واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

سیمپسون‌ها چطور آینده را پیشگویی می کنند

آل جین، یکی از نویسندگان اصلی سریال از سال ۱۹۹۸، به نیویورک‌تایمز می‌گوید: «آینده را می‌توان بهتر از کسی پیش‌بینی کرد که فکر می‌کند آینده را پیش‌بینی می‌کند.»

۲۰ سال پیش، در یکی از اپیزود‌های انیمیشن محبوب سیمپسون‌ها، دونالد ترامپ تاجر مشهور عرصه مستغلات درمقام رئیس‌جمهور آمریکا رویت می‌شود.

به گزارش فرهیختگان با روی کار آمدن ترامپ، ناگهان فضای مجازی پر می‌شود از سکانس مذکور، زمانی که ترامپ درحال سخنرانی است و شخصیت اصلی سریال، هومر توسط نیرو‌های امنیتی دستگیر شده است. همین مساله باعث می‌شود خالقان سیمپسون‌ها را همچون نوستراداموس قرن ۲۱ بدانند.

راز نوستراداموس‌طور بودن انیمیشنی که به پیشگویی معروف است

در سال ۲۰۱۸ مایا سلام، نویسنده مشهور نیویورک‌تایمز سراغ این موضوع می‌رود. او در یادداشتی با عنوان «سیمپسون‌ها بسیاری را پیش‌بینی کرده‌اند، بیشترشان قابل‌ توضیحند» تفسیری غیرزرد از ماجرا می‌دهد. این روزنامه‌نگار تاکید می‌کند در اتاق نویسندگان سیمپسون‌ها خبری از گوی بلورین جهان‌بین نیست و به‌واقع نویسندگان این سریال باهوش‌ترین نویسندگان جهان نیستند. آل جین، یکی از نویسندگان اصلی سریال از سال ۱۹۹۸، به نیویورک‌تایمز می‌گوید: «آینده را می‌توان بهتر از کسی پیش‌بینی کرد که فکر می‌کند آینده را پیش‌بینی می‌کند.»

اپیزود‌های سیمپسون‌ها یک‌سال پس از تولید روی آنتن می‌رود و جین می‌گوید بنابراین «این فقط نوعی از قاب ذهن است که فکر می‌کنیم در یک‌سال آینده پیش‌رو داریم... من پیش‌بینی می‌کنم مردم بیش از حد پیش‌بینی‌های بزرگ ما را بزرگ می‌کنند.»

با این‌حال تنها مردم نیستند که سیمپسون‌ها را بزرگ می‌کنند، نخبگان هم مشتاقانه این سریال را دنبال می‌کنند و درباره‌اش می‌نویسند، مانند ویلیام ایروین که کتابی باعنوان «سیمپسون‌ها و فلسفه» نگاشته و سال‌هاست آن را به‌عنوان کورس دانشگاهی در دانشگاه کالیفرنیا تدریس می‌کند. جالب است بدانید ایروین مدیرگروه فلسفه کالج کینگ در ویلکزبار است. پس با یک آدم معمولی عاشق شایعات فضای مجازی روبه‌رو نیستیم.

او بر این باور است که در سریال نویسندگان بر «سیمپسون‌ها» حکومت می‌کنند، نه بازیگران. نتیجه نمایشی است بسته‌بندی‌شده با ارجاع‌هایی به هنر، ادبیات، فرهنگ پاپ، سیاست و علم. او می‌گوید: «وقتی بسیاری از افراد باهوش نمایشی تلویزیونی تولید می‌کنند، الزامی بر پیش‌بینی‌های شگفت‌انگیز فراهم می‌شود.»

یکی دیگر از فاکتور‌های ممکن «قانون اعداد واقعا بزرگ»، یک مفهوم ارائه‌شده توسط فردریک ماستلر و پرسی دیاکونیز ریاضیدانان دانشگاه هاروارد است که در سال ۱۹۸۹ در مقاله‌ای باعنوان «روش‌هایی برای انطباقات مطالعاتی» ارائه دادند. این قانون بیان می‌کند «با یک نمونه کافی بزرگ، هرچیز نامعقولی برای رخ دادن مستعد است.»

برنارد بیتمن، نویسنده کتاب «ارتباط با همزمانی»، وجود «حوزه خودآگاهی» فضای ذهنی ما را پیش می‌کشد که اساسا «خودآگاهی جمعی در کار» است. او می‌گوید: «درشرایط مناسب، ما می‌توانیم چیز‌هایی را بدانیم که نمی‌دانیم می‌دانیم و گاهی اوقات می‌توانیم رویداد‌هایی را پیش‌بینی کنیم یا آنچه را فکر می‌کنیم جذب کنیم.»

استفانی، نویسنده سریال گفته است: «ما آینده‌نگارانی هستیم که ۱۰ ماه پیش‌رو را می‌نویسیم، بنابراین می‌خواهیم حدس بزنیم چه اتفاقی قرار است رخ دهد.»

مجله اینسایدر، درهمان روز‌های نخست ریاست‌جمهوری ترامپ سراغ جان دونالدسون، استاد فلسفه دانشگاه گلاسگو می‌رود. این استاد فلسفه بر این باور است که وجه ماجرا در فلسفه است و سریال مقدمه‌ای است بر فلسفه. باور این فیلسوف آن است که «سریال سیمپسون‌ها نمایشی درباره زندگی است و با موقعیت‌هایی سروکار دارد که به زندگی ما نزدیک است و بر موضوعاتی دست می‌گذارد که در زندگی روزمره با آن‌ها سروکار داریم؛ پس چندان هم عجیب نیست برخی مسائل به واقعیت تبدیل شوند.» شاید واقعیت همین باشد، شاید دور شدن مخاطبان سریال از واقعیت خویش، بازنمایی واقعیت روز را برایشان عجیب‌وغریب کرده است. شاید اگر ما نیز، چون آل جین پیش‌بینی‌هایمان را روی کاغذ بیاوریم، درنهایت به یک پیشگو بدل شویم؛ امری که حداقل عموم طرفداران سیمپسون‌ها از آن طفره می‌روند.

راز نوستراداموس‌طور بودن انیمیشنی که به پیشگویی معروف است

پیشگویی‌های کارتون سیمپسون‌ها

اگر در فضای مجازی به‌دنبال پیش‌بینی‌های سیمپسون‌ها بگردید با انبوهی از مطالب مختلف روبه‌رو می‌شوید. طرفداران سریال مشهور کمپانی فاکس تا توانسته‌اند در این باره تولید محتوا کرده‌اند. یکی از بهترین فهرست‌ها متعلق به سایت مشهور Business Insider است که در آن شرح مبسوطی از مهم‌ترین پیش‌بینی‌های این شخصیت‌های زردرنگ کرده است:

۱- ماهی سه‌چشم (فصل دوم، اپیزود۴)

در این اپیزود در سال ۱۹۹۰، بارت یک ماهی سه‌چشم به نام Blinky در رودخانه کنار نیروگاه هسته‌ای صید می‌کند که خبرساز می‌شود. بیش از یک دهه بعد، یک ماهی سه‌چشم در آرژانتین، در یک مخزن آب رویت می‌شود که از آبی متصل به نیروگاه برق هسته‌ای تغذیه می‌کرده است.

راز نوستراداموس‌طور بودن انیمیشنی که به پیشگویی معروف است

۲- سانسور داوودِ میکل‌آنژ (فصل دوم، اپیزود۶)

در سال ۱۹۹۰ اهالی اسپرینگفیلدی علیه به نمایش گذاشته شدن مجسمه داوودِ میکل آنژ در موزه محلی اعتراض می‌کنند و این اثر هنری را به خاطر برهنه بودنش، موهن می‌دانند. سانسور مجسمه در جولای۲۰۱۶ رخ می‌دهد، زمانی که گروهی از فعالان روس کمپینی برای پوشاندن یک مجسمه دوره رنسانس در مرکز سنت‌پترزبورگ راه‌اندازی می‌کنند.

۳- نامه‌ای از گروه بیتلز (فصل دوم، اپیزود ۱۸)

در سال ۱۹۹۱، شخصیت کارتونی رینگو استار، عضو گروه بیتلز به نامه یکی از طرفدارانش پاسخ می‌دهد که دهه‌ها قبل نوشته شده است. در سپتامبر ۲۰۱۳، دو طرفدار بیتلز از اسکس، از جانب پل مک‌کارتنی پاسخ نامه خود را پس از ۵۰ سال دریافت کردند. این پیام صوتی به سالن نمایشی در لندن ارسال شده بود که قرار بود گروه بیتلز در آن اجرا کند؛ اما سال‌ها بعد توسط یک مورخ در یک حراج پیدا می‌شود. در سال ۲۰۱۳، این دو در برنامه The One Show شبکه بی‌بی‌سی حضور یافته و نامه آنان همراه با پاسخ مک کارتنی به نمایش در می‌آید.

۴- حمله ببری سیگفرید و روی (فصل پنجم، اپیزود۱۰)

در سال ۱۹۹۳  سیمپسون‌ها برنامه شعبده‌بازی مشهور سیگفرید و روی را هجو می‌کنند. در آن هجو، شعبده‌بازان به شکل بی‌رحمانه‌ای توسط یک ببر سفید مورد حمله قرار می‌گیرند. در سال ۲۰۱۳، روی هورن، عضو گروه در جریان یک نمایش زنده مورد حمله یکی از ببر‌های سفید قرار می‌گیرد، هرچند هورن از این حمله جان سالم به در می‌برد.

۵- رسوایی گوشت اسب (فصل پنجم، اپیزود۱۹)

در سال ۱۹۹۴، دوریس، شخصیت رستوران‌دار کارتون از گوشت اسب برای پختن نهار برای دانش‌آموزان مدرسه ابتدایی اسپرینگفیلد استفاده می‌کند. ۹ سال بعد، اداره امنیت غذایی ایرلند در بیش از یک‌سوم نمونه همبرگر‌های گوشتی سوپرمارکت‌ها و رستوران‌ها دی‌ان‌ای اسب می‌یابد؛ درحالی که این عدد در مورد گوشت خوک ۸۵ درصد بود.

۶- تصحیح خودکار (فصل ششم، اپیزود۸)

در ۱۹۹۴ دو شخصیت کیرنی و دولف، قلدر‌های مدرسه در دستگاه نیوتن می‌نویسند «کتک زدن مارتین». این یادداشت خیلی زود به «خوردن مارتا» تغییر پیدا می‌کند که می‌توان آن را به پیشگویی دخالت تصحیح خودکار دانست. در این اپیزود دستگاه نیوتن با برندی شبیه برند کمپانی اپل نمایش داده می‌شود. نیتین گاناترا، رئیس سابق بخش مهندسی اپلیکیشن‌های iOS اپل گفته بود که این اپیزود انتقادی نقش مهمی در تصحیح کیبورد آیفون‌ها داشته است.

راز نوستراداموس‌طور بودن انیمیشنی که به پیشگویی معروف است

۷- ساعت‌های هوشمند (فصل ششم، اپیزود۱۹)

ایده استفاده از ساعت به جای تلفن در سال ۱۹۹۵ نمایش داده می‌شود، نزدیک به ۲۰ سال پیش از معرفی اولین ساعت هوشمند اپل.

۸- ساخت برج The Shard (فصل ششم، اپیزود۱۹)

در ۱۹۹۵ پیش‌بینی‌های غیرمنتظره‌ای در اپیزود «عروسی لیزا» به چشم می‌خورد. در جریان سفر لیزا به لندن، پشت برج موسوم به Tower Bridge یک آسمانخراش دیده می‌شود که شباهت بسیار عجیبی به برج The Shard دارد و درست در نقطه‌ای که بعد‌ها این برج ساخته شد نیز قرار دارد. ساخت این برج در سال ۲۰۰۹ و ۱۴ سال پس از انتشار فصل ششم آغاز شد.

۹- کتابداران رباتیک (فصل ششم، اپیزود۱۹)

در اپیزود «عروسی لیزا» ربات‌ها جایگزین کتابدار‌ها شده‌اند. بیش از ۲۰ سال بعد، دانشجویان رباتیک دانشگاه ابریستویث نمونه اولیه از ربات کتابدار را می‌سازند؛ درحالی که محققان سنگاپوری شروع به آزمایش ربات‌های کتابدار خود کرده بودند.

۱۰- کشف معادله بوزون هیگز (فصل هشتم، اپیزود اول)

درسال ۱۹۹۸ در اپیزودی با عنوان «جادوگر تراس همیشه سبز»، هومر سیمپسون مخترع می‌شود و در مقابل یک معادله بسیار پیچیده بر تخته سیاه دیده می‌شود. به گفته سایمون سینگ، نویسنده کتاب «سیمپسون‌ها و اسرار ریاضیاتی آنان»، این معادله یک پیشگویی باورنکردنی از جرم ذره بوزون هیگز است. این معادله در ابتدا توسط پروفسور پیتر هیگز و پنج فیزیکدان دیگر در سال ۱۹۶۴ مطرح شد؛ اما در ۲۰۱۳ دانشمندان توانستند این معادله را در یک آزمایش ۱۳میلیارد دلاری به اثبات برسانند.

۱۱- شیوع ابولا (فصل نهم، اپیزود۳)

۱۷ سال پیش از شیوع ابولا، در یکی از سکانس‌های اپیزود «ساکسیفون لیزا»، مارژ به بارت بیمار توصیه می‌کند کتابی با عنوان «جرج کنجکاو و ویروس ابولا» را بخواند. این ویروس در دهه ۱۹۹۰ شیوع خاصی نداشت؛ اما چند سال بعد به صدر اخبار جهان می‌رسد. ابولا اولین‌بار در ۱۹۷۶ کشف شد و با وجود مرگبارترین شیوع آن در زمان حال، در ۱۹۹۵ باعث مرگ ۲۵۴ نفر در کنگو و ۲۲۴ نفر در اوگاندا در سال ۲۰۰۰ شده بود.

۱۲- خرید کمپانی فاکس قرن بیستم توسط دیزنی (فصل دهم، اپیزود۵)

در سال ۱۹۹۸، در اپیزود «وقتی یک ستاره پیش می‌کشی» ران هاوارد و برایان گریزر سناریویی برای هومر می‌نویسند. این سناریو در کمپانی فاکس قرن بیستم تولید شده و تابلوی نصب‌شده بر سردر دفتر مرکزی استودیو نشان می‌دهد این استودیو بخشی از کمپانی والت‌دیزنی است. در ۱۴ دسامبر ۲۰۱۷، دیزنی با رقم ۴/۵۲ میلیارد دلار استودیو فیلمسازی فاکس قرن بیستم را خریداری می‌کند. بدین‌ترتیب کنترل بسیاری از تولیدات تلویزیونی و سینمایی آن زمان مانند «مردان ایکس»، «آواتار» و حتی خود کارتون سیمپسون‌ها نیز به‌دست دیزنی می‌افتد.

۱۳- تولید گیاه توماکو (فصل یازدهم، اپیزود۵)

در سال ۱۹۹۹ هومر از انرژی هسته‌ای برای تولید یک گونه گیاهی هیبریدی متشکل از گوجه‌فرنگی و تنباکو استفاده می‌کند و آن را توماکو می‌نامد. این موضوع الهام‌بخش یکی از طرفداران سریال سیمپسون‌ها به نام راب باور برای تولید گیاه خاص خود می‌شود. در سال ۲۰۰۳، باور توانست از ریشه تنباکو و ساقه گوجه‌فرنگی گیاه جدید توماکو را بیافریند. نویسندگان کارتون متحیر از این ابداع باور و خانواده‌اش را به دفتر خود دعوت کردند و مزه میوه توماکو را چشیدند.

راز نوستراداموس‌طور بودن انیمیشنی که به پیشگویی معروف است

۱۴- نقص دستگاه‌های رای‌گیری (فصل بیستم، اپیزود۴)

در سال ۲۰۰۸، هومر را می‌بینیم که سعی دارد در انتخابات عمومی ایالات متحده به باراک اوباما رأی دهد؛ اما دستگاه رای‌گیری معیوب، رای او را تغییر می‌دهد. چهار سال بعد، پس از آنکه یک دستگاه رای‌گیری در پنسیلوانیا بسیاری از آرای ماخوذه برای اوباما را به حساب رقیب جمهوری خواهش، میت رامنی، به ثبت می‌رساند، مقامات ناچار به برداشتن آن می‌شوند.

۱۵- پیروزی ایالات متحده بر سوئد در مسابقات المپیک کرلینگ (فصل بیست‌ویکم، اپیزود۱۲)

در یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات المپیک زمستانی۲۰۱۸، تیم ایالات‌متحده در مسابقه فینال کرلینگ تیم سوئد را شکست می‌دهد و مدال طلا را به‌دست می‌آورد. این پیروزی تاریخی در اپیزود «پسر کرل را ملاقات می‌کند» پیش‌بینی شده بود. در این اپیزود، مارژ و هومر سیمپسون در مسابقات المپیک ونکوور در تیم کرلینگ ایالات‌متحده حضور دارند که در آنجا تیم سوئد را شکست می‌دهند. در دنیای واقعی، تیم کرلینگ مردان ایالات‌متحده بعد از شکست تیم سوئد و در شرایطی که از حریف عقب بود به مدال طلای المپیک ۲۰۱۸ دست یافت، همان اتفاقی که دقیقا در سیمپسون‌ها به تصویر کشیده شده بود. این پیروزی دومین مدال تیم ملی کرلینگ ایالات‌متحده در تاریخ این ورزش بود.

۱۶- برنده جایزه نوبل (فصل بیست‌ودوم، اپیزود اول)

بنگت هولمشتروم استاد دانشگاه ام‌آی‌تی در سال ۲۰۱۶ برنده جایزه نوبل اقتصاد شد، ۶ سال بعد از آنکه نام وی در میان شانس‌های دریافت جایزه نوبل اقتصاد در کارتون سیمپسون‌ها دیده شد، نام این استاد برجسته در جریان شرط‌بندی مارتین، لیزا، دیتابیش و میلهاوس در مورد برندگان جایزه نوبل روی کارت شرط‌بندی دیده می‌شود.

۱۷- پیچش داستانی بزرگ دنریس تارگرین در سریال بازی تاج و تخت (فصل بیست‌ونهم، اپیزود اول)

در اپیزود ماقبل آخر فصل هشتم و پایانی سریال بازی تاج و تخت که سال گذشته منتشر شد، دنریس تارگرین با سوزاندن شهر از قبل تسلیم شده کینگز لندینگ توسط اژدهایان خود و کشتن هزاران نفر از ساکنان شهر، مخاطبان سریال را شوکه می‌کند. در سال ۲۰۱۷ در اپیزود «رعیت‌زادگان» سیمپسون‌ها سریال بازی تاج و تخت را حسابی هجو می‌کنند، برای مثال هومر اژد‌هایی را به زندگی باز می‌گرداند که در ادامه یک روستا را به خاکستر تبدیل می‌کند.

راز نوستراداموس‌طور بودن انیمیشنی که به پیشگویی معروف است

۱۸- پیش‌بینی ریاست‌جمهوری دونالد ترامپ (فصل یازدهم، اپیزود۱۷)

در اپیزود «بارت به سوی آینده» در سال ۲۰۰۰ لیزا در آینده به‌عنوان ریاست‌جمهوری ایالات متحده انتخاب می‌شود. وی در دفتر کار خود خطاب به اعضای دولتش چنین می‌گوید: «همان‌طور که می‌دانید ما بودجه بسیار اندک از رئیس‌جمهور ترامپ به ارث برده‌ایم» و در ادامه توسط میلهاوس ون هوتن که وزیر امور خارجه است، از ورشکستگی کشورش مطلع می‌شود. ۶ سال بعد دونالد ترامپ به‌عنوان رئیس‌جمهور جدید ایالات‌متحده سوگند یاد کرد و اگرچه در سومین سال حضور او در کاخ سفید، کشورش هنوز ورشکسته نشده؛ اما شیوع ویروس کرونا ضربه‌ای بی‌سابقه به اقتصاد این کشور وارد کرده است.

در مسیر زندگی/ داستان های واقعی به قلم روانشناس-13

در مسیر زندگی/ داستان های واقعی به قلم روانشناس-13
مازیار با خودش گفت: اصلاً چرا بهش پیشنهاد دادم؟ جوری خودش رو گرفته بود انگار جنیفر لوپزه!

در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای "عصرایران" بنویسد. روایت هایی که شاید بتوانند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کنند.

مهری و مازیار: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !

گفت و گوی مازیار و نازنین، اصلا آن طور که مازیار می خواست و پیش بینی کرده بود،  پیش نرفت و مازیار که پیش خودش جور دیگری درباره ی نازنین فکر می کرد، کمی نا امید شد و با دلخوری گفت: باشه، هر جور شما صلاح می دونید. نمیشه تو این جور چیزا اصرار کرد. بازم شما فکراتون رو بکنید و خبرم کنید.

نازنین هم که از قیافه ی عبوس و ناراحت مازیار ناراحت شده بود، گفت: شما مرد محترمی هستید و امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم. اما درباره ی ماجرای امروز خیالتون راحت باشه. بین خودمون می مونه و کسی متوجه نمیشه. منم سعی می کنم امروز رو فراموش کنم. فقط دوست دارم یک چیزی بگم تا توی دلم نمونه. من اگر قبول کردم با شما همکاری کنم، واقعا به خاطر اینه که یک عمره تو کار اقتصادی هستم و اهل کسب و کارم. دو دوتا چهارتا کردم و دیدم برام خوبه و وارد شدم. با خیلی از مردها هم کار کردم و گاهی هم مهمونی رفتم و مهمونی دعوتشون کردم. امیدوارم از اینکه دعوت شما رو قبول کردم، برداشت بدی نداشته باشید.

مازیار هم با ناراحتی بیشتر و قیافه ای حق به جانب گفت: مهم نیست، کارمون رو بکنیم و به قول شما امروز رو فراموش کنیم.

مازیار و نازنین دقایقی بعد در حالی که سعی می کردند ظاهر خودشان را حفظ کنند، با لبخند ظاهری اما ناراحتی باطنی از هم خداحافظی کردند. مازیار خیلی از دست  خودش ناراحت بود و با خودش گفت: عجب آدم احمقی هستم من! اصلا چرا بهش پیشنهاد دادم؟ که چی بشه؟ جوری خودش رو گرفته بود انگار جنیفر لوپزه.

در واقع مازیار شخصیتی دارد که اگر کسی پیشنهادش را رد کند، احساس تحقیر می کند. او هرگز دوست ندارد کسی خودش را از او بالاتر بداند. مازیار احساس می کند مرد خوش تیپ، موفق و تحصیل کرده ای است که هر زنی باید آرزویش باشد دوست یا همسرش باشد.

اما خوب، این فقط دیدگاه مازیار و یا شاید نیاز مازیار است. احتمالا ریشه ی این نگاه مازیار به دوران کودکی او و روابطش با پدر و مادرش بر می گردد. به عقیده ی برخی روانشناسان، "خودشیفتگی" در فرزندان خانواده های سرد و بی عاطفه رخ می دهد. خانواده هایی که نسبت به کودک و نیازش به دیده شدن و تشویق شدن بی توجه هستند، متهم اصلی در زمینه ی رشد خودشیفتگی در افراد هستند.

وقتی پدر و مادر کودک، موفقیت های او را نمی بینند و او را مورد تمجید و تشویق قرار نمی دهند، کودک احساس بی ارزشی می کند و برای مقابله با این احساس سعی می کند از روش های دیگری ثابت کند که آدم با ارزشی است. در واقع چنین فرزندانی فاقد اعتماد به نفس هستند و درباره ی موفقیت های خود دائم به دنبال جلب توجه می گردند.

خودشیفته ها وقتی از کسی بی توجهی ببیند، به شدت ناراحت می شوند و تلاش می کنند یک ناکامی را فورا با یک کامیابی دیگر جبران کنند. مازیار نیز از این قاعده مستثنا نیست. او با شنیدن پاسخ های نازنین، سر راهش به منزل به یک گل فروشی رفت و یک دسته گل زیبا برای مهری خرید. وقتی وارد خانه شد و گل را به مهری داد، مهری بسیارخوشحال شد.
حالا مازیار یک حس دو گانه ای داشت، از یک سو از نازنین به خاطر پاسخ هایش ناراحت بود و از سوی دیگر خوشحال بود که مهری چنین خوشحال شده است. مهری هم از آن دست زن هایی است که وقتی خوشحال باشد، حسابی از شوهرش تعریف و تمجید می کند. امروز هم با دیدن دسته گل به این زیبایی در دستان مازیار، خیلی خوشحال بود و کلی از مازیار تعریف کرد.

وقتی مهری از مازیار تعریف و تمجید می کرد و او را مردی، خانواده دوست می دانست و می گفت که به او افتخار می کند، مازیار توی ذهنش می گفت: ای کاش همیشه همین جور حرف بزنی. نه اینکه وقتی به مشکل می خوریم، هر نسبتی به من بدهی.

اما مهری که نمی شنید در ذهن مازیار چه می گذرد، یک چای داغ برای مازیار و ریخت و جلوی او گذاشت. مازیار هم نگاهی به دور و اطرافش انداخت و دید، مهری خانه را کاملا مرتب و تمیز کرده و همه چیز کاملا دلگرم کننده و عالی است.

غروب که شد، مهری از مازیار خواست تا با هم به یک مرکز خرید بروند تا خریدهایش را انجام دهد، اما مازیار، خستگی را بهانه کرد و گفت حوصله ی خرید و مرکز خرید را ندارد. مهری هم که امروز از آن روزهای خوب و خوشش بود با یکی از دوستانش قرار گذاشت که به یک مال بروند. ساعتی بعد مهری از مازیار خداحافظی کرد و رفت.

چند دقیقه ای نگذشته بود که نازنین برای مازیار پیام فرستاد:" لطفا در صورت امکان فردا بازدیدی از پروژه داشته باشیم." مازیار که انگار فرصت را برای جبران اتفاق ظهر فراهم می دید، جواب داد: " هر وقت خواستید بازدید کنید، با مهندس بهمنی هماهنگ می کنم، تشریف ببرید."

نازنین: یعنی شما خودتون تشریف نمیارید؟

مازیار: خیر، من فردا کارای زیادی دارم که باید انجام بدم.

نازنین: اگر خود شما باشید خیلی بهتره. می خواستم زمانی باشه که شما هم باشید.

مازیار: لزومی نداره، من حتما در این بازدیدها باشم.

نازنین: عجب! نه به اینکه تا دیروز می خواستید با شریکتون قلیون بکشید نه به اینکه لزومی نمی بینید بازدید هم تشریف بیارید.

مازیار: ماجرای دیروز متعلق به اشتباهی در گذشته است. امروز ماجرا فرق می کند. ما فقط همکاریم.

نازنین: اشتباه برداشت نکنید، منم نگفتم بریم کافی شاپ. گفتم بریم از پروژه ی کاریمون بازدید کنیم.

مازیار: منم پاسخ دادم.

نازنین که از تغییر رفتار مازیار در چند ساعت گذشته به شدت ناراحت شده بود نوشت: هر جور راحتید و امیدوارم در همه ی کارهاتون موفق باشید. اما یک مرد عاقل و بزرگ مثل بچه ها رفتار نمی کنه و کار و مسائل شخصی رو با هم قاطی نمی کنه . اگر از جای دیگری ناراحت هستید، دلیلی نداره تو مسائل کاری این طور رفتار کنید.

مازیار هم که حالا فرصت را برای انتقام مناسب دیده بود نوشت: خانم محترم! من چیزی رو قاطی نکردم. شما داری قاطی می کنی. من فقط گفتم مایل نیستم تو بازدیدی که از پروژه دارید همراهی تون کنم، همین. موفق باشید، خدا نگهدار.

یک حسی در درون نازنین داشت به او می گفت: شراکت با مازیار اشتباه است. چون همین اول کار، او با شنیدن پاسخ منفی، رفتارش تغییر کرده بود. به هر حال اما چاره ای نبود و نازنین تصمیم گرفت برای اینکه همه چیز طبق قرارداد پیش برود، از این به بعد کاری را مستقیما با مازیار هماهنگ نکند، بلکه کارها را از طریق همکارانش پیش ببرد.

مازیار اما احساس می کرد، رویای پیدا کردن شریک عاطفی و دوستی با نازنین به پایانش رسیده و در این کار شکست خورده است. او اصلا دوست نداشت که این شکست و این پاسخ منفی ذهنش را مشغول کند، بنابراین یک آگهی در یک سایت استخدامی با این مضمون سفارش داد:به یک منشی خانم با روابط عمومی قوی، با حقوق عالی و بیمه نیازمندیم.

از دقایقی بعد تلگرام مازیار پر شد از درخواست های استخدام از سوی  خانم هایی که مایل بودند در شرکت مازیار استخدام شوند. اما مازیار بیش از اینکه به مهارت ها توجه کند، به عکس پروفایل ها توجه می کرد. بنابراین حتی رزومه ی خیلی ها را نخواند و در نهایت با چند نفر از متقاضیان قرار گذاشت.

شب از ساعت ده گذشته بود که مهری به خانه برگشت، در حالی که یک ظرف پاستا و سالاد سزار هم همراهش بود. او به مازیار گفت با فرشته شام خورده و برای مازیار هم یک پرس پاستا و سالاد سزار خریده. مازیار از اینکه مهری به فکر شامش بوده خوشحال بود و آن شب مهری و مازیار شب خوبی را با هم گذراندند.

صبح مهری و مازیار خوشحال و سرحال و با محبت از هم خداحافظی کردند. ساعت ده مازیار دفتر شرکتش بود و ساعت ده و نیم اولین قرار کاری با متقاضیان استخدام بود. او با چند نفر از کسانی که قبلا از روی عکس پروفایل، آنها را پسندیده بود صحبت کرد. مازیار برای جبران شکست های دیروزش عجله داشت و می خواست هر طور شده امروز یک منشی خوشگل استخدام کند. اما خوشگلی تنها شرط او برای استخدام منشی نبود.  بلکه شروط دیگری داشت که برخی از داوطلبان استخدام با شنیدن آنها به شدت ناراحت و از دفترش خارج می شدند. اما به هر حال بودند کسانی که به دلیل مشکلات مالی حاضر باشند به خواسته های مازیار تن دهند.

بالاخره مازیار با دختری به نام سارا به توافق رسید و قرار شد که از همین امروز کارشان را شروع کنند. چند ساعتی پس از استخدام سارا و آموزش کارهای لازم، اولین ماموریت سارا تماس با نازنین بود. او باید به نازنین می گفت: من دستیار مهندس هستم و جهت بازدید یا هر اقدام کاری دیگری لطفا با من هماهنگ کنید.

هر چند نازنین سعی کرد اصلا به روی خودش نیاورد که از این رفتار مازیار به شدت ناراحت شده است، اما او هم متقابلا منشی خودش را جهت هماهنگی امور معرفی کرد و شماره اش را به سارا داد. حالا مازیار احساس می کرد، پاسخ منفی دیروز نازنین را جبران کرده است. هم منشی جدیدی استخدام کرده بود، هم منشی جدید دختری سر و زبان دار بود که از همان روز اول کلی از مازیار تعریف و تمجید می کرد و هم این دختر را به رخ نازنین کشیده بود.

مازیار امروز احساس برنده بودن داشت و این او را خیلی خوشحال می کرد. امروز بیش از روزهای قبل در دفتر شرکت ماند و دیر وقت به سمت منزل راه افتاد. وقتی به خانه رسید، بوی قرمه سبزی که مهری درست کرده بود در آپارتمان پیچیده بود. در خانه را که باز کرد، گفت: به به! عجب بویی! تا سر کوچه بوی قرمه سبزیت میاد.

مهری هم با عشوه و ناز گفت: برای شوهر عزیزم درست کردم. تا بری لباساتو عوض کنی، میزو می چینم.

مازیار که رفت لباسش را عوض کند و آبی به سر و رویش بزند، روی صفحه ی گوشی مازیار که روی میز بود، یک پیام ظاهر شد: "سلام عزیزم. رسیدی خونه؟ با اینکه روز اولیه که می شناسمت اما دلم برات تنگ شده. خدا کنه زودتر صبح بشه."

مهری که از روی کنجکاوی و با غیبت لحظه ای مازیار این پیام را دیده بود، رنگ از رخش پرید و حالش دگرگون شد. اما سعی کرد تا بعد از شام چیزی به روی مازیار نیاورد، هر چند کار خیلی سختی بود.

مازیار که از اتاق برگشت، متوجه پیام روی صفحه گوشی اش شد و فورا پیام را پاک کرد. اما شک داشت که مهری دیده یا نه. اما سکوت مهری نگرانش می کرد. مهری که تا چند دقیقه پیش کلی خوشحال بود و ناز و عشوه داشت، حالا در سکوت فرو رفته بود . مازیار سعی کرد سر حرف را باز کند و گفت: چه خبر؟

مهری: خبری نیست، خبرا دست شماست.

مازیار: من که هیچ خبر. کار و گرفتاری و بدبختی های کار.

مهری هم با حالتی متلک وار گفت: بله، سختی های کار خیلی زیاده. می فهمم.

مازیار ترجیح داد دیگر سکوت کند. اما نگران بود که مهری پیام را دیده باشد و این تغییر حالت ناشی از همین پیام باشد. مهری اما در سکوتی عمیق فرو رفته بود، هر چند رنگ و روی او نشان می داد که اتفاقی افتاده است.

در طول زمانی که مهری و مازیار سر میز شام بودند، مازیار با اشتها شامش را خورد تا مهری متوجه نگرانی اش نشود و نشان دهد همه چیز عادی است، اما مهری با غذا بازی می کرد و به نوعی می خواست نشان دهد که هیچ چیز عادی نیست.

این هم از تفاوت های زنان و مردان در موقع آغاز یک بحران خانوادگی است. زنان می خواهند ناراحتی شان دیده شود و مردان می خواهند کسی متوجه نشود. شاید همین تفاوت بود که باعث می شد مهری بیشتر در ذهنش عصبی شود . او توی ذهنش می گفت: با اینکه خودش می داند چه گندی زده است و می بیند من ناراحتم یک کلمه از من نمی پرسد که چرا ناراحتی و در عوض با اشتها نشسته داره غذاشو می خوره.

از سوی دیگر مازیار دیگر مطمئن شده بود، مهری پیام را دیده و در حین غذا خوردن، مشغول این بود که چطور این پیام را توجیه کند. سناریوهای مختلفی را در ذهنش می چید، مثل اشتباهی بودن پیام و یا ... ذهنش خیلی درگیر و کلافه بود و واقعا نمی توانست سناریوی بکری طراحی کند!

مهری اما دیگر طاقتش تمام شد و قاشق را روی میز گذاشت و خیره شد به مازیار.


ادامه دارد...

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنیمهری و مازیار/2 : چت شبانهمهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلیمهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلیمهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!مهری و مازیار/9: جنگ و صلحمهری و مازیار/10: یک اتهام سنگینمهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیقمهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت***
از همین نویسنده:

نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگنبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شدنبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...نبرد سخت(5): غریبانه ترین مراسم تدفیننبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان استنبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی


متن کامل 40 هزار پایان‌نامه ارشد و دکتری در سایت کتابخانه دانشگاه تهران

متن کامل بیش از ۴۱ هزار پایان‌نامه ارشد و رساله دکتری روی وب سایت کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران قرار گرفت.

در آستانه عید مبارک فطر، کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران اقدام به ارائه متن کامل بیش از ۴۱ هزار رساله دکتری و پایان‌نامه‌های ارشد روی وب سایت خود کرده است. این مجموعه به مرور کامل خواهد شد.

براساس مصوبه هیئت رئیسه دانشگاه، پایان‌نامه‌هایی عرضه خواهد که دو سال از دفاع آن‌ها گذشته باشد.
در همین وب سایت تصاویر ۱۲ هزار و ۱۰۶ نسخه خطی نیز قرار داده شده که صرفا از طریق شماره نسخه قابل جستجو و دستیابی است.

در حال حاضر، استفاده از متن کامل، در قبال وجهی است که از متقاضیان دریافت شده و نسخه کامل برای آن‌ها ارسال خواهد گردید.

لینک کتابخانه دیجیتال: http://utdlib.ut.ac.ir/

دنباله یادداشتهای نبرد سخت: (10 و 11 پایانی)

سه تا چهار بار نفس عمیق می کشیدم و نفسم را چهار تا پنج ثانیه نگه می داشتم . بعد نفس را تو سینم حبس می کردم و متمرکز می شدم روی لحظه خروج نفس از بدن...

عصر ایران - "نبرد سخت" یادداشت های کوتاه عباس پازوکی -نویسنده و روان شناس- از خاطرات واقعی و تجارب شخصی اش در روزهای سخت کرونایی است که برای عصر ایران نوشته است.

***

روز اول قرنطیه خانگی در حال اتمام بود، همسرم تمام تلاش خودش را برای بهبود حال من به کار گرفته بود و تماس های اطرافیان، دوستان و اقوام به شدت باعث دلگرمی شده بود. هر چند که درگیر شدن با بیماری کرونا، تنگی نفس و سرفه های زیاد و خشک باعث به وجود آمدن یک حس بد می شد اما حالا صدای اقوامی را می شنیدم که شاید سال ها بود جز دید و بازدیدهای حضوری در نوروز، ارتباط تلفنی با آنها نداشتم.

هر کس می خواست کاری کند، یکی با دکتری که دوستش بود مشورت می کرد، یکی از تجربه فلان دوست و همکارش می گفت، یکی دم نوشی را توصیه می کرد، یکی تعارف می کرد که اگر کاری داری به من بگو تا برایت انجام دهم و خلاصه همه داشتند این پیام را می دادند که " نگران نباش ، ما کنارت هستیم و کمک می کنیم که خوب شوی " این حس که تنها نیستم، حس خیلی خوبی بود.

افسانه از دخترعمه اش که در حوزه بهداشت محیط متخصص است، شنید که برای ضد عفونی کردن هوای خانه بهتر است از گیاهی به نام کلپوره استفاده کند. ظاهرا کرمانی ها از کلپوره درست مثل اسفند استفاده می کنند و آن را در جا اسفندی می ریزند و دود می کنند و دودش را در منزل پخش می کنند؛ هر چند که من در اتاق بودم ولی خوب باید خیلی مراقب بچه ها می بودیم.

فرش و مبلی که در مسیر اتاق من و سرویس بهداشتی بود را همسرم جمع کرد و کنار کشید تا از روی پارکت رد شوم که شست و شو و ضد عفونی کردن آن راحت تر است. تقریبا روزی دو تا سه بار افسانه با ترکیب آب و وایتکس مسیر رفت و آمد من را ضد عفونی می کرد. من هم بدون ماسک از اتاقم خارج نمی شدم. با این وجود وقتی از اتاقم خارج می شدم تا به سرویس بروم و برگردم حرف نمی زدم و مراقب بودم که اصلا سرفه نکنم.

از شب بنا به توصیه های متعدد و مشورت با پزشک پیاز و سیر هم به غذایم اضافه شد. حالا که من تو اتاق بودم و با کسی رفت و آمد نداشتم بدون هیچ نگرانی از بوی پیاز و سیر می تونستم همراه با غذا از این دو معجزه ی سنتی در کنار استفاده از داروهایم استفاده کنم. بنابراین در هر وعده ی غذایی یک پیاز کامل متوسط همراه با غذا می خوردم و توی ماستم مقدار زیادی سیر رنده شده بود که آن را هم می خوردم.

هر بار هم مقداری سیاه دانه نیم کوب شده در مقداری عسل برایم آورده می شد که آن را هم می خوردم. در کنار اینها آب لیمو سنگی هم با وجود ترشی شدید آن مورد استفادم بود، البته من از قدیم علاقه ی زیادی به چیزهای ترش داشتم و واقعا مشکلی برای استفاده از آب لیمو سنگی تازه نداشتم.

خلاصه با داروهای پزشکی مدرن و رعایت توصیه های طب سنتی ایرانی و مراقبت های همسرم ، ویروس کرونا را داخل بدنم زیر ضرب گرفته بودم و حسابی باهاش وارد جنگ شده بودم . البته همین توصیه های طب سنتی را هم با پزشک مشورت و استفاده کردم و هیچ کدامشان سرخود نبود.

حالا فقط تنها چیزی که دم غروب و آخر شب و گاه و بیگاه اذیتم می کرد ، اضطراب بود. نمیشه انکار کرد ویروسی که دنیا را به هم ریخته و کلی آدم را کشته ترسناک نیست و هیچ اضطرابی ندارد. حالا این مشکل روحی و روانی را خودم باید حل می کردم ! ناسلامتی روانشناسم و باید از تکنیک های خودم برای خودم هم بتوانم استفاده کنم، ویژه که می دانستم اضطراب به شدت به سیستم ایمنی بدن آسیب می زند ، پس باید با مدیریت اضطراب و بهبود حال روانی خودم از این جهت هم کمک می کردم به سیستم ایمنی بدنم . بنابراین تصمیم گرفتم تمرینات ذهن آگاهی را شروع کنم.

تمرین ذهن آگاهی من به این شکل بود که سه تا چهار بار نفس عمیق می کشیدم و نفسم را چهار تا پنج ثانیه نگه می داشتم . بعد نفس را تو سینم حبس می کردم و متمرکز می شدم روی لحظه خروج نفس از بدن و بعد همه ی نفس را بیرون می دادم و متمرکز می شدم روی لحظه ورود اکسیژن به بدن.

بعد کاملا آرام و معمولی نفس می کشیدم و همه توجهم را متمرکز می کردم روی نفس کشیدنم. نفس کشیدن کاری است که همه ما در 24 ساعت شبانه روز انجام می دهیم ، اما این بار همه توجهم فقط روی نفس کشیدنم بود .

نبرد سخت (10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم

خوب اکسیژنی که وارد بدنم می شد ، از نوک بینی عبور می کرد ، نوک بینی را خنک می کرد ، وارد مجرای بینی و بعد گلو می شد را حس می کردم . عبورش از داخل گلو را متوجه بودم و زمانی که ریه هایم مثل بادکنک پر می شدند از اکسیژن را حس می کردم.

دقیقا متوجه بودم که این اکسیژن از ریه های من چطور وارد رگ ها و مویرگ هایم می شود و پس از طی ده ها هزار کیلومتر در سریع ترین زمان ممکن به ده ها تریلیون سلول بدنم اکسیژن می رساند . انگار حالا همراه مولکول های اکسیژن داشتم تمام بدنم را اسکن می کردم و می دیدم .

وقتی اکسیژن به پوست سرم می رسید تمام پوست سرم خنک و سبک می شد ، حتی موهای سرم احساس آرامش می کردند. عضلات پیشانی و عضلات گونه ها کاملا شل ، سبک و ریلکس می شدند و فک پایین باز و آزاد می شد .

عضلات گردن کاملا شل و ریلکس می شد و این موج آرامش توام با اکسیژن به شانه هایم می رسید . بازوها ، آرنج ها ، ساق دستان ، مچ دستان و حتی بند بند انگشتان دست آرام و پر از اکسیژن و نیروی حیات می شدند . تمام سلول های کمرم پر از آرامش می شد و این موج آرامش و اکسیژن به ران ها ، زانوها ، ساق پاها و حتی مچ پاها می رسید . پاشنه ی پا ، کف پا ، پنجه ی پا و انگشتان پاها نیز پر از اکسیژن می شدند.

انگار با هر بار نفسی که می کشیدم موجی از آرامش از ریه ها به تمام بدنم می رسید و با هر بازدم تمام تنش ها از ذهن و بدنم خارج می شد و اینقدر احساس سبکی می کردم که بعد از هفت تا ده دقیقه تمرین ذهن آگاهی وقتی چشمانم را باز می کردم خودم را غرق در محبت های الهی می دیدم.

43 سال از عمرم را بدون توجه نفس کشیده بودم، در هر حالتی، حتی در خواب، در حال دویدن و نشستن، استراحت و کار کردن، شب و روز و .... بدون اینکه برایش برنامه ریزی کرده باشم و حتی به آن فکر کرده باشم . اما خداوند در هر ثانیه به ده ها تریلیون سلول های بدنم اکسیژن رسانی کرده بوده! هر ثانیه ... چقدر آرامش بخش است فکر کردن به همین یک قلم از محبت های خدایی که حواسش به ما هست. چه آرامشی دارد فکر کردن به نفس کشیدن و همراهی با ورود اکسیژن به بدن و اسکن کردن جزء به جزء بدن!

ممکن است برخی از دوستان و همراهان عصرایرانی نتوانند دقیقا این کار را انجام دهند ، برایتان یک ویس ضبط کرده ام که می توانید آن را گوش کنید و خودتان را آرام کنید . لازم نیست حتما مریض باشید تا این کار را انجام دهید ، در هر شرایطی با یک بار تمرین در شبانه روز ، وضعیت آرامش تان به شدت بهبود پیدا می کند.


دانلود





افسانه هر بار که ظرف های مرا می خواست بشوید یک لگن ظرفشویی را با آب و وایتکس پر می کرد و ظرف های من را نیم ساعت کامل در آن می گذاشت و بعد می شست.

عصر ایران - "نبرد سخت" یادداشت های کوتاه عباس پازوکی -نویسنده و روان شناس- از خاطرات واقعی و تجارب شخصی اش در روزهای سخت کرونایی است که برای عصر ایران نوشته است؛ اکنون قسمت پایانی این خاطرات را می خوانید.

***دومین روز از قرنطینه ی خانگی هم با نفس تنگی همراه بود و البته حالا که کپسول اکسیژن در منزل داشتم خیالم را راحت می کرد. هر بار 5 تا 10 دقیقه اکسیژن استفاده می کردم و حالم بهتر می شد.

هر روز شرح حالم را از طریق واتس اپ به پزشکی که از دوستان خانوادگی بود می دادم و او توصیه کرد بهتر است در ایامی که از داروی هیدروکسی کلروکین استفاده می کنم از قرص جوشان ویتامین سی استفاده نکنم؛ به گفته ی او ممکن است عوارض گوارشی داشته باشد و بهتر این است که در ایامی که ریه درگیر کرونا شده و دارو استفاده می کنم از ویتامین های طبیعی و آب میوه ی طبیعی استفاده کنم.

افسانه با اینکه خودش عزادار مادرش بود به شدت مشغول رسیدگی و بهداشت خانواده بود. ظرف های من از ظرف های بقیه جدا بود و هر بار که ظرف های مرا می خواست بشوید یک لگن ظرفشویی را با آب و وایتکس پر می کرد و ظرف های من را نیم ساعت کامل در آن می گذاشت و بعد می شست.
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
او در طول دوران قرنطینه باید خودش هم با بچه های فاصله اش را رعایت می کرد و با اینکه بچه ها و خودش علایمی نداشتند باید از مایعات زیاد و گرم استفاده می کردند. پس رسیدگی در منزل فقط محدود به من نبود ، باید به همه رسیدگی می شد تا این روزهای سخت را بچه ها به سلامتی بگذرانند.

شب ها که همه خواب بودیم صدای گریه های نرم و آهسته ی افسانه را می شنیدم که وقتی فارغ از کارهای روزمره می شد فرصتی برای عزاداری هایش پیدا می کرد و آهسته می گریست. شب ساعت از 4 گذشته بود که دیدم ماهان (پسر کوچکم) در سکوت شب و پس از چند روز سکوت ناشی از غرور پسرانه، به گریه افتاد. می گفت دلش برای عزیزش (مادربزرگ) تنگ شده و افسانه هم او را دلداری می داد ،هر چند نمی توانست ماهان را در آغوش بگیرد و این شرایط را خیلی سخت تر کرده بود.

صبح روز سوم وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم راحت تر نفس می کشم و سرفه هایم کمتر شده است. با دکتر از واتساپ صحبت کردم و شرح حالم را گفتم. او قبلا به من گفته بود که روز اول مصرف استفاده از هیدروکسی کلروکین سرفه ها تشدید می شود و این نباید باعث نگرانی شود اما از روز سوم اوضاع خیلی بهتر می شود. حالا این پیش بینی های دکتر جعفری درست از آب در آمده بود و به او خبر دادم که سرفه هایم خیلی کم تر شده است.

دکتر نیز خوشحال شد و یک توصیه ی جدید کرد: تزریق سرم کلرو سدیم نه دهم درصد یک لیتری به صورت آهسته و به مدت چهار الی پنج ساعت و تزریق سروم دکستروز33/3 درصد و سدیم کلراید سه دهم درصد که این هم به همان ترتیب قبلی باید به فاصله ی 24 ساعت تزریق شود. بنابراین روز سوم یک سرم و روز چهارم هم یک سرم دیگر زدم و انصافا خیلی در بهبود حال عمومی ام کمک کرد.

روز پنجم قرنطینه حال عمومی ام خیلی بهتر بود و سرفه هایم خیلی کم شده بود و قرص هایم تمام شد، اما دکتر از من خواست استفاده از قرص هیدروکسی کلروکین را با توجه به وضعیت سی تی اسکن ریه ام تا روز هفتم ادامه دهم.

حالا روز هفتم قرنطینه ی خانگی شده بود و کاملا احساس می کردم که بیماری را پشت سر گذاشته ام. به راحتی نفس می کشیدم و هیچ ناراحتی در ناحیه ی قفسه ی سینه موقع تنفس نداشتم.

افسانه آمد توی راهرویی که به اتاق من منتهی می شد ایستاد و حالم را پرسید. گفتم: "حالم خیلی خوبه ، راحت نفس می کشم و مطمئنم بیماری در بدنم شکست خورده."
افسانه هم گفت: " خدا رو شکر" و بعد انگار که بغضش ترکیده باشد نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن.

متوجه شدم چه در دلش می گذرد، اما گذاشتم خودش حرف بزند. بعد از هفت شبانه روز نبرد سخت با بیماری من ، غم از دست دادن مادر ، نگهداری از بچه ها در خانه ای که مریض کرونایی بود و ... حالا وقتش بود که یه کم حرف بزند و گریه کند. گفت:" خاک بر سر من که گذاشتم مادرم غریب و تنها بره بیمارستان بستری بشه ، اگه تو خونه ازش نگهداری می کردم الان اونم زنده بود."

گفتم: " افسانه جان! معلوم نیست واقعا ، اولاً ما هیچی از این مریضی نمی دانستیم ، ثانیاً الان داریم این را می گوییم که تجربه ی نگهداری در بیمارستان و خانه را توامان داریم ، آن موقع که مامان رفت بیمارستان واقعا هیچی نمی دانستیم ، هیچ کس هم ما را راهنمایی نکرد. "

سعی کردم افسانه را دلداری دهم اما خودم هم در دلم می گفتم : " ای کاش یکی به ما گفته بود از مادرتان در منزل نگهداری کنید! ای کاش یکی گفته بود در بیمارستان امکان رسیدگی شبیه به منزل به این همه بیمار آن هم با کمبود پرستار و پزشک نیست!"
اما خوب الان کاری از دستمان بر نمی آمد . بعضی چیزها را وقتی متوجه می شویم که دیر شده است و ما چه بد چیزی را دیر فهمیدیم!
روزها یکی پس از دیگری با همان مراقبت های گذشته ادامه داشت تا روز چهاردهم.

در تمام این مدت هر روز دوش می گرفتم و خود دوش گرفتن حال روحی ام را بهتر می کرد اما دوش گرفتن روز چهاردهم فرق داشت، چون قرار بود بعد از دو هفته از قرنطینه خارج شوم و دوباره کنار اعضای خانواده ام قرار بگیرم .

من رفتم دوش بگیرم و افسانه با دستمال و مایع ضد عفونی کننده افتاد به جان اتاق قرنطینه ، همه ی وسایلم از سیم شارژر گرفته تا لپ تاپم و هر چه در آن اتاق بود را ضد عفونی کرد، فرش و تخت و ... در نهایت هم به خاطر بوی اتاق در اتاق را قفل کرد.

به توصیه ی دکتر قرار شد تا روز بیست و یکم هم با وجود حضورم در سالن خانه ماسک بزنم ،روی یک مبل مشخص می نشستم و فاصله ام را از بقیه رعایت کنم و حتی ظرف هایم همچنان از بقیه جدا باشد.
نشستم روی مبل و تصمیم گرفتیم همه با هم یک سریال خانگی ببینیم ، وقتی تیتراژ سریال دل شروع شد ، بوی اسفند هم در خانه پیچید. یک لحظه وقتی افسانه با دود اسفند جلوی چشمم ظاهر شد و به چهره ی خسته اش نگاه کردم، فهمیدم این نبرد سخت در واقع نبرد سخت افسانه بوده است!

با آرزوی سلامتی همه بیماران.

پایان

همه قسمت های قبلی:

نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگنبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شدنبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...نبرد سخت(5): غریبانه ترین مراسم تدفیننبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!نبرد سخت (9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان استنبرد سخت (10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)