گفتوگو، تعامل و توافق بر مشترکات است. لذا ما مسلمانان در پیروی از این سنت حسنه قرآن مجید، چندان موفق نبودهایم.
به هر حال این دیدار را به فال نیک میگیریم و باشد که ثمرات پربارش نصیب جامعه مؤمنان ادیان در جهان شود و صبح دولت روشنیبخشش، دنیای تاریک ظلم و ستم را منور سازد، کین هنوز از نشانه سحر است. به یقین مرجعیت معظم شیعه و رهبر کاتولیکهای جهان درباره مسلمانان و مسیحیان مظلومی که تحت ستم و ظلم گروه نژادپرست صهیونیست قرار دارند یا در گوشه و کنار جهان گرفتار قدرتهای تمامیتخواه و سلطهجویی هستند که حقوق انسانی و کرامت بشری را پایمال کرده و میکنند، گفتوگو خواهند کرد و دنیای ادیان را به جانبداری از حق، عدالت و احیای ارزشهای اصیل اخلاقی فرا میخوانند.
والسلام»
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- نام «ابوسعید ابوالخیر» که میآید همه به یاد «اسرارالتوحید»
میافتند. البته مراد از «همه» در اینجا همۀ کتابخوان یا دوستدار فرهنگ و
ادبیات ایران است اگرچه در کتابهای درسی هم از اسرارالتوحید نام برده شده
و هنوز مشمول حذف و سانسور نشده اما در این حد که بپرسند «نوشتۀ کیست»
وبعد مچ بچهها را بگیرند که به قلم نوهاش بوده و نه خودش! چندان که از
نام آن هم برمیآید: اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید ابیالخیر.
کل اطلاعاتی که این آموزش و پرورش خشک دربارۀ بزرگانی از این دست به بچه
های ما میدهد در حد همین است. حال آن که با نام ابوسعید می توانند چراغ
«خِرَد» را در وجود آنان روشن کنند تا بدانند در قرون 4 و5 خردستا
بودهایم.
اما چرا در دومین بخش، سراغ ابوسعید رفته ام؟
به
سه دلیل: نخست این که 22 دی سالروز درگذشت اوست و اگرچه قرار نیست این
سلسله نوشتارها مناسبتی باشد اما حالا که میتوان در 22 دی از درگذشتۀ
نامدار این روز نوشت، چرا که نه؟
دوم به این سبب که زاده و بالیده
قرون چهارم و پنجم است و این دو قرن بسیار افتخار آفریناند. در این دو
قرن، ایران و فرهنگ ایران و توجه به عقل چنان خوش درخشیده که از آن به
عنوان «رنسانس ایرانی» یاد میکنند. زودتر از اروپا و چه بسا اگر بعدتر مغول هجوم نمیآورد همان روند «خِرَدمداری» و به تعبیر دکتر بهرام پروین گنابادی در «شب ناصرخسرو»، «خِرَدِ چشممدار» ادامه مییافت.
در
رنسانس اروپایی، خرد محور شد تا آدمی دور از شنیدهها و تصورات و بر پایۀ
مشاهدات و تجربیات بگوید و بیندیشد و دو قرن 4 و 5 از این حیث سرآمد است و
نام هایی چون ابوسعید، بیهقی، ناصرخسرو، ابن سینا و فارابی در آن میدرخشد.
چندان که تأکید ناصر خسرو بر آن است که هر آنچه را که واقعا دیده و لمس و تجربه کرده
روایت کند و بعد از هزار سال روشن شده که چقدر دقیق گزارش داده است. حتی
در بیان مسافت ها. مثلا وقتی به 13 مشهد در بصره اشاره میکند و دربارۀ
آنچه دیده نکات تاریخی را که ندیده آورده اما پس از اطمینان از درستی حکایت
و مثلا این که که یکی از 13 مشهد در بصره مشهدِ بنی مازن است به خاطر
ازدواج حضرت علی با لیلی (دختر مسعود نهشلی) و همین را آورده و گفته «72
روز در آن خانه مُقام کرد»و به موضوع مورد مناقشۀ نام فرزند حاصل از این
ازدواج (ابوبکر) نپرداخته است.
پیشگام این خردمداری البته فردوسی است که در مقابل آنچه «جادویی» میخواند، خرد و هنر را ارج مینهد و با این نگاه است که به ابوسعید لقب «سقراط مشرق زمین» دادهاند.
وجه
سوم البته رباعیات اوست که اگرچه پرشمار نیست اما گذر قریب هزار سال از
سُرایش آنها از زیبایی و ژرفای معنیشان نکاسته و از جمله همین چهارپاره:
ایزد که جهان به قبضۀ قدرتِ اوست
داده است تو را دو چیز، کان هردو نکوست
هم سیرتِ آن که دوست داری کَس را
هم صورت آن که کَس، تو را دارد دوست
به این معنی که هم سیرت و خُلق دوست داشتن دیگری خوب است و هم این که چهرهای نیکو داشته باشی تا دوستت داشته باشند.
شعر
اما تنها یک وجه از وجوه ابوسعید بوده با این غرض که عرفان ایرانی را عرضه
کند. یکی از مهمترین تفاوت های دینداری ایرانیان با غیر ایرانیان در
همین دوست داشتن و دوست داشته شدن بوده است.
با این حال بزرگان
قرون 4 و 5 چه در عرفان و چه دانش و چه شعر و نثر را باید با ویژگی «خرد
مداری» شناخت. زودتر از آن که غرب، وارد عصر روشنایی شود و چنانچه گفته شد
افسوس که با حملۀ مغول، داستان، دیگر شد.
* طرح چهره ابوسعید از هوشنگ پزشکنیا
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- اختصاص سومین بخش از این سلسله نوشتارها به «خاقانی شَروانی» به دو سبب است: یکی خود این شاعر و دیگری به بهانۀ توجه این روزها به ضرورت مرمت «طاق کسری» که در شکل «تاق کسرا» پارسیتر است.
هم
11 باستانشناس و معمار ایرانی که نامهایی در سطح جهانیاند برای مشارکت
مالی و فنی اعلام آمادگی کردهاند و هم شماری از هنرمندان و فعالان فرهنگی
در نامۀ سرگشاده یا سرگشودهای از دو دولت ایران و عراق خواستهاند «طاق کسری را نجات دهند».
ایوان
طاق کسری، بزرگترین طاق آجری جهان است و میراث فرهنگی هر دو کشور ایران و
عراق به حساب میآید و به تازگی کارزاری مردمی برای نجات فوری آن به راه
افتاده و هزاران نفر ذیل نامه به وزیر میراث فرهنگی را امضا کردهاند.
ایرانیان البته طاق کسری را بیشتر به نام «ایوان مداین» می شناسند: بزرگترین یادگار و شاهکار معماری دوران ساسانی که در تیسفون و عراق امروز واقع است.
ایوان مداین، جدای دورۀ ساسانی و جنبۀ میراثی آن به خاطر شعر مشهور خاقانی آشناست:
هان، ای دل عبرت بین، از دیده عِبَر کن هان
ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان
یک ره ز لب دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران...
امروز
اما نگاه ایرانیان به ایوان مداین نه از منظر عبرتآموزی تاریخی به سبب
زایل شدن قدرتها که از حیث معماری و میراث فرهنگی و یادآوری شکوه ایران
ساسانی است. چرا که این طاق آجری از نمادهای معماری ایرانی است وگرچه از
سرزمن مادر دور افتاده اما یک دنیا تاریخ را در دل خود جای داده است.
شعر خاقانی اما تنها با ایوان مداین ضربالمثل نشده است. شعری از نظامی گنجوی هم با اشاره به نام خاقانی زبانزد پارسی زبانان است:
همی گفتم که خاقانی دریغاگویِ من باشد
دریغا من شدم آخر، دریغا گویِ خاقانی
این
بیت را هنگامی میخوانند که فردی عزیزی را از دست میدهد که از او بزرگتر
است و گمان نمی برده زودتر از او از دنیا برود و میپنداشته وقتی خودش
چشم از جهان بربندد آن دوست افسوس میخورد نه این که خود در سوگ آن عزیز
بنشیند و در رثایش سخن بگوید.
هر چند شهرت اصلی خاقانی به خاطر قصیدههای اوست اما غزلیاتی هم داشته که وقتی بدانیم بر حافظ
تأثیر گذاشته نیاز به توضیح بیشتر باقی نمیگذارد. بر این غزل او مثل خیلی
دیگر از اشعار خاقانی گرد زمان ننشسته و همچون قصاید پیچیده نیست:
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش، کسی داشتمی
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفَسی، هم نفَسی داشتمی
خوان عیسی بر من و آنگه من
باکِ هر خرمگسی داشتمی
ویژگی دیگر خاقانی این است که کمتر شاعری چون خاقانی به عیسی مسیح
اشاره کرده و در ابیات خود اصطلاحات مسیحی را آورده و آن بدین سبب است که
مادرش پیشتر مسیحی بوده و بعد اسلام آورده است و شاید ادعای تأثیرپذیری
حافظ از انجیل که به تازگی دکتر سروش مطرح کرده نیز ناشی از همین باشد (تأثیر از شعر خاقانی)
در
گفتار پیشین به سه قرن طلایی چهارم و پنجم و ششم در بیداری ایرانیان و عصر
روشنایی زودتر از اروپا اشاره شد. خاقانی هم مربوط به قرن ششم است و 75
سال در این دنیای خاکی زیسته است. (از 520 تا 595 ).
این یادآوری
هم ضرورت دارد که نام او(خاقانی شَروانی) و تسلط او بر زبان پارسی برخی را
به این وادی اشتباه انداخته که «خاقانی شیروانی»است حال آن که به شیروان
ارتباطی ندارد و در تبریز چشم از جهان بسته و هم اکنون نیز آرامگاه او در مقبرهالشعراست.
-----------------------------------------------------
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- چهارمین بخش از سلسله نوشتارهای پراکندۀ «جرعهای از اقیانوس فرهنگ و ادبیات ایران» را به بهانۀ زادروز دکتر میر جلالالدین کزازی
به این نویسنده و سخنسنج و پارسیگوی ایرانی اختصاص میدهم که همت خود را
صرف پارسیگویی ناب و نه آمیخته با واژه های دیگر، کرده است.
او
نه تنها از به کارگیری واژههای فرنگی در گفتار و نوشتار میپرهیزد که
همین حساسیت را در قبال دیگر کلمات وارد شده به زبان پارسی به خرج میدهد و
آوازۀ او بیش از نویسندگی، ترجمه، شعر و پژوهش به همین سبب است.
من
البته خود شماری و نه همۀ کلمات عربی رایج در زبان فارسی را فارسی یا
فارسیشده میدانم مثل داماد و عروسی که اگرچه در خانوادهای دیگر زاده و
بالیدهاند ولی وقتی وارد خانوادۀ ما میشوند اگرچه نامی دیگر دارند اما
عضوی از خانواده ما به شمارند. دکتر کزازی اما به پارسی سره باور دارد. بی
هیچ آمیزشی.
جدای این که کار هر کس نیست این گونه پارسی نویسی، این
باور یا نگرانی هم وجود دارد که اصرار بر پارسی سرهنویسی چه بسا سبب شود
مخاطب به شکل و فرم گفتار و نوشتار بیشتر توجه کند تا محتوا و از سوی دیگر
نتوانیم معنی را به تمامی منتقل کنیم یا از این ظرفیت محروم میشویم و به
ویژه در کار رسانهای چه بسا به اصل ارتباط و انتقال پیام آسیب رساند.
از منظری دیگر نمیدانم دکتر کزازی متون فلسفی و علمی را چگونه میخواهد به پارسی سره بگوید و بازنویسد؟
این
واقعیتها اما هیچ یک موجب آن نیست که خدمات دکتر کزازی را نادیده انگاریم
و کافی است به یاد آوریم گاه واژههایی که ساخته بیش از مصوبات فرهنگستان
زبان و ادب پارسی مورد استقبال قرار گرفته و گزاف نیست اگر گفته شود خود به
تنهایی یک فرهنگستان است. البته بی بودجه و کمک در فلان ردیف جدولهای
خاص!
به یاد آوریم که واژۀ «اس. ام. اس» تا چه
اندازه رایج بود. فرهنگستان به جای آن «پیام کوتاه» را ساخت. یعنی به جای
یک کلمۀ سه سیلابی دو واژه! این دکتر کزازی بود که «پیامک» را ساخت و همۀ ما اکنون به کار میبریم.
ناصر خسرو در سفرنامه مینویسد:
«خورجینَکی بود که کتاب در آن مینهادم. بفروختم و از بهای آن
دِرَمَکی چند سیاه در کاغذی کردم تا به گرمابهبان بدهم. باشد که ما را
دَمَکی زیادتتر در گرمابه بگذارد.»
در همین دو جمله سه
کلمۀ «خورجینک»، «درمک» و «دمک» را به کار برده که درواقع «خورجین+ک»،
«درم+ک» و «دم+ک» است. در روزگار ما آن قدر، «ک» برای تصغیر یا تحقیر
(کوچکشماری) به کار رفته (مردک، زنک، آدمک، پسرک) که قابلیت اصلی آن
فراموش شده و «پیامک» که همان «پیام+ک» است یادآور واژههای زیبا در نوشتۀ
ناصر خسرو است.
کزازی، شاهنامهشناسی است که به شناختن و نوشتن
بسنده نکرده و به اندازۀ توان خود خواسته در این روزگار کاری کند
فردوسیوار. پیراستن زبان پارسی از واژههای بیگانه ولو خودی به نظر برسند
یعنی به داماد و عروس هم رحم نکرده!
یادمان باشد که فرهنگستان کنونی
که با ریاست آقای حدادعادل شناخته میشود تنها نسبت به واژههای انگلیسی و
فرانسوی حساس است و به عربیها و به تعبیر پارسیسرهنویسان، تازیها کاری
ندارد.
کزازی اما برای واژگان عربی رایج هم برابرهای زیبایی ساخته که به کار هم میروند. مانند «پُرسمان» به جای مسأله، «انباره» به جای مخزن، «اَبَرشگفت» به جای خارقالعاده، «یافه» به جای باطل، «بایا» به جای واجب، «ستانی» به جای افقی، «ستونی» به جای عمودی، «باورپُرسی» به جای تفتیشعقیده و موارد دیگر که فراواناند.
چون پیشینۀ این کار به افرادی چون احمد کسروی
و فرهنگستان دوران رضاشاه میرسد اوایل بیم آن میرفت که به کزازی هم انگ
زده شود اما همانگونه که عربی زبان اسلام است فارسی هم بیگانه نیست و
ضرورتی ندارد با عربی درآمیزد.
[همین «ضرورتی ندارد» اگر به شکل
«بایستگی ندارد» نوشته شود نوآموزان ما دچار مشکل نمیشوند که «ض» در
«ضرورت» درکدام یک از اشکال چهار گانه است: ذ،ض،ز،ظ! یا وقتی به جای «ظلم»
مینویسیم «ستم»]
کزازی در واقع نه تنها سنت فردوسی را ادامه داده که در پارسی سره نویسی پا جای پای کسانی چون خواجه عبدالله انصاری گذاشته که وقتی میگوید: «خدایا، همچو بید میلرزم که مبادا به هیچ نَیَرزم» همۀ واژهها پارسی است. یا در این شعر حافظ:
اگر به زلفِ درازِ تو دستِ ما نرسد
گناه بختِ پریشان و دستِ کوتهِ ماست.
یا این شعر سعدی:
در سخن با دوستان، آهسته باش
تا ندارد دشمنِ خونخوار، گوش
پیش دیوار آنچه گویی هوشدار
تا نباشد در پسِ دیوار، گوش
به
اصطلاح علما، کزازی عالمِ بی عمل یا واعظِ غیر متّعِظ نیست (من اما انگار
هستم چون اغلب کلمات این جمله عربی بود!). چرا نیست؟ چون نه تنها دربارۀ
شاهنامه و فردوسی آثاری چون «از گونهای دیگر»، «تندبادی از کنج»، « دُرّ
دریای دری»، «رؤیا، حماسه و اسطوره»، و «مازهای راز» را نوشته، خود نیز به
زبان فردوسی و با کمترین واژگان غیر پارسی مینویسد و همانگونه هم سخن می
گوید ولو در گفت وگوهای خانوادگی و دوستانه.
چنان که در صدر آوردم چیرگی این ویژگی سبب شده وقتی او سخن میگوید شکل گفتار او بیشتر جلب توجه کند تا آنچه میگوید.
برای آشنایی بیشتر با نحوۀ گفتار و نگارش دکتر کزازی پیام او در پی درگذشت استاد آواز ایران یک نمونۀ گویاست:
خُنیا به سوگ مینشیند.آواز، با درد و دریغ دَمساز، میموید. چنگ، درمانده و دلتنگ، گیسو میپریشد. تار، زار، میگرید. نی، جانگزای و جگرسوز، مینالد. تنبک، دمادم، از غم بر سر میکوبد. چرا؟ زیرا بزرگمرد آواز ایران، استاد محمدرضا شجریان- این خرمخویترین خُنیایی که یادش گرامی باد!- به مینوی برین شتافته است تا از این پس بهشتیان را، با گلبانگ پهلوی و مینُوِی خویش، بیافساید (=افسون کند) و دل از آنان برباید و دری از هنرِ جان پرور، بر رویشان، بگشاید
کزازی برای همۀ شیفتگان زبان پارسی یک موهبت است و با واژههایی که
میسازد به زایایی و پویایی زبان کمک شایانی میکند. از این رو گزاف نیست
اگر او را فردوسی بی ردا و دستار بخوانیم. فردوسییی که این بار نه از شرق
و خراسان که از غرب و کرمانشاه سر برآورده و به زبان پهلوانان کُرد سخن
میگوید و حسی از غرور و افتخار به آدمی دست میدهد. پس به سبک خود او شعری
از زبان فرخی سیستانی را به استاد پیشکش میکنیم. به پهلوان کرمانشاهیِ زبان:
شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران...