واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

گفت‌وگو با دکتر بیژن عبدالکریمی درباره «شریعتی و روحانیت»

«شریعتی و روحانیت» (از سایت دکتر بیژن عبدالکریمی )

گفت‌وگوی دکتر بیژن عبدالکریمی با سایت نامه‌های حوزوی
تهیه و تنظیم: رضا تاران

ـ نگاه شریعتی به مقولة دین چگونه بود و دین در دنیای ایشان چه جایگاهی داشت؟
ـ بارها اشاره کرده¬ام که وقتی از «دین» سخن می¬گوییم، در واقع از مجموعة بسیار بسیار پیچیده¬ای صحبت می¬کنیم که در آن عناصر گوناگونی با یکدیگر درهم¬تنیده شده¬اند. ما در بسیاری از مواقع از دین سخن می-گوییم، اما در واقع مرادمان «فرهنگ» (Culture) است. وقتی می¬گوییم «ما مسلمان¬ها»، در حقیقت مرادمان اشاره به این است: «ما افرادی که در جامعه¬ای زندگی می¬کنیم که اسلام به منزلة یک فرهنگ به ما به ارث رسیده است». «فرهنگ» بخشی از «مجعولیت» یا «واقع¬بودگی» (Facticity/ Factuality) ماست. مراد از مجعولیت یا واقع¬بودگی آن دسته از اموری است که ما هیچ نقشی در انتخاب آنها نداشته¬ایم و برای آنها هیچ¬گونه توجیه و مُرجِّح عقلی نیز نمی¬توان یافت. فرضاً هیچ یک از انسان¬ها ایرانی، آسیایی یا اروپایی بودن خویش، زن یا مرد بودن، سفید پوست بودن یا سیاه پوست بودن، پدر و مادر خویش و متولد شدن در یک خانوادة فقیر یا ثروتمند، متولد شدن در قرن چهارم یا در قرن بیستم و خیلی از امور را خود انتخاب نکرده¬اند. اگر نیز پرسیده شود که چرا من در یک خانوادة فقیر و نه در یک خانوادة ثروتمند و در ایران و نه در یک جامعة ثروتمند صنعتی یا در قرن بیستم و نه در صدر تاریخ اسلام به دنیا آمده¬ام، این پرسش¬ها هیچ پاسخ عقلی ندارد، بلکه تنها می¬توان گفت هر یک از ما در شرایطی واقع و به تعبیری پرتاپ شده¬ایم.
لذا، ما گاه از دین یا اسلام سخن می¬گوییم اما مرادمان بیشتر فرهنگی است که بخشی از مجعولیت و واقع¬بودگی ماست، یعنی ما هیچ نقشی در انتخاب آن نداشته¬ایم. یعنی درست همان¬گونه که من خود در انتخاب نژاد، رنگ پوست و بسیاری از امور دیگر خود هیچ¬گونه اختیار و انتخابی نداشته¬ام در مورد مسلمان بودن، یهودی بودن، مسیحی بودن، هندو بودن یا زرتشتی بودن خود نیز هیچ نقشی نداشته¬ام. به همین دلیل، یعنی به اعتبار بخشی از مجعولیت، واقع¬بودگی یا پرتاب¬شدگی بودن، هیچ فرقی میان مسلمان بودن یک مسلمان و یهودی بودن یک یهودی یا مسیحی بودن یک مسیحی یا… وجود ندارد. به تعبیر ساده¬تر، گاه ما از دین و اسلام سخن می¬گوییم اما ناخودآگاه مرادمان بیشتر دین یا اسلام شناسنامه¬ای است. و دین یا اسلام شناسنامه¬ای همان چیزی است که من از آن به «دین یا اسلام به منزلة فرهنگ» تعبیر می¬کنم.
دین شناسنامه¬ای دین نیست و برای آن نمی¬توان ارزش و اعتبار قائل بود. چرا؟ زیرا درست همان¬گونه که من نژاد یا رنگ پوستم را خودم انتخاب نکرده¬ام، و اگر برای نژاد یا رنگ پوستی که خودم در آن هیچ نقشی نداشته¬ام¬ــ یعنی هیچ یک از دو عنصر انسانی «آگاهی و انتخاب» در آن نقش نداشته¬ است¬ــ ارزش قائل شوم و فرضاً بگویم «رنگ سفید برترین رنگ انسانی است» دچار احساسات و اندیشه¬های احمقانة نژادپرستانه و فاشیستی شده¬ام، اگر برای دین به منزلة فرهنگ نیز ارزش و اعتبار قائل شوم و تصور کنم همین که بنده در شناسنامه¬ام حک شده است که مسلمانم، پس این خود فی¬نفسه یک ارزش است و مرا از دیگر افراد غیرمسلمان برتری می¬بخشد دچار احساسات احمقانه و جاهلانه شده¬ام.
اساسا «ارزش» آن جایی ظهور می¬یابد که دو عنصر انسانی «آگاهی و انتخاب» وجود داشته باشد. ما هیچ¬گاه به یک کودک چهارساله نمی¬گوییم «قربان آن عصمت و تقوایت شوم». چرا؟ چون اساساً «عصمت و تقوا» برای یک کودک معنا ندارد. عصمت و تقوا در سن و برای فرد بالغی چون یوسف معنا دارد که «قدرت» آن را دارد که پا را از حریم پاکی و تقوا بیرون گذارد، اما وی «آگاهانه وآزادانه»، یعنی بر اساس «انتخابی آزادانه و آگاهانه» پاک بودن را انتخاب کرده، و آن را بر ناپاکی ترجیح دهد. اگر کسی به طور اتفاقی اسیر تیر غیب شد و در جنگ کشته شد، ما آن را مجاهد و شهید فی ¬سبیل الله نمی¬دانیم. شهید به فردی اطلاق می¬شود که خودش آگاهانه و با قدرت انتخاب مرگ در راه خدا را برگزیده باشد. بنابراین، دین به منزلة فرهنگ، یعنی به منزلة بخشی از مجعولیت، واقع¬بودگی و پرتاپ¬شدگی فرد، اساساً دین در معنای اصیل و حقیقی کلمه نیست، زیرا فاقد دو عنصر بنیادین «آگاهی و انتخاب» است و برای آن هیچ ارزش انسانی نمی¬توان قائل بود.
اما گاه دین می¬گوییم و مرادمان مجموعه¬ای از باورهای نهادینه شدة تاریخی است، یعنی مجموعه¬ای از باورها که در طی تاریخ و فرهنگ یک قوم بارها و بارها تکرار شده تا به صورت اموری منجمد و متصلب درآمده که خود را برای افراد آن قوم به منزلة حقایقی ازلی و ابدی می¬نمایاند. من نام این «مجموعة باورهای نهادینه شدة تاریخی» را می¬گذارم «تئولوژی». تئولوژی مجموعه¬ای از گزاره¬ها و آموزه¬های نظری است. اما صرف تکرار این آموزه¬ها یا حتی فراگیری آنها به معنای دینداری نیست. شما می¬توانید مجموعة بسیار عظیمی از باورهای به ظاهر دینی در ذهن و اندیشه¬تان باشد اما به هیچ وجه اهل دین نباشید. این آیه زیبای قرآن که می¬فرماید: «یا ایها الذین آمَنوا، آمِنوا» اشاره به همین امر است. بسیاری از کسان هستند که ظاهراً ایمان داشته و پاره¬ای از باورها لقلقة زبان¬شان است اما جان¬هایشان، به حقیقت، با امر قدسی و خداوند پیوند نخورده است. دین را نه در آن «آمَنوا،» یعنی به زبان آوردن پاره¬ای از اندیشه¬ها، بلکه در آن مرتبة دوم و در آن «آمِنوا» باید بازجست، یعنی در آن مرتبه¬ای که جان آدمی با حقیقت قدسی پیوند می¬خورد.
همچنین، ما گاه دین می¬گوییم و مرادمان «ابژه» یا موضوعی برای شناخت و پژوهش است. فرضاً «دین»ی که در گروه¬های شناخت ادیان و مطالعات اسلامی مورد شناسایی و پژوهش قرار می¬گیرد نه خود دین بلکه دین ابژه شده، یعنی دینی است که تا سر حد یک موضوع شناخت و کنجکاوی یا یک موضوع برای یک رشتة آکادمیک تنزل پیدا کرده است. شناخت و پژوهش در حوزة تاریخ اسلام، فلسفة اسلامی، جامعه-شناسی جوامع اسلامی یا حتی علم الحدیث، علم الرجال، علم تفسیر یا فقه و حقوق اسلامی به معنای «دیندار بودن» و «مسلمان بودن» نیست. بی¬تردید، پطروشفسکی روس، گلدزیهر یهودی، مونتگمری وات و ماری شیمل آلمانی دانش و اطلاعات بسیار گسترده¬ای در بارة دین اسلام، قرآن و تاریخ اسلام داشته¬اند که بسیاری از مسلمانان و مجتهدین اسلام نیز ندارند، اما برخورداری از این دانش و اطلاعات به معنای مسلمان بودن نیست، در غیر این صورت ما باید پژوهش¬گران برجستة حوزه¬های گوناگون مطالعات اسلامی را بزرگ¬ترین و برجسته¬ترین مسلمانان جهان تلقی می¬کردیم. در قالب مثال، بسیار تفاوت و فاصله وجود دارد میان احوالات فردی که عاشق شده است و این عشق سراپای وجود وی را تسخیر کرده است و سبب شده است وی به دلیل دوری از معشوق خواب و خوراک و آرامش¬اش را از کف دهد با احوالات فردی که عشق را به یک موضوع تحقیق تبدیل کرده و فرضاً در پایان¬نامة دانشگاهی¬اش به موضوع عشق می¬پردازد. بنابراین، می¬توان اطلاعات بسیار زیادی در خصوص دین و اسلام داشت اما دین¬دار و مسلمان نبود. می¬توان فقه و حقوق اسلامی را بسیار خوب دانست اما مسلمان نبود. می¬توان حافظ قرآن و قاری قرآن بود و از قرآن بیگانه بود. این نکته کاملاً مبتنی بر تعالیم موجود در سنت دینی خود ما نیز هست: «رُبَّ تالَ القرآن و القرآنُ یَلعُنهُ». «چه بسا تلاوت¬کنندة قرآنی را قرآن لعنتش می¬کند».
گاه ما دین یا اسلام را در تعابیری چون انقلاب اسلامی، حکومت دینی یا جمهوری اسلامی به کار برده، دین یا اسلام را تا سر حد یک «ایدئولوژی سیاسی»، یعنی اندیشه به مثابه راهنمای عمل و یک برنامه برای کسب قدرت یا حفظ قدرت تنزل می¬بخشیم. اما باید بدانیم دین یک ایدئولوژی (در معنای مورد نظر در این بحث) نیست؛ و تبدیل دین به یک ایدئولوژی و تفسیر ایدئولوژیک از دین به معنای تبدیل امر قدسی به امر عرفی و تبدیل امر والا و ایده¬ال به امر متعارف و رئال است. در همین جا باید اشاره کنم یکی از دلایل سرعت یافتن روند رشد سکولاریسم و نیهیلیسم در جامعة ما در بعد از انقلاب همین تبدیل دین به ایدئولوژی و تفسیر ایدئولوژیک از دین است. تفسیر ایدئولوژیک از دین گوسالة سامری زمان ماست که می¬کوشد ندای بشری را به منزلة ندای الهی معرفی کند.
اما دین و زیستن دیندارانه نه یک فرهنگ و انجام پاره¬ای از آداب و رسوم فرهنگی و به ظاهر دینی، نه صرف اعتقاد به مجموعه¬ای از باورها و نه داشتن برخی «اطلاعات و آگاهی¬ها» در بارة دین و نه نوعی ایدئولوژی سیاسی برای کسب قدرت یا حفظ قدرت است. دین و دینداری نوعی «خودآگاهی» (و نه آگاهی) و نحوه¬ای از تحقق هستی انسانی است. این سخن بدین معناست که انسان از نحوة هستی خاصی برخوردار است که وی را از دیگر موجودات متمایز می¬سازد. این نحوة هستی خاص در زبان فارسی «جان»، در زبان دینی و اسطوره¬ای و نیز در زبان افلاطون «روح»، در زبان ارسطو «نفس»، در زبان کی¬یرکه¬گور «اگزیستانس» و در زبان هایدگر «دازاین» نامیده می¬شود. این جان، روح، نفس، اگزیستانس یا هر چه شما بنامیدش، با دیگر موجودات این تمایز بنیادین را دارد که همة موجودات نحوة هستی و تحقق¬شان تعین¬یافته است اما جان یا اگزیستانس آدمی نحوة هستی و تحقق کاملاً از پیش ¬تعیین ¬شده¬ای ندارد و خود همین نحوة هستی باید به شیوة بودن یا به «هستن»¬اش تحقق بخشد. به بیان ساده¬تر، برخلاف همة موجودات، جان یا اگزیستانسِ انسان یگانه موجودی است که در برابر آن امکان¬های (Possibilities) متکثر وجود دارد و خود همین نحوة هستی است که می¬تواند امکانی را از میان این امکانات متکثر برگزیند. این همان چیزی است که ما از آن به «آزادی» نیز تعبیر می¬کنیم. حال، بر اساس این توضیحات می¬توان گفت دین نه یک فرهنگ، نه اعتقاد به نظامی تئولوژیک، یعنی مجموعه¬ای از باورها، و نه یک ابژه برای مطالعه و پژوهش و نه یک ایدئولوژی بلکه نوعی خودآگاهی، شیوه-ای از بودن در جهان و نحوه¬ای از تحقق جان یا اگزیستانس آدمی است.
حال، بر اساس این مقدمات نسبتاً طولانی، بهتر می¬توان از مقوله و جایگاه دین در نظر شریعتی سخن گفت. آن چه تلقی شریعتی از دین را از بسیاری از سنت¬گرایان، از جمله روحانیون ما متمایز می¬سازد انتقادات اوست به تنزل یافتن دین تا سر حد یک مقولة فرهنگی¬ــ به تعبیر خودش اسلام شناسنامه¬ای¬ــ یا تا سر حد یک نظام تئولوژیک و مجموعه¬ای از باورها یا تا سر حد یک ابژه برای تحقیق و تفحص. شریعتی در تلاش است تا شأن و جایگاه واقعی و حقیقی دین، یعنی به منزلة نوعی خودآگاهی در جهان، نحوه¬ای از حضور و بودن در جهان و شیوه¬ای از تحقق جان آدمی، را به دین بازگرداند.
نکتة دیگر این است که آیا اساساً ما حق داریم در مورد امکان یا عدم امکان دینداری در این جهان کنونی بیندیشیم؟ آیا ما حق داریم در مورد نحوة زیست دینی به نحو عمیق و جدی پرسش کنیم؟ به اعتقاد من، فرهنگ سنتی و دین به منزلة فرهنگ یا به منزلة یک نظام تئولوژیک امکان اندیشیدن بنیادین به دین و پرسش¬گری از مبادی تفکر دینی را عملاً سرکوب می¬کند و به یک چنین پرسش¬گری¬های بنیادین از امکان یا عدم امکان دینداری، به خصوص در جهان جدید، مجال نمی¬دهد. نظام¬های تئولوژیک، یعنی مجموعه¬ای از باورهای نهادینه¬شدة تاریخی که در هر فرهنگی وجود دارند، دین و ایمان را به یک سیستم نظری تبدیل کرده-اند و امکان حرکت در خارج از این سیستم را به شدت سرکوب می¬کنند، یعنی هر گونه حرکت و پرسش و پاسخی باید داخل پارادایم و چارچوب از پیش تعیین شده نظام¬های تئولوژیک باشد. اما شریعتی، برخلاف سنت¬گرایان ما، به خوبی به این حقیقت واقف است که در جهان حاضر و در روزگاری که عقلانیت جدید سیطره یافته است دیگر نمی¬توان با عقلانیت و منطق سنتی و در پارادایم و چارچوب همان نظام¬های تدولوژیک سنتی به توجیه و دفاع از ایمان دینی پرداخت.
شریعتی، در روزگاری که نیوتن و انیشتین بیش از افلاطون و ارسطو، و افلاطون و ارسطو بیش از مسیح و محمد مصطفی ارج و قرب دارند، می¬کوشد به «نبی» تمسک جوید و از شأن نبی در جهان کنونی و با زبان جهان کنونی دفاع کند. او در واقع می¬خواهد ببیند آیا امکان بازتجربة تجربه بنیادین نبی در جهان مدرن وجود دارد یا نه؟ او با تجربة زیسته و بنیادین نبی، به منزلة امکانی از امکانات گوناگون فراروی جان بشر، به شدت درگیر است. اما پژوهش در مورد این امکان، یعنی این پرسش بنیادین که «آیا اساساً می¬توان به چیزی به نام “حکمت نبوی” در جهان کنونی دست یافت؟»، «آیا اساساً می¬توان در جهان امروزی که تحت سیطره عقلانیت علمی و تکنولوژیک جدید است، زیست دیندارانه آن¬گونه که نبی داشت، یعنی در معنای حقیقی و واقعی کلمه و نه در معنای صوری و شکلی کلمه، برخوردار بود؟» در تفکر سنت¬گرایان حوزوی و روحانیون ما خیلی محلی از اعراب نداشته، و پاسخ¬های تعیین شده پرسش¬های بنیادین را پیشاپیش سرکوب ¬می¬کنند.
آن چه تفکر و شیوة زیست شریعتی را از عمدة سنت¬گرایان، حوزویون و روحانیون ما متمایز می¬سازد این است که وی زیست¬جهان مدرن و عقلانیت جدید را به رسمیت می¬شناسد. به همین دلیل است که می¬کوشد از تفکر و شیوة زیست دینی بر اساس زبان، مؤلفه¬ها و منطق عقلانیت جدید به دفاع از دین و ایمان دینی بپردازد، بی¬آن که این سخن به این معنا باشد که وی کوشیده است صورت عقلانیت جدید را به مادة سنت تاریخی ما و عقلانیت خاص دینی تحمیل کند. این در حالی است که سنت گرایان ما هنوز زیست¬جهان مدرن را به رسمیت نشناخته¬اند و کماکان می¬کوشند همة عناصر و مؤلفه¬های عالَم مدرن را به درون عالم سنتی خود کشانده، جهان جدید را بر اساس عقلانیت، چارچوب¬ها و مؤلفه¬های جهان سنتی خودشان تفسیر کنند. باید توجه داشت وقتی از به رسمیت شناختن یا به رسمیت نشناختن زیست¬جهان مدرن سخن می¬گوییم مرادمان استفاده یا عدم استفاده از ابزارهای مدرن همچون اتومبیل، هواپیما یا کامپیوتر نیست. همة ما از ابزارهای مدرن استفاده می¬کنیم و نمی¬توانیم استفاده نکنیم و محکوم و ناگزیر به استفاده از این ابزارها هستیم. حتی آنهایی که می¬کوشند به نزاع و ستیزه با جهان مدرن برخیزند ناگزیر به استفاده از ابزارها و جنگ¬افزارهای مدرن هستند. مرادم از به رسمیت شناختن جهان مدرن، به رسمیت شناختن مفاهیم و مقولاتی است که بشر جدید بر اساس آنها در عالم جدید می¬اندیشد. به اعتبار همین به رسمیت شناخته نشدن مفاهیم، مقولات و مؤلفه¬های نظری عالَم مدرن، همچون آزادی، حقوق بشر، برابری حقوق زن و مرد، به رسمیت شناخته شدن حقوق اقلیت¬ها و بسیاری امور دیگر است که می¬گویم بسیاری از سنت¬گرایان ما زیست¬جهان مدرن را هنوز به رسمیت نشناخته¬اند. همین به رسمیت شناخته نشدن زیست¬جهان مدرن از جانب سنت¬گرایان ما فجایع و بحران¬های مادی، معنوی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی عظیمی برای جامعة ما ایجاد کرده است.
شریعتی خودآگاهی بسیار اصیلی داشت که سنت¬گرایان و حوزویون ما بدان دست نیافته¬اند. شریعتی خودآگاهی یافته بود که سنت مقلدانه و احیا ناشده، سنت نیست بلکه جسد متعفن سنت است. سنت تقلیدی و سنتی که تا سطح خودآگاهی ارتقا نیافته است نمی¬تواند در نحوه زیست واقعی فرد و جامعه نقشی ایفا کند. سنت احیاناشده فرهنگ است، اما فرهنگ غیر از خودآگاهی است. لذا می¬توان گفت تلاش شریعتی بازخوانی و بازتفسیر سنت تاریخی و دینی ما در جهان مدرنی است که باید به رسمیت شناخته شود. اما این¬ها همان حقایق بزرگی هستند که سنت¬گرایان، روحانیت و حوزویون ما هیچ یک از آنها را درک نکرده¬اند؛ یعنی هم اجتناب¬ناپذیری زیست¬جهان مدرن و ضرورت به رسمیت شناخته شدن بسیاری از مؤلفه¬های بنیادین و قوام¬بخش جهان و عقلانیت مدرن را درک نکرده¬اند و هم درنیافته¬اند که سنت احیاناشده سنت نیست، بلکه فرهنگ است و فرهنگ بخشی از مجعولیت و واقع¬بودگی (Facticity) ما، یعنی بخشی از میراثی است که از گذشته به ما رسیده و این میراث تا زمانی که تا سطح خودآگاهی، تفکر و نحوة بودن افراد جامعه ارتقا نیابد نمی¬تواند دین، در معنای اصیل و حقیقی کلمه باشد. آن چه سبب احیای یک سنت و زنده ماندن یک فرهنگ می¬شود، تفکر و پرسش¬های بنیادین از مبادی و مبانی آن سنت و آن فرهنگ است؛ و اگر سنتی با تفکر اصیل یعنی با نقد و پرسش¬گری¬های بنیادین پیوند نخورد، این سنت خواهد مرد و به جسدی متعفن تبدیل خواهد شد که بوی متعفن آن همه را آزار خواهد داد. این همان خطری است که عالم اسلام با آن مواجه شده است و خود را در جریانات سنت گرایانه¬ای مثل داعش، القاعده، طالبانیسم، الشباب و بوکوحرام آشکار می¬سازد. این جریانات می¬خواهند از سنت اسلامی دفاع کنند، اما از آن جا که در آنها تفکر، پرسش¬گری و خودآگاهی وجود ندارد، نحوة بینش و کنش آنها خود به اموری زشت، کریه، ضد سنت، ضد اسلام و ضد انسان تبدیل شده است.
آن چه شریعتی را از حوزویون و دین¬مداران سنتی ما جدا می¬کند، و به خاطر همان نیز معتقدم که تفکر آیندة ما با شریعتی پیوند دارد، این است که وی نوعی دیالکتیک بسیار ظریف میان عقل مدرن و عقلانیت سنتی برقرار می¬کند. یعنی او می¬کوشد از پایگاه عقل مدرن، سنت تاریخی ما را به نقد و پرسش¬گری گیرد و، در مقابل، از پایگاه عقلانیت سنتی، عقل مدرن را مورد تفکر و تأمل انتقادی قرار دهد. این دیالکتیک همان عنصری است که در کمتر متفکری دیده می¬شود. در واقع، جریانات فکری و اجتماعی موجود در جامعة ما یا عقل مدرن را به رسمیت می¬شناسند و به عقلانیت سنتی پشت می¬کنند یا عقلانیت سنتی را به رسمیت می-شناسند و عقلانیت و زیست¬جهان مدرن را به رسمیت نمی¬شناسند. اما آن چه شریعتی را شریعتی کرده است همین برقراری نوعی رابطة دیالکتیکی میان عقلانیت دینی و سنتی با مدرنیته و عقلانیت جدید است و همین امر است که سبب شده است تا وی از دو طرف، هم از سوی شیفتگان عقل مدرن و هم از جانب سنت¬گرایان و حوزویون مورد حمله قرار گیرد و لذا نه شیفتگان عقل مدرن او را به رسمیت می¬شناسند¬ــ چون او نگاه انتقادی به عقل مدرن دارد¬ــ و نه سنت¬گرایان و حوزویون او را در جمع خود می¬پذیرند¬ــ چرا که او نگرشی انتقادی به فرهنگ و سنت تاریخی ما دارد. برقراری دیالکتیک میان عقلانیت دینی و عقلانیت جدید همان سرمایة بسیار بزرگ و بصیرت بنیادینی است که شریعتی را شریعتی می¬کند. حال، این امر که ممکن است ما در بسیاری از کوچه¬پس¬کوچه¬های تفکر او با وی موافق نباشیم، نکته¬ای فرعی است. آنچه اصل و مهم است این است که شاهراه تفکر وی و جهت¬گیری کلی تفکر او درست بوده است.

ـ برداشت شریعتی از مقولة دین چه تفاوت¬هایی با برداشت¬های متداول سنتی در حوزه های علمیه از همین مقوله دارد و این تفاوت¬ها چه تبعاتی را برای شریعتی داشت؟
ـ اگر نخواهیم تعارف کنیم و بکوشیم سلیس و روان سخن بگوییم، باید بپذیریم که برای روحانیت و حوزه-های علمیة ما، دین، سیستمی از باورها، یک فرهنگ و موضوعی برای تدریس و تفحص و تحصیل است و روحانیت حافظ این فرهنگ و این سیستم نظری است. اما توجه داشته باشید وقتی ما راجع به مقولة فرهنگ سخن می¬گوییم با یک تعارض یا پارادوکس (Paradox) مواجه هستیم و این پارادوکس، همان تعارض و پارادوکسی است که جامعة ما با روحانیت دارد. این پارادوکس را می¬توان «پارادوکس فرهنگ» نامید. مرادم از پارادوکس فرهنگ این است که فرهنگ از سویی خیلی عزیز و خیلی گران¬بهاست، چرا که فرهنگ شرط تحقق نحوه زیست انسان است. یعنی اگر فرهنگ نباشد، انسان، انسان نمی¬شود. برای مثال، اگر شما نوزادی را از جامعه و فرهنگ دور کنید (مثل آنان که در روان¬شناسی «کودکان وحش» نامیده می¬شوند یا همچون داستان تارزان) یا اگر فرضاً به کمک امکانات تکنولوژیک جدید عمل لقاحی را درون لوله¬های آزمایش انجام دهید آنگاه نوزاد آزمایشگاهی را از سرما و گرما و حیوانات حفظ کنید و به کمک ابزار الات تکنولوژیک به وی غذا برسانید، این نوزاد رشد بیولوژیک خواهد داشت اما از آنجا که وی درون یک جامعه، زبان و فرهنگ رشد نکرده است، وی به موجودی انسانی تبدیل نخواهد شد. به همین دلیل است که می¬گویم فرهنگ شرط تحقق نحوة هستی آدمی است، و لذا فرهنگ بسیار عزیز و مقدس است.
اما از سوی دیگر، یک فرهنگ می¬تواند به ضد خودش، یعنی به مانعی برای زیست انسانی تبدیل شود. این امر درست مثل آن می¬ماند که من به پدرم خیلی وابسته هستم و پدرم برایم بسیار عزیز و مقدس است. پدرم مولد و حامی من بوده، من به کمک و حمایت¬های او بوده است که تغذیه شده¬ام، رشد کرده¬ام و درس خوانده¬ام و او در تمام مراحل زندگی¬ام تکیه¬گاهم بوده است. اما اگر پدرم بمیرد و بر روی قفسه سینه¬ام بیفتد تا آن جا که راه نفسم را بگیرد، دیگر این پدر برایم عزیز و مقدس نیست؛ بلکه باید دفنش کنم، و اگر دفنش نکنم، بوی تعفنش همه جا را می¬گیرد و زندگی¬ام را با مشکلات بسیار مواجه می¬سازد. نسبت ما با فرهنگ نیز چنین است. فرهنگ، به منزلة شرط اساسی و بنیادین حیات آدمی، تا زمانی که زنده و شاداب و سرزنده است عزیز و مقدس است؛ اما وقتی همین فرهنگ روحش را از دست می¬دهد، به ضد خودش تبدیل می¬شود. آن چه روح یک فرهنگ است و آن را زنده نگاه می¬دارد، تفکر و پرسش¬گری است.
بر همین اساس روحانیت و حوزویون ما وضعیتی دوگانه و پارادوکسیکال دارند. آنها از یک سو حاملان و حافظان یک فرهنگ هستند¬ــ فرهنگی که هویت و حیات ما بدان وابسته است¬ــ اما آنان از سوی دیگر، به جهت هراس از به خطر افتادت حیات این فرهنگ، با هر گونه تفکر و پرسش¬گری مخالف¬اند و هر گونه سخن تازه¬ای را در حوزة دین به منزلة نوعی بدعت تلقی می¬کنند. لیکن آنان این بصیرت و خودآگاهی را ندارند وقتی درون فرهنگی روح تفکر و پرسش¬گری وجود نداشته باشد، این فرهنگ روحش را از دست می-دهد. منظورم از پرسش¬گری نیز صدالبته پرسش¬های بنیادین فلسفی و حِکمی است، یعنی پرسش از خود امکان این فرهنگ و مبانی بنیادین این فرهنگ. اگر این پرسش¬های بنیادین از مبانی یک فرهنگ نباشد، این فرهنگ روح خودش و قابلیت انطباق خودش با شرایط تازه و هر دم متحول حیات انسانی را از دست خواهد داد.
آن چه خوانش شریعتی از دین را از قرائت رسمی روحانیون و حوزویون متمایز می¬سازد این است که شریعتی می¬کوشد دین را از حوزه فرهنگ به سطح خودآگاهی ارتقا دهد و این چیزی است که در جریان¬های گوناگون سنت¬گرای حوزوی دیده نمی¬شود و در میان آنها اساساً درکی از تمایز میان مقولات «فرهنگ» و «خودآگاهی» وجود ندارد.
تفاوت دیگر اینجاست که شریعتی به¬خوبی رابطة تفکر، پرسش¬گری بنیادین و احیای سنت را دریافته است، و به خوبی به این حقیقت خودآگاه است اگر در فرهنگ و سنتی تاریخی تفکر اصیل و پرسش¬گری بمیرد، در واقع روح این فرهنگ و سنت تاریخی خواهد مرد و این فرهنگ و سنت به یک جسد متعفن تبدیل خواهد شد. اما این نکته¬ای است که هنوز روحانیون و حوزویون ما آن را درنیافته¬اند.
همان¬گونه که در پاسخ به پرسش پیشین نیز بیان کردم، شریعتی زیست¬جهان مدرن و به تبع آن مقومات اساسی این زیست¬جهان، به خصوص مقولة آزادی را به منزلة یکی از بنیادی¬ترین مقوّمات جهان معاصر به رسمیت می¬شناسد، در حالی که روحانیون و حوزویون ما هنوز در به رسمیت شناختن جهان مدرن و عناصر مقوّم آن به خصوص مقولة آزادی مقاومت می¬کنند.
به دلیل همین به رسمیت شناخته شدن زیست¬جهان مدرن و مقولة آزادی است که شریعتی خواهان است فرد در یک مواجهة خودآگاهانه و آزادانه ایمان دینی را خودش انتخاب کند و خودش آن را آزادانه برگزیند. به همین دلیل است که وی این همه بر روی عنصر انتخاب، آزادی و عصیان تأکید می¬ورزد. این در حالی است که روحانیون، حوزویون و سنت¬گرایان ما در نظام معرفتی خود برای عنصر آزادی و انتخاب، محلی از اعراب قائل نیستند و فرضاً فردی را که از اسلام بازگردد مرتد تلقی می¬کنند.
شریعتی به خوبی از یک مسئلة وجودشناسانه و معرفت¬شناسانه نیز آگاهی دارد و آن این که تفکر، معرفت و پرسش¬گری فرایندی بشرمحور نیست. یعنی پرسش¬ها، شک¬ها، تردیدها و انکارها امری نیست که به اراده و اختیار خود فرد باشد. اما سنت¬گرایان ما هنوز به این آگاهی نرسیده¬اند و درنیافته¬اند که شک¬ها، تردیدها و پرسش¬ها اموری نیستند که در اختیار خود فرد و جامعه باشند و ما نمی¬توانیم جلوی پرسش¬گری¬ها و ظهور پرسش¬ها را بگیریم. پرسش¬ها، شک¬ها و تردیدها شکل می¬گیرند و ما نمی¬توانیم فرهنگ و تفکر را مدیریت کرده و حق نداریم پرسش¬ها را سرکوب یا سانسور کنیم. نسل¬های جدید به خاطر سیطره عقل مدرن، پرسش-هایی اساسی و بنیادین از امکان ذاتی خود فرهنگ دینی دارند. تمام سنت دینی و تاریخی ما حول محور قرآن، یعنی «متنی مقدس» می¬چرخد. اما برای نسل¬های جدید به دلیل سیطرة عقلانیت و سوبژکتیویسم جدید این پرسش بسیار جدی و اساسی وجود دارد که آیا اساساً متنی می¬تواند مقدس، یعنی غیربشری، آسمانی و الهی باشد؟ ظهور این پرسش امری نیست که به اراده من یا دیگر افراد یا ناشی از فساد اخلاقی یا حاصل توطئة قدرت¬های جهانی به منظور شبهه¬افکنی در دل ایمان افراد جامعه باشد؛ بلکه این پرسش حاصل روح زمان ماست. با تفکر و پرسش نمی¬شود مواجهه¬ای سیاسی، پلیسی و امنیتی داشت. چون تفکر امری بشر¬محور نیست. در روزگار ما، تحت سیطره عقلانیت مدرن، عقلانیت و فرهنگ سنتی با چالش¬ها و پرسش¬های بسیار بنیادینی مواجه است. این چالش¬ها و این پرسش¬ها نه سانسور شدنی و سرکوب شدنی است و نه اساساً باید سانسور و سرکوب شوند؛ بلکه ما باید به توانمندی¬ای برسیم که بتوانیم با این پرسش¬ها تا آخرین سطوح و لایه¬هایش پیش رویم. اما یک چنین توانمندی¬ و غنای فکری و فلسفی در میان سنت¬گرایان ما برای مواجهه با چالش¬ها و پرسش¬هایی که در روزگار ما در برابر دین و سنت تاریخی ما عرضه می¬شود وجود ندارد. به همین دلیل، آنان می¬کوشند پرسش¬ها را سانسور یا سرکوب کنند یا به رقیب فکری اجازه بروز و ظهور ندهند، اموری که با توجه به تغییر و تحولاتی که، به خصوص در عرصة فناوری¬های اطلاعات و رسانه¬ها در روزگار ما روی داده است، اموری غیرممکن به نظر می¬رسند.
نکتة دیگر این است که روحانیت فاقد بینش تاریخی است و اسیر ذات¬گرایی (اسانسیالیسم) ارسطویی است. این در حالی است که شریعتی از درک¬ ذات¬گرایانه، اگر چه نه کاملاً لیکن تا حدود زیادی رهایی یافته و از نگرشی تاریخی در فهم مسائل برخوردار است و همین اسارت در بینش ذات¬گرایانه و فقدان نگرش تاریخی پاشنه آشیل روحانیت در مواجهه با مسائل عصر و روزگار جدید است.
تمایز دیگر شریعتی با روحانیت و حوزویون در اینجاست که آن چه روحانیت به منزلة علوم اسلامی و بخشی از سنت تفکر اسلامی برمی¬شمارد، همچون منطق، علم اصول و کلام، شریعتی آنها را حاصل امتزاج تفکر اسلامی یا دیگر فرهنگ¬های بشری مثل فرهنگ متافیزیک یونانی دانسته، برای آنها شأن و اصالت بسیار قائل نیست. شریعتی بر تمایز میان حکمت نبوی و فلسفة یونانی دست می¬گذارد اما یک چنین آگاهی تاریخی از تمایز میان حکمت نبوی با فلسفه و منطق یونانی در میان روحانیون و حوزویون ما، مگر در میان اخباریون و اهل تفکیک، دیده نمی¬شود. همچنین، اسلام روحانیت اسلام فقه¬محور است. به همین دلیل، روحانیت فقه¬الاکبر اسلام را به پای فقه¬الاصغر اسلام قربانی می¬کند. اما در شریعتی کوششی معکوس دیده می¬شود، یعنی تلاش به منظور احیای فهم عمیق مبانی تفکر دینی، هر چند که این فهم به قربانی بسیاری از احکام و گزاره¬های تاریخی، قومی، قبیله¬ای و نژادی فقهی منتهی شود.
همان¬گونه که گفته شد، شریعتی زیست¬جهان مدرن را به رسمیت می¬شناسد اما روحانیت نه. شریعتی اجتناب ناپذیری عالم مدرن را به منزله یک رویداد عظیم تاریخی درک کرده بود اما روحانیت هنوز به یک چنین فهمی نایل نیامده است. به همین دلیل، شریعتی با جهان مدرن برخوردی فعال دارد نه منفعلانه؛ این در حالی است که مواجهة روحانیت ما با جهان معاصر بیشتر از سنخ واکنش است تا کنش، یعنی بیشتر عکس-العملی و سلبی است تا اصیل و ایجابی. همچنین گفته شد، شریعتی با جهان مدرن مواجهه¬ای دیالکتیکی دارد؛ یعنی از منظر عقل مدرن، سنت را و از منظر عقل سنتی، عقل مدرن را نقد می¬زند. این دیالکتیک در شریعتی فوق العاده است. اما یک چنین دیالکتیکی در روحانیت دیده نمی¬شود و حوزویون سنتی ما صرفاً از منظر عقل سنتی و ماقبل مدرن، عالم مدرن را نقد می¬زنند و تا زمان ما فاقد این توانایی بوده¬اند که از نگاه عقل مدرن به عالم سنت بنگرند.
شریعتی دینش باز است، یعنی وی نسبت به همة تاریخ بشر و نسبت به همة اقوام و فرهنگ¬ها حتی به سکولارها، مارکسیست¬ها، اگزیستانسیالیست¬ها و… گشوده است و با همة آنها می¬تواند به بحث، مفاهمه و گفت¬وگو نشیند، اما دین روحانیت دین بسته است، یعنی این دینِ تئولوژیک حقیقت را فقط در خودش و در فرهنگ و باورهای خودش می¬بیند و باورهای تاریخی، بومی و قومی خودش را به منزلة حقایقی ازلی، ابدی، جهان¬شمول و فراتاریخی تلقی می¬کند و نه تنها هیچ¬گونه گشودگی نسبت به سایر فرهنگ¬ها، اقوام و دیگر سنن تاریخی ندارد، حتی با دیگر فرقه¬ها و مذاهب موجود در دین خودش (مثل برادران اهل تسنن) نیز قدرت مفاهمه و گفت¬وگو ندارد. شنیده¬ام علامه طباطبایی وقتی «اوپانیشادها» می¬خواندند، درست همان¬گونه که قرآن می¬خواندند، اشک می¬ریختند. این گونه مواجهه نشانه¬ای از یک دین خودآگاهانه و باز است. یعنی فرد مؤمن امر قدسی، معرفت قدسی و ارزش¬های بزرگ و متعالی دینی و معنوی را در هر فرهنگ و در هر شکل و صورتی می¬تواند تشخیص دهد. یک چنین گشودی و رویکردی نسبت به دیگر فرهنگ¬ها در میان روحانیون و حوزویون رسمی و سنتی ما دیده نمی¬شود یا به ندرت دیده می¬شود.
روحانیت ما فقط با قوم و مردم سرزمین خودش، آن هم نه با همة آنها بلکه صرفاً با آنانی که مرجعیت روحانیت را پیشاپیش پذیرفته¬اند¬، می¬تواند سخن گفته، ارتباط برقرار کند اما پا را حتی یک قدم آن طرف¬تر، یعنی خارج از مرزهای مرجعیت خودش، نمی¬تواند بگذارد و با «دیگری» و با همة دیگر فرهنگ¬ها، سنت¬ها، اقوام و اندیشه¬ها رابطه¬ای ستیزه¬جویانه و انکاری دارد. ما حتی با جهان و جوامع مدرن امروزین هنوز نتوانسته¬ایم رابطه¬ای منطقی و صلح¬آمیز برقرار کنیم. ما امروز در میان روحانیت و حوزویون خودمان به چهره هایی همچون امام موسی صدر بیش از هر زمان دیگری نیاز داریم، یعنی به افرادی که همچون وی بتوانند با دیگر اقوام، مثل مسیحیان، ارتباط برقرار کرده، به کلیسای آنان برود و نه به نحوی فرمایشی و نمایشی بلکه به گونه¬ای حقیقی و اصیل با مسیحیان ارتباط برقرار کند. متأسفانه روحانیت ما هنوز قدرت برقراری چنین دیالوگی با دیگر جوامع و فرهنگ¬های جهان را کسب نکرده است.
شریعتی نه از چشم¬انداز جهان¬بینی و ارزش¬های عصر روشنگری و از منظر شرق¬شناسانه (در معنای ادوارد سعیدی¬اش) به شرق، اسلام و سنت¬های شرقی نگریست و نه به صورت واکنشی به منطق شرق¬شناسی تن داد و دست به کار تأسیس نوعی منطق «شرق¬شناسی وارونه» شد. اما مواجهة روحانیت و حوزویون ما با غرب حاصل نوعی منطق شرق شناسی وارونه است. یعنی درست همان¬گونه که غرب بر اساس منطق شرق¬شناسی¬اش (در معنای ادوراد سعیدی)، تصویری غیرواقعی و کج و معوج از شرق ارائه می¬دهد که با حقیقت شرق بسیار فاصله دارد، یعنی شرقی که از واقعیت تاریخی و هویت ما بسیار بیگانه است، غربی هم که روحانیون و حوزویون ما ارائه می¬دهند، حاصل همان منطق شرق¬شناسی، یعنی مواجهه¬ای ایدئولوژیک و تابع قدرت و سیاست قرار دادن حقیقت و نوعی شرق¬شناسی وارونه است. به بیان ساده¬تر، غربی که سنت¬گرایان ما ارائه می-دهند غربی مجعول، دروغین، غیرواقعی و کج و معوج است. در یک چنین تصویری، تو گویی غرب صرف سکس، فحشا، آزادی جنسی، شراب¬خواری و فساد است و عقلانیت مدرن هیچ ارزش و عظمتی را خلق نکرده است. اما هم روشنفکران ما و هم روحانیون ما باید بدانند که دوران شرق شناسی اروپامحور غربی و نیز دوران شرق¬شناسی¬های وارونة جریانات بنیادگرای اسلامی به پایان رسیده است. به گمان من، روزگار ما ضرورت مواجهة غیرایدئولوژیک و غیرتئولوژیک یعنی مواجهه¬ای پدیدارشناسانه با همه سنت های تاریخی را نشان می-دهد؛ و تفکر آیندة بشری هم¬سو با نحوه¬ای مواجهة پدیدارشناسانه با همة سنت¬های تاریخی است. این گشودگی به همة سنت¬ها و فرهنگ¬ها و مواجهة پدیدارشناسانه با آنها همان چیزی است که تفکر شریعتی را در قیاس با تفکر سنت¬گرایان حوزوی ما کاملاً ممتاز می¬سازد. شما وقتی آثار شریعتی را می¬خوانید، آنجا که فرضاً ادیان هندی و بودا را درس می¬دهد گویی یک بودایی است و هنگامی که مارکس درس می¬دهد، گویی یک مارکسیست است. وی قدرت آن را دارد که با هر سنتی با نوعی گشودگی و همدلی مواجه شود، بی¬آن که این سخن به معنای آن باشد که وی نسبت به دیگر سنت¬ها، فرهنگ¬ها و اندیشه¬ها فاقد موضع و جهت¬گیری بوده است.
این تلقی از حقیقت که «حقیقت فقط همانی است که در فرهنگ و در دستان و در جیب من است» حقیقت نیست، بلکه عین خودمحوری و خودبنیادی و نوعی بت¬پرستی است. در تلقی روحانیون و حوزویون ما حقیقت فقط در اسلام است و تفسیر صحیح اسلام نیز فقط در تشیع است و شیعة راستین نیز فقط شیعه دوازده امامی است و فهم صحیح شیعه دوازده امامی هم فقط در روحانیت ایران است و حقیقت روحانیت نیز فقط خود را در یکی، دو شخص یا مرجع خاص متجلی می¬سازد. اما این حقیقت نیست، بلکه جانشین ساختن خود و باورهای خود به جای حقیقت متعالی و استعلایی¬ای است که همواره فراتر از آن چیزی است که ما بدان نسبت می¬دهیم: الله اکبرُ مِن اَن یُوصف.
شریعتی به همة هستی و همة فرهنگ¬ها و اندیشه¬ها گشوده است اما روحانیت ما به دیگر فرهنگ¬ها از جمله به فرهنگ و تفکر مدرن فروبسته است. شاه نعمت¬الله ولی می¬گفت که «شاگردان ما شیخ چندکتاب هستند» در جای دیگری می¬گوید «خرقة شاگردان ما خرقة چهل¬تکه است». روزگار ما روزگاری است که بیش از هر دورة دیگری به شیوخ چند کتاب و خرقه¬های چهل¬تکه نیازمندیم، یعنی شیوخی که هم با کتاب سنت و هم با کتاب عقلانیت جدید آشنا بوده، خرقة تفکرشان از تکه¬های فرهنگ¬های گوناگون بشری شکل گرفته باشد. اما متأسفانه روحانیت ما فقط با یک کتاب، آن هم فقط با کتاب سنت تاریخی خودش آشناست و با دیگر کتب و دیگر فرهنگ¬ها، از جمله با کتاب و فرهنگ عقلانیت جدید آشنا نیست. به اعتقاد من شریعتی مصداق بارزی از همین شیخ چند¬کتابی است که نه فقط جامعه و فرهنگ ما بلکه اساساً روزگار و زمانة ما بدان نیازمند است.
از تمایزات دیگر دین¬شناسی شریعتی و حوزه¬های علمیه این است که فقه حوزوی ما به شدت منطق-زده است و اصول ما به شدت تحت تأثیر منطق یونانی است و شریعتی میان دین و متافیزیک یونانی تمایز قائل بود و برای همین اسلام بوعلی را در برابر اسلام ابوذر قرار می¬دهد. تمایز دیگر این است که روحانیت حافظ تئولوژی است اما شریعتی خواهان تخریب تئولوژی یعنی نقدی بنیادین از علم کلام نظری ما دارد و می¬کوشد تا این سیستم نظری کلامی را متلاشی کرده تا روح دینی در آن آزاد شود. در نظام¬های تئولوژیک و در پای الهیات¬های نظری روح دینی و روح ایمان، که امری وجودی، حضوری و قلبی است و حاصل غرق شدن در راز هستی است، خفه می¬شود.
تفاوت دیگر در این است که، همان¬گونه که گفته شد، شریعتی به تبع عقلانیت جدید، تأکید بر آزادی انسان را به رسمیت می¬شناسد. به همین دلیل به نفی همة اتوریته¬ها و مرجعیت¬های دروغین می¬پردازد و به اسلام روحانیت¬محور حوزه¬های علمیه تن نمی¬دهد و سعی می¬کند نگاه ما را به حقیقت سنت تاریخی، یعنی به آن یگانه امر قدسی و آن یگانه مرجعیت اصیل و بنیادین، یعنی خود خداوند دعوت کند، چیزی که با توحید اسلام سازگار است و از اسلام روحانیت¬محور روحانیت بسیار فاصله دارد.
روحانیت خودش را مطلق کرده، خودش را معیار حق و باطل قرار می¬دهد. من، به عنوان یک معلم فلسفه که تاریخ فلسفه غرب و تاریخ تفکر در قرون وسطی را درس می¬دهد، خواهانم به همة عزیزانی که دل-نگران سرنوشت روحانیت و حوزه¬های علمیه و جایگاه آنان در تاریخ این کشور هستند این هشدار را دهم که، همان¬گونه که تاریخ تفکر و حیات اجتماعی در غرب نشان می¬دهد، هر نهاد و هر اندیشه¬ای که خودش را مطلق کرد، بعد از مدتی سقوط کرد. کلیسا خود را مطلق کرد اما با ظهور رنسانس، جنبش رفرمیسم مذهبی و نهضت روشنگری این نهاد سقوط کرد. عقل مدرن و عقل روشنگری خودش را مطلق کرد اما با ظهور جنبش پسامدرنیسم مطلقیت این عقل به پایان رسید.
روحانیت خودش را مطلق کرده و خود را معیار حق و باطل قرار داده است. روحانیت تلاش می¬کند به منطق سیاسی کهن بازگردد. اندیشة متعالی و انسانی ولایت (در معنای دوستی/ Friendship)، با تفسیری که هم¬اکنون از آن می¬شود نوعی بازگشت به منطق سیاسی کهن است که از زمان ظهور انقلاب کبیر فرانسه به این سو این منطق متزلزل شده است. در تفسیرهای رایج و رسمی از مقولة ولایت مقولة آزادی شهروندان نقش و جایگاهی اساسی و بنیادین ندارد و در این تفسیرها نمی¬توان ایدة ولایت را با مقولة آزادی جمع کرد؛ در حالی که جوهرة اصلی این ایده، مقابله با اصل تغلب (غلبه، سیطره و منطق خشونت و زور) بود. می¬توان از ولایت تفسیر دیگری نیز داشت که کاملاً با مقولة آزادی جمع شود و آزادی را به عنوان یکی از مقومات جهان مدرن به رسمیت شناسد. «ولایت» در اصل به معنای دوستی و سرپرستی است. اندیشة ولایت به ما می¬گوید که دو حوزة متفاوت وجود دارند که ما باید آن دو و تفاوت¬هایشان را از هم تشخیص دهیم: یکی حوزة قدرت، مرجعیت و رسمیت (The Sphere of authority) است که در فرهنگ سنتی ما از آن به حوزة «امارت» تعبیر می¬گشت، و دیگری حوزة دوستی و نفوذ معنوی (The Sphere of influence) که در فرهنگ سنتی ما از آن به حوزة «ولایت» تعبیر می¬گردد. به بیان ساده¬تر، افراد با یکدیگر دو گونه رابطه می¬توانند داشته باشند: یک رابطه از موضع مرجعیت، قدرت و رسمیت است، یعنی من دستور می¬دهم و فرد دیگر باید بپذیرد (رابطه بر اساس عنصر امارت). حوزة سیاست و قدرت مبتنی بر یک چنین رابطه¬ای است. اما رابطة دیگر، رابطه¬ای قلبی، معنوی و از سنخ رابطة دوستی است. روابط معنوی، فرهنگی و دینی از سنخ یک چنین رابطه¬ای است (رابطه بر اساس اصل ولایت). نفوذ معنوی داشتن بر فرد غیر از آن است که فرد از من بهراسد یا به دلیل سلسله¬مراتب اداری و اجرایی از من تبعیت کند. من با دانشجویانم دو گونه رابطه می¬توانم برقرار کنم: یکی بر اساس رابطة رسمی و رابطة مبتنی بر قدرت، یعنی این که پیوسته بر برخورداری¬ام از مدرک دکتری و عدم برخورداری دانشجویانم از یک چنین مدرکی تکیه کنم و پیوسته به آنان یادآور شوم که سرنوشت آنان در ید اختیار من است و من این قدرت و اختیار را دارم تا با نمره¬ای که به آنان می¬دهم مسیر تحصیلی و لذا مسیر سرنوشت آنان را رقم زنم (رابطه بر اساس عنصر قدرت و امارت). اما نوع دیگر رابطه این است که من بر عنصر قدرت و اختیارات قانونی¬ام تکیه نکرده، در یک رابطة آزادانة مبتنی بر پرسش و پاسخ، اجازه دهم تا دانشجویانم به راحتی هر پرسشی را که دارند عرضه کنند و هر انتقادی را که به بنده دارند بیان نمایند و حتی من به دانشجویانی که قدرت بیان نظریات و انتقادات¬شان را ندارند کمک کنم که حرف¬شان را بزنند و حتی یاری-شان کنم که پرسش¬ها و انتقادات¬شان به روش تدریس خودم در کلاس را زیباتر و نیرومندتر از آن چه خودشان می¬توانند اظهار کنند، بیان کنند، و در پاسخ دادن به پرسش¬ها و انتقادات¬شان نیز آنها دریابند که بنده نه دغدغة دفاع از خود، غرور خود یا شأن و جایگاه خود بلکه دغدغة فهم حقیقت و رشد و تعالی دانشجویان را دارم و نوع رابطه¬ام با آنها نه بر اساس عنصر قدرت و قدرت¬طلبی که بر اساس رابطة دوستی، محبت و عشق سرشار انسانی است (رابطه بر اساس ولایت). در این رابطة دوم است که بنده می¬توانم بر دانشجویانم اثرگذاری فرهنگی داشته و بر آنها ولایتی معنوی پیدا کنم. این اِعمال ولایت نه از جانب من بر آنها بلکه از جانب خودشان بر خودشان است. یعنی نه این که بنده مدعی ولایت بر آنها باشم، بلکه آنها خودشان احساس کنند که من و اندیشه¬ها و ارزش¬های من در مقام یک معلم به گونه¬ای بر جان، احساس و اندیشه¬های آنها چیرگی و نفوذ، یعنی ولایت دارد. ولایت یعنی نفوذ در قلب¬ها و سیاست مبتنی بر ولایت یعنی سیاست مبتنی بر عنصر دوستی (در برابر سیاست قهر) و این متعالی¬ترین اندیشه¬ای است که در عرصة حیات اجتماعی می¬تواند عرضه شود. لیکن، در جامعة ما سیاست مبتنی بر عنصر دوستی به سیاست مبتنی بر عنصر قهر و غلبه تبدیل شده است. به تعبیر مرحوم فردید، «ِولایت» به «وَلایت» استحاله یافته است، یعنی عنصر دوستی جایش را به عنصر رسمیت، اتوریته و قهر داده است. روحانیت روزگار ما با این آسیب¬شناسی جدی روبروست که با نزدیک شدن به حوزة قدرت و اتوریته حوزة نفوذ معنوی و اخلاقی¬اش را کاملاً از دست دهد.
آسیب¬شناسی دیگر روحانیت، در قیاس با شریعتی، این است که روحانیت از تأخر تاریخی بیشتری رنج می¬برد. به بیان ساده¬تر، روحانیت به دلیل به رسمیت نشناختن زیست¬جهان مدرن، کماکان با مقولات ذهنی-ای می¬اندیشد که با جهان کنونی سازگار نیست. روحانیت باید بداند ما امروز با دومین شکاف تمدنی روبرو هستیم. اگر قبلاً تعارض ما تعارض جهان مدرن و جهان سنت بود، امروز خود جهان مدرن به بخشی از جهان کهن تبدیل شده است. یعنی با ظهور جهان پسامدرن شکاف مضاعفی میان ما و جهان کنونی شکل گرفته است که بر شکاف پیشین، یعنی بر شکاف عالم سنت و عالم مدرن، و لذا بر بحران¬های پیشین ما افزوده شده است. روحانیون، حوزویون و سنت¬گرایان ما که هنوز خودشان را با جهان مدرن سازگار نکرده بودند، با جهان پسا-مدرنی مواجه شده¬اند که مسائل آن و فاصله¬اش از جهان سنت به مراتب بیشتر از فاصلة جهان مدرن از عالم سنتی ماست. به نظر می¬رسد، شریعتی در قیاس با روحانیت، دستمایه¬های عظیم¬تری در اختیار ما می¬نهد تا بتوانیم به نحو مناسب¬تری با بحران¬هایمان در جهان کنونی مواجهه داشته باشیم. روحانیت در گذشته مانده اما شریعتی به حال و آینده می نگرد. به همین دلیل، به اعتقاد اینجانب، شریعتی، در قیاس با روحانیت، با تفکر آینده نسبت بیشتری دارد.
نکته دیگری که بسیار حائز اهمیت است این است که روحانیت، در کنار قدرت سیاسی، همواره به منزلة بخشی از ساختار قدرت¬ اجتماعی بوده است. به همین دلیل، در روحانیت علاوه بر این که به خاطر ویژگی ذاتی¬اش، اراده معطوف به حفظ فرهنگ و حفظ برخی از باورها یعنی حفظ نظامی تئولوژیک وجود دارد، اراده معطوف به حفظ قدرت اجتماعی و طبقاتی خودش نیز دیده می¬شود. به بیان ساده¬تر، روحانیت چون همواره بخشی از ساختار قدرت اجتماعی بوده است، خواهان حفظ این قدرت نیز هست. اما شریعتی از یک چنین جایگاهی برخوردار نیست. لذا علاوه بر آن که او با اسلام به منزلة یک فرهنگ مخالف است و خواهان ارتقا دین و اسلام تا سرحد یک خودآگاهی است و به همین دلیل نیز به اسلام به منزلة یک فرهنگ می¬شورد، از آنجا که بخشی از یک طبقه یا قشر اجتماعی همچون روحانیت و برخوردار از قدرت اجتماعی این قشر یا طبقه نیز نیست لذا ارادة معطوف به حفظ یک طبقه اجتماعی و رعایت مصالح و منافع آن را نیز ندارد. به همین دلیل است که شریعتی آزادانه¬تر می¬تواند به نقادی فرهنگ سنتی بپردازد، در حالی که روحانیت اسیر این فرهنگ است. در واقع روحانیت، در معنایی کلی، توده¬ها را رهبری نمی¬کند، بلکه، به تعبیر شریعتی، مقلد مقلدین خودش است.

ـ آیا می¬توان گفت شریعتی دغدغة حقیقت را داشت، در حالی که روحانیت دغدغه حفظ نهاد خودش را دارد؟
ـ دقیقاً همین طور است. البته روحانیت مدعی است که دفاع و حفظ مصالح و منافع این نهاد عین حقیقت است. در واقع یکی از تفاوت¬های بنیادین خوانش شریعتی از اسلام با خوانش روحانیت، این است که اسلام او اسلام روحانیت¬محور نیست، در حالی که در روحانیت اسلام همواره تحت¬¬الشعاع و وجه¬المصالحة منافع این نهاد قرار گرفته است. در چه بسیار مواقعی که ظاهراً صحبت از اسلام است، لیکن در باطن سخن از حفظ موقعیت اجتماعی روحانیت است.
قصة نسبت روحانیت با شریعتی خیلی شبیه قصه مسیح و احبار یهود است. مسیح در واقع به احبار یهود نزدیک¬تر بود تا رومیان مشرک، که اورشلیم و سرزمین فلسطین را تحت فرمانروایی امپراطوری روم درآورده بودند. مسیح می¬خواست به احیای باورهای دین موسی بپردازد، یعنی احیای همان دینی که احبار یهود مدعیان حفظ آن بودند. اما احبار یهود چون می¬دیدند این جوانک اورشلیمی، پسر مریم، ساختار اجتماعی و قدرت اجتماعی آنها را به خطر می¬اندازد، در همکاری با رومی¬های مشرک از فرماندار رومی، پونتیوس پیلاطس، تقاضا کردند که شرّ مسیح را از سر احبار یهود کم کند.
به اعتقاد من، به دلیل وجود همین ارادة معطوف به حفظ موقعیت و جایگاه اجتماعی، روحانیت قدر شریعتی را ندانست و در جنگ خندق یا احزابی که در آن سکولارها، مارمسیست¬ها و حکومت شاه به شریعتی حمله می¬کردند، اگر چه نه همه لیکن بخش اعظم روحانیت و حوزویون ما نیز در کنار دیگر احزاب به شریعتی حمله کردند یا لااقل از وی حمایت نکردند. امروز روحانیت چوب همین گرایش و رهیافت خود را می¬خورد. یعنی تضعیف کردن اندیشه¬های شریعتی در دهه¬های پیشین و نیز تضعیف بسیاری دیگر از اندیشه¬های سرمایه-های فکری و اجتماعی ما در دهه¬های کنونی، سبب گردیده است تا روحانیت در مبارزه و مقاومت در برابر سونامی سکولاریسم و نیهیلیسم غربی که تمام جهان، از جمله جامعه ما را فراگرفته است، تنها بماند. در واقع، این که روحانیت و حوزویون ما امروز با بحران¬های بسیار متعدد و عمیق نظری، اجتماعی و تاریخی روبرویند، یکی از دلایلش همان بی¬مهری¬هایی است که در حق اندیشة چهره¬هایی چون شریعتی روا داشته و می¬دارند.

ـ پرسشهای شریعتی از سنت از جایگاه عقلانیت مدرن بود یا عقلانیتی که در فلسفه اسلامی مطرح بوده است؟
ـ پرسش¬های شریعتی از سنت تاریخی ما از پایگاه عقل مدرن است، در حالی که پرسش¬های عقلانیت سنتی از سنت از پایگاه همان عقلانیت سنتی.
به بیان دیگر، در روزگار ما، «خود امکان ذاتی دین» زیر سؤال رفته است. «قال جعفر»، «قال باقر»، «قال الحکیم فی کتاب مبین»، برای کسی معنادار است که از اساس اسلام و قرآن را پذیرفته باشد و مرجعیتی برای این منابع قائل باشد. اما ما در روزگاری زندگی می¬کنیم که به دلیل بسط سوبژکتیویسم متافیزیکی و سوبژکتیویسم جدید، آگاهی بشر به چیزی فراتر از خودش و فراتر از آگاهی¬های خودش دسترسی ندارد و ما در جهانی زیست می¬کنیم که کانت اعلام می¬کند ما هیچ شهودی از ارادة الهی و ارادة شارع نداریم و هیچ ابزاری نداریم تا به وسیلة آن به علم و خواست خداوند راه پیدا کنیم. لذا در یک چنین جهانی دیگر نمی¬توان به سادگی از کلام الهی، حکم الهی یا مراد شارع سخن گفت و مخاطب جوانی که در این جهان اسیر متافیزیک غرب است دیگر نمی¬تواند با سنت¬ تاریخی خودش و با نص و مرجعیت¬های موجود در این سنت تاریخی ارتباط برقرار کند. در جهانی که بر اساس سوبژکتیویسم ذاتی آن اساساً امکان تجلی امر قدسی بر ذهن، احساس، اندیشه، زبان و کنش فرد انکار می¬شود و کتب مقدس چیزی جز بازتاب روانشناسی شخصیت، تربیت و محیط فرهنگی و اجتماعی نبی نیست، یعنی در جهانی که کتب مقدس نه به منزلة کتب الهی و پیام خداوند بلکه به منزلة سخنان افرادی که خود را نبی می¬خوانده¬اند، تلقی می¬شود، و خود نبی نیز محصول شرایط تربیتی، اجتماعی، اقلیمی، بومی، جغرافیایی، فرهنگی و تاریخی خاصی قلمداد می¬شود، دیگر مرجعیت¬هایی که بر اساس عقلانیت سنتی ارزش و اعتبار داشته¬اند، ارزش، اعتبار و مرجعیت ندارند. لذا به صرف تکیه بر این مرجعیت¬ها، یعنی با مباحث درون¬دینی، نمی¬توان به پرسش¬ها و چالش¬های منکرانة روزگار ما پاسخ گفت. به بیان دیگر، دیگر نمی¬توان به کمک عقلانیت ابولحسن اشعری¬¬ها، شیخ مفیدها، غزالی¬ها، خواجه نصیرالدین طوسی¬ها و… به پرسش¬های متافیزیکی دوران جدید پاسخ گفت.

ـ نگاه شریعتی به حوزه¬های علمیه و روحانیت چه بود؟
ـ برای این که نگاه شریعتی به روحانیت، حوزه و حوزویان را بررسی کنیم، به اعتقاد من دو بحث را به لحاظ نظری باید از یکدیگر تفکیک کنیم. یعنی دو گونه یا در دو سطح می¬توان نگاه شریعتی به حوزه و حوزویان را مورد بحث و بررسی قرار داد: الف. در سطحی فلسفی و متافیزیکی ب. در سطحی جامعه¬شناختی و سیاسی. البته، در بسیاری از مواقع این دو سطح از بحث در هم تنیده می¬شوند و افق بحث تیره و تار می¬گردد. یک موقع سخن بر سر این است که جایگاه روحانیت به لحاظ فلسفی و متافیزیکی چیست؟ یعنی به لحاظ فلسفی و متافیزیکی، روحانیت در اسلام چه جایگاهی دارد؟ بی تردید، در اسلام به لحاظ متافیزیکی، طبقه¬ای به نام طبقة روحانیت¬ــ یعنی طبقه¬ای که صرفاً به امور روحانی، معنوی و اخروی می¬پردازد و با دیگر امور مادی، جسمانی، معیشتی، اقتصادی، سیاسی و دنیایی سروکاری ندارد، یا طبقه¬ای که واسطة خدا و خلق خدا باشد¬ــ نداشته و نداریم و یکی از تلاش¬های عظیم پیامبر بزرگ اسلام حذف وجود طبقة احبار و رهبان از جامعه بود، یعنی همان طبقه¬ای که «اموال مردم را به باطل می¬خورند و از راه خدا باز می¬دارند» («لِیأکلون اموال الناس بالباطل و یصدّون عن سبیل الله»؛ سورة توبه، آیة34). به زبان بسیار ساده، نبی آخوند نیست و اگر بخواهیم چهره و شخصیت اجتماعی نبی را در ذهن خود تصور کنیم، باید توجه داشته باشیم که همة انبیا، و بیش از همه پیامبر اسلام در روزگاران خودشان با روحانیت رسمی جامعة خود به شدت در می¬افتند. ما وقتی قرآن و قصص انبیا در این کتاب را می¬خوانیم، درگیری همه انبیا را با روحانیت رسمی جامعه خودشان، یعنی با کسانی که خودشان را متولی شریعت و حیات دینی جامعة خود دانسته، همواره در برابر یک دعوت تازه به شدت مقاومت می¬کردند، یعنی همان گروهی که قرآن آنان را احبار و رهبان می¬نامد، به¬خوبی احساس می¬کنیم. همچنین این از دعوت¬های بسیار متعالی اسلام است که فرد می¬تواند رابطة بی¬واسطه¬ای با مبدأ عالَم برقرار کند و در این رابطه خداوند از رگ گردن هر کسی به وی نزدیک¬تر است («نحن اقرب الیه من حبل الورید»؛ سورة قاف، آیة 16)، لذا نیاز به هیچ طبقة واسطه به نام روحانیت برای برقراری ارتباط میان انسان و خدا نیست. آن چه عظمت اسلام است، آن است که توحید در این دین آنچنان برجسته شده و اوج می¬گیرد که در هیچ دین دیگری دیده نمی¬شود یا کم¬تر دیده می¬شود. توحید در اسلام آن چنان برجسته است که این دین را به هیچ¬وجه نمی¬توان، بر سبیل قیاس با مسیحیت، محمدیت نامید. «اسلام» دینی نیست که حول «شخص نبی» تعریف می-شود. در قرآن، توحید و یکتایی خداوند آن چنان برجسته می¬شود که نبی در برابر آن به چشم نمی¬آید. قرآن کتابی، در عداد دیگر کتب بشری نیست که در آن کوشیده می¬شود شخص مؤلف در آن بزرگ گردد؛ بلکه برعکس، در این کتاب نبی آن چنان کوچک می¬شود تا حقیقت متعالی دیگری، یعنی خداوند، خود را آشکار نماید، لذا در یک چنین دینی هیچ طبقة اجتماعی نمی¬تواند به عنوان مرجع حقیقت جانشین یگانه مرجع حقیقت یعنی جایگزین خود امر قدسی و خود خداوند بشود.
بعد از انقلاب ایران، آفت دیگری گریبان¬گیر روحانیت شد. تا قبل از انقلاب، روحانیت قشر یا طبقه¬ای بود که در دوران¬های اخیر تاریخ حیات خودش حافظ سیستمی تئولوژیک و فرهنگی بود که در آن تفکر و پرسش¬گری عمیق سرکوب می¬شد. اما بعد از انقلاب، با به قدرت سیاسی دست یافتن روحانیت، اسلام روحانیت تبدیل به یک ایدئولوژی سیاسی نیز شد. یعنی تفسیر روحانیت از اسلام رنگ و لعابی ایدئولوژیک هم پیدا کرد، یعنی در این سنخ از تفسیر ایدئولوژیک، دین و اسلام به ابزاری برای حفظ قدرت سیاسی تبدیل شد. این در حالی است که در خوانش شریعتی از دین و اسلام ارادة معطوف به حفظ یک نظام سیاسی وجود نداشت.
اما سطح دیگری از بحث، پرسش از جایگاه روحانیت از منظری اجتماعی، جامعه¬شناختی و تاریخی، و نه از چشم¬اندازی فلسفی و متافیزیکی است. در این سطح از بحث می¬خواهیم ببینیم که روحانیت در طول تاریخ چه نقشی ایفا کرده است. به این اعتبار می¬توان گفت روحانیت تا روزگار ما اصیل¬ترین و قدیمی¬ترین قشر تاریخی است که در جامعة ما وجود داشته است. در قیاس با تاریخ روشنفکری، روحانیت ما از اصالت تاریخی بیشتری برخوردار است. عمر روحانیت بیش از هزار سال است اما عمر روشنفکران ما نهایتاً حدود دو قرن است. همچنین به لحاظ جامعه¬شناختی می¬توان گفت که، تا به امروز، یگانه حزب حقیقی و موجود در جامعه و کشور ما روحانیت است. روحانیت یک حزب است با تمام شاخصه¬ها، تشکیلات و روابط اجتماعی یک حزب. می¬گویم «تا امروز»، چون کسی از فردا خبر ندارد و مناسبات اجتماعی، به خصوص در دوران ما شدیداً در حال تغییر است. با ظهور شرایط پست¬مدرن، خیلی از معادلات و مناسبات سنتی به هم ریخته است و به همین دلیل نیز روحانیت باید هوشیار باشد.
نکتة دیگر این است که روحانیت به نحو توأمان هم بخشی از ساختار قدرت و هم خود بخشی از جامعة مدنی در ایران بوده است و روحانیت در طول تاریخ، گاه نقشی مثبت و سازنده و گاه نقشی منفی و بازدارنده ایفا کرده است. به بیان ساده¬تر، از آن جا که روحانیت خود بخشی از ساختار قدرت اجتماعی بوده است، در دوران¬های اخیر تاریخ خود، به خصوص پس از به روی کار آمدن حکومت صفویه، در کنار سلاطین و قدرت¬های سیاسی قرار داشته است. البته به طور همزمان پاره¬ای از جریانات هم در میان روحانیون بوده¬اند که در برابر سلاطین و قدرت¬های سیاسی جامعه قرار گرفته¬اند. این به این معناست که در واقع ما باید روحانیت را با هر دو چشم نگاه کنیم. اساساً واقعیت¬ها تک¬ارزشی نیستند؛ یعنی ما با ارزش¬های یگانه نمی¬توانیم واقعیت¬ها را به درستی فهم کنیم و آنها را به امور یا واقعیت¬های خوب و بد تقسیم کنیم. در خصوص تاریخ روحانیت نیز نمی¬توانیم بگوییم نقش روحانیت در تاریخ اجتماعی و سیاسی ما مطلقاً خوب یا مطلقاً بد بوده است. اگر بخواهیم نقش روحانیت در تاریخ ایران و اسلام را به خصوص در سده های اخیر به لحاظ سیاسی، اجتماعی و تاریخی مورد ارزیابی قرار دهیم، باید با نگرشی چندارزشی و به چند اعتبار و از مناظر و چشم-اندازهای گوناگون مورد بررسی قرار دهیم. در این سطح از بحث جامعه¬شناسانه و تاریخی است که نگاه شریعتی در خصوص روحانیت، و عبارات بعضاً به ظاهر متعارض و متناقض وی را (در کنار بحث فلسفی و متافیزیکی در بارة روحانیت) باید مورد بحث و تأمل قرار دهیم. نگاه تاریخی و جامعه¬شناسانة شریعتی به روحانیت، نگاهی واقع¬بینانه و پدیدارشناسانه و نه نگاهی سیاسی و ایدئولوژیک است. بر اساس نگاهی واقع¬بینانه و تاریخی او می¬گوید در تاریخ معاصر ایران، تاکنون در پای هیچ قرارداد ننگین استعماری امضای هیچ روحانی¬ای دیده نمی¬شود. البته باید توجه داشت بعد از انقلاب تمام قراردادهای ما با امضا، تصویب و تأیید روحانیون ما بوده است، امری که شریعتی هیچ تجربة تاریخی از آن را نداشت. به بیان ساده¬تر، شرایط تاریخی روحانیت در دوران بعد از انقلاب با دوران قبل از انقلاب و زمانة شریعتی بسیار تفاوت یافته است.
اما آن چه در خصوص این بحث حائز اهمیت است این است که ما در جامعه¬مان با نوعی «تاریخ-سازی¬های سیاسی و ایدئولوژیک» مواجه هستیم؛ یعنی از یک سو روحانیت برای مشروعیت¬بخشی به خودش و به منظور حفظ قدرت سیاسی تاریخ¬سازی می¬کند و در کتب تاریخی¬ای که با نظارت نهادهای گوناگون تدوین می¬شود، در کتاب¬های درسی تاریخی مدارس و دانشگاه¬ها و در سریال¬های تلویزیونی به گونه¬ای به گزارش حوادث و واقعیت¬های تاریخی می¬پردازد که گویی هر گونه موفقیت، پیروزی و پیشرفتی به سبب نقش پیشرو و انقلابی روحانیون بوده است و هر جا نقطه¬ضعف، شکست یا خیانتی بوده است مسئول آن روشنفکران و همة جریاناتی هستند که مخالف روحانیون بوده¬اند. اما واقعیت امر این است که این گونه گزارش¬گری¬های تک-ارزشی از تاریخ، بیان واقعیت¬های تاریخی نیست بلکه نوعی تاریخ¬سازی است. این گونه تاریخ¬سازی عکس-العملی را در جامعه و در میان جوانان، روشنفکران و تحصیل¬کردگان ایجاد می¬کند و سبب می¬شود آنها نیز دست به واکنش زده، تصویری ایدئولوژیک، غیرواقع¬بینانه و تک¬ارزشی از واقعیت تاریخ¬مان ارائه دهند که گویی هر جا فساد، انحراف، انحطاط و خیانتی در تاریخ ما بوده مسبب آن روحانیت بوده است. لذا، هم پوزیسیون و هم اپوزیسون، هر دو دست به تاریخ¬سازی¬های ایدئولوژیک زده، تصویری کج و معوج و غیرواقعی از حیات اجتماعی و تاریخی ما ارائه می¬دهند و بدین ترتیب ملت و جامعة ما را از یکی از مهم¬ترین منابع معرفتی، یعنی تاریخ محروم می¬سازند و این برای حیات جامعه و آیندة ما بسیار خطرناک است.
در جامعة ما، روحانیت هنوز به این خودآگاهی نرسیده است که اگر امکان رویکرد پدیدارشناسانه و مواجهة پژوهش¬گرانه با تاریخ به طور کلی و تاریخ روحانیت به طور خاص در جامعه فراهم نشود، در برابر منطق تئولوژیک و ایدئولوژیک خودش، منطق ایدئولوژیک دیگری قد علم می¬کند. برای نمونه، تا امروز حدود چهل سال از انقلاب می¬گذرد اما ما هنوز نتوانسته¬ایم و نمی¬توانیم در مورد انقلاب یا شخصیت¬ها و جریانات برجستة دخیل در آن یک بحث دقیق تاریخی و تحلیلی داشته باشیم. هنوز راجع به جنگ نمی¬توانیم یک بحث تحلیلی بکنیم. بیشتر رساله¬های تاریخی در این حوزه¬ها تا حدود زیادی جانبدارانه و فرمایشی بوده است. در شرایطی که تفکر سیاسی و ایدئولوژیک بر جامعه و فضای پژوهش¬های تاریخی ما حاکم باشد، همة ارزش¬های تاریخی و ارزش¬های شخصیت¬هایمان ارزش و اعتبار خود را از دست خواهند داد و با همه چیز از جمله با ارزش¬ها و اعتبارهایی که خلق شده¬اند با نوعی بدبینی و شکاکیت مواجه خواهند شد.
به هر تقدیر، حاصل سخن این است که بحث شریعتی در مورد روحانیت را در دو سطح مختلف، یکی در سطح متافیزیکی و دیگری در سطح جامعه¬شناختی و تاریخی باید تلقی کرد. نکتة دوم این که شریعتی می-کوشد بر اساس مواجهه¬ای واقع¬بینانه و پدیدارشناسانه به تحلیل نقش تاریخی روحانیت در تاریخ دورة مدرن ما بپردازد، و این نحوة مواجه با تاریخ¬سازی¬های یکسویه، مغرضانه، تک¬ارزشی و ایدئولوژیک ما بسیار فاصله دارد. از منظر تاریخ¬سازی¬های یکسویه، تک¬ارزشی و ایدئولوژیک حاکم بر جامعة ماست که گاه تحلیل¬های چندسویه، چندارزشی و غیرایدئولوژیک شریعتی متعارض و متناقض به نظر می¬رسند.

ـ یکی از بحث¬های تکراری در مورد شریعتی و برخی از روشنفکران این است که شریعتی و امثال او در زمینه مطالعات دینی تخصصی نداشته¬اند از این رو، نظریات آنها از منظر دینی پذیرفتنی نخواهد بود. نظرتان در این زمینه چیست؟ آیا فکر می کنید این بحث یک دعوای طبقاتی است یا برداشت از دین نیازمند تخصص و مطالعه در آن زمینه است؟
ـ اولاً، در پشت این استدلال این مفروض بزرگ و اثبات¬ناشده وجود دارد که دین از مقولة علم و تخصص است. تمام صحبت این است که دین از مقوله آگاهی¬های رایج، فلسفه، فقه، تفسیر، تاریخ یا هیچ رشتة تخصصی دیگر نیست. فرضاً اگر برای دانستن دین اسلام، زبان عربی شرط لازم و ضروری باشد، بی¬تردید، باید بپذیریم که عرب¬ها بهتر از ما فارس¬زبانان قرآن و اسلام را می¬فهمند و درباریان آل سعود بهتر از بسیاری از افراد غیرعرب، مثل ترک¬ها، کردها، فارس¬ها، مالزیایی¬ها یا هندی¬ها قرآن را می¬فهمند چون زبان عربی را بهتر می-دانند. در این صورت باید پذیرفت که پیامبر اسلام فهم درستی از حقیقت اسلام نداشته است که «س» غلط یک بردة حبشی، یعنی بلال، را بر «ش» درست بسیاری از اهل قریش و حجاز در بیان تشهد ترجیح می¬داد یا از میان همة صحابه صرفاً یک فارس¬زبان بیگانه، یعنی سلمان فارسی را، و نه هیچ یک از اعرابی را که به زبان عربی فصیح سخن می¬گفتند، از خاندان و اهل بیت خودش اعلام می¬دارد.
این که روحانیون ما دین و اسلام را امری تخصصی می¬دانند مبتنی بر این مفروض است که در ذهن و تلقی آنان دین و اسلام تا سر حد یک موضوع و ابژة پژوهشی تنزل پیدا کرده است. در این صورت بسیاری چون پطروشفسکی روسی یا گلدزیهر یهودی باید مسلمان¬تر از بسیاری از روحانیون ما تلقی شوند چون آنان دانش و اطلاعاتی درباره اسلام دارند که بسیاری از مسلمانان، از جمله خود حوزویون و روحانیون ما از آن دانش و اطلاعات محروم¬اند. می¬توانیم بپذیریم که برخی متخصص در دانش تاریخ اسلام هستند و برخی دیگر متخصص فقه و حقوق اسلامی هستند، اما این تخصص¬ها به این معنا نیست که آنها مسلمان¬تر هستند. این درست مثل این می¬ماند که کسی در چاهی افتد و تمسک به ریسمان و حبلی کند تا از ظلمت چاه بیرون آید. اما گاه نیز فرد به ریسمان¬شناسی و حبل¬شناسی پرداخته و به پژوهش در این امر بپردازد که جنس این ریسمان چیست، و بپرسد این حبل یا ریسمان از چه الیافی ساخته شده؟ آیا الیاف آن مصنوعی است یا طبیعی؟ آیا جنس این ریسمان نسوز است یا بسوز؟ یا قیمتش متری چند است؟ گران است یا ارزان؟ و… . در شق اخیر شما به اطلاعات، آگاهی¬های و دانشی تخصصی در بارة حبل یا ریسمان دست یافته¬اید اما با این نوع دانش¬ها و تخصص¬ها شما نمی¬توانید از چاه بیرون آیید. دین به معنای تمسک به حبل¬الله برای بیرون آمدن از چاه دنیا است اما بحث¬های تخصصی در خصوص این ریسمان و حبل ربطی به ایمان، دینداری و مسلمانی ندارد. به همین دلیل چه بسا در اعماق روح و جان یک کشاورز سادة روستایی ایمانی وجود داشته باشد که در بسیاری از متخصصین و عالمان و کارشناسان دینی وجود نداشته باشد. لذا اساساً دین یک مقوله تخصصی نیست و نباید دین را به یک موضوع و ابژة علمی تنزل بخشید.
نکتة دیگر این که رویکرد روحانیت ما به دین، اسلام و تشیع، همان¬گونه که شما به¬درستی فرمودید رویکردی کاملاً انحصارگرایانه است. به بیان دیگر، چه کسی گفته است که حوزویون ما در شناخت اسلام، به عنوان یک موضوع علمی و پژوهشی به نحو مطلق و مناقشه¬ناپذیری تخصص دارند؟ امروز در حوزه¬های علمیة ما وقتی میهمانی از دیگر کشورهای عربی دعوت می¬شوند علما و مراجع ما برای برقراری ارتباط با آنان عمدتاً از مترجم بهره می¬گیرند. این نشان می¬دهد که آنها حتی به زبان عربی تسلط و با آن آشنایی کافی ندارند. امروز در حوزه¬های علمیة ما می¬توان تا بالاترین درجات فقهی ارتقا یافت بی¬آنکه کم¬ترین آشنایی با قرآن و علم تفسیر داشت. در مصاحبه¬ای با خود شما، بندة غیر فقیه از حضور ارسطو در علم اصول و در علم فقه سخن گفتم. آیا این سخن بنده تخصصی و عالمانه است یا سخن فقیهی که هیچ آشنایی با تاریخ معارف اسلامی و تأثرپذیری علم فقه و اصول ما از منطق و متافیزیک یونانی نداشته و معارف شکل گرفته در تاریخ تفکر اسلامی را عوامانه به نحو مطلق منبعث از خود قرآن و اسلام برمی¬شمارد؟ آیا سخن بنده در خصوص تأثیر متافیزیک یونانی بر علم فقه و اصول ما یا در خصوص تأثیر حکمت معنوی هندی بر عرفان اسلامی سخنی تخصصی است یا سخن بسیاری از روحانیون که نسبت به این واقعیت¬های تاریخی وقوفی ندارند؟ آیا فکر می¬کنید اطلاعات و آگاهی¬های دقیق شریعتی در مورد تاریخ اسلام و سیرة پیامبر و ائمه بیشتر بوده است یا اطلاعات و آگاهی¬های بسیاری از مراجع و روحانیون ما؟ حتی اگر تأکید ما منحصراً بر آگاهی¬های فقهی باشد، آیا مگر می توان بدون فهم شرایط و زمانه، از احکام فقهی صحبت کرد؟ و اگر شناخت شرایط و زمانه از شرایط استنباط احکام عملی، فقهی و حقوقی باشد، آیا افرادی چون شریعتی درک عمیق¬تر و حقیقی¬تری از زمان و زمانه داشته¬اند یا بسیاری از حوزویون و روحانیون سنتی ما؟
واقع مطلب این است از آن جا که روحانیت همیشه بخشی از قدرت اجتماعی بوده است، لذا صدایش بلندتر از دیگران بوده است. به همین دلیل، همواره ادعاهایی داشته است که به واقع از منطق و حقیقت تبعیت نمی¬کنند.

ـ اگر قرار باشد تلقی، برداشت و تفسیر از دین را امری تخصصی ندانیم، آیا نتیجة آن نوعی آنارشی و هرج و مرج دینی در حیات جامعه نخواهد بود که به دنبال آن تبعات اجتماعی غیر قابل کنترلی ظهور خواهد یافت؟
ـ به نکته¬ای بسیار ظریف و مهم اشاره کردید. در این پرسش شما، که بیان¬گر یکی از استدلال¬های رایج روحانیون و حوزویون ماست، چند نکته با یکدیگر خلط شده¬اند که باید از یکدیگر تمییز داده شوند. به بیان دیگر دو سطح گوناگون بحث یا دو پرسش مختلف را باید از یکدیگر متمایز کنیم: یک موقع پرسش این است: حقیقت و سرشت حقیقی دین چیست؟ آنگاه پاسخ می¬دهیم که دین و دینداری نوعی از آگاهی¬های رایج علمی و تخصصی نیست، بلکه دین عبارت است از ظهور و تجلی امر قدسی در ذهن، احساس، اندیشه، زبان و کردار فرد مؤمن. لذا ممکن است فردی سرشار از اطلاعات علمی دینی باشد بی¬آن که خود اهل دین باشد. قرآن این گروه از افراد را به خرانی تشبیه می¬کند که باری از کتب را حمل می¬کنند. («کمثل الحمار یحملُ اسفارا»؛ سورة جمعه، آیة 5)
اما گاه مسأله و پرسش این است: روابط اجتماعی افراد در یک جامعه را چگونه تنظیم کنیم؟ چه مرجعی باید قانون¬گذار باشد تا از آنارشیسم و هرج و مرج اجتماعی ممانعت به عمل آوریم؟ در قالب مثال، یک موقع پرسش ما این است که عشق چیست؟ یا عشق راستین و حقیقی چه ویژگی¬هایی دارد؟ و یک موقع مسألة ما این است برای این که یک جامعه بتواند سالم باشد، باید نظام خانواده حفظ شود و برای این که نظام خانواده حفظ شود، ما ناچار هستیم پاره ای از مقررات اجتماعی را برای زندگی خانوادگی داشته باشیم تا نظام خانواده و جامعه از هم نپاشد. این سخن اخیر، سخن درستی است، اما توجه داشته باشید مقولة عشق مقولة دیگری است، و مقولة حقوق و و مناسبات اجتماعی امری دیگر. حال، اگر گفته شد تعیین مهریه، دادن شیربها و پاره¬ای دیگر از مناسبات اجتماعی و حقوقی همان مقولة عشق است، من مخالفت کرده، خواهم گفت این¬ها دو مقولة مختلف هستند. اما اگر گفته شود برای حفظ نهاد خانواده پاره¬ای از ملاحظات حقوقی مثل تعیین مهریه و… لازم و ضروری است تا به سهولت روابط خانوادگی متلاشی نشود، می¬توان با این امر موافق بود.
خلاصه آن که این پرسش که دین چیست، پرسشی متافیزیکی است اما این پرسش که چگونه جامعه گرفتار هرج و مرج و آنارشیسم دینی و اجتماعی نشود پرسشی جامعه¬شناختی و حقوقی است و نباید پاسخ یک پرسش جامعه¬شناختی و حقوقی را در جواب یک مسألة حِکمی و متافیزیکی مطرح کرد.
نکته دوم در این بحث این است که، همانطور که بارها گفته¬ام، جان انسان، تفکر آدمی، فرهنگ و حیات اجتماعی همواره از دو طرف، و نه صرفاً از یک طرف در خطرند. برای مثال، اگر ترسو و زبون بودن، شخصیت و هویت انسان را به خطر می¬اندازد، از سوی دیگر، تهور و بی¬باکی بی¬معنا نیز وجود و شخصیت انسان را با خطر مواجه می¬سازد؛ اگر خسیس بودن شخصیت فرد را تهدید می¬کند، از سوی دیگر، دست¬ودل-بازی و گشاده¬دستی افراطی و بی¬معنا نیز خطر دیگری برای روح و شخصیت آدمی است. لذا انسان، جامعه، تفکر و ایمان همواره از دو طرف در خطر است. از یک سو، این خطر وجود دارد که جامعه در حوزة دین و معرفت دینی دچار آنارشیسم معرفت¬شناختی شود. این دغدغه¬ای است که همواره سنت¬گرایان و حوزیون ما داشته¬اند. اما این صرفاً یک طرف قضیه است. اما خطر دیگر این است که شما به خاطر این که جامعه دچار آنارشیسم معرفت¬شناسانه در حوزة دین و حیات اجتماعی نشود، دین را به یک موضوع و ابژة علمی و تخصصی تبدیل کنید و آنگاه روح دین از دست برود. در این صورت، شما حتی اگر نظم و سامان¬دهی دینی و اجتماعی را به بهای از کف رفتن خود گوهر دین حفظ کردید، تنها پوسته و نهادی از دین باقی خواهد ماند که هیچ روح و حقیقت اصیل دینی در آن یافت نخواهد شد. این همان اتفاقی است که در تاریخ بسیار ادیان روی داده است.

ـ احساسم این است که تلقی شما این است که علما و حوزویان بیشتر به صورت دین و قالب¬ها و چارچوب-های دین اهمیت می¬دهند اما شریعتی بیشتر به روح و حقیقت دین می¬اندیشیده است. آیا منظور شما همین است؟
ـ بله، این هم تعبیر مناسبی از مسأله است. اما باید توجه داشت خود این صورت¬گرایی یا محتواگرایی ناشی از نوع خاصی از فهم مقولة دین و امر دینی است. آن چه فهم شریعتی را برای روحانیون وحوزویون ما دشوار می¬کند، این است که او به خاطر اعتقاد و باور عمیقش به روح سنت دینی و روح سنت تاریخی است که با روحانیت در می¬افتد و نه از موضع یک سکولار ضد سنت. او همچون خیل انبوه روشنفکران ضد سنت نیست. این همان نکته¬ای است که برای روحانیت خیلی سنگین به نظر می¬رسد، زیرا خودش را یگانه متولی سنت تاریخی می¬داند. برای روحانیت خیلی دشوار است که بپذیرد رقیبی برایش پیدا شده که رادیکال¬تر از او خواهان حفظ و دفاع از روح سنت تاریخی است. برای روحانیت، ظاهراً مطلوب¬تر آن است که کسی یا جریانی، بی¬آن که به این سنت تاریخی اعتقادی داشته و ضد سنت باشد با روحانیت به مخالف برخیزد تا فرد یا جریانی که از سر باورمندی¬اش به روح دینی سنت تاریخی با روحانیت به چالش برآید. آن چه شریعتی را از دیگران متمایز می¬سازد ایمان و باورمندی راسخ او به روح سنت تاریخی است.

ـ به انتقادات شریعتی از ارتباط روحانیت با قدرت سیاسی از دورة صفویه به این سو، که تبعاً خوانش خاصی از دین را نیز در میان روحانیون تولید می¬کرد، اشاره کردید. شرایط امروز جامعه ما به اعتبار رابطة روحانیت و قدرت سیاسی چگونه است؟
ـ شریعتی معتقد است از زمان صفویه به این سو، روحانیت به بخشی از ساختار قدرت سیاسی و اجتماعی تبدیل شده است. بدین¬ترتیب، روح سنت تاریخی ما به واسطة این دو قدرت اجتماعی، یعنی نظام سلطنت و نهاد روحانیت مسخ شد. یعنی اگر بحث در سطح الفاظ نماند و گفته نشود که خود شریعتی برای توصیف دین یا اسلام از واژة نامناسب «ایدئولوژی» استفاده کرده است، با توجه به محتوا و مضمون آثار شریعتی، و درست برخلاف آن که تبدیل دین به ایدئولوژی را به شریعتی نسبت می¬دهند، باید گفته شود از قضا، شریعتی تبدیل دین به یک ایدئولوژی توسط قدرت¬های سیاسی و اجتماعی را کاملاً به چالش می¬گیرد. در واقع نقد شریعتی این است که دین وقتی تبدیل به ایدئولوژی، یعنی تبدیل به یک justification برای توجیه و مشروعیت¬بخشی به یک قدرت سیاسی می¬شود، دیگر دین، در معنای یک خودآگاهی عمیق انسانی و نحوه¬ای از بودن در جهان و شیوه¬ای از تحقق جان و اگزیستانس آدمی نبوده، روح خودش را از دست می¬دهد؛ و این دقیقاً همان اتفاقی است که در جامعة بعد از انقلاب نیز روی داده است. یعنی روحانیت به بخش مهمی از ساختار قدرت سیاسی تبدیل شده است. البته می¬توان پذیرفت، همان¬گونه که «آخوند درباری شدن» در طول تاریخ از جمله از دورة صفویه به این سو در خصوص همة روحانیون صادق نیست و همواره در میان روحانیون عالمان پاک، منزه و خودآگاهی بوده¬اند که از نزدیک شدن به نهاد قدرت و سلطنت پرهیز داشته¬اند¬ــ این که کدام جریان، آخوند درباری یا غیردرباری، در حوزه¬های علمیة ما غلبه داشته¬اند، خود موضوع پژوهشی تاریخی است که مورخان باید در خصوص آن اظهار نظر کنند¬ــ در روزگار کنونی بعد از انقلاب نیز برخی از چهره¬ها و جریانات در خود حوزه¬های علمیة ما نسبت به اضمحلال حوزه¬های علمیه در دل قدرت سیاسی و گره خوردن سرنوشت حوزه¬های علمیه با سرنوشت قدرت سیاسی در ایران چندان خشنود نیستند و نسبت به این روند احساس نگرانی می¬کنند
به هر تقدیر، هم منطقاً و هم بر اساس تجربیات اجتماعی و تاریخی می¬توان پذیرفت که روحانیت، درست مثل هر نهاد و جریان اجتماعی دیگری، نهاد و نظامی کاملاً یکدست و یکپارچه نیست و در آن نیروها، جریانات و طیف¬های بسیار گوناگونی وجود دارد و نمی¬توان دربارة روحانیت با مفاهیمی یکدست، یکپارچه و تک¬ارزشی سخن گفت. سرنوشت و آیندة حوزه بستگی به این امر دارد که کدام جریان در آن غلبه یابد.

مصاحبه با دکتر بیژن عبدالکریمی در مورد موقعیت فلسفه در ایران


خودآگاهی از همه سو سرکوب می­ شود (از سایت دکتر بیژن عبدالکریمی)

 

مصاحبه با دکتر بیژن عبدالکریمی در مورد موقعیت فلسفه در ایران

تهیه و تنظیم: علی مهجور، خبرنگار سایت دین­ آنلاین

***

در بخش پایانی مصاحبه می خوانیم:

... در روزگار ما به طور کلی، از جمله در جامعۀ ما آگاهی­ها بسیار بسط یافته است، اما «خودآگاهی» نه فقط قوام نیافته، بلکه از همه سو، حتی از جانب مدعیان فلسفه نیز سرکوب می­شود. در هیچ دوره­ ای از تاریخ بشر این‌همه حجم تولید آگاهی وجود نداشته است اما در هیچ دوره‌ای مثل دوره ما خودآگاهی سرکوب نشده و مورد غفلت واقع نشده است. نیل پستمن، یکی از متخصصین رسانه، جمله‌ای دارد که بسیار تأمل­ برانگیز است. وی می­گوید بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت و آن را تا آخرین جرعه می‌نوشید اما بشر روزگار ما در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات از تشنگی می‌میرد. امروز ما با اقیانوس عظیمی از اطلاعات مواجهیم؛ اما آن‌چه عطش بشر را فرو می‌نشاند نوع دیگری از آگاهی است و این آگاهی امروز در میان ما رخت بر بسته است. لذا کثرت داده‌ها در جهان کنونی، از جمله در جامعۀ ما به­ هیچ­وجه نشانگر آن نیست که شورانگیزی فلسفی و آن‌چه افلاطون از آن به اروس تعبیر می‌کرد در میان ما بسط پیدا کرده است. به تعبیر نیچه «در روزگار ما هیچ کس تیر شوق را به دوردست‌ها نمی‌افکند». آن‌چه امروز هم در سطح جهانی می­ بینیم و هم به معنای مضاعفی در سطح جامعه خودمان شاهدش هستیم آن است که هیچ‌کس تیر شوق را فراتر از خودش پرتاب نمی‌کند.

...

اگر حقیقت انسان را در خودآگاهی، قدرت انتخاب، استقلال و قدرت تصمیم­گیری درونی و نحوۀ زیست اصیل بدانیم، وجود این اوصاف در زندگی و نحوۀ بودن بشر امروز بسیار کم­رنگ و نحیف شده است. در روزگار ما، زندگی روزمره بسیار غلبه پیدا کرده، همه را اسیر خودش کرده است. امروزه «روزمرگی» دیگر یک مقوله سایکولوژیک، یعنی وصفی از احوالات روحی و شخصی پاره­ ای از افراد نیست، بلکه به یکی از ویژگی­های دوران ما و به وصفی متافیزیکی تبدیل شده است. یعنی تمام همّ و غم بشر امروز خود زندگی روزمره شده است. در روزگاران گذشته بشر می­خورد، می­ آشامید و خانه‌ای داشت تا بتواند به چیزی ورای زندگی روزمره، مثل کسب فضیلت، نیل به حقیقت یا کسب لیاقت و شایستگی برای حیات ابدی، و، به هر تقدیر، به امری فراتر از وضعیت روزمره نایل شود. ملاصدرا فلسفه را، به تعبیر زیبایی، سیر از فطرت اول به فطرت ثانی می­دانست. اما در روزگار ما بشر در سطح فطرت اولش باقی مانده است و کم­تر می­تواند به سوی فطرت ثانی­ اش، یعنی به سوی امری متعالی سیر کند. در روزگار ما بشر به امکانات تکنولوژیک بسیار وسیعی دست یافته است و همین امر چشم­های بسیاری را خیره کرده است، لیکن در همان حال، علی­رغم وجود این همه امکانات و تسهیلات، زندگی بی­ کیفیت و امری کاملاً کالایی و مصرفی شده است. تمام تلاش بشر برای حفظ امکاناتی است که به واسطۀ حیات علمی و تکنولوژیکش به دست آورده است. تلاش برای به دست آوردن این امکانات و حفظ آنها مستلزم پرداخت هزینه‌ای بسیار سنگین است. هزینه­ ای که بشر امروز برای نیل به تسهیلات اولیۀ زندگی می­پردازد سرمایۀ وجودی خود اوست. این گران‌بهاترین هزینه­ ای است که بشر برای فراهم ساختن امکانات اولیۀ زندگی­ اش تاکنون پرداخته است. یعنی تمام زیست بشر امروز مصروف کسب امکاناتی برای زندگی است بی­ آنکه فرصتی برای خود زندگی داشته باشد. به همین دلیل در روزگار ما فرهنگ و تفکر اموری ثانوی و حاشیه­ ای تلقی شده، کم­تر کسی این مقولات را جدی می ­گیرد.

بشر روزگار ما به تمامی تحت سیطره «زمان حال» است. زمان حال در هیچ دوره‌ای همچون روزگار ما سیطره پیدا نکرده بود. امروزه ما در زمان حال زندگی می‌کنیم اما نه به مفهوم عرفانی و صوفیانه کلمه. بشر دوران ما کم‌تر فرصت و نیز انگیزه برای رجوع به میراث و اندیشیدن بدان دارد. وی در میراث مأوا ندارد لذا رابطه ­اش از گذشته منقطع است. از سوی دیگر، وی هیچ امید و اتوپیایی ندارد. وی نسبت به شرایط کنونی ناخرسند است لیکن هیچ­گونه آرمان، ایده ­ال یا اتوپیایی و به دنبال آن هیچ عزمیت و اراده ­ای برای ایجاد تغییر در وضعیت کنونی ندارد. انسان بی­ امید، بی­ آرزو و بدون اتوپیا انسان بدون آینده است. بنابراین، بشر روزگار ما نه با میراث و نه با اتوپیا پیوندی ندارد و این بدین معناست که او نه گذشته دارد و نه آینده، بلکه یکسره اسیر زمان حال است. افق یک چنین انسانی، در قیاس با افق انسان دوران­های گذشته، بسیار تنگ است. این­ها مسائلی جهانی هستند که در جوامعی همچون جامعۀ ما به نحوی مضاعف خود را نمایان می­سازند.

در جهان روزگار ما، به دلیل عدم وجود عزمیت راسخ برای مقولات فرهنگ و تفکر اصیل، زیست انسانی بی­ افق شده است. انسان برای انسان بودنش نیاز به افق و خودآگاهی دارد. «خودآگاهی»، یعنی همان «سوفیای یونانی»، «دانش شاهانۀ افلاطونی»، «ویدیای هندی» یا «حکمت  بی ­مغیا به غایت» ارسطویی، یعنی همان معرفت معنابخشی که جان بشر بدان بسته و وابسته است، در روزگار ما از همه سو به شدت سرکوب می­شود.

 

***

اشاره:

این مصاحبه  در اواخر زمستان 93 انجام شد اما به دلایلی، از جمله گرفتاری‌هایی که برای تنظیم این مصاحبه به دلیل کیفیت پایین ضبط صدا وجود داشت، انتشارش به تعویق افتاد. دکتر عبدالکریمی پیش از مصاحبه از نگاه امیدوارانه و در عین حال نگران خود به فرهنگ سخن گفت. در خلال مصاحبه نیز یک بار که من تلویحاً تصویر ایشان از فضای موجود را قدری تاریک توصیف کردم، گفتند من به هیچ وجه فضای موجود را تاریک نمی‌بینم بلکه معتقدم از پس فروریختن و غروب بت‌ها آفتاب حقیقت سر بر خواهد آورد. به نظر دکتر عبدالکریمی، ما بیش از هرچیز به تغییر نگرش در لایه‌های مختلف فرهنگ نیازمندیم و در این میان باید نگاه خود را به تفکر تغییر دهیم. کمی هم از اوضاع و احوال فرهنگی کشور صحبت کردیم و در این میان با لبخند تلخی از بلاتکلیفی انتشار کتاب‌هایش گفت. رمان «دن­کیشوت­های ایرانی»، بیش از ده سال، و دو اثر دیگر وی با عناوین «شریعتی و تفکر آیندۀ ما» و «پایان تئولوژی» که آخری به نظر نویسنده، معنوی‌ترین اثر اوست، بیش از یک سال است که در انتظار مجوز انتشارند. این گفتگو هرچند درباره وضعیت فلسفه در ایران و وضعیت حال و آینده آن است، در عین حال، چند و چون فضای فلسفی را در افق‌های اندیشگی روزگار ما بررسی می‌کند.

 

 - اگر قرار باشد برای فلسفه، به لحاظ موضوعات و روش‌ها، یک اطلس ترسیم کنیم، ایران در کجای این اطلس قرار می‌گیرد و در حال حاضر، چه جایگاهی را در بین سایر کشورها از آن خود کرده است؟

- این سؤال باید کمی ورز پیدا کند تا مشخص شود که به دنبال چه هستیم و چه چیز را جست‌وجو می‌کنیم. به بیان ساده‌تر، احساسم این است که این پرسش خودش حاصل ترکیب چند پرسش است، یا بهتر است گفته شود که این پرسش در بافت‌های گوناگون معانی گوناگونی پیدا می‌کند. این‌ها را اگر از هم تفکیک نکنیم شاید پاسخ دادن به پرسش شما بسیار دشوار باشد. وقتی این پرسش را تحلیل می‌کنیم با چند پرسش ریزتر مواجه می­شویم که هر یک پاسخی پیچیده دارند و به سهولت نمی‌توان به آنها پاسخ گفت. پرسش شما خودش چند سؤال را به نحو توأمان در بر دارد. یک معنا یا یک وجه پرسش شما این است: فلسفه در ایران معاصر در کجای اطلس فلسفه معاصر جهان قرار دارد؟ پاسخ این است: «در هیچ جا». یعنی از یک مورد خاص، که بدان اشاره خواهم کرد، بگذریم، باید بگوییم که ما در دورۀ معاصر هنوز نتوانسته‌ایم حتی یک مقاله در سطح جهانی عرضه کنیم که حاوی بصیرت‌های اصیل و بنیادین متافیزیکی باشد و در دیگر نقاط جهان خوانده شده باشد. نگویید برخی دوستان مقالاتی داده‌اند و در  مجلات ISI چاپ شده است. من از «مقاله­ فلسفی» سخن می­گویم و نه از نوشته ­ای که «دربارۀ فلسفه» است، یعنی مرادم نوشته ­ای است که دربردارندۀ بصیرتی اصیل و متافیزیکی باشد و بصیرت جدیدی انتولوژیک یا اپیستمولوژیک را مطرح کرده باشد. حتی باید وضعیت را اسفناک‌تر توصیف کنیم. ما در دورۀ معاصر نه فقط از بصیرت فلسفی و متافیزیکی تازه­ ای برخوردار نبوده­ ایم، بلکه از داشتن یک شارح بزرگ و قابل قبول در افق جهانی برای اندیشه‌های فیلسوفان تاریخ متافیزیک، همچون افلاطون، ارسطو، کانت یا هگل نیز محروم بوده­ ایم. حتی از خلق شرحی  متوسط الحال بر آثار کلاسیک فیلسوفان بزرگ یا از داشتن یک استاد برجستۀ فلسفه نیز ناتوان بوده­ ایم. در روزگار جدید، بر خلاف گذشته، نه فقط یک چهرۀ‌ بزرگ و  یک فیلسوف به معنی حقیقی کلمه همچون فارابی، ابن سینا یا ملاصدرا نداشته‌ایم، حتی یک کانت‌شناس، هگل‌شناس، ویتگنشتاین‌شناس یا هایدگرشناس قابل قبول نیز نداشته‌ایم که بتوانیم در افق جهانی وی را به جهانیان معرفی کنیم.

در این خصوص فقط یک استثنا وجود دارد و آن دکتر سید حسین نصر است. بر اساس تجربه محدود خودم از گروه­های فلسفه در دانشگاه­های چند کشور مثل هند، ژاپن، ترکیه، پاکستان، لبنان، مصر، کانادا، آمریکا و چند کشور اروپایی سید حسین نصر نامی نسبتاً آشناست و آثارش نه خیلی زیاد اما کم وبیش خوانده می­شود. البته خود این امر قابل مطالعه است که چرا در قیاس با دیگر ایرانیان، این سید حسین نصر است که تا حدودی، در سطح جهانی و بین­ المللی، آثارش خوانده شده است. پرسش دیگر این است: اندیشه­ های سید حسین نصر، به لحاظ متافیزیکی، تا چه حد اصیل است یا تا چه حد آنها را می­توان مأخوذ از دیدگاه­های گنون و شوآن دانست، و خود نصر به مجموعه و میراث گنون و شوآن چه چیزی را افزوده است؟

اما به هر تقدیر، باید پذیرفت چیزی در سید حسین نصر هست که در دیگران دیده نمی­شود و آن این که وی با غرب وارد دیالوگ شده است. اکثر قریب به اتفاق شخصیت‌‌های فرهنگی ما مخاطب‌شان جامعه ایران یا حداکثر جوامع مسلمانان است.  اما هژمونی با غرب است و سید حسین نصر با فرهنگ و تمدنی که هژمونی دارد وارد دیالوگ شده است. حال، این که او به لحاظ موقعیت طبقاتی و اجتماعی‌اش دارای چه امکاناتی بود و این امکانات تا چه حد در موقعیت کنونی نصر، مستقل از اندیشه­ هایش، نقش داشته ­اند، بحث دیگری است. اما نباید این وجه طبقاتی و جامعه­شناختی آنچنان پررنگ شود که ارزش‌های فکری خود سید حسین نصر تقلیل یابد.

اما از آثار سید حسین نصر که بگذریم، به گمانم ما حتی یک مقالۀ فلسفی نداشته ­ایم که از بطن جامعه ایرانی توانسته باشد با جامعه جهانی ارتباط برقرار کرده باشد. اما این سخن به این معنا نیست که آثار دیگر نویسندگان و صاحب­نظران ما، مثل صادق هدایت یا شریعتی، در حوزه ­های ایران­شناسی یا مطالعات اسلامی در سطح جهان خوانده نشده باشد. اما در حوزۀ فلسفه و تفکر فلسفی ما حتی یک مقالۀ دندان­گیر نداشته­ ایم که در دیگر نقاط جهان مورد مطالعه قرار گرفته باشد.

اما یک وجه دیگر پرسش شما می­تواند این باشد که اساساً روشنفکران و صاحب­نظران ایرانی­ و نه ضرورتاً اهل فلسفه­ در اطلس اندیشه‌ در جهان اسلام چه جایگاهی دارند. در این صورت وضعیت بهتر است؛ یعنی آثار سید حسین نصر، دکتر شریعتی، مرحوم مطهری و دکتر سروش در جوامع گوناگون مسلمان و نیز در حوزۀ مطالعات اسلامی، اما نه به منزلۀ آثار یک فیلسوف بلکه به عنوان آثار یک اسلام­شناس یا اندیشمندانی که در حوزۀ مسائل اسلامی در جهان اسلام معاصر حرف‌هایی داشته‌اند، مورد مطالعه قرار گرفته­ اند.

اما مسأله می­تواند بعد دیگری نیز داشته باشد و آن این که مرادمان از ایران، نه ایران دورۀ معاصر بلکه ایران به منزلۀ یک سنت عظیم تاریخی و فرهنگی و نیز یکی از اقوام قوام­بخش تمدن بزرگ اسلامی باشد. به بیان دیگر، پرسش شما می­تواند معطوف به نقش و جایگاه سنت فرهنگی و تاریخی ایران در اطلس تاریخ تفکر بشری و در تاریخ فلسفه به طور کلی باشد. در این خصوص من، به تبع هایدگر، معتقدم فلسفه بالذات یونانی است و آن‌ چه به عنوان سنت فلسفۀ ایرانی-اسلامی می‌شناسیم به شدت تحت تأثیر فلسفۀ یونانی است. در این‌جا باید وارد بحث از سرشت فلسفه اسلامی و جایگاه آن در تاریخ تفکر بشری شویم. همچنین، باید از این بحث کنیم که آیا سرشت و حقیقتی به نام فلسفۀ اسلامی یا فلسفۀ ایرانی-اسلامی وجود دارد یا نه.

به هر تقدیر، تصور نمی­کنم بحث از سرشت فلسفۀ به اصطلاح اسلامی موضوع بحث و پرسش شما باشد. با این وصف، باید توجه داشته باشیم، همان­طور که قبلاً نیز گفته‌ام، عقلانیت یونانی در سنت تاریخی ما ایرانیان و مسلمانان بسط کامل خود را پیدا نکرد. یعنی آن جولان، سرعت، تحولات و ظهور نظام‌های گوناگون فکری، و پرسش‌گری تا آخرین مبانی و بنیادها، آن‌چنان که در متافیزیک غربی و تاریخ بسط عقلانیت یونانی در غرب دیده می­شود در سنت تاریخی ما به ­هیچ­وجه قابل مشاهده نیست. به زبان ساده ­تر، ما چهار نظام فکری داشته ­ایم: تفکر کلامی متکلمان، حکمت مشاء، حکمت اشراق، و حکمت متعالیه ملاصدرا. اما همۀ آنها، علی­رغم اختلافات اندکی که با یکدیگر داشته­ اند، در پارادایم مشترکی قرار داشته، در فضای ذهنی واحدی تنفس می­کرده­ اند و میان آنها کثرت و اختلافات پارادایمیکی که در تاریخ متافیزیک غرب دیده می­شود، وجود ندارد. تفاوت میان حکمت اشراق شیخ اشراق با حکمت متعالیۀ صدرایی آن تفاوتی نیست که فرضاً میان کانت و لاک یا بین هگل و دکارت وجود دارد. دلیلش نیز این است که کشور ما ایران، به لحاظ فرهنگی و تمدنی، محل تلاقی سه سنت تاریخی بزرگ بوده است: الف. سنت تفکر معنوی هندو­-ایرانی، یا همان چیزی که سهروردی آن را حکمت پهلوی یا حکمت خسروانی می­نامید و خودش را در حکمت معنوی و عرفانی ما نشان می­دهد؛ ب.  سنت عبری­یهودی که سه دین بزرگ ابراهیمی، یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام را به بشریت عرضه کرده است و وصف مسلمانی ما ایرانیان تبلور حضور این سنت در تاریخ کشور ما بوده است؛ ج.  سنت متافیزیک یونانی، که از نیمۀ دوم قرن دوم هجری قمری با جنبش ترجمه آثار یونانیان به واسطۀ زبان­های عبری و سریانی وارد عالم اسلام و عالم ما ایرانیان شد و خود را در آثار فارابی و ابن سینا و دیگر فیلسوفان مسلمان نشان می­دهد.

لذا وجه شهودی، درونی، باطنی و عرفانی سنت تفکر هندو­ایرانی و نیز وجه تفکر دینی و نص­ محور سنت عبری­-یهودی در جهان اسلام به طور کلی و در عالم ما ایرانیان به طور خاص اجازه نداد که عقلانیت متافیزیک یونانی در زیست­جهان تاریخی ما همان بسطی را پیدا کند که در غرب پیدا کرده بود. در واقع عقلانیت متافیزیکی در جهان اسلام و در ایران از دو جهت مسدود شد و دو قید بر دست­وپایش خورد، یکی شهودگرایی عرفانی ایرانی و دیگری نص­محوری عبری­-­یهودی. لذا سرنوشت عقلانیت متافیزیک یونانی در غرب با سرنوشت فلسفه در ایران و جهان اسلام دو سرنوشت تا حدود بسیار زیادی متفاوت است. نسبت عقلانیت متافیزیکی در غرب با فلسفه در دیار ما همچون نسبت اقیانوس با یک فنجان آب است؛ یعنی وضعیت فلسفه و عقلانیت متافیزیکی در غرب و در ایران و جهان اسلام به اعتبار کثرت پرسش­ها، تنوع آرا، وجود افق­ها و پارادایم­های گوناگون فکری، وجود شخصیت­های بزرگ و متنوع و نیز به اعتبار سرعت حرکت تفکر و صیرورت و تحول مستمر به هیچ وجه با یکدیگر قابل مقایسه نیستند.

از سوی دیگر، درست است که عقلانیت متافیزیکی در ایران و جهان اسلام توسط تفکر نص­محور عبری­-­یهودی و تفکر شهودی و عرفانی هندو-ایرانی محدودیت­های بسیار یافت، اما، عقل متافیزیکی به دلیل همان وجوه دینی و عرفانی موجود در زیست­جهان ایرانی­-­­اسلامی، آن جنبۀ سکولاریستی و نیهیلیستی­­ای را که در غرب یافت، در این سوی عالَم نیافت. به بیان ساده­تر، عقلانیت متافیزیکی یونانی در عالم ایرانی­-­اسلامیِ قبل از دورۀ جدید چیزی را داد و چیزی را به دست آورد:  جولان، حرکت، صیرورت و گستردگی خود را از دست داد و در مقابل حصن حصینی در برابر سکولاریسم و نیهیلیسم یافت. لذا این دو جنبۀ مختلف، یعنی محدودیت از یکسو و وصف غیرسکولار و غیرنیهیلیستیک عقل فلسفی در ایران را باید با همدیگر و به نحو توأمان دید.

اما اگر پرسش شما بیشتر معطوف به نقش و جایگاه سنت فرهنگی و تاریخی ایران در اطلس تاریخ تفکر بشری و در تاریخ فلسفه به طور کلی باشد، به نظرم بهتر است بیش از آن که بر عنصر فلسفه و متافیزیک، که از اساس یونانی و نه ایرانی است، توجه داشته باشیم، به وجه حِکمی‌ و تفکر معنوی مستتر در فرهنگ و تفکر ایرانی تکیه کنیم. آنگاه می­توانیم مدعی باشیم که حکمت و تفکر معنوی ایرانی در جهان جایگاه خاصی دارد. حکمت ایرانی یکی از بزرگترین و درخشان­ترین دستاوردهای فکری و فرهنگی بشری و گوهری بسیار گران­قدر در اطلس تفکر و فرهنگ جهانی است. هانری کربن حکمت شرقی، از جمله حکمت ایرانی را به منزلۀ امکانی در مواجهه با نیهیلیسم جهان کنونی و مسیر برون­رفتی از بحران­های جهان نیهیلیستیک کنونی می­دانست. حکمت ایرانی می‌تواند به ما در آزاد شدن از عقل سرد و فسردۀ متافیزیکی روزگار ما، که به شدت وجه سکولاریستیک و نیهیلیستیک پیدا کرده، یاری رساند. اما باید توجه داشته باشیم که در سیاق این بحث، از تفکر ایرانی به منزلۀ یک سنت حِکمی سخن می­گوییم و نه به منزلۀ یک نژاد، یک محدودۀ جغرافیایی یا به منزلۀ یک نظام تئولوژیک شیعی یا یک نظام سیاسی ایدئولوژیک، که بعد از انقلاب ایران تحقق یافته است.

نکتۀ دیگری که باید بدان توجه داشت این است که اگر قرار است حکمت ایرانی در روزگار ما احیا شود، بی‌تردید هم خود این حکمت و هم مسیر احیای آن از ره‌گذر فلسفه و متافیزیک عبور می‌کند، یعنی احیای حکمت ایرانی نمی­تواند منفک از جهان متافیزیکی کنونی و مستقل از متافیزیک باشد و این حکمت برای آن که بتواند راهی را نشان دهد باید در دیالوگ با فلسفه و متافیزیک باشد، بی­ آنکه این سخن ضرورتاً به این معنا باشد که ما نیز همچون برخی از گذشتگان، همچون شیخ اشراق یا ابن عربی به حکمت ایرانی صورتی متافیزیکی بخشیم و آن را تحت سیطرۀ تفکر منطق­ محور متافیزیکی درآوریم. امروز هیچ حوزه ­ای بیرون از عقلانیت متافیزیکی و عقلانیت جدید وجود ندارد اما این سخن بدین معنا نیست که ما باید به سیطرۀ کامل متافیزیک تن دهیم. در روزگار ما نقد متافیزیک و گسست از متافیزیک بدون دیالوگ با متافیزیک میسر نیست. در روزگار کنونی راه نقد متافیزیک و گسست از آن، خود از مسیر متافیزیک می­گذرد.

 

- مشخصاً سرمایه‌های حِکمی­مان را کجا می‌تواند یافت؟

- در عرفان و در چهره‌های برجستۀ عرفان و تصوف ما، یعنی در آثار بزرگانی چون سنایی، مولوی، عطار یا حافظ. سنت عرفان نظری ما، یعنی آثار ابن عربی و شارحان وی نیر منبع بزرگی برای نیل به سرمایه­ های حکمی ما هستند، با این تفاوت که در سنت عرفان نظری ما حکمت ایرانی با متافیزیک یونانی پیوند خورده است.

اما متأسفانه به دلیل انقطاع تاریخی­ ای که در کل جامعه ما، از جمله در دانشگاه­ها و نیز در جامعۀ شبه­ فلسفی ما،  از گذشته­ و از سنت تاریخی­مان وجود دارد، لذا ما نه با سنت حِکمی خود و نه با سنت فلسفی­مان هیچ­گونه پیوند و اتصالی نداریم.

 

- صرفاً به عنوان یک موضوع فرعی در مسیر بحث، اگر بخواهیم موقعیت عقلانیت متافیزیک یونانی در ایران و در سنت فلسفۀ اسلامی را با وضعیت این عقلانیت در قرون وسطای مسیحی خیلی سریع و گذرا مقایسه کنیم، وضعیت را چگونه ارزیابی می­کنید؟

- به نظرم در قصۀ مواجهۀ حکمت و دیانت مسیحی با عقلانیت متافیزیک یونانی در غرب و قصۀ مواجهۀ سنت حکمت هندو­-­ایرانی و حکمت دینی اسلام با سنت فلسفی یونانیان در زیست­جهان ایران و اسلام خطوط و شباهت­هایی مشترک و در همان حال تفاوت­هایی اساسی و بنیادین وجود دارد.

هم در جهان مسیحی و هم در جهان ایرانی­-اسلامی، در یک نگرش بسیار کلی، ابتدا در برابر فلسفه و عقلانیت یونانی مقاومت­هایی می­شود اما به دلایل گوناگون، از جمله نیاز به تفسیرهای سازگار و منطقی از خود متون مقدس و هم به دلیل نیاز به مفاهیم و مقولاتی برای ایجاد ارتباط با دیگر فرهنگ­ها، از جمله مخالفان و منتقدان حکمت دینی و معنوی، فلسفۀ یونانی و شیوۀ تفکر مفهومی، گزاره­ محور، منطقی و قیاسی آن نهایتاً به رسمیت شناخته شد. همچنین، هم در عالَم مسیحیت و هم در عالَم اسلام حکمت دینی و معنوی مستتر در سنت عبری­یهودی ابتدا با تفکر افلاطونی، و نه تفکر ارسطویی، سر آشتی و سازگاری را آغاز کرد و حکمت دینی و معنوی در هر دو عالم مسیحی و اسلامی هیچ­گاه نتوانست با تفکر مشائی محض کنار آید و در هر دو عالم، مشایی­ترین متفکران، مثل ابن سینا در جهان اسلام و توماس آکوئیناس در جهان مسیحیت صبغه­ای مشرقی و افلاطونی نیز داشتند.

اما تفاوتی که در خصوص وضعیت فلسفه در جهان مسیحی و در جهان اسلام وجود داشت این بود که از آنجا که دین مسیحی، در قیاس با اسلام، دینی معنوی­تر و اسطوره ­ای­ تر و دین اسلام، در قیاس با دین مسیحی، دینی عقلانی­تر و غیراسطوره­ ای ­تر بود، در جهان یونانی- ­­­­رومی که تحت تأثیر و سیطرۀ عقلانیت متافیزیک یونانی بود، دین مسیحیت، علیرغم سیطرۀ سیاسی و اجتماعیش، نتوانست کاملاً در غرب «جای­گیر» شود لذا نهایتاً عقلانیت متافیزیکی بر حکمت دینی و معنوی مسیحی غلبه یافت و­- به زبان مجاز و با استفاده از تعابیر مرحوم فردید- عقلانیت متافیزیک یونانی صورت خود را بر مادۀ حکمت دینی و معنوی مسیحی زد. اما در زیست­جهان ایران و اسلام، برعکس، عقلانیت متافیزیک یونانی تحت سیطرۀ دو سنت حکمت معنوی ایرانی و سنت دینی عبری-­یهودی قرار گرفت و این دو سنت اخیر صورت خود را به مادۀ عقلانیت متافیزیک یونانی تحمیل کردند.

 

- به بحث اصلی خود بازگردیم. موضوعات فلسفی و روش‌های فلسفه‌ورزی در کشور ما را در حال حاضر چگونه می‌بینید؟ چه موضوعاتی در صدر اولویت و اهمیت فلسفه‌ورزان و فیلسوفان معاصر ایرانی قرار دارد؟ پرداختن ایرانیان به فلسفه در دورۀ کنونی چه ویژگی‌هایی دارد؟

- در میان اقشار سنتی و حوزه‌های علمیه ما فلسفه حضوری جدی و عمیق ندارد و با فلسفۀ به اصطلاح اسلامی نیز به گونه ­ای تئولوژیک و ایدئولوژیک برخورد می­شود، مثل ادعاهایی چون «فلسفۀ‌ اسلامی یا فلسفۀ صدرایی ما قدرت پاسخ­گویی به همۀ مسائل و پرسش­ها را دارد». این گونه ادعاها با تفکر، پرسش­گری و تمنای اصیل فلسفی کاملاً بیگانه است و هیچ نسبتی با تفکر فلسفی ندارد.  آنچه در میان حوزه ­های سنتی فلسفۀ اسلامی دیده می‌شود بیش از آن که فلسفه باشد، کلام و تئولوژی است آن هم کلام و تئولوژی­ ای مرده و بی‌روح؛ تئولوژی‌ای که با ایدئولوژی یعنی حفظ قدرت سیاسی نیز پیوند خورده است. این شبه ­فلسفۀ تئولوژیک هیچ حاصل و ارمغانی برای تفکر و فرهنگ ما به بار نخواهد آورد. در میان دانشگاهیان و صاحب­نظران مدرن و غیرسنتی جامعه­ مان نیز بیشتر با پدیدۀ روشنفکری روبروییم تا فلسفه، و دغدغۀ اصلی روشنفکری، ایدئولوژی و سیاست است و نه حکمت و حقیقت. متأسفانه هم تاریخ تئولوژی و ایدئولوژی به پایان رسیده است و هم تاریخ روشنفکری. دیگر هیچ‌کدام در روزگار ما اثرگذار نیستند. یعنی شرایط جهانی به نحوی است که اندیشه‌های تئولوژیک ممکن است در سطح جامعه‌شناختی و در سطح سیاست به عنوان یک ابزار سیاسی برای بسیج احساسات به کار بیایند اما دیگر هژمونی فکری و فرهنگی ندارند. یعنی اکثریت قریب به اتفاق جوامع دیگر با تئولوژی و ایدئولوژی یا با مرجعیت ارزش­های روشنفکری زندگی خویش را به پیش نمی­برند. در روزگار ما زندگی روزمره غلبه بسیاری پیدا کرده و، به تعبیر نیچه، ارزش‌ها بی‌ارزش شده‌اند. خود روشنفکری یک نوع ارزش و حاصل ایمان به عقلانیت مدرن و جهان­بینی و ارزش­های عصر روشنگری بود. اما در دهه­ های اخیر، در فضای پست‌مدرن، این ایمان و، به دنبال آن، مرجعیت و ارزش­های نخبه ­گرایانۀ جریان روشنفکری تا حدود بسیار زیادی متزلزل شده است. خود عقل مدرن به منزله یک فراروایت ادعای کلیت و جهان‌شمول بودن داشت. اما امروزه این کلیت و جهان‌شمولیِ عقل مدرن به شدت به چالش گرفته شده است. در جهان پسانیچه­ ای کنونی، دیگر سلسله­ مراتبی میان ارزش­ها وجود ندارد. روشنفکری همواره در مقام پیشاهنگ توده‌ها حامل پاره‌ای از ارزش‌های برتر، در قیاس با زندگی روزمره توده­ ها بود. اما امروزه خود واقعیت خشن و عریان زندگی روزمره بر ذهن، احساس و اندیشۀ نه تنها توده­ ها بلکه خود روشنفکران آن چنان غلبه پیدا کرده است که دیگر ارزش­های روشنفکری و مرجعیت آنها به عنوان یک گروه مرجع محلی از اعراب ندارد.

نتیجۀ بیان همۀ این نکات این است که در جامعۀ کنونی ما فلسفه و تفکر اصیل و بنیادین حضوری جدی ندارد و فلسفه در حاشیه و صرفاً برای تزیین است. ما وراجی­های شبه­فلسفی بسیار داریم اما سخن فلسفی هیچ یا بسیار اندک. حتی در جامعۀ شبه­ فلسفی کشور، یعنی در دانشگاه‌ها و گروه­های فلسفۀ ما و در میان اکثر کسانی که نام‌شان با فلسفه گره خورده است، بحث فلسفی نه فقط استقبال نمی‌شود بلکه سرکوب نیز می­شود. هیچ­کس حوصلۀ فلسفه را ندارد و عوام، روشنفکران، دانشگاهیان، روحانیون و سیاستمداران و حتی خود به اصطلاح دانشجویان و به اصطلاح اساتید فلسفه جملگی نسبت به فلسفه ریشخندی استهزاآمیز دارند. افراد جامعۀ ما در بارۀ هر چیزی اجماع و اتفاق نظر نداشته باشند در خصوص استهزا و سرکوب تفکر اصیل و فلسفه متفق­­ القول­ند. گروه­های فلسفه در دانشگاه­های ما حتی یک جامعۀ شبه‌فلسفی نیز نیست، بلکه تا سر حد دستگاهی برای بازی احمقانۀ صدور مدرک تنزل پیدا کرده است. نظام دانشگاهی ما در کل، از جمله گروه‌های فلسفه ما، به بخشی از نظام دیوان‌سالارانه و بوروکراتیک کشور تبدیل شده ­اند و استادان دانشگاه­ها در گروه­های فلسفه درست همچون کارمندان شهرداری یا وزارت صنایع صرفاً به ایفای نقش اداری خویش درون یک ساختار اداری بسنده می­کنند. لذا، درست همان‌طور که ما در بوروکراسی فشل هستیم و این بوروکراسی برای ساختارهای اجتماعی ما نه فقط کمک ­کننده نیست بلکه خود مانع بزرگی در برابر حرکت جامعه نیز هست، و فرضاً وزارت صنایع نه فقط به صنعت­گران ما یاری نمی­رساند بلکه گویی تنها رسالتی که دارد این است که نگذارد صنعت­گران به فعالیت­های صنعتی خویش بپردازند، گروه­های فلسفه ما  نیز گویی صرفاً نشسته­ اند تا تک و توک سخن فلسفی را نیز نادیده گرفته یا آن را به سخره گیرند.

 

- آقای دکتر! آیا در این خصوص فرقی میان حوزه­ های فلسفه ­های قارّه ­ای یا تحلیلی در کشور ما وجود ندارد؟ آیا به نظر نمی­رسد علاقمندان به حوزۀ فلسفه­ های تحلیلی دقیق­تر، جدی­تر و عمیق­تر کار می­کنند؟

- نخیر، به­ هیچ­وجه. به اعتبار عدم وجود پرسش­ فلسفی، عدم اصالت، عدم جدیت و ناپیگیری تفکر فرق چندانی میان علاقمندان به هر یک از دو حوزۀ فلسفه ­های قارّه ­ای و فلسفه­ های تحلیلی وجود ندارد. حتی شاید بتوان گفت به اعتباری وضعیت فلسفه‌های تحلیلی در کشور ما اسفناک‌تر است؛ چرا که فلسفه ­های تحلیلی، به دلیل فقدان نگرش تاریخی و عدم درک تفکر تاریخی، با عقلی انتزاعی می­ اندیشند. علاقمندان به حوزۀ فلسفه­ های تحلیلی با این توهمِ ناخودآگاهانه و تأمل­ ناشده که عقلانیتی جهانی و فراتاریخی وجود دارد و با این مفروض بزرگ و کاملاً مناقشه­ پذیر که عقلانیت دکارتی­کانتی یگانه مصداق عقلانیت جهانی و فراتاریخی هستند، به تکرار همان مسائل انتزاعی در چارچوب تفکر دکارتی یا بسط تاریخی این مسائل مشغول­ند. لذا مسائل آنان نیز به تبع عقلانیت غیرتاریخی و انتزاعی­شان مسائلی ذهنی و انتزاعی است. برای علاقمندان به این حوزۀ فلسفی‌ از آنجا که مسائل اصیل فلسفی وجود نداشته، پرسش­های فلسفی شکل تغییریافتۀ­ مسائل زبانی است، تمام کوشش این دسته از عزیزان در جامعۀ شبه­فلسفی کشور به تحلیل و ترکیب گزاره­­ ها، یعنی نوعی بازی زبانی و بازی با مفاهیم و گزاره­ ها تقلیل می­یابد. برای هواداران فلسفه­ های تحلیلی فلسفه به امری لوکس و تزیینی، یعنی به چیزی شبیه حل جداول حروف متقاطع و بازی­های ذهنی و لفظی گوناگون تنزل یافته، آنان کم­تر به واقعیت­ها و بحران­های عظیم اجتماعی، تاریخی، تمدنی و وجودی ما می­اندیشند. به همین دلیل است که برای این عزیزان انتشار مقاله در ژورنال­های خارجی به معیاری برای جدیت یا عدم جدیت تفکر فلسفی یک فرد تبدیل شده است تا آنجا که استاد برجسته ­ای در این حوزۀ فلسفی در ایران تمام افتخارش این است که تاکنون هیچ مقاله­ ای به زبان فارسی، یعنی به زبان مادری­ش ننوشته و همۀ مقالاتش را در ژورنال­های فلسفی خارجی به زبان انگلیسی منتشر کرده است. اما مسأله این است کسی که به زبان مادری‌اش نمی‌نویسد، به زبان مادری­ش نیز نمی­اندیشد. اساساً تفکر بدون زبان مادری و جز در زبان مادری امکان­پذیر نیست. در اینجا تکیه ­ام بر «زبان مادری» نشانه­ ای بر تأکیدم بر امر کلی­تری، یعنی «تاریخیت» یا هیستوریسیتی  (Historicity) انسان و موقعیت تاریخی تفکر است که بدون توجه بدان هیچ­گونه تفکر حقیقی و اصیلی نضج نمی­گیرد. به دلیل همین وصف غیرتاریخی بودن تفکر و فقدان نگرش تاریخی است که علاقمندان به حوزۀ فلسفه­ های تحلیلی از قدرت ارتباط و دیالوگ برقرار کردن با سنت تاریخی و حوزۀ فرهنگی جامعۀ خویش ناتوانند.

فلسفه امری آریستوکراتیک یا امری برای پُز دادن نیست بلکه، چیزی است که به تعبیر نیچه، با خون فیلسوف نوشته می­شود. این نحوه از تفکر، که با جان و خون متفکر پیوند دارد، فلسفه از سنخ دیگری است. این تفکر، تفکر زنده‌ای است که در واقع با هستی و با بودگی تاریخی یک قوم پیوند برقرار می‌کند. به اعتقاد من آن دسته از متفکران ما که متأثر از حوزۀ فلسفه‌های به اصطلاح قاره ­ای بوده ­اند، در قیاس با علاقمندان ایرانی به حوزۀ فلسفه­ های تحلیلی، از اثرگذاری تاریخی قابل توجه­تری بر حیات اجتماعی و فرهنگی ما برخوردار بوده­ اند. اگر چهره­ای مثل دکتر سروش نیز که خود از آغازگران و نمایندگان برجستۀ گرایشات تحلیلی در جامعۀ ما هستند، در فضای عمومی و روشنفکری کشور اثرگذار بوده ­اند، نه به خاطر بحث­های ایشان در خصوص موضوعات خاص حوزه­ های فلسفه­ های تحلیلی، بلکه بیشتر به جهت مباحث اجتماعی و فرهنگی­ ای است که در آثاری چون قبض و بسط تئوریک شریعت، تجربۀ نبوی یا صراط­های مستقیم­ آمده است.

 

- آیا فکر نمی‌کنید حوزه فلسفه‌های تحلیلی جوان‌تر از آن است که بخواهیم در مورد این که چهره‌هایی را به فضای فلسفی کشور ارائه داده است یا نه، قضاوت کنیم؟ آیا برای این قضاوت قدری زود نیست؟

- به گمانم مسألۀ اصلی نوع رویکرد، شیوۀ مواجهه با مسائل و «طی طریق نادرست است» و صرف «گذر زمان» مسألۀ را حل نمی­کند. نمی‌خواهم در اینجا به جدال و مناقشات فلسفه­ های قارّه­ ای و فلسفه­ های تحلیلی دامن بزنم که متأسفانه خود این مناقشات در کشور ما به نحوی سطحی و جزم­ اندیشانه صورت گرفته، به دعوایی حیدری نعمتی تبدیل شده است.

اندیشمندان علاقمند به حوزۀ فلسفه­ های قارّه­ ای به تبعیت از متفکران بزرگ این حوزه خواهان نقد مدرنیته و اندیشیدن بر تعارض سنت و مدرنیته هستند، لذا آنان نسبت به جهان کنونی ناخرسندند. اما علاقمندان به حوزۀ فلسفه­ های تحلیلی، به دلیل فقدان نگرش تاریخی، یگانه عقلانیتی که با آن آشنا هستند عقلانیت متافیزیکی، آن هم در چارچوبی دکارتی-­کانتی است. لذا متعاطیان فلسفه­ های تحلیلی دیگر نظام­های معرفتی موجود در دیگر سنت­های تاریخی را به رسمیت نشناخته، به جهت متافیزیکی و معرفت­شناختی از مدافعان پر و پا قرص عقلانیت جدید، مدرنیته و لذا وضعیت کنونی جهان هستند. حتی اگر چهره­ هایی همچون برتراند راسل یا چامسکی به لحاظ سیاسی به اتخاذ پاره­ ای از مواضع انتقادی نسبت به شرایط سیاسی جهان می­ پردازند، اما این امر به­ هیچ­وجه به این معنا نیست که آنان با عالمیت عالم کنونی از اساس مخالف­اند. به بیان ساده ­تر، پیروان فلسفه­ های تحلیلی، در قیاس با دنبال ­کنندگان فلسفه­ های قارّه ­ای، به لحاظ متافیزیکی و معرفت­شناختی مواضع محافظه­ کارانه­ تری دارند، یعنی به نظام جهانی و عقلانیت جدید تن داده، گزینۀ دیگری را برای وضعیت کنونی و عقلانیت حاکم بر آن نمی­شناسند یا از اساس یک چنین گزینه­ ای را دنبال نمی­کنند. علاقمندان به فلسفه­ های تحلیلی عمدتاً از جملۀ شیفتگان عقلانیت جدید و ارزش­ها و جهان­بینی عصر روشنگری، لذا ضد سنت و به لحاظ سیاسی از حامیان نظام­ها یا لااقل اندیشه ­ها و آرمان­های لیبرال­دمکراسی هستند.

از سوی دیگر، فلسفه ­های تحلیلی فلسفه­ هایی گزاره­ محورند، به این معنا که معرفت و آگاهی را صرفاً در صورت زبانی و گزاره ­ای به رسمیت می­شناسند لذا نگاه ­این گونه فلسفه­ ها نسبت به امر وجودی یا اگزیستانسیل (Existential)، یعنی آنچه در اعماق جان­ها و روح آدمیان می­گذرد نابیناست؛ و از قضا مهم­ترین مسائل انسانی و فرهنگی اموری وجودی و اگزیستانسیل است و آن کس که دریافتی از مسائل وجودی ندارد، هیچ­گونه درکی از مسائل حقیقی و بنیادین انسانی و فرهنگی ندارد. برای مثال، آن چنان که نیچه نشان می­دهد، نیهیلیسم و «مرگ خدا» بزرگ­ترین رویدادی است که تاریخ تفکر بشری با آن مواجه گشته است. به همین دلیل، به گمان من، پرسش از امکان یا عدم امکان گذر از نیهیلیسم مهم­ترین پرسش فلسفی و متافیزیکی روزگار ماست. اما فیلسوفان تحلیلی به طور کلی و علاقمندان به آنان در کشور ما، اساساً نه تنها هیچ درکی از این مهم­ترین مسألۀ متافیزیکی روزگار ما ندارند بلکه آن را و نیز همۀ کسانی را که به این مسأله می­پردازند؛ با نگاه عاقل اندر سفیهی استهزا می­کنند. آنان به صراحت «مرگ خدا» را استعاره ­ای ادبی و شاعرانه -در معنایی منفی و تحقیرآمیز از واژۀ شعر­- تلقی می­کنند. آنان به صراحت اعلام می­کنند «مرگ خدا» هیچ معنای واضح و روشنی ندارد و با استفهامی انکاری متعجبانه می­پرسند در جهانی که میلیاردها انسان به مساجد، کلیساها، کنیسه ­ها و معابد می­روند چگونه می­توان از مرگ خدا سخن گفت؟ اما فلسفه­ های تحلیلی و پیروان­شان، به دلیل درک منحصراً گزاره ­محور از آگاهی­های بشری، از مفهوم «مرگ خدا» صرفاً یک گزاره می­فهمند. استدلال آنان این است که اگر از انسان­های روی زمین پرسیده شود «آیا به وجود خدا باور دارند؟» اکثر قریب به اتفاق آنها پاسخ خواهند داد «آری». حال، در یک چنین جهانی، چگونه می­توان از مرگ خدا سخن گفت؟ اما اصحاب فلسفه­ های تحلیلی به این حقیقت التفاتی ندارند که همۀ آگاهی­های بشری در سطح فاهمه و معرفت مفهومی و گزاره ­ای نیست. آنان همۀ آگاهی­ها را صرفاً در حد گزاره‌ها می‌فهمند. اما آنان درکی از این حقیقت ندارند که چه بسیاری از انسان­ها به لحاظ نظری و مفهومی وجود خدا را می­پذیرند اما این خدا هیچ حضوری در جان­­هایشان ندارد و خود را در فهم، کنش و رفتار آدمیان متجلی و آشکار نمی­سازد. لذا کسی ممکن است تمام عمرش نام خداوند را بر زبان آورد اما هیچ­گاه این نام بر ذهن، احساس، اندیشه و کنش وی حضور و ظهوری زنده نداشته باشد. فیلسوف تحلیلی درکی از سوبژکتیویسم متافیزیکی و سوبژکتیویسم دورۀ جدید ندارد و درنمی­یابد که چطور در جهان نیهیلیستی و سوبژکتیویستی دوره جدید همه چیز بشری شده و همه چیز رنگ سوبژه به خود گرفته است و در چنین جهانی که همه چیز از جمله حقیقت امری وابسته به ذهن انسان شده است، دیگر هیچ امری متعالی، استعلایی و فرابشری، به منزلۀ معیار شناخت، کنش و ارزش­ها وجود ندارد. علاقمندان به فلسفه­ های تحلیلی، که بر اساس الگوی دکارتی از تفکر و با معیارهای وضوح، تمایز و دقیق بودن شناخت در صدد تفسیری تکنیکی (فنی) و ریاضیاتی از معرفت و تفکر هستند، هیچ درکی از بنیادی­ترین و حیاتی­ترین مسائل متافیزیکی ما نداشته، خویشتن را سرگرم برخی از مسائل لوکس، انتزاعی و تزیینی ساخته­ اند. آنها علی­رغم طرح برخی از آگاهی­ها و تذکارهای معرفت­شناختی، همچون بسیاری دیگر از جریانات تئولوژیک و ایدئولوژیک سرکوب­گر هر گونه خودآگاهی اصیل انسانی هستند.

 

- با توجه به آنچه می‌فرمایید چشم‌انداز آینده چگونه است؟ با وجود این همه دانشگاه­ها که در آنها فلسفه تدریس می‌شود و علی­رغم وجود کثرت مؤسساتی که در سال‌های اخیر بیرون از دانشگاه­ها دایر شده و بسیاری از دانشجویان فنی، مهندسی و پزشکی در آنها فلسفه می‌خوانند، آیا در آینده، فلسفه می‌تواند گرهی از مشکلات ما باز کند یا لااقل صورت­بندی مناسبی از این وضعیت به دست دهد که بتوان به راه­ حل یا راه­ حل­های مناسب اندیشید؟

- این پرسش شما را نیز می­توان در دو افق گوناگون فهمید و در دو سطح مختلف بدان اندیشید. یک معنای پرسش شما این است که چشم ­انداز آیندۀ فلسفه در کشور ما ایران چگونه است؟ معنای دیگر پرسش شما می­تواند این باشد که افق پیش روی آیندۀ فلسفه در سطح جهانی چگونه است؟ اما نکته­ ای که باید بدان توجه داشت این است که آیندۀ فلسفه در ایران نمی­تواند از افق فلسفه در سطح جهانی منفک و مستقل باشد. وقتی به وضعیت فلسفه در دهه­ های اخیر ایران می­ اندیشیم می­ بینیم که گروه­ها و رشته­ های گوناگون فلسفی در سراسر کشور بسط کمّی فوق ­العاده ­ای یافته­ اند و کثرت انبوهی از دانشجویان به گروه­های آموزشی فلسفی روی آورده ­اند. حجم عظیمی از کتب فلسفی ترجمه شده و می­ شود و فاصلۀ زمانی ما با غرب به اعتباری کم‌تر شده است، یعنی اگر در گذشته در غرب، فرضاً اثری از دکارت در قرن هفده، نوشته می‌شد و سه قرن بعد این‌جا ترجمه می‌شد، حالا می­بینید که ژیژک در غرب مقاله‌ای می‌نویسد و یکی دو دهه بعد یا فقط با فاصلۀ زمانی بسیار کوتاهی در ایران ترجمه می‌شود. هم ­اکنون در حوزه‌های مختلف به ­قدری آثار درجه دوم و درجه سوم (و کم­تر آثار کلاسیک و درجه یک) فلسفی ترجمه می­شود که شما نمی‌توانید حتی بخش کوچکی از آنها را پیگیری کنید. این روند می‌تواند امیدبخش باشد. حتی می‌توانیم بگوییم کیفیت ترجمۀ آثار فلسفی، اگر چه نه در همۀ موارد اما در کل، نسبت به گذشته خیلی بهتر شده است. اما با این وصف و در پس کثرت داده‌ها، تکثر گروه­ها و مؤسسات آموزشی و پژوهشی و افزایش کمّی تعداد اساتید و دانشجویان فلسفه، و علی­رغم گسترش یافتن مسائل، پرسش­ها و بحران­های فلسفی و متافیزیکی ما، با این حال، نسبت ما با فلسفه و تفکر­-- به زبان روشن­تر، علقه ما به فلسفه و عزمیت ما در طرح پرسش­های راستین و اصیل و جدیت­مان در پیگری پرسش تا آخرین مراحل ممکن- بسیار کم­تر شده است و گروه­های آموزشی و پژوهشی ما در حوزۀ فلسفه، مثل بسیاری دیگر از حوزه ­ها، بی­ کیفیت، بی­ روح، غیراصیل و حتی در بسیاری از موارد بازاری و صرفاً به امری در جهت تولید و فروش احمقانۀ مدرک تبدیل شده است.

البته محافل و مؤسساتی شبه­ فلسفی نیز در بیرون از دانشگاه­ها شکل گرفته­ اند. با برخی از آنها آشنایی و رفت و آمدهایی نیز داشته ­ام. اما واقعیت این است که این محافل حاصل وصف غیرطبیعی جامعۀ ماست؛ یعنی استادی را از دانشگاه بیرون می‌کنند یا استادی را به دانشگاه راه نمی­ دهند و جوانانی شورمندانه می‌روند در این محافل و مؤسسات پای صحبت ایشان می‌نشینند. از این جهت، من با تمام وجودم از بسط این مؤسسات دفاع می­کنم. اما خطری که این محافل و مؤسسات را تهدید می­کند این است که خیلی زود به نهادهایی ایدئولوژیک تبدیل می­شوند و علاقمندان به این اساتید اخراج­شده یا به دانشگاه راه­نیافته به پارتیزان­هایی برای دفاع از یک فکر خاص و حمله به دیگر اندیشه ­ها تبدیل می­شوند. این محافل و مؤسسات ظاهراً شعار دفاع از آزادی و فلسفه و مخالفت با ایدئولوژی را سر می­دهند و بسیاری از دیگر اندیشه­ ها را متهم به ایدئولوژیک­اندیشی می­کنند اما خود عمیقاً، و احتمالاً شاید هم ناخواسته و ناآگاهانه، به نهادی ایدئولوژیک تبدیل می­شوند. به عبارت دیگر، در این محافل و مؤسسات، درست مثل خیلی جاهای دیگر در کشور، روشنگری­ها و پرسشگری‌هایی نیز وجود دارد و این پرسش­گری­ها تا مراحل و مرزهایی هم جلو می‌آید اما درست از همان جایی که قرار است بحث وارد سطحی جدی و متافیزیکی شود ناگهان بحث با توقف و انسدادی باورناکردنی روبرو می­شود و شکلی سیاسی و ایدئولوژیک به خود می­گیرد.

به گمانم با نگاه و زبانی افلاطونی وضعیت فلسفه در ایران کنونی را می ­توانیم توصیف کنیم. درست همان­گونه که گفته می‌شود تمدن جدید تمدن دانش‌محور است، به این معنا که در دوره تاریخی کنونی، بشر در حجم تولید اطلاعات آن‌چنان سرعت پیدا کرده که با هیچ دورۀ دیگری قابل مقایسه نیست، لیکن نباید از نظر دور داشت که با نگاه و زبان افلاطونی آنچه تولید می­شود «دانش متعارف» است، لیکن بشر به دانشی متفاوت و متمایز از اطلاعات یا دانش متعارف نیازمند است. افلاطون در مقابل دانش متعارف، یعنی همان علومی که سوفسطاییان مدعی تعلیم آن بودند، از نوع دیگری از آگاهی و معرفت سخن می­گفت که آن را «دانش شاهانه»، «دیالکتیک» یا «فلسفه» می­نامید. این دانش همان امری است که جان بشر به آن بسته و وابسته است و همه چیز در گرو  وجود یا عدم وجود آن است. افلاطون معتقد بود اگر این دانش شاهانه نباشد همه چیز معلق و پا در هوا است.

به زبان ساده ­تر، در روزگار ما به طور کلی، از جمله در جامعۀ ما آگاهی­ها بسیار بسط یافته است، اما «خودآگاهی» نه فقط قوام نیافته، بلکه از همه سو، حتی از جانب مدعیان فلسفه نیز سرکوب می­شود. در هیچ دوره­ ای از تاریخ بشر این‌همه حجم تولید آگاهی وجود نداشته است اما در هیچ دوره‌ای مثل دوره ما خودآگاهی سرکوب نشده و مورد غفلت واقع نشده است. نیل پستمن، یکی از متخصصین رسانه، جمله‌ای دارد که بسیار تأمل­ برانگیز است. وی می­گوید بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت و آن را تا آخرین جرعه می‌نوشید اما بشر روزگار ما در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات از تشنگی می‌میرد. امروز ما با اقیانوس عظیمی از اطلاعات مواجهیم؛ اما آن‌چه عطش بشر را فرو می‌نشاند نوع دیگری از آگاهی است و این آگاهی امروز در میان ما رخت بر بسته است. لذا کثرت داده‌ها در جهان کنونی، از جمله در جامعۀ ما به­ هیچ­وجه نشانگر آن نیست که شورانگیزی فلسفی و آن‌چه افلاطون از آن به اروس تعبیر می‌کرد در میان ما بسط پیدا کرده است. به تعبیر نیچه «در روزگار ما هیچ کس تیر شوق را به دوردست‌ها نمی‌افکند». آن‌چه امروز هم در سطح جهانی می­ بینیم و هم به معنای مضاعفی در سطح جامعه خودمان شاهدش هستیم آن است که هیچ‌کس تیر شوق را فراتر از خودش پرتاب نمی‌کند.

ارسطو حکمت عملی را در مقابل حکمت نظری قرار می­ داد و معتقد بود حکمت عملی آن است که مغیا به غایتی باشد اما حکمت نظری آن است که مغیا به هیچ غایتی نباشد. امروز در میان ما کم­تر افرادی هستند که به آن دانشی که مغیا به هیچ غایتی نیست بیندیشند. اما باید توجه داشت تنها آن‌چه مغیا به هیچ غایتی نیست یگانه غایت‌بخش حیات ماست. بشر امروز کم‌تر به نفس هستی و به آن‌چه «مطلوبیت ذاتی» دارد، می‌اندیشد. به همین دلیل نیز، افق تازه­ ای برای فرهنگ، تمدن و شیوۀ زیست ما حاصل نمی‌شود.

اما اگر بخواهیم به وجه و معنای احتمالی دیگرِ پرسش شما، یعنی پرسش از افق پیش روی آیندۀ فلسفه در سطح جهانی بپردازیم، شاید بتوان با هایدگر موافق بود که روزگار ما روزگار «پایان فلسفه» است. مراد از پایان فلسفه این نیست که دیگر در روزگار ما رشتۀ فلسفه، پژوهش­های فلسفی، انتشار کتب یا مقالات فلسفی یا تشکیل سمینارها و کنفرانس­های فلسفی وجود ندارد، بلکه برعکس در زمانۀ ما این امور بسیار نیز بسط و گسترش یافته­ اند. لیکن، مطابق با تلقی هایدگر، تفکر متافیزیکی نهایی‌ترین امکانات خویش، یعنی ظهور علم و تکنولوژی، را متحقق کرده و در بسط علم و تکنولوژی جدید به تمامیت خویش رسیده است. به بیان ساده ­تر، فلسفه دیگر نمی‌تواند افق تازه‌ای را برای حیات بشر ایجاد کند. اگر در روزگاران گذشته ایمان مسیحی یا متافیزیک یونانی برای بشر غربی افق، مأوا و فضایی زیستی را ایجاد می‌کرد امروز فلسفه دیگر نمی­تواند افق و مأوای جدیدی، غیر از آنچه را که تاکنون متحقق کرده است، بیافریند.

 

- مقصد مألوفش این‌جا بوده یا فکر می‌کنید اتفاقاتی افتاده که به این‌جا رسیده است؟

- هر سنت تاریخی، فرهنگ و تمدنی وجوه و امکاناتی از هستی را آشکار می­سازد و امکانات آن لایتناهی و بی­ پایان نیست. سنن تاریخی شرقی، مثل سنت­های تاریخی هندی، ایرانی، عبری­یهودی، خاور دور و… هر یک افق­ها و امکاناتی را برای بشر آفریدند و در طول تاریخ حیات بشر نقش­ آفرینی کردند، و در ادواری نیز به تمامیت خود رسیدند. امکانات نهفته در سنت متافیزیک یونانی نیز امری بی ­پایان و لایتناهی نیست. ظهور نتایج و پیامدهای یک سنت تاریخی را نباید امری تصادفی و حاصل صرف پاره ­ای از رویدادها تلقی کرد. بی­ تردید، عواقب و پیامدهای هر سنت نظری تاریخی با آن سنت نسبتی دارد.

 

- آقای دکتر! به نظر می­رسد شما نسبت به شرایط کنونی ما خیلی خوش­بین نبوده، حتی می­توان گفت تا حدی نیز بدبین هستید. آیا این تلقی درست است؟

- «خوش­بینی» و «بدبینی» دو مفهوم سایکولوژیک هستند و نه متافیزیکی. متعاطیان فلسفه حق ندارند بر اساس مقولاتی روان­شناختی دربارۀ جهان بیندیشند.

درست است که بنده معتقدم نیهیلیسم و سیطرۀ فرهنگ نیهیلیستی و سوبژکتیویستی دورۀ جدید حقیقت و ذات انسان را به خطر انداخته است، اما این دریافت از وضعیت جهان کنونی را نباید به منزلۀ نوعی بدبینی روان­شناختی تلقی کرد. اگر حقیقت انسان را در خودآگاهی، قدرت انتخاب، استقلال و قدرت تصمیم­گیری درونی و نحوۀ زیست اصیل بدانیم، وجود این اوصاف در زندگی و نحوۀ بودن بشر امروز بسیار کم­رنگ و نحیف شده است. در روزگار ما، زندگی روزمره بسیار غلبه پیدا کرده، همه را اسیر خودش کرده است. امروزه «روزمرگی» دیگر یک مقوله سایکولوژیک، یعنی وصفی از احوالات روحی و شخصی پاره­ ای از افراد نیست، بلکه به یکی از ویژگی­های دوران ما و به وصفی متافیزیکی تبدیل شده است. یعنی تمام همّ و غم بشر امروز خود زندگی روزمره شده است. در روزگاران گذشته بشر می­خورد، می­ آشامید و خانه‌ای داشت تا بتواند به چیزی ورای زندگی روزمره، مثل کسب فضیلت، نیل به حقیقت یا کسب لیاقت و شایستگی برای حیات ابدی، و، به هر تقدیر، به امری فراتر از وضعیت روزمره نایل شود. ملاصدرا فلسفه را، به تعبیر زیبایی، سیر از فطرت اول به فطرت ثانی می­دانست. اما در روزگار ما بشر در سطح فطرت اولش باقی مانده است و کم­تر می­تواند به سوی فطرت ثانی­ اش، یعنی به سوی امری متعالی سیر کند. در روزگار ما بشر به امکانات تکنولوژیک بسیار وسیعی دست یافته است و همین امر چشم­های بسیاری را خیره کرده است، لیکن در همان حال، علی­رغم وجود این همه امکانات و تسهیلات، زندگی بی­ کیفیت و امری کاملاً کالایی و مصرفی شده است. تمام تلاش بشر برای حفظ امکاناتی است که به واسطۀ حیات علمی و تکنولوژیکش به دست آورده است. تلاش برای به دست آوردن این امکانات و حفظ آنها مستلزم پرداخت هزینه‌ای بسیار سنگین است. هزینه­ ای که بشر امروز برای نیل به تسهیلات اولیۀ زندگی می­پردازد سرمایۀ وجودی خود اوست. این گران‌بهاترین هزینه­ ای است که بشر برای فراهم ساختن امکانات اولیۀ زندگی­ اش تاکنون پرداخته است. یعنی تمام زیست بشر امروز مصروف کسب امکاناتی برای زندگی است بی­ آنکه فرصتی برای خود زندگی داشته باشد. به همین دلیل در روزگار ما فرهنگ و تفکر اموری ثانوی و حاشیه­ ای تلقی شده، کم­تر کسی این مقولات را جدی می ­گیرد.

بشر روزگار ما به تمامی تحت سیطره «زمان حال» است. زمان حال در هیچ دوره‌ای همچون روزگار ما سیطره پیدا نکرده بود. امروزه ما در زمان حال زندگی می‌کنیم اما نه به مفهوم عرفانی و صوفیانه کلمه. بشر دوران ما کم‌تر فرصت و نیز انگیزه برای رجوع به میراث و اندیشیدن بدان دارد. وی در میراث مأوا ندارد لذا رابطه ­اش از گذشته منقطع است. از سوی دیگر، وی هیچ امید و اتوپیایی ندارد. وی نسبت به شرایط کنونی ناخرسند است لیکن هیچ­گونه آرمان، ایده ­ال یا اتوپیایی و به دنبال آن هیچ عزمیت و اراده ­ای برای ایجاد تغییر در وضعیت کنونی ندارد. انسان بی­ امید، بی­ آرزو و بدون اتوپیا انسان بدون آینده است. بنابراین، بشر روزگار ما نه با میراث و نه با اتوپیا پیوندی ندارد و این بدین معناست که او نه گذشته دارد و نه آینده، بلکه یکسره اسیر زمان حال است. افق یک چنین انسانی، در قیاس با افق انسان دوران­های گذشته، بسیار تنگ است. این­ها مسائلی جهانی هستند که در جوامعی همچون جامعۀ ما به نحوی مضاعف خود را نمایان می­سازند.

در جهان روزگار ما، به دلیل عدم وجود عزمیت راسخ برای مقولات فرهنگ و تفکر اصیل، زیست انسانی بی­ افق شده است. انسان برای انسان بودنش نیاز به افق و خودآگاهی دارد. «خودآگاهی»، یعنی همان «سوفیای یونانی»، «دانش شاهانۀ افلاطونی»، «ویدیای هندی» یا «حکمت  بی ­مغیا به غایت» ارسطویی، یعنی همان معرفت معنابخشی که جان بشر بدان بسته و وابسته است، در روزگار ما از همه سو به شدت سرکوب می­شود.

اما علی­رغم ناباوریم به بسیاری از باورهای دروغین -که به­ هیچ­وجه نباید آن را نوعی بدبینی تلقی کرد- در دل امیدی سرشار و راستین به ظهور افقی تازه دارم که نشانه­ هایی از آن در این سو یا آن سو، از جمله در دیار ما سوسو می­ زند.

.

پشت پرده واردات کالاهای مشابه تولید داخل

فارس گزارش می‌دهد

رئیس‌جمهور امروز گفت «اگر تولید کاسته شود حتی برای نان شب هم نیاز داریم گندم از خارج وارد کنیم» این در حالی است که پشت پرده واردات کالاهای مشابه تولید داخل از رد و بدل شدن پورسانت‌های ۱۵ درصدی بین برخی واردکنندگان و کارشناسان دستگاههای متولی حکایت دارد.

خبرگزاری فارس: پشت پرده واردات کالاهای مشابه تولید داخل/ پورسانت ۱۵ درصدی؛ مبنای استعلام‌های عدم ساخت داخل

به گزارش خبرنگار اقتصادی خبرگزاری فارس، این روزها بحث حمایت از تولید داخل در شرایطی در دولت و به ویژه وزارت صنعت مطرح است که روند واردات کالاهای مشابه تولید داخل تندتر شده و دستگاه‌های دولتی و پیمانکاران روش‌های جدیدتری را برای سندسازی و دور زدن قانون استفاده حداکثری از توان تولید داخل پیدا کرده‌اند.

به این ترتیب تأکید بر داخلی سازی و کاهش واردات در جهت تقویت اقتصاد مقاومتی در حالی مطرح است که صنعتگران از افزایش واردات کالاهای مشابه تولید داخل گلایه دارند، وارداتی که یا به خاطر رانت و سود بالای موجود در واردات و دلالی صورت می‌گیرد و یا از محل پول‌های بلوکه شده ایران در کشورهایی مانند چین و هند.

در شرایط فعلی که بخش های مختلف اقتصادی کشور با رکود همراه است، ارائه سفارش به تولیدکنندگان داخلی و اجرای طرح‌های اقتصادی با تأکید بر تأمین تجهیزات از تولیدات داخل، مهمترین اقدام در جهت کاهش رکود در بازار محصولات صنعتی و اشتغال‌زایی در کشور محسوب می‌شود.

با این وجود، واردات کالاها و تجهیزات مشابه تولید داخل با روش‌های مختلفی انجام می‌شود و رانت موجود در اعطای وام‌های ارزی و حق کمیسیونی که شرکت‌های دولتی در خرید تجهیزات خارجی دریافت می‌کنند مشوقی برای جایگزینی تولیدات وارداتی به جای تولیدات داخل است.

* پورسانت های 10 تا 15 درصدی واردات برای برخی دستگاههای متولی

برخی منابع خبری این روزها از اعطای پورسانت 10 تا 15 درصدی به بعضی دستگاههای متولی در مورد گرفتن استعلام از آنها مبنی بر عدم ساخت داخل یک کالا حکایت دارد و به این ترتیب اعلام می‌شود که کالای مد نظر در داخل تولید نمی‌شود و این مسئله عاملی برای صدور مجوز واردات می شود.

برخی واردکنندگان با اظهار خلاف واقع و دریافت استعلامهای صوری در مورد ساخت داخل بودن یک کالا یا تجهیزات از طریق پرداخت پورسانت به برخی کارشناسان دستگاههای متولی موفق به واردات کالای مشابه تولید داخلی می‌شوند.

به عنوان مثال با هماهنگی که بین دو دستگاه متولی صورت می گیرد، مشخصات کالای مد نظر طوری اظهار می شود که تولید داخلی نداشته باشد، ولی در نهایت، کالایی که وارد می شود، همان مشخصات کالای ساخت داخل را دارد.

در واقع استعلام عدم ساخت داخل برای یک کالا با مشخصات خاص صادر می شود، اما سرانجام کالای مشابه تولید داخل که با ویژگی اظهار شده در استعلام اختلاف دارد، وارد می‌شود.

در این شرایط نبود یک بانک اطلاعاتی دقیق و به‌روز در وزارت صنعت در مورد کالاها و تجهیزات تولید داخل باعث شده تا نظارت خوبی بر واردات کالا و تجهیزات خارجی وجود نداشته باشد و در نتیجه در موارد زیادی شاهد واردات کالاهای مشابه تولید داخل هستیم.

در کنار این مسئله، گاهی نیز روش‌هایی برای دور زدن قانون حداکثر استفاده از تولید داخل از سوی برخی سازمان‌های دولتی و یا پیمانکاران به کار گرفته می شود.

آرمان خالقی، با اشاره به برخی روش‌های سازمان‌های دولتی در دور زدن قانون حداکثر استفاده از توان تولید داخل، می‌گوید: ارائه سفارش‌های بالاتر از توان تولید شرکت‌های داخلی و اظهار بی‌اطلاعی از تولیدات داخل از جمله این روش‌ها است.

وی توضیح می‌دهد: یکی از این موانع، آن است که مسئول خرید شرکت‌های دولتی اعلام می‌کند قصد داریم خرید یکپارچه انجام دهیم و به این ترتیب، سفارش بالایی برای خرید تجهیزات انجام می‌شود که این حجم از سفارش در توان یک تولید‌کننده داخلی نیست، در عین حال، تولید‌کنندگان داخلی نیز چندان با یکدیگر همکاری ندارند تا با تشکیل کنسرسیوم نسبت به تأمین نیاز شرکت‌های دولتی اقدام کنند.

به گفته خالقی، به این ترتیب تولید‌کنندگان داخلی از حضور در مناقصه شرکت‌های دولتی باز می‌مانند و در نتیجه شرکت‌های خارجی جایگزین آنها می‌شوند.

* بانک اطلاعاتی از تولیدات داخلی نداریم

یکی از مشکلات تولید‌کنندگان داخلی، واردات تجهیزات مشابه تولیدات داخل است که به منظور حل این مشکل، در دولت قبل مقرر شد یک بانک اطلاعاتی از تجهیزات تولید داخل توسط وزارت صنعت فراهم شود تا در خرید شرکت‌های دولتی مد نظر قرار گیرد. در این دولت نیز این موضوع مطرح شد ولی هنوز به جایی نرسیده است.

خالقی در این مورد، با تأکید بر لزوم طراحی مناقصه‌های داخلی بر اساس توان تولید داخل، می‌گوید: یکی از موانع موجود بر سر راه استفاده از توان تولید داخل این است که شرکت‌های دولتی اعلام می‌کنند ما از توان تولید داخل اطلاعی نداریم و نمی‌دانیم چه کالاهایی در کشور تولید می‌شوند.

رضا شهرستانی، عضو انجمن فولاد نیز در این مورد با بیان اینکه بانک اطلاعاتی در مورد ماشین‌آلات مورد نیاز صنعت داخل که تولید داخل هستند، وجود ندارد، به فارس می گوید: این مسئله باعث شده تا در تأمین تجهیزات نوعی سردرگمی در کشور وجود داشته باشد.

وی با تأکید بر لزوم تهیه فهرستی از ماشین‌آلات تولید داخل از سوی وزارت صنعت، معتقد است: باید ظرفیت تولید داخل و امکان داخلی‌سازی این قطعات مشخص شود تا بر اساس آن از واردات ماشین‌آلات خارجی مشابه تولیدات داخل جلوگیری شود.

* تولید 95 درصد تجهیزات وارداتی امکان‌پذیر است

سیل واردات کالا به کشور در حالی ادامه دارد که با توجه به توان فنی و علمی کشور امکان تولید بسیاری از این کالاها و تجهیزات در داخل فراهم است ولی سود موجود در واردات مانع از تحقق این موضوع شده است.

به گفته شهرستانی، امکان تولید بیش از 95 درصد ماشین‌آلات مصرفی در صنعت فولاد در داخل فراهم است، ولی به دلیل مسائلی مانند رانت موجود در دریافت وام‌های ارزی ارزان‌قیمت و یا حق کمیسیونی که شرکت‌های دولتی در خرید این تجهیزات از خارج دریافت می‌کنند، واردات جایگزین داخلی‌سازی شده است.

* رونق واردات کالاهای مشابه تولید داخل با پول‌های بلوکه شده ایران

در شرایطی که برخی واردکنندگان هر روز بیشتر از قبل به دنبال پیدا کردن راهی برای دور زدن قانون و هموار کردن مسیر کار خود هستند، آزادسازی پول های بلوکه شده ایران نیز عاملی برای افزایش واردات شده و بازار محصولات وارداتی را رونق داده است. نکته قابل تأمل در این زمینه، اختصاص بخشی از منابع مالی بلوکه شده به واردات محصولات مشابه تولید داخل است.

یک کارشناس صنعت فولاد در این مورد با اشاره به رکود موجود در بازار تجهیزات و ماشین‌آلات مورد نیاز کارخانه‌های فولادی، می‌گوید: موضوع آزادسازی پول‌های بلوکه شده ایران در کشورهایی مانند چین و هند باعث شده تا بخشی از این پول‌ها جهت واردات تجهیزات کارخانه‌ای هزینه شود که معمولاً این ماشین‌آلات با کیفیت پایین به کشور وارد می‌شوند.

به گفته وی، در حال حاضر به دلیل تحریم‌‌ها نمی‌توانیم برخی تجهیزات را از کشورهای اروپایی خریداری کنیم و تولیدات چینی و هندی به کشور وارد می‌شود که معمولاً این کشورها نیز سالم کار نمی‌کنند و با پرداخت حق کمیسیون به مسئولان خرید شرکت‌های دولتی نسبت به عرضه محصول خود به بازار ایران اقدام می‌کنند.

وی می‌گوید: به این ترتیب، علاوه بر واردات تجهیزات بی‌کیفیت و خروج منابع ارزی از کشور، تعطیلی صنایع داخلی نیز اتفاق می‌افتد.

* استعلام‌های صوری برای واردات کالاهای مشابه تولید داخل

طبق قانون حداکثر استفاده از توان تولید داخل، برای واردات تجهیزات خارجی مشابه تولید داخل باید ابتدا از تولیدکنندگان داخلی در مورد امکان تولید آن در کشور استعلام صورت گیرد، این در حالی است که به گفته شهرستانی عضو انجمن فولاد، این کار به صورت صوری انجام می‌گیرد.

وی توضیح می دهد: برخی واردکنندگان هنگام واردات یک وسیله، مشخصاتی برای آن از نظر ابعاد، وضعیت و یا کیفیت اعلام می‌کنند که نسبت به نوع داخلی برتر باشد و به این ترتیب واردات آن را توجیه می‌کنند، در چنین شرایطی وزارت صنعت و گمرک نیز بدون بررسی دقیق مسئله، مانع از واردات آن نمی‌شوند.

وی می گوید: در برخی موارد طوری مستندسازی می‌شود و برای کالای وارد شده مشخصاتی عنوان می‌شود که نه تنها در ایران بلکه در بسیاری از کشورها نیز با چنین مشخصاتی تولید صورت نمی‌گیرد.

شهرستانی توضیح می‌دهد: به عنوان مثال، واردکننده هنگام واردات یک دستگاه، دوام آن را 50 بار اعلام می کند و می‌گوید نوع ایرانی آن تنها 10 بار قابل استفاده است، در این شرایط در گمرک معیاری برای سنجش این مسئله وجود ندارد و در نهایت، محصول خارجی جایگزین ماشین‌آلات ایرانی می‌شود.

* نمونه واردات کالای مشابه تولید داخل توسط دولتی‌ها

گذشته از واردات تجهیزات صنعتی که معمولاً با دور زدن قانون استفاده حداکثری از توان تولید داخل صورت می گیرد، واردات برخی کالاها که توان تولید داخل دارند نیز به وفور دیده می‌شود. در این زمینه می‌توان به موارد زیادی اشاره کرد که نفوذ برخی واردکنندگان و رانت موجود در این مورد مانع از داخلی سازی شدن آنها شده است.

نمونه این مسئله در بخش‌های مختلف اقتصادی کشور دیده می شود که می‌توان به واردات کابل‌های فشار قوی توسط یک دستگاه دولتی، واردات گسترده پمپ آب خارجی بدون مناقصه و با وجود تولید باکیفیت داخلی توسط یکی از شرکت‌های زیرمجموعه وزارت نیرو، واردات رادیوضبط خودرو، روغن موتور، سوکت دسته سیم، دریچه براکت، EMS، ایربگ و ترمز ABS توسط برخی تک‌سورس‌های تأمین قطعات خودرو (واردکنندگان انحصاری) اشاره کنیم.

واردات کود، سم کشاورزی، توربین بادی و خورشیدی و بسیاری کالاهای دیگر از جمله مواردی است که مقابله با داخلی‌سازی، رونق واردات آنها را به همراه داشته است.

به این ترتیب جریان مخالف داخلی سازی تجهیزات صنعتی و کالاهای مشابه تولید داخل به هر شیوه‌ای، تمام توان خود را برای تحقق هدفش به کار گرفته و در این مسیر از اعطای پورسانت به برخی تولیدکنندگان تا دمپینگ (ارزان فروشی) کالاهای وارداتی برای ضربه زدن به تولیدات داخلی دریغ نکرده است.

در این راستا نظارت دقیق دستگاه‌های قضایی و امنیتی از اهمیت بالایی برخوردار است تا جلوی فسادهای موجود در برخی دستگاه‌های دولتی گرفته شود و رونق تولیدات داخل و تحقق اقتصاد مقاومتی که همان قطع وابستگی به واردات است را شاهد باشیم.

گزارش از نرگس نیک‌ضمیر

نحوه معنای زندگی و رویدادهایش میزان رضایت را تعیین می کند

چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۹:۱۶
Share/Save/Bookmark


ساعت 24-همه ما دوست داریم روی زندگی خودمان کنترل داشته باشیم و این کنترل و چیرگی به ما حس خوبی می‌دهد . اما زندگی می‌تواند از کنترل ما خارج شود .
وقتی زندگی از کنترل‌مان خارج می‌شود چه‌طور راضی بمانیم ؟!
 
وقتی شرایط زندگی ازکنترل خارج شده و به میل‌ ما نمی‌چرخد ، چه‌طور احساس رضایت و تسلط کنیم ؟ همه ما دوست داریم روی زندگی خودمان کنترل داشته باشیم و این کنترل و چیرگی به ما حس خوبی می‌دهد . اما زندگی می‌تواند از کنترل ما خارج شود . مهم نیست که چه‌قدر تلاش می‌کنیم ، بعضی چیزها تغییرشان دشوار است . تحقیقات جدید نشان می‌دهد پذیرش و انطباق با موقعیت‌ها و شرایطی که تغییر ناپذیرند ، باعث می‌شود احساسات منفی کمتری داشته باشیم .
دکتراریک جی هلزر ، یکی از این محققان می‌گوید : " به آهنگ قدیمی فرانک سیناترا " راه من " فکر کنید :
" مردی به گذشته زندگی‌اش نگاه می‌کند ، و احساس رضایت می‌کند از این‌که چه‌طور کارها انجام شده ، اما تمامش هم شادی نبوده " 
این ، اندیشه و برداشت ارزشمندی از این مفهوم است که خوب و کامل زندگی کردن یعنی چه " .
این عقیده باعث می‌شود تجربیات منفی زندگی کم اهمیت جلوه داده شوند و همچنین جور دیگری با زندگی سروکار خواهیم داشت بنابراین این ارزیابی و یادگیری دوباره می‌تواند منجر به رضایت و خشنودی بزرگتری شود .
دراین مطالعه ، اثرات دو نوع متفاوت از کنترل احساسات بررسی شد . کنترل اولیه ، تماما در مورد کنترل و خلق سرنوشت است ، در حالی‌که کنترل ثانویه بیشتر به پذیرش چیزهایی برمی‌گردد که تغییرناپذیرند .

دکتر هلزر می‌گوید :
" کنترل ثانویه به توانایی فرد برای متناسب کردن تجربیاتش با روایتی گسترده‌تر از زندگی مربوط می‌شود . به‌دست آوردن سلطه بر زندگی‌تان و احساس رضایت نباید در دامنه انحصاری کنترل اولیه باشد . به دست آوردن کنترل و تسلط روی شرایط بدون جنگ و غلبه بر آنها ، نکته مهمی است . کنترل ثانویه نباید منفعل ، دست دوم و یک استراتژی آخرین چاره باشد . "
در بررسی بیش از ۵۰۰ نفر ، محققان دریافتند هم کنترل اولیه وهم کنترل ثانویه به احساسات مثبت مربوط می‌شوند و تنها کنترل اولیه به احساسات منفی برمی‌گردد . و این احتمالا به این دلیل است که تلاش برای جنگیدن با چیزهایی که تغییرناپذیرند اغلب بدتر از پذیرفتن آنهاست . 
دکتر هلز می‌گوید :
" شما روی خیلی از شرایط کنترلی ندارید ، مثلا در محل کار یا هرجای دیگری در زندگی . اما روی واکنشی که به آن نشان می‌دهید کنترل دارید ، روی معنایی که برای آن حادثه درنظر می‌گیرید . گاهی باید از این عقیده دست بکشید که " من فقط می‌خواهم نشان بدهم که حق با من است . "
باید توجه کنید که کنترل ثانویه می‌تواند مانند کنترل اولیه فعال و سود بخش باشد .
Share/Save/Bookmark
 

نوشته ای در مورد «توجه به حرف مردم» در جهتدهی و انتخاب جهت زندگی فردی

دستورالعمل مواجهه با غولی به نام مردم! (از سایت آقای شعبانعلی)


(قسمت اول)

پیش نوشت: این پیش‌نوشت را پس از تمام شدن متن نوشتم. خیلی پراکنده شد. از موضوع اصلی هم گاهی دور شدم. ببخشید. اگر انتظار یک متن استدلالی منسجم را دارید، شاید مطالعه‌ی این متن، گزینه‌ی مناسبی نباشد.

خیلی فکر کردم که چنین متنی را بنویسم یا نه. اینکه به خواننده چه حسی دست می‌دهد و حتی  ممکن است گرفتار چه سوءتعبیر‌هایی شود. اما در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم. چون دیدم که اساساً حرفه‌ و حتی محل درآمد بسیاری از مردم سوء تعبیر حرف دیگران است و اگر بخواهیم روند زندگیمان و حرف‌هایمان را به خاطر آنها تغییر دهیم، چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. البته اکثر آنچه را که می‌گویم کم و بیش در سایر نوشته‌ها یا مقالات یا کتابها یا حتی کامنت‌های اینجا مطرح کرده‌ام. اما تصمیم گرفتم ساختار بهتر و شفاف‌تری به آنها بدهم.

سالهاست به این موضوع فکر می‌کنم که اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر  به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟

همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما فکر می‌کنم اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت‌ بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: «بی توجهی به حرف مردم!»

این حرف، حرف جدیدی نیست که من آن را مطرح کرده باشم. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح می‌کند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسانها چنان می‌گردد که میان جانوران!

بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتز در این میان، اشاره‌ی خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!

آنچه می‌گویم تکرار حرف‌های قبلی است. اما لازم است که دوباره بگویم: «مردم» خود یک موجود محسوب می‌شود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسانها ندارد. به همان اندازه که سلول‌های بی‌شعور در کنار هم جمع می‌شوند و موجودی ذی‌شعور می‌سازند، انسانهای ذی‌شعور هم می‌توانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بی‌شعور بسازند. همان غولی که من به آن «مردم» می‌گویم!

اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، مردم یک فرق مهم با Community یا جامعه دارد. تعدادی از انسانها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع می‌شوند، یک جامعه را می‌سازند:

جامعه مهندسین مجموعه‌ی تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته‌ و با یکدیگر ارتباط دارند.

جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیت‌های حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش می‌دانند و وقتی کنار هم جمع می‌شوند، از خوانده‌ها و نخوانده‌های خود می‌گویند.

جامعه‌ی کارگران، جامعه‌ی نویسندگان، جامعه‌ی پزشکان، جامعه‌ی جوانان، جامعه‌ی علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …

وقتی همه‌ی جوامع را – مستقل از ویژگیهای اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل می‌گیرد یک جامعه‌ی بزرگ‌تر با ویژگی‌های مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک می‌ماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. می‌‌گویم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیده‌ای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.

ویژگی مهم جامعه این است که ما می‌توانیم با تصمیم‌های خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعه‌ای، محدودیت‌هایی را ایجاد می‌کند، مزیت‌هایی را هم ایجاد می‌کند و اساساً یکی از مهم‌ترین دلایل شکل‌گیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدید‌های بیرونی است.

اجتماعی بودن،‌ بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، می‌توانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعه‌ی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولت‌ها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج می‌دهد.

زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوق‌‌های خانوادگی و مهم‌ترین مرجع حل اختلاف، ریش سفید‌های فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان. اما در دنیای امروز، بانک‌ها به من وام می‌دهند. بیمه‌ها هزینه‌ی پیری و بیکاری من را تامین می‌کنند. شرکت‌ها و برندها برایم شغل ایجاد می‌کنند. دانشگاه‌ها آموزشم می‌دهند و تبلیغات، برایم مشتریانی را می‌آورد که هرگز آنها را نمی‌شناختم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز می‌بینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی می‌رویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی می‌کنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفته‌ایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب می‌خوانیم.

طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکان‌پذیرتر می‌شود. در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست و شرکتها، برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند و بانکها، نمی‌توانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند و روابط همچنان بر ضوابط سایه می‌اندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیله‌ای خود را تا حدی حفظ می‌کند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن. بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدید‌هایی که به هر حال وجود خواهند داشت.

جنس رابطه‌ی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربه‌ی عمیق‌تر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی جستجو میکنیم، بسیار با رابطه‌ای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل می‌گیرد متفاوت است. برای تصور بهتر این تفاوت می‌توانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:

شکل اول: پدر و مادر پیری که می‌گویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.

شکل دوم: کسی که می‌گوید من الان دوستی‌ها و رابطه‌های خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم می‌خواهد آن روز تنها نمانم.

شکل سوم: کسی که می‌گوید در زندگی لذت‌ها و شادی‌های زیادی تجربه کرده‌ام، اما فهمیده‌ام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی و شادی زمانی مضاعف می‌شود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود

من گاهی می‌گویم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذت‌بخش‌تر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشین‌های مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابان‌های شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین می‌روند و دنبال مسافری حتی غریبه می‌گردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!

از حاشیه بگذریم. در این سه نوع ازدواجی که گفتم اولی و دومی بر ریشه‌ی ترس بنا شده‌اند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنه‌ی ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمه‌ی بدنه، چیز بدی است.

اصل حرف را گم نکنیم: داشتم می‌گفتم که ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینه‌های آن بیشتر باشد. امیدوارم که بعضی از خوانندگان عزیز (همانهایی که کلاً معتقدند هیچ چیز گردی غیر از گردو آفریده نشده) این جنس حرف من را با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه نگیرند. من در حوزه ی تصمیم فردی حرف می‌زنم.

اینکه: یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعه‌ای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور من در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکان‌پذیر نیست. اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که می‌توان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد.

ما هر لحظه با تصمیم‌ها و رفتارهای خود، انتخاب می‌کنیم وارد چه جامعه‌ای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه. انتخاب رشته‌ی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزه‌ی همه‌ی ما از اول دبستان بوده است- یک انگیزه‌ی مهم دارد: ملحق شدن به جامعه‌ای که مزایا و مزیت‌های خاصی را ایجاد می‌کند. البته هزینه‌های متعددی‌ هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب می‌کند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینه‌هایش می‌ارزد.

همین ماجرا در مورد ورود به حوزه ی مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامه‌ی تحصیل هم صادق است. البته جامعه‌ها یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمی‌گیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک می‌شود، احتمالاً گزینه‌ی اولش عضویت در جامعه‌ی کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعه‌های مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است.

درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم (و هنوز هم ندارم) باید صبر می‌کردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده می‌شوم. اگر هم تعداد بچه‌های آن روز کلاس فرد بود (و این تلخ‌ترین روزهای کلاس‌ ورزش بود) قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها می‌ماند من بودم و داور می‌شدم!

مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی می‌کرد (قبلاً هم به او اشاره‌ای کرده‌ام). یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کرده‌ام (آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشی‌ها درست و حسابی نبود. این جمله را می‌توانید با دو تلفظ بخوانید!). به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک می‌کنم.

پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همه‌ی کسانی که شلوار جین می‌پوشند می‌گویند. دکتر کسی است که کت و شلوار می‌پوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشه‌ای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها یا ویچت (آن موقع فی.لتر نبود) با من تماس بگیرید سریع می‌رسم.

بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا می‌شد مهما‌ن‌های ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار می‌کند. چیزی که برایم مهم است این درس اوست:

یک بار به او گفتم: پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت می‌کنی! ویچت هم داری. مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟

پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینه‌ام را از این طریق تامین می‌کنم.

گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر راننده‌های آژانس و مسافرکش‌هایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همه‌ی آنها توضیح می‌دهند که کارخانه‌دار بوده‌اند و ورشکست شده‌اند. بعضی از آنها هم واقعاً درست می‌گویند و من نمونه‌هایش را می‌شناسم. اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community (این لغت را انگلیسی می‌گفت)  باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمی‌دانم. کسی خودش را شایسته‌ی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایسته‌ی آن نیست.

حرفهای ارزشمندش را – که در دانشگاه‌ها به ما یاد نمی‌دهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرت‌های درون‌شهری و برون‌شهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف می‌زنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.

خیلی از اصل حرف‌هایم فاصله گرفتم. اصل حرفم این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاش‌ها و تصمیم‌های خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعه‌ای، همیشه سود و زیان‌هایی دارد و مهم‌ترین کارکرد هر جامعه‌ای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.

اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین می‌شویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچه‌اش مقایسه می‌کند و غصه می‌خورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران می‌رویم، فحش می‌دهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازه‌ی اینها ندارم!

اینها در واقع، می‌خواهند مزایای جامعه‌ی ساندویچ‌فروش‌ها و رستوران‌دار‌ها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی می‌شوند و احساس می کنند که حق‌شان خورده شده! من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره می‌کنم و می‌گویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگ‌های توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور می‌کند به جایگاه شایسته‌اش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که در‌آن است نداشته باشد!

بعد از همه‌ی این مقدمات، می‌توانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم:

همه‌ی ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو کامیونیتی‌ها یا جوامع باشیم. همه‌ی ما حاضریم برای عضویت در جامعه‌های مختلف، هزینه‌های مادی و معنوی پرداخت کنیم. اما یک کامیونیتی بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن کامیونیتی «مردم» نام دارد.

کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشته‌ی دانشگاهی خود را انتخاب می‌کند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها می‌بینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید. کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد.

اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بی‌شاخ و دم ترسناکی که تو را وادار می‌کند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جدایی‌ات، محل زندگی‌ات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!

اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانه‌ی جامعه‌ای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعه‌ای که تصمیم می‌گیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعه‌ی جدیدی مهاجرت کنیم.

مهاجرت به جامعه‌ی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کره‌ی خاکی مهاجرت می‌کنند و هنوز به همان جامعه‌ای تعلق دارند که از آن گریخته‌اند.

اگر به خاطر نامربوط بودن و پراکنده بودن این نوشته خیلی فحش نخوردم، ادامه‌ی این بحث را درباره‌ی انتخاب جامعه ‌ی مناسب و اصول موفقیت در آن می‌نویسم. نظر شما برای من مهم است چون خوانندگان اینجا، دقیقاً همان جامعه‌ای هستند که حاضرم برای عضویت در آن، هزینه‌های محتملش را هم متحمل شوم!

(قسمت دوم)

قاعدتاً برای مواجهه و مقابله با هر چیزی – واقعی یا حتی موهوم – باید ویژگی‌ها و رفتارش را بشناسیم. در این نوشته و شاید یکی دو نوشته‌ی بعدی، برخی از ویژگی‌های این غول را مرور می‌کنم تا به تدریج بتوانیم وارد بحث مقابله با آن بشویم. جمله‌ی معروفی هست که گوینده‌ی آن ناشناخته است (و البته به غلط به آرتور شوپنهاور نسبت داده می‌شود) و فکر کنم اکثر ما شکل‌های مختلف آن را شنیده‌ایم:

هر ایده‌ای، سه مرحله را طی می‌کند: ابتدا مورد تمسخر قرار می‌گیرد. سپس به شدت مورد مخالفت قرار می‌گیرد و در آخرین مرحله، به عنوان یک واقعیت بدیهی پذیرفته می‌شود.

توضیح نامربوط: جفری شلیت از دانشگاه واترلو، در مورد سه مرحله‌ی پذیرش ایده و واقعیت و اینکه این جمله از کجا اومده و اولین بار چه کسی به کار برده، مطالعات جالبی انجام داده که انگلیسیه و هفت صفحه‌ است. اما اگر حوصله‌ی خوندنش رو دارید، فکر نمی‌کنم از وقتی که بگذارید پشیمون بشید: لینک مطلب جفری شلیت تحت عنوان Three Stages of Truth

ادامه ی مطلب: من خیلی به اصل این جمله کاری ندارم و اینکه در چه شرایطی و توسط چه کسی گفته شده. اما این را خوب می‌دانم که نقل شدن سینه به سینه‌ی چنین جملاتی و حتی نسبت دادن آنها به یک فیلسوف و پذیرش عمومی آن، نشان می‌دهد که عموم شنوندگان و خوانندگان این جمله، نوعی احساس همدلی با آن داشته‌اند یا لااقل حتی اگر تجربیات شخصی در این مورد نداشته‌اند، خاطرات تاریخی متعددی را از آن در ذهن دارند (از گرد بودن زمین و ماجرای کوپرنیک و مشکلات گالیله بگیرید تا اینکه ژوردانو برونو می گفت: در قلب فقط خون وجود دارد و قلب یک پمپ طبیعی ساده برای خون است که کلیسای قرون وسطی او را زنده زنده کباب کرد و سوزاند).

مفعول جمله‌ی فوق، «ایده» یا «حقیقت» یا «حرف تازه» یا «انسان نو آور» است و فاعل مستتر در آن، همان غولی که مردم نام دارد! فکر می‌کنم اکثر کسانی که این نوشته را می‌خوانند نه ادعا دارند و نه انتظار دارند که پارادایم حاکم بر یک جامعه یا کل جهان را تغییر دهند. بنابراین من هم، به خود این جمله  کاری ندارم. اما حرفی که می‌خواهم بزنم مصداق فردی این مفهوم در زندگی تک تک ما انسان‌هاست. بدیهی است که آنچه اینجا می‌گویم صرفاً حاصل تجربیات و شنیده‌ها و دیده‌های شخصی است و هیچ تاکیدی بر صحت و دقت آن ندارم.

اما به نظر می‌رسد این غول ترسناک خون‌آشام که مردم نام دارد و تجربه هم نشان داده که “ضحاک- مسلک” است و با خون و مغز جوانان تغذیه می‌شود، ویژگی‌های رفتاری پایدار و تغییرناپذیری دارد: اگر تو را کوچک ببیند، هرگز تو را جدی نمی‌گیرد. اگر کمی بزرگتر شوی، با تمام وجود روبرویت خواهد ایستاد و اگر کاملاً بزرگ شوی در برابرت تعظیم خواهد کرد و زانو خواهد زد.

دوست دانشمندی دارم که به زنده کردن دوباره‌ی شرکت‌های ورشکسته‌ی ایرانی کمک می‌کند. به من می‌گفت که:

از این کار که نوعی بازگرداندن روح به پیکر مردگان است لذت می‌برم و از اینکه به سهم خودم توانسته‌ام کاری کنم که دوباره برای عده‌ای شغل ایجاد شود و چرخ کوچکی از اقتصاد کشورمان دوباره بچرخد احساس غرور می‌کنم. اما از دوستان و همکارانم گله‌ دارم. محمدرضا. به من می‌گویند که چرا با شرکت‌های بزرگ و برندهای مطرح کار نمی‌کنی که رزومه‌ات از لوگوهای شیک و تمیز پرشود. چرا با شرکت‌های خوب خارجی که در ایران فعالیت موفق دارند کار نمی‌کنی. چرا با بدبخت و بیچاره‌ها و ورشکسته‌ها سر و کله می‌زنی؟ من توضیح می‌دهم که برای شرکتهای خوب، همیشه متقاضی هست. من به دنبال چالش و میدان نبرد دشوار و تاثیرگذاری مثبت می‌گردم و نه رقابت برای نشستن پشت میزی که همین الان ده‌ها داوطلب دارد.

خلاصه اینکه دلش گرفته بود و از حجم زیاد نقد‌های دلسوزانه‌ای که اینجا و آنجا می‌شنید، گله می‌کرد. برایش توضیح دادم که:

دوست عزیزم. ما مردم مانند قورباغه‌هایی هستیم که در ته یک گودال گرفتار شده‌ایم. بی حوصله برای پریدن و جهیدن. برای یکدیگر ازجبر جغرافیا و تاریخ و سوسیالیسم و کاپیتالیسم می‌گوییم و این فلسفه بافی‌ها، درست مانند مواد مخدر، ما را آرام و شاد می‌کند. بعد هم در انتظار ابر رحمتی که از آسمان ببارد و سیرابمان کند. اگر کسی مثل تو هم بخواهد از این چاله بیرون برود، با نخستین تلاش‌هایت، تو را مسخره خواهیم کرد.

به تو می‌گوییم که اگر می‌شد این چاله را ترک کرد دیگرانی بودند که زودتر از تو رفته بودند. جمع می‌شویم و آنقدر به تو می‌خندیم و دور از نگاه تو در گوش هم نجوا می‌کنیم که ماهیچه‌هایت برای جهیدن و پریدن سست شود. تو را جدی نمی‌گیریم. نگاه از تو برمی‌داریم و به گردی آسمان که بالای چاله دیده می‌شود خیره می‌شویم تا شاید در گذر ناگزیر آفتاب نوری بتابد و در غرش خشمگین ابر، قطراتی آب نصیبمان شود. حتی قورباغه‌های تحصیل‌کرده‌ای داریم که می‌توانند از لحاظ علمی به تو اثبات کنند جهیدن تا آن ارتفاع غیرممکن است و قورباغه‌های دنیا دیده‌ای داریم که به تو می‌گویند بیرون این چاله، از اینجا هم تاریک‌تر است! اما به هر حال، اگر هم با تو حرف می‌زنیم و از تو حرف می‌زنیم، صرفاً‌ برای اینکه سوژه‌ی خوبی برای خنده و سرگرمی‌مان هستی و نه چیز دیگر.

اما اگر دیدیم که کوتاه نمی‌آیی و تلاش می‌کنی که از دیوار بالا بروی و کم کم شانس موفقیت هم در تو دیده می‌شود، با تمام وجود به نابود کردنت برخواهیم خاست. با هیچ منطقی به نفع ما نیست که تو از این چاله بیرون بروی. اول اینکه از کجا معلوم که اگر تو رفتی ما هم بتوانیم پشت سر تو بیاییم. برایمان دردناک است که تو بیرون بروی و ما اینجا بمانیم. ما هم که حوصله‌ی تلاش و تقلا نداریم. پس بهتر است تو هم، همینجا پیشمان بمانی. بدبختی اگر برای همه باشد بدبختی نیست. عزا اگر عمومی باشد، کم از عروسی ندارد. تازه! تو برای بچه قورباغه‌ها هم الگوی بدی می‌شوی. آنها هم ممکن است ترغیب شوند که به دیوار آویزان شوند و برای خروج تقلا کنند. حال آنکه ما آنها را آموخته‌ایم با دهان باز رو به آسمان بنشینند تا از قطرات باران سیراب شوند و تابش ناگزیر آفتاب، گرمشان کند. تقلای فرار، آنها را از اینجا رانده و از آنجا مانده می‌کند.

هر کس به شکلی برای سقوط تو تلاش خواهد کرد. عده‌ای فریاد می‌زنند و مسخره‌ات می‌کنند. عده‌ای به تو توهین می‌کنند. آنها که قدرت بیشتری دارند، به جانت می‌افتند و می‌کوشند تو را پایین بکشند. به پاهایت چنگ می‌زنند. اگر بتوانند انگشتانت را یک به یک با دندان می‌کنند تا بر زمین بیفتی. اینگونه مطمئن می‌شوند که باور آنها درست بوده و گرفتاری در این چاه، سرنوشت محتوم آنان است.

اما! اما اگر توانستی از دست آنها بگریزی. اگر توانستی از دسترس آنها دورتر شوی. اگر مطمئن شدند که تو از چاله گریخته‌ای. تو را تقدیس می‌کنند. به پایت می‌افتند. تندیسی از تو می‌سازند و به نشانه‌ی احترام در میانه‌ی چاه می‌گذارند.

هر کارآفرینی این سه مرحله را طی کرده است. هر نویسنده‌ی موفقی این ماجرا را تجربه کرده است. منتقدان تیراژ هزارتایی‌اش را جدی نمی‌گیرند. تیراژ ده هزارتایی‌اش را زیر فشار نقد تکه تکه می‌کنند و همان منتقدان زمانی که تیراژ صدهزارتایی را دیدند، اسرار موفقیت او را تحلیل می‌کنند!

آیا واقعاً همه‌ی آنها که امروز بزرگان هنر این مرز و بوم هستند، با فشار و حمایت ما مردم به این نقطه رسیده‌اند؟ قطعاً نه! در ابتدا جدی گرفته نشده‌اند. بدبختی که گهگاه می‌خواند. بیچاره‌ای که ساز می‌زند. دانشجوی آواره‌ای که تئاتر اجرا می‌کند.

بعد که جدی‌تر کار کرده‌اند، در انواع فشارهای روحی و روانی و مادی و رقابت‌های غیراخلاقی اقتصادی و فشارهای منتقدان، برای نابودی‌شان تلاش کرده‌ایم و وقتی به نتیجه رسیده‌ایم که دستمان از دامن‌شان کوتاه است، به تقدیس و تعظیم آنها پرداخته‌ایم.

مثال از این دست کم نیست. طی کردن نخستین مرحله دشوار نیست. سومین مرحله هم به اندازه‌ی کافی لذت و شیرینی دارد که چالش‌ها و سختی‌هایش قابل تحمل باشد. اما این مرحله‌ی دوم، مرحله‌ی بسیار دشواری است.

غولی که من آن را مردم می‌نامم، قد متوسطی دارد. نه کوتاه و نه بلند. اگر کوچکتر از آنها باشی، به تمسخر به تو لبخند می‌زنند. اگر بزرگتر از آنها باشی تعظیمت می‌کنند و اگر هم اندازه‌ی خودشان باشی، یا باید درست مانند خودشان باشی یا برای حذف تو، تمام تلاش خود را به کار می‌گیرند…

(قسمت سوم)

پیش نوشت ۱: این متن دو قسمت قبلی هم دارد. اگر آنها را نخوانده‌اید پیشنهاد می‌کنم قبل از خواندن این قسمت، لطف کنید و آنها را مطالعه کنید (قسمت اول، قسمت دوم).

پیش نوشت ۲: اصولاً باید چنین عنوانی، نخستین قسمت این سلسله نوشتار باشد. بنابراین شاید باید توضیح دهم که چرا تازه در سومین قسمت، دلیل نوشتن‌اش را شرح می‌دهم. طی هفته‌های اخیر، دیدم که بعضی از دوستانم می‌پرسند که چه شد که چنین عنوانی را می‌نویسی؟ آنها که نزدیک‌تر بودند نگران شدند که باز محمدرضا از جایی یا چیزی دلگیر شده و دست به قلم (یا شاید دست به کیبورد) شده می‌نویسد! بعضی دوستان دیگرم هم می‌گفتند که این نوشته‌ها در پشت خود، پیامی از ناامیدی دارد و شاید نوشتن آنها به صلاح نباشد. چنین شد که مجبور شدم در ادامه‌ مسیر بحث غولی به نام مردم، به صورت دقیق‌تر و شفاف‌تر در مورد دلایل شکل گرفتن این سلسله نوشته‌ها، توضیح بدهم.

پیش نوشت ۳: کارتون زیر، کار میخاییل زلاتکوفسکی است که در دومین دوسالانه بین‌المللی کارتون تهران در سال ۱۳۷۴ است و البته من برای نخستین بار، آن را روی جلد کتاب «باز هم قلعه حیوانات» به ترجمه دکتر سعید کوشا دیدم. با توجه به سابقه زلاتکوفسکی در مخالفت با کمونیسم می‌توان ایده اصلی در پس این کار را تا حد خوبی حدس زد. اما در طول بیش از ده سال که این تصویر را چاپ کرده و در خانه‌ام در جایی در معرض دید گذاشته‌ام همیشه بر این باور بوده‌ام که مفهومی که در آن نمایش داده می‌شود چیزی فراتر از یک مفهوم سیاسی است و می‌تواند کاملاً به شکلی اجتماعی هم تفسیر شود.

الان که فکر می‌کنم، احتمالاً دیدن دائمی این تصویر طی بیش از ده سال – ناخودآگاه – دلیل تداعی عنوان این سلسله مطالب بوده است.

zlatkovsky

اصل نوشته: طی این سالها، به خاطر تنوع کارهایی که داشته‌ام و دارم با طبقات متنوعی از جامعه سر و کار داشته‌ام. گاه برای اجرای پروژه‌های عمرانی، هفته‌ها و ماه‌ها در شهر‌های کوچک و روستاهای ایران مقیم بوده‌ام و گاه ساعتها پای صحبت مدیران شرکت‌های بزرگ نشسته‌ام. گاهی در دانشگاه‌ها با دانشجویان حرف زده‌ام و شب در خوابگاه‌های آنها خوابیده‌ام و گاه پای درد و دل کارگرها و کارمندهای مجموعه‌های مختلف نشسته‌ام.

همان طور که انتظار می‌رود این گروه‌های مختلف، گاهی بیش از آنچه در نخستین نگاه به نظر می‌رسد با هم بیگانه‌اند. خواسته‌ها و دغدغه‌های بسیار متفاوتی هم دارند. یکی در شهری کوچک گرفتار زنجیر سنت است که از او می‌خواهد شغل خانوادگی را دنبال کند. یکی در شهری بزرگ، گرفتار این است که اگر فلان مدل ماشین را سوار نشود همکارانش فکر می‌کنند ورشکست شده است.

یکی به سن بیست و دو سالگی رسیده و با وجودی که تا دریافت مقطع کارشناسی، لحظه‌ای را به تحصیل علم نگذرانده به دنبال ادامه‌ی تحصیل است! دیگری شغلی را انتخاب کرده که هیچ علاقه‌ای به آن ندارد و ناگزیر در تمام ساعات کار، در حاشیه زندگی می‌کند.

گروهی از کارگران را می‌شناسم که پاره وقت درس می‌خوانند اما جرات ندارند در محیط کار بگویند (یکی از دوستانم می‌گفت در محیط کارگاهی که من هستم مهندس بودن چیپ و بی‌ارزش است و آن را ویژه‌ی بچه‌های سوسول می‌دانند و حتی گفتنش برایم خطر دارد!). گروه دیگری از دوستانم، انواع مدرک‌های تحصیلی را خریداری کرده‌اند و بدون آنکه بتوانند یک جمله ساده انگلیسی را سه بار از رو بخوانند و تکرار کنند، همه به صورت یک‌ شبه نظریه پرداز و دکتر شده‌اند.

یکی دغدغه اعتماد به نفس دارد و می‌گوید که توانمند است اما اعتماد به نفس ندارد. دیگری آرزوی روزی که بتواند در مقابل جمعی پانصد یا هزارنفره، یک سخنرانی موفق نیم ساعته داشته باشد.

یکی دوست دارد ازدواج کند اما می‌گوید یک گروه دوستی خیلی خوب دارد که با ازدواج از آنها طرد می‌شود. دیگری می‌خواهد جدا شود و طلاق بگیرد و می‌گوید که تحمل حرف مردم را ندارد.

قطعاً چنان ساده اندیش نیستم که معتقد باشم هر چه مشکل در هر جا می‌بینیم، همه و همه صرفاً یک ریشه دارد. اما باورم بر این است که در میان ریشه‌های متعدد هر یک از مشکلات فوق، ریشه‌ای وجود دارد که تا حد زیادی مشترک است: توجه به حرف مردم.

به همین دلیل بود که نخستین نوشته را با این موضوع آغاز کردم که توجه به حرف مردم، می‌تواند مانع جدی رشد و موفقیت باشد.

بارها دیده‌ام کسی که می‌گوید در مهارت سخنرانی ضعیف است، واقعاً مشکل سخنرانی ندارد. او مدیری باتجربه است که ذهن و زبانش بسیارقدرتمند و مسلط است. او نگران حرف مردم است. اینکه اگر حرف زد و سخنرانی کرد و جملات آنطور که باید پشت هم جور نشدند و کلمات به زنجیر کشیده نشدند، کارمندانش پشت سر چه خواهند گفت. صدا و تصویر ضبط شده‌اش در کجاها منتشر خواهد شد.

دوستی دارم که به شدت استعداد نوشتن دارد. اما به خاطر اینکه عموم مردم نوشتن را شغل یا تخصص نمی‌دانند به سراغ یک رشته دانشگاهی مردم پسند رفته و مهندس شده و برای حقوق چند صدهزارتومانی و اضافه کاری ساعت چند هزارتومان، خودش را گرفتار یک بروکراسی پیچیده کرده و شاید تا لحظه‌ی مرگ متوجه نشود که یک مقاله خوب ارزشمند (حتی اگر ماهی یک مورد باشد) می‌تواند همان حقوق را برایش تامین کند.

دوست دیگری دارم که در زمان دانشگاه نامزد کرد و حدود سه ماه گذشت و او و همسرش متوجه شدند که اشتباه کرده‌اند. اما جدا نشدند و گفتند: حرف مردم را چه کار کنیم؟ چطور به دانشگاه برگردیم؟ بچه‌ها چه می‌گویند؟ باید برویم از اول کنکور بدهیم! نامزدی به عقد و ازدواج رسید. مشکلات بیشتر شد. باز هم می‌گفتند: خانواده‌ها را چه کنیم. هر دو نفر آنها از دوستانم هستند. چند روز پیش با هر کدامشان جداگانه حرف زدم. هر کدام درگیر رابطه عاطفی دیگری شده و هر دو هم به صورت نانوشته آن را پذیرفته‌اند. به آنها می‌گویم از نظر شرع و عرف و قانون و اخلاق کار درستی نمی‌کنید. ضمن اینکه حتی آن آزادی واقعی را هم ندارید. چرا جدا نمی‌شوید؟ هنوز هم می‌گویند از حرف مردم می‌ترسیم. تازه. مردم به آنها گفته‌اند که اگر بچه دار شوند، ممکن است رابطه‌شان دوباره خوب شود!

بسیاری از طبقات شغلی در کشور ما خالی و خلوت است، صرفاً به دلیل حس بدی که مردم به آن طبقات شغلی دارند. بسیاری از رشته‌های دانشگاهی کم طرفدار است به دلیل اینکه مردم به آن حس بدی دارند.

دوستی دارم که آمار خوانده. بیش از شش سال در یک شرکت مهندسی کار ستادی می‌کرد و همه هم به او می‌گفتند: آقای مهندس. یک بار به او گفتم که تو که استعداد خوبی داری. ریاضی را هم خوب می‌فهمی. چرا نمی‌گویی که درس آمار خوانده‌ای؟ چرا کاری مرتبط با آن نمی‌کنی؟

گفت: محمدرضا. علاقمند به ریاضی و آمار بودم. به این رشته رفتم. بعدها یک بار در یک جا یک نفر مسخره‌ام کرد و گفت: تو اگر ریاضی و آمار را خوب می‌فهمیدی، تست‌ها را بهتر می‌زدی و مجبور نمی‌شدی در کنکور آمار را به عنوان رشته‌ات انتخاب کنی. به یک رشته‌ی آبرومند می‌رفتی. از آن روز تصمیم گرفتم که در لباس یک مهندس زندگی کنم!

بعد از کلی نق و دعوا (از آن کارهایی که قدیم با حوصله انجام می‌دادم و امروز حوصله‌اش را ندارم) حاضر شد تحلیل گری بورس را آغاز کند و وارد محیط دیگری بشود که دیگر او را مهندس صدا نمی‌زنند. خوشحالم که چنان زندگی و ثروتی دارد که این روزها، گوشی را روی من به سختی و با منت برمی‌دارد!

یک بار در پایان یک سمینار دانشجویی، یک نفر از من پرسید: محمدرضا خودت را موفق می‌دونی؟

گفتم: کاملاً. گفت: چرا؟ گفتم: به تو ربطی داره؟

اول کمی بچه‌ها ناراحت شدند. احساس کردم جمع عصبی شد. انتظار این برخورد رو نداشت.

بعد برای او توضیح دادم که: تو پرسیدی که «خودت را موفق می‌دانی؟» و من هم گفتم که «خودم را موفق می‌دانم». من می‌توانم خودم را مستقل از نظر تو، موفق یا شکست خورده بدانم. اما وقتی می‌گویی چرا؟ یعنی اینکه من باید بر اساس استانداردهای تو موفق یا شکست خورده باشم. یا لااقل استانداردها و معیارهایی را که برای موفقیت و شکست می‌دانم و قبول دارم به تو بگویم و در انتظار بنشینم که تو آنها را قابل قبول می‌دانی یا نه.

فضا کمی آرام‌تر شد و بعد توانستم توضیح بدهم که بچه‌ها! هرگز اجازه ندهید که هیچ کس از شما برای احساس موفق بودن یا ناموفق بودن دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که کسی برای احساس رضایت یا احساس نارضایتی از شما دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که مثل این مصاحبه‌های احمقانه‌ی تلویزیونی، از شما بپرسند که انگیزه‌تان از انجام فلان کار یا فلان تصمیم چه بوده است!

امروز در مرور کوتاهی به زندگی دوستان و اطرافیانم، بخش قابل توجهی را می‌بینم که ناراضی هستند. یا لااقل راضی و باانگیزه نیستند. نه در کار و نه در زندگی. هم خودشان می‌گویند و هم از چهره‌شان و رفتارشان می‌شود خواند و فهمید.

بخشی از آنها، کسانی هستند که جامعه آنها را موفق‌ترین و خوشبخت ترین می‌داند. اما خودشان راضی نیستند. دلیلش هم واضح است. آنها برای رسیدن به مترها و معیارهایی که جامعه مناسب می‌دانست تلاش کرده‌اند و چون مستعد و تلاشگر بوده‌اند، به آن معیارها هم دست یافته‌اند. اما الان حالشان خوب نیست و می‌بینند آنچه می‌خواستند این نبوده است.

بخش دیگری از دوستانم، کسانی هستند که هم خودشان و هم جامعه آنها را شکست خورده و ناموفق می‌داند. آیا اینها مستعد نبوده‌اند؟ آیا بی انگیزه بوده‌اند؟ آیا کم تلاش کرده‌اند؟ پای حرفشان که می‌نشینی می‌بینی که در زمینه دیگری استعداد داشته‌اند. اما به سراغ پرورش استعدادهایی رفته‌اند که جامعه آنها را برترمی‌داند (مثلاً جامعه استعداد ریاضی را بالاتر از استعداد نگارش می‌داند و استعداد کلامی را بالاتر از استعداد حرکات موزون).

آنها امروز با معیارهای خودشان و با معیارهای جامعه، شکست خورده‌اند. به دلیل اینکه یک روز در گذشته تصمیم گرفتند و انتخاب کردند که با معیارهای جامعه پیروز شوند.

بله. می‌دانم. مخالفت کردن با نظر مردم سخت است. آنها که زندگی شخصی من را می‌دانند مطلع هستند که چند بار بر خلاف نظر مردم تصمیم گرفته‌ام. چه در زندگی شغلی و چه زندگی عاطفی و چه زندگی اجتماعی. بنابراین درد این کار را می‌دانم. سختی‌اش را به خوبی می‌دانم. اما سوال اینجاست. بهتر است مدتی کوتاه، این سختی را تحمل کنیم و پس از بیرون آمدن از آن چاه (که در قسمت دوم گفتم) یک عمر با افتخار و سربلند زندگی کنیم؟ یا از هراس دیدن نیشخند مردم، دل به آرزوها و معیارهای آنها بسپاریم و پس از آنکه در دنیای بیرونی (یا درون وجودمان) شکست خوردیم، تازیانه‌های سنگین‌تر همان مردم را تحمل کنیم؟

پی نوشت: قسمت سوم را یک پرانتز داخل بحث درنظر بگیرید. از قسمت بعدی به روند عادی بحث برمی‌گردیم.