مصاحبه با دکتر بیژن عبدالکریمی در مورد موقعیت فلسفه در ایران
تهیه و تنظیم: علی مهجور، خبرنگار سایت دین آنلاین
***
در بخش پایانی مصاحبه می خوانیم:
... در روزگار ما به طور کلی، از جمله در جامعۀ ما آگاهیها بسیار بسط یافته است، اما «خودآگاهی» نه فقط قوام نیافته، بلکه از همه سو، حتی از جانب مدعیان فلسفه نیز سرکوب میشود. در هیچ دوره ای از تاریخ بشر اینهمه حجم تولید آگاهی وجود نداشته است اما در هیچ دورهای مثل دوره ما خودآگاهی سرکوب نشده و مورد غفلت واقع نشده است. نیل پستمن، یکی از متخصصین رسانه، جملهای دارد که بسیار تأمل برانگیز است. وی میگوید بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت و آن را تا آخرین جرعه مینوشید اما بشر روزگار ما در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات از تشنگی میمیرد. امروز ما با اقیانوس عظیمی از اطلاعات مواجهیم؛ اما آنچه عطش بشر را فرو مینشاند نوع دیگری از آگاهی است و این آگاهی امروز در میان ما رخت بر بسته است. لذا کثرت دادهها در جهان کنونی، از جمله در جامعۀ ما به هیچوجه نشانگر آن نیست که شورانگیزی فلسفی و آنچه افلاطون از آن به اروس تعبیر میکرد در میان ما بسط پیدا کرده است. به تعبیر نیچه «در روزگار ما هیچ کس تیر شوق را به دوردستها نمیافکند». آنچه امروز هم در سطح جهانی می بینیم و هم به معنای مضاعفی در سطح جامعه خودمان شاهدش هستیم آن است که هیچکس تیر شوق را فراتر از خودش پرتاب نمیکند.
...
اگر حقیقت انسان را در خودآگاهی، قدرت انتخاب، استقلال و قدرت تصمیمگیری درونی و نحوۀ زیست اصیل بدانیم، وجود این اوصاف در زندگی و نحوۀ بودن بشر امروز بسیار کمرنگ و نحیف شده است. در روزگار ما، زندگی روزمره بسیار غلبه پیدا کرده، همه را اسیر خودش کرده است. امروزه «روزمرگی» دیگر یک مقوله سایکولوژیک، یعنی وصفی از احوالات روحی و شخصی پاره ای از افراد نیست، بلکه به یکی از ویژگیهای دوران ما و به وصفی متافیزیکی تبدیل شده است. یعنی تمام همّ و غم بشر امروز خود زندگی روزمره شده است. در روزگاران گذشته بشر میخورد، می آشامید و خانهای داشت تا بتواند به چیزی ورای زندگی روزمره، مثل کسب فضیلت، نیل به حقیقت یا کسب لیاقت و شایستگی برای حیات ابدی، و، به هر تقدیر، به امری فراتر از وضعیت روزمره نایل شود. ملاصدرا فلسفه را، به تعبیر زیبایی، سیر از فطرت اول به فطرت ثانی میدانست. اما در روزگار ما بشر در سطح فطرت اولش باقی مانده است و کمتر میتواند به سوی فطرت ثانی اش، یعنی به سوی امری متعالی سیر کند. در روزگار ما بشر به امکانات تکنولوژیک بسیار وسیعی دست یافته است و همین امر چشمهای بسیاری را خیره کرده است، لیکن در همان حال، علیرغم وجود این همه امکانات و تسهیلات، زندگی بی کیفیت و امری کاملاً کالایی و مصرفی شده است. تمام تلاش بشر برای حفظ امکاناتی است که به واسطۀ حیات علمی و تکنولوژیکش به دست آورده است. تلاش برای به دست آوردن این امکانات و حفظ آنها مستلزم پرداخت هزینهای بسیار سنگین است. هزینه ای که بشر امروز برای نیل به تسهیلات اولیۀ زندگی میپردازد سرمایۀ وجودی خود اوست. این گرانبهاترین هزینه ای است که بشر برای فراهم ساختن امکانات اولیۀ زندگی اش تاکنون پرداخته است. یعنی تمام زیست بشر امروز مصروف کسب امکاناتی برای زندگی است بی آنکه فرصتی برای خود زندگی داشته باشد. به همین دلیل در روزگار ما فرهنگ و تفکر اموری ثانوی و حاشیه ای تلقی شده، کمتر کسی این مقولات را جدی می گیرد.
بشر روزگار ما به تمامی تحت سیطره «زمان حال» است. زمان حال در هیچ دورهای همچون روزگار ما سیطره پیدا نکرده بود. امروزه ما در زمان حال زندگی میکنیم اما نه به مفهوم عرفانی و صوفیانه کلمه. بشر دوران ما کمتر فرصت و نیز انگیزه برای رجوع به میراث و اندیشیدن بدان دارد. وی در میراث مأوا ندارد لذا رابطه اش از گذشته منقطع است. از سوی دیگر، وی هیچ امید و اتوپیایی ندارد. وی نسبت به شرایط کنونی ناخرسند است لیکن هیچگونه آرمان، ایده ال یا اتوپیایی و به دنبال آن هیچ عزمیت و اراده ای برای ایجاد تغییر در وضعیت کنونی ندارد. انسان بی امید، بی آرزو و بدون اتوپیا انسان بدون آینده است. بنابراین، بشر روزگار ما نه با میراث و نه با اتوپیا پیوندی ندارد و این بدین معناست که او نه گذشته دارد و نه آینده، بلکه یکسره اسیر زمان حال است. افق یک چنین انسانی، در قیاس با افق انسان دورانهای گذشته، بسیار تنگ است. اینها مسائلی جهانی هستند که در جوامعی همچون جامعۀ ما به نحوی مضاعف خود را نمایان میسازند.
در جهان روزگار ما، به دلیل عدم وجود عزمیت راسخ برای مقولات فرهنگ و تفکر اصیل، زیست انسانی بی افق شده است. انسان برای انسان بودنش نیاز به افق و خودآگاهی دارد. «خودآگاهی»، یعنی همان «سوفیای یونانی»، «دانش شاهانۀ افلاطونی»، «ویدیای هندی» یا «حکمت بی مغیا به غایت» ارسطویی، یعنی همان معرفت معنابخشی که جان بشر بدان بسته و وابسته است، در روزگار ما از همه سو به شدت سرکوب میشود.
***
اشاره:
این مصاحبه در اواخر زمستان 93 انجام شد اما به دلایلی، از جمله گرفتاریهایی که برای تنظیم این مصاحبه به دلیل کیفیت پایین ضبط صدا وجود داشت، انتشارش به تعویق افتاد. دکتر عبدالکریمی پیش از مصاحبه از نگاه امیدوارانه و در عین حال نگران خود به فرهنگ سخن گفت. در خلال مصاحبه نیز یک بار که من تلویحاً تصویر ایشان از فضای موجود را قدری تاریک توصیف کردم، گفتند من به هیچ وجه فضای موجود را تاریک نمیبینم بلکه معتقدم از پس فروریختن و غروب بتها آفتاب حقیقت سر بر خواهد آورد. به نظر دکتر عبدالکریمی، ما بیش از هرچیز به تغییر نگرش در لایههای مختلف فرهنگ نیازمندیم و در این میان باید نگاه خود را به تفکر تغییر دهیم. کمی هم از اوضاع و احوال فرهنگی کشور صحبت کردیم و در این میان با لبخند تلخی از بلاتکلیفی انتشار کتابهایش گفت. رمان «دنکیشوتهای ایرانی»، بیش از ده سال، و دو اثر دیگر وی با عناوین «شریعتی و تفکر آیندۀ ما» و «پایان تئولوژی» که آخری به نظر نویسنده، معنویترین اثر اوست، بیش از یک سال است که در انتظار مجوز انتشارند. این گفتگو هرچند درباره وضعیت فلسفه در ایران و وضعیت حال و آینده آن است، در عین حال، چند و چون فضای فلسفی را در افقهای اندیشگی روزگار ما بررسی میکند.
- اگر قرار باشد برای فلسفه، به لحاظ موضوعات و روشها، یک اطلس ترسیم کنیم، ایران در کجای این اطلس قرار میگیرد و در حال حاضر، چه جایگاهی را در بین سایر کشورها از آن خود کرده است؟
- این سؤال باید کمی ورز پیدا کند تا مشخص شود که به دنبال چه هستیم و چه چیز را جستوجو میکنیم. به بیان سادهتر، احساسم این است که این پرسش خودش حاصل ترکیب چند پرسش است، یا بهتر است گفته شود که این پرسش در بافتهای گوناگون معانی گوناگونی پیدا میکند. اینها را اگر از هم تفکیک نکنیم شاید پاسخ دادن به پرسش شما بسیار دشوار باشد. وقتی این پرسش را تحلیل میکنیم با چند پرسش ریزتر مواجه میشویم که هر یک پاسخی پیچیده دارند و به سهولت نمیتوان به آنها پاسخ گفت. پرسش شما خودش چند سؤال را به نحو توأمان در بر دارد. یک معنا یا یک وجه پرسش شما این است: فلسفه در ایران معاصر در کجای اطلس فلسفه معاصر جهان قرار دارد؟ پاسخ این است: «در هیچ جا». یعنی از یک مورد خاص، که بدان اشاره خواهم کرد، بگذریم، باید بگوییم که ما در دورۀ معاصر هنوز نتوانستهایم حتی یک مقاله در سطح جهانی عرضه کنیم که حاوی بصیرتهای اصیل و بنیادین متافیزیکی باشد و در دیگر نقاط جهان خوانده شده باشد. نگویید برخی دوستان مقالاتی دادهاند و در مجلات ISI چاپ شده است. من از «مقاله فلسفی» سخن میگویم و نه از نوشته ای که «دربارۀ فلسفه» است، یعنی مرادم نوشته ای است که دربردارندۀ بصیرتی اصیل و متافیزیکی باشد و بصیرت جدیدی انتولوژیک یا اپیستمولوژیک را مطرح کرده باشد. حتی باید وضعیت را اسفناکتر توصیف کنیم. ما در دورۀ معاصر نه فقط از بصیرت فلسفی و متافیزیکی تازه ای برخوردار نبوده ایم، بلکه از داشتن یک شارح بزرگ و قابل قبول در افق جهانی برای اندیشههای فیلسوفان تاریخ متافیزیک، همچون افلاطون، ارسطو، کانت یا هگل نیز محروم بوده ایم. حتی از خلق شرحی متوسط الحال بر آثار کلاسیک فیلسوفان بزرگ یا از داشتن یک استاد برجستۀ فلسفه نیز ناتوان بوده ایم. در روزگار جدید، بر خلاف گذشته، نه فقط یک چهرۀ بزرگ و یک فیلسوف به معنی حقیقی کلمه همچون فارابی، ابن سینا یا ملاصدرا نداشتهایم، حتی یک کانتشناس، هگلشناس، ویتگنشتاینشناس یا هایدگرشناس قابل قبول نیز نداشتهایم که بتوانیم در افق جهانی وی را به جهانیان معرفی کنیم.
در این خصوص فقط یک استثنا وجود دارد و آن دکتر سید حسین نصر است. بر اساس تجربه محدود خودم از گروههای فلسفه در دانشگاههای چند کشور مثل هند، ژاپن، ترکیه، پاکستان، لبنان، مصر، کانادا، آمریکا و چند کشور اروپایی سید حسین نصر نامی نسبتاً آشناست و آثارش نه خیلی زیاد اما کم وبیش خوانده میشود. البته خود این امر قابل مطالعه است که چرا در قیاس با دیگر ایرانیان، این سید حسین نصر است که تا حدودی، در سطح جهانی و بین المللی، آثارش خوانده شده است. پرسش دیگر این است: اندیشه های سید حسین نصر، به لحاظ متافیزیکی، تا چه حد اصیل است یا تا چه حد آنها را میتوان مأخوذ از دیدگاههای گنون و شوآن دانست، و خود نصر به مجموعه و میراث گنون و شوآن چه چیزی را افزوده است؟
اما به هر تقدیر، باید پذیرفت چیزی در سید حسین نصر هست که در دیگران دیده نمیشود و آن این که وی با غرب وارد دیالوگ شده است. اکثر قریب به اتفاق شخصیتهای فرهنگی ما مخاطبشان جامعه ایران یا حداکثر جوامع مسلمانان است. اما هژمونی با غرب است و سید حسین نصر با فرهنگ و تمدنی که هژمونی دارد وارد دیالوگ شده است. حال، این که او به لحاظ موقعیت طبقاتی و اجتماعیاش دارای چه امکاناتی بود و این امکانات تا چه حد در موقعیت کنونی نصر، مستقل از اندیشه هایش، نقش داشته اند، بحث دیگری است. اما نباید این وجه طبقاتی و جامعهشناختی آنچنان پررنگ شود که ارزشهای فکری خود سید حسین نصر تقلیل یابد.
اما از آثار سید حسین نصر که بگذریم، به گمانم ما حتی یک مقالۀ فلسفی نداشته ایم که از بطن جامعه ایرانی توانسته باشد با جامعه جهانی ارتباط برقرار کرده باشد. اما این سخن به این معنا نیست که آثار دیگر نویسندگان و صاحبنظران ما، مثل صادق هدایت یا شریعتی، در حوزه های ایرانشناسی یا مطالعات اسلامی در سطح جهان خوانده نشده باشد. اما در حوزۀ فلسفه و تفکر فلسفی ما حتی یک مقالۀ دندانگیر نداشته ایم که در دیگر نقاط جهان مورد مطالعه قرار گرفته باشد.
اما یک وجه دیگر پرسش شما میتواند این باشد که اساساً روشنفکران و صاحبنظران ایرانی و نه ضرورتاً اهل فلسفه در اطلس اندیشه در جهان اسلام چه جایگاهی دارند. در این صورت وضعیت بهتر است؛ یعنی آثار سید حسین نصر، دکتر شریعتی، مرحوم مطهری و دکتر سروش در جوامع گوناگون مسلمان و نیز در حوزۀ مطالعات اسلامی، اما نه به منزلۀ آثار یک فیلسوف بلکه به عنوان آثار یک اسلامشناس یا اندیشمندانی که در حوزۀ مسائل اسلامی در جهان اسلام معاصر حرفهایی داشتهاند، مورد مطالعه قرار گرفته اند.
اما مسأله میتواند بعد دیگری نیز داشته باشد و آن این که مرادمان از ایران، نه ایران دورۀ معاصر بلکه ایران به منزلۀ یک سنت عظیم تاریخی و فرهنگی و نیز یکی از اقوام قوامبخش تمدن بزرگ اسلامی باشد. به بیان دیگر، پرسش شما میتواند معطوف به نقش و جایگاه سنت فرهنگی و تاریخی ایران در اطلس تاریخ تفکر بشری و در تاریخ فلسفه به طور کلی باشد. در این خصوص من، به تبع هایدگر، معتقدم فلسفه بالذات یونانی است و آن چه به عنوان سنت فلسفۀ ایرانی-اسلامی میشناسیم به شدت تحت تأثیر فلسفۀ یونانی است. در اینجا باید وارد بحث از سرشت فلسفه اسلامی و جایگاه آن در تاریخ تفکر بشری شویم. همچنین، باید از این بحث کنیم که آیا سرشت و حقیقتی به نام فلسفۀ اسلامی یا فلسفۀ ایرانی-اسلامی وجود دارد یا نه.
به هر تقدیر، تصور نمیکنم بحث از سرشت فلسفۀ به اصطلاح اسلامی موضوع بحث و پرسش شما باشد. با این وصف، باید توجه داشته باشیم، همانطور که قبلاً نیز گفتهام، عقلانیت یونانی در سنت تاریخی ما ایرانیان و مسلمانان بسط کامل خود را پیدا نکرد. یعنی آن جولان، سرعت، تحولات و ظهور نظامهای گوناگون فکری، و پرسشگری تا آخرین مبانی و بنیادها، آنچنان که در متافیزیک غربی و تاریخ بسط عقلانیت یونانی در غرب دیده میشود در سنت تاریخی ما به هیچوجه قابل مشاهده نیست. به زبان ساده تر، ما چهار نظام فکری داشته ایم: تفکر کلامی متکلمان، حکمت مشاء، حکمت اشراق، و حکمت متعالیه ملاصدرا. اما همۀ آنها، علیرغم اختلافات اندکی که با یکدیگر داشته اند، در پارادایم مشترکی قرار داشته، در فضای ذهنی واحدی تنفس میکرده اند و میان آنها کثرت و اختلافات پارادایمیکی که در تاریخ متافیزیک غرب دیده میشود، وجود ندارد. تفاوت میان حکمت اشراق شیخ اشراق با حکمت متعالیۀ صدرایی آن تفاوتی نیست که فرضاً میان کانت و لاک یا بین هگل و دکارت وجود دارد. دلیلش نیز این است که کشور ما ایران، به لحاظ فرهنگی و تمدنی، محل تلاقی سه سنت تاریخی بزرگ بوده است: الف. سنت تفکر معنوی هندو-ایرانی، یا همان چیزی که سهروردی آن را حکمت پهلوی یا حکمت خسروانی مینامید و خودش را در حکمت معنوی و عرفانی ما نشان میدهد؛ ب. سنت عبری-یهودی که سه دین بزرگ ابراهیمی، یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام را به بشریت عرضه کرده است و وصف مسلمانی ما ایرانیان تبلور حضور این سنت در تاریخ کشور ما بوده است؛ ج. سنت متافیزیک یونانی، که از نیمۀ دوم قرن دوم هجری قمری با جنبش ترجمه آثار یونانیان به واسطۀ زبانهای عبری و سریانی وارد عالم اسلام و عالم ما ایرانیان شد و خود را در آثار فارابی و ابن سینا و دیگر فیلسوفان مسلمان نشان میدهد.
لذا وجه شهودی، درونی، باطنی و عرفانی سنت تفکر هندو-ایرانی و نیز وجه تفکر دینی و نص محور سنت عبری-یهودی در جهان اسلام به طور کلی و در عالم ما ایرانیان به طور خاص اجازه نداد که عقلانیت متافیزیک یونانی در زیستجهان تاریخی ما همان بسطی را پیدا کند که در غرب پیدا کرده بود. در واقع عقلانیت متافیزیکی در جهان اسلام و در ایران از دو جهت مسدود شد و دو قید بر دستوپایش خورد، یکی شهودگرایی عرفانی ایرانی و دیگری نصمحوری عبری-یهودی. لذا سرنوشت عقلانیت متافیزیک یونانی در غرب با سرنوشت فلسفه در ایران و جهان اسلام دو سرنوشت تا حدود بسیار زیادی متفاوت است. نسبت عقلانیت متافیزیکی در غرب با فلسفه در دیار ما همچون نسبت اقیانوس با یک فنجان آب است؛ یعنی وضعیت فلسفه و عقلانیت متافیزیکی در غرب و در ایران و جهان اسلام به اعتبار کثرت پرسشها، تنوع آرا، وجود افقها و پارادایمهای گوناگون فکری، وجود شخصیتهای بزرگ و متنوع و نیز به اعتبار سرعت حرکت تفکر و صیرورت و تحول مستمر به هیچ وجه با یکدیگر قابل مقایسه نیستند.
از سوی دیگر، درست است که عقلانیت متافیزیکی در ایران و جهان اسلام توسط تفکر نصمحور عبری-یهودی و تفکر شهودی و عرفانی هندو-ایرانی محدودیتهای بسیار یافت، اما، عقل متافیزیکی به دلیل همان وجوه دینی و عرفانی موجود در زیستجهان ایرانی-اسلامی، آن جنبۀ سکولاریستی و نیهیلیستیای را که در غرب یافت، در این سوی عالَم نیافت. به بیان سادهتر، عقلانیت متافیزیکی یونانی در عالم ایرانی-اسلامیِ قبل از دورۀ جدید چیزی را داد و چیزی را به دست آورد: جولان، حرکت، صیرورت و گستردگی خود را از دست داد و در مقابل حصن حصینی در برابر سکولاریسم و نیهیلیسم یافت. لذا این دو جنبۀ مختلف، یعنی محدودیت از یکسو و وصف غیرسکولار و غیرنیهیلیستیک عقل فلسفی در ایران را باید با همدیگر و به نحو توأمان دید.
اما اگر پرسش شما بیشتر معطوف به نقش و جایگاه سنت فرهنگی و تاریخی ایران در اطلس تاریخ تفکر بشری و در تاریخ فلسفه به طور کلی باشد، به نظرم بهتر است بیش از آن که بر عنصر فلسفه و متافیزیک، که از اساس یونانی و نه ایرانی است، توجه داشته باشیم، به وجه حِکمی و تفکر معنوی مستتر در فرهنگ و تفکر ایرانی تکیه کنیم. آنگاه میتوانیم مدعی باشیم که حکمت و تفکر معنوی ایرانی در جهان جایگاه خاصی دارد. حکمت ایرانی یکی از بزرگترین و درخشانترین دستاوردهای فکری و فرهنگی بشری و گوهری بسیار گرانقدر در اطلس تفکر و فرهنگ جهانی است. هانری کربن حکمت شرقی، از جمله حکمت ایرانی را به منزلۀ امکانی در مواجهه با نیهیلیسم جهان کنونی و مسیر برونرفتی از بحرانهای جهان نیهیلیستیک کنونی میدانست. حکمت ایرانی میتواند به ما در آزاد شدن از عقل سرد و فسردۀ متافیزیکی روزگار ما، که به شدت وجه سکولاریستیک و نیهیلیستیک پیدا کرده، یاری رساند. اما باید توجه داشته باشیم که در سیاق این بحث، از تفکر ایرانی به منزلۀ یک سنت حِکمی سخن میگوییم و نه به منزلۀ یک نژاد، یک محدودۀ جغرافیایی یا به منزلۀ یک نظام تئولوژیک شیعی یا یک نظام سیاسی ایدئولوژیک، که بعد از انقلاب ایران تحقق یافته است.
نکتۀ دیگری که باید بدان توجه داشت این است که اگر قرار است حکمت ایرانی در روزگار ما احیا شود، بیتردید هم خود این حکمت و هم مسیر احیای آن از رهگذر فلسفه و متافیزیک عبور میکند، یعنی احیای حکمت ایرانی نمیتواند منفک از جهان متافیزیکی کنونی و مستقل از متافیزیک باشد و این حکمت برای آن که بتواند راهی را نشان دهد باید در دیالوگ با فلسفه و متافیزیک باشد، بی آنکه این سخن ضرورتاً به این معنا باشد که ما نیز همچون برخی از گذشتگان، همچون شیخ اشراق یا ابن عربی به حکمت ایرانی صورتی متافیزیکی بخشیم و آن را تحت سیطرۀ تفکر منطق محور متافیزیکی درآوریم. امروز هیچ حوزه ای بیرون از عقلانیت متافیزیکی و عقلانیت جدید وجود ندارد اما این سخن بدین معنا نیست که ما باید به سیطرۀ کامل متافیزیک تن دهیم. در روزگار ما نقد متافیزیک و گسست از متافیزیک بدون دیالوگ با متافیزیک میسر نیست. در روزگار کنونی راه نقد متافیزیک و گسست از آن، خود از مسیر متافیزیک میگذرد.
- مشخصاً سرمایههای حِکمیمان را کجا میتواند یافت؟
- در عرفان و در چهرههای برجستۀ عرفان و تصوف ما، یعنی در آثار بزرگانی چون سنایی، مولوی، عطار یا حافظ. سنت عرفان نظری ما، یعنی آثار ابن عربی و شارحان وی نیر منبع بزرگی برای نیل به سرمایه های حکمی ما هستند، با این تفاوت که در سنت عرفان نظری ما حکمت ایرانی با متافیزیک یونانی پیوند خورده است.
اما متأسفانه به دلیل انقطاع تاریخی ای که در کل جامعه ما، از جمله در دانشگاهها و نیز در جامعۀ شبه فلسفی ما، از گذشته و از سنت تاریخیمان وجود دارد، لذا ما نه با سنت حِکمی خود و نه با سنت فلسفیمان هیچگونه پیوند و اتصالی نداریم.
- صرفاً به عنوان یک موضوع فرعی در مسیر بحث، اگر بخواهیم موقعیت عقلانیت متافیزیک یونانی در ایران و در سنت فلسفۀ اسلامی را با وضعیت این عقلانیت در قرون وسطای مسیحی خیلی سریع و گذرا مقایسه کنیم، وضعیت را چگونه ارزیابی میکنید؟
- به نظرم در قصۀ مواجهۀ حکمت و دیانت مسیحی با عقلانیت متافیزیک یونانی در غرب و قصۀ مواجهۀ سنت حکمت هندو-ایرانی و حکمت دینی اسلام با سنت فلسفی یونانیان در زیستجهان ایران و اسلام خطوط و شباهتهایی مشترک و در همان حال تفاوتهایی اساسی و بنیادین وجود دارد.
هم در جهان مسیحی و هم در جهان ایرانی-اسلامی، در یک نگرش بسیار کلی، ابتدا در برابر فلسفه و عقلانیت یونانی مقاومتهایی میشود اما به دلایل گوناگون، از جمله نیاز به تفسیرهای سازگار و منطقی از خود متون مقدس و هم به دلیل نیاز به مفاهیم و مقولاتی برای ایجاد ارتباط با دیگر فرهنگها، از جمله مخالفان و منتقدان حکمت دینی و معنوی، فلسفۀ یونانی و شیوۀ تفکر مفهومی، گزاره محور، منطقی و قیاسی آن نهایتاً به رسمیت شناخته شد. همچنین، هم در عالَم مسیحیت و هم در عالَم اسلام حکمت دینی و معنوی مستتر در سنت عبری-یهودی ابتدا با تفکر افلاطونی، و نه تفکر ارسطویی، سر آشتی و سازگاری را آغاز کرد و حکمت دینی و معنوی در هر دو عالم مسیحی و اسلامی هیچگاه نتوانست با تفکر مشائی محض کنار آید و در هر دو عالم، مشاییترین متفکران، مثل ابن سینا در جهان اسلام و توماس آکوئیناس در جهان مسیحیت صبغهای مشرقی و افلاطونی نیز داشتند.
اما تفاوتی که در خصوص وضعیت فلسفه در جهان مسیحی و در جهان اسلام وجود داشت این بود که از آنجا که دین مسیحی، در قیاس با اسلام، دینی معنویتر و اسطوره ای تر و دین اسلام، در قیاس با دین مسیحی، دینی عقلانیتر و غیراسطوره ای تر بود، در جهان یونانی- رومی که تحت تأثیر و سیطرۀ عقلانیت متافیزیک یونانی بود، دین مسیحیت، علیرغم سیطرۀ سیاسی و اجتماعیش، نتوانست کاملاً در غرب «جایگیر» شود لذا نهایتاً عقلانیت متافیزیکی بر حکمت دینی و معنوی مسیحی غلبه یافت و- به زبان مجاز و با استفاده از تعابیر مرحوم فردید- عقلانیت متافیزیک یونانی صورت خود را بر مادۀ حکمت دینی و معنوی مسیحی زد. اما در زیستجهان ایران و اسلام، برعکس، عقلانیت متافیزیک یونانی تحت سیطرۀ دو سنت حکمت معنوی ایرانی و سنت دینی عبری-یهودی قرار گرفت و این دو سنت اخیر صورت خود را به مادۀ عقلانیت متافیزیک یونانی تحمیل کردند.
- به بحث اصلی خود بازگردیم. موضوعات فلسفی و روشهای فلسفهورزی در کشور ما را در حال حاضر چگونه میبینید؟ چه موضوعاتی در صدر اولویت و اهمیت فلسفهورزان و فیلسوفان معاصر ایرانی قرار دارد؟ پرداختن ایرانیان به فلسفه در دورۀ کنونی چه ویژگیهایی دارد؟
- در میان اقشار سنتی و حوزههای علمیه ما فلسفه حضوری جدی و عمیق ندارد و با فلسفۀ به اصطلاح اسلامی نیز به گونه ای تئولوژیک و ایدئولوژیک برخورد میشود، مثل ادعاهایی چون «فلسفۀ اسلامی یا فلسفۀ صدرایی ما قدرت پاسخگویی به همۀ مسائل و پرسشها را دارد». این گونه ادعاها با تفکر، پرسشگری و تمنای اصیل فلسفی کاملاً بیگانه است و هیچ نسبتی با تفکر فلسفی ندارد. آنچه در میان حوزه های سنتی فلسفۀ اسلامی دیده میشود بیش از آن که فلسفه باشد، کلام و تئولوژی است آن هم کلام و تئولوژی ای مرده و بیروح؛ تئولوژیای که با ایدئولوژی یعنی حفظ قدرت سیاسی نیز پیوند خورده است. این شبه فلسفۀ تئولوژیک هیچ حاصل و ارمغانی برای تفکر و فرهنگ ما به بار نخواهد آورد. در میان دانشگاهیان و صاحبنظران مدرن و غیرسنتی جامعه مان نیز بیشتر با پدیدۀ روشنفکری روبروییم تا فلسفه، و دغدغۀ اصلی روشنفکری، ایدئولوژی و سیاست است و نه حکمت و حقیقت. متأسفانه هم تاریخ تئولوژی و ایدئولوژی به پایان رسیده است و هم تاریخ روشنفکری. دیگر هیچکدام در روزگار ما اثرگذار نیستند. یعنی شرایط جهانی به نحوی است که اندیشههای تئولوژیک ممکن است در سطح جامعهشناختی و در سطح سیاست به عنوان یک ابزار سیاسی برای بسیج احساسات به کار بیایند اما دیگر هژمونی فکری و فرهنگی ندارند. یعنی اکثریت قریب به اتفاق جوامع دیگر با تئولوژی و ایدئولوژی یا با مرجعیت ارزشهای روشنفکری زندگی خویش را به پیش نمیبرند. در روزگار ما زندگی روزمره غلبه بسیاری پیدا کرده و، به تعبیر نیچه، ارزشها بیارزش شدهاند. خود روشنفکری یک نوع ارزش و حاصل ایمان به عقلانیت مدرن و جهانبینی و ارزشهای عصر روشنگری بود. اما در دهه های اخیر، در فضای پستمدرن، این ایمان و، به دنبال آن، مرجعیت و ارزشهای نخبه گرایانۀ جریان روشنفکری تا حدود بسیار زیادی متزلزل شده است. خود عقل مدرن به منزله یک فراروایت ادعای کلیت و جهانشمول بودن داشت. اما امروزه این کلیت و جهانشمولیِ عقل مدرن به شدت به چالش گرفته شده است. در جهان پسانیچه ای کنونی، دیگر سلسله مراتبی میان ارزشها وجود ندارد. روشنفکری همواره در مقام پیشاهنگ تودهها حامل پارهای از ارزشهای برتر، در قیاس با زندگی روزمره توده ها بود. اما امروزه خود واقعیت خشن و عریان زندگی روزمره بر ذهن، احساس و اندیشۀ نه تنها توده ها بلکه خود روشنفکران آن چنان غلبه پیدا کرده است که دیگر ارزشهای روشنفکری و مرجعیت آنها به عنوان یک گروه مرجع محلی از اعراب ندارد.
نتیجۀ بیان همۀ این نکات این است که در جامعۀ کنونی ما فلسفه و تفکر اصیل و بنیادین حضوری جدی ندارد و فلسفه در حاشیه و صرفاً برای تزیین است. ما وراجیهای شبهفلسفی بسیار داریم اما سخن فلسفی هیچ یا بسیار اندک. حتی در جامعۀ شبه فلسفی کشور، یعنی در دانشگاهها و گروههای فلسفۀ ما و در میان اکثر کسانی که نامشان با فلسفه گره خورده است، بحث فلسفی نه فقط استقبال نمیشود بلکه سرکوب نیز میشود. هیچکس حوصلۀ فلسفه را ندارد و عوام، روشنفکران، دانشگاهیان، روحانیون و سیاستمداران و حتی خود به اصطلاح دانشجویان و به اصطلاح اساتید فلسفه جملگی نسبت به فلسفه ریشخندی استهزاآمیز دارند. افراد جامعۀ ما در بارۀ هر چیزی اجماع و اتفاق نظر نداشته باشند در خصوص استهزا و سرکوب تفکر اصیل و فلسفه متفق القولند. گروههای فلسفه در دانشگاههای ما حتی یک جامعۀ شبهفلسفی نیز نیست، بلکه تا سر حد دستگاهی برای بازی احمقانۀ صدور مدرک تنزل پیدا کرده است. نظام دانشگاهی ما در کل، از جمله گروههای فلسفه ما، به بخشی از نظام دیوانسالارانه و بوروکراتیک کشور تبدیل شده اند و استادان دانشگاهها در گروههای فلسفه درست همچون کارمندان شهرداری یا وزارت صنایع صرفاً به ایفای نقش اداری خویش درون یک ساختار اداری بسنده میکنند. لذا، درست همانطور که ما در بوروکراسی فشل هستیم و این بوروکراسی برای ساختارهای اجتماعی ما نه فقط کمک کننده نیست بلکه خود مانع بزرگی در برابر حرکت جامعه نیز هست، و فرضاً وزارت صنایع نه فقط به صنعتگران ما یاری نمیرساند بلکه گویی تنها رسالتی که دارد این است که نگذارد صنعتگران به فعالیتهای صنعتی خویش بپردازند، گروههای فلسفه ما نیز گویی صرفاً نشسته اند تا تک و توک سخن فلسفی را نیز نادیده گرفته یا آن را به سخره گیرند.
- آقای دکتر! آیا در این خصوص فرقی میان حوزه های فلسفه های قارّه ای یا تحلیلی در کشور ما وجود ندارد؟ آیا به نظر نمیرسد علاقمندان به حوزۀ فلسفه های تحلیلی دقیقتر، جدیتر و عمیقتر کار میکنند؟
- نخیر، به هیچوجه. به اعتبار عدم وجود پرسش فلسفی، عدم اصالت، عدم جدیت و ناپیگیری تفکر فرق چندانی میان علاقمندان به هر یک از دو حوزۀ فلسفه های قارّه ای و فلسفه های تحلیلی وجود ندارد. حتی شاید بتوان گفت به اعتباری وضعیت فلسفههای تحلیلی در کشور ما اسفناکتر است؛ چرا که فلسفه های تحلیلی، به دلیل فقدان نگرش تاریخی و عدم درک تفکر تاریخی، با عقلی انتزاعی می اندیشند. علاقمندان به حوزۀ فلسفه های تحلیلی با این توهمِ ناخودآگاهانه و تأمل ناشده که عقلانیتی جهانی و فراتاریخی وجود دارد و با این مفروض بزرگ و کاملاً مناقشه پذیر که عقلانیت دکارتی-کانتی یگانه مصداق عقلانیت جهانی و فراتاریخی هستند، به تکرار همان مسائل انتزاعی در چارچوب تفکر دکارتی یا بسط تاریخی این مسائل مشغولند. لذا مسائل آنان نیز به تبع عقلانیت غیرتاریخی و انتزاعیشان مسائلی ذهنی و انتزاعی است. برای علاقمندان به این حوزۀ فلسفی از آنجا که مسائل اصیل فلسفی وجود نداشته، پرسشهای فلسفی شکل تغییریافتۀ مسائل زبانی است، تمام کوشش این دسته از عزیزان در جامعۀ شبهفلسفی کشور به تحلیل و ترکیب گزاره ها، یعنی نوعی بازی زبانی و بازی با مفاهیم و گزاره ها تقلیل مییابد. برای هواداران فلسفه های تحلیلی فلسفه به امری لوکس و تزیینی، یعنی به چیزی شبیه حل جداول حروف متقاطع و بازیهای ذهنی و لفظی گوناگون تنزل یافته، آنان کمتر به واقعیتها و بحرانهای عظیم اجتماعی، تاریخی، تمدنی و وجودی ما میاندیشند. به همین دلیل است که برای این عزیزان انتشار مقاله در ژورنالهای خارجی به معیاری برای جدیت یا عدم جدیت تفکر فلسفی یک فرد تبدیل شده است تا آنجا که استاد برجسته ای در این حوزۀ فلسفی در ایران تمام افتخارش این است که تاکنون هیچ مقاله ای به زبان فارسی، یعنی به زبان مادریش ننوشته و همۀ مقالاتش را در ژورنالهای فلسفی خارجی به زبان انگلیسی منتشر کرده است. اما مسأله این است کسی که به زبان مادریاش نمینویسد، به زبان مادریش نیز نمیاندیشد. اساساً تفکر بدون زبان مادری و جز در زبان مادری امکانپذیر نیست. در اینجا تکیه ام بر «زبان مادری» نشانه ای بر تأکیدم بر امر کلیتری، یعنی «تاریخیت» یا هیستوریسیتی (Historicity) انسان و موقعیت تاریخی تفکر است که بدون توجه بدان هیچگونه تفکر حقیقی و اصیلی نضج نمیگیرد. به دلیل همین وصف غیرتاریخی بودن تفکر و فقدان نگرش تاریخی است که علاقمندان به حوزۀ فلسفه های تحلیلی از قدرت ارتباط و دیالوگ برقرار کردن با سنت تاریخی و حوزۀ فرهنگی جامعۀ خویش ناتوانند.
فلسفه امری آریستوکراتیک یا امری برای پُز دادن نیست بلکه، چیزی است که به تعبیر نیچه، با خون فیلسوف نوشته میشود. این نحوه از تفکر، که با جان و خون متفکر پیوند دارد، فلسفه از سنخ دیگری است. این تفکر، تفکر زندهای است که در واقع با هستی و با بودگی تاریخی یک قوم پیوند برقرار میکند. به اعتقاد من آن دسته از متفکران ما که متأثر از حوزۀ فلسفههای به اصطلاح قاره ای بوده اند، در قیاس با علاقمندان ایرانی به حوزۀ فلسفه های تحلیلی، از اثرگذاری تاریخی قابل توجهتری بر حیات اجتماعی و فرهنگی ما برخوردار بوده اند. اگر چهرهای مثل دکتر سروش نیز که خود از آغازگران و نمایندگان برجستۀ گرایشات تحلیلی در جامعۀ ما هستند، در فضای عمومی و روشنفکری کشور اثرگذار بوده اند، نه به خاطر بحثهای ایشان در خصوص موضوعات خاص حوزه های فلسفه های تحلیلی، بلکه بیشتر به جهت مباحث اجتماعی و فرهنگی ای است که در آثاری چون قبض و بسط تئوریک شریعت، تجربۀ نبوی یا صراطهای مستقیم آمده است.
- آیا فکر نمیکنید حوزه فلسفههای تحلیلی جوانتر از آن است که بخواهیم در مورد این که چهرههایی را به فضای فلسفی کشور ارائه داده است یا نه، قضاوت کنیم؟ آیا برای این قضاوت قدری زود نیست؟
- به گمانم مسألۀ اصلی نوع رویکرد، شیوۀ مواجهه با مسائل و «طی طریق نادرست است» و صرف «گذر زمان» مسألۀ را حل نمیکند. نمیخواهم در اینجا به جدال و مناقشات فلسفه های قارّه ای و فلسفه های تحلیلی دامن بزنم که متأسفانه خود این مناقشات در کشور ما به نحوی سطحی و جزم اندیشانه صورت گرفته، به دعوایی حیدری نعمتی تبدیل شده است.
اندیشمندان علاقمند به حوزۀ فلسفه های قارّه ای به تبعیت از متفکران بزرگ این حوزه خواهان نقد مدرنیته و اندیشیدن بر تعارض سنت و مدرنیته هستند، لذا آنان نسبت به جهان کنونی ناخرسندند. اما علاقمندان به حوزۀ فلسفه های تحلیلی، به دلیل فقدان نگرش تاریخی، یگانه عقلانیتی که با آن آشنا هستند عقلانیت متافیزیکی، آن هم در چارچوبی دکارتی-کانتی است. لذا متعاطیان فلسفه های تحلیلی دیگر نظامهای معرفتی موجود در دیگر سنتهای تاریخی را به رسمیت نشناخته، به جهت متافیزیکی و معرفتشناختی از مدافعان پر و پا قرص عقلانیت جدید، مدرنیته و لذا وضعیت کنونی جهان هستند. حتی اگر چهره هایی همچون برتراند راسل یا چامسکی به لحاظ سیاسی به اتخاذ پاره ای از مواضع انتقادی نسبت به شرایط سیاسی جهان می پردازند، اما این امر به هیچوجه به این معنا نیست که آنان با عالمیت عالم کنونی از اساس مخالفاند. به بیان ساده تر، پیروان فلسفه های تحلیلی، در قیاس با دنبال کنندگان فلسفه های قارّه ای، به لحاظ متافیزیکی و معرفتشناختی مواضع محافظه کارانه تری دارند، یعنی به نظام جهانی و عقلانیت جدید تن داده، گزینۀ دیگری را برای وضعیت کنونی و عقلانیت حاکم بر آن نمیشناسند یا از اساس یک چنین گزینه ای را دنبال نمیکنند. علاقمندان به فلسفه های تحلیلی عمدتاً از جملۀ شیفتگان عقلانیت جدید و ارزشها و جهانبینی عصر روشنگری، لذا ضد سنت و به لحاظ سیاسی از حامیان نظامها یا لااقل اندیشه ها و آرمانهای لیبرالدمکراسی هستند.
از سوی دیگر، فلسفه های تحلیلی فلسفه هایی گزاره محورند، به این معنا که معرفت و آگاهی را صرفاً در صورت زبانی و گزاره ای به رسمیت میشناسند لذا نگاه این گونه فلسفه ها نسبت به امر وجودی یا اگزیستانسیل (Existential)، یعنی آنچه در اعماق جانها و روح آدمیان میگذرد نابیناست؛ و از قضا مهمترین مسائل انسانی و فرهنگی اموری وجودی و اگزیستانسیل است و آن کس که دریافتی از مسائل وجودی ندارد، هیچگونه درکی از مسائل حقیقی و بنیادین انسانی و فرهنگی ندارد. برای مثال، آن چنان که نیچه نشان میدهد، نیهیلیسم و «مرگ خدا» بزرگترین رویدادی است که تاریخ تفکر بشری با آن مواجه گشته است. به همین دلیل، به گمان من، پرسش از امکان یا عدم امکان گذر از نیهیلیسم مهمترین پرسش فلسفی و متافیزیکی روزگار ماست. اما فیلسوفان تحلیلی به طور کلی و علاقمندان به آنان در کشور ما، اساساً نه تنها هیچ درکی از این مهمترین مسألۀ متافیزیکی روزگار ما ندارند بلکه آن را و نیز همۀ کسانی را که به این مسأله میپردازند؛ با نگاه عاقل اندر سفیهی استهزا میکنند. آنان به صراحت «مرگ خدا» را استعاره ای ادبی و شاعرانه -در معنایی منفی و تحقیرآمیز از واژۀ شعر- تلقی میکنند. آنان به صراحت اعلام میکنند «مرگ خدا» هیچ معنای واضح و روشنی ندارد و با استفهامی انکاری متعجبانه میپرسند در جهانی که میلیاردها انسان به مساجد، کلیساها، کنیسه ها و معابد میروند چگونه میتوان از مرگ خدا سخن گفت؟ اما فلسفه های تحلیلی و پیروانشان، به دلیل درک منحصراً گزاره محور از آگاهیهای بشری، از مفهوم «مرگ خدا» صرفاً یک گزاره میفهمند. استدلال آنان این است که اگر از انسانهای روی زمین پرسیده شود «آیا به وجود خدا باور دارند؟» اکثر قریب به اتفاق آنها پاسخ خواهند داد «آری». حال، در یک چنین جهانی، چگونه میتوان از مرگ خدا سخن گفت؟ اما اصحاب فلسفه های تحلیلی به این حقیقت التفاتی ندارند که همۀ آگاهیهای بشری در سطح فاهمه و معرفت مفهومی و گزاره ای نیست. آنان همۀ آگاهیها را صرفاً در حد گزارهها میفهمند. اما آنان درکی از این حقیقت ندارند که چه بسیاری از انسانها به لحاظ نظری و مفهومی وجود خدا را میپذیرند اما این خدا هیچ حضوری در جانهایشان ندارد و خود را در فهم، کنش و رفتار آدمیان متجلی و آشکار نمیسازد. لذا کسی ممکن است تمام عمرش نام خداوند را بر زبان آورد اما هیچگاه این نام بر ذهن، احساس، اندیشه و کنش وی حضور و ظهوری زنده نداشته باشد. فیلسوف تحلیلی درکی از سوبژکتیویسم متافیزیکی و سوبژکتیویسم دورۀ جدید ندارد و درنمییابد که چطور در جهان نیهیلیستی و سوبژکتیویستی دوره جدید همه چیز بشری شده و همه چیز رنگ سوبژه به خود گرفته است و در چنین جهانی که همه چیز از جمله حقیقت امری وابسته به ذهن انسان شده است، دیگر هیچ امری متعالی، استعلایی و فرابشری، به منزلۀ معیار شناخت، کنش و ارزشها وجود ندارد. علاقمندان به فلسفه های تحلیلی، که بر اساس الگوی دکارتی از تفکر و با معیارهای وضوح، تمایز و دقیق بودن شناخت در صدد تفسیری تکنیکی (فنی) و ریاضیاتی از معرفت و تفکر هستند، هیچ درکی از بنیادیترین و حیاتیترین مسائل متافیزیکی ما نداشته، خویشتن را سرگرم برخی از مسائل لوکس، انتزاعی و تزیینی ساخته اند. آنها علیرغم طرح برخی از آگاهیها و تذکارهای معرفتشناختی، همچون بسیاری دیگر از جریانات تئولوژیک و ایدئولوژیک سرکوبگر هر گونه خودآگاهی اصیل انسانی هستند.
- با توجه به آنچه میفرمایید چشمانداز آینده چگونه است؟ با وجود این همه دانشگاهها که در آنها فلسفه تدریس میشود و علیرغم وجود کثرت مؤسساتی که در سالهای اخیر بیرون از دانشگاهها دایر شده و بسیاری از دانشجویان فنی، مهندسی و پزشکی در آنها فلسفه میخوانند، آیا در آینده، فلسفه میتواند گرهی از مشکلات ما باز کند یا لااقل صورتبندی مناسبی از این وضعیت به دست دهد که بتوان به راه حل یا راه حلهای مناسب اندیشید؟
- این پرسش شما را نیز میتوان در دو افق گوناگون فهمید و در دو سطح مختلف بدان اندیشید. یک معنای پرسش شما این است که چشم انداز آیندۀ فلسفه در کشور ما ایران چگونه است؟ معنای دیگر پرسش شما میتواند این باشد که افق پیش روی آیندۀ فلسفه در سطح جهانی چگونه است؟ اما نکته ای که باید بدان توجه داشت این است که آیندۀ فلسفه در ایران نمیتواند از افق فلسفه در سطح جهانی منفک و مستقل باشد. وقتی به وضعیت فلسفه در دهه های اخیر ایران می اندیشیم می بینیم که گروهها و رشته های گوناگون فلسفی در سراسر کشور بسط کمّی فوق العاده ای یافته اند و کثرت انبوهی از دانشجویان به گروههای آموزشی فلسفی روی آورده اند. حجم عظیمی از کتب فلسفی ترجمه شده و می شود و فاصلۀ زمانی ما با غرب به اعتباری کمتر شده است، یعنی اگر در گذشته در غرب، فرضاً اثری از دکارت در قرن هفده، نوشته میشد و سه قرن بعد اینجا ترجمه میشد، حالا میبینید که ژیژک در غرب مقالهای مینویسد و یکی دو دهه بعد یا فقط با فاصلۀ زمانی بسیار کوتاهی در ایران ترجمه میشود. هم اکنون در حوزههای مختلف به قدری آثار درجه دوم و درجه سوم (و کمتر آثار کلاسیک و درجه یک) فلسفی ترجمه میشود که شما نمیتوانید حتی بخش کوچکی از آنها را پیگیری کنید. این روند میتواند امیدبخش باشد. حتی میتوانیم بگوییم کیفیت ترجمۀ آثار فلسفی، اگر چه نه در همۀ موارد اما در کل، نسبت به گذشته خیلی بهتر شده است. اما با این وصف و در پس کثرت دادهها، تکثر گروهها و مؤسسات آموزشی و پژوهشی و افزایش کمّی تعداد اساتید و دانشجویان فلسفه، و علیرغم گسترش یافتن مسائل، پرسشها و بحرانهای فلسفی و متافیزیکی ما، با این حال، نسبت ما با فلسفه و تفکر-- به زبان روشنتر، علقه ما به فلسفه و عزمیت ما در طرح پرسشهای راستین و اصیل و جدیتمان در پیگری پرسش تا آخرین مراحل ممکن- بسیار کمتر شده است و گروههای آموزشی و پژوهشی ما در حوزۀ فلسفه، مثل بسیاری دیگر از حوزه ها، بی کیفیت، بی روح، غیراصیل و حتی در بسیاری از موارد بازاری و صرفاً به امری در جهت تولید و فروش احمقانۀ مدرک تبدیل شده است.
البته محافل و مؤسساتی شبه فلسفی نیز در بیرون از دانشگاهها شکل گرفته اند. با برخی از آنها آشنایی و رفت و آمدهایی نیز داشته ام. اما واقعیت این است که این محافل حاصل وصف غیرطبیعی جامعۀ ماست؛ یعنی استادی را از دانشگاه بیرون میکنند یا استادی را به دانشگاه راه نمی دهند و جوانانی شورمندانه میروند در این محافل و مؤسسات پای صحبت ایشان مینشینند. از این جهت، من با تمام وجودم از بسط این مؤسسات دفاع میکنم. اما خطری که این محافل و مؤسسات را تهدید میکند این است که خیلی زود به نهادهایی ایدئولوژیک تبدیل میشوند و علاقمندان به این اساتید اخراجشده یا به دانشگاه راهنیافته به پارتیزانهایی برای دفاع از یک فکر خاص و حمله به دیگر اندیشه ها تبدیل میشوند. این محافل و مؤسسات ظاهراً شعار دفاع از آزادی و فلسفه و مخالفت با ایدئولوژی را سر میدهند و بسیاری از دیگر اندیشه ها را متهم به ایدئولوژیکاندیشی میکنند اما خود عمیقاً، و احتمالاً شاید هم ناخواسته و ناآگاهانه، به نهادی ایدئولوژیک تبدیل میشوند. به عبارت دیگر، در این محافل و مؤسسات، درست مثل خیلی جاهای دیگر در کشور، روشنگریها و پرسشگریهایی نیز وجود دارد و این پرسشگریها تا مراحل و مرزهایی هم جلو میآید اما درست از همان جایی که قرار است بحث وارد سطحی جدی و متافیزیکی شود ناگهان بحث با توقف و انسدادی باورناکردنی روبرو میشود و شکلی سیاسی و ایدئولوژیک به خود میگیرد.
به گمانم با نگاه و زبانی افلاطونی وضعیت فلسفه در ایران کنونی را می توانیم توصیف کنیم. درست همانگونه که گفته میشود تمدن جدید تمدن دانشمحور است، به این معنا که در دوره تاریخی کنونی، بشر در حجم تولید اطلاعات آنچنان سرعت پیدا کرده که با هیچ دورۀ دیگری قابل مقایسه نیست، لیکن نباید از نظر دور داشت که با نگاه و زبان افلاطونی آنچه تولید میشود «دانش متعارف» است، لیکن بشر به دانشی متفاوت و متمایز از اطلاعات یا دانش متعارف نیازمند است. افلاطون در مقابل دانش متعارف، یعنی همان علومی که سوفسطاییان مدعی تعلیم آن بودند، از نوع دیگری از آگاهی و معرفت سخن میگفت که آن را «دانش شاهانه»، «دیالکتیک» یا «فلسفه» مینامید. این دانش همان امری است که جان بشر به آن بسته و وابسته است و همه چیز در گرو وجود یا عدم وجود آن است. افلاطون معتقد بود اگر این دانش شاهانه نباشد همه چیز معلق و پا در هوا است.
به زبان ساده تر، در روزگار ما به طور کلی، از جمله در جامعۀ ما آگاهیها بسیار بسط یافته است، اما «خودآگاهی» نه فقط قوام نیافته، بلکه از همه سو، حتی از جانب مدعیان فلسفه نیز سرکوب میشود. در هیچ دوره ای از تاریخ بشر اینهمه حجم تولید آگاهی وجود نداشته است اما در هیچ دورهای مثل دوره ما خودآگاهی سرکوب نشده و مورد غفلت واقع نشده است. نیل پستمن، یکی از متخصصین رسانه، جملهای دارد که بسیار تأمل برانگیز است. وی میگوید بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت و آن را تا آخرین جرعه مینوشید اما بشر روزگار ما در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات از تشنگی میمیرد. امروز ما با اقیانوس عظیمی از اطلاعات مواجهیم؛ اما آنچه عطش بشر را فرو مینشاند نوع دیگری از آگاهی است و این آگاهی امروز در میان ما رخت بر بسته است. لذا کثرت دادهها در جهان کنونی، از جمله در جامعۀ ما به هیچوجه نشانگر آن نیست که شورانگیزی فلسفی و آنچه افلاطون از آن به اروس تعبیر میکرد در میان ما بسط پیدا کرده است. به تعبیر نیچه «در روزگار ما هیچ کس تیر شوق را به دوردستها نمیافکند». آنچه امروز هم در سطح جهانی می بینیم و هم به معنای مضاعفی در سطح جامعه خودمان شاهدش هستیم آن است که هیچکس تیر شوق را فراتر از خودش پرتاب نمیکند.
ارسطو حکمت عملی را در مقابل حکمت نظری قرار می داد و معتقد بود حکمت عملی آن است که مغیا به غایتی باشد اما حکمت نظری آن است که مغیا به هیچ غایتی نباشد. امروز در میان ما کمتر افرادی هستند که به آن دانشی که مغیا به هیچ غایتی نیست بیندیشند. اما باید توجه داشت تنها آنچه مغیا به هیچ غایتی نیست یگانه غایتبخش حیات ماست. بشر امروز کمتر به نفس هستی و به آنچه «مطلوبیت ذاتی» دارد، میاندیشد. به همین دلیل نیز، افق تازه ای برای فرهنگ، تمدن و شیوۀ زیست ما حاصل نمیشود.
اما اگر بخواهیم به وجه و معنای احتمالی دیگرِ پرسش شما، یعنی پرسش از افق پیش روی آیندۀ فلسفه در سطح جهانی بپردازیم، شاید بتوان با هایدگر موافق بود که روزگار ما روزگار «پایان فلسفه» است. مراد از پایان فلسفه این نیست که دیگر در روزگار ما رشتۀ فلسفه، پژوهشهای فلسفی، انتشار کتب یا مقالات فلسفی یا تشکیل سمینارها و کنفرانسهای فلسفی وجود ندارد، بلکه برعکس در زمانۀ ما این امور بسیار نیز بسط و گسترش یافته اند. لیکن، مطابق با تلقی هایدگر، تفکر متافیزیکی نهاییترین امکانات خویش، یعنی ظهور علم و تکنولوژی، را متحقق کرده و در بسط علم و تکنولوژی جدید به تمامیت خویش رسیده است. به بیان ساده تر، فلسفه دیگر نمیتواند افق تازهای را برای حیات بشر ایجاد کند. اگر در روزگاران گذشته ایمان مسیحی یا متافیزیک یونانی برای بشر غربی افق، مأوا و فضایی زیستی را ایجاد میکرد امروز فلسفه دیگر نمیتواند افق و مأوای جدیدی، غیر از آنچه را که تاکنون متحقق کرده است، بیافریند.
- مقصد مألوفش اینجا بوده یا فکر میکنید اتفاقاتی افتاده که به اینجا رسیده است؟
- هر سنت تاریخی، فرهنگ و تمدنی وجوه و امکاناتی از هستی را آشکار میسازد و امکانات آن لایتناهی و بی پایان نیست. سنن تاریخی شرقی، مثل سنتهای تاریخی هندی، ایرانی، عبری-یهودی، خاور دور و… هر یک افقها و امکاناتی را برای بشر آفریدند و در طول تاریخ حیات بشر نقش آفرینی کردند، و در ادواری نیز به تمامیت خود رسیدند. امکانات نهفته در سنت متافیزیک یونانی نیز امری بی پایان و لایتناهی نیست. ظهور نتایج و پیامدهای یک سنت تاریخی را نباید امری تصادفی و حاصل صرف پاره ای از رویدادها تلقی کرد. بی تردید، عواقب و پیامدهای هر سنت نظری تاریخی با آن سنت نسبتی دارد.
- آقای دکتر! به نظر میرسد شما نسبت به شرایط کنونی ما خیلی خوشبین نبوده، حتی میتوان گفت تا حدی نیز بدبین هستید. آیا این تلقی درست است؟
- «خوشبینی» و «بدبینی» دو مفهوم سایکولوژیک هستند و نه متافیزیکی. متعاطیان فلسفه حق ندارند بر اساس مقولاتی روانشناختی دربارۀ جهان بیندیشند.
درست است که بنده معتقدم نیهیلیسم و سیطرۀ فرهنگ نیهیلیستی و سوبژکتیویستی دورۀ جدید حقیقت و ذات انسان را به خطر انداخته است، اما این دریافت از وضعیت جهان کنونی را نباید به منزلۀ نوعی بدبینی روانشناختی تلقی کرد. اگر حقیقت انسان را در خودآگاهی، قدرت انتخاب، استقلال و قدرت تصمیمگیری درونی و نحوۀ زیست اصیل بدانیم، وجود این اوصاف در زندگی و نحوۀ بودن بشر امروز بسیار کمرنگ و نحیف شده است. در روزگار ما، زندگی روزمره بسیار غلبه پیدا کرده، همه را اسیر خودش کرده است. امروزه «روزمرگی» دیگر یک مقوله سایکولوژیک، یعنی وصفی از احوالات روحی و شخصی پاره ای از افراد نیست، بلکه به یکی از ویژگیهای دوران ما و به وصفی متافیزیکی تبدیل شده است. یعنی تمام همّ و غم بشر امروز خود زندگی روزمره شده است. در روزگاران گذشته بشر میخورد، می آشامید و خانهای داشت تا بتواند به چیزی ورای زندگی روزمره، مثل کسب فضیلت، نیل به حقیقت یا کسب لیاقت و شایستگی برای حیات ابدی، و، به هر تقدیر، به امری فراتر از وضعیت روزمره نایل شود. ملاصدرا فلسفه را، به تعبیر زیبایی، سیر از فطرت اول به فطرت ثانی میدانست. اما در روزگار ما بشر در سطح فطرت اولش باقی مانده است و کمتر میتواند به سوی فطرت ثانی اش، یعنی به سوی امری متعالی سیر کند. در روزگار ما بشر به امکانات تکنولوژیک بسیار وسیعی دست یافته است و همین امر چشمهای بسیاری را خیره کرده است، لیکن در همان حال، علیرغم وجود این همه امکانات و تسهیلات، زندگی بی کیفیت و امری کاملاً کالایی و مصرفی شده است. تمام تلاش بشر برای حفظ امکاناتی است که به واسطۀ حیات علمی و تکنولوژیکش به دست آورده است. تلاش برای به دست آوردن این امکانات و حفظ آنها مستلزم پرداخت هزینهای بسیار سنگین است. هزینه ای که بشر امروز برای نیل به تسهیلات اولیۀ زندگی میپردازد سرمایۀ وجودی خود اوست. این گرانبهاترین هزینه ای است که بشر برای فراهم ساختن امکانات اولیۀ زندگی اش تاکنون پرداخته است. یعنی تمام زیست بشر امروز مصروف کسب امکاناتی برای زندگی است بی آنکه فرصتی برای خود زندگی داشته باشد. به همین دلیل در روزگار ما فرهنگ و تفکر اموری ثانوی و حاشیه ای تلقی شده، کمتر کسی این مقولات را جدی می گیرد.
بشر روزگار ما به تمامی تحت سیطره «زمان حال» است. زمان حال در هیچ دورهای همچون روزگار ما سیطره پیدا نکرده بود. امروزه ما در زمان حال زندگی میکنیم اما نه به مفهوم عرفانی و صوفیانه کلمه. بشر دوران ما کمتر فرصت و نیز انگیزه برای رجوع به میراث و اندیشیدن بدان دارد. وی در میراث مأوا ندارد لذا رابطه اش از گذشته منقطع است. از سوی دیگر، وی هیچ امید و اتوپیایی ندارد. وی نسبت به شرایط کنونی ناخرسند است لیکن هیچگونه آرمان، ایده ال یا اتوپیایی و به دنبال آن هیچ عزمیت و اراده ای برای ایجاد تغییر در وضعیت کنونی ندارد. انسان بی امید، بی آرزو و بدون اتوپیا انسان بدون آینده است. بنابراین، بشر روزگار ما نه با میراث و نه با اتوپیا پیوندی ندارد و این بدین معناست که او نه گذشته دارد و نه آینده، بلکه یکسره اسیر زمان حال است. افق یک چنین انسانی، در قیاس با افق انسان دورانهای گذشته، بسیار تنگ است. اینها مسائلی جهانی هستند که در جوامعی همچون جامعۀ ما به نحوی مضاعف خود را نمایان میسازند.
در جهان روزگار ما، به دلیل عدم وجود عزمیت راسخ برای مقولات فرهنگ و تفکر اصیل، زیست انسانی بی افق شده است. انسان برای انسان بودنش نیاز به افق و خودآگاهی دارد. «خودآگاهی»، یعنی همان «سوفیای یونانی»، «دانش شاهانۀ افلاطونی»، «ویدیای هندی» یا «حکمت بی مغیا به غایت» ارسطویی، یعنی همان معرفت معنابخشی که جان بشر بدان بسته و وابسته است، در روزگار ما از همه سو به شدت سرکوب میشود.
اما علیرغم ناباوریم به بسیاری از باورهای دروغین -که به هیچوجه نباید آن را نوعی بدبینی تلقی کرد- در دل امیدی سرشار و راستین به ظهور افقی تازه دارم که نشانه هایی از آن در این سو یا آن سو، از جمله در دیار ما سوسو می زند.
.رئیسجمهور امروز گفت «اگر تولید کاسته شود حتی برای نان شب هم نیاز داریم گندم از خارج وارد کنیم» این در حالی است که پشت پرده واردات کالاهای مشابه تولید داخل از رد و بدل شدن پورسانتهای ۱۵ درصدی بین برخی واردکنندگان و کارشناسان دستگاههای متولی حکایت دارد.
به گزارش خبرنگار اقتصادی خبرگزاری فارس، این روزها بحث حمایت از تولید داخل در شرایطی در دولت و به ویژه وزارت صنعت مطرح است که روند واردات کالاهای مشابه تولید داخل تندتر شده و دستگاههای دولتی و پیمانکاران روشهای جدیدتری را برای سندسازی و دور زدن قانون استفاده حداکثری از توان تولید داخل پیدا کردهاند.
به این ترتیب تأکید بر داخلی سازی و کاهش واردات در جهت تقویت اقتصاد مقاومتی در حالی مطرح است که صنعتگران از افزایش واردات کالاهای مشابه تولید داخل گلایه دارند، وارداتی که یا به خاطر رانت و سود بالای موجود در واردات و دلالی صورت میگیرد و یا از محل پولهای بلوکه شده ایران در کشورهایی مانند چین و هند.
در شرایط فعلی که بخش های مختلف اقتصادی کشور با رکود همراه است، ارائه سفارش به تولیدکنندگان داخلی و اجرای طرحهای اقتصادی با تأکید بر تأمین تجهیزات از تولیدات داخل، مهمترین اقدام در جهت کاهش رکود در بازار محصولات صنعتی و اشتغالزایی در کشور محسوب میشود.
با این وجود، واردات کالاها و تجهیزات مشابه تولید داخل با روشهای مختلفی انجام میشود و رانت موجود در اعطای وامهای ارزی و حق کمیسیونی که شرکتهای دولتی در خرید تجهیزات خارجی دریافت میکنند مشوقی برای جایگزینی تولیدات وارداتی به جای تولیدات داخل است.
* پورسانت های 10 تا 15 درصدی واردات برای برخی دستگاههای متولی
برخی منابع خبری این روزها از اعطای پورسانت 10 تا 15 درصدی به بعضی دستگاههای متولی در مورد گرفتن استعلام از آنها مبنی بر عدم ساخت داخل یک کالا حکایت دارد و به این ترتیب اعلام میشود که کالای مد نظر در داخل تولید نمیشود و این مسئله عاملی برای صدور مجوز واردات می شود.
برخی واردکنندگان با اظهار خلاف واقع و دریافت استعلامهای صوری در مورد ساخت داخل بودن یک کالا یا تجهیزات از طریق پرداخت پورسانت به برخی کارشناسان دستگاههای متولی موفق به واردات کالای مشابه تولید داخلی میشوند.
به عنوان مثال با هماهنگی که بین دو دستگاه متولی صورت می گیرد، مشخصات کالای مد نظر طوری اظهار می شود که تولید داخلی نداشته باشد، ولی در نهایت، کالایی که وارد می شود، همان مشخصات کالای ساخت داخل را دارد.
در واقع استعلام عدم ساخت داخل برای یک کالا با مشخصات خاص صادر می شود، اما سرانجام کالای مشابه تولید داخل که با ویژگی اظهار شده در استعلام اختلاف دارد، وارد میشود.
در این شرایط نبود یک بانک اطلاعاتی دقیق و بهروز در وزارت صنعت در مورد کالاها و تجهیزات تولید داخل باعث شده تا نظارت خوبی بر واردات کالا و تجهیزات خارجی وجود نداشته باشد و در نتیجه در موارد زیادی شاهد واردات کالاهای مشابه تولید داخل هستیم.
در کنار این مسئله، گاهی نیز روشهایی برای دور زدن قانون حداکثر استفاده از تولید داخل از سوی برخی سازمانهای دولتی و یا پیمانکاران به کار گرفته می شود.
آرمان خالقی، با اشاره به برخی روشهای سازمانهای دولتی در دور زدن قانون حداکثر استفاده از توان تولید داخل، میگوید: ارائه سفارشهای بالاتر از توان تولید شرکتهای داخلی و اظهار بیاطلاعی از تولیدات داخل از جمله این روشها است.
وی توضیح میدهد: یکی از این موانع، آن است که مسئول خرید شرکتهای دولتی اعلام میکند قصد داریم خرید یکپارچه انجام دهیم و به این ترتیب، سفارش بالایی برای خرید تجهیزات انجام میشود که این حجم از سفارش در توان یک تولیدکننده داخلی نیست، در عین حال، تولیدکنندگان داخلی نیز چندان با یکدیگر همکاری ندارند تا با تشکیل کنسرسیوم نسبت به تأمین نیاز شرکتهای دولتی اقدام کنند.
به گفته خالقی، به این ترتیب تولیدکنندگان داخلی از حضور در مناقصه شرکتهای دولتی باز میمانند و در نتیجه شرکتهای خارجی جایگزین آنها میشوند.
* بانک اطلاعاتی از تولیدات داخلی نداریم
یکی از مشکلات تولیدکنندگان داخلی، واردات تجهیزات مشابه تولیدات داخل است که به منظور حل این مشکل، در دولت قبل مقرر شد یک بانک اطلاعاتی از تجهیزات تولید داخل توسط وزارت صنعت فراهم شود تا در خرید شرکتهای دولتی مد نظر قرار گیرد. در این دولت نیز این موضوع مطرح شد ولی هنوز به جایی نرسیده است.
خالقی در این مورد، با تأکید بر لزوم طراحی مناقصههای داخلی بر اساس توان تولید داخل، میگوید: یکی از موانع موجود بر سر راه استفاده از توان تولید داخل این است که شرکتهای دولتی اعلام میکنند ما از توان تولید داخل اطلاعی نداریم و نمیدانیم چه کالاهایی در کشور تولید میشوند.
رضا شهرستانی، عضو انجمن فولاد نیز در این مورد با بیان اینکه بانک اطلاعاتی در مورد ماشینآلات مورد نیاز صنعت داخل که تولید داخل هستند، وجود ندارد، به فارس می گوید: این مسئله باعث شده تا در تأمین تجهیزات نوعی سردرگمی در کشور وجود داشته باشد.
وی با تأکید بر لزوم تهیه فهرستی از ماشینآلات تولید داخل از سوی وزارت صنعت، معتقد است: باید ظرفیت تولید داخل و امکان داخلیسازی این قطعات مشخص شود تا بر اساس آن از واردات ماشینآلات خارجی مشابه تولیدات داخل جلوگیری شود.
* تولید 95 درصد تجهیزات وارداتی امکانپذیر است
سیل واردات کالا به کشور در حالی ادامه دارد که با توجه به توان فنی و علمی کشور امکان تولید بسیاری از این کالاها و تجهیزات در داخل فراهم است ولی سود موجود در واردات مانع از تحقق این موضوع شده است.
به گفته شهرستانی، امکان تولید بیش از 95 درصد ماشینآلات مصرفی در صنعت فولاد در داخل فراهم است، ولی به دلیل مسائلی مانند رانت موجود در دریافت وامهای ارزی ارزانقیمت و یا حق کمیسیونی که شرکتهای دولتی در خرید این تجهیزات از خارج دریافت میکنند، واردات جایگزین داخلیسازی شده است.
* رونق واردات کالاهای مشابه تولید داخل با پولهای بلوکه شده ایران
در شرایطی که برخی واردکنندگان هر روز بیشتر از قبل به دنبال پیدا کردن راهی برای دور زدن قانون و هموار کردن مسیر کار خود هستند، آزادسازی پول های بلوکه شده ایران نیز عاملی برای افزایش واردات شده و بازار محصولات وارداتی را رونق داده است. نکته قابل تأمل در این زمینه، اختصاص بخشی از منابع مالی بلوکه شده به واردات محصولات مشابه تولید داخل است.
یک کارشناس صنعت فولاد در این مورد با اشاره به رکود موجود در بازار تجهیزات و ماشینآلات مورد نیاز کارخانههای فولادی، میگوید: موضوع آزادسازی پولهای بلوکه شده ایران در کشورهایی مانند چین و هند باعث شده تا بخشی از این پولها جهت واردات تجهیزات کارخانهای هزینه شود که معمولاً این ماشینآلات با کیفیت پایین به کشور وارد میشوند.
به گفته وی، در حال حاضر به دلیل تحریمها نمیتوانیم برخی تجهیزات را از کشورهای اروپایی خریداری کنیم و تولیدات چینی و هندی به کشور وارد میشود که معمولاً این کشورها نیز سالم کار نمیکنند و با پرداخت حق کمیسیون به مسئولان خرید شرکتهای دولتی نسبت به عرضه محصول خود به بازار ایران اقدام میکنند.
وی میگوید: به این ترتیب، علاوه بر واردات تجهیزات بیکیفیت و خروج منابع ارزی از کشور، تعطیلی صنایع داخلی نیز اتفاق میافتد.
* استعلامهای صوری برای واردات کالاهای مشابه تولید داخل
طبق قانون حداکثر استفاده از توان تولید داخل، برای واردات تجهیزات خارجی مشابه تولید داخل باید ابتدا از تولیدکنندگان داخلی در مورد امکان تولید آن در کشور استعلام صورت گیرد، این در حالی است که به گفته شهرستانی عضو انجمن فولاد، این کار به صورت صوری انجام میگیرد.
وی توضیح می دهد: برخی واردکنندگان هنگام واردات یک وسیله، مشخصاتی برای آن از نظر ابعاد، وضعیت و یا کیفیت اعلام میکنند که نسبت به نوع داخلی برتر باشد و به این ترتیب واردات آن را توجیه میکنند، در چنین شرایطی وزارت صنعت و گمرک نیز بدون بررسی دقیق مسئله، مانع از واردات آن نمیشوند.
وی می گوید: در برخی موارد طوری مستندسازی میشود و برای کالای وارد شده مشخصاتی عنوان میشود که نه تنها در ایران بلکه در بسیاری از کشورها نیز با چنین مشخصاتی تولید صورت نمیگیرد.
شهرستانی توضیح میدهد: به عنوان مثال، واردکننده هنگام واردات یک دستگاه، دوام آن را 50 بار اعلام می کند و میگوید نوع ایرانی آن تنها 10 بار قابل استفاده است، در این شرایط در گمرک معیاری برای سنجش این مسئله وجود ندارد و در نهایت، محصول خارجی جایگزین ماشینآلات ایرانی میشود.
* نمونه واردات کالای مشابه تولید داخل توسط دولتیها
گذشته از واردات تجهیزات صنعتی که معمولاً با دور زدن قانون استفاده حداکثری از توان تولید داخل صورت می گیرد، واردات برخی کالاها که توان تولید داخل دارند نیز به وفور دیده میشود. در این زمینه میتوان به موارد زیادی اشاره کرد که نفوذ برخی واردکنندگان و رانت موجود در این مورد مانع از داخلی سازی شدن آنها شده است.
نمونه این مسئله در بخشهای مختلف اقتصادی کشور دیده می شود که میتوان به واردات کابلهای فشار قوی توسط یک دستگاه دولتی، واردات گسترده پمپ آب خارجی بدون مناقصه و با وجود تولید باکیفیت داخلی توسط یکی از شرکتهای زیرمجموعه وزارت نیرو، واردات رادیوضبط خودرو، روغن موتور، سوکت دسته سیم، دریچه براکت، EMS، ایربگ و ترمز ABS توسط برخی تکسورسهای تأمین قطعات خودرو (واردکنندگان انحصاری) اشاره کنیم.
واردات کود، سم کشاورزی، توربین بادی و خورشیدی و بسیاری کالاهای دیگر از جمله مواردی است که مقابله با داخلیسازی، رونق واردات آنها را به همراه داشته است.
به این ترتیب جریان مخالف داخلی سازی تجهیزات صنعتی و کالاهای مشابه تولید داخل به هر شیوهای، تمام توان خود را برای تحقق هدفش به کار گرفته و در این مسیر از اعطای پورسانت به برخی تولیدکنندگان تا دمپینگ (ارزان فروشی) کالاهای وارداتی برای ضربه زدن به تولیدات داخلی دریغ نکرده است.
در این راستا نظارت دقیق دستگاههای قضایی و امنیتی از اهمیت بالایی برخوردار است تا جلوی فسادهای موجود در برخی دستگاههای دولتی گرفته شود و رونق تولیدات داخل و تحقق اقتصاد مقاومتی که همان قطع وابستگی به واردات است را شاهد باشیم.
گزارش از نرگس نیکضمیر
پیش نوشت: این پیشنوشت را پس از تمام شدن متن نوشتم. خیلی پراکنده شد. از موضوع اصلی هم گاهی دور شدم. ببخشید. اگر انتظار یک متن استدلالی منسجم را دارید، شاید مطالعهی این متن، گزینهی مناسبی نباشد.
خیلی فکر کردم که چنین متنی را بنویسم یا نه. اینکه به خواننده چه حسی دست میدهد و حتی ممکن است گرفتار چه سوءتعبیرهایی شود. اما در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم. چون دیدم که اساساً حرفه و حتی محل درآمد بسیاری از مردم سوء تعبیر حرف دیگران است و اگر بخواهیم روند زندگیمان و حرفهایمان را به خاطر آنها تغییر دهیم، چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. البته اکثر آنچه را که میگویم کم و بیش در سایر نوشتهها یا مقالات یا کتابها یا حتی کامنتهای اینجا مطرح کردهام. اما تصمیم گرفتم ساختار بهتر و شفافتری به آنها بدهم.
سالهاست به این موضوع فکر میکنم که اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟
همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما فکر میکنم اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: «بی توجهی به حرف مردم!»
این حرف، حرف جدیدی نیست که من آن را مطرح کرده باشم. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح میکند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسانها چنان میگردد که میان جانوران!
بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتز در این میان، اشارهی خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!
آنچه میگویم تکرار حرفهای قبلی است. اما لازم است که دوباره بگویم: «مردم» خود یک موجود محسوب میشود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسانها ندارد. به همان اندازه که سلولهای بیشعور در کنار هم جمع میشوند و موجودی ذیشعور میسازند، انسانهای ذیشعور هم میتوانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بیشعور بسازند. همان غولی که من به آن «مردم» میگویم!
اگر بخواهم دقیقتر بگویم، مردم یک فرق مهم با Community یا جامعه دارد. تعدادی از انسانها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع میشوند، یک جامعه را میسازند:
جامعه مهندسین مجموعهی تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته و با یکدیگر ارتباط دارند.
جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیتهای حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش میدانند و وقتی کنار هم جمع میشوند، از خواندهها و نخواندههای خود میگویند.
جامعهی کارگران، جامعهی نویسندگان، جامعهی پزشکان، جامعهی جوانان، جامعهی علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …
وقتی همهی جوامع را – مستقل از ویژگیهای اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل میگیرد یک جامعهی بزرگتر با ویژگیهای مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک میماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. میگویم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیدهای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.
ویژگی مهم جامعه این است که ما میتوانیم با تصمیمهای خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعهای، محدودیتهایی را ایجاد میکند، مزیتهایی را هم ایجاد میکند و اساساً یکی از مهمترین دلایل شکلگیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدیدهای بیرونی است.
اجتماعی بودن، بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، میتوانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعهی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولتها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج میدهد.
زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوقهای خانوادگی و مهمترین مرجع حل اختلاف، ریش سفیدهای فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان. اما در دنیای امروز، بانکها به من وام میدهند. بیمهها هزینهی پیری و بیکاری من را تامین میکنند. شرکتها و برندها برایم شغل ایجاد میکنند. دانشگاهها آموزشم میدهند و تبلیغات، برایم مشتریانی را میآورد که هرگز آنها را نمیشناختم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز میبینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی میرویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی میکنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفتهایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب میخوانیم.
طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکانپذیرتر میشود. در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست و شرکتها، برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند و بانکها، نمیتوانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند و روابط همچنان بر ضوابط سایه میاندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیلهای خود را تا حدی حفظ میکند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن. بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدیدهایی که به هر حال وجود خواهند داشت.
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی جستجو میکنیم، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است. برای تصور بهتر این تفاوت میتوانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:
شکل اول: پدر و مادر پیری که میگویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.
شکل دوم: کسی که میگوید من الان دوستیها و رابطههای خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم میخواهد آن روز تنها نمانم.
شکل سوم: کسی که میگوید در زندگی لذتها و شادیهای زیادی تجربه کردهام، اما فهمیدهام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی و شادی زمانی مضاعف میشود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود
من گاهی میگویم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذتبخشتر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشینهای مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابانهای شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین میروند و دنبال مسافری حتی غریبه میگردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!
از حاشیه بگذریم. در این سه نوع ازدواجی که گفتم اولی و دومی بر ریشهی ترس بنا شدهاند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنهی ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمهی بدنه، چیز بدی است.
اصل حرف را گم نکنیم: داشتم میگفتم که ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینههای آن بیشتر باشد. امیدوارم که بعضی از خوانندگان عزیز (همانهایی که کلاً معتقدند هیچ چیز گردی غیر از گردو آفریده نشده) این جنس حرف من را با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه نگیرند. من در حوزه ی تصمیم فردی حرف میزنم.
اینکه: یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعهای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور من در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکانپذیر نیست. اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که میتوان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد.
ما هر لحظه با تصمیمها و رفتارهای خود، انتخاب میکنیم وارد چه جامعهای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه. انتخاب رشتهی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزهی همهی ما از اول دبستان بوده است- یک انگیزهی مهم دارد: ملحق شدن به جامعهای که مزایا و مزیتهای خاصی را ایجاد میکند. البته هزینههای متعددی هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب میکند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینههایش میارزد.
همین ماجرا در مورد ورود به حوزه ی مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامهی تحصیل هم صادق است. البته جامعهها یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمیگیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک میشود، احتمالاً گزینهی اولش عضویت در جامعهی کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعههای مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است.
درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم (و هنوز هم ندارم) باید صبر میکردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده میشوم. اگر هم تعداد بچههای آن روز کلاس فرد بود (و این تلخترین روزهای کلاس ورزش بود) قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها میماند من بودم و داور میشدم!
مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی میکرد (قبلاً هم به او اشارهای کردهام). یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کردهام (آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشیها درست و حسابی نبود. این جمله را میتوانید با دو تلفظ بخوانید!). به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک میکنم.
پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همهی کسانی که شلوار جین میپوشند میگویند. دکتر کسی است که کت و شلوار میپوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشهای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها یا ویچت (آن موقع فی.لتر نبود) با من تماس بگیرید سریع میرسم.
بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا میشد مهمانهای ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار میکند. چیزی که برایم مهم است این درس اوست:
یک بار به او گفتم: پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت میکنی! ویچت هم داری. مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟
پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینهام را از این طریق تامین میکنم.
گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر رانندههای آژانس و مسافرکشهایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همهی آنها توضیح میدهند که کارخانهدار بودهاند و ورشکست شدهاند. بعضی از آنها هم واقعاً درست میگویند و من نمونههایش را میشناسم. اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community (این لغت را انگلیسی میگفت) باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمیدانم. کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
حرفهای ارزشمندش را – که در دانشگاهها به ما یاد نمیدهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرتهای درونشهری و برونشهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف میزنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.
خیلی از اصل حرفهایم فاصله گرفتم. اصل حرفم این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاشها و تصمیمهای خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعهای، همیشه سود و زیانهایی دارد و مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین میشویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچهاش مقایسه میکند و غصه میخورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران میرویم، فحش میدهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازهی اینها ندارم!
اینها در واقع، میخواهند مزایای جامعهی ساندویچفروشها و رستوراندارها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی میشوند و احساس می کنند که حقشان خورده شده! من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره میکنم و میگویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگهای توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور میکند به جایگاه شایستهاش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که درآن است نداشته باشد!
بعد از همهی این مقدمات، میتوانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم:
همهی ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو کامیونیتیها یا جوامع باشیم. همهی ما حاضریم برای عضویت در جامعههای مختلف، هزینههای مادی و معنوی پرداخت کنیم. اما یک کامیونیتی بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن کامیونیتی «مردم» نام دارد.
کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشتهی دانشگاهی خود را انتخاب میکند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها میبینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید. کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
اگر به خاطر نامربوط بودن و پراکنده بودن این نوشته خیلی فحش نخوردم، ادامهی این بحث را دربارهی انتخاب جامعه ی مناسب و اصول موفقیت در آن مینویسم. نظر شما برای من مهم است چون خوانندگان اینجا، دقیقاً همان جامعهای هستند که حاضرم برای عضویت در آن، هزینههای محتملش را هم متحمل شوم!
قاعدتاً برای مواجهه و مقابله با هر چیزی – واقعی یا حتی موهوم – باید ویژگیها و رفتارش را بشناسیم. در این نوشته و شاید یکی دو نوشتهی بعدی، برخی از ویژگیهای این غول را مرور میکنم تا به تدریج بتوانیم وارد بحث مقابله با آن بشویم. جملهی معروفی هست که گویندهی آن ناشناخته است (و البته به غلط به آرتور شوپنهاور نسبت داده میشود) و فکر کنم اکثر ما شکلهای مختلف آن را شنیدهایم:
هر ایدهای، سه مرحله را طی میکند: ابتدا مورد تمسخر قرار میگیرد. سپس به شدت مورد مخالفت قرار میگیرد و در آخرین مرحله، به عنوان یک واقعیت بدیهی پذیرفته میشود.
توضیح نامربوط: جفری شلیت از دانشگاه واترلو، در مورد سه مرحلهی پذیرش ایده و واقعیت و اینکه این جمله از کجا اومده و اولین بار چه کسی به کار برده، مطالعات جالبی انجام داده که انگلیسیه و هفت صفحه است. اما اگر حوصلهی خوندنش رو دارید، فکر نمیکنم از وقتی که بگذارید پشیمون بشید: لینک مطلب جفری شلیت تحت عنوان Three Stages of Truth
ادامه ی مطلب: من خیلی به اصل این جمله کاری ندارم و اینکه در چه شرایطی و توسط چه کسی گفته شده. اما این را خوب میدانم که نقل شدن سینه به سینهی چنین جملاتی و حتی نسبت دادن آنها به یک فیلسوف و پذیرش عمومی آن، نشان میدهد که عموم شنوندگان و خوانندگان این جمله، نوعی احساس همدلی با آن داشتهاند یا لااقل حتی اگر تجربیات شخصی در این مورد نداشتهاند، خاطرات تاریخی متعددی را از آن در ذهن دارند (از گرد بودن زمین و ماجرای کوپرنیک و مشکلات گالیله بگیرید تا اینکه ژوردانو برونو می گفت: در قلب فقط خون وجود دارد و قلب یک پمپ طبیعی ساده برای خون است که کلیسای قرون وسطی او را زنده زنده کباب کرد و سوزاند).
مفعول جملهی فوق، «ایده» یا «حقیقت» یا «حرف تازه» یا «انسان نو آور» است و فاعل مستتر در آن، همان غولی که مردم نام دارد! فکر میکنم اکثر کسانی که این نوشته را میخوانند نه ادعا دارند و نه انتظار دارند که پارادایم حاکم بر یک جامعه یا کل جهان را تغییر دهند. بنابراین من هم، به خود این جمله کاری ندارم. اما حرفی که میخواهم بزنم مصداق فردی این مفهوم در زندگی تک تک ما انسانهاست. بدیهی است که آنچه اینجا میگویم صرفاً حاصل تجربیات و شنیدهها و دیدههای شخصی است و هیچ تاکیدی بر صحت و دقت آن ندارم.
اما به نظر میرسد این غول ترسناک خونآشام که مردم نام دارد و تجربه هم نشان داده که “ضحاک- مسلک” است و با خون و مغز جوانان تغذیه میشود، ویژگیهای رفتاری پایدار و تغییرناپذیری دارد: اگر تو را کوچک ببیند، هرگز تو را جدی نمیگیرد. اگر کمی بزرگتر شوی، با تمام وجود روبرویت خواهد ایستاد و اگر کاملاً بزرگ شوی در برابرت تعظیم خواهد کرد و زانو خواهد زد.
دوست دانشمندی دارم که به زنده کردن دوبارهی شرکتهای ورشکستهی ایرانی کمک میکند. به من میگفت که:
از این کار که نوعی بازگرداندن روح به پیکر مردگان است لذت میبرم و از اینکه به سهم خودم توانستهام کاری کنم که دوباره برای عدهای شغل ایجاد شود و چرخ کوچکی از اقتصاد کشورمان دوباره بچرخد احساس غرور میکنم. اما از دوستان و همکارانم گله دارم. محمدرضا. به من میگویند که چرا با شرکتهای بزرگ و برندهای مطرح کار نمیکنی که رزومهات از لوگوهای شیک و تمیز پرشود. چرا با شرکتهای خوب خارجی که در ایران فعالیت موفق دارند کار نمیکنی. چرا با بدبخت و بیچارهها و ورشکستهها سر و کله میزنی؟ من توضیح میدهم که برای شرکتهای خوب، همیشه متقاضی هست. من به دنبال چالش و میدان نبرد دشوار و تاثیرگذاری مثبت میگردم و نه رقابت برای نشستن پشت میزی که همین الان دهها داوطلب دارد.
خلاصه اینکه دلش گرفته بود و از حجم زیاد نقدهای دلسوزانهای که اینجا و آنجا میشنید، گله میکرد. برایش توضیح دادم که:
دوست عزیزم. ما مردم مانند قورباغههایی هستیم که در ته یک گودال گرفتار شدهایم. بی حوصله برای پریدن و جهیدن. برای یکدیگر ازجبر جغرافیا و تاریخ و سوسیالیسم و کاپیتالیسم میگوییم و این فلسفه بافیها، درست مانند مواد مخدر، ما را آرام و شاد میکند. بعد هم در انتظار ابر رحمتی که از آسمان ببارد و سیرابمان کند. اگر کسی مثل تو هم بخواهد از این چاله بیرون برود، با نخستین تلاشهایت، تو را مسخره خواهیم کرد.
به تو میگوییم که اگر میشد این چاله را ترک کرد دیگرانی بودند که زودتر از تو رفته بودند. جمع میشویم و آنقدر به تو میخندیم و دور از نگاه تو در گوش هم نجوا میکنیم که ماهیچههایت برای جهیدن و پریدن سست شود. تو را جدی نمیگیریم. نگاه از تو برمیداریم و به گردی آسمان که بالای چاله دیده میشود خیره میشویم تا شاید در گذر ناگزیر آفتاب نوری بتابد و در غرش خشمگین ابر، قطراتی آب نصیبمان شود. حتی قورباغههای تحصیلکردهای داریم که میتوانند از لحاظ علمی به تو اثبات کنند جهیدن تا آن ارتفاع غیرممکن است و قورباغههای دنیا دیدهای داریم که به تو میگویند بیرون این چاله، از اینجا هم تاریکتر است! اما به هر حال، اگر هم با تو حرف میزنیم و از تو حرف میزنیم، صرفاً برای اینکه سوژهی خوبی برای خنده و سرگرمیمان هستی و نه چیز دیگر.
اما اگر دیدیم که کوتاه نمیآیی و تلاش میکنی که از دیوار بالا بروی و کم کم شانس موفقیت هم در تو دیده میشود، با تمام وجود به نابود کردنت برخواهیم خاست. با هیچ منطقی به نفع ما نیست که تو از این چاله بیرون بروی. اول اینکه از کجا معلوم که اگر تو رفتی ما هم بتوانیم پشت سر تو بیاییم. برایمان دردناک است که تو بیرون بروی و ما اینجا بمانیم. ما هم که حوصلهی تلاش و تقلا نداریم. پس بهتر است تو هم، همینجا پیشمان بمانی. بدبختی اگر برای همه باشد بدبختی نیست. عزا اگر عمومی باشد، کم از عروسی ندارد. تازه! تو برای بچه قورباغهها هم الگوی بدی میشوی. آنها هم ممکن است ترغیب شوند که به دیوار آویزان شوند و برای خروج تقلا کنند. حال آنکه ما آنها را آموختهایم با دهان باز رو به آسمان بنشینند تا از قطرات باران سیراب شوند و تابش ناگزیر آفتاب، گرمشان کند. تقلای فرار، آنها را از اینجا رانده و از آنجا مانده میکند.
هر کس به شکلی برای سقوط تو تلاش خواهد کرد. عدهای فریاد میزنند و مسخرهات میکنند. عدهای به تو توهین میکنند. آنها که قدرت بیشتری دارند، به جانت میافتند و میکوشند تو را پایین بکشند. به پاهایت چنگ میزنند. اگر بتوانند انگشتانت را یک به یک با دندان میکنند تا بر زمین بیفتی. اینگونه مطمئن میشوند که باور آنها درست بوده و گرفتاری در این چاه، سرنوشت محتوم آنان است.
اما! اما اگر توانستی از دست آنها بگریزی. اگر توانستی از دسترس آنها دورتر شوی. اگر مطمئن شدند که تو از چاله گریختهای. تو را تقدیس میکنند. به پایت میافتند. تندیسی از تو میسازند و به نشانهی احترام در میانهی چاه میگذارند.
هر کارآفرینی این سه مرحله را طی کرده است. هر نویسندهی موفقی این ماجرا را تجربه کرده است. منتقدان تیراژ هزارتاییاش را جدی نمیگیرند. تیراژ ده هزارتاییاش را زیر فشار نقد تکه تکه میکنند و همان منتقدان زمانی که تیراژ صدهزارتایی را دیدند، اسرار موفقیت او را تحلیل میکنند!
آیا واقعاً همهی آنها که امروز بزرگان هنر این مرز و بوم هستند، با فشار و حمایت ما مردم به این نقطه رسیدهاند؟ قطعاً نه! در ابتدا جدی گرفته نشدهاند. بدبختی که گهگاه میخواند. بیچارهای که ساز میزند. دانشجوی آوارهای که تئاتر اجرا میکند.
بعد که جدیتر کار کردهاند، در انواع فشارهای روحی و روانی و مادی و رقابتهای غیراخلاقی اقتصادی و فشارهای منتقدان، برای نابودیشان تلاش کردهایم و وقتی به نتیجه رسیدهایم که دستمان از دامنشان کوتاه است، به تقدیس و تعظیم آنها پرداختهایم.
مثال از این دست کم نیست. طی کردن نخستین مرحله دشوار نیست. سومین مرحله هم به اندازهی کافی لذت و شیرینی دارد که چالشها و سختیهایش قابل تحمل باشد. اما این مرحلهی دوم، مرحلهی بسیار دشواری است.
غولی که من آن را مردم مینامم، قد متوسطی دارد. نه کوتاه و نه بلند. اگر کوچکتر از آنها باشی، به تمسخر به تو لبخند میزنند. اگر بزرگتر از آنها باشی تعظیمت میکنند و اگر هم اندازهی خودشان باشی، یا باید درست مانند خودشان باشی یا برای حذف تو، تمام تلاش خود را به کار میگیرند…
پیش نوشت ۱: این متن دو قسمت قبلی هم دارد. اگر آنها را نخواندهاید پیشنهاد میکنم قبل از خواندن این قسمت، لطف کنید و آنها را مطالعه کنید (قسمت اول، قسمت دوم).
پیش نوشت ۲: اصولاً باید چنین عنوانی، نخستین قسمت این سلسله نوشتار باشد. بنابراین شاید باید توضیح دهم که چرا تازه در سومین قسمت، دلیل نوشتناش را شرح میدهم. طی هفتههای اخیر، دیدم که بعضی از دوستانم میپرسند که چه شد که چنین عنوانی را مینویسی؟ آنها که نزدیکتر بودند نگران شدند که باز محمدرضا از جایی یا چیزی دلگیر شده و دست به قلم (یا شاید دست به کیبورد) شده مینویسد! بعضی دوستان دیگرم هم میگفتند که این نوشتهها در پشت خود، پیامی از ناامیدی دارد و شاید نوشتن آنها به صلاح نباشد. چنین شد که مجبور شدم در ادامه مسیر بحث غولی به نام مردم، به صورت دقیقتر و شفافتر در مورد دلایل شکل گرفتن این سلسله نوشتهها، توضیح بدهم.
پیش نوشت ۳: کارتون زیر، کار میخاییل زلاتکوفسکی است که در دومین دوسالانه بینالمللی کارتون تهران در سال ۱۳۷۴ است و البته من برای نخستین بار، آن را روی جلد کتاب «باز هم قلعه حیوانات» به ترجمه دکتر سعید کوشا دیدم. با توجه به سابقه زلاتکوفسکی در مخالفت با کمونیسم میتوان ایده اصلی در پس این کار را تا حد خوبی حدس زد. اما در طول بیش از ده سال که این تصویر را چاپ کرده و در خانهام در جایی در معرض دید گذاشتهام همیشه بر این باور بودهام که مفهومی که در آن نمایش داده میشود چیزی فراتر از یک مفهوم سیاسی است و میتواند کاملاً به شکلی اجتماعی هم تفسیر شود.
الان که فکر میکنم، احتمالاً دیدن دائمی این تصویر طی بیش از ده سال – ناخودآگاه – دلیل تداعی عنوان این سلسله مطالب بوده است.
اصل نوشته: طی این سالها، به خاطر تنوع کارهایی که داشتهام و دارم با طبقات متنوعی از جامعه سر و کار داشتهام. گاه برای اجرای پروژههای عمرانی، هفتهها و ماهها در شهرهای کوچک و روستاهای ایران مقیم بودهام و گاه ساعتها پای صحبت مدیران شرکتهای بزرگ نشستهام. گاهی در دانشگاهها با دانشجویان حرف زدهام و شب در خوابگاههای آنها خوابیدهام و گاه پای درد و دل کارگرها و کارمندهای مجموعههای مختلف نشستهام.
همان طور که انتظار میرود این گروههای مختلف، گاهی بیش از آنچه در نخستین نگاه به نظر میرسد با هم بیگانهاند. خواستهها و دغدغههای بسیار متفاوتی هم دارند. یکی در شهری کوچک گرفتار زنجیر سنت است که از او میخواهد شغل خانوادگی را دنبال کند. یکی در شهری بزرگ، گرفتار این است که اگر فلان مدل ماشین را سوار نشود همکارانش فکر میکنند ورشکست شده است.
یکی به سن بیست و دو سالگی رسیده و با وجودی که تا دریافت مقطع کارشناسی، لحظهای را به تحصیل علم نگذرانده به دنبال ادامهی تحصیل است! دیگری شغلی را انتخاب کرده که هیچ علاقهای به آن ندارد و ناگزیر در تمام ساعات کار، در حاشیه زندگی میکند.
گروهی از کارگران را میشناسم که پاره وقت درس میخوانند اما جرات ندارند در محیط کار بگویند (یکی از دوستانم میگفت در محیط کارگاهی که من هستم مهندس بودن چیپ و بیارزش است و آن را ویژهی بچههای سوسول میدانند و حتی گفتنش برایم خطر دارد!). گروه دیگری از دوستانم، انواع مدرکهای تحصیلی را خریداری کردهاند و بدون آنکه بتوانند یک جمله ساده انگلیسی را سه بار از رو بخوانند و تکرار کنند، همه به صورت یک شبه نظریه پرداز و دکتر شدهاند.
یکی دغدغه اعتماد به نفس دارد و میگوید که توانمند است اما اعتماد به نفس ندارد. دیگری آرزوی روزی که بتواند در مقابل جمعی پانصد یا هزارنفره، یک سخنرانی موفق نیم ساعته داشته باشد.
یکی دوست دارد ازدواج کند اما میگوید یک گروه دوستی خیلی خوب دارد که با ازدواج از آنها طرد میشود. دیگری میخواهد جدا شود و طلاق بگیرد و میگوید که تحمل حرف مردم را ندارد.
قطعاً چنان ساده اندیش نیستم که معتقد باشم هر چه مشکل در هر جا میبینیم، همه و همه صرفاً یک ریشه دارد. اما باورم بر این است که در میان ریشههای متعدد هر یک از مشکلات فوق، ریشهای وجود دارد که تا حد زیادی مشترک است: توجه به حرف مردم.
به همین دلیل بود که نخستین نوشته را با این موضوع آغاز کردم که توجه به حرف مردم، میتواند مانع جدی رشد و موفقیت باشد.
بارها دیدهام کسی که میگوید در مهارت سخنرانی ضعیف است، واقعاً مشکل سخنرانی ندارد. او مدیری باتجربه است که ذهن و زبانش بسیارقدرتمند و مسلط است. او نگران حرف مردم است. اینکه اگر حرف زد و سخنرانی کرد و جملات آنطور که باید پشت هم جور نشدند و کلمات به زنجیر کشیده نشدند، کارمندانش پشت سر چه خواهند گفت. صدا و تصویر ضبط شدهاش در کجاها منتشر خواهد شد.
دوستی دارم که به شدت استعداد نوشتن دارد. اما به خاطر اینکه عموم مردم نوشتن را شغل یا تخصص نمیدانند به سراغ یک رشته دانشگاهی مردم پسند رفته و مهندس شده و برای حقوق چند صدهزارتومانی و اضافه کاری ساعت چند هزارتومان، خودش را گرفتار یک بروکراسی پیچیده کرده و شاید تا لحظهی مرگ متوجه نشود که یک مقاله خوب ارزشمند (حتی اگر ماهی یک مورد باشد) میتواند همان حقوق را برایش تامین کند.
دوست دیگری دارم که در زمان دانشگاه نامزد کرد و حدود سه ماه گذشت و او و همسرش متوجه شدند که اشتباه کردهاند. اما جدا نشدند و گفتند: حرف مردم را چه کار کنیم؟ چطور به دانشگاه برگردیم؟ بچهها چه میگویند؟ باید برویم از اول کنکور بدهیم! نامزدی به عقد و ازدواج رسید. مشکلات بیشتر شد. باز هم میگفتند: خانوادهها را چه کنیم. هر دو نفر آنها از دوستانم هستند. چند روز پیش با هر کدامشان جداگانه حرف زدم. هر کدام درگیر رابطه عاطفی دیگری شده و هر دو هم به صورت نانوشته آن را پذیرفتهاند. به آنها میگویم از نظر شرع و عرف و قانون و اخلاق کار درستی نمیکنید. ضمن اینکه حتی آن آزادی واقعی را هم ندارید. چرا جدا نمیشوید؟ هنوز هم میگویند از حرف مردم میترسیم. تازه. مردم به آنها گفتهاند که اگر بچه دار شوند، ممکن است رابطهشان دوباره خوب شود!
بسیاری از طبقات شغلی در کشور ما خالی و خلوت است، صرفاً به دلیل حس بدی که مردم به آن طبقات شغلی دارند. بسیاری از رشتههای دانشگاهی کم طرفدار است به دلیل اینکه مردم به آن حس بدی دارند.
دوستی دارم که آمار خوانده. بیش از شش سال در یک شرکت مهندسی کار ستادی میکرد و همه هم به او میگفتند: آقای مهندس. یک بار به او گفتم که تو که استعداد خوبی داری. ریاضی را هم خوب میفهمی. چرا نمیگویی که درس آمار خواندهای؟ چرا کاری مرتبط با آن نمیکنی؟
گفت: محمدرضا. علاقمند به ریاضی و آمار بودم. به این رشته رفتم. بعدها یک بار در یک جا یک نفر مسخرهام کرد و گفت: تو اگر ریاضی و آمار را خوب میفهمیدی، تستها را بهتر میزدی و مجبور نمیشدی در کنکور آمار را به عنوان رشتهات انتخاب کنی. به یک رشتهی آبرومند میرفتی. از آن روز تصمیم گرفتم که در لباس یک مهندس زندگی کنم!
بعد از کلی نق و دعوا (از آن کارهایی که قدیم با حوصله انجام میدادم و امروز حوصلهاش را ندارم) حاضر شد تحلیل گری بورس را آغاز کند و وارد محیط دیگری بشود که دیگر او را مهندس صدا نمیزنند. خوشحالم که چنان زندگی و ثروتی دارد که این روزها، گوشی را روی من به سختی و با منت برمیدارد!
یک بار در پایان یک سمینار دانشجویی، یک نفر از من پرسید: محمدرضا خودت را موفق میدونی؟
گفتم: کاملاً. گفت: چرا؟ گفتم: به تو ربطی داره؟
اول کمی بچهها ناراحت شدند. احساس کردم جمع عصبی شد. انتظار این برخورد رو نداشت.
بعد برای او توضیح دادم که: تو پرسیدی که «خودت را موفق میدانی؟» و من هم گفتم که «خودم را موفق میدانم». من میتوانم خودم را مستقل از نظر تو، موفق یا شکست خورده بدانم. اما وقتی میگویی چرا؟ یعنی اینکه من باید بر اساس استانداردهای تو موفق یا شکست خورده باشم. یا لااقل استانداردها و معیارهایی را که برای موفقیت و شکست میدانم و قبول دارم به تو بگویم و در انتظار بنشینم که تو آنها را قابل قبول میدانی یا نه.
فضا کمی آرامتر شد و بعد توانستم توضیح بدهم که بچهها! هرگز اجازه ندهید که هیچ کس از شما برای احساس موفق بودن یا ناموفق بودن دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که کسی برای احساس رضایت یا احساس نارضایتی از شما دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که مثل این مصاحبههای احمقانهی تلویزیونی، از شما بپرسند که انگیزهتان از انجام فلان کار یا فلان تصمیم چه بوده است!
امروز در مرور کوتاهی به زندگی دوستان و اطرافیانم، بخش قابل توجهی را میبینم که ناراضی هستند. یا لااقل راضی و باانگیزه نیستند. نه در کار و نه در زندگی. هم خودشان میگویند و هم از چهرهشان و رفتارشان میشود خواند و فهمید.
بخشی از آنها، کسانی هستند که جامعه آنها را موفقترین و خوشبخت ترین میداند. اما خودشان راضی نیستند. دلیلش هم واضح است. آنها برای رسیدن به مترها و معیارهایی که جامعه مناسب میدانست تلاش کردهاند و چون مستعد و تلاشگر بودهاند، به آن معیارها هم دست یافتهاند. اما الان حالشان خوب نیست و میبینند آنچه میخواستند این نبوده است.
بخش دیگری از دوستانم، کسانی هستند که هم خودشان و هم جامعه آنها را شکست خورده و ناموفق میداند. آیا اینها مستعد نبودهاند؟ آیا بی انگیزه بودهاند؟ آیا کم تلاش کردهاند؟ پای حرفشان که مینشینی میبینی که در زمینه دیگری استعداد داشتهاند. اما به سراغ پرورش استعدادهایی رفتهاند که جامعه آنها را برترمیداند (مثلاً جامعه استعداد ریاضی را بالاتر از استعداد نگارش میداند و استعداد کلامی را بالاتر از استعداد حرکات موزون).
آنها امروز با معیارهای خودشان و با معیارهای جامعه، شکست خوردهاند. به دلیل اینکه یک روز در گذشته تصمیم گرفتند و انتخاب کردند که با معیارهای جامعه پیروز شوند.
بله. میدانم. مخالفت کردن با نظر مردم سخت است. آنها که زندگی شخصی من را میدانند مطلع هستند که چند بار بر خلاف نظر مردم تصمیم گرفتهام. چه در زندگی شغلی و چه زندگی عاطفی و چه زندگی اجتماعی. بنابراین درد این کار را میدانم. سختیاش را به خوبی میدانم. اما سوال اینجاست. بهتر است مدتی کوتاه، این سختی را تحمل کنیم و پس از بیرون آمدن از آن چاه (که در قسمت دوم گفتم) یک عمر با افتخار و سربلند زندگی کنیم؟ یا از هراس دیدن نیشخند مردم، دل به آرزوها و معیارهای آنها بسپاریم و پس از آنکه در دنیای بیرونی (یا درون وجودمان) شکست خوردیم، تازیانههای سنگینتر همان مردم را تحمل کنیم؟
پی نوشت: قسمت سوم را یک پرانتز داخل بحث درنظر بگیرید. از قسمت بعدی به روند عادی بحث برمیگردیم.