پیش نوشت: این پیشنوشت را پس از تمام شدن متن نوشتم. خیلی پراکنده شد. از موضوع اصلی هم گاهی دور شدم. ببخشید. اگر انتظار یک متن استدلالی منسجم را دارید، شاید مطالعهی این متن، گزینهی مناسبی نباشد.
خیلی فکر کردم که چنین متنی را بنویسم یا نه. اینکه به خواننده چه حسی دست میدهد و حتی ممکن است گرفتار چه سوءتعبیرهایی شود. اما در نهایت تصمیم گرفتم بنویسم. چون دیدم که اساساً حرفه و حتی محل درآمد بسیاری از مردم سوء تعبیر حرف دیگران است و اگر بخواهیم روند زندگیمان و حرفهایمان را به خاطر آنها تغییر دهیم، چیزی برایمان باقی نخواهد ماند. البته اکثر آنچه را که میگویم کم و بیش در سایر نوشتهها یا مقالات یا کتابها یا حتی کامنتهای اینجا مطرح کردهام. اما تصمیم گرفتم ساختار بهتر و شفافتری به آنها بدهم.
سالهاست به این موضوع فکر میکنم که اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟
همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما فکر میکنم اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: «بی توجهی به حرف مردم!»
این حرف، حرف جدیدی نیست که من آن را مطرح کرده باشم. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح میکند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسانها چنان میگردد که میان جانوران!
بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتز در این میان، اشارهی خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!
آنچه میگویم تکرار حرفهای قبلی است. اما لازم است که دوباره بگویم: «مردم» خود یک موجود محسوب میشود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسانها ندارد. به همان اندازه که سلولهای بیشعور در کنار هم جمع میشوند و موجودی ذیشعور میسازند، انسانهای ذیشعور هم میتوانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بیشعور بسازند. همان غولی که من به آن «مردم» میگویم!
اگر بخواهم دقیقتر بگویم، مردم یک فرق مهم با Community یا جامعه دارد. تعدادی از انسانها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع میشوند، یک جامعه را میسازند:
جامعه مهندسین مجموعهی تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته و با یکدیگر ارتباط دارند.
جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیتهای حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش میدانند و وقتی کنار هم جمع میشوند، از خواندهها و نخواندههای خود میگویند.
جامعهی کارگران، جامعهی نویسندگان، جامعهی پزشکان، جامعهی جوانان، جامعهی علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …
وقتی همهی جوامع را – مستقل از ویژگیهای اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل میگیرد یک جامعهی بزرگتر با ویژگیهای مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک میماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. میگویم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیدهای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.
ویژگی مهم جامعه این است که ما میتوانیم با تصمیمهای خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعهای، محدودیتهایی را ایجاد میکند، مزیتهایی را هم ایجاد میکند و اساساً یکی از مهمترین دلایل شکلگیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدیدهای بیرونی است.
اجتماعی بودن، بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، میتوانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعهی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولتها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج میدهد.
زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوقهای خانوادگی و مهمترین مرجع حل اختلاف، ریش سفیدهای فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان. اما در دنیای امروز، بانکها به من وام میدهند. بیمهها هزینهی پیری و بیکاری من را تامین میکنند. شرکتها و برندها برایم شغل ایجاد میکنند. دانشگاهها آموزشم میدهند و تبلیغات، برایم مشتریانی را میآورد که هرگز آنها را نمیشناختم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز میبینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی میرویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی میکنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفتهایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب میخوانیم.
طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکانپذیرتر میشود. در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست و شرکتها، برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند و بانکها، نمیتوانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند و روابط همچنان بر ضوابط سایه میاندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیلهای خود را تا حدی حفظ میکند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن. بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدیدهایی که به هر حال وجود خواهند داشت.
جنس رابطهی انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربهی عمیقتر دوستی و مزمزه کردن طعم زندگی جستجو میکنیم، بسیار با رابطهای که قبل از اینها و با هدف ایجاد امنیت شکل میگیرد متفاوت است. برای تصور بهتر این تفاوت میتوانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:
شکل اول: پدر و مادر پیری که میگویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.
شکل دوم: کسی که میگوید من الان دوستیها و رابطههای خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم میخواهد آن روز تنها نمانم.
شکل سوم: کسی که میگوید در زندگی لذتها و شادیهای زیادی تجربه کردهام، اما فهمیدهام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی و شادی زمانی مضاعف میشود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود
من گاهی میگویم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذتبخشتر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشینهای مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابانهای شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین میروند و دنبال مسافری حتی غریبه میگردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!
از حاشیه بگذریم. در این سه نوع ازدواجی که گفتم اولی و دومی بر ریشهی ترس بنا شدهاند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنهی ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمهی بدنه، چیز بدی است.
اصل حرف را گم نکنیم: داشتم میگفتم که ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینههای آن بیشتر باشد. امیدوارم که بعضی از خوانندگان عزیز (همانهایی که کلاً معتقدند هیچ چیز گردی غیر از گردو آفریده نشده) این جنس حرف من را با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه نگیرند. من در حوزه ی تصمیم فردی حرف میزنم.
اینکه: یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعهای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور من در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکانپذیر نیست. اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که میتوان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد.
ما هر لحظه با تصمیمها و رفتارهای خود، انتخاب میکنیم وارد چه جامعهای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه. انتخاب رشتهی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزهی همهی ما از اول دبستان بوده است- یک انگیزهی مهم دارد: ملحق شدن به جامعهای که مزایا و مزیتهای خاصی را ایجاد میکند. البته هزینههای متعددی هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب میکند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینههایش میارزد.
همین ماجرا در مورد ورود به حوزه ی مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامهی تحصیل هم صادق است. البته جامعهها یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمیگیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک میشود، احتمالاً گزینهی اولش عضویت در جامعهی کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعههای مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است.
درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم (و هنوز هم ندارم) باید صبر میکردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده میشوم. اگر هم تعداد بچههای آن روز کلاس فرد بود (و این تلخترین روزهای کلاس ورزش بود) قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها میماند من بودم و داور میشدم!
مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی میکرد (قبلاً هم به او اشارهای کردهام). یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کردهام (آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشیها درست و حسابی نبود. این جمله را میتوانید با دو تلفظ بخوانید!). به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک میکنم.
پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همهی کسانی که شلوار جین میپوشند میگویند. دکتر کسی است که کت و شلوار میپوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشهای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها یا ویچت (آن موقع فی.لتر نبود) با من تماس بگیرید سریع میرسم.
بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا میشد مهمانهای ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار میکند. چیزی که برایم مهم است این درس اوست:
یک بار به او گفتم: پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت میکنی! ویچت هم داری. مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟
پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینهام را از این طریق تامین میکنم.
گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر رانندههای آژانس و مسافرکشهایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همهی آنها توضیح میدهند که کارخانهدار بودهاند و ورشکست شدهاند. بعضی از آنها هم واقعاً درست میگویند و من نمونههایش را میشناسم. اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community (این لغت را انگلیسی میگفت) باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمیدانم. کسی خودش را شایستهی وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایستهی آن نیست.
حرفهای ارزشمندش را – که در دانشگاهها به ما یاد نمیدهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرتهای درونشهری و برونشهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف میزنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.
خیلی از اصل حرفهایم فاصله گرفتم. اصل حرفم این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاشها و تصمیمهای خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعهای، همیشه سود و زیانهایی دارد و مهمترین کارکرد هر جامعهای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.
اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین میشویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچهاش مقایسه میکند و غصه میخورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران میرویم، فحش میدهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازهی اینها ندارم!
اینها در واقع، میخواهند مزایای جامعهی ساندویچفروشها و رستوراندارها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی میشوند و احساس می کنند که حقشان خورده شده! من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره میکنم و میگویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگهای توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور میکند به جایگاه شایستهاش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که درآن است نداشته باشد!
بعد از همهی این مقدمات، میتوانم حرفم را در چند جمله خلاصه کنم:
همهی ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو کامیونیتیها یا جوامع باشیم. همهی ما حاضریم برای عضویت در جامعههای مختلف، هزینههای مادی و معنوی پرداخت کنیم. اما یک کامیونیتی بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن کامیونیتی «مردم» نام دارد.
کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشتهی دانشگاهی خود را انتخاب میکند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها میبینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید. کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد.
اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بیشاخ و دم ترسناکی که تو را وادار میکند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت، جداییات، محل زندگیات و… تصمیم بگیری. ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!
اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانهی جامعهای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم. چگونه برای جامعهای که تصمیم میگیریم عضوش باشیم عنصر مفیدی بشویم و چه زمان به جامعهی جدیدی مهاجرت کنیم.
مهاجرت به جامعهی دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین! از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کرهی خاکی مهاجرت میکنند و هنوز به همان جامعهای تعلق دارند که از آن گریختهاند.
اگر به خاطر نامربوط بودن و پراکنده بودن این نوشته خیلی فحش نخوردم، ادامهی این بحث را دربارهی انتخاب جامعه ی مناسب و اصول موفقیت در آن مینویسم. نظر شما برای من مهم است چون خوانندگان اینجا، دقیقاً همان جامعهای هستند که حاضرم برای عضویت در آن، هزینههای محتملش را هم متحمل شوم!
قاعدتاً برای مواجهه و مقابله با هر چیزی – واقعی یا حتی موهوم – باید ویژگیها و رفتارش را بشناسیم. در این نوشته و شاید یکی دو نوشتهی بعدی، برخی از ویژگیهای این غول را مرور میکنم تا به تدریج بتوانیم وارد بحث مقابله با آن بشویم. جملهی معروفی هست که گویندهی آن ناشناخته است (و البته به غلط به آرتور شوپنهاور نسبت داده میشود) و فکر کنم اکثر ما شکلهای مختلف آن را شنیدهایم:
هر ایدهای، سه مرحله را طی میکند: ابتدا مورد تمسخر قرار میگیرد. سپس به شدت مورد مخالفت قرار میگیرد و در آخرین مرحله، به عنوان یک واقعیت بدیهی پذیرفته میشود.
توضیح نامربوط: جفری شلیت از دانشگاه واترلو، در مورد سه مرحلهی پذیرش ایده و واقعیت و اینکه این جمله از کجا اومده و اولین بار چه کسی به کار برده، مطالعات جالبی انجام داده که انگلیسیه و هفت صفحه است. اما اگر حوصلهی خوندنش رو دارید، فکر نمیکنم از وقتی که بگذارید پشیمون بشید: لینک مطلب جفری شلیت تحت عنوان Three Stages of Truth
ادامه ی مطلب: من خیلی به اصل این جمله کاری ندارم و اینکه در چه شرایطی و توسط چه کسی گفته شده. اما این را خوب میدانم که نقل شدن سینه به سینهی چنین جملاتی و حتی نسبت دادن آنها به یک فیلسوف و پذیرش عمومی آن، نشان میدهد که عموم شنوندگان و خوانندگان این جمله، نوعی احساس همدلی با آن داشتهاند یا لااقل حتی اگر تجربیات شخصی در این مورد نداشتهاند، خاطرات تاریخی متعددی را از آن در ذهن دارند (از گرد بودن زمین و ماجرای کوپرنیک و مشکلات گالیله بگیرید تا اینکه ژوردانو برونو می گفت: در قلب فقط خون وجود دارد و قلب یک پمپ طبیعی ساده برای خون است که کلیسای قرون وسطی او را زنده زنده کباب کرد و سوزاند).
مفعول جملهی فوق، «ایده» یا «حقیقت» یا «حرف تازه» یا «انسان نو آور» است و فاعل مستتر در آن، همان غولی که مردم نام دارد! فکر میکنم اکثر کسانی که این نوشته را میخوانند نه ادعا دارند و نه انتظار دارند که پارادایم حاکم بر یک جامعه یا کل جهان را تغییر دهند. بنابراین من هم، به خود این جمله کاری ندارم. اما حرفی که میخواهم بزنم مصداق فردی این مفهوم در زندگی تک تک ما انسانهاست. بدیهی است که آنچه اینجا میگویم صرفاً حاصل تجربیات و شنیدهها و دیدههای شخصی است و هیچ تاکیدی بر صحت و دقت آن ندارم.
اما به نظر میرسد این غول ترسناک خونآشام که مردم نام دارد و تجربه هم نشان داده که “ضحاک- مسلک” است و با خون و مغز جوانان تغذیه میشود، ویژگیهای رفتاری پایدار و تغییرناپذیری دارد: اگر تو را کوچک ببیند، هرگز تو را جدی نمیگیرد. اگر کمی بزرگتر شوی، با تمام وجود روبرویت خواهد ایستاد و اگر کاملاً بزرگ شوی در برابرت تعظیم خواهد کرد و زانو خواهد زد.
دوست دانشمندی دارم که به زنده کردن دوبارهی شرکتهای ورشکستهی ایرانی کمک میکند. به من میگفت که:
از این کار که نوعی بازگرداندن روح به پیکر مردگان است لذت میبرم و از اینکه به سهم خودم توانستهام کاری کنم که دوباره برای عدهای شغل ایجاد شود و چرخ کوچکی از اقتصاد کشورمان دوباره بچرخد احساس غرور میکنم. اما از دوستان و همکارانم گله دارم. محمدرضا. به من میگویند که چرا با شرکتهای بزرگ و برندهای مطرح کار نمیکنی که رزومهات از لوگوهای شیک و تمیز پرشود. چرا با شرکتهای خوب خارجی که در ایران فعالیت موفق دارند کار نمیکنی. چرا با بدبخت و بیچارهها و ورشکستهها سر و کله میزنی؟ من توضیح میدهم که برای شرکتهای خوب، همیشه متقاضی هست. من به دنبال چالش و میدان نبرد دشوار و تاثیرگذاری مثبت میگردم و نه رقابت برای نشستن پشت میزی که همین الان دهها داوطلب دارد.
خلاصه اینکه دلش گرفته بود و از حجم زیاد نقدهای دلسوزانهای که اینجا و آنجا میشنید، گله میکرد. برایش توضیح دادم که:
دوست عزیزم. ما مردم مانند قورباغههایی هستیم که در ته یک گودال گرفتار شدهایم. بی حوصله برای پریدن و جهیدن. برای یکدیگر ازجبر جغرافیا و تاریخ و سوسیالیسم و کاپیتالیسم میگوییم و این فلسفه بافیها، درست مانند مواد مخدر، ما را آرام و شاد میکند. بعد هم در انتظار ابر رحمتی که از آسمان ببارد و سیرابمان کند. اگر کسی مثل تو هم بخواهد از این چاله بیرون برود، با نخستین تلاشهایت، تو را مسخره خواهیم کرد.
به تو میگوییم که اگر میشد این چاله را ترک کرد دیگرانی بودند که زودتر از تو رفته بودند. جمع میشویم و آنقدر به تو میخندیم و دور از نگاه تو در گوش هم نجوا میکنیم که ماهیچههایت برای جهیدن و پریدن سست شود. تو را جدی نمیگیریم. نگاه از تو برمیداریم و به گردی آسمان که بالای چاله دیده میشود خیره میشویم تا شاید در گذر ناگزیر آفتاب نوری بتابد و در غرش خشمگین ابر، قطراتی آب نصیبمان شود. حتی قورباغههای تحصیلکردهای داریم که میتوانند از لحاظ علمی به تو اثبات کنند جهیدن تا آن ارتفاع غیرممکن است و قورباغههای دنیا دیدهای داریم که به تو میگویند بیرون این چاله، از اینجا هم تاریکتر است! اما به هر حال، اگر هم با تو حرف میزنیم و از تو حرف میزنیم، صرفاً برای اینکه سوژهی خوبی برای خنده و سرگرمیمان هستی و نه چیز دیگر.
اما اگر دیدیم که کوتاه نمیآیی و تلاش میکنی که از دیوار بالا بروی و کم کم شانس موفقیت هم در تو دیده میشود، با تمام وجود به نابود کردنت برخواهیم خاست. با هیچ منطقی به نفع ما نیست که تو از این چاله بیرون بروی. اول اینکه از کجا معلوم که اگر تو رفتی ما هم بتوانیم پشت سر تو بیاییم. برایمان دردناک است که تو بیرون بروی و ما اینجا بمانیم. ما هم که حوصلهی تلاش و تقلا نداریم. پس بهتر است تو هم، همینجا پیشمان بمانی. بدبختی اگر برای همه باشد بدبختی نیست. عزا اگر عمومی باشد، کم از عروسی ندارد. تازه! تو برای بچه قورباغهها هم الگوی بدی میشوی. آنها هم ممکن است ترغیب شوند که به دیوار آویزان شوند و برای خروج تقلا کنند. حال آنکه ما آنها را آموختهایم با دهان باز رو به آسمان بنشینند تا از قطرات باران سیراب شوند و تابش ناگزیر آفتاب، گرمشان کند. تقلای فرار، آنها را از اینجا رانده و از آنجا مانده میکند.
هر کس به شکلی برای سقوط تو تلاش خواهد کرد. عدهای فریاد میزنند و مسخرهات میکنند. عدهای به تو توهین میکنند. آنها که قدرت بیشتری دارند، به جانت میافتند و میکوشند تو را پایین بکشند. به پاهایت چنگ میزنند. اگر بتوانند انگشتانت را یک به یک با دندان میکنند تا بر زمین بیفتی. اینگونه مطمئن میشوند که باور آنها درست بوده و گرفتاری در این چاه، سرنوشت محتوم آنان است.
اما! اما اگر توانستی از دست آنها بگریزی. اگر توانستی از دسترس آنها دورتر شوی. اگر مطمئن شدند که تو از چاله گریختهای. تو را تقدیس میکنند. به پایت میافتند. تندیسی از تو میسازند و به نشانهی احترام در میانهی چاه میگذارند.
هر کارآفرینی این سه مرحله را طی کرده است. هر نویسندهی موفقی این ماجرا را تجربه کرده است. منتقدان تیراژ هزارتاییاش را جدی نمیگیرند. تیراژ ده هزارتاییاش را زیر فشار نقد تکه تکه میکنند و همان منتقدان زمانی که تیراژ صدهزارتایی را دیدند، اسرار موفقیت او را تحلیل میکنند!
آیا واقعاً همهی آنها که امروز بزرگان هنر این مرز و بوم هستند، با فشار و حمایت ما مردم به این نقطه رسیدهاند؟ قطعاً نه! در ابتدا جدی گرفته نشدهاند. بدبختی که گهگاه میخواند. بیچارهای که ساز میزند. دانشجوی آوارهای که تئاتر اجرا میکند.
بعد که جدیتر کار کردهاند، در انواع فشارهای روحی و روانی و مادی و رقابتهای غیراخلاقی اقتصادی و فشارهای منتقدان، برای نابودیشان تلاش کردهایم و وقتی به نتیجه رسیدهایم که دستمان از دامنشان کوتاه است، به تقدیس و تعظیم آنها پرداختهایم.
مثال از این دست کم نیست. طی کردن نخستین مرحله دشوار نیست. سومین مرحله هم به اندازهی کافی لذت و شیرینی دارد که چالشها و سختیهایش قابل تحمل باشد. اما این مرحلهی دوم، مرحلهی بسیار دشواری است.
غولی که من آن را مردم مینامم، قد متوسطی دارد. نه کوتاه و نه بلند. اگر کوچکتر از آنها باشی، به تمسخر به تو لبخند میزنند. اگر بزرگتر از آنها باشی تعظیمت میکنند و اگر هم اندازهی خودشان باشی، یا باید درست مانند خودشان باشی یا برای حذف تو، تمام تلاش خود را به کار میگیرند…
پیش نوشت ۱: این متن دو قسمت قبلی هم دارد. اگر آنها را نخواندهاید پیشنهاد میکنم قبل از خواندن این قسمت، لطف کنید و آنها را مطالعه کنید (قسمت اول، قسمت دوم).
پیش نوشت ۲: اصولاً باید چنین عنوانی، نخستین قسمت این سلسله نوشتار باشد. بنابراین شاید باید توضیح دهم که چرا تازه در سومین قسمت، دلیل نوشتناش را شرح میدهم. طی هفتههای اخیر، دیدم که بعضی از دوستانم میپرسند که چه شد که چنین عنوانی را مینویسی؟ آنها که نزدیکتر بودند نگران شدند که باز محمدرضا از جایی یا چیزی دلگیر شده و دست به قلم (یا شاید دست به کیبورد) شده مینویسد! بعضی دوستان دیگرم هم میگفتند که این نوشتهها در پشت خود، پیامی از ناامیدی دارد و شاید نوشتن آنها به صلاح نباشد. چنین شد که مجبور شدم در ادامه مسیر بحث غولی به نام مردم، به صورت دقیقتر و شفافتر در مورد دلایل شکل گرفتن این سلسله نوشتهها، توضیح بدهم.
پیش نوشت ۳: کارتون زیر، کار میخاییل زلاتکوفسکی است که در دومین دوسالانه بینالمللی کارتون تهران در سال ۱۳۷۴ است و البته من برای نخستین بار، آن را روی جلد کتاب «باز هم قلعه حیوانات» به ترجمه دکتر سعید کوشا دیدم. با توجه به سابقه زلاتکوفسکی در مخالفت با کمونیسم میتوان ایده اصلی در پس این کار را تا حد خوبی حدس زد. اما در طول بیش از ده سال که این تصویر را چاپ کرده و در خانهام در جایی در معرض دید گذاشتهام همیشه بر این باور بودهام که مفهومی که در آن نمایش داده میشود چیزی فراتر از یک مفهوم سیاسی است و میتواند کاملاً به شکلی اجتماعی هم تفسیر شود.
الان که فکر میکنم، احتمالاً دیدن دائمی این تصویر طی بیش از ده سال – ناخودآگاه – دلیل تداعی عنوان این سلسله مطالب بوده است.
اصل نوشته: طی این سالها، به خاطر تنوع کارهایی که داشتهام و دارم با طبقات متنوعی از جامعه سر و کار داشتهام. گاه برای اجرای پروژههای عمرانی، هفتهها و ماهها در شهرهای کوچک و روستاهای ایران مقیم بودهام و گاه ساعتها پای صحبت مدیران شرکتهای بزرگ نشستهام. گاهی در دانشگاهها با دانشجویان حرف زدهام و شب در خوابگاههای آنها خوابیدهام و گاه پای درد و دل کارگرها و کارمندهای مجموعههای مختلف نشستهام.
همان طور که انتظار میرود این گروههای مختلف، گاهی بیش از آنچه در نخستین نگاه به نظر میرسد با هم بیگانهاند. خواستهها و دغدغههای بسیار متفاوتی هم دارند. یکی در شهری کوچک گرفتار زنجیر سنت است که از او میخواهد شغل خانوادگی را دنبال کند. یکی در شهری بزرگ، گرفتار این است که اگر فلان مدل ماشین را سوار نشود همکارانش فکر میکنند ورشکست شده است.
یکی به سن بیست و دو سالگی رسیده و با وجودی که تا دریافت مقطع کارشناسی، لحظهای را به تحصیل علم نگذرانده به دنبال ادامهی تحصیل است! دیگری شغلی را انتخاب کرده که هیچ علاقهای به آن ندارد و ناگزیر در تمام ساعات کار، در حاشیه زندگی میکند.
گروهی از کارگران را میشناسم که پاره وقت درس میخوانند اما جرات ندارند در محیط کار بگویند (یکی از دوستانم میگفت در محیط کارگاهی که من هستم مهندس بودن چیپ و بیارزش است و آن را ویژهی بچههای سوسول میدانند و حتی گفتنش برایم خطر دارد!). گروه دیگری از دوستانم، انواع مدرکهای تحصیلی را خریداری کردهاند و بدون آنکه بتوانند یک جمله ساده انگلیسی را سه بار از رو بخوانند و تکرار کنند، همه به صورت یک شبه نظریه پرداز و دکتر شدهاند.
یکی دغدغه اعتماد به نفس دارد و میگوید که توانمند است اما اعتماد به نفس ندارد. دیگری آرزوی روزی که بتواند در مقابل جمعی پانصد یا هزارنفره، یک سخنرانی موفق نیم ساعته داشته باشد.
یکی دوست دارد ازدواج کند اما میگوید یک گروه دوستی خیلی خوب دارد که با ازدواج از آنها طرد میشود. دیگری میخواهد جدا شود و طلاق بگیرد و میگوید که تحمل حرف مردم را ندارد.
قطعاً چنان ساده اندیش نیستم که معتقد باشم هر چه مشکل در هر جا میبینیم، همه و همه صرفاً یک ریشه دارد. اما باورم بر این است که در میان ریشههای متعدد هر یک از مشکلات فوق، ریشهای وجود دارد که تا حد زیادی مشترک است: توجه به حرف مردم.
به همین دلیل بود که نخستین نوشته را با این موضوع آغاز کردم که توجه به حرف مردم، میتواند مانع جدی رشد و موفقیت باشد.
بارها دیدهام کسی که میگوید در مهارت سخنرانی ضعیف است، واقعاً مشکل سخنرانی ندارد. او مدیری باتجربه است که ذهن و زبانش بسیارقدرتمند و مسلط است. او نگران حرف مردم است. اینکه اگر حرف زد و سخنرانی کرد و جملات آنطور که باید پشت هم جور نشدند و کلمات به زنجیر کشیده نشدند، کارمندانش پشت سر چه خواهند گفت. صدا و تصویر ضبط شدهاش در کجاها منتشر خواهد شد.
دوستی دارم که به شدت استعداد نوشتن دارد. اما به خاطر اینکه عموم مردم نوشتن را شغل یا تخصص نمیدانند به سراغ یک رشته دانشگاهی مردم پسند رفته و مهندس شده و برای حقوق چند صدهزارتومانی و اضافه کاری ساعت چند هزارتومان، خودش را گرفتار یک بروکراسی پیچیده کرده و شاید تا لحظهی مرگ متوجه نشود که یک مقاله خوب ارزشمند (حتی اگر ماهی یک مورد باشد) میتواند همان حقوق را برایش تامین کند.
دوست دیگری دارم که در زمان دانشگاه نامزد کرد و حدود سه ماه گذشت و او و همسرش متوجه شدند که اشتباه کردهاند. اما جدا نشدند و گفتند: حرف مردم را چه کار کنیم؟ چطور به دانشگاه برگردیم؟ بچهها چه میگویند؟ باید برویم از اول کنکور بدهیم! نامزدی به عقد و ازدواج رسید. مشکلات بیشتر شد. باز هم میگفتند: خانوادهها را چه کنیم. هر دو نفر آنها از دوستانم هستند. چند روز پیش با هر کدامشان جداگانه حرف زدم. هر کدام درگیر رابطه عاطفی دیگری شده و هر دو هم به صورت نانوشته آن را پذیرفتهاند. به آنها میگویم از نظر شرع و عرف و قانون و اخلاق کار درستی نمیکنید. ضمن اینکه حتی آن آزادی واقعی را هم ندارید. چرا جدا نمیشوید؟ هنوز هم میگویند از حرف مردم میترسیم. تازه. مردم به آنها گفتهاند که اگر بچه دار شوند، ممکن است رابطهشان دوباره خوب شود!
بسیاری از طبقات شغلی در کشور ما خالی و خلوت است، صرفاً به دلیل حس بدی که مردم به آن طبقات شغلی دارند. بسیاری از رشتههای دانشگاهی کم طرفدار است به دلیل اینکه مردم به آن حس بدی دارند.
دوستی دارم که آمار خوانده. بیش از شش سال در یک شرکت مهندسی کار ستادی میکرد و همه هم به او میگفتند: آقای مهندس. یک بار به او گفتم که تو که استعداد خوبی داری. ریاضی را هم خوب میفهمی. چرا نمیگویی که درس آمار خواندهای؟ چرا کاری مرتبط با آن نمیکنی؟
گفت: محمدرضا. علاقمند به ریاضی و آمار بودم. به این رشته رفتم. بعدها یک بار در یک جا یک نفر مسخرهام کرد و گفت: تو اگر ریاضی و آمار را خوب میفهمیدی، تستها را بهتر میزدی و مجبور نمیشدی در کنکور آمار را به عنوان رشتهات انتخاب کنی. به یک رشتهی آبرومند میرفتی. از آن روز تصمیم گرفتم که در لباس یک مهندس زندگی کنم!
بعد از کلی نق و دعوا (از آن کارهایی که قدیم با حوصله انجام میدادم و امروز حوصلهاش را ندارم) حاضر شد تحلیل گری بورس را آغاز کند و وارد محیط دیگری بشود که دیگر او را مهندس صدا نمیزنند. خوشحالم که چنان زندگی و ثروتی دارد که این روزها، گوشی را روی من به سختی و با منت برمیدارد!
یک بار در پایان یک سمینار دانشجویی، یک نفر از من پرسید: محمدرضا خودت را موفق میدونی؟
گفتم: کاملاً. گفت: چرا؟ گفتم: به تو ربطی داره؟
اول کمی بچهها ناراحت شدند. احساس کردم جمع عصبی شد. انتظار این برخورد رو نداشت.
بعد برای او توضیح دادم که: تو پرسیدی که «خودت را موفق میدانی؟» و من هم گفتم که «خودم را موفق میدانم». من میتوانم خودم را مستقل از نظر تو، موفق یا شکست خورده بدانم. اما وقتی میگویی چرا؟ یعنی اینکه من باید بر اساس استانداردهای تو موفق یا شکست خورده باشم. یا لااقل استانداردها و معیارهایی را که برای موفقیت و شکست میدانم و قبول دارم به تو بگویم و در انتظار بنشینم که تو آنها را قابل قبول میدانی یا نه.
فضا کمی آرامتر شد و بعد توانستم توضیح بدهم که بچهها! هرگز اجازه ندهید که هیچ کس از شما برای احساس موفق بودن یا ناموفق بودن دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که کسی برای احساس رضایت یا احساس نارضایتی از شما دلیل بخواهد. هرگز اجازه ندهید که مثل این مصاحبههای احمقانهی تلویزیونی، از شما بپرسند که انگیزهتان از انجام فلان کار یا فلان تصمیم چه بوده است!
امروز در مرور کوتاهی به زندگی دوستان و اطرافیانم، بخش قابل توجهی را میبینم که ناراضی هستند. یا لااقل راضی و باانگیزه نیستند. نه در کار و نه در زندگی. هم خودشان میگویند و هم از چهرهشان و رفتارشان میشود خواند و فهمید.
بخشی از آنها، کسانی هستند که جامعه آنها را موفقترین و خوشبخت ترین میداند. اما خودشان راضی نیستند. دلیلش هم واضح است. آنها برای رسیدن به مترها و معیارهایی که جامعه مناسب میدانست تلاش کردهاند و چون مستعد و تلاشگر بودهاند، به آن معیارها هم دست یافتهاند. اما الان حالشان خوب نیست و میبینند آنچه میخواستند این نبوده است.
بخش دیگری از دوستانم، کسانی هستند که هم خودشان و هم جامعه آنها را شکست خورده و ناموفق میداند. آیا اینها مستعد نبودهاند؟ آیا بی انگیزه بودهاند؟ آیا کم تلاش کردهاند؟ پای حرفشان که مینشینی میبینی که در زمینه دیگری استعداد داشتهاند. اما به سراغ پرورش استعدادهایی رفتهاند که جامعه آنها را برترمیداند (مثلاً جامعه استعداد ریاضی را بالاتر از استعداد نگارش میداند و استعداد کلامی را بالاتر از استعداد حرکات موزون).
آنها امروز با معیارهای خودشان و با معیارهای جامعه، شکست خوردهاند. به دلیل اینکه یک روز در گذشته تصمیم گرفتند و انتخاب کردند که با معیارهای جامعه پیروز شوند.
بله. میدانم. مخالفت کردن با نظر مردم سخت است. آنها که زندگی شخصی من را میدانند مطلع هستند که چند بار بر خلاف نظر مردم تصمیم گرفتهام. چه در زندگی شغلی و چه زندگی عاطفی و چه زندگی اجتماعی. بنابراین درد این کار را میدانم. سختیاش را به خوبی میدانم. اما سوال اینجاست. بهتر است مدتی کوتاه، این سختی را تحمل کنیم و پس از بیرون آمدن از آن چاه (که در قسمت دوم گفتم) یک عمر با افتخار و سربلند زندگی کنیم؟ یا از هراس دیدن نیشخند مردم، دل به آرزوها و معیارهای آنها بسپاریم و پس از آنکه در دنیای بیرونی (یا درون وجودمان) شکست خوردیم، تازیانههای سنگینتر همان مردم را تحمل کنیم؟
پی نوشت: قسمت سوم را یک پرانتز داخل بحث درنظر بگیرید. از قسمت بعدی به روند عادی بحث برمیگردیم.