واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering
واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار»     (HT-CSURE)

واحد مشترک کمکی پژوهش و مهندسی «هوش یار-تواندار» (HT-CSURE)

Hooshyar-Tavandar Common Subsidiary Unit for Research & Engineering

داستانی از اصلاح خود و دیگری و اثرات ماندگار کارها

پسر بد اخلاق

روزی پدری یک کیسه میخ به پسر بداخلاقش داد و گفت هر زمان که بداخلاقی کردی با چکش یک میخ به نرده های مزرعه بزن, پسر پذیرفت روز اول تقریبا 37 عدد میخ به نرده ها زده بود و پسر از دیدن این وضعیت از خودش خجالت کشید به مرور زمان تعداد میخ هایی که به نرده میزد را کم کرد تا اینکه روزی هیچ میخی به نرده ها نزد.پسر از این اتفاق خیلی خوشحال شد به طوری که نمی توانست صبر کند و دوان دوان پیش پدر رفت و این خبر را به او داد پدر به اوگفت حالا که می توانی خودت را کنترل کنی و بداخلاقی نکنی هر روز که بد اخلاقی نکردی یک میخ از نرده ها دربیار

روزها گذست تا اینکه روزی دیگر میخی در نرده ها نمانده بود و پسر این خبر را به پدر داد که دیگر هیچ میخی در نرده ها نمانده است.
پدر دست پسر را گرفت او را پیش نرده ها برد و جای میخ ها را به او نشان داد و گفت
ببین جای میخ ها چگونه در نرده ها باقی مانده است
پس از آنکه بداخلاقی کردی هر چقدر هم عذر خواهی کنی جای آن در دلها خواهد ماند


ان ال پی تجربه های زندگی گذشته را در شکل گیری باورها و اثر باورها را در شخصیت دخیل می داند مهمترین بحث های ان ال پی در این زمینه مربوط به مطالعه نبوغ فروید بزرگ است در کتاب استراتژی نبوغ جلد سوم (با عنوان مهارت های ذهنی فروید) آمده است

داستانی در بیان نسبیت دید برای تفسیر موقعیتها و مفاهیم

بدبختی یا خوشبختی

روزگاری در دهکده ای دور پیر مردی با پسر جوانش زندگی می کردند. این پیر مرد اسبی داشت که پسرش با آن اسب به زمین هایشان رسیدگی می کرد و مردم روستا همیشه حسرت خوشبختی آنها را می کشیدند که اینها غمی در زندگی ندارند. روزی اسب پیر مرد رم کرد و از دهکده گریخت و گم شد. مردم روستا بخاطر سختی هایی که پسر جوان در نبودن اسب متحمل میشد به حال پسر و پیر مرد ترحم میکردند که چقدر زندگی اینها سخت میگذرد. روزی از روزها اسب پیرمرد با دو اسب دیگر وارد دهکده شد و همه به خاطر شانس خوب پیرمرد حسرت زندگی خوشبخت او را میکشیدند. چند روز بعد پسر جوان وقتی داشت اسب ها را آموزش میداد از اسب افتاد و پایش شکست و خانه نشین شد. مردم روستا دلشان به حال و روز پیرمرد میسوخت که هم باید به کار زمین برسد و هم از پسرش نگهداری کند. جنگی در کشور براه افتاد و سربازان تمام جوانان دهکده را جمع کردند و برای جنگ بردند بغیر از پسر آن مرد پیر چون توان راه رفتن نداشت. و پس از دو هفته پسر پایش خوب شد و دوباره مردم دهکده حسرت زندگی خوشبخت آنها را می کشیدند.

این داستان به اصل "نقشه سرزمین نیست" در ان ال پی می پردازد. این اصل یکی از ستون اصلی ان ال پی است

داستانی از باورهای محدودکننده

مسئله ای حل نشدنی در ریاضی

دانشجوی جوانی که در دوره های تخصصی ریاضی و آمار سخت تلاش میکرد و درس میخواند شبی  تا دیر وقت بیدار ماند تا برای امتحان فردا آماده شود. به دلیل دیر خوابیدن نتوانست سر وقت به کلاس برسد و با ده دقیقه تاخیر وارد کلاس شد. در این زمان استاد سه مسئله ی آمار در تخته نوشته بود تا دانشجویان حل کنند.

بلافاصله پس از نشستن در صندلی مسئله ها را مرور کرد و متوجه شد دو مسئله ی اول بسیار ساده است ولی مسئله ی سوم پیچیده و بغرنج است. به همین دلیل ابتدا روی مسئله ی سوم تمرکز کرد و وقتی مسئله را حل کرد که دیگر وقت امتحان تمام شده بود.

فردای آن روز استاد به او زنگ زد و با داد و بیداد که چطور مسئله ی سوم را حل کردی این مسئله اصلا جزو امتحان نبود و بعنوان مثالی از مسئله هایی که تاکنون دانشمندان  ریاضی نتوانستند حل کنند به بچه ها توضیح داده بودم.

چون این دانشجو چنین پیش فرضی برای خود نداشته که این مسئله حل شدنی نیست و جزو تکلیف امتحان میدانست که باید حل کند. لذا توانسته بود در مهلت زمان امتحان مسئله ای را حل کند که دانشمندان دیگر نتوانسته بودند.

این اتفاق برای جورج برنارد دانزیگ 1939 افتاده است.

http://en.wikipedia.org/wiki/George_Dantzig

ان ال پی بر گرفته از استراتژی نبوغ اینشتین و بحث متامدل یا فرامدل پیش فرض ها را به چالش می کشد. این داستان نمونه ای از باورهای محدود کننده است که بحث جادوی بیان در ان ال پی این باورها را مو شکافی می کند

همکاری جمعی و دیگرخواهی کلید بهشت و جهنم جامعه

داستان بهشت و جهنم

زنی که در تمام عمرش کارهای نیک انجام میداد روزی آرزو کرد و دست به دعا برداشت و از خدا خواست قبل از مردن بهشت و جهنم را ببیند.

هنوز دعایش تمام نشده بود که فرشته ای از طرف خداوند آمد و گفت من مامورم بهشت و جهنم را بتو نشان دهم کدام را میخواهی اول ببینی؛ زن گفت میخواهم اول جهنم را ببینم؛ فرشته او را به کنار تپه ای زیبا برد ولی از پشت تپه صدای آه و ناله و فریاد از گشنگی بلند بود وقتی به بالای تپه رسیدند در کمال تعجب دید در وسط میزی بسیار بزرگ و پهن غذاهای بسیار لذیذی چیده شده است و افراد بدبختی دور آن جمع شده اند که از گشنگی در حال تلف شدن هستند. زن از فرشته احوال آنها را پرسید , فرشته در جواب گفت قاشق آنها را ببین؛ دسته قاشق آنها به قدری بزرگ است که نمی توانند غذا را در دهان خود بگذارند.
زن گفت مرا از اینجا ببر به بهشت و فرشته در چشم بهم زدنی او را به بهشت رسانید زن با تعجب دید همان مدل میز با همان غذا ها چیده شده ولی افرادی که دور میز هستند بسیار خندان و شاد هستند و به یکدیگر عشق می ورزند و وقتی بیشتر دقت کرد دید همان قاشق ها دست اینها هم هست فقط تفاوت این است که از قاشق ها برای غذا دادن به یکدیگر استفاده می کنند

این داستان به بحث بهره بری یا یوتیلایزیشن در ان ال پی اشاره دارد. یکی از نکات مهمی که ان ال پی به دنبال آن است استفاده بهینه از وضعیت موجود به منظور رسیدن به وضعیت مطلوب است.

از سایت sleightofmouth.ir


 

داستان طنز عاقبت زن نق نقو !

داستان طنز عاقبت زن نق نقو !  (از hellodronline)

jok45 300x225 داستان طنز عاقبت زن نق نقو !

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»
کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»
کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»

 

منبع:yekibood.ir