درست است که مفهوم پردازی عشق به این صورت (گرهخوردن دوباره به بدن و ارزش دادن به بدن و ذهن بهطور همزمان) کاملا جدید است، درست است که عشق با این مفهوم میتواند زندگی را در خور زیستن کند و بهعنوان غایتی فینفسه میتوان از آن دفاع کرد اما این عشق به راستی چگونه عشقی است؟
این عشق، عشقی است که در آن دیدن جهان از منظر چشمان دیگری نیز باشد (لویناس)، اعجازی باشد که تمامی نظریات تجریدی در مورد حضور در جهانی فاقد امید را انکار کند (تارکوفسکی)، نیروی بخشایگری باشد در جایی که عقلانیت و تکنولوژی نابسنده است (تارکوفسکی)، تجربه جهان از دیدگاه تفاوت باشد نه یکسانی (آلن بدیو) .
و لازمه این همه، این عشق قابل دفاع آن است که سوژگی در عشق دو طرفه باشد. یعنی عشق عرصه دو نفر باشد (همگرایی دو در سوژهای یکتا، سوژه عشق که نمای سراسری جهان را از درون منشور تفاوت میبیند). (آلن بدیو)
حال سوالی که خیلی جدی مطرح میشود این است که با وجود این همه تفاوت در شخصیت زن و مرد (تفاوتی که نه حاصل فردیت و سوژگی که حاصل یک جامعه پدرسالارانه و مبتنی بر ساختگی مناسبات قدرت است) در جامعه امروزی، چگونه آنها میتوانند به عنوان دو سوژه انسانی مساوی با هم در عرصه عشق با یکدیگر رویارو شوند؟ زنانی که هزاران سال به عنوان موجوداتی ضعیف به کنج پستوها و حرمسراها رانده شده بودند و شکل ایدهآل تصویر شده برای آنها، زن سر به زیر، ساکت و مطیع و فرمانبردار بوده که وظیفه اصلیش تمکین است. زنانی که در فرآیند جامعه پذیری جنسیتی به وسیله نهادهای خانواده، آموزش و دولت تا به امروز، «زنانگی» را آموخته و این زنانگی اینطور معنا میشود؛ زن یعنی موجودی که نمیتواند مستقل باشد، نمیتواند قضاوت کند، حق تصمیمگیری در طلاق ندارد و دیهاش نصف مرد است، زن یعنی موجودی حساس، لطیف، منفعل و نازک قلب و شکننده، یعنی «جنس دوم» و وابسته به مرد و سوگیری عاطفیاش نیز منطبق بر همین کلیشههای جنسیتی شکل گرفته است.
سوگیری عاطفی یعنی توانایی شخص در احساسدهی و احساسپذیری تنها با بدن شخص معین نمیشود بلکه در ساخت متنی که شخص در آن کنش انجام میدهد یا کنش میپذیرد، نیز شکل میگیرد. (موییرا گی تنز)
در واقع احساس یک فضای آزاد است که امکان تغییر در آن حیات مییابد، در جامعهپذیری جنسیتی به واسطه کلیشههای جنسیتی فرد یاد میگیرد که چگونه به عواطف خود شکل دهد و قدرت تن را مقید سازد.
دولوز، نیز این مساله را از زاویه دیگر مطرح میکند. بهزعم دولوز « ما گرایش داریم که اندیشهمان را از کلیتهای از پیش مفروض آغاز کنیم، تصویری از عالم به مثابه ارگانیسمی با کنش متقابل و غایتی ویژه، چنین گرایشی اخلاق ما را واکنشی میکند. بهزعم دلوز احساس با این تصویر ساخته شده از قبل محدود میشود و عملی که با این تصویر ساخته میشود به واقع یک واکنش است نه کنش.
و مردانی که هزاران سال به عنوان موجوداتی قوی در همه عرصهها بودهاند، فرمان راندهاند و اطاعت شنیدهاند. مردانی که در فرآیند جامعهپذیری جنسیتی «مردانگی» آموختهاند مرد یعنی موجودی که میتواند رییس باشد، میتواند قضاوت کند، مستقل و تصمیمگیرنده است. ارث و دیهاش کامل است. مرد یعنی موجودی که فاعل، منطقی «جنس اول» و قائم بر زن است. مردانی که تنها با ایدهآلسازی از واقعیت موجود زن (شکل اثیری و پریوار دادن به او) میتوانستند زن را شایسته عشق ورزیدن بدانند.
زنان و مردانی که حتی درخصوصیترین حوزه خود با الگوهای رفتاری متفاوت در مورد رفتار جنسی خود روبهرو بودهاند.
به راستی آیا میتوان انتظار داشت در چنین شرایطی که نظم و سامان اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی آن هنوز در شکلی پدرسالارانه بازتولید میشود، عشقی از نوع کنشگری دو جانبه شکل گیرد؟
در گذشته رابطه بین زن و مرد کاملا مبتنی بر کلیشههای جنسیتی بوده و در قالب خانواده شکل میگرفت. در چنین رابطهای مطمئنا از رابطه عاشقانه در شکل امروزی آن خبری نبود. اما رابطه میتوانست بدون تنش به پیش رود چرا که طرفین هر دو در کمال آرامش نقشهای جنسیتی خود را پذیرفته و سوگیری عاطفیشان نیز منطبق بر آن نقشها بود.
اما همه تنش و تضاد، همه سوءتفاهمات و تنهایی از آنجا شروع شد که در فرآیند مدرنسازی جامعه یعنی با گسترش سواد، توسعه آموزش عالی، توسعه اقتصادی، پیدایش دهکده جهانی (اینترنت و ماهواره)، گسترش امکانات تجربه و تخریب مرزهای اخلاقی و پیوندهای خانوادگی، موقعیت فرد، به ویژه زنان، در خانواده و جامعه دگرگون شد، به گفته مارشال برمن در چنین زمانهایی است که فرد جرات میکند به خود تفرد بخشد (تجربه مدرنیته).
هرچند اغلب نهادهای رسمی، سعی در بازتولید همان گفتمان «سنتی» در مورد رابطه زن و مرد دارند اما این تغییر موقعیت زنان، موقعیت آنها را در روابط خصوصیشان نیز تغییر داده است. حالا عشق جایگاه ویژهای برای زنان پیدا کرده (رشد روزافزون کتابهای عامهپسند روانشناسانه در مورد عشق حاکی از این مساله است) آنقدر که برخی به عشق خارج از ازدواج هم روی میآورند.
اما این همه ماجرا نیست. ماجرا این است که این رابطه عاشقانه دوام چندانی ندارد و با یک احساس بد به پایان میرسد و تنهایی سنگینتر از گذشته باز میگردد. هرچند موقعیت زنان و مردان امروزی در اجتماع و خانواده تغییر کرده و ظاهری مدرن به خود گرفته اما ذهنیتی ناخودآگاه انباشته از کلیشههای جنسیتی واپسمانده از سنت هنوز در دو طرف باقی است (مرد؛ قد بلندتر، تحصیلکردهتر، پولدارتر و قویتر و زن؛ زیباتر آرامتر و کدبانوتر)، آنگونه که رابطه بیشتر شبیه شراکت در یک مسابقه تلویزیونی است که پاسخهای درست از قبل موجود است و طرفین فقط منتظرند تا آن پاسخها را بشنوند و هیچ نوع چالشی را بر نمیتابند. مرد با پذیرش هویت زن میخواهد او را جزیی از خود کند تا بتواند او را بپذیرد. تا وقتی زن عاشقی رمانتیک است و خود را حلشده در دیگری میبیند، اتفاق بدی نمیافتد و رابطه خوب پیش میرود. رابطه شبیه یک دایره است؛ مرد محیط دایره است و زن محاط در آن، اما وقتی زن میخواهد کنشگر باشد و در رابطه سوژگی داشته باشد، تنشها بالا میگیرد و رابطه عاشقانه به ضدخود تبدیل میشود و به پایان میرسد. ماجرا این است که زنان و مردان امروزی تحت تاثیر فردیت افسارگسیخته دنیای سرمایه و جامعه مصرف به یک رابطه دو نفره یا چون یک بنگاه سرمایهگذاری نگاه میکنند و دایم در پی منافع فردی بیشتر و ضرر کمتر هستند یا برای آنها رابطه مثل همه چیزهای دیگر چون یک کالاست که باید مصرف شود و تاریخ مصرف دارد.
وقتی به یک رابطه دو نفره چون یک بنگاه سرمایهگذاری نگاه شود و هر یک از طرفین فقط به فکر منافع خود باشند، هیچ عرصهای برای «دو» وجود ندارد تا عشقی شکل بگیرد. طرفین به تعهدات بلندمدت فکر نمیکنند تا مبادا از منافع لذتهای بعدی محروم شوند، «هیچ تجربهای از دیگر بودگی» که عشق از آن بافته میشود، هیچ مخاطرهای برای رابطه وجود ندارد تا عشق شکل گیرد. یک رابطه بیمهشده و بیهیجان که طرفین بعد از مدتی به کسالت میرسند و رابطه ملالآور شده و به اتمام میرسد. اما وقتی به یک رابطه دو نفره چون یک کالا نگاه شود، چه اتفاقی میافتد رابطه به یک سرگرمی جنسی ظاهرا سرشار از لذت تبدیل میشود که باز هیچ عرصهای برای سوژگی «دو» وجود ندارد تا عشقی شکل گیرد، شاید این گفته «لکان» بتواند نبود این «دو» را به خوبی نشان دهد. «رابطه جنسی وجود ندارد».
در رابطهای که شکل کالایی به خود میگیرد، همانگونه که کالا در نظام سرمایه خود «چیز» نیست و مازادی دارد و تمام تبلیغات سرمایه حول آن مازاد میچرخد، در چنین رابطهای نیز پس از مدتی چون طرفین به دنبال مازادی از لذت هستند که هرگز به وجود نمیآید، به دنبال تصوری واهی شریک جنسی خود را عوض میکنند. «قواعد نیرومند بازار مصرفی، عمل بر اساس خواستهها را جزیی از رفتار روزانه تبدیل کرده، در نتیجه به نظر میرسد که هدایت شور و شهوت به سوی تعهد عاشقانه کاری نامطمئن، دشوار و ناراحتکننده باشد.
میتوان گفت که عشق برخلاف شهوت که ابژهاش بعد از پایان کار برایش مصرف شده و تمام میشود و به دنبال ابژهای دیگر میرود، عشق شوق به چنگآوردن دیگری نیست. شهوت در ذات خود عبارت است از تمنای ویرانی، در مقابل عشق که میل به مواظبت از ابژهاش دارد. اما این «میل به محافظت ابژه عشق را اسیر میکند عشق به خاطر حفظ زندانی او را دستگیر میکند.» بسیاری چون «باومن» معتقدند: «کیفیت اندوهبار عشق مبتنی بر دوگانگی حلنشدنی موجودات است، وقتی پای عشق در میان است، تملک، قدرت، یکی شدن، سرخوردگی چهار سوار فاجعه هستند.»
چه داستان غمانگیزی است. عشق در شکل یک رابطه سنتی که امکانپذیر نبود، در شکل ممکن رمانتیکش هم که سوژه عاشق سوژه هیستریک میشود، تمامی میلش منطبق با میل دیگری میشود، فقط میخواهد موضوع تمنای دیگری باشد و به تمامی در او حل شود و هویت خود را از دست میدهد، اما وقتی به او رسید همه چیز از دست میرود. و در شکل مدرنش نیز دوباره امکانناپذیر میشود، چرا که سوژه خود محور مدرن، این ایگوی متورم متوهم هیچ عرصهای برای پذیرش تفاوتها برای «دو» نمیگذارد.
عشق ناممکن است؟
پس آیا «عشق» ناممکن است؟ آیا عشق نمیتواند عرصهای برای مقاومت در مقابل ساختار قدرت و عرصهای برای شکوفایی باشد؟
بدون شک با وضعیت کنونی جواب منفی است و رابطه محکوم به شکست است و اصولا عشقی شکل نمیگیرد.
در جایی که سامان میلورزی فرد به واسطه ایدئولوژی یا گفتمان شکل میگیرد در جایی که بدن زن به وسیله ایدئولوژیهای سنتی بیارزش و گناهآلود شده یا به واسطه گفتمان سکسوالیته هیستریک میشود (پیروی از مد و سبک و ظاهر بازیگران هالیوودی نشان از این سوژه خطخورده دارد) مشخص است که جایی برای سوژگی و همترازی در رابطه زن و مرد وجود ندارد.
اما هنوز امیدی است. امید به آگاهی و رهایی از این وضعیت و شکل دادن یک عشق متقارن، «عشق میان دو انسان همتراز آنها را سرشار و پربار میکند. هر یک از آنها خود را از طریق «دیگری» تکامل میبخشد. فرد میتواند به جای آنکه تک و تنها باشد و در سلول تفرد خود با باورها و تجربههای خویش محبوس بماند، در وجود دیگری مشارکت جوید و پنجرهای رو به سوی جهانی دیگر بگشاید. این گشودگی میتواند احساس شادی به بار آورد، میتواند او را زیر بار تنهایی که دیگران به دوش میکشند، رها کند.»
با این نگاه عشق نه به معنی میل به چیزهای حاضر و آماده، کامل، بینقص، بلکه میل شدید به مشارکت در ایجاد چنین چیزهایی است. عشق، شوق ساختن هویتی مشترک با دیگری است نه حل شدن در دیگری، نوعی اتکا وجودی است. نوعی به رسمیت شناختن هویت خود و دیگری در یک هویت «همبسته» است نه یک هویت «وابسته»، مثل آنچه «شل سیلور استاین» در کتاب ساده و زیبای خودش به تصویر میکشد.
این هویت مشترک و همبسته، این «ما»، آن دو نیمه گمشده آریستوفانس (یونانی) نیستند که زمانی یکی بودهاند و بعد زئوس (خدای خدایان) به دلیل قدرت و غرورشان آنها را از هم جدا کرد و حالا در شوق یکیشدن، با یکدیگر به هر آب و آتشی میزنند و در شوق وصل میسوزند.
بلکه «دو» هویت مستقل هستند که شاید حتی درباره امری واحد احساس یا افکار متفاوتی داشته باشند و بهواقع پذیرش همین تفاوت است که آن هویت مشترک را پویاتر میسازد.
شاید با بحث دولوز در مورد قلمروسازی و قلمروزدایی این موضوع را بهتر بتوان فهمید. «ما گرایش داریم تنها آنچه را که به ما مربوط است ادراک کنیم. ما جهان را از صیرورت منتزع میکنیم و آن را برحسب قلمروهایی ثابت میبینیم. ما حیات را به مثابه چیزی همگن و یکدست در نظر میگیریم. ما گرایش داریم که اندیشهمان را از کلیتهای از پیشمفروض آغاز کنیم (طبیعت، انسان، خدا) و تصویری از عالم به مثابه ارگانیسمی با کنش متقابل و غایتی ویژه بسازیم.»
گذر از اسطوره عشق
بهزعم دولوز این قلمروسازی تجربه را محدود میکند و حرکت ما را واکنشی میسازد نه کنشی. دولوز از ما میخواهد که به تفاوت و ناپیوستگی بیندیشیم و او از ما میخواهد که قلمروزدایی کنیم و به تجربه به مثابه کلیتی گشوده و رو به حیات بیندیشیم. او از ما میخواهد که هیچ نظم و تصویر از پیش تعیینشدهای را نپذیریم. به عشق و رابطه نه به عنوان تجربهای از جاودانگی و امتناع از سیر زمان نگاه کنیم، به واقع نتوانستهایم واقعیت رابطه را درک کنیم و فقط به ذهن اسطورهساز خود اجازه دادیم تا آرمان و آرزوی خود را نسبت به یک رابطه دوطرفه بسازد.
آنجا که هستیشناسی دولوز را در مورد سوژه درک کنیم (سوژهای خالی شده از هر محتوایی از پیشمفروض، بدنی آماده وصل به ابژههای میل) دیگر آرزوی هیچ بودن از پیشمفروضی را نداریم و رابطه را نه در شکلی آرام و جاودانه، نه در شکلی بدیهی، بلکه در شکلی باز و گشوده در شکلی مولد و در حال شدن، در شکلی که متضمن چالش و آشوب است، پذیرا خواهیم شد. بهزعم دولوز «حیات، کنش متقابل و پویای تاثیرها و دیگر شدن دایمی است، حیات تنها توالی پیرفتهای نظم یافته از مجموعهای از امکانات پیشموجود نیست. هر انشعابی از تفاوت پهنهای از امکانات میآفریند. اینجاست که میتوان به عشق، دوباره امید بست. اینجاست که «دیگری» به عنوان یک تفاوت، امکان میآفریند. پذیرش عشق به مثابه مواجهه با «دیگری» به مثابه امر نابهنگام، جهانی هرچند پرمخاطره و ناایمن (قلمروزدایی شده) اما ممکن را به رویمان میگشاید که به ما اجازه میدهد که به اشکالی بیندیشیم که بالقوه هستند «در مواجهه است که دگرگونی و صیرورت آشکار میشود و کنش شکل میگیرد.» دیدن جهان و تجربه آن از دیدگاه تفاوت نه یکسانی، (آلن بدیو) این آن چیزی است که عشق را عرصه مقاومت و گشودگی میکند.
عشق باید قلمروزدایی شود «قلمروزدایی امکان و رویداد را از خاستگاه بالفعلش آزاد میکند و تاثیری ناب پدید میآورد.» (دلوز)
عشق در مفهوم وحدت دو نیمه گمشده، نخستین رویارویی عاشقانه و وفاداری اخلاقی برای ثبت آن لحظه و یکی شدن آرمانی؛ همه به قلمرو اسطوره تعلق دارند. امروز ما نیاز داریم تا از قلمرو اسطوره درگذریم و به عشق چون رابطهای واقعی (نه از نوع واقعیت سرمایه و کالا)، چون رویارویی که نیازمند گذر زمان برای شکوفایی و تولید است، نگاه کنیم. امروز نیاز داریم به عشق چون تجربهای نوین و سرشار از مانع و چالش برای درک تفاوت و درک عرصه «دو» نگاه کنیم. عشق با این نگاه نه صرفا یک رابطه که یک ساخت است. ساخت یک زندگی که با رویارویی «دو» آغاز میشود و با کنش متقابل آنها در جریان گشودگیشان بر حیات ادامه مییابد.
حس گشودگی و همبستگی که در جریان این تجربه دونفره شکل میگیرد، وقتی با احساسات و اندیشههای «دیگران» در انواع مشارکتها گره بخورد، تبدیل به حسی عمیق میشود که میتواند تداوم یابد؛ به زندگی معنا بخشد و برای همیشه زنده بماند. پس عشق را باید دوباره دید، دوباره شنید، دوباره حس کرد و در یک کلام عشق «نیازمند نوسازی است» (رمبو).