واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

فیه مافیه مولوی خوانی - 1 تا 3

  عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - برخی از مولوی‌‌شناسان گفته‌اند که خوانندۀ آثار مولانا، یعنی کسی که مثنوی و دیوان شمس و مجالس سبعه و مکتوبات و فیه‌مافیه را بخواند، با یک شخص و سه چهره، بلکه یک شخص و سه شخصیت مواجه می‌شود: مولانای پیش از طلوع شمس، مولانای شوریده، مولانای قراریافته و آرام‌گرفته.

   مولانای نخست، مردی لفاظ و روده‌دراز بود که بر منبر خطبه‌های ملال‌آور می‌خواند. مجالس سبعه برای همین دوران است. مولانای شوریده را در غزل‌هایش می‌توان دید. مولانای قراریافته را نیز در مثنوی و مکتوبات و فیه‌مافیه.

 با این حال مولانای دوم و سوم، به کلی ناهمزمان نبودند. دوران شوریدگی و شیداییِ مولانا را ایام سه‌سالۀ وصال شمس تبریزی (645-642 هجری قمری) و چند سالی پس از آن دانسته‌اند که مولانا در غم غیبت شمس می‌سوخت و می‌ساخت. دوران آرامش مولانا را نیز تقریبا دو دهۀ پایانی عمر وی می‌دانند که 10 سال آخرش صرف سرودن مثنوی شد. مکتوبات و فیه‌مافیه نیز در عصر آرامش مولانا تحریر و تقریر شده‌اند.

 با این حال نباید فراموش کرد که مولانا تا آخر عمر غزل می‌سرود و برخی از مقالات فیه‌مافیه نیز در دوران حضور و غیبت شمس تقریر شده‌اند. یعنی دوره‌های بی‌قراری و قرار مولانا نه مطلقا جدا از هم که گاه پی‌آیند یکدیگر بودند؛ همچون قبض و بسطی که عرفا را فرا گیرد و چندی بماند و دیری نپاید. یا چندی برود و چندی بیاید.

 ولی غالب مکتوبات (نامه‌ها) و مقالات (فیه‌مافیه) در سال‌ها یا روزها و ساعاتی نگاشته و تقریر شده‌اند که مولانا بر تخت طمأنینه تکیه زده بود و در آرامش و سکون به سر می‌برد. از امروز، بعون‌الله تعالی، در بخش "کتابخانۀ عصر ایران"، نگاهی می‌اندازیم به کتاب فیه‌مافیه مولانا؛ و هر بار یک مقال از مقالات این کتاب را می‌خوانیم و وامی‌کاویم.

نگاهی به نیمچه‌سخنرانی‌های مولانا

   فیه‌مافیه یعنی "در آن است آنچه در آن است." این کتاب حاوی گفته‌های مولانا در مجالس و مناسبت‌های گوناگون است. گاه در جمع نزدیکان و گاه در پذیرایی از میهمانان. و از آنجا که مریدان و شاگردان مولانا همواره به گرد او می‌گردیدند، گفته‌هایش در این نشست‌ها را نیز بر کاغذ می‌آوردند و ملّا نیز برخی از این اوراق را می‌خواند و تصحیح یا تکمیل می‌کرد.

   بدیع‌الزمان فروزانفر دربارۀ فیه‌مافیه نوشته است: «این اثر را متقدمین بدین نام نمی‌شناخته و در منابع تاریخ مولانا اسمی از آن به میان نیاورده‌اند ولی مؤلف بستان‌السیاحه آن را به نام فیه‌مافیه یاد کرده است.»

  فروزانفر و عبدالباقی گلپینارلی، مولوی‌شناس ترک، معتقدند که فیه‌مافیه از اول چنین نامی نداشت و بعدها به این اسم موسوم شد. اما محمدعلی موحد اگرچه می‌پذیرد این کتاب در زمان حیات مولانا احتمالا هنوز نام مشخصی نداشت (گاه آن را اسرارالالهیه و گاه اسرارالجلالیه می‌نامیدند)، ولی قول آن فروزانفر را هم نادرست می‌داند که فیه‌مافیه نامی برآمده از آثار متاخرین مانند مؤلف بستان‌السیاحه است؛ چراکه بستان‌السیاحه در اواسط قرن سیزدهم هجری تالیف شده است و عنوان فیه‌مافیه را در "رسالۀ سپهسالار" نیز می‌توان دید؛ رساله‌ای که جزو کهن‌ترین منابع مولاناشناسی است.

   فیه‌مافیه در واقع نیمچه‌سخنرانی‌های مولاناست که مریدانش آن را ویراستاری کرده‌اند. یعنی محتوای این کتاب نه کاملا محصول کلام مولاناست و نه صرفا محصول قلم او. چیزی است بین گفتار و نوشتار.

   البته منطقا رد پای کلام مولانا در این کتاب آشکارتر از قلم اوست؛ چراکه اساس کتابت این کتاب به قلم مریدان مولانا بوده و بعید است که جلال‌الدین بلخی اساس نوشتار آن‌ها را کنار نهاده باشد و از نو دست به کار نوشتن گفته‌هایش در فلان مجلس شده باشد.

   علاوه بر این، مولوی بیشتر مرد گفتار بود تا نوشتار. مثنوی نیز زاییدۀ کلام اوست. یعنی مولانا می‌گفت و مریدان می‌نوشتند. اینکه مولوی قلم تصحیح در دریای مثنوی فرو برده است یا نه، موضوعی است که مولوی‌شناسان در آن اختلاف نظر دارند.

   اما حتی اگر بپذیریم که مولوی ابیات مثنوی را بازخوانی و میناکاری کرده است، باز نمی‌توان انکار کرد که اساس مثنوی کلام مولانا بوده نه قلم او. قلم او نهایتا در تصحیح ابیات و افزودن مقدمات هر داستان نقشی بر آن صحیفۀ شریفه زده است و بس.

نگاهی به نیمچه‌سخنرانی‌های مولانا

  با گفتاری شدن مثنوی، آنچه باقی می‌ماند دیوان شمس است. آیا مولوی خودش تک‌تک ابیات غزل‌هایش را بر کاغذ می‌نوشت یا او می‌سرود و مریدان مقربش می‌نوشتند؟ قطعا پاره‌ای از غزل‌های مولانا، همچون آخرین غزل او (رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن)، محصول تقریر مولانا و نگارش دیگران بوده است. اما بعید است که ملّایی مثل مولانا هیچ‌وقت هیچ غزلی را با قلم خودش بر کاغذ ثبت نکرده باشد.

   خلاصه اینکه مولانا، همانند برخی از فیلسوفان و روشنفکران زمانۀ خودمان، عمدتا اهل کلام بود نه اهل قلم. سقراط را نیز چنین خصلت و عادتی بود. گفته‌های او را افلاطون نوشت تا رهسپار فراموشخانۀ تاریخ نشوند.

   محمدعلی موحد نوشته است در نسخه‌ای از فیه‌مافیه که در موزۀ قونیه موجود است، گاه در پایان مقالات آمده است «وُجد بخطه الشریف» یا «و من خطه» و عباراتی از این دست. یعنی بعضی مقالات را مولانا با خط خودش نوشته است. بنابراین اگرچه فیه‌مافیه بعد از مرگ مولانا گردآوری شده، اما قسمت‌هایی از آن را مولانا به خط خودش نوشته و ویراسته است.

   این مختصر که نوشته شد، مقدمه‌ای بود برای بازخوانی و واکاوی فیه‌مافیه در روزهای آتی. فیه‌مافیه اگرچه چندان محبوب و مشهور نیست، ولی زاییدۀ ذهن مردی‌ است که قمر به خدمت او کمر بسته بود.


فیه‌مافیه‌خوانی- 2

  عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در نوبت پیشین آوردیم که زین پس در کتابخانۀ عصر ایران، کتاب فیه‌مافیه را - بر اساس گزیدۀ استاد محمدعلی موحد - ورق می‌زنیم و در متن و حاشیه‌اش تامل می‌کنیم. همچنین گفتیم فیه‌مافیه نیمچه‌سخنرانی‌های مولاناست و مولوی مثل سقراط بیشتر مرد گفتار بود تا نوشتار.

   سقراط نه فقط اهل قلم نبود، بلکه اساسا فیلسوفی ضد قلم بود و نوشتار و نوشتن را تحقیر می‌کرد. از سقراط پرسیدند چرا به کار تألیف و تصنیف نمی‌پردازی؟ گفت: «من نمی‌خواهم آنچه را که از دلِ مردمِ زنده می‌تراود بر پوست گوسفند مرده بنویسم.»

  ایرانیان باستان نیز، دست کم در عصر هخامنشیان، گویا چندان اهل نوشتن نبودند و نوشتن را "کار اهریمن" می‌دانستند. برخی گفته‌اند قلت مدارک مکتوب از عصر بلند ایران باستان، تا حدی ناشی از همین عقیده بوده؛ عقیده‌ای که مانع از فراگیر شدن نوشتن در میان ایرانیان و ثبت بسیاری از جزئیات آن دوران شد. الله اعلم.

نوشته‌ای بر پوست گوسفند

مولانا و سایه و آیه

   برگردیم به سخن سقراط. نوشتن بر پوست گوسفند مرده، امروزه برای ما هم تحقیرآمیز به نظر می‌آید ولی در زمان سقراط هر کسی نمی‌توانست بر پوست نازک گران‌قیمتی که از گوسفند مرده جدا می‌کردند، بنویسد. غالبا اشخاص متعین از چنین امکانی برخوردار بودند.

 به هر حال سقراط با کاغذ زمانۀ خودش بر سر مهر نبود. مولوی اما ضد کاغذ نبود ولی ظاهرا گفتن، در قیاس با نوشتن، خوش‌ترش می‌آمد. باری، برویم به سروقت نخستین مقالۀ فیه‌مافیه.

 مولوی اولین مقالۀ این کتاب را با این جملات آغاز می‌کند:

 «سخن، سایۀ حقیقت است و فرع حقیقت. چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی {حاصل} بود. خود سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌کند نه سخن. بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند چون در او از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بی‌قرار می‌دارد. در کَه از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز به سوی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است؛ در نظر نمی‌آید.»

 اما سخن، سایه حقیقت است یعنی چه؟ در جهان‌بینی مولانا، سایه شأن و منزلت چندانی ندارد؛ چراکه در تقابل با شمس و آفتاب قرار دارد. جایی که شمس نباشد، سر و کلۀ سایه پیدا می‌شود. با این حال در نگاه مولانا، سایه در این عالم یکسره هم واجد نقش منفی و شایستۀ تحقیر نیست. نه تنها این، که حتی می‌توان گفت از نگاه مولانا، سایه، آیه است. یعنی نشانی از حقیقت دارد و در مسیر سالک، آیه و نشانه‌ای برای رسیدن به حقیقت است.

 در دفتر اول مثنوی، آن‌جا که مولوی می‌خواهد شرح دهد که حقیقت عشق چیست، می‌گوید:

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق‌ آیم خجل باشم از آن

 

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است

 

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

 

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

 

آفتاب آمد دلیل آفتاب

‌گر دلیلت باید از وی رو متاب

 

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

 

سایه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر

 

کاملا پیداست که از نظر مولوی، سایه خردک‌نشانی از آفتاب دارد اما این نشان مختصر، به کار کسانی می‌آید که، خواسته یا ناخواسته، از آفتاب دور مانده‌اند. مولوی در جای دیگری می‌گوید:

هین ز سایه شخص را می‌کُن طلب

در مسبب رو گذر کن از سبب

  ما وقتی سایۀ کسی را می‌بینیم، قاعدتا در بند سایۀ آن فرد نمی‌مانیم و می‌دانیم در پی این سایه، کسی می‌آید. بنابراین به نگریستن ادامه می‌دهیم تا صاحب سایه را ببینیم. در واقع از نظر مولوی، سایه علاوه بر اینکه شأنی بیش از آیه ندارد، چیزی از جنس "دلیل" است. برای اثبات وجود آفتاب، دو کار می‌توان کرد: 1- در سایه بنشینیم و دلیل بیاوریم که آفتابی در کار است 2- مستقیما به تماشای آفتاب برویم.

  مولوی استدلالیون را سایه‌نشینانی می‌داند که فقط بویی از حقیقت به مشام‌شان رسیده است. پس «سخن، سایۀ حقیقت است»، یک معنایش این است که سخن، آیه و دلیل حقیقت است؛ چیزی است که شنونده و خواننده را به سمت حقیقت هدایت می‌کند. اگرچه از کلام و نگاه مولانا، چنین معنای مثبتی هم برمی‌آید، ولی مولوی در فقرۀ فوق، نه در مقام تجلیل "سخن" که در مقام تعلیل "پذیرش حقیقت" از سوی ابنای بشر است.

  در واقع او می‌گوید هر چند که سخن همچون آیه یا دلیلی به سود حقیقت است، اما پذیرش حقیقت در اصل علت دارد نه دلیل. اما آن علت چیست؟ علت همان "جزو مناسب" است. چرا کسی سخن سخنگویی را می‌پذیرد و کس دیگری نمی‌پذیرد؟ چون «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌کند نه سخن.»

تسبیح کهربا

مولانا و سایه و آیه

 نبی و ولی صدهزار معجزه و بیان و کرامات هم در کار کنند، اگر در مخاطب «از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.» آن علت یا جزو مناسب که خفی است و در نظر نمی‌آید، میان گوینده و شنونده همان نسبتی را برقرار می‌کند که بین کهربا و کَه (کاه) برقرار است.

  کهربا صمغ فسیل‌شدۀ درخت است که در اثر مالش خاصیت الکتریسیته پیدا کرده و اجسام سبک (مثل کاه) را جذب می‌کند. پس اگر آن جزو مناسب در کار باشد، گوینده مثل کهربایی که ربایندۀ کاه است، شنونده را می‌رباید و با خود می‌برد به هر جا که باید.

  اما در غیاب این جزو مناسب، از انبوه دلایل (یا به قول مولوی: صدهزار بیان) هم کاری ساخته نیست. این نگاه تعلیل‌گرایانه به حق‌پذیری بشر، البته خالی از آفت نیست. در نوبت بعدی به آفات این علت‌گراییِ غلیظ می‌پردازیم و نکته‌های ناگفته دربارۀ فراز نخست از مقالۀ نخست فیه‌مافیه را نیز گفته می‌کنیم  .



فیه‌مافیه‌خوانی - 3
  عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در نوبت پیشین نوشتیم که مولانا در مقالۀ اول فیه‌مافیه سخن را سایۀ حقیقت می‌داند و می‌گوید «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌کند نه سخن.» و آن جزو مناسب، هر چه باشد، از جنس سخن و دلیل و استدلال نیست و اگر نبی و ولی هزار سخن و استدلال هم از آستین برون آرند، چو در مخاطب «از آن نبی یا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.»

 در حقیقت جان کلام مولانا در این جا این است که پذیرش آرای دیگران، ربطی به دلایلی که آن‌ها اقامه می‌کنند ندارد. اگر کسی با تکیه بر اندیشه‌اش محکم‌ترین و منطقی‌ترین استدلال را هم اقامه کند، باز حرفش در صورتی مسموع و مقبول مخاطب خواهد بود که در مخاطب و سخنگو، جزو مناسبی باشد تا  آن‌ها را مثل آهن و آهن‌ربا به یکدیگر پیوند ‌دهد.

 اما اگر کار عالم بر این منوال است، پس تکلیف اختیار آدمی چه می‌شود؟ با این نگاه مولانا، "اختیار" باید بساطش را جمع کند و برود پی کارش؛ چراکه پذیرش حرف حساب دیگران در گرو آن "جزو مناسب" است و آن جزو مناسب هم اولا ماهیتش نامعلوم است، ثانیا معلوم نیست چگونه در آدمیزاد پدید می‌آید.

 کسی که در پذیرش سخن و استدلال دیگران اختیاری ندارد، آیا در برخورداری از آن جزو مناسب مختار است؟ و اصلا چگونه می‌توان گفت کسی که هزارویک دلیل خردپسند عقلا را بی‌اختیار نمی‌پذیرد، صرفا در مقام تحصیل آن جزو مناسب (که لازمۀ پذیرش آن هزارویک دلیل است) واجد اختیار بوده است؟

 این رای مولانا دربارۀ نحوۀ پذیرش رای و استدلال دیگران، بی‌شبهه القای جبر می‌کند و از دو حیث با سایر آرای مولانا در تناقض است. اول اینکه مولانا می‌گوید «ای برادر تو همه اندیشه‌ای/ مابقی خود استخوان و ریشه‌ای.» یا ‌ای برادر تو همین اندیشه‌ای.

 اینکه در جایی اندیشۀ آدمیزاد را این‌ همه بر‌کشیم و رفعت دهیم که اساسا آدمی را در اندیشه‌اش خلاصه کنیم و در جایی دیگر سخن و بیان و استدلال و تفکر را در برابر امر مجهولی به نام "جزو مناسب" چنین خوار و بی‌مقدار کنیم، شبیه یک ‌بام ‌و دو هوایی است که ظاهرا از تناقض در انسان‌شناسی مولانا خبر می‌دهد.

 البته از این حیث نمی‌توان ایراد چندانی به مولانا گرفت چراکه انسان پیچیده‌ است و حقیقت تو بر تو. به قول خود مولوی: تو یکی تو نیستی ای خوش‌رفیق/ بلکه گردونی و دریای عمیق. غواصی که در دریای عمیق انسان‌شناسی غور می‌کند، هیچ بعید نیست که به شناخت‌های متناقضی از ماهیت انسان برسد و حرف دیروز و امروزش یکی نباشد.

مولانا و

 اما تناقض دوم مدعای مولانا با آرای دیگرش، با نگاهی به مثنوی روشن می‌شود. مولانا در داستان «دعوت کردن مسلمان مغ را» در دفتر پنجم مثنوی، حکایت مغی را بازمی‌گوید که مسلمانی او را به اسلام دعوت می‌کند. مغ کم‌وبیش همین ایدۀ مولانا در مقاله نخست فیه‌مافیه را دستمایۀ توضیح و توجیه اسلام نیاوردنش می‌سازد و می‌گوید اگر خدا بخواهد مسلمان می‌شوم وگرنه، نه.

جان کلام مغ این است که چیزی در من وجود دارد که با اندیشه و استدلال سر به راه نمی‌شود و آن چیز اختیارش هم به دست من نیست بلکه اختیار من به دست اوست.

 مر مغی را گفت مردی کای فلان

هین مسلمان شو بباش از مومنان

 

{مغ} گفت اگر خواهد خدا، مومن شوم

ور فزاید فضل هم موقن* شوم

 

 گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

تا رهد از دست دوزخ جان تو

 

لیک نفس نحس و آن شیطان زشت

می‌کشندت سوی کفران و کنشت {:آتشکده}

 

گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند

یار او باشم که باشد زورمند

 

یار آن تانم بُدن کو غالب است

آن طرف افتم که غالب جاذب است

 

در واقع جناب مغ به آن مرد مومن می‌گوید در وجود من از آن "جزو مناسب" برای پذیرش دین تو خبری نیست؛ نه فقط این، که جزوی نامناسب در وجودم است که اختیارم به دست اوست و همو مانع ایمان آوردنم می‌شود.

 

 اما مولوی در پاسخ چنین استدلالی (که استدلال خودش در فیه‌مافیه است) بر طبل اختیار می‌کوبد و آدمی را در پذیرش دعوت و سخن دیگران مختار تصویر می‌کند و می‌گوید اگر ما در مقام پذیرش "سخن" و "بیان" نبی و ولی مختار نبودیم، امر و نهی و وعده‌های قرآن عاقلانه نبود.

جمله قرآن امر و نهی است و وعید

امر کردن سنگ مرمر را که دید؟

 

هیچ دانا هیچ عاقل این کند؟

با کلوخ و سنگ خشم و کین کند؟

 

خالقی که اختر و گردون کند

امر و نهی جاهلانه کی کند؟

 

اوستادان کودکان را می‌زنند

آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟

این ابیات آشکارا ناقض رای مولانا (در فیه‌مافیه) در خصوص بی‌اهمیت بودن نقش "سخن" و "بیان" در پذیرش آرای دیگران است.

 اگرچه این آرای متناقض (در فیه‌مافیه و مثنوی) هر دو متعلق به مولوی‌اند، ولی به نظر می‌رسد که رای اصلی مولانا همان است که در دفتر پنجم مثنوی آمده است و آنچه در فیه‌مافیه دربارۀ فقدان اهمیت "سخن" در پذیرش آرای دیگران می‌گوید و همه‌چیز را به "جزو مناسب" تقلیل و تحویل می‌دهد، قولی است که ربط عمیقی به مبانی فکری مولانا ندارد؛ چراکه تاکید بر اختیار آدمی، موضع مکرر مولانا است.

او در مثنوی ابیات متعددی در تایید اختیار آدمی دارد. مثلا می‌گوید:

این که گویی این کنم یا آن کنم

خود دلیل اختیار است ای صنم

همچنین پشیمانی را نشانۀ اختیار می‌داند. کسی که فاقد اختیار باشد، طبیعتا از کرده‌اش پشیمان نمی‌شود زیرا می‌داند جز آنچه کرده بود، کار دیگری نمی‌توانست بکند.

یا در مثالی جالب، مولانا قائلان به بی‌اختیار بودن آدمی را از بیان این مدعا نهی می‌کند و می‌گوید حتی شتر و سگ هم اختیار را درک می‌کنند:

گر شتربان اشتری را می‌زند

آن شتر قصدِ زننده می‌کند

 

خشمِ اشتر نیست با آن چوبِ او

پس ز مختاری شتر برده‌ست بو

 

همچنین سگ گر بر او سنگی زنی

بر تو آرد حمله گردد منثنی*

 

عقلِ حیوانی چو دانست اختیار

این مگو ای عقلِ انسان، شرم دار




بیشتر بخوانید:

مولانا در مثنوی: دنیا مثل رؤیا/ خوابیم یا بیدار؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد