واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

جرعه‌ای از اقیانوس فرهنگ و ادبیات ایران -2 و 3 و 4

جرعه‌ای از اقیانوس فرهنگ و ادبیات ایران -2
اگرچه قرار نیست این سلسله نوشتارها مناسبتی باشد اما حالا که می‌توان در 22 دی از متولد این روز (‌ابوسعید ابوالخیر) نوشت، چرا که نه؟

عصر ایران؛ مهرداد خدیر- نام «ابوسعید ابوالخیر» که می‌آید همه به یاد «اسرار‌التوحید» می‌افتند. البته مراد از «همه» در اینجا همۀ کتاب‌خوان یا دوست‌دار فرهنگ و ادبیات ایران است اگرچه در کتاب‌های درسی هم از اسرارالتوحید نام برده شده و هنوز مشمول حذف و سانسور نشده اما در این حد که بپرسند «نوشتۀ کیست» وبعد مچ بچه‌ها را بگیرند که به قلم نوه‌اش بوده و نه خودش! چندان که از نام آن هم برمی‌آید: اسرار‌التوحید فی مقامات شیخ ابی سعید ابی‌الخیر. کل اطلاعاتی که این آموزش و پرورش خشک دربارۀ بزرگانی از این دست به بچه های ما می‌دهد در حد همین است. حال آن که با نام ابوسعید می توانند چراغ «خِرَد» را در وجود آنان روشن کنند تا بدانند در قرون 4 و5 خردستا بوده‌ایم. سیرتِ دوست داشتن، صورتِ دوست داشته ‌شدن

اما چرا در دومین بخش، سراغ ابوسعید رفته ‌ام؟  

به سه دلیل: نخست این که 22 دی سالروز درگذشت اوست و اگرچه قرار نیست این سلسله نوشتارها مناسبتی باشد اما حالا که می‌توان در 22 دی از درگذشتۀ نام‌دار این روز نوشت، چرا که نه؟

دوم به این سبب که زاده و بالیده قرون چهارم و پنجم است و این دو قرن بسیار افتخار آفرین‌اند.  در این دو قرن، ایران و فرهنگ ایران و توجه به عقل چنان خوش درخشیده که از آن به عنوان «رنسانس ایرانی» یاد می‌کنند. زودتر از اروپا و چه بسا اگر بعدتر مغول هجوم نمی‌آورد همان روند «خِرَد‌مداری» و به تعبیر دکتر بهرام پروین گنابادی در «شب ناصرخسرو»، «خِرَدِ چشم‌مدار» ادامه می‌یافت.

در رنسانس اروپایی، خرد محور شد تا آدمی دور از شنیده‌ها و تصورات و بر پایۀ مشاهدات و تجربیات بگوید و بیندیشد و دو قرن 4 و 5 از این حیث سرآمد است و نام هایی چون ابو‌سعید، بیهقی، ناصرخسرو، ابن سینا و فارابی در آن می‌درخشد.

چندان که تأکید ناصر خسرو بر آن است که هر آنچه را که واقعا دیده و لمس و تجربه کرده روایت کند و بعد از هزار سال روشن شده که چقدر دقیق گزارش داده است. حتی در بیان مسافت ها. مثلا وقتی به 13 مشهد در بصره اشاره می‌کند و دربارۀ آنچه دیده نکات تاریخی را که ندیده آورده اما پس از اطمینان از درستی حکایت و مثلا این که که یکی از 13 مشهد در بصره مشهدِ بنی مازن است به خاطر ازدواج حضرت علی با لیلی (دختر مسعود نهشلی) و همین را آورده و گفته «72 روز در آن خانه مُقام کرد»و به موضوع مورد مناقشۀ نام فرزند حاصل از این ازدواج (ابوبکر) نپرداخته است.

پیش‌گام این خردمداری البته فردوسی است که در مقابل آنچه «جادویی» می‌خواند، خرد و هنر را ارج می‌نهد و با این نگاه است که به ابوسعید لقب «سقراط مشرق زمین» داده‌اند.

وجه سوم البته رباعیات اوست که اگرچه پرشمار نیست اما گذر قریب هزار سال از سُرایش آنها از زیبایی و ژرفای معنی‌شان نکاسته و از جمله همین چهارپاره:

ایزد که جهان به قبضۀ قدرتِ اوست
داده است تو را دو چیز، کان هر‌دو نکوست
هم سیرتِ آن که دوست داری کَس را
هم صورت آن که کَس، تو را دارد دوست

به این معنی که هم سیرت و خُلق دوست داشتن دیگری خوب است و هم این که چهره‌ای نیکو داشته باشی تا دوستت داشته باشند.

شعر اما تنها یک وجه از وجوه ابوسعید بوده با این غرض که عرفان ایرانی را عرضه کند. یکی از مهم‌ترین تفاوت های دین‌داری ایرانیان با غیر ایرانیان در همین دوست داشتن و دوست داشته شدن بوده است.

با این حال بزرگان قرون 4 و 5 چه در عرفان و چه دانش و چه شعر و نثر را باید با ویژگی «خرد مداری» شناخت. زودتر از آن که غرب، وارد عصر روشنایی شود و چنانچه گفته شد افسوس که با حملۀ مغول، داستان، دیگر شد.

* طرح چهره ابوسعید از هوشنگ پزشک‌نیا






جرعه‌ای از اقیانوس فرهنگ و ادبیات ایران – 3
اختصاص سومین بخش به «خاقانی شَروانی» به دو سبب است: یکی خود این شاعر و دیگری به بهانۀ توجه این روزها به ضرورت مرمت «طاق کسری» یا ایوان مداین...

عصر ایران؛ مهرداد خدیر- اختصاص سومین بخش از این سلسله نوشتارها به «خاقانی شَروانی» به دو سبب است: یکی خود این شاعر و دیگری به بهانۀ توجه این روزها به ضرورت مرمت «طاق کسری» که در شکل «تاق کسرا» پارسی‌تر است.ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!

هم 11 باستان‌شناس و معمار ایرانی که نام‌هایی در سطح جهانی‌اند برای مشارکت مالی و فنی اعلام آمادگی کرده‌اند و هم شماری از هنرمندان و فعالان فرهنگی در نامۀ سرگشاده یا سرگشوده‌ای از دو دولت ایران و عراق خواسته‌اند «طاق کسری را نجات دهند».

ایوان طاق کسری، بزرگ‌ترین طاق آجری جهان است و میراث فرهنگی هر دو کشور ایران و عراق به حساب می‌آید و به تازگی کارزاری مردمی برای نجات فوری آن به راه افتاده و هزاران نفر ذیل نامه به وزیر میراث فرهنگی را امضا کرده‌اند.

ایرانیان البته طاق کسری را بیشتر به نام «ایوان مداین» می شناسند: بزرگ‌ترین یادگار و شاهکار معماری دوران ساسانی که در تیسفون و عراق امروز واقع است.

ایوان مداین، جدای دورۀ ساسانی و جنبۀ میراثی آن به خاطر شعر مشهور خاقانی آشناست:ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان!

هان، ای دل عبرت بین، از دیده عِبَر کن هان
ایوان مداین را آیینۀ عبرت دان

یک ره ز لب دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران...

امروز اما نگاه ایرانیان به ایوان مداین نه از منظر عبرت‌آموزی تاریخی به سبب زایل شدن قدرت‌ها که از حیث معماری و میراث فرهنگی و یادآوری شکوه ایران ساسانی است. چرا که این طاق آجری از نمادهای معماری ایرانی است وگرچه از سرزمن مادر دور افتاده اما یک دنیا تاریخ را در دل خود جای داده است.

شعر خاقانی اما تنها با ایوان مداین ضرب‌المثل نشده است. شعری از نظامی گنجوی هم با اشاره به نام خاقانی زبان‌زد پارسی زبانان است:

همی گفتم که خاقانی دریغاگویِ من باشد
دریغا من شدم آخر، دریغا گویِ خاقانی

این بیت را هنگامی می‌خوانند که فردی عزیزی را از دست می‌دهد که از او بزرگ‌تر است و گمان نمی برده زودتر از او از دنیا برود  و می‌پنداشته وقتی خودش چشم از جهان بربندد آن دوست افسوس می‌خورد نه این که خود در سوگ آن عزیز بنشیند و در رثایش سخن بگوید.

هر چند شهرت اصلی خاقانی به خاطر قصیده‌های اوست اما غزلیاتی هم داشته که وقتی بدانیم بر حافظ تأثیر گذاشته نیاز به توضیح بیشتر باقی نمی‌گذارد. بر این غزل او مثل خیلی دیگر از اشعار خاقانی گرد زمان ننشسته و همچون قصاید پیچیده نیست:

کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دست‌رسی داشتمی

یا در این غم که مرا هر‌دم هست
همدم خویش، کسی داشتمی

کی غمم بودی اگر در غم تو
نفَسی، هم نفَسی داشتمی

خوان عیسی بر من و آنگه من
باکِ هر خرمگسی داشتمی

ویژگی دیگر خاقانی این است که کمتر شاعری چون خاقانی به عیسی مسیح اشاره کرده و در ابیات خود اصطلاحات مسیحی را آورده و آن بدین سبب است که مادرش پیش‌تر مسیحی بوده و بعد اسلام آورده است و شاید ادعای تأثیر‌پذیری حافظ از انجیل که به تازگی دکتر سروش مطرح کرده نیز ناشی از همین باشد (تأثیر از شعر خاقانی)

در گفتار پیشین به سه قرن طلایی چهارم و پنجم و ششم در بیداری ایرانیان و عصر روشنایی زودتر از اروپا اشاره شد. خاقانی هم مربوط به قرن ششم است و 75 سال در این دنیای خاکی زیسته است. (از 520 تا 595 ).

این یادآوری هم ضرورت دارد که نام او(خاقانی شَروانی) و تسلط او بر زبان پارسی برخی را به این وادی اشتباه انداخته که «خاقانی شیروانی»است حال آن که به شیروان ارتباطی ندارد و در تبریز چشم از جهان بسته و هم اکنون نیز آرامگاه او در مقبره‌الشعراست.

-----------------------------------------------------





جرعه‌ای از اقیانوس فرهنگ و ادبیات ایران – 4
دکتر کزازی با واژه‌هایی که می‌سازد و با پارسی‌گویی و پارسی‌نویسی ناب خود به زایایی و پویایی زبان کمک شایانی می‌کند.

عصر ایران؛ مهرداد خدیر- چهارمین بخش از سلسله نوشتارهای پراکندۀ «جرعه‌ای از اقیانوس فرهنگ و ادبیات ایران» را به بهانۀ زادروز دکتر میر جلال‌الدین کزازی به این نویسنده و سخن‌سنج و پارسی‌گوی ایرانی اختصاص می‌دهم که همت خود را صرف پارسی‌گویی ناب و نه آمیخته با واژه های دیگر، کرده است.  میر جلال‌الدین کزازی؛ فردوسی بی ردا و دستار!

او نه تنها از به کار‌گیری واژه‌های فرنگی در گفتار و نوشتار می‌پرهیزد که همین حساسیت را در قبال دیگر کلمات وارد شده به زبان پارسی به خرج می‌دهد و آوازۀ او بیش از نویسندگی، ترجمه، شعر و پژوهش به همین سبب است.

من البته خود شماری و نه همۀ کلمات عربی رایج در زبان فارسی را فارسی یا فارسی‌شده می‌دانم مثل داماد و عروسی که اگرچه در خانواده‌ای دیگر زاده و بالیده‌اند ولی وقتی وارد خانوادۀ ما می‌شوند اگرچه نامی دیگر دارند اما عضوی از خانواده ما به شمارند. دکتر کزازی اما به پارسی سره باور دارد. بی هیچ آمیزشی.

 جدای این که کار هر کس نیست این گونه پارسی نویسی، این باور یا نگرانی هم وجود دارد که اصرار بر پارسی سره‌نویسی چه بسا سبب شود مخاطب به شکل و فرم گفتار و نوشتار بیشتر توجه کند تا محتوا و از سوی دیگر نتوانیم معنی را به تمامی منتقل کنیم یا از این ظرفیت محروم می‌شویم و به ویژه در کار رسانه‌ای چه بسا به اصل ارتباط و انتقال پیام آسیب رساند.

از منظری دیگر نمی‌دانم دکتر کزازی متون فلسفی و علمی را چگونه می‌خواهد به پارسی سره بگوید و بازنویسد؟

این واقعیت‌ها اما هیچ یک موجب آن نیست که خدمات دکتر کزازی را نادیده انگاریم و کافی است به یاد آوریم گاه واژه‌هایی که ساخته بیش از مصوبات فرهنگستان زبان و ادب پارسی مورد استقبال قرار گرفته و گزاف نیست اگر گفته شود خود به تنهایی یک فرهنگستان است. البته بی بودجه و کمک در فلان ردیف جدول‌های خاص!

به یاد آوریم که واژۀ «اس. ام. اس» تا چه اندازه رایج بود. فرهنگستان به جای آن «پیام کوتاه» را ساخت. یعنی به جای یک کلمۀ سه سیلابی دو واژه! این دکتر کزازی بود که «پیامک» را ساخت و همۀ ما اکنون به کار می‌بریم.

ناصر خسرو در سفرنامه می‌نویسد:

«خورجینَکی بود که کتاب در آن می‌نهادم. بفروختم و از بهای آن دِرَمَکی چند سیاه در کاغذی کردم تا به گرمابه‌بان بدهم. باشد که ما را دَمَکی زیادت‌تر در گرمابه بگذارد.»

در همین دو جمله سه کلمۀ «خورجینک»، «درمک» و «دمک» را به کار برده که درواقع «خورجین+ک»، «درم+ک» و «دم+ک» است. در روزگار ما آن قدر، «ک» برای تصغیر یا تحقیر (کوچک‌شماری) به کار رفته (مردک، زنک، آدمک، پسرک) که قابلیت اصلی آن فراموش شده و «پیامک» که همان «پیام+ک» است یادآور واژه‌های زیبا در نوشتۀ ناصر خسرو است.

کزازی، شاهنامه‌شناسی است که به شناختن و نوشتن بسنده نکرده و به اندازۀ توان خود خواسته در این روزگار کاری کند فردوسی‌وار. پیراستن زبان پارسی از واژه‌های بیگانه ولو خودی به نظر برسند یعنی به داماد و عروس هم رحم نکرده!

یادمان باشد که فرهنگستان کنونی که با ریاست آقای حداد‌عادل شناخته می‌شود تنها نسبت به واژه‌های انگلیسی و فرانسوی حساس است و به عربی‌ها و به تعبیر پارسی‌سره‌نویسان، تازی‌ها کاری ندارد.

کزازی اما برای واژگان عربی رایج هم برابرهای زیبایی ساخته که به کار هم می‌روند. مانند «پُرسمان» به جای مسأله، «انباره» به جای مخزن، «اَبَر‌شگفت» به جای خارق‌العاده، «یافه» به جای باطل، «بایا» به جای واجب، «ستانی» به جای افقی، «ستونی» به جای عمودی، «باور‌پُرسی» به جای تفتیش‌عقیده و موارد دیگر که فراوان‌اند.

چون پیشینۀ این کار به افرادی چون احمد کسروی و فرهنگستان دوران رضاشاه می‌رسد اوایل بیم آن می‌رفت که به کزازی هم انگ زده شود اما همان‌گونه که عربی زبان اسلام است فارسی هم بیگانه نیست و ضرورتی ندارد با عربی درآمیزد.

[همین «ضرورتی ندارد» اگر به شکل «بایستگی ندارد» نوشته شود نوآموزان ما دچار مشکل نمی‌شوند که «ض» در «ضرورت» درکدام یک از اشکال چهار گانه است: ذ،ض،ز،ظ!  یا وقتی به جای «ظلم» می‌نویسیم «ستم»]  

کزازی در واقع نه تنها سنت فردوسی را ادامه داده که در پارسی سره نویسی پا جای پای کسانی چون خواجه عبدالله انصاری گذاشته که وقتی می‌گوید: «خدایا، همچو بید می‌لرزم که مبادا به هیچ نَیَرزم» همۀ واژه‌ها پارسی است. یا در این شعر حافظ:

اگر به زلفِ درازِ تو دستِ ما نرسد

گناه بختِ پریشان و دستِ کوتهِ ماست.

یا این شعر سعدی:

در سخن با دوستان، آهسته باش
تا ندارد دشمنِ خونخوار، گوش

پیش دیوار آنچه گویی هوش‌دار
تا نباشد در پسِ دیوار، گوش

به اصطلاح علما، کزازی عالمِ بی عمل یا واعظِ غیر متّعِظ نیست (من اما انگار هستم چون اغلب کلمات این جمله عربی بود!). چرا نیست؟ چون نه تنها دربارۀ شاهنامه و فردوسی آثاری چون «از گونه‌ای دیگر»، «تند‌بادی از کنج»، « دُرّ دریای دری»، «رؤیا، حماسه و اسطوره»، و «مازهای راز» را نوشته، خود نیز به زبان فردوسی و با کمترین واژگان غیر پارسی می‌نویسد و همان‌گونه هم سخن می گوید ولو در گفت وگوهای خانوادگی و دوستانه.

چنان که در صدر آوردم چیرگی این ویژگی سبب شده وقتی او سخن می‌گوید شکل گفتار او بیشتر جلب توجه کند تا آنچه می‌گوید.

برای آشنایی بیشتر با نحوۀ گفتار و نگارش دکتر کزازی پیام او در پی درگذشت استاد آواز ایران یک نمونۀ گویاست:

خُنیا به سوگ می‌نشیند.آواز، با درد و دریغ دَم‌ساز، می‌موید. چنگ، درمانده و دل‌تنگ، گیسو می‌پریشد. تار، زار، می‌گرید. نی، جان‌گزای و جگرسوز، می‌نالد. تنبک، دمادم، از غم بر سر می‌کوبد. چرا؟ زیرا بزرگ‌مرد آواز ایران، استاد محمدرضا شجریان- این خرم‌خوی‌ترین خُنیایی که یادش گرامی باد!- به مینوی برین شتافته است تا از این پس بهشتیان را، با گل‌بانگ پهلوی و مینُوِی خویش، بیافساید (=افسون کند) و دل از آنان برباید و دری از هنرِ جان پرور، بر روی‌شان، بگشاید 


کزازی برای همۀ شیفتگان زبان پارسی یک موهبت است و با واژه‌هایی که می‌سازد به زایایی و پویایی زبان کمک شایانی می‌کند. از این رو گزاف نیست اگر او را فردوسی بی‌ ردا و دستار بخوانیم. فردوسی‌یی که این بار نه از شرق و خراسان که از غرب و کرمانشاه سر برآورده و به زبان پهلوانان کُرد سخن می‌گوید و حسی از غرور و افتخار به آدمی دست می‌دهد. پس به سبک خود او شعری از زبان فرخی سیستانی را به استاد پیش‌کش می‌کنیم. به پهلوان کرمانشاهیِ زبان:

شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران...



انسان‌ها و نئاندرتال‌ها "۱۰۰ هزار سال" با یکدیگر در جنگ بوده‌اند

با ورود بعدی هوموساپین‌ها به زیستگاه نئاندرتال‌ها در آسیا و اروپا جنگی فرسایشی به مدت ۱۰۰ هزار سال میان این دو تیره درگرفته که در نهایت با انقراض نئاندرتال‌ها پایان پذیرفته است.
محققان در دانشگاه بث بریتانیا می‌گویند شواهدی در دست دارند که نشان می‌دهد نئاندرتال‌ها برای قریب ۱۰۰ هزار سال در حال جنگ با اجداد انسان فعلی بوده‌اند تا از قلمرو خود محافظت کنند.
انسان نئاندرتال/عکس:  Pixabay/Canva
 نئاندرتال
 
نئاندرتال‌ها، که ۹۹.۷ درصد دی‌ان‌ای مشترک با انسان فعلی داشته‌اند، گروهی از هم‌خانواده هوموساپین‌ها (نسل فعلی انسان‌ها) بودند که ۶۰۰ هزار سال پیش بر خلاف هم‌تیره‌های خود که در آفریقا ماندند، این قاره را ترک کردند و به آسیا و اروپا رفتند.

به گزارش یورو نیوز؛ دانشمندان در تحقیقات تازه خود درباره اجداد باستانی انسان به این نتیجه رسیده‌اند که با ورود بعدی هوموساپین‌ها به زیستگاه نئاندرتال‌ها در آسیا و اروپا جنگی فرسایشی به مدت ۱۰۰ هزار سال میان این دو تیره درگرفته که در نهایت با انقراض نئاندرتال‌ها پایان پذیرفته است.

نقشه دیرینه‌شناختی موسسه پژوهشی دانشگاه بث نشان می‌دهد اجداد انسان فعلی در حدود ۱۶۰ هزار سال قبل از طریق شبه جزیره عربستان وارد خاک آسیا شده‌اند و به سرعت برای تصاحب قلمرو جدید وارد درگیری با ساکنان آن نئاندرتال‌ها شدند.

مطالعات زیست‌شناسی نشان می‌دهد نشان می‌دهد نئاندرتال‌ها در ۵۵ هزار سال قبل همچنان در برابر هجوم مهمانان ناخوانده مقاومت می‌کرده‌اند تا زمانی که به کل منقرض شده‌اند.

نئاندرتال‌ها معمولا به عنوان شکارچیانی ماهر و جنگجویانی خطرناک شناخته می‌شوند که تنها انسان‌های مدرن می‌توانستند از پس رقابت با آن‌ها برآیند.

اجساد برجای مانده از این تیره از انسان‌ها نشان می‌دهد که در استخوان‌ آن‌ها شکستگی در بازو و حاصل دفع ضربه به صورت مکرر وجود دارد. بقایای نئاندرتال‌هایی که در غار شانه‌در در کرستان عراق به دست آمده است نشان می‌دهد این افراد با ضربه نیزه به سینه و صورت کشته شده‌اند.

نیکلاس لانگ ریچ، محقق ارشد در بیولوژی تکاملی در دانشگاه بث بریتانیا، می‌گوید: «هرچند جنگ‌های قبیله‌ای و بر سر قلمرو میان نئاندرتال‌ها سابقه داشته است، با این حال درگیری‌های کوچک، چریکی و شدید که برای مدت طولانی ادامه یافته‌اند با الگوی جنگ‌های سرزمینی تطابق دارند.»

وی می‌افزاید: «در واقع جنگ‌هایی از این دست علامت‌های ظریف از خود به جا می‌گذارند؛ علائمی که نشان می‌دهد آنان بلافاصله مقهور مهاجمان نشده‌اند و برای حدود ۱۰۰ هزار سال در برابر گسترش انسان مدرن مقاومت کرده‌اند.»

محققان تصور می‌کنند توانایی انسان در بهبود ساخت جنگ‌افزار و ارتقای توان تهاجمی خود باعث پیروزی نهایی انسان در جنگ با نئاندرتال‌ها شده باشد.

بیان حجت الاسلام و المسلمین داوود فیرحی دربارۀ مفهوم فساد و اصلاح در نهضت عاشورا

به گزارش عصر ایران، استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران، شب گذشته در چهارمین نوبت از مراسم «عاشورا و امروز ما» در سخنانی با موضوع «مفهوم فساد و اصلاح در نهضت عاشورا» با بیان این که در نهضت عاشورا کلمه اصلاح زیاد استفاده شده، گفت: اما بعضا معنای این کلمات در طول زمان تغییر می‌کند. معنای مدرن اصلاح، تحت تاثیر انقلاب‌های جدید است و اصلاح در برابر انقلاب به کار می‌رود.

اصلاح به معنای مدرن آن بعنوان یک حرکت تدریجی و محافظه کارانه در برابر انقلاب است که عمیق و ناگهانی است.

وی افزود: قبل از انقلاب، برخی متفکران چپ، برای حرکت حسینی به جای نهضت و اصلاح از کلمه قیام استفاده می‌کردند، در حالی که واژه قیام بار چریکی و نظامی دارد، اما نهضت حسینی چنین ادبیات و حالتی ندارد.

مرحوم شریعتی برای حرکت حسینی واژه انقلاب را به کار می‌برد. لازمه انقلاب در آن زمان، جمع آوری تسلیحات و نیروی نظامی بود و چنین فضایی را ایجاد کردند که حرکت امام حسین قیام است. در حالیکه در ادبیات امام حسین واژه خروج وجود دارد که معنایش حرکت و از جای خود تکان خوردن است و همچنین امام واژه اصلاح را بکار بردند.


به گفته فیرحی اصلاح در ادبیات سنتی در برابر فساد یا افساد است و فساد یعنی چیزی از درون خراب شود. در نظریات کلاسیک فساد دو گونه است: یکی تدریجی، مثل زنگ زدن آهن. یعنی حکومت خود بخود از درون به صورت تدریجی فاسد می‌شود. نوع دوم فساد حالت دفعی و بیرونی دارد که به آن افساد می‌گویند، مثل اینکه بر آهن اسید بریزیم.

وی با اشاره به یک تقسیم بندی دیگر فساد را دو گونه دانست: یک نوع کم شدن محتوا و لاغر شدن و یک نوع فساد با افزوده شدن موارد غیر به محتوا و آلودن. طبعا اصلاح هر نوع فساد، باید عکس آن اتفاق باشد؛ یعنی اگر محتوای صحیح کم‌رنگ شده باشد، باید آن را تقویت کرد و اگر افزوده‌های خارجی داشته باشد، باید آنها را پیراست و زدود.

این پژوهشگر فقه سیاسی با بیان این که «هر جامعه‌ای معیار خودش را دارد و فسادی که رخ می‌دهد در تغییر آن معیار است»، افزود: معیار حسین بن علی که نگران تغییر آن بود و فساد را تغییر آن می‌دانست، سنت پیامبر بود و فساد از نظر امام حسین، یعنی کم و زیاد شدن اجرای سنت پیامبر و اصلاح از نگاه ایشان بازگشت به سنت پیامبر بود.

فیرحی عوض شدن تفسیر وحی و تحریف سیره پیامبر را دو تغییری دانست که در سالهای پس از پیامبر رخ داد و توضیح داد: از نظر امیرمومنان، فساد یعنی از جا درآمدن سنت و سیره پیامبر. نظم اجتماعی که پیامبر ایجاد کرده بود، مبتنی بود بر انسان آزاد مومن و این انسان جامعه را به درستی می‌سازد. در زمان خلیفه دوم، عمر گفت اگر من کج رفتم چه می‌کنید؟ گفتند با شمشیر راستت می‌کنیم؛ یعنی معیار و شاقول مشخص بود و آن سیره و سنت رسول خدا بود.

وی معجزه دیگر پیامبر غیر از قرآن را تشکیل حکومتی مبتنی بر قرارداد و توافقات برشمرد و گفت: حتی مبدا اختلاف و جنگ با یهودیان مدینه هم دوره پیامبر نبود، بلکه ناشی از اختلاف با اوس و خزرج بود که پس از افول تنش، پیامبر حقوق یهود را برمی‌گرداند.

در مورد مسیحیان حتی بیش از این است و پیامبر می‌گوید شما مثل مایید. پیامبر دولت را براساس توافق و قرارداد و جامعه مدنی شکل داده بود و دولت کوچک در کنار جامعه بزرگ را شکل می‌داد. اما بنی امیه جامعه را لاغر کردند و حقوق مردم و آزادی انسانها را کاهش دادند و دولت را فربه و مطلقه کردند.


فیرحی با اشاره به خطبه‌ای که سیدالشهدا در مکه قبل از سفر به کربلا یا سال قبل بیان می‌کند، گفت: ایشان در این خطبه که در منا بیان شده، تفسیر و تصویر دقیقی از جامعه ارائه می‌دهد و خطاب به نخبگان دینی و اجتماعی می‌فرماید: شما کاری کردید که هیبت جامعه شکسته شد و بازی را باختید.

همه چیز در اختیار حکومت قرار گرفته و حکومت هم دین را طوری که می‌خواهد ارائه می‌دهد. شما اعتبارتان را از دست ندادید، جز به خاطر اختلافتان در حق و سنت پیامبر که موجب گم شدن سیره و راه درست شد.


این استاد علوم سیاسی چهار وضعیت ممکن در کشورها را این گونه برشمرد: 1.جامعه قوی و دولت قوی، که هر کدام کار خود را می‌کند مثل دولتهای اروپایی، 2.جامعه ضعیف و دولت ضعیف، یعنی نه جامعه می‌تواند دولت را تغییر دهد و نه دولت جامعه را مثل یمن، 3. جامعه قوی و دولت ضعیف، که جامعه، دولت را سرنگون می‌کند و 4. دولت قوی و جامعه ضعیف که دولت همه فضای فرهنگی، دینی، آزادی و حرکتهای اجتماعی را تصرف می‌کند.


وی درباره وضعیت نوع چهارم گفت: در این شرایط دولت هم قانون گذار است و هم مفسر و جامعه را لاغر می‌کند و به اصطلاح خون جامعه را می‌مکد. اما مردم چاره ای جز چاپلوسی دولت ندارند تا باقی بمانند.

نخبگان جامعه در چنین شرایطی رو به سوءاستفاده می‌آورند و علما هم شرایط دین را تحریف می‌کنند تا با سلیقه حکومت تطبیق پیدا کند. از همین روست که امام حسین(ع) در توصیف آن شرایط می‌فرماید:

جامعه توانش را از دست داد و تبدیل به مستضعفانی شد که در برابر اربابان مطیعند و بخاطر نان شب، کمر خم کردند.


*منبرهای توجیه‌گر استبداد و دینی که وسیله حکومت شده بود

به باور فیرحی، مستضعف یعنی کسی که توسط قدرت و حکومت ضعیف شده و آنها جامعه را لاغر و ضعیف کردند تا در حکمرانی هر تقلبی که بخواهند بکنند و حقایق را وارونه کنند و هر خط و سیاستی که می‌خواهند بگذارند. هرکس شرورتر و زورگوتر استوارتر. به هر شهری بروی، منبرهایی وجود دارد که با صدای بلند استبداد را توجیه می‌کنند. دین در واقع وسیله حکومت شده و بی اعتمادی مردم به نخبگان دینی به دین سرایت می‌کند و اعتقاد مردم به خدا از دست می‌رود.

این پژوهشگر دینی با اشاره به متنی که بعنوان وصیتنامه امام حسین مطرح است، گفت: در این وصیت ایشان شرایط مدینه را تشریح کرده است. چون راه خروج بر امام بسته شده، ایشان ناگهانی و بصورت پوششی از مدینه و مکه خارج می‌شود و می‌فرماید من بی دلیل یا از سر خوشی خروج نکردم، بلکه می‌خواهم به سیره جدم باز گردم. می‌فرماید من در این مسیر نظرم را خواهم گفت، هرکس خواست بپذیرد و هرکس خواست رد کند و من صبر می‌کنم تا تقدیر الهی رخ دهد.

وی ادامه داد: در ابتدای حکومت امیرمومنان هم شعار اصلی بازگشت به سیره پیامبر است، اما آنقدر سیره تغییر کرده که کسی نمی‌داند سیره پیامبر چیست. این به اصطلاح تغییر دی ان ای جامعه است.

مشخص می‌شود نهضت امام حسین یک حرکت چریکی نیست، بلکه یک حرکت گفتمانی و روشنگرانه است. در زمان ضعف جامعه، بهترین حالت آگاهی بخشی است یعنی مشخص کردن شرایط، نه درمان، یعنی مردم بفهمند مشکل چیست.

امام حسین به دنبال مبارزه نبود، دنبال فرار از بیعت بود، مبارزه از ادبیات چپ وارد ذهنیت مذهبی ما شد، امام نه دنبال جنگ بود و نه می‌خواست بیعت کند، یعنی نه با حاکم و نه علیه دولت، بلکه نوعی مبارزه منفی و در حالی که می‌خواست بیعت نکردن خود را به همه اعلام کند، انتظار پیروزی هم نداشت.


فیرحی افزود: کوفیان به دلیل ترس از شام به امام حسین تمایل داشتند، اما جرات میدانداری نداشتند و به همین دلیل فرزدق به امام می‌گوید: قلوب کوفیان با توست اما شمشیرهایشان با امویان است.

این تناقض کامل درون مردم، نتیجه عملکرد انحرافی حکومت است و سیدالشهدا می‌فرماید: درست است و مردم بنده اموال ‌‌‌شان هستند و اگر تناقضی بین دنیا و دین باشد، بسوی دین نمی‌آیند.


نشست‌های «عاشورا و امروز ما» به همت انجمن اندیشه و قلم، بنیاد اندیشه و احسان توحید و کانون توحید در محل این کانون با رعایت دستورات بهداشتی برگزار و شبها ساعت 21 از صفحه instagram.com/andisheqalam/live نیز پخش می‌شود.

-------------------------------------------

بیشتر بخوانید:

واقعۀ عاشورا، تقابل بین شیعه و سُنی نبود/ «نه» به تحمیل و تسلیم بود

حکمت اشراقی نور در آیین‌های شرقی

حکمت اشراقی نور در آیین‌های شرقی

نور در ایران باستان تنها عنوان و مفهومی است که می‌توان به ‏واسطه آن بطن و ذات حکمت ایرانی را دریافت و همین معنا بود که توسط شیخ اشراق احیا شد.

به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر یادداشتی از حسن بلخاری، رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی با عنوان «حکمت اشراقی نور در آیین‌های شرقی (اوستا و اپانیشادها)» است که در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است؛

الف: حکمت ایران باستان را حکمت نوری می‌نامند و این عنوان، رایج‌ترین و در عین حال مقبول‌ترین صفتِ ‏حکمتِ ایرانیانِ باستان است. این معنا‎ ‎نه صرفاً از تعابیر وسیع مورد استفاده شیخ اشراق در حکمت ‏اشراقی‌اش؛ که با تأمل در متون به جا مانده از ایران باستان، به‌ویژه در اوستا و ملحقات آن حاصل می‌شود. ‏

تا به‌حال یکی از اصلی‌ترین جریان‌های حوزه تحقیقات در قلمرو حکمت نوریه ایران باستان، یا متعلق به ‏دادوستد آن با جهان یونانی بوده یا متعلق به حکمت اسلامی، به عبارتی از یک سو تأثیر این حکمت بر ‏اندیشه یونانی به‌ویژه از طریق نحله فیثاغوری و سپس افلاطون مورد تحقیق و تأمل جدی بوده و شواهد ‏کافی نیز در این باب ارائه گردیده و از سوی دیگر تأثیرگذاری آن بر حکمة‌الاشراق اسلامی با توجه به نص ‏صریح شیخ اشراق در احیای حکمت فرزانگان پارسی در حکمت‌الاشراق. ‏

اما تا به حال تحقیق جامعی که بیانگر تأثیر و تأثر متقابل یا دست‌‎کم شباهت و اشتراک حکمت نوری ایران ‏باستان با حِکَم شرقی من‌جمله حکمت هندویی باشد صورت نگرفته است. (مگر کارهای برخی سنّت‌گرایان و ‏نیز مرحوم داریوش شایگان) به این متن از اوپانیشادها (اوپانیشاد مندک) توجّه کنید:‏

‏«برهمن در پوشش زرین است، ناب، یکپارچه، شکوهمند، او نورالانوار است، نورالانوار نور آسمان است. با ‏هیچ چیز افروخته نشده است. زیرا نوری است که همه انوار دیگر را پدید می‌آورد» در مقایسه با این متن: «و ‏بنابراین واجب است که انوار قائمة بالذات و انوار عارضه و هیات آنها همه به نوری منتهی شود که ورای ‏وی نور دیگر بدان‌سان نبود و آن نورالانوار و نور محیط و نور قیوم و نور مقدس و نور اعظم و اعلی بود و ‏نوری قهار و غنی مطلق بود ورای آن چیزی دیگر نبود …. پس در عالم هست، چیزی اشَدُّ نورا از آن ‏‏[نورالانوار] نبود که در حقیقت ذاتش نور بود آنکه خود متجلّی و فیاض لذاته بود بر هر قابلی»(حکمة‌الاشراق ‏صص۲۱۰ و ۲۳۲). ‏

در این مختصر از اشتراک مفهومی دیگری نیز در مبحث نور بگویم و آن داستان ارباب انواع است که در ‏حکمت خسروانی و اشراقی از جمله اصول نوریه محسوب می‌شود. در بخش سوم اوپانیشاد چاندوگیه، ‏برهما، نور و آفتاب هستی است و هم به تعبیر همین اوپانیشاد، عقل را باید به‌عنوان برهما ستایش کرد (در ‏مقایسه با این جمله شیخ اشراق که «حکمای اقدم معتقد بوده‌اند که مبدع کل و همچنین عالم عقل، نور است. ‏گفتار صریح افلاطون و اصحاب اوست که نور محض عبارت از عالم عقل بود») و کلیه ارباب انواع که ‏هریک اجزای مختلف طبیعت را به کار می‌دارند همه از برهما هستند در مقایسه با این کلام خسروانیه و ‏اشراقیه شیخ شهاب‌الدین: «و حکما فرس همه بر این امر متفق‌اند تا آنجا که برای آب به نزد آنان صاحب ‏صنمی از عالم ملکوت بود که آن را «خرداد» نامیده‌اند و همچنین برای اشجار که «مرداد» نامیده‌اند و برای نار ‏که اردیبهشت نامیده‌اند»(همان ص۲۶۲). ‏

این سخن به بررسی دقیق اشتراکات بحث بلند نور و نورالانوار در متن اوپانیشادها و حکمت اشراقی ملهم از ‏حکمت خسروانی خواهد پرداخت. به‌ویژه با تأمل بر این معنا که در موارد اندکی شیخ اشراق در اثر گرانقدر ‏خود به حکمای هند نیز اشاره کرده است: «و همه حکمای فرس و هند بر همین عقیده‌اند»(همان ص۲۶۱). ‏

‏ ب: موضوع سخن من در این یادداشت نگرش به مشرق انوار و به شرق نور است. داد و ستدِ عظیمی میان اندیشه ایرانی و اندیشه هندی به‌ویژه در جهان باستان وجود داشته است (گرچه ‏تاریخ گزارش‌های جامع و کاملی از این گفت‌وگو و دادوستد به ما ارائه نکرده است) اما به هرحال هر کس از ‏منظر جهان مشرقی اوپانیشادها و بهگودگیتا به اندیشه ایرانی بنگرد چنان شباهت‌های عظیم و بی‌نظیری ‏می‌بیند و می‌یابد که محال است دست‌کم به ریشه مشترک این دو فرهنگ اقرار و اعتراف نکند. ‏

من براین بنیاد بحث خود را بر اوپانیشادها قرار داده و در همین جا عرض می‌کنم که بحث من بیشتر ‏متن‌محور است تا تحلیل‌محور. البته از این متون، استنتاجاتی خواهم داشت لیکن بیشتر مایلم برخی از متون ‏ناب را هم از ایران باستان بخوانم و هم از هند باستان تا در پایان نتیجه بگیریم آیا حقیقتاً آبشخور مشترکی ‏دارند یا خیر و آیا می‌توان منابع مکنون و مستور حکمت‌الاشراق نوری شیخ اشراق را با استناد به خوانش ‏متون هند باستان دریافت و بازیافت؟ که البته بحث فوق‌العاده مهمی است. ‏

کلیدواژه بنیادی بحث من حضرت نور است. نور در ایران باستان تنها عنوان و مفهومی است که می‌توان به ‏واسطه آن بطن و ذات حکمت ایرانی را دریافت و همین معنا بود که توسط شیخ اشراق احیا شد. بدون ‏تردید حلقه واسط مطلق حکمت اشراقیه شیخ اشراق و تلألو متعالی آن در حکمت متعالیه، بازتاب مطلق ‏حضرت نور در ایران باستان است.

لیکن به یک نکته توجّه کنید و آن اینکه خود حضرت شیخ اشراق می‌گوید حکمت من خسروانی است و ‏حتی نام می‌برد، اما منبع و مرجع ارجاعات او چیست؟ به کجا ارجاع داده که مثلاً از کدامین متن ایران ‏باستان، من تشکیک نور را که مبنای تشکیک وجود صدرا شد گرفتم؟ اصلا در کجای حکمة‌الاشراق شما ‏ارجاع می‌بینید؟ و این ارجاع به کدامین متن است؟ درست است که حلقه واسط حکمت ایرانی باستان و ‏حکمت اشراقی نور است، اما اینکه این نور ایران باستان چگونه در حکمت‌الاشراق جلوه کرده است و بر بنیاد ‏چه معانی، در تاریخ ما مسکوت و منابع آن مکنون است، بدون تردید!‏

راه شناسایی یکی رجوع به متون ایران باستان است که بخشی از آن را امروز خواهم خواند. راه دوم بازخوانی ‏حضرت نور است در اندیشه افلاطون و بعد نوافلاطونیان و پیش از این دو، فیثاغورث از طریق نسبتی که ‏فیثاغورث در بین‌النهرین تعالیم خود را از حکیمی به نام زارتاس در باب نور دریافته و سپس به یونان برده ‏که البته طریق سخت و مشکلی است، ولی یقین بدانید اگر تلاش کنیم می‌توانیم رد پای حکمت ایرانی را در ‏یونان به‌ویژه در حوزه نور بررسی کنیم، یکی از آثار خوب در این قلمرو اثراستفان پانوسی (تأثیر حکمت ‏ایرانی بر جهان‌بینی افلاطون، نشر انجمن حکمت و فلسفه ایران) است. این راه دوم برای کشف آن منابع ‏مکنون حکمت ایرانی باستان است. ‏

راه سوم شرق است و امروز مسیر سخن من از طریق این راه سوم است. راه سومی که ما تقریباً هیچ اشاره‌ای ‏به آن نداشتیم. جز در این ده تا بیست سال گذشته که تلاش‌های گرانقدر مرحوم داریوش شایگان که شیفته ‏جمع دو بحر قرآن و اوپانیشادها و عرفان اسلامی و عرفان اپانیشادی در مجمع ‌البحرین داراشکوه بود و رساله ‏دکتری و بعد آثاری دیگری که نوشتند. غیر از آن کدام اثر را داریم که ریشه‌های مشرقی حکمت ایرانی را در ‏حکمت و اندیشه هندی به تحقیق و پژوهشی عمیق نشسته باشد؟ البته این جمله را اصلاح کنم نمی‌توانم به ‏صراحت بگویم ریشه، شاید گفت‌وگویی دو سویه بوده است. ‏

‏ ب: اما اجازه بدهید بر بنیاد مسأله سوم، نگاهی به شرق داشته باشم. بر بنیاد مسأله نور تا به آن اشتراک ‏برسم. لکن در ابتدا بنا را بر این قرار دهیم که در ایران باستان متأثر از اوستا، حکمتی آیین‌محور و نه صرفاً ‏عقل‌محور ظاهر شده است. اگرچه در متن آیین شرقی عقل حضوری کامل و برجسته دارد. البته آن آثار ‏حکمی از متونی چنین آیینی (که برای‌تان می‌خوانم) چگونه حاصل شده است؟ این را نمی‌دانیم! شاید به ‏دلیل آنکه اسکندر گجستک (ملعون، به تعبیر اوستای متأخر) در کتاب‌سوزی این منابع را از بین برد و دست ‏ما را از نخیل بلند حکمت ایرانی قطع کرد. ‏

ابتدا اجازه دهید از گاهان (یا گاثه‌ها) داستان نور را بخوانم و ببینید چه نسبتی دارد این نور گاهان با این جمله ‏شیخ اشراق در حکمة‌الاشراق: «واجب است که انوار قائمه به ذات و انوار عارضه و هیات آن به نوری منتهی ‏شود که ورای وی نور دیگر بدان سان نبود و آن نورالانوار و نور محیط و نور قیوم و نور مقدس و نور اعظم ‏و نور اعلی بُود و نوری قهار و غنی مطلق بود و ورای آن چیزی دیگر از مراتب علل نبود» این را از ‏حکمت‌الاشراق شیخ اشراق خواندم. ‏

من داستان نور را در اوستا تعقیب کرده‌ام. به‌ویژه از متن مُشَکَکِ اوستا در پنج بخش یسنه‌ها، یشت‌ها، ‏وندیداد، ویسپرد و خرده‌اوستا. از میان این پنج جزء یسنه‌ها معتبرتر و از میان ۷۲ هات آن ۱۷ هات به گاهان ‏یا گاثه‌ها مشهور است که به تعبیر علمای زرتشتی ناب‌ترین و معتبرترین بخش اوستا است. کلمه گاثه یا گاته ‏محتمل هم‌ریشه باشد با گیتا در اصطلاح بهگودگیتا که در سانسکریت به معنای سرود است. به بهگودگیتا ‏اشاره خواهم کرد و اینکه می‌گوییم تعالیم زرتشت توحیدمحور بوده و نیز وقتی بر بنیاد فقه اسلامی، زرتشتیان را جزو اهل ‏کتاب می‌دانیم مرجع ما اوستا نیست، گاثه‌ها یا گاهان است. چون ردپای تحریف و کژگویی در این بخش از ‏اوستا وجود ندارد. ‏

بند ۷ هات ۳۱ یسنا «اوست نخستین اندیشه‌ور که روشنان سپهر از فرّ و فروغش درخشیدند (و چقدر این ‏کلام هم‌معناست با این حدیث نورانی که: آن الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رشّ علیهم یا به تعبیر اهل سنت ‏القی علیهم من نوره) اوست که با خرد خویش اشه (اشه یکی از بنیادی‌ترین کلید واژه های حکمت و اخلاق ‏ایران باستان است یعنی حقیقت راستین و زرتشت را اشو زرتشت می‌گویند راستین مرد، راستین پیغمبر) را ‏بیافرید تا بهترین منش (وهومنه یا بهمن که ایزد مقرب است و در فرشته‌شناسی شیخ اشراق نور اقرب است ‏بعد از نورالانوار. همان اول ما خلق الله نوری. در مقاله‌ای به صورت جامع جایگاه بهمن در آیین زرتشتی و ‏حکمت اشراقی را بحث کرده ام) را پشتیبان و نگاهبان باشد». ‏

در کل گاثه‌ها یک‌جا به فروغ حق از نورالانوار اشاره شده که به واسطه آن هستی آفریده شد، اما در جای ‏دیگر یسنه‌ها می‌گوید چگونه خورشید عالی‌ترین تجلّی نورالانوار است و منشاء روشنایی عالم. ‏

لیکن ابتدا نسبت حضرت نورالانوار با خورشید را بگویم و بعد از آن فرازی از خورشید یشتِ یشت‌ها را ‏بخوانم: «ای مزدا اهورا، زیباترین پیکر را در میان پیکرها از آن تو دانیم آن بلند پایگاه‌ترین فروغ جهان زبرین ‏را که خورشیدش خوانند ینگهه هاتم» (این از یشت‌ها است. ) به وسیله این فراز نسبتی میان حضرت ‏نورالانوار یا مزدا اهورا با خورشید ایجاد می‌شود و اینکه عالی‌ترین تجلّی آن مزدا، خورشید است. ‏

بنابراین در یشت‌ها یک خورشید یشت داریم. آیا این خورشید یشت می‌توانست مبنای حکمت نوری ایران ‏باستان شود؟

بگذارید بخشی از آن را که در باب نور است بخوانم: ‏«خورشید جاودانه رایمند تیز اسب را می‌ستایم. هنگامی که خورشید فروغ بیفشاند و تابان شود، هنگامی که ‏خورشید بدرخشد صدها و هزارها ایزد مینوی برخیزند و این فرّ را فراهم آورند و فرو فرستند. آنان این فرّ را ‏بر زمین اهورا آفریده پخش کنند. افزایش جهان اشه را افزایش هستی اشه را. هنگامی که خورشید برآید زمین ‏اهورا آفریده پاک شود، آب روان پاک شود، آب چشمه‌ساران پاک شود، آب دریا پاک شود، آب ایستاده پاک ‏شود. آفرینش اشه است که از آن سپنته مینیو است پاک شود. اگر خورشید برنیاید دیوان آنچه را که در هفت ‏کشور است نابود کنند و ایزدان مینوی در این جهان استومند استوار، جایی نیابند و آرامگاهی نجویند. کسی که ‏خورشید جاودانه رایمند تیز اسب را بستاید. پایداری در برابر تاریکی را، پایداری در برابر تیرگی دیو آفریده ‏را، پایداری در برابر دزدان و راهزنان را، پایداری در برابر جادوان و پریان و پایداری در برابر مَرِشَون را، ‏چنین کسی اهورا مزدا را می‌ستاید. امشاسپندان را می‌ستاید. روان خویش را می‌ستاید و همه ایزدان مینوی و ‏جهانی را خشنود می‌کند. » مختصر اشاره کردم به بیان حضرت نور در ایران باستان. ‏


ج: اما اوپانیشادها. من اکثر اوپانیشادها را نگاه کرده‌ام و آیات مربوط به نور را استخراج کرده‌ام. ‏

توضیح مختصری در مورد اوپانیشادها می‌گویم. اوپه نی شاد یعنی پایین پای استاد نشستن. زانوی تلمذ زدن، ‏دست ارادات به حضرت استاد دادن. ‏

‏ طفیل هستی عشقند آدمی و پری      ارادتی بنما تا سعادتی ببری. ‏

اوپانیشادها که به تعبیر فیلسوف آلمانی آرتور شوپنهاور «محصول بالاترین قله خرد بشری» است و مرحوم ‏علامه طباطبایی آن را حاوی حقایق عالیه‌ای می‌داند، بزرگ‌ترین کتاب حکمت شرق است و یک بازتاب ‏حماسی دارد که مهابهاراتا می‌شود و جزء مهم، مهابهاراتا بهگودگیتا. در اوپانیشادها که ۵۳ مورد از آنها را ‏داراشکوه به فارسی ترجمه کرد از اوپانیشاد میتری و قبل از آن حتی می‌توان از اوپانیشاد چهاندوگ متنی را ‏خواند که عنوان این متن چگونگی ظهور کثرت از جان وحدت است. البته من دست و جان دارا شکوه را در ‏برخی از این کلمات به عیان می‌بینم لکن نوعی وفاداری به حقیقت متن در اینجا مشهود است. ‏

پاراپاتاکای ششم، کَهند اول، اوپانیشادهای چهاندوگ می‌گوید «ای نیکوخو از همه اول هست مطلق بود بی‌نام ‏و نشان، یگانه و بی‌همتا و بی‌عیب و نقصان. بعضی نادانان گویند که عالم اول نیست بود و پس از نیست ‏هست شد. ای نیکوخو از نیست، هست چون تواند شد؟» مگر می‌شود از عدم وجود بزاید؟ و می‌دانید این ‏یکی از سخنان ابن‌عربی است. ابن‌عربی، خلق را ایجاد از عدم نمی‌داند. مگر عدم می‌تواند موجد وجود ‏باشد؟ عین جمله در اوپانیشادها را خواندم «ای نیکوخو از این نیست هست چگونه تواند شد؟ این همه اول ‏هست یگانه و بی‌همتا بود. » به اینجا توجّه کنید و نور را ببینید و مبنای ظهور هستی بر بنیاد نور را. «و آن ‏هست یگانه و بی‌همتا خواست که من بسیار شوم. (انی کنت کنزا مخفیا فاحببت آن اعرف فخلقت الخلق) ‏صورت‌های گوناگون شد پس از نور ذات خود، آتش پیدا کرد و آتش خواست که من بسیار شوم و ‏صورت‌های گوناگون شد و پس از ذات خود، آب پیدا کرد و از این است که هرگاه گرمی بر آدمی غالب ‏شود عرق می‌کند و از آتش آب بیدار می‌شود. » ‏

به سراغ پاراپاتکای هفتم از اوپانیشاد میتری می‌آییم. «آفتاب چون نور این است و برَهم هم عین نور است. ‏برای یافتن بَرهم به این روش به آفتاب مشغولی کند موکل آتش و وزن گایتری و نُه آیت سمبی و یک قسم ‏آهنگ سم و موسم دوماهه بسنت (بهار) و پوران بال و ۲۸ منزل قمر و ۸ موکل اینها را ذکر می‌کند و می‌گوید ‏همه این‌ها از نور ذات به وجود آمده‌اند. بعد می‌گوید «تعریف نور ذاتی که در آفتاب است، این است که در ‏فکر نمی‌گنجد و بی‌صورت است و در قید حواس ظاهری و باطنی در نیآید و بی‌صفت است و آن نور ذات ‏از قید عذاب و ثواب منزه است. و قسمت‌پذیر نیست و در بیان درنیاید و صاف است و روشن‌تر از همه ‏روشنی‌ها است و گیرنده لذت‌ها است و از سه صفت به هم رسیده و رساننده است و سُرور محض است و ‏صاحب همه سالکان است و داننده همه است و پرورنده همه و در عقل در نیاید و اول و آخر ندارد، زیبنده ‏است و از چیزی پیدا نشده و روان‌کننده عقل است و بی‌مثل است و پیداکننده همه است و جان همه است و ‏دارنده همه است و صاحب همه است و باطن باطن‌ها است. » همه این‌ها مبانی حکمی است. حکمت چون ‏بخواهد آیین را تفسیر کند به این زبان سخن می‌گوید همه این مطالب اندیشه‌ها و سخنان حکمی و فلسفی ‏است. ‏

بخشی از بهگودگیتا را می‌خوانم. گیتا یا بهگودگیتا یعنی «سرود آن بزرگ فرهمند» و بخشی از مهابهاراتا است ‏و مهابهاراتا وجه حماسی حکمت اوپانیشادها است به‌ویژه این گیتا که فوق‌العاده است. ما در اوپانیشادها ‏کاملا نگره وحدت وجودی داریم. حال یکجا در گیتا که بازتاب اوپانیشادها است. کریشنا از جلال الهی خود ‏این گونه می‌گوید: «گیتی زیر پای من است و جای پای من پیدا نیست. هر هستنده در من است و منم در ‏هیچ. » (به یاد جمله لطیف حضرت امیرالمومنین علی (ع) می‌افتم که در نهج‌البلاغه فرموده‌اند: «داخل فی اشیا ‏لا بل ممازجه و خارج عن الاشیا لا بل مباینه. ) هر هستنده در من است و من هیچ اما هستندگان را خبر از ‏خانه داشتن در من نیست این است سِرّ سروری‌ام، منم جان جاودان، منم دادار دهر، منم سپنج و سپند. باد هر ‏کجا که خواهد می‌وزد اما در اسیر می‌آساید. هستنده هر کجا که می‌خواهد می‌رود اما در من آرام می‌گیرد. ‏آرجونا! هستنده در آخر هر چرخه به من باز می‌گردد و من گردونه گردانده هستندگان به گردش دیگر ‏می‌اندازم. سرشتم این است که هستنده را به چرخه اندازم خواهد یا نخواهد چه، خواسته خواست من است. ‏آرجونا مرا باری از کردار نیست. بی‌بندم و وارسته می‌مانم طبیعت به تقدیر من است همه چیز و هر چیز را ‏زنده یا مرده در خود می‌آفرینم آری این‌گونه است که گردون گردان می‌گردد، ابله کوچکم انگارد و تن پوش ‏آدمی بر تنم آرد، اما من در علو اعلایم امیدش هدر، اعمالش هوس، علم‌هایش عبث، فریفته، کثیف و آری ‏کافر. اما فرزانه و آکنده از روح سرمد مرا می‌پرستند پایدار در پیمان خویش پیوسته سرسپار من است و ‏این‌گونه می‌پرستد با تمام هوش و حواسش»‏

د: خواستم از این سخن ناتمام نتیجه بگیرم که شاید زمان آن رسیده باشد که حکمت ما نظری به شرق کند، ‏نمی‌گویم از غرب روی برگرداند که ممکن نیست و روا هم نیست، اما این موارد نشان می‌دهد اگر داستان ‏شرق در نور خوانده شود شاید بتوان برخی از منابع مکنون حکمت ایرانی را باز یافت. ‏

‏ باز باش‌ای باب بر جویای باب

تا رسد از تو قشور اندر لباب

آشنایی با زندگی و مجاهدات امام محمدباقر (ع)

قیام با شمشیر علم

سه شنبه ۰۷ مرداد ۱۳۹۹


 قیام با شمشیر علم



مبارزه علمی امام محمدباقر (ع) را باید همانند قیام عاشورا در جهت زنده نگه داشتن سنت نبوی دانست. اگر نهضت امام حسین (ع) قیام با شمشیر بود، نهضت امام محمدباقر نیز قیام با کتاب و علم نبوی بود.



روز هفتم ذی‌الحجه برابر است با شهادت مظلومانه امام پنجم شیعیان حضرت امام محمدباقر (ع) امامی که باید ایشان را پایه‌گذار نهضت علمی در قرن دوم هجری محسوب کرد. نهضت ماندگار آن امام در دوران امامت فرزندش حضرت جعفر بن محمد الصادق (ع) نیز ادامه داشت و به اوج خود رسید.


مبارزه علمی امام محمدباقر (ع) در جهت مقابل فرقه‌ها و مسلک‌های انحرافی در سطحی وسیع در نوع خود بی‌نظیر بود. مبارزه‌ای که باید آن را مانند قیام عاشورا به حساب آورد. اگر قیام امام حسین (ع) قیام با شمشیر بود، نهضت علمی امام محمد (ع) باقر قیام با کتاب و علم نبوی بود.

شکافنده علم نبوی

امام محمد بن علی مشهور به امام محمد باقر(ع) ملقب به باقرالعلوم، امام پنجم شیعیان است که حدود ۱۹ سال امامت شیعیان را برعهده داشت. ایشان جنبشی علمی پدید آورد که در دوره امامت فرزندش امام جعفر صادق (ع) به اوج خود رسید. وی در علم، زهد، عظمت و فضیلت سرآمد بنی‌هاشم بود و روایات و احادیث وی در زمینه علم دین، آثار و سنت نبوی، علوم قرآن، سیره و فنون اخلاق و آداب بدان حد است که تا آن روز از هیچ یک از فرزندان امام حسن (ع) و امام حسین (ع) به جا نمانده بود. در این عصر بود که علمای شیعه تدوین فرهنگ خود، شامل فقه و تفسیر و اخلاق را آغاز کردند. تا پیش از امام باقر (ع)، نظرات فقهی شیعه، محدود بود.

سستی پایه‌های حکومت امویان، برای امام باقر(ع) و نیز امام صادق (ع) زمینه‌ای را فراهم آورد که برای سایر ائمه (ع) فراهم نشد. این زمینه، سبب شد تا امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بیشترین آرای فقهی، تفسیری و اخلاقی را در کتب فقهی و حدیثی از خویش بر جای گذارند. از این رو راویانی چون محمد بن مسلم 30 هزار حدیث و جابر جعفی ۷۰ هزار حدیث از امام باقر نقل کرده‌اند. شهرت علمی امام باقر نه تنها در حجاز، بلکه در عراق و خراسان نیز فراگیر شده بود.

از امام باقر(ع)، روایات بسیاری در زمینه‌های فقه، توحید، قرآن و اخلاق نقل شده است. همچنین در دوره امامت آن امام، تدوین دیدگاه‎های شیعه در رشته‌های گوناگون مانند فقه، کلام و تفسیر آغاز شد. طبق منابع تاریخی، امام باقر(ع) هنگام واقعه کربلا خردسال بوده است. ایشان در حدیثی می‌فرمایند: «من چهارساله بودم که جدم حسین بن علی کشته شد. من شهادت وی و آنچه در آن وقت بر ما گذشت را به یاد دارم.»

بر پایه حدیث لوح که جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده، پیامبر اسلام پیش از به دنیا آمدن امام باقر(ع) نام او را محمد و لقبش را باقر (شکافنده) قرار داده بود. کنیه معروفش «ابوجعفر» است.  ایشان ملقب به «باقرالعلوم»، «شاکر»، «هادی» و «امین» بود؛ اما مشهورترین لقبش «باقر» (شکافنده) است. یعقوبی می‌نویسد؛ امام محمد بن علی (ع) بدان سبب باقر نامیده شد که علم را شکافت. به گفته شیخ مفید امام باقر(ع) در علم، زهد و بزرگواری از همه برادرانش برتر، و قدر و منزلتش بیشتر بود و همه او را به عظمت می‌ستودند.  

مبارزه با مسلک‌های انحرافی

سال‌های ۹۴ تا ۱۱۴ قمری زمان پیدایش مسلک‌های فقهی و اوج‌گیری نقل حدیث درباره تفسیر بود. در این دوران گروه‌هایی مانند خوارج، مرجئه، کیسانیه و غالیان در ترویج عقاید خود تلاش می‌کردند. امام باقر(ع) میان عقاید اهل بیت با سایر فرق اسلامی مرزبندی کرد. او درباره خوارج فرمود: خوارج از روی جهالت عرصه را بر خود تنگ گرفته‌اند، دین ملایم‌تر و قابل انعطاف‌تر از آن است که آنان می‌شناسند.

امام باقر بخشی از وقت خود را به بیان مباحث تفسیری اختصاص داده بود که برگزاری جلسات تفسیر و پاسخ به سوالات و شبهات دانشمندان و مردم از جمله آنهاست. گفته شده امام باقر کتابی در تفسیر قرآن نوشته است که محمد بن اسحاق ندیم در کتاب الفهرست، از آن نام برده است.

امام باقر، شناخت قرآن را منحصر در اهل بیت می‌دانستند. چرا که آنان‌اند که می‌توانند محکمات قرآن را از متشابهات و ناسخ و منسوخ را تشخیص دهند و چنین علمی در نزد هیچ کس غیر از اهل بیت وجود ندارد.

امام باقر(ع) به احادیث رسول اکرم (ص) اهمیت می‌دادند، تا جایی که جابر بن یزید جعفی از شاگردان امام باقر، ۷۰ هزار حدیث از پیغمبر اکرم (ص) نقل کرده است. حضرت تنها به نقل حدیث و انتشار آن اکتفا نکردند، بلکه اصحاب خود را به همت گماشتن در فهم حدیث و آشنایی پیدا کردن با معانی آن فرا می‌خواندند. ایشان فرمودند:

مراتب شیعیان ما را با میزان روایت‌کردنِ آنان از احادیثِ اهل بیت (ع) و معرفتشان به آن احادیث بشناسید، و معرفت، همان شناخت روایت و درایة الحدیث است، و با درایت و فهم روایت است که مومن به بالاترین درجات ایمان می‌رسد.

در زمان امام باقر(ع) با توجه به فرصت ایجاد شده و کمتر شدن فشار و کنترل از سوی حاکمیت، زمینه برای ظهور و بروز عقاید و افکار مختلف بوجود آمد که خود این باعث ایجاد و رواج افکار انحرافی در جامعه شد، در این شرایط امام ضمن بیان عقاید اصیل و صحیح شیعی و رد عقاید باطل، شبهات مربوطه را پاسخ می‌داند. او بحث‌های کلامی خود را ناظر به این امور مطرح می‌کردند. از جمله این مباحث عاجز بودن عقل انسان از درک حقیقت خداوند، ازلی بودن واجب‌الوجود، و وجوب اطاعت از امام(ع) بود.

میراث دیگری نیز از امام به یادگار مانده است که میراث فقهی و میراث تاریخی از آن جمله است. از فعالیت‌های علمی امام باقر(ع)، مناظره با افراد مختلف است. برخی از مناظرات ایشان از این قرار است: مناظره با اسقف مسیحیان، مناظره با حسن بصری، مناظره با هشام بن عبدالملک، مناظره با محمد بن منکدر، مناظره با نافع بن ازرق، مناظره با عبدالله بن معمر لیثی و مناظره با قتاده بن دعامه.

مبارزه با اسرائیلیات

از گروه‌هایی که در دوره امام باقر(ع) در جامعه اسلامی حضور داشتند و تأثیر عمیقی در فرهنگ آن روزگار بر جا گذاشتند، یهودیان بودند. شماری از عالمان یهود که به ظاهر مسلمان شده و گروهی دیگر که هنوز به دین خود باقی مانده بودند در جامعه اسلامی پراکنده شده بودند و مرجعیت علمی گروهی را به عهده داشتند.

مبارزه با یهود و القائات سوء آنها در فرهنگ اسلامی و تکذیب احادیث دروغین و ساخته و پرداخته یهودیان در مورد انبیای الهی و مطالبی که باعث خدشه‌دار شدن چهره واقعی پیامبران خدا می‌شد، امام باقر با این تفکر مبارزه می‌کرد، از جمله زراره بن اعین نقل کرده که امام باقر در حالی‌که مقابل کعبه نشسته بود فرمود: نگاه کردن به خانه خدا عبادت است. در همان لحظه عاصم بن عمر، نزد امام باقر آمد و گفت: کعب الاحبار می‌گوید: «انّ الکعبه تَسْجُدُ لبیت المقدس فی کلِّ غداة؛ کعبه هر صبحگاهان برابر بیت‌المقدس سجده می‌کند.»

امام باقر فرمود: نظر تو در مورد سخن کعب الاحبار چیست؟ آن مرد گفت: سخن کعب صحیح است.

امام باقر (ع) فرمود: تو و کعب الاحبار هر دو دروغ می‌گویید. آن‌گاه در حالی که به شدّت ناراحت بود فرمود: خداوند بقعه‌ای محبوب‌تر از کعبه روی زمین نیافریده است.

ابن حجر هیثمی می‌نویسد: ابوجعفر محمد باقر، به اندازه‌ای گنج‌های پنهان علوم، حقایق احکام و حکمت‌ها و لطایف را آشکار نموده که جز بر عناصر بی‌بصیرت یا بد نیت، پوشیده نیست و از همین روست که وی را «باقر العلم» [شکافنده علم] و جامع آن و برپاکننده پرچم دانش خوانده‌اند. او عمرش را در طاعت خدا گذراند و در مقامات عارفین بدان حد رسیده بود که زبان گویندگان از وصف آن ناتوان است. او سخنان بسیاری در سلوک و معارف دارد.

عبدالله بن عطا که از دانشمندان هم‌ عصر امام باقر بود، می‌گوید: علما را در محضر هیچکس کوچکتر از آنان در محضر ابوجعفر [یعنی امام باقر] ندیدم. همچنین ذهبی از رجالیان اهل سنت می‌نویسد: از کسانی است که بین علم و عمل و آقایی و شرف و وثاقت و متانت جمع کرده، و برای خلافت اَهلیّت داشت.

دشمنی با امام

هشام بن عبدالملک در موسم حجّ در مسجدالحرام امام باقر علیه السّلام را دید که در حال طواف است و مردم بر گردش حلقه زده از او سؤال می کنند. این توجّه و علاقة مردم نظر او را جلب کرد، از اطرافیان نام وی را پرسید و چون گفتند که او محمّدبن علی است، شگفت زده، گفت : «همان که مردم عراق فریفتة اویند» یا «امام مردم عراق» گویا بعد از همین موسم حجّ بود که هشام امام باقر علیه السّلام را همراه با فرزندش حضرت صادق علیه السّلام به شام فراخواند. امام هنگام ورود به مجلس او بر همه اهل مجلس یکجا سلام کرد، بر خلاف رسم متعارف ، خلیفه اموی را امیرالمؤمنین نخواند و بدون کسب اجازه نشست.

هشام خشمگینانه زبان به ملامت گشود که چرا شما مردم را به امامت خود فرامی‌خوانید. حاضران در مجلس نیز بنا بر قرار قبلی همین شیوه را به کار گرفتند. امام در پاسخ هشام بدون در نظر گرفتن موقعیت او، صریحاً از جایگاه اهل بیت پیامبر در دین و اینکه آنان عهده دار هدایت مردم اند، سخن گفت، همچنین به گذرا بودن حکومت امویان اشاره کرد. هشام ابتدا او را به زندان افکند، ولی بعد، ناگزیر به آزاد کردن و برگرداندن آنان به مدینه شد.

شهادت

امام باقر(ع)  در 7 ذی‌الحجه سال 114 هجری قمری در 57 سالگی به شهادت رسیدند. شهادت ایشان در دوران خلافت غاصبانه هشام بن عبد الملک رخ داد. در اینکه چه فرد یا افرادی در قتل وی دست داشته‌اند، نقل‌های مختلفی وجود دارد. بعضی از منابع، شخص هشام بن عبدالملک را عامل شهادت او دانسته‌اند. و برخی نیز ابراهیم بن ولید را عامل مسمومیت امام محمدباقر معرفی کرده‌اند.

امام باقر در سال 95 قمری پس از شهادت امام سجاد به امامت رسیدند. و تا زمان شهادتشان در سال 114 ق امامت را بر عهده داشتند. احادیث برجا مانده از پیامبر(ص) که در آنها به امامت وی پس از امام زین العابدین اشاره شده، از دلایل امامت او به شمار می‌آید. امام سجاد (ع) نیز به وی زیاد اهمیت می‌داد و در پاسخ سؤالی در این باره فرمود: «امامت در فرزندان او باقی خواهد ماند تا روزی که قائم ما قیام کند و دنیا را پر از عدل و قسط نماید. پس او هم امام است و هم پدر امامان.»

آن چه مسلم است این است که امام باقر (ع) با طرح مرموز و مخفیانه هشام بن عبدالملک مسموم شده و به شهادت رسید، ولی عامل و چگونگی آن به روشنی مشخص نیست. بعضی می نویسند: ابراهیم بن ولید بن یزید بن عبدالملک (پسر برادر زاده هشام) آن حضرت را مسموم نمود و بعضی می‌نویسند: زید بن حسن به دستور هشام، زهر را به زین اسب مالید و اسب را به حضور امام باقر علیه السلام آورد، و اصرار کرد که آن حضرت بر آن سوار گردد، آن حضرت ناگزیر بر آن سوار شد و آن زهر در بدن او اثر کرد، به گونه‌ای که ران‌هایش متورم شد و سه روز به سختی در بستر بیماری افتاد و سرانجام به شهادت رسید.

کلینی به سند صحیح از زراره روایت کرده است که گفت: «روزی از حضرت امام محمدباقر (ع) شنیدم که فرمود: در خواب دیدم که بر سر کوهی ایستاده‌ام و مردم از هر طرف آن کوه به سوی من بالا می‌آمدند چون مردم بسیاری در اطراف آن کوه جمع شدند به ناگاه کوه بلند شد و مردم از هر طرف آن فرو می‌ریختند، تا آن که جماعتی بر آن کوه باقی ماندند و این اتفاق پنج مرتبه تکرار شد.»

در کافی و بصائر و سایر کتاب‌های معتبر روایت کرده‎اند که حضرت امام صادق (ع) فرمود: «پدرم بیماری سختی گرفته بود و بیشتر مردم از بیماری حضرت ترسیدند و اهل بیت آن حضرت گریان شدند. امام باقر (ع) فرمود: من در این بیماری از دنیا نخواهم رفت زیرا دو نفر نزد من آمدند و به من چنین خبر دادند. پس از آن بیماری صحت یافت و مدتی سالم بود.

پس روزی حضرت امام جعفر صادق (ع) را طلبید و فرمود: جمعی از اهل مدینه را حاضر کن. چون ایشان را حاضر کردم فرمود: ای جعفر! چون من به عالم بقاء رحلت کنم مرا غسل بده و کفن کن و در سه جامه که یکی ردای حبره بود که نماز جمعه در آن می‌‏کرد، و یکی پیراهنی که خود می‏‌پوشید و فرمود که عمامه بر سرم ببند و عمامه را از جامه‏‌های کفن حساب مکن و قبر مرا چهار انگشت از زمین بلند کن و آب بر قبر من بریز و اهل مدینه را گواه گرفت.

چون بیرون رفتند گفتم: ای پدر بزرگوار! آنچه می ‏فرمودی به عمل می ‏آوردم و به گواه گرفتن احتیاج نبود. حضرت فرمود که: ای فرزند! برای این گواه گرفتم که بدانند تویی وصیّ من و در امامت با تو منازعه نکنند. پس گفتم: ای پدر بزرگوار! من امروز تو را از همه روز صحیح‏تر می ‏یابم و آزاری در تو مشاهده نمی‌‏کنم. حضرت فرمود: آن دو کس که در آن مرض مرا خبر دادند که صحّت می‌‏یابم در این مرض به نزد من آمدند و گفتند: در این مرض به عالم بقاء رحلت می‌‏نمایی.

کلینی به سند حسن روایت کرده است که حضرت امام محمد باقر (ع) هشتصد درهم برای تعزیه و ماتم خود وصیت فرمود. و به سند موثق از حضرت امام صادق (ع) روایت کرده است که پدرم گفت: «ای جعفر از مال من برای ندبه کنندگان وقف کن که ده سال در منا در موسم حج بر من ندبه و گریه کنند و رسم ماتم را تجدید نمایند و بر مظلومیت من زاری کنند.»

کلینی به سند معتبر نیز روایت کرده است که چون امام محمد باقر (ع) به جهان باقی رحلت نمود، حضرت امام صادق (ع) فرمود: «که هر شب در حجره‌ای که آن حضرت در آن وفات یافته بود، چراغ می‌افروختند.»

کتاب‌شناسی

تا کنون کتاب‌های متعددی در سیره و زندگی امام محدباقر نگاشته شده است که تعدادی از آنها به قرار زیر است.

«پیشوای پنجم حضرت امام محمد باقر(ع)» گروه نویسندگان

«راوی‍ان‌ م‍ش‍ت‍رک‌ ف‍ری‍ق‍ی‍ن‌ از ام‍ام‌ م‍ح‍م‍د ب‍اق‍ر (ع)» ت‍ه‍ی‍ه‌ک‍ن‍ن‍ده‌ م‍رک‍ز م‍طال‍ع‍ات‌ و ت‍ح‍ق‍ی‍ق‍ات‌ اس‍لام‍ی‌

«زن‍دگ‍ان‍ی‌ ح‍ض‍رت‌ ام‍ام‌ م‍ح‍م‍د ب‍اق‍ر(ع)» گ‍زی‍ده‌ای‌ از «منتهی الآمال محدث قمی»

«زلال‌ م‍ع‍رف‍ت‌: پ‍ژوه‍ش‍ی‌ در زن‍دگ‍ان‍ی‌ ام‍ام‌ م‍ح‍م‍د ب‍اق‍ر(ع)» م‍ح‍م‍دب‍اق‍ر طاه‍ری

«ش‍ک‍اف‍ن‍ده‌ ع‍ل‍وم‌ ح‍ض‍رت‌ ام‍ام‌ م‍ح‍م‍د ب‍اق‍ر(ع)»، گ‍روه‌ مؤلف‍ان‌

«پیام معصومین به انسان‌ها و انسانیت‌ها: امام باقر(ع)» برگرفته از آثار محمدرضا حکیمی

«مسند الامام الباقر (ع)» عزیزالله عطاردی

منبع: «دانشنامه اسلامی» و «دانشنامه شیعه»




چگونه امام محمدباقر(ع) تشیع را حفظ کردند؟

سه شنبه ۰۷ مرداد ۱۳۹۹

در سرگذشت امام از هنگام تولد تا به دست گرفتن زعامت شیعیان، خلیفگانی آمدند و درگذشتند و حضرت (ع)، امامت را در سال پایانی حکومت ولید بر عهده گرفتند...

امام باقر (ع) پس از شهادت پدرش «حضرت سجّاد (ع)» و یک سال مانده به پایان خلافت ولید به پیشوایی شیعیان رسید. امام با گفتاری کوتاه از دشواری و رنج هایی که پس از پیامبر (ص) برای اهل بیت (ع) پیش آمده بود، چنین یاد کرده است: «ما اهل بیت (ع) از ستم قریش و صف بندی آنان در برابرمان چه ها کشیدیم و دوستان و شیعیان ما نیز از دست مردم چه ها دیدند. رسول خدا (ص) به هنگام ارتحال از دار فانی اعلان کردند، که ما (ائمه) نسبت به مردم از خودشان اولی تریم، ولی قریش پشت به پشت کردند تا این امر را از معدن و محور آن خارج ساختند و حق ما را تصاحب کردند.»

امام در سیر تاریخ خلافت به امام علی می رسد و از تنبّه مردم و روی آوردنشان به امیر مؤمنان (ع) روایت می کند، ولی باز هم سستی آنان را در وفاداری از امام (ع) سخن می گوید و خیانت مردم را به جانشین وِی گوشزد می کند تا اینکه به رخداد عاشورا می رسد و باز هم از نیرنگ و دورنگی مردم و ستم حاکمان پرده برمی دارد؛ « حکومت در میان قریش دست بدست گردید تا اینکه دو باره به ما اهل بیت (ع) بر گردانده شد، ولی مردم بیعت ما را شکستند و علیه ما تدارک جنگ دیدند، بطوری که امیرالمومنین علیّ بن ابی طالب[ع]، تا هنگامی که به شهادت رسید در فراز و نشیب حوادث قرار گرفته بود. سپس با فرزندش، حسن بن علیّ (ع) بیعت کردند ولی به او خیانت کردند... .»؛

«و پس از آن نیر دائم مورد تحقیر و ستم قرار گرفتیم و مورد قتل و تهدید واقع شدیم، منکران حق و دروغگویان در سراسر کشور اسلامی به جعل حدیث پرداختند و می خواستند ما را در میان مردم منفور سازند که این سیاست پس از شهادت حسن (ع) دنبال شد.»؛ «… پس از آن با حسین بن علیِّ (ع) با بیست هزار نفر بیعت نمودند ولی به او نیز خیانت ورزیدند… .»

امام باقر (ع) سوگمندانه رنج و محنت اهل بیت (ع) و یارانشان را در ادامۀ خلافت یزید و سپس، روی کار آمدن مروان و فرزند و نوه اش «عبدالملک» و «ولید» به تصویر می کشد؛ «چقدر دست و پای شیعیان را با اندک بهانه ای قطع کردند و کسانی که به دوستی ما معروف بودند، راهی زندان ها شدند و اموالشان به غارت رفت تا حجّاج بن یوسف روی کار آمد. او با انواع شکنجه ها عرصه را بر پیروان ما تنگ کرد تا جایی که اگر کسی را زندیق و کافر می نامیدند، بهتر از آن بود که او را شیعه علیّ امیر المومنین (ع) بنامند! … .»

پیشوایی امام باقر (ع) هنگام حکمرانی پنج خلیفۀ مروانی

1.ولید بن عبدالملک

در سرگذشت امام از هنگام تولد تا به دست گرفتن زعامت شیعیان، خلیفگانی آمدند و درگذشتند؛ «معاویه» تا چهار سالگی، «یزید» تا هشت سالگی، «مروان» تا نه سالگی، «عبدالملک» تا سی سالگی و «ولید» تا چهل سالگی امام (ع) بر کرسی خلافت نشسته بودند و حضرت (ع)، امامت را در سال پایانی حکومت ولید بر عهده گرفتند. نحوه حکمرانی ولید همان گونه شد که پدرش «عبدالملک» به او توصیه کرده بود: «ای ولید! تو به سوی مردم برو در حالی که پوست پلنگ بر تن کرده ای، بر منبر بنشین و مردم را به بیعت خود فرا خوان. هر کس از بیعت با تو خودداری کرد او را با شمشیر بترسان.

در مورد دوست و کسی که نزدیک توست سختگیر باش و در مورد کسی که از تو دور است، آسان بگیر. در مورد حجّاج خوش گمان باش، او کسی است که می تواند فتنه ها را کنار زند و شرایط را برای خلافت تو آماده سازد.» او نیز به مسجد بزرگ دمشق رفت و به مردم گفت: «ای مردم! بر شما باد به فرمان بردن و همراهی با جماعت. اگر کسی مخالفت کند سر از تن او جدا می کنم و هر کس خاموش بماند با اجل خویش بمیرد.»

القای ترس در دل های مردم، کاراترین ابزار چیرگی خلفای بنی امیه بر سرنوشت مردم بود. با این حال، علی رغم همۀ تلاش های این حاکمان ستم پیشۀ نا به کار، برای دورکردن مسلمانان از رهبران حقیقیِشان (اهل بیت)، باز هم گرایش عمومی به خاندان رسول الله بود. همچنانکه در سخن آن پیشوایان بزرگ آمده است که «قُلُوبُ الرّعیّةِ خَزائِنُ راعِیها؛ دل های مردم، گنج های حاکمان است»، کوشش های خلفا سودی برایِشان نداشت؛ ولید خود در این باره به پسرانش گفته بود: «بر شما باد دینداری! من چیزی را ندیدم که دین، ایجاد کند و دنیا، آن را نابود سازد؛ ولی دیدم که دنیا بنایی بر پا کرده است، ولی دین، آن را نابود ساخته است. همواره می‌شنوم که یاران و خاندان ما، علی بن ابی طالب را بد می‌گویند و فضایل او را پوشیده می‌دارند و مردم را به دشمنی با او وا می‌دارند؛ ولی این کارها برای او جز نزدیکی بیشتر به دل‌ها ایجاد نمی‌کند و آنان (یاران و خاندان ما) تلاش می‌کنند که در دل مردم جای گیرند و این تلاش، جز موجب دوریِشان از دل مردم نمی‌گردد.»

2.سلیمان بن عبد الملک

پس از او برادرش، «سلیمان» به خلافت رسید. او فردی حسود، مغرور، پرخور، شکم باره و زیبا بود. سلیمان برای جلب خوشنودی مردم کارگزارانی را که پیشتر از یاوران حجاج بن یوسف ثقفی بودند، عزل کرد «قتیبة بن مسلم باهلی» و «محمد بن قاسم» از این زمره اند. موسی بن نصیر نیز که در فتح اسپانیا تلاش کرده بود، برکنار شد. او «موالی» را از زندان آزاد کرد و آنان را در سپاه اسلام شرکت داد. و سهم ماهانه هر فرد را به 25 درهم رساند.

مقابله با «خوارج» در شرق امپراتوری اسلامی و تصرف برخی از سرزمین های امپراتوری روم شرقی از کارهای او است. او پیش از مرگش لباسی سبز رنگ پوشید و دستار سبز بر سر گذاشت، به آینه نگاه کرد، به خود بالید و گفت: من پادشاهی جوان مرد هستم. بعد از آن یک جمعه بر او نگذشت که درگذشت. سلیمان چون آثار مرگ را در خود دید، «عمر بن عبد العزیز» را جانشین خود کرد.

او برای این کارش گفت: «دو برادرم یزید و هشام هنوز به آن پایه نرسیده اند که بر کار مردم گماشته شوند، خلافت را برای مرد نیکوکار؛ «عمر بن عبد العزیز» قرار دادم و چون او درگذشت حکومت به ایشان خواهد رسید.» حکومت سلیمان با مرگ زودهنگامش پایان یافت و مجال نیافت آنچنان که طبع او گزارش می دهد، بسان پدرش «عبدالملک» شیوه ستمگری پیشه نماید. اینکه او -چنانچه زندگی دراز می یافت- چگونه مردم را سیاست می کرد، در گفتگوهایی که میان امام باقر (ع) و «عمر بن عبدالعزیز» انجام یافته است، روشن می شود؛ عمر بن عبدالعزیز به امام باقر (ع) نامه ای نوشت تا او را بیازماید (از میزان علم و مقام معنوی او باخبر شود).

امام باقر (ع) در پاسخ او، نکات هشدار دهنده و پندآموزی را یادآور شد و وی را از فرجام بدرفتاری و پیامدهای قدرت و شاهی بیم داد. او که پیشتر، مشاور سلیمان بود، به یاد آورد که امام باقر (ع) نامه ای را به سلیمان به وقت زمامداریَش نوشته بوده است. پاسخ امام (ع) به سلیمان با پاسخی که امام به نامه او داده بود، تفاوت داشت؛ حضرت (ع) سلیمان را ستایش کرده بود، در حالی که عمر بن عبدالعزیز را به عدالت ورزی و نیکی کردن به مردم سفارش می کرد!

از این رو، به کارگزارش در مدینه نوشت که حضرت (ع) را فرابخواند و از ایشان پاسخ بخواهد. امام باقر (ع) به او گفت: «سلیمان فردی جبار و زورگو بود و من ناگزیر بودم در نامه ام به او، همانگونه سخن بگویم که مردم ناچارند با جباران گفت و گو کنند، ولی آنگونه که پیدا است، سَروَرِ تو (عُمَر بن عبدالعزیز) می خواهد به شیوه ای غیر از شیوۀ جباران رفتار کند و قدم هایی برای کاستن ستم و زورگویی برداشته است، ازاین رو، با او به گونه ای سخن گفتم که مناسب وضع اوست.»

3. عمَر بن عبد العزیز

او هشتمین خلیفه از خلفای اُمَوی (۹۹-۱۰۱ ه.ق) است. عمر بن عبدالعزیز در سال ۶۸۲ میلادی/۶۱ هجری در مدینه زاده شد، نَسبش به عمر بن خطاب می‌رسید، چرا که مادرش «اُم عاصم» (لیلی) دختر عاصم پسر عمر بود؛ او اصول دین و دانش فقه را از «صالح بن کیسان» در مدینه آموخت. پدرش «عبدالعزیز بن مروان» یکی از بزرگان بنی امیه بود. عُمَر به وصیت «سلیمان بن عبدالملک» عهده دار خلافت شد. او پیش از این، استاندار منطقۀ خناصره (شهری در سوریه کنونی) از سوی «عبدالملک» بود و سپس، استاندار مدینه در خلافت «ولید» شد. او هنگامی که به زعامت رسید، به مسجد رفت و گفت: ای مردم! من به وسیله مقام خلافت در آزمون الهی قرار گرفته‌ام. اما در این مورد نه از من نظرخواهی شده و نه از شما مشورت گرفته شده است؛ بنابراین، من شما را بر بیعت با خودم مجبور نمی‌کنم و شما هرکس را می‌خواهید خلیفه تعیین کنید.

عمر بن عبد العزیز کارهای ارزنده ای انجام داد؛

1- او رسم ناسزا گفتن به علی بن ابی طالب (ع) را برانداخت و برخورد ملایمی با «اهل بیت (ع)» بویژه با امام باقر (ع) داشت. یک بار، او در دیدار با مَوالی امام علی (ع) دستش را روی سر خود گذاشت و گفت: «اَنا مَولَی علیِّ بن ابی طالب» و سپس این حدیث را از پیامبر (ص) نقل کرد: «مَن کُنتُ مَولاهُ، فَهَذا عَلیٌّ مَولَاهُ».

عمر هنگامی که والی مدینه بود، در دیدار با «فاطمه» دختر امام علی (ع) به وِی گفت: ‌«ای دختر علی! به خدا سوگند بر روی زمین خاندانی محبوبتر از شما نزد من وجود ندارد، و شما نزد من از اهل بیت خودم محبوبترید.»

2- او جزیه ذمّیان مسلمان شده را برداشت و مالیات ایرانیان را کاهش داد و به معترضان گفت: «خداوند پیغمبر خود را برای هدایت فرستاده است و نه برای جزیه گرفتن.»

3- وی نخلستان فدک را، به فرزندان فاطمه (س) بازگرداند و دستور داد مبلغ «ده هزار دینار» به عنوان تأدیۀ خسارت در میان فاطمیان تقسیم کنند.

4- او خوارج را به گفت‌وگو و مناظره فراخواند تا به جای نبرد، هرکه توانست برهان قوی تری بیاورد، راه دیگر را در پیش بگیرد.

5- او فشار بنی امیه را از روی مردم کاست و اموال غصبی را که در دست اُمَویان بود، گرفت و به صاحبانشان پرداخت. او در نخستین روز خلافتش اموال سلیمان بن عبدالملک را که به بیست و چهار هزار دینار می رسید، فروخت و از همسرش خواست تا لباس های زربافتی را که پدرش عبدالملک برایش تهیه کرده بود، به بیت المال برگرداند.

او به والی کوفه نوشت: «مردم کوفه در معرض بلا و فشار و ستم حکام سوء بوده‌اند، در حالی که قوام دین به عدل و احسان است. از مردم بینوا به اندازۀ طاقتشان بگیر، از ثروتمندان جز خراج چیزی نگیر. از مردم مزد مالیات بگیران را نگیر، هدایای نوروزی و پولهایی را که تحت عناوین دراهمُ النّکاح یا اُجورُالبیوت گرفته می‌شد، نگیر.» در عین حال، او مستمرّی بنی هاشم و مردم عراق را کم و زیاد نکرد ولی بر مستمری اهل شام ده دینار افزود.

6- او برای گرایش اهل کتاب به دین اسلام بخشودگی ها، جوایز و هدایایی گذاشت؛ به ساکنان سرزمین‌های فتح شده، برای ورودشان به اسلام، اموال تشویقی داد و به امپراتور روم «لویی سوم» نامه نوشت و او را به اسلام دعوت کرد وی در اقدامی جزیه را از تازه مسلمانان رفع کرد و به حاکم خراسان «حراج بن عبدالله» نوشت: هر کس که به سوی قبله می‌ایستد، جزیه را از او بردارد. با این اقدام مردم به سرعت به اسلام روی آوردند. وی در راه دعوت غیر مسلمانان به اسلام، به یکی از روحانیون مسیحی، هزار دینار پرداخت.

7- عمر در کار دیوانی و اداره حکومت خبره بود و دارای اندیشۀ اداری در سطح عالی بود. هنگامی که به خلافت رسید، به اصلاح دستگاه اداری و گماشتن کارگزاران امین و توانا اقدام کرد.

8- ساختن کاروانسرا در سرزمین‌های دوردست از کارهای اصلاحی عمر بود. وی به یکی از کارگزارانش نوشت که: مسافران مسلمان را یک شبانه روز پذیرایی و از چارپایانشان مراقبت کند و اگر مریض هستند از آنها دو شبانه روز پذیرایی شود و اگر از سرزمین خود دور افتاده‌اند، آنها را به محل سکونت شان برساند.

9- عمر بن عبدالعزیز کتابت حدیث پیامبر (ص) را که به هنگام خلافت ابوبکر منع شده بود، مجاز کرد.

10- او فتوحات سرزمین های تازه را متوقف کرد تا بتواند همان سرزمین های فتح شده را بهتر اداره کند و توان حکومت را در نبردها کاهش ندهد و به امور داخلی بپردازد. مثلا دستور داد سپاه خلیفه از برابر حصار قسطنطنیه عقب نشینی کند. برای او رفتار مسالمت جویانه در برابر غیر مسلمانان و دعوتشان به اسلام در اولویت بود.

عُمَر در سن چهل سالگی، در سال ۱۰۱ قمری روز جمعه ۲۰ رجب، در شهر «سمعان» از بلاد شام درگذشت. پس از تسلط بنی عباس بر بنی امیه، زمانی که قبر بسیاری از خلفای بنی امیه (از جمله؛ یزید بن معاویه، عبدالملک بن مروان، ولید بن عبدالملک و....) توسط سپاه فاتح نبش شده و اجساد و استخوان‌های آن‌ها سوزانده شد، آرامگاه عمر بن عبدالعزیز دست نخورده باقی ماند و کسی متعرض آن نشد که دلیل آن به حسن شهرت وی در میان مردم بازمی گشت.

دیدگاه امام باقر (ع) به عمر بن عبدالعزیز

رأی و داوری حضرت (ع) به عمر در دو حوزۀ مجزا جای می گیرد؛ الف) دیدگاه امام (ع) در بارۀ او و سجایای اخلاقی و نحوۀ حکمرانیَش. ب) نگاه امام (ع) به جایگاه زعامتی که او به آن تکیه کرده است.

الف) امام (ع) به کارهای ارزنده ای که وِی انجام داده است، نگاه رضایتمندی داشته است؛ امام (ع) در همان آغاز خلافت عمر که از حضرت (ع) اندرز می خواهد، به او می گوید: «تو را به تقوای الهی سفارش می‌کنم و اینکه بزرگ را «پدر» و کوچک را «پسر» و مردان را «برادر» خود بدانی. عمر گفت: خداوند تو را رحمت کند، تو همه آنچه را که ان‌شاءالله موجب خیر و سعادت ما می‌شود جمع کردی، به شرط این که ما به آن عمل کنیم و خداوند ما را بر آن یاری فرماید.

بار دیگر، بعد از این که امام به شهر خود بازگشته بود، عمر پیغام داد که می‌خواهم به دیدنتان بیایم. امام (ع) پیکی نزد او فرستاد و گفت: لازم نیست تو بیایی. من پیشت خواهم آمد. عمر سوگند یاد کرد که باید من به نزدتان بیایم. آنگاه حضور امام (ع) رسید و به ایشان نزدیک شد و سینه‌اش را بر سینه حضرت (ع) گذاشت و گریست. سپس رو به روی امام نشست و هنگامی که از محضر امام (ع) خارج می شد، همۀ خواسته‌های حضرت (ع) را به عهده گرفته بود. این، نخستین و آخرین دیدار آنان بود.

امام باقر (ع) در بیانی دیگر، از ناخوشنودی اُمَویان از زعامت عمر و کارهای او سخن گفته است؛ امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش نقل می‌کند: «هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید و به ما عطایای بزرگی داد، برادرش بر او وارد شد، و به او گفت که بنی امیه از این که تو فرزندان فاطمه (س) را بر آنان برتری می‌دهی خورسند نیستند. عمر پاسخ داد: علت این که من فرزندان فاطمه (س) را ترجیح می‌دهم، این است که شنیده‌ ام پیامبر (ص) ‌فرموده است: «براستی، فاطمه پارۀ تن من است، آنچه او را خوشنود کند، مرا خوشنود کرده است؛ و آنچه او را بیازارد، مرا آزرده است». بنابراین من در پی به دست آوردن خوشنودی رسول خدا (ص) و دوری از آزار ایشان هستم.

ب) نگاه امام باقر (ع) به جایگاه زعامت عمر بن عبد العزیز، به اصول کلامی «امامت» در نزد امامان و باور شیعیان بازمی گردد به اینکه، امامت به تصریح پیامبر (ع) و آیات غدیریّه قرآن، جز برای پیشوایان دوازده گانه ای که منصوبان الهی اند، برای احدی از مردم (هرچند درستکار بوده و شایستگی فردی داشته باشند)، برقرار نیست. چراکه باید امام از ویژگی عصمت و دانش الهی برخوردار باشد، که این ویژگی فقط در پیشوایان شیعه که از نسل پیامبر (ص) اند، فراهم می آید.

از این روی، امام باقر (ع) هر چند از کارهای عمر به نیکی یاد کرده است و درباره اش گفته است: «عمر بن عبدالعزیز نجیب بنی امیه است»، اما او را از وبال زعامتی که پس از درگذشت پیامبر (ص) توسط برخی از یارانش غصب شد و جز برهه ای کوتاه، دوباره به جایگاه اصلیَش به نزد امام علی (ع) و فرزندش امام حسن (ع) بازگشت و سپس دوباره از جایگاه خویش به در شد و در دستان معاویه قرار گرفت تا اینکه به سال 99 هجری به وِی منتقل شد، برحذر نمی داند.

بنابراین، امام باقر (ع) علی رغم خصلت های خوب عمر و کارهای ارزنده ای که انجام داده است، او را نیز غاصب زعامت و امامتِ بر مردم می داند؛ ابوبصیر (از یاران حضرت «ع») می‌گوید: من با امام محمد باقر (ع) در مسجد بودم که عمر بن عبدالعزیز وارد شد، او لباس زرد ملایم بر تن کرده و بر غلامی تکیه داده بود.

امام (ع) فرمود: به زودی این جوان به ریاست و اِمارت خواهد رسید و اظهار عدالت پیشه‌گی خواهد کرد، و امارت او چند سال به طول کشیده و پس از آن می‌میرد. پس از مرگ او اهل زمین بر او خواهند گریست و اهل آسمان بر او نفرین خواهند فرستاد. ابوبصیر می‌گوید: ما پرسیدیم: ای فرزند رسول خدا(ص)! این امر چگونه ممکن است، در حالی که شما از عدالت و انصاف او یاد کردید؟! امام (ع) فرمود: زیرا در جایگاه و منصب ما نشسته است در حالی که هیچ‌گونه حقی بر این منصب ندارد.

به هرحال، جایگاه «پیشوایی» بر مردم بسیار بلند است که فقط برازندۀ کسانی است که به ویژگی های «انسان»، «جامعه» و «دانش و فن سیاست» احاطه داشته باشند تا بتوانند عدالت را آنگونه که خداوند برای آدمیان اراده کرده است، اجرا کنند. (وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّة وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِینَ.)

4. یزید بن عبد الملک

وی در سال ۷۲ هجری در دمشق متولد شد، و در ۲۵ ماه رجب سال ۱۰۱ هجری بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. برادرش، سلیمان او را بعد از عمر بن عبدالعزیز به ولایت عهدی برگزیده بود. او در اوایل حکمرانیَش دستور داد تا همه به سیرۀ «عمر بن عبدالعزیز» عمل کند، اما چهل پیرمرد آمدند و نزد او شهادت دادند که برای خلفا حساب و کتاب و عذابی نیست. یزید جوانی متکبر بود که خوشگذرانی را دوست داشت. مردم را نزد خود راه نمی داد و کار درست را نمی شناخت تا انجام دهد؛ همانطور که خطا را تشخیص نمی داد تا رهایش کند.


سیاست داخلی و وضعیت حکومت یزید

او رسوم عادلانه عمر بن عبدالعزیز را کنار گذاشت و دست ماموران را درگرفتن مالیات‌های گوناگون باز گذاشت. (او به عاملش در یمن دستور داد مالیاتهایی که عمر بن عبد العزیز لغو کرده است دوباره برقرار سازد.) او همه کارگزاران عمر بن عبدالعزیز را برکنار کرد. «یزید به عمر بن هبیره که عامل عراق بود، فرمانی نوشت که سواد را مساحی کند، (اراضی خراجی را دقیقا مشخص کند.) او این کار را در سال ۱۰۵ انجام داد. او بر نخل‌ها و درختان خراج نهاد و به خراج‌گزاران زیان رسانید و بر دهقانان خراج نهاد و کار بدون مزد و هدیه‌ها و آن‌چه را در «نوروز» و «مهرگان» گرفته می‌شد، دوباره برقرار کرد.

بلاذری نیز می‌نویسد:«یزید بن عبدالملک به عمر بن هبیره نوشت که امیرالمؤمنین را در سرزمین عرب نصیبی نیست. به اقطاعات سرکشی کن و آن‌چه را زائد بر احتیاج است، برای امیرالمؤمنین بستان. پس عمر به اقطاعات مراجعه می‌کرد و درباره آن‌ها می‌پرسید و همه را مساحی می‌کرد.»

روش حکومتی و بی‌عدالتی‌های یزید بن عبدالملک به حدی رسید که عده‌ای از بزرگان و سران بنی‌امیه نزد وی آمدند و از وی خواستند تا در روش خود تجدید نظر کند و همچون عمر بن عبدالعزیز رفتار نماید؛ ولی عموی یزید؛ یعنی محمد بن مروان بن حکم آنان را گرفت و مدت بیست ماه به زندان افکند و پس از آن به همه آنان سم خوراند و همه آنان کشته شدند.

یزید، علاوه بر این که آنان را از بین برد املاک و دارایی‌های آنان را نیز تصاحب کرد و فرزندان و زنان آنان مجبور شدند به بیابان‌ها بروند و زندگی مشقت‌باری را سپری کنند، حتی کسانی را که به آنان کمک کردند نیز، به دار کشیدند. در دوره یزید بن عبدالملک مخالفت هایی علیه دولت اموی برپا شد. این رویارویی ها بدین شرح است:

شورش یزید بن مهلب

یزید بن مهلب بن ابی‌صفره که در دوره سلیمان بن عبدالملک حاکم عراق و مشرق اسلامی شده بود، در دوره عمر بن عبدالعزیز به اتهام پنهان کردن اموال دولتی به زندان افتاد. او در اواخر دوره عمر بن عبدالعزیز از زندان فرار کرد و به بصره رفت و این شهر را تصرف کرد و با زندانی کردن حاکم آن جا «عدی ابن ارطاة فزاری»، عملا با امویان اعلام جنگ کرد. او بر کوفه و فارس و اهواز و کرمان مسلط شد. سرانجام مسلمة بن عبدالملک؛ برادر خلیفه، موفق شد در جنگی که در نزدیکی کوفه در «عقر» اتفاق افتاد او را شکست داده و به قتل برساند.

قیام خوارج

آنان به رهبری «شوذب خارجی» در برابر خلیفه قیام کردند و توانستند سپاهیان عراقی را که برای سرکوب ایشان گسیل شده بودند، شکست دهند. سرانجام سپاه ۱۰ هزار نفری اموی به رهبری «سعید بن عمر الحرشی» آنان را شکست داد.

آغاز دعوت عباسیان

خلافت یزید بن عبدالملک در سال 110 هجری همزمان با آغاز دعوت مخفیانه عباسیان بوده است. عباسیان بر اساس داستانی خلافت خود را توجیه می‌کردند، آنان مدّعی بودند که «ابوهاشم» رهبر شیعه کیسانیه پس از این که به دست «سلیمان بن عبدالملک» مسموم شد، در دیدار با «علی بن عبدالله بن عباس» -که در «حمیمه»ی شام ساکن بود- حق امامت و حکمرانی را به وی واگذار کرد و زمام دعوت کیسانیه را به او سپرد و نام داعیانی را که علیه امویان دعوت می‌کردند، به او گفته است. بدینسان، عباسیان وارث تبلیغات پنهانی کیسانیه شدند و دعوت خویش را آغاز کردند.

مرگ یزید بن عبدالملک

او که خلیفه ای خوشگذران شناخته شده است، دلباختۀ دو کنیزک به نام‌های حبّابه و سلامه بود. روزی حبّابه شعری را با آهنگ برای او خواند. «وَ بَینَ التَّراقی وَ اللّهاةِ حَرارَةٌ - وَ مَا ظَمِئت مَاءً یَسُوعُ فَتَبرُدا؛ حرارتی ما بین دهان و گلو احساس می‌شود، این حرارت ناشی از تشنگی نیست که با نوشیدن آب سرد می‌شود. (حرارت و التهاب عشق است)» یزید پس از شنیدن این شعر آن چنان به طرب آمد که گفت: می‌خواهم پرواز کنم! حبّابه به او گفت: ای امیرالمؤمنین ما به تو نیازمندیم؛ اگر بمیری امامت را به چه کسی وا می‌گذاری؟ گفت: به تو و دست او را بوسید.

پس از مدت کوتاهی که این کنیزک مرد، یزید از فرط ناراحتی اجازه دفن جنازه او را نمی‌داد و سرانجام خودش نیز بعد از چند روز از دنیا رفت. او در روز جمعه پنج روز مانده از شعبان سال صد و پنجم در منطقه «بلقا» از توابع دمشق در سی و هفت سالگی درگذشت. مدت حکومتش چهار سال و یک ماه و دو روز بود و بنا به نقلی در «جولان» از اراضی اردن مدفون شد.

امام باقر (ع) و هشام

هشام بن عبدالملک از سیاست‌مداران و خلفای مقتدر و به قولی مقتدرترین مرد بنی امیه بود. هشام از روزی که در زمان خلافت پدرش عبدالملک، در مکه و در مراسم حج، امام سجاد (ع) و جلالت و منزلت وی را دید، بغض آن بزرگوار و فرزندان وی را به دل گرفت و وقتی به حکومت رسید، این کینه دیرینه را آشکار کرد. بین امام باقر (ع) و هشام برخوردهای متعددی اتفاق افتاد. وی سعی داشت امام را تحقیر کند و شخصیت وی را بشکند ولی امام با برخوردی متناسب و دقیق، نقشه های وی را خنثی می کرد.

کینه ورزی به امام باقر (ع) در ایام حج

هشام در سال 106 یعنی یک سال و اندی بعد از خلافت به حج رفت. در آن مراسم، امام (ع) را دید که مردم به وی روی آورده و مسائل خود را از ایشان می پرسیدند. هشام سعی داشت با فرستادن عالمان درباری، از امام سؤالی پرسیده شود و حضرت در جواب بماند و سرافکنده گردد. گفته شده: در آن سال که هشام به حجّ آمد، نافع (از علمای مشهور عامّه) همراه وی بود. نافع مردی را دید در کنار دیوار خانه خدا که مردم دور او اجتماع کرده و سؤالات خویش را می پرسیدند. نافع از هشام پرسید که او کیست و هشام در جواب گفت که او «محمدبن علی بن الحسین» است.

نافع گفت: اگر اجازه دهید پیش او بروم و سؤالی کنم که جواب آن را جز پیامبر یا وصّی پیامبر نداند. هشام گفت: برو. شاید سؤالی کنی و او را شرمنده گردانی. نافع نزد امام آمد و سؤال خود را طرح کرد و جواب‌های محکم و مستدلّ شنید و به سوی هشام بازگشت. هشام که منتظر شنیدن خبر خوشی بود، احوال پرسید و نافع جواب داد: مرا رها کن که به خدا قسم او به حق، عالمترین مردم و فرزند رسول خدا است.

فراخواندن امام باقر (ع) به شام

این خلیفه همواره از محبوبیت و موقعیت فوق العاده امام باقر (ع) بیمناک بود و چون می دانست پیروان پیشوای پنجم، آن حضرت را «امام» می دانند، تلاش می کرد تا مانع گسترش نفوذ معنوی و افزایش پیروان آن حضرت گردد.

در یکی از سال ها که امام باقر (ع) همراه فرزند خود «جعفر بن محمد (علیهما السلام)» به زیارت خانه خدا مشرّف شده بود، هشام نیز در حج بود. در آنجا حضرت صادق (ع) در مجمعی از مسلمانان سخنانی در فضیلت و امامت اهل بیت (علیهم السلام) گفت که مأموران به سرعت، به هشام گزارش دادند. او از این خبر به شدت تکان خورد ولی در اثنای حج کاری به امام (ع) و فرزندش نداشت.

او تا به پایتخت خود (دمشق) بازگشت، به حاکم مدینه دستور داد حضرت را با فرزندش روانۀ شام کند. حضرت با فرزندش از مدینه به سوی دمشق روانه شد. امام صادق (ع) آن روزها را چنین گزارش کرده است: «زمانی که ما به دمشق شدیم، هشام تا سه روز اجازه نمی‌داد که نزد او برویم. سرانجام، روز چهارم به ما اجازۀ ورود داد. هنگامی که ما در آستانۀ ورود بودیم، هشام – که نفرین خدا بر او باد – به اطرافیانش دستور داده بود تا پس از او، هر یک به پدرم (ع) ناسزا بگویند و وی را سرزنش کنند!

پدرم (ع) وارد مجلس هشام شد، و بدون این که توجه خاصی به او کند و احترام ویژه‌ای برایش به جا آورَد، در جمله‌ای عام که شامل همۀ اهل مجلس می شد گفت: «اَلسَّلامُ عَلَیکُم»، سپس بدون اجازه خواستن از هشام، در جایی مناسب بر زمین نشست. هشام به شدت خشمگین می نمود؛ زیرا اولا به شخص او سلام ویژه‌ای که به خلفا داده می شد، داده نشد، و ثانیا حضرت (ع) برای نشستن از او اجازه نخواست!

هشام گفت: ای محمد بن علی! همواره یک نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شکسته و می‌شکند و مردم را به سوی خود فرا می‌خواند و از روی سفاهت و نادانی، گمان دارد که امام است! هشام سرزنش را آغاز کرد و چون ساکت شد، یکایک مجلسیان او، سخنان توهین‌آمیز و نیش آلودش را پی گرفتند. چون سخنانشان پایان یافت، پدرم از جایی که نشسته بود برخاست و چنین سخن گفت: ای مردم! به کدامین سو می روید؟ و شما را به کجا می برند؟ خداوند نسل پیشین شما را به وسیلۀ ما خاندان هدایت کرد و نسل های آیندۀ شما نیز باید به وسیلۀ ما راه یابند.

اگر شما پادشاهی زودگذر دنیا را دارید، ما در آینده فرمانروایی خواهیم داشت. پس از فرمانروایی ما، هیچ حاکمیتی و پادشاهیی نیست؛ زیرا ما اهل فرجامیم و خداوند فرموده است: والعاقبة للمتقین». سخن که بدین جا انجامید، هشام دستور داد تا پدرم را به زندان ببرند. حضرت چندماهی را در زندان بودند. پدرم در آنجا خاموش ننشست و به اندرز زندانیان و زندانبانان پرداختند. زندانبانی از این جریان بر آشفت و وقایع را به هشام گزارش کرد. هشام دستور داد تا امام را از آنجا رها سازند و نزد او بفرستند.

واداشتن امام باقر(ع) به تیراندازی

از سوی دیگر، هشام برنامه ای برای دیدار امام (ع) با دانشمندان برجسته نداشت، زیرا از برجستگی دانش امام به خوبی آگاهی داشت. همچنین دربار خلافت او به جای علمای بزرگ از شاعران چاپلوس و داستان گو پر شده بود. از این رو، تصمیم گرفت حضرت را به هماوردی در عرصه ای غیر علمی فرابخواند.

امام صادق (ع) در این باره، چنین گزارش کرده است: در این ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شدیم، او بر تخت نشسته بود و درباریان و ارتشیانش با سلاح ایستاده بودند. تابلو هدف را در برابر جمع نصب کرده و بزرگان قوم مشغول هدف گیری و تیراندازی بودند. با ورود ما به آن جمع – در حالی که پدرم جلوتر حرکت می کرد و من پشت سر وی بودم – نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: ای محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تیراندازی کن. امام باقر فرمود: من دیگر سنم از این کارها گذشته است، اگر صلاح بدانی من معاف باشم.

هشام گفت: به حق کسی که ما را با دینش عزت بخشید و محمد (ص) را مبعوث کرد تو را معاف نخواهم داشت. سپس به یکی از بزرگان بنی‌امیه اشاره کرد تا کمانش را به پدرم بدهد. پدرم کمان را گرفت. تیری در چلۀ کمان نهاد و نشانه گرفت و رها کرد، تیر در نقطۀ وسط هدف نشست، پدرم تیر دوم را نشانه گرفت، تیر دوم در وسط تیر اول فرود آمد و همین طور تا نه تیر…! هشام بشدت مضطرب شده بود و آرام و قرار نداشت و نمی توانست خویشتنداری کند. تا این که گفت: ای ابوجعفر! تو می گفتی که سِنت از این کارها گذشته! در حالی که تو قهرمان تیراندازان عرب و عجم هستی.

این سخن را گفت، ولی به سرعت از گفتۀ خویش پشیمان شد. هشام سعی داشت که خود را به عواقب ریختن خون پدرم گرفتار نسازد؛ هشام به زمین خیره شده بود در حالی که من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم. ایستادن ما به طول انجامید و پدرم خشمگین شد، هشام از نگاه‌های غضب آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دریافت و گفت: ای محمد! نزدیکتر بیا… پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم. هشام از جای برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست خود جا داد. سپس با من معانقه کرد و من هم سمت راست پدرم نشستم.

هشام با تمام توجه به گفت‌وگو با پدرم مشغول شد و گفت: ای محمد! قریش هماره بر عرب و عجم پیشوایی خواهد داشت، تا زمانی که چون تویی در میان قریش باشد. براستی چه نیک تیر می اندازی. چه مدت تمرین کرده ای تا چنین مهارتی به دست آورده ای؟ پدرم گفت: می دانی که مردم مدینه در کار تیراندازی دستی دارند. من هم در دورۀ جوانی گاهی تیراندازی داشته‌ام، اما مدتها است که ترک کرده‌ام. و از آن پس، این نخستین بار بود که در حضور تو تیر انداختم.

هشام گفت: هرگز مانند کار تو را از کسی ندیده بودم و گمان نمی‌کنم روی زمین کسی بتواند این گونه تیراندازی کند. آیا جعفر هم می تواند همین گونه هدف بگیرد؟ امام باقر (ع) فرمود: ما کمال‌ها و حقایق دین را به ارث می‌بریم، همان دین کاملی که خداوند دربارۀ آن فرموده است: «اَلْیَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْاِسْلَامَ دِیناً؛ امروز دینتان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دین برایتان رضا دادم.» و زمین هیچگاه خالی از انسان کامل نخواهد بود.»

هشام با شنیدن این سخنان، چهره‌اش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤال‌ها و اشکال‌های متعددی را مطرح کرد و امام هم به هر یک پاسخ داد…

این جریان ظاهرا خاتمه یافت و امام باقر (ع) همراه با فرزندش جعفر بن محمد عازم بازگشت به مدینه شدند، اما کینه و عداوت هشام تازه شعله‌ور شده بود! از این رو، مأمورانی را پیش از امام به روستاها و منازل میان راه فرستاد و به مردم دستور داد تا از فروختن خوراکی به امام باقر و همراهان او خودداری کنند و به ایشان جا و پناه ندهند.

خشم هشام از پیروزی امام باقر(ع) بر اسقف مسیحیان

هشام که از فراخوان اجباری امام (ع) دستمایه ای برای شکست جایگاه وِی نصیبش نشد، درخواست حضرت را برای بازگشت به مدینه پذیرفت. امام (ع) از قصر بیرون آمد و همراه فرزندش به میدان رو بروی امارت رسید. در آنجا جمعیت انبوهی را دید. امام از اجتماعشان پرسید.

گفتند: کشیشان و راهبان مسیحی هستند که در مجمع بزرگ سالیانه خود گردآمده اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ می باشند تا مشکلات علمی خود را از او بپرسند. حضرت (ع) ناشناسانه به میان جمعیت رفت. ماموران خلیفه هشام را آگاه کردند. او افرادی را مامور کرد تا در آن انجمن شرکت کنند و از نزدیک این رخداد را ببینند. اسقف بزرگ -که بسیار پیر و سال خورده بود، آمد و با شکوه و گرامی داشت در بالای مجلس جای گرفت. آنگاه نگاهی به مردم انداخت، و چون سیمای امام باقر(ع) را دید، به امام رو کرد و پرسید:

- از ما مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟

- از مسلمانان.

- از دانشمندان آنان هستید یا افراد نادان؟

- از افراد نادان نیستم!

- اول من سوال کنم یا شما می پرسید؟

- اگر مایلید شما سوال کنید.

- به چه دلیل شما مسلمانان ادعا می کنید که اهل بهشت غذا می خورند و می آشامند ولی مدفوعی ندارند؟ آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنی در این جهان وجود دارد؟

- بلی، نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در رحم مادر تغذیه می کند ولی مدفوعی ندارد!

- عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟!

- من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!

- سوال دیگری دارم.

- بفرمایید.

- به چه دلیل عقیده دارید که میوه ها و نعمت های بهشتی کم نمی شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقی بوده کاهش پیدا نمی کنند؟ آیا نمونه روشنی از پدیده های این جهان را می توان برای این موضوع ذکر کرد؟

- آری، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغی صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول به جای خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمی شود!...

...اسقف هر سوال و مشکلی به نظرش می رسید، همه را پرسید و جواب قانع کننده شنید و چون خود را عاجز یافت، بشدت ناراحت و عصبانی شد و گفت: «مردم! دانشمند والا مقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیشتر است، به اینجا آورده اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و بهترند؟! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!» این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت!

این جریان به سرعت در شهر دمشق پیچید و موجی از شادی و هیجان در محیط شام به وجود آورد. هشام، به جای آن که از پیروزی افتخارآمیز علمی امام باقر(ع) بر بیگانگان خوشحال گردد، بیش از پیش از نفوذ معنوی امام(ع) بیمناک شد و ضمن ظاهر سازی و ارسال هدیه برای آن حضرت پیغام داد که حتماً همان روز دمشق را ترک گوید!

همچنین، بر اثر خشمی که از این پیروزی علمی به او دست داده بود، کوشش کرد درخشش علمی و اجتماعی ایشان را با نیرنگِ «تهمت» از بین ببرد؛ او امام (ع) را به گرایش به مسیحیت متهم کرد و ناجوانمردانه، به برخی از فرمانداران خود (مانند فرماندار شهر مدین) چنین نوشت: «محمد بن علی، پسر ابوتراب، همراه فرزندش نزد من آمده بود، هنگامی که آنان را به مدینه بازگرداندم، نزد کشیشان رفتند و با گرایش به نصرانیت!! به مسیحیان تقرّب جستند. ولی من به خاطر خویشاوندیِشان با من ، از کیفر آنان چشم پوشیدم! وقتی که این دو نفر به شهر شما رسیدند، به مردم اعلام کنید که من از آنان بیزارم!»

هشام و زید بن علی بن الحسین (ع)

هرچند قیام زید «برادر امام باقر (ع)» پس از شهادت حضرت انجام شده است، اما مناسب است در بررسی سیره امام (ع) به آن پرداخته شود؛ هم از این نظر که زید در بسیاری از رخدادهایی که برای امام روی می داد، در کنار حضرت بوده است و هم اینکه شهادت زید در زمان خلیفه ای (هشام) بوده است که پیش از کشتن وِی در قتل امامش (باقرالعلوم) نقش داشته است.

امام باقر (ع) پیش بینی شگفتی در باره برادرش «زید» دارد که به درستی راه او و پذیرش شهادتش نزد پروردگار گواهی میدهد؛ «إنَّ أَخی زَیدَ بنَ علی (ع) خارجٌ فَمَقتُولٌ عَلَی الحَقِّ، فَالوَیلُ لِمَن خَذَلَهُ، وَ الوَیلُ لِمَن حَارَبَهُ وَ الوَیلُ لِمَن قَاتَلَهُ؛ برادرم زید بن علی علیه السلام شورش می‌کند
(بر ستم) و در راه حق کشته می‌شود. وای به آن کسی که بر وی آسیب رساند و با وی بستیزد وای بر آن کسی که وی را به قتل رساند».

نظیر این گواهی در گزارشی که امام صادق(ع) از عموی خویش «زید» دارد، آمده است؛ «زید برای قیامش با من مشورت کرد، من به او گفتم عموجان اگر دوست داری که همان شخص به‌دار آویخته در کُناسه کوفه باشی، راه همین است.» وقتی زید از حضور حضرت امام صادق (ع) بیرون رفت امام گفت: «وای بر کسی که ندای او را بشنود و به یاری او نشتابد»

انگیزه ها و عواملی برای قیام زید بن علی(ع) برشمرده اند که عمدۀ آن ها بدین شرح است:

1- تعطیل شدن احکام و قوانین اسلام

2- آزار و اذیّت مردم به دست سردمداران حکومت (به بهانه حفظ امنیّت جامعه)

3- فساد زمام‌داران

و در آخر   4- رفتارهای هشام بن عبدالملک.


دربارۀ گفتگوها و کشمکش هایی که میان زید با هشام انجام شده است، گفته اند که هشام بن عبدالملک بارها زید را با هدف تحقیر و توهین احضار و یا جلب می‌کرد و علاوه بر تهمت و افترا زدن به صورت علنی به او توهین می‌نمود. نقل می‌کنند: روزی زید که به مجلس هشام وارد شد او به اطرافیانش گفت به زید جا برای نشستن ندهند تا به او اهانتی شده باشد.

اما زید بیدی نبود که با این بادها بلرزد. لذا همان پیش آمد را وسیله‌ای برای کوبیدن هشام قرار داده و در همان مجلس خطاب به هشام فرمود: «از خدا بترس و پرهیزگار باش. هشام گفت تو مرا به پرهیزکاری فرامی‌خوانی؟ زید فرمود: در میان بندگان خدا هیچ‌کس برتر نیست که دیگران را به تقوا و پاکی وصیت کند و کسی از وصیت شدن به تقوا پست نگردد. پس از خدا بترس. هشام تند شد به زید گفت: تو آرزوی خلافت در دل داری امید به آن بسته‌ای اما تو را با حکومت چکار؟ تو فرزند کنیزی بیش نیستی.

زید در پاسخ او فرمود: «ای هشام من کسانی را والامقام‌تر از پیامبران در نزد خدا نمی‌یابم و حال آن که اسماعیل پیغمبر خدا کنیززاده بود، اگر این جهت حاکی از فرومایگی بود، وی به رسالت مبعوث نمی‌گردید... خلاصه جواب‌های زید هشام را منکوب کرد.

هشام نتوانست خشم خود را فرو برد لذا فریاد زد: «ای دژخیم بیا مبادا این مرد در میان لشکریان من بماند... زید وقتی وضع به این سان دید از سخن گفتن بازایستاد و دید نصیحت کردن هشام فایده‌ای ندارد و در حال خارج شدن از مجلس زیر لب زمزمه کرد: «اِنّه لَم یکره قوم قط حرّ السیوف الّا ذلّوا؛ همانا هیچ ملّتی از داغی شمشیر نترسید مگر اینکه پست و زبون و ذلیل گشت.» هشام رو به اطرافیان کرد و گفت: «این خاندان هرگز نابود نمی‌شوند به جانم سوگند خانواده ای که این مرد را از خود به جای گذاشته هرگز منقرض نخواهد شد.

نقل می‌کنند پس از این واقعه، زید بار دیگر تلاش کرد که در شام با هشام ملاقات دیگری داشته باشد هشام از ورود زید نگران شد و به او نوشت: «ارجع الی منزلکَ؛ به خانه‌ات برگرد». زید باز اجازه دیدار خواست هشام مجبور شد که بپذیرد. زید می‌خواست حجّت را تمام کند هشام را نصیحت کرده از کارهای زشتی که انجام می‌دهد بازش بدارد ولی او با تکبّر بی‌اعتنایی کرد. این بار زید چون خیرخواهی‌ها را بی‌نتیجه دید سخنانی را در قالب اشعار در هنگام خارج شدن از مجلس هشام بیرون کرد که از آنها برمی‌آید که وی تصمیم به قیام گرفت چون هشام با گفتار و کردار خود تمام راه‌های مسالمت‌آمیز را بست.

همچنین، «اهانت هشام به امام باقر(ع) در حضور زید»؛ «زندانی کردن وِی (بیش از پنج ماه) و اخراج او از شام»؛ و اختلاف‌افکنی هشام میان علویان، اموری بود که زید را در مبارزه با هشام و عواملش مصمم تر کرد به گونه ای که زید گفت: «لَو لَم أَکُن إلّا أَنَا وَ ابنی أَخرجتُ عَلَیهِ؛ اگر نباشم جز خودم و پسرم ،بر ضد او قیام می‌کنم»

زید در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال ۱۲۲هجری قمری قیام کرد. بنا بود قیام او دیرتر از این تاریخ صورت گیرد اما به دلیل کشته‌شدن دو تن از یارانش و احتمال اینکه به آنان شبیخون زده شود قیام آنها در تاریخ مذکور واقع شد. فرماندار کوفه که از قیام زید باخبر شده بود مردم را در مسجد کوفه جمع کرد و با بستن درها، عملا آنان را زندانی کرد تا نتوانند به سپاه زید بپیوندند.

از این رو از پنجاه هزار نفری که با زید بیعت کرده بودند، تنها ۲۸۰ نفر و به نقلی ۳۰۰ نفر اطراف او را گرفته بودند. شعار سپاهیان زید "یا منصور امت" بود. سرانجام پس از دو روز درگیری میان سپاه اندک زید و سپاه اموی، تیری به پیشانی زید اصابت کرد و در اثر آن به شهادت رسید. یارانش برای مصون ماندن جنازه زید از تعرض دشمن، آن را شبانه و مخفیانه دفن کردند اما دشمن از آن آگاه شد.

امویان جنازه زید را بیرون کشیده سرش را از بدنش جدا کرده، به شام نزد هشام بن عبدالملک فرستادند و بدنش را به‌دار آویختند. نقل شده است که سر زید پس از شام به مصر فرستاده شد. در مصر بقعه‌ای به سر زید بن علی منسوب است. اما بدن وی تا زمان مرگ هشام بر دار ماند و پس از آن به امر ولید بن یزید، جنازه را از دار پایین آوردند و سوزاندند و خاکسترش را بر باد دادند.

نقش هشام در شهادت امام باقر (ع)

حضرت باقر (ع) هنگامی به پیشوایی شیعیان رسید، که در جامعه شیعه زمزمه هایی بر سر منصب امامت بوجود آمده بود؛ به گونه ای که برخی از هواداران اهل بیت (ع) بر سر اینکه امامت پس از حسنین (علیهما السلام) به کدام یک از فرزندان امیر مؤمنان (چه فاطمی و یا غیر آن) خواهد رسید، گفتگوهایی داشتند؛ مثلا هنگام آغاز امامت حضرت سجاد (ع) برخی این منصب را از آنِ محمد بن حنفیه می دانستند.

این مسأله به زمان پیشوایی حضرت باقر (ع) نیز کشیده شد به گونه ای که در این هنگام، فرزند سالخورده امام حسن (ع) ادعای امامت و نیز وراثت بر اموالی را که از حضرت علی (ع) بجا مانده است، داشت و در این باره، با امام باقر (ع) و برادرش «زید» مشاجره می کرد تا جایی که این مرافعه به دادگاه حاکم ستم پیشه ای همانند «هشام» رسید و او را به شعله ور کردن این نزاع وسوسه کرد. هشام به دنبال راهی بود تا هزینۀ حذف امام را برای خود کاهش دهد و این کار را به دست یکی از علویان به انجام رساند.

از گزارشی که امام صادق (ع) از چگونگی شکل گیری منازعه میان «زید بن حسن» (نوۀ امام حسن مجتبی) با حضرت باقر (ع) و «زید شهید» داده است، مشخص می شود که زید بن حسن همیشه با امام باقر (ع) در مورد میراث رسول خدا، درگیری داشته است و مدعی بوده که او برای دریافت آن میراث سزاوارتر است چراکه او از نسل فرزند بزرگتر است؛ (زید از نسل حسن بن علی و امام باقر از نسل حسین بن علی (ع) بود) این اختلاف حتی به محکمه قاضی نیز کشیده می شود.

در یکی از همین محاکم، «زید بن حسن» به «زید بن علی بن الحسین» برادر امام باقر (ع) توهین می کند و زید بن علی بن الحسین سوگند می خورد که دیگر با زید بن حسن رو به رو نشود. از روایت استفاده می شود که در این محکمه ها، شخص امام باقر (ع) حضور نمی یافته، بلکه برادر خود (زید بن علی) را مأمور پاسخگویی به ادعاهای زید بن حسن می نموده است.از این رو، پس از مشاجره یاد شده، زید بن علی از امام باقر (ع) خواهش می کند که دیگر او را از حضور در محکمه ای که زید بن حسن در آن مدعی است معاف دارد.امام باقر هم می پذیرد.

زید بن حسن که گویی در انتظار چنین فرصتی بود از این که می تواند از آن پس با شخص امام باقر (ع) رویاروی شود، خرسند می شود و امید دارد که بتواند امام را تحت فشار و مورد اذیت و بی حرمتی قرار دهد! «زید بن حسن» نزد امام باقر آمد تا آن حضرت را به محکمه قضا ببرد.امام عازم شد، ولی به او فرمود: ای زید تو اکنون در زیر لباسهایت خنجری را پنهان کرده ای و... .» زید با مشاهده این کرامت ها، گاه مدهوش می شد و بشدت شگفت زده می گردید، ولی هرگز از غفلت و هواپرستی بیرون نیامد. او سوگند یاد کرد که دیگر به نزاع با امام باقر (ع) بر نخیزد! او از امام جدا شد ولی همان روز به سوی هشام بن عبد الملک رهسپار شد و در دیدار با او به وی گفت: «من از نزد ساحری دروغگو می آیم که برای تو سزاوار نیست او را به حال خود واگذاری!»

زید بن حسن آنچه را دیده بود برای هشام باز گفت. هشام بن عبد الملک به کارگزار خویش در مدینه دستور داد: «محمد بن علی را در بند بکش و نزد من بفرست.» آنگاه به زید بن حسن گفت: «اگر محمد بن علی را در اختیار تو قرار دهم، آیا حاضری او را به قتل رسانی؟» زید گفت: «آری.»

والی مدینه با دریافت فرمان هشام به عواقب آن اندیشید و به هشام نوشت: «من فرمان تو را رد نمی کنم و این نامه به معنای مخالفت با تو نیست، ولی دوست دارم از سر خیرخواهی با تو سخنی بگویم: مردی را که از من خواسته ای تا در بند کشیده، نزد تو بفرستم، عفیفترین و زاهدترین کس در روی زمین است و من به صلاح حکومت تو نمی بینم که متعرض وی شوی... .»

هشام درنهایت از فرماندار مدینه می خواهد که مدارکی از اموال را که زید بر سر آن ها با امام باقر (ع) درگیر است. از حضرت بستاند و برای او بفرستد. امام نیز اسناد اصلی را به او تحویل نمیدهد. زید از این ترفند امام خشمگین میشود و به خواسته هشام در مسموم کردن حضرت تن می دهد. بر طبق برخی از روایات شیعی، خلیفه با طرح نقشه ای اسبی را -که زین آن با سم بسیار کشنده آغشته شده بود- توسط زید بن حسن به امام پیش کش کرد.

زید اسب را به خانۀ امام (ع) برد. حضرت (ع) با دیدن آن گفت: وای بر تو اِی زید! چه سنگین است آنچه می خواهی انجام دهی و آنچه [به عنوان هدیه] در دست داری...». آن گاه سوار بر اسب شد و سم به بدن امام راه یافت. پاهای امام متورم شد و پس از سه روز به شهادت رسید. البته در باره قتل حضرت (ع) روایت های دیگری نیز هست که این شهادت را به دست یاران هشام و با دستور او نسبت می دهند.

[علّامه مجلسی در کتاب «بحارالأنوار» به اینجا که می رسد، در تأیید این توطئه اینگونه می گوید: بَیانٌ: «اَلظّاهِرُ أنَّهُ سَقَطَ مِن آخِرِ الخَبَرِ شَیءٌ وَ یظهَرُ مُنهُ أنَّ أهانَةَ زَیدٍ وَ بَعثَهُ إلَی الباقِرِ (ع) أنَّما کانَ عَلی وَجهِ المَصلَحَةِ وَ کانَ قَد واطَأَهُ عَلَی سَرجٍ مَسمُومٍ بَعَثَ بِهِ إلَیهِ مَعَهُ فَأَظهَرَ (ع) عِلمَهُ بِذَلِکَ حَیثُ قالَ: «أَعرِفُ الشَّجَرَةَ الَّتی نَحُتُّ السَّرجَ مِنها، فَکَیفَ لَا أعرِفُ ما جُعِلَ فیهِ مِنَ السَّمِّ؟! وَ لَکِن قُدِّرَ أَن تکُونَ شَهادَتی هَکَذا» فَلِذا قال (ع): اَلسَّرجُ مُعَلَّقٌ عِندَهُم لِئَلّا یقرَبَهُ أحَدٌ أو لِیَکُونَ حاضِراً یَومَ ینتَقَمُ مِنَ الکافِرِ فی الرَّجعَةِ». (بِحارُ الأنوار، المجلِسی، ج 46، ص: 331) برخی دیگر، مانند «سیّد بن طاوس» از «ابراهیم بن الولید» به همراه شخص دیگر (که نامشخص است) نام برده اند. «ر.ک: زندگی امام محمد الباقر (ع)، قُرَشی، ج2، ص:387»]

شهادت امام باقر (ع) با توطئه هشام

در بررسی زندگی سیاسی امام باقر (ع) نباید از اختلاف درونی برخی علویان با آن حضرت غافل بود، زیرا این اختلافها هر چند بظاهر رنگ سیاسی نداشت، ولی در نهایت به مسایل سیاسی انجامید.

آن چه این اختلافها را به امر سیاست گره می زند، این بود که خلفا همواره در صدد یافتن راهی آسان برای از میان بردن خط امامت و جریان اندیشه شیعی بودند و در این میان بدیهی است که دامن زدن به اختلافهای درونی آل علی و استفاده از عناصر ناراضی علیه آنان، می توانست شیوه ای راحت و کم پیامد برای حکومت باشد.

هشام بن عبد الملک، از همین شیوه استفاده کرد و با تدابیری زید بن حسن را که نسبت به امام باقر (ع) بر سر میراث رسول الله و امر امامت عداوت داشت، علیه آن حضرت به کار گرفت تا این امر به شهادت امام باقر (ع) منتهی گردید.

ابو بصیر از امام صادق (ع) نقل کرده است: زید بن حسن همیشه با امام باقر (ع) در مورد میراث رسول خدا، درگیری داشت و مدعی بود که او برای دریافت آن میراث سزاوارتر است به این دلیل که از نسل فرزند بزرگتر است زیرا زید از نسل حسن بن علی و امام باقر از نسل حسین بن علی (ع) بود این اختلاف حتی به محکمه قاضی نیز کشیده شد.

در یکی از همین محاکم زید بن حسن به زید بن علی بن الحسین برادر امام باقر (ع) توهین کرد و زید بن علی بن الحسین سوگند خورد که دیگر با زید بن حسن روبرو نشود.

از روایت استفاده می شود که در این محکمه ها، شخص امام باقر (ع) حضور نمی یافته، بلکه برادر خود (زید بن علی) را مأمور پاسخگویی به ادعاهای زید بن حسن می نموده است.از این رو، پس از مشاجره یاد شده، زید بن علی از امام باقر (ع) خواهش می کند که دیگر او را از حضور در محکمه ای که زید بن حسن در آن مدعی است معاف دارد.امام باقر هم می پذیرد .

زید بن حسن که گویی در انتظار چنین فرصتی بود از این که می تواند از آن پس با شخص امام باقر (ع) رویارو شود، خرسند شد، زیرا امید داشت که در این رویارویی می تواند امام را تحت فشار و مورد اذیت و بی حرمتی قرار دهد!

زید بن حسن نزد امام باقر آمد تا آن حضرت را به محکمه قضا ببرد.امام عازم شد، ولی به او فرمود: ای زید تو اکنون در زیر لباسهایت خنجری را پنهان کرده ای و...

امام در این هنگام گوشه هایی از قدرت امامت را به وی نمایاند و با کرامتهای خویش به او اثبات کرد که امامت امری الهی است و نه میراثی بشری و قراردادی اجتماعی.زید با مشاهده کرامتها، گاه مدهوش می شد و بشدت شگفت زده می گردید، ولی هرگز از غفلت و هواپرستی بیرون نیامد.

زید بن حسن با مشاهده آن کرامتها، سوگند یاد کرد که دیگر به نزاع با امام باقر (ع) بر نخیزد! او از امام جدا شد ولی همان روز به سوی هشام بن عبد الملک (1) حرکت کرد.

وقتی که به حضور هشام رسید گفت: من از نزد ساحری دروغگو می آیم که برای تو سزاوار نیست او را به حال خود واگذاری.

زید بن حسن آنچه را دیده بود برای هشام باز گفت.

هشام بن عبد الملک به کارگزار خویش در مدینه دستور داد: محمد بن علی رادر بند بکش و نزد من بفرست! .

آنگاه به زید بن حسن گفت: اگر محمد بن علی را در اختیار تو قرار دهم، آیا حاضری او را به قتل رسانی؟

زید بن حسن گفت: آری.

والی مدینه با دریافت فرمان هشام به عواقب آن اندیشید و به هشام نوشت:

من فرمان تو را رد نمی کنم و این نامه به معنای مخالفت با تو نیست، ولی دوست دارم از سر خیرخواهی با تو سخنی بگویم: مردی را که از من خواسته ای تا در بند کشیده، نزد تو بفرستم، عفیفترین و زاهدترین کس در روی زمین است و من به صلاح حکومت تو نمی بینم که متعرض وی شوی... (2(

این حدیث طولانی است، ولی به هر حال، زید بن حسن از این طریق به خواسته خود دست نیافت .پس از بازگشت از شام به مدینه، سر انجام با تدبیری زین اسب را آغشته به سم کرد و از این طریق امام باقر (ع) را مسموم ساخته، به شهادت رسانید.در این راه دست هشام پنهان است، زیرا آنچه هشام از آن بیم داشت و برای حکومت خود از آن نگران بود، از یک سو وجود امام، و از سوی دیگر درگیری علنی با آن حضرت بود، اما از میان بردن امام باقر (ع) به صورت مخفی و به وسیله فردی از خاندان علی می توانست او را از هر دو مشکل برهاند. (3(

مرگ هشام

هشام بر اثر بیماری خناق (دیفتری) در ششم ربیع الآخر ۱۲۵ در رُصافه – که جزو ولایت «قِنَّسرین» و مجاور صحرا بود – درگذشت. پسرش، «مسلمه»، بر او نماز گزارد و او را در «رُصافه» به خاک سپرد. او هنگام فوت ۵۳ سال داشت. در هنگام درگذشت او، جانشینش «ولید بن یزید» حضور نداشت.

وی به یکی از کارگزاران خود «عیاض بن مسلم» دستور داد همۀ خزاین را مُهر نهد تا جایی که حتی نتوانستند برای هشام کفنی بیابند. از این رو، سه روز منتظر آمدن خلیفه شدند. حتی گفته اند عیاض اجازه نداد از آب گرم خزانه برای غسل او استفاده کنند و ناگزیر از دیگران آب را عاریه گرفتند. ولید همچنین به «عباس بن ولید بن عبدالملک»، پسرعموی خود، دستور داد تا در رصافه تمامی اموال هشام را مصادره کند.

بعد از مرگ هشام

بعد از مرگ هشام، میان بنی امیه در شام، نزاع های خونینی درگرفت و آشفتگی هایی در عراق و خراسان پدید آمد و اوضاع را برای تشدید فعالیت داعیان بنی عباس به خوبی فراهم کرد و خلافت بنی امیه به سراشیب سقوط افتاد. پس از رسیدن بنی عباس به حکومت، «عبدالله بن علی»، عموی ابوالعباس سفاح، دستور داد تا گور خلفای اموی را بشکافند.

بقایای جنازۀ هشام را – که به سبب مجاورت با نمک تقریباً سالم مانده بود – از گور بیرون آوردند و تازیانه زدند و سپس او را به دار آویختند و در آتش سوزاندند و خاکسترش را بر باد دادند. شبیه به کاری که به دستور هشام با پیکر «زید بن علی بن الحسین (ع)» انجام داده بودند.

/ برنا